رمان وقتي او آمد16
تكونش دادم :
- شادي پاشو چقدر ميخوابي دختر پاشو .
اخم كرد و گفت :
- اذيت نكن شميم بذار بخوابم .
- ميگم پاشو .
- اه اونوقت به من ميگن گير ! تو كه از منم بدتري .
خنديدم . بالاخره با غرغر بيدار شد از اتاق رفتيم بيرون ويلا در سكوت كامل به سر ميبرد رو به شادي گفتم :
- همه ي لباسام چروك شده . ديشب انقدر خسته بودم اصلا نفهميدم با مانتو خوابيدم .
شادي چشماش و ماليد و گفت :
- منم همينطور . بريم چمدونمون و از تو ماشين شادمهر در بياريم اينارو عوض كنيم .
- مگه بيداره ؟
- نميدونم . اگه خواب بود كليدش و بر ميدارم .
- باشه من منتظرتم برو بيار .
توي همين گير و دار مازيار بيدار شد :
- سلام صبح بخير خانوماي سحر خيز . شادي خانوم شما ديشب كجا غيبتون زد ؟
شادي خنده اي كرد و گفت :
- خودمم انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم كجا خوابيدم .
مازيار دست شادي رو گرفت و با خودش كشيد و گفت :
- بيا اينجا بايد تنبيه شي ديشب من و تنها گذاشتي .
شادي با خنده همونجوري كه با مازيار ميرفت بهم گفت :
- شميم برو كليد شادمهر و از تو اتاقش بردار چمدون منم بيار .
همين و گفت و رفت . چي ؟ ميرفتم تو اتاق شادمهر ؟ اصلا مگه لباس چروك چه بدي داشت ؟ يكم با دستم مانتوم و صاف كردم ولي خيلي ناجور شده بود . از ديشب تا حالا با مانتو و شلوار لي كلافه شده بودم . نيم ساعتي منتظر شدم تا شادمهر بيدار شه ولي خبري از بيدار شدنش نبود كه نبود . بالاخره دل و به دريا زدم و به سمت اتاقش رفتم و مدام خودم و دلداري ميدادم " اتفاقي كه نميفته اون خوابه توام ميري سوييچ و برميداري و سريع مياي بيرون از اتاق " آروم در و باز كردم . طاقباز روي تخت خوابيده بود . انگار اونم حوصله ي لباس عوض كردن نداشته چون با همون لباسا خوابيده بود . پاورچين پاورچين به سمت عسلي كنار تخت رفتم ولي اثري از سوييچ نبود . نگاهم و دور اتاق چرخوندم نخير واقعا سوييچ نبود . نا اميد شدم داشتم از اتاق ميومدم بيرون كه قسمتي از سوييچ و كه از جيبش بيرون زده بود و ديدم . توي جيب راستش بود و بايد براي برداشتن كليد روش خم ميشدم تا بتونم برش دارم .
با شك نگاهي به شادمهر انداختم . غرق خواب بود . آروم خم شدم روش دستم به سوييچ رسيد داشتم آروم آروم از جيبش بيرون ميكشيدمش كه يهو دستم و گرفت . ترسيدم تعادلم به هم خورد و افتادم روش . مثل آدمايي كه دزد گرفته باشن يهو از جاش پريد انگار از بودنم توي اتاق تعجب كرده بود گفتم الانه كه سرم داد بزنه . چشمام و بستم و دستپاچه پشت سر هم گفتم :
- باور كنين كاري نداشتم . من و شادي ميخواستيم لباسامون و عوض كنيم ولي چمدونامون تو ماشين شما بود شادي با مازيار رفت به من گفت بيام اينجا سوييچ و بردارم . باور كنين كاري نميخواستم بكنم .
سكوت كردم ولي چشمام هنوز بسته بود . منتظر فريادش بودم ولي خبري نبود اونم ساكت بود چشمام و آروم باز كردم صورت خندونش و ديدم گفت :
- خوب حالا ميشه از روم بلند شي ؟
تازه متوجه شده بودم كه كجام . از خجالت سرخ شدم سريع به خودم اومدم . داشتم از روش بلند ميشدم كه دوباره دستم و گرفت اين بار تعادلم به هم خورد و روي تخت افتادم . با عصبانيت نگاهي بهش كردم و گفتم :
- ببخشيد كه تعادلتون و به هم زدم .
خنديد روي صورتم خم شد و گفت :
- اين بار و ميبخشمت ولي بار آخرت باشه وقتي يه پسر خوابه ميري تو اتاقش .
لحنش شوخ بود ولي بهم برخورده بود . فكر ميكرد واقعا از قصد اومده بودم تو اتاقش ؟ سعي كردم از روي تخت بلند شم كه نذاشت :
- هنوز حرفم باهات تموم نشده .
از حالتي كه داشتيم خجالت ميكشيدم .
- من بايد برم شادي منتظرمه .
- هر وقت حرفم تموم شه ميري .
دوست داشتم باهاش لجبازي كنم . نميخواستم حرف اون بشه . دستم و روي سينش گذاشتم و سعي كردم به عقب هولش بدم ولي زور زدن الكي بود . انگار از اين لجاجت من خوشش اومده بود چون لبخندش عميق تر شد :
- خودتم ميدوني تا حرفام و نشنوي نميتوني بري .
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
- يكي بياد تو اتاق مارو تو اين حالت ببينه چه فكري ميكنه ؟ خواهش ميكنم بلند شين .
- برام مهم نيست چه فكري ميكنن .
عصباني تر شدم :
- ولي براي من مهمه .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- اگه انقدر برات مهمه پس به حرفام گوش كن كه بتوني زودتر بري .
دست از تقلا برداشتم و زل زدم تو چشماش :
- بفرماييد گوش ميدم .
همونجوري كه دقيق توي چشمام نگاه ميكرد گفت :
- ميدونستي چشمات خيلي خوش رنگه ؟
" اين واقعا شادمهر بود ؟! اين ناپرهيزيا ازش بعيد بود ! " تعجب كرده بودم ولي سعي ميكردم زياد بروز ندم . سعي كردم لحن عصبانيم و حفظ كنم ولي خدا ميدونست كه تو دلم چه خبر بود !
- نميخواين بگين كه من و نگه داشتين كه همين و بهم بگين ؟
دوباره خنديد ! اين چرا انقدر خوش خنده شده ؟ اخمام بيشتر رفت تو هم :
- چي انقدر خنده داره ؟ يا حرفتون و بهم بگين يا اينكه بذارين من برم .
- راه سوم نداره ؟ مثلا اينكه من حرفي نزنم و تو همينجا بموني ؟
- اونوقت چرا بايد بمونم ؟
- چون بهم بدهكاري . ديشب كه يادت نرفته چه قولي بهم دادي ؟ قرار شد من اون آهنگ و بذارم و توام هر چي من ميگم بهش گوش بدي .
- نه ديگه هر چي ! الان همه ميفهمن كه نيستم . زشته .
- خوب بفهمن . مطمئن باش اگه بفهمن نيستي نميان اينجا دنبالت بگردن !
دوباره تقلا كردم ولي عين يه كوه سفت بود و سخت ! اصلا نميشد تكونش داد . درمونده شده بودم . نميخواستم خانوم بزرگ در موردم فكر بد بكنه . بالاخره شادي ميدونست كه من قراره بيام از تو اتاق شادمهر سوييچش و بردارم . اگه نبينتم بالاخره مياد اينجارو هم يه نگاهي ميندازه .
سعي كردم آروم باشم و با نرمش ازش خواهش كنم كه بذاره برم
- خواهش ميكنم . نميخوام خانوم بزرگ در موردم فكر بد بكنه .
- خوب فوقش مامان در مورد من و تو فكر بد هم بكنه . نگران نباش بهش ميگم ازت خواستگاري كنه برام خوبه ؟!
حتي شوخيشم قلبم و به تپش مينداخت . ساكت شدم . انگار با ساكت شدنم خودم و تابلو كردم . ابروش و بالا انداخت و گفت :
- چي شد ؟ الان انتظار داشتم اعتراض كني ! يعني ميخواي بگب موافقي ؟
سعي كردم مثل خودش خونسرد جواب بدم :
- آره موافقم به شرطي كه ديگه عصباني و بد خلق و خشن و بي حوصله نباشي .
چشماش ميخنديد ولي سعي ميكرد مثل هميشه جدي باشه .
- بهت گفته باشم من دوست دارم شب تو اتاق تاريك بخوابم !
بد نقطه ضعفي دستش داده بودم . يهو جوش آوردم و گفتم :
- من از تاريكي نميترسم .
سعي ميكرد خندش و مهار كنه
- منم نگفتم تو از تاريكي ميترسي ! فقط گفتم شبا تو اتاق تاريك خوابم ميبره !
- بهم داري تيكه ميندازي خودتم ميدوني .
- نه بيشتر شبيه ياد آوري بود .
خنديد . عصباني تر شدم . با مشت روي سينش ميكوبيدم تا بذاره برم . اول ضربات و تحمل كرد ولي بعد دستام و توي دستش گرفت و گفت :
- با اينجا نگه داشتنت دارم بهت لطف ميكنم ميدونستي اينو ؟
- لطف ؟! مثلا چه لطفي ؟
- دارم بهت لطف ميكنم كه كمتر پوريا رو ببيني . اون به دردت نميخوره . جواب مثبت دادن بهش حماقت محضه .
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
- من هنوز جواب خاصي بهش ندادم . ممنون ميشم تو زندگي خصوصيم دخالت نكنين .
- جواب خاص و بالاخره بهش ميدي ولي من ميدونم كه جوابت بهش منفيه .
- از كجا انقدر مطمئني ؟
- از اونجايي كه ميدونم تو دختر عاقلي هستي و با چشماي باز تصميم ميگيري .
- اگه احمق بودم و خواستم حماقت كنم چي ؟
اخماش تو هم رفت و گفت :
- ميدونم كه اين كار و نميكني .
حالا من خونسرد و خندون بودم و اون عصباني گفتم :
- و اگه اين كار و كردم ؟
حس كردم حرفي رو ميخواد بزنه . تا روي زبونشم اومد ولي قورتش داد و ساكت شد . دستام و ول كرد و گفت :
- زندگي توئه به من ربطي پيدا نميكنه .
دلم ميخواست بگه كه بهش جواب مثبت ندم . بهم بگه كه دوستم داره و ميخواد مال اون باشم . ولي 1 كلمه هم حرف نزد . مغموم و سر خورده از روي تخت بلند شدم و به طرف در رفتم كه صداش متوقفم كرد :
- مگه سوييچ و نميخواستي ؟
دوباره برگشتم و بدون اينكه نگاهي بهش بندازم سوييچ و از دستش گرفتم . اون چيزي كه از توي چشماش ميخوندم عشق بود پس چرا حرف نميزد ؟ چرا انقدر عذابم ميداد ؟
طبقه ي پايين رفتم شادي و مازيار روي مبل نشسته بودن . شادي با ديدنم گفت :
- تو هنوز نرفتي چمدونارو بياري ؟ من فكر كردم تو اتاق داري لباس عوض ميكني .
بغض گلوم و گرفته بود سعي ميكردم مانع ريزش اشكام بشم آروم گفتم :
- سوييچ اقا شادمهر و پيدا نميكردم داشتم دنبالش ميگشتم .
- پس وايسا منم بيام كمكت .
سرم و تكون دادم و جلوتر از شادي حركت كردم . چمدوناي خودمون و برداشتيم و به اتاق برگشتيم دوش گرفتم و از بين لباسام بلوز شلوار سفيد قرمزم و پوشيدم و شالي به رنگ سفيد سرم كردم و پيش بقيه رفتم . همه بيدار شده بودن و مشغول صبحانه خوردن بودن . سلام كوتاهي به همه كردم و نشستم . شادمهر دقايقي روم خيره شد ولي خيلي زود نگاهش و ازم گرفت . بعد از اينكه صبحانه خورديم شادي پيشنهاد داد بريم لب ساحل . به جز فريبا و خانوم بزرگ بقيه موافقت كردن . لباس پوشيديم و حركت كرديم . به ساحل كه رسيديم با ديدن درياي نا آروم و طوفاني دوباره دلم گرفت . هوا سوز سردي داشت . همون اول شادي و مازيار از جمعمون جدا شدن پونه مدام دور شادمهر ميگشت اين كارش عصبيم ميكرد . پوريا سعي ميكرد يه جوري سر حرف و باهام باز كنه ولي موفق نشد . ديدن پونه كنار شادمهر غمگين ترم ميكرد . با يه ببخشيد از جمع جدا شدم . يكم قدم زدم و رو به دريا وايسادم . بايد يه تصميم درست ميگرفتم . نبايد پوريا رو به خودم اميدوار ميكردم الكي . دستام و روي سينم قلاب كرده بودم . سردم شده بود . حواسم نبود با خودم لباس گرم بيارم . گرماي كتي رو روي شونم حس كردم نگاهم به پوريا افتاد كه با لبخند كتش و روي شونم مينداخت آروم گفتم :
- ممنون اما خودتون چي ؟ سردتون ميشه .
- نه من گرممه . مشكلي ندارم .
تشكر كردم و دوباره چشم به دريا دوختم . سكوت و شكست :
- چرا حس ميكنم امروز يكم غمگيني ؟ اتفاقي افتاده ؟
- نه چيزي نيست .
- ميتوني الان به من به چشم يه دوست نگاه كني نه يه خواستگار .
لبخند زدم و گفتم :
- چيزي نيست يكم دلم گرفته .
اونم لبخندي زد و گفت :
- پس ميذارم با خودت خلوت كني تا بهتر شي .
اينو گفت و رفت . خوشحال بودم كه انقدر خوب همه چي و درك ميكرد . همونجوري به دريا زل زده بودم . صداي شادي كه از دور داشت صدام ميكرد من و به خودم آورد :
- شميم . بيا ميخوايم بريم .
نگاهي به ساعتم انداختم 1 ساعتي ميشد كه خيره شده بودم به دريا . ولي هنوز آروم نشده بودم . شك و ترديد به دلم چنگ ميزد . نميتونستم تصميم درستي بگيرم .
همگي به ويلا برگشتيم . خانوم بزرگ و فريبا ناهار خوشمزه اي برامون درست كرده بودن . ناهار خورديم و همه براي استراحت به اتاقاشون رفتن .
قرار بود من و پونه با هم هم اتاقي شيم توي اين مدت . برام خيلي سخت بود . هم اينكه بد اخلاق و پر افاده بود و هم اينكه زيادي با شادمهر گرم ميگرفت . ولي به اجبار سعي ميكردم تحمل كنم .
بعد از چرت كوتاهي كه زديم پونه اصرار داشت به جنگلي بريم كه همون نزديكي هاي ويلا بود . ميگفت پارسال با دوستاش به اون جنگل رفته و حسابي بهشون خوش گذشته . اصلا حوصله ي گردش نداشتم . اگه به من بود ترجيح ميدادم مدام برم لب ساحل و زل بزنم به دريا !
دوباره حاضر شديم و به جايي كه پونه آدرس داده بود رفتيم . از اين همه زيبايي طبيعت به وجد اومده بودم . ناخود آگاه از لاك غمگين بودنم در اومده بوديم . پر از درختاي سر به فلك كشيده بود . رود كوچيكي هم از بين درختا رد ميشد . نفس عميقي كشيدم و ريه هام و پر از اكسيژن كردم . خانوم بزرگ زير اندازي انداخت تا روش بشينيم . پونه سريع جايي رو كنار شادمهر انتخاب كرد . منم بين خانوم بزرگ و شادي نشستم . گهگاه شادي چيزي ميگفت و خنده رو به روي لبام مي آورد ولي برخورد پونه دوباره غمگينم ميكرد . مدام احساس با مزه بودن بهش دست ميداد و تيكه مينداخت . شادي دست مازيار و گرفته بود و سرش و روي شونه هاش گذاشته بود پونه با خنده گفت :
- شادي جون يه وقت آقا مازيار فرار نكنه اينجوري بهش چسبيدي ؟
حس كردم شادي از حرف نسنجيده ي پونه دلخور شد ولي به روي خودش نياورد و گفت :
- من و مازي يه روحيم در دو بدن كلا بايد همش كنار هم باشيم .
پونه انگار فرصتي پيدا كرده بود تا بيشتر از پيش خودش و به شادمهر بچسبونه بازوي شادمهر و گرفت و گفت :
- شادمهر ميبيني ؟ كي ميشه ما اينجوري بشيم ؟
شادمهر كه انگار ديگه از اين لوس بازيا و چسبيدناي پونه به خودش كلافه شده بود بازوش و از دست پونه بيرون كشيد و گفت :
- هيچ وقت !
از جوابي كه بهش داد انگار قند توي دلم آب ميكردن مدام توي دلم قربون صدقش ميرفتم كه انقدر قشنگ حال اين دختره ي از خود راضي رو گرفته . لبخندي كه روي لبم نشسته بود و هيچ جوري نميتونستم از بين ببرم . پونه نگاهي به جمع كرد و بعد رو به شادمهر گفت :
- ميشه بياي اون ور يكم با هم حرف بزنيم ؟
شادمهر از جاش بلند شد و به سمتي رفت و كمي دور تر از ما ايستاد . دلم ميخواست بفهمم چي دارن به هم ميگن ولي فقط ميتونستم چهرشون و ببينم . حس ميكردم شادمهر عصبانيه . صداي فريبا اومد كه رو به خانوم بزرگ گفت :
- ثريا جلو پسرت و بگير . دختر منم بالاخره احساس داره خوب نيست تو جمع اينجوري باهاش شوخي كنه و حرف بزنه .
ديگه از اين جدي تر بهش بگه نميخوادش ؟! تازه ميگه شوخي ! عجب دل خجسته اي دارن اين مادر و دختر !
خانوم بزرگ گفت :
- نه دختر تو بچست نه پسر من . بهتره خودشون تصميماشون و بگيرن .
از برخورد خانوم بزرگ خوشم اومد . انگار اونم دل خوشي از پونه نداشت . دوباره نگاهم و به شادمهر و پونه دوختم . پونه ناراحت بود و فقط گوش ميداد . حاضر بودم همه ي داراييم و بدم تا بفهمم چي به هم ميگن . بالاخره پونه با عصبانيت برگشت پيشمون و كيفش و برداشت رو به پوريا گفت :
- سوييچ و بده من ميخوام برم تو ماشين بشينم .
خانوم بزرگ گفت :
- چي شد پونه جون ؟
بدون اينكه جوابي به خانوم بزرگ بده سوييچ و گرفت و رفت . " چه بي ادب ! "
شادمهر هنوز با اخماي در هم همون جا ايستاده بود . شادي از جاش بلند شد و به سمت شادمهر رفت . جو بينمون سنگين بود فريبا گفت :
- ثريا بهتره برگرديم ويلا نظرت چيه ؟
- والا چي بگم بريم .
خانوم بزرگ و فريبا و پوريا و پونه زودتر حركت كردن من و مازيار هم صبر كرديم تا حرفاي شادي و شادمهر تموم شه . بالاخره بعد از نيم ساعت با هم برگشتن . اثري از اخم چند لحظه پيش توي صورت شادمهر نبود . همه سوار ماشين شديم . شادي مدام زير لب غرغر ميكرد آروم كنار گوشش گفتم :
- چيه ؟ چرا انقدر غر ميزني ؟
- آخه نميدوني كه اين دختره چقدر پرروئه .
داشتم از كنجكاوي ميمردم ولي نميخواستم نشون بدم گفتم :
- حالا آروم باش تموم شده .
- آخه نميدوني چه چيزايي به شادمهر گفته كه !
- مگه چي گفته ؟
- برگشته به شادمهر گفته من اين همه به خاطر تو صبر كردم و خواستگارام و رد كردم حالا تو تو جمع جلوي همه به من اون حرف و ميزني ؟ شادمهر گفته من از اول قولي به تو ندادم خودت هي براي خودت رويا بافي كردي . دختره ي پررو برگشته گفته چطور وقتي شميم نبود خوب چشمت دنبال من بود !
با شنيدن اسمم گوشام تيز تر شد :
- خوب ؟
- هيچي ديگه شادمهرم حالش و گرفته گفته شميم خيلي پاك تر اين حرفاست كه بخواد خودش و به كسي بندازه مثل تو !
از جواب شادمهر ذوق كرده بودم دوست داشتم همون جا بوسش كنم . صداي مازيار گفت و گومون و قطع كرد :
- خانوما شما اون عقب چي با هم پچ پچ ميكنين ؟
- خصوصيه همسر گرامي خصوصي !
چرا كوچكترين حرف شادمهر انقدر ميتونست سرحالم كنه ؟ لبخندي روي لبام نشسته بود و از پنجره ي كنارم مشغول تماشاي بيرون شدم . روز قشنگي شده بود
به ويلا برگشتيم . خبري از پونه و پوريا نبود . فريبا گوشه اي نشسته بود و با ديدن شادمهر گوشه چشمي براش نازك كرد و گفت :
- خاله اگه چيزي بهت نميگم به احترام مادرته ها .
شادمهر كه معلوم بود هر لحظه آماده ي منفجر شدنه گفت :
- چرا ؟ مگه كاري كردم ؟
فريبا از جاش بلند شد و گفت :
- خوبه والا اشك دختر من و در آوردي حالا ميگي مگه چيكار كردم ؟ ديگه چيكار ميخواستي بكني ؟
خانوم بزرگ مداخله كرد و گفت :
- فريبا آروم باش الان عصباني هستي تو . بذار عصبانيتت خوابيد حرف ميزنيم با هم .
- نه نميخوام عصبانيتم بخوابه . زيادي به پسرت بها داده . فكر كرده چه خبره بهش !
شادمهر به حرف اومد :
- اگه منظورتون از حرفاييه كه به پونه زدم . بايد بگم كه من حقيقت و گفتم . هم خودتون و هم پونه ميدونين كه من از اول نيت قلبيم چي بود . خودتون بريدين و دوختين .
فريبا كه داشت از عصبانيت منفجر ميشد گفت :
- من بريدم و دوختم ؟ مگه دخترم رو دستم مونده بود ؟ ثريا جلو اين پسرت و بگيرا ببين داره چجوري حرف ميزنه .
- فريبا جان بگير بشين قلبت درد ميگيره يه چيزيت ميشه ها .
- بشينم ؟! من 1 دقيقه هم اينجا نميمونم . بذار الان به پوريا زنگ ميزنم برگرده ميريم تهران .
- نصف شبي كجا ميخواي بري آخه ؟ حالا يه چيزي پيش اومده بين خودشونه . تو چرا جوش ميزني ؟
- جوش نزنم ؟ داره راجع به دختر دست گل من حرف ميزنه اونوقت ميگي جوش نزنم ؟
قبل از اينكه خانوم بزرگ جوابي بده گوشيش و برداشت و شماره گرفت .
- الو پوريا كجايي ؟
- . . .
- همين الان با پونه برگردين ميخوايم بريم تهران .
- . . .
- همين كه گفتم زود برگردين .
گوشي رو قطع كرد و به طرف اتاقش رفت . در و محكم به هم كوبيد .
من و شادي و مازيار با دهانهاي باز شده از تعجب نظاره گر دعواهاشون بوديم . يك ربعي طول كشيد تا پوريا و پونه برگردند . چشماي پونه قرمز بود . معلوم بود كه خيلي گريه كرده . يه لحظه دلم به حالش سوخت . اگه من جاش بودم و شادمهر اين حرفارو به من ميزد حتما دق ميكردم . هر چي خانوم بزرگ و شادي با فريبا حرف زدن فايده نداشت . مرغ فريبا 1 پا داشت و فقط ميخواست برگرده . بالاخره هم رفت . شادمهر خونسرد روي مبل لم داده بود شادي گفت :
- چه خونسرد ! داداشي همين الان دعوا كرديا چرا انقدر خونسردي ؟
شادمهر خنديد و گفت :
- آخه شر يه مزاحم كم كردم .
شادي دوباره گفت :
- بيچاره پونه . حالا يكم سيريش هست ولي مزاحم نبود بنده خدا .
شادمهر نگاهش و به من دوخت و گفت :
- نه پونه رو نگفتم !
شادي دوباره گفت :
- وا ! پس كي مزاحم بود خاله فريباي بدبخت ؟ توام كه مخت تاب داره به خدا .
خوب از نظر خودش پونه كه مزاحم نبوده ! خاله فريباي بدبختم كه حرفي نزده پس اونم مزاحم نبوده ! فقط ميمونه پوريا ! اون بخت برگشتم كه اصلا حرف نزد . به خاطر كي پس اين بدبختارو نصف شب آوارشون كرد ؟
ساعت 12 شب بود كه همه بالاخره رضايت دادن كه به اتاقاشون برن و استراحت كنن . پا كه توي اتاق گذاشتم حس خوبي داشتم . چقدر صبح از اينكه بايد اتاقم و با پونه شريك بشم ناراحت بودم . ولي الان راحت راحت بودم . " دستت درد نكنه شازده . يه بار تو زندگيت گل كاشتي "
صبح با صداي جيغ شادي از خواب پريدم . لباسم و عوض كردم و سراسيمه از اتاق بيرون رفتم . صدا از توي حياط ميومد . شادي رو ديدم كه در حال فراره و خانوم بزرگ هم ميخنده يكم جلوتر رفتم و سرك كشيدم ديدم مازيار و شادمهر و شادي مشغول آب بازين . خيالم راحت شد كه اتفاقي واسه شادي نيفتاده . لبخند به لب نگاهشون ميكردم امروز شادمهر سرحال تر بود . شادي به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
- تو چرا اونجا وايسادي ؟ اصلا چه معني داره من تنهايي خيس شم ؟
به سمتم اومد و دستم و كشيد با خودش برد مدام بهش خواهش ميكردم :
- شادي ولم كن . خواهش ميكنم . ديوونه هوا سرده .
- نخير يكم بدويي و بازي كني گرمت ميشه .
- شادي باز گيرات شروع شد ؟ ميگم سردمه . دستام و گرفت و من و يه جا وايسوند . حتي نميتونستم فرار كنم گفت :
- بچه ها آب بپاشين بهش من گرفتمش .
هر چي به مازيار و شادمهر التماس كردم فايده نداشت بالاخره با سطلهايي كه دستشون بود خيسم كردن . يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم بزرگ گفت :
- بچه ها بسه سرما ميخورينا .
شادمهر گفت :
- بذاريد شادي سرما بخوره بلكه كمتر نق بزنه .
شادي سطل آب و رو سر شادمهر خالي كرد و گفت :
- كمتر حرف بزن داداشي .
و سريع فرار كرد . ساعتي به آب بازي گذشت . داخل ويلا برگشتيم تا لباسامون و عوض كنيم و دوش بگيريم . بعد از صبحانه خوردن دلم هواي دريا رو كرد . ديروز راهش و ياد گرفته بودم به خانوم بزرگ و شادي خبر دادم و رفتم . اين بار لباس گرمم با خودم برداشتم .
بازم دريا طوفاني و نا آروم بود . لب ساحل نشستم و دوباره چشمام و دوختم به انتهاي دريا . دوباره دغدغه هام به ذهنم هجوم آوردن . " كاش مامانم يا بابام الان اينجا بودن . اونوقت انقدر تصميم گيري برام سخت نبود . حداقل يكي بود كه بهم ميگفت ببين قلبت چي ميگه . يا يكي ميگفت منطقي و از روي عقلت تصميم بگير "
كسي كنارم نشست . برگشتم ديدم شادمهره . اون اينجا چيكار ميكرد ؟ فكر كردم خواب ميبينم ولي وقتي صداش و شنيدم مطمئن شدم كه واقعيته !
- سلام دوباره . خانوم افتخار ميدين آشنا شيم ؟
- سلام از كجا فهميدي من اينجام ؟
- من ؟ نفهميدم شما اينجايين ! داشتم رد ميشدم ديدم تنها نشستين گفتم بيام جلو باهاتون آشنا شم . آخه چهرتون خيلي برام آشناست .
- ولي من با هر كسي آشنا نميشم .
- شما صورت من و ببينين براتون آشنا نيست ؟
به طرفش برگشتم . دوباره ضربان قلبم بالا رفت . چرا انقدر دوستش داشتم ؟ دوباره به حرف اومد :
- شناختين ؟ اگه نشناختين شناسنامه بدم ؟
سرم و چرخوندم به طرف دريا و به زور گفتم :
- برو ميخوام تنها باشم .
- چرا ميخواي تنها باشي ؟
- نميدونم فقط دلم تنهايي ميخواد .
- ولي من ميدونم چرا ميخواي تنها باشي .
- خوب ؟
- ميخواي تنها باشي چون عشقت رفته .
- عشقم ؟
- آقا پوريا !
پوزخندي زدم " من به چي فكر ميكردم و اين چي ميگفت !" سكوتم و كه ديد به حساب اين گذاشت كه درست حدس زده . نميدونم چرا دوباره اخماش تو هم رفت و گفت :
- تو حق نداري بهش فكر كني .
- چرا اين حق و ندارم ؟
- چون من ميگم . و توام بايد به حرفم گوش بدي .
- هيچ بايدي وجود نداره .
يهو از كوره در رفت و گفت :
- چرا داره . زماني كه من و انقدر به خودت وابسته كردي بايد فكر ميكردي كه داره يا نداره ! نميدونم چم شده . همش جلو چشمامي . زندگيم و عوض كردي . ديگه حوصله ي خونمم ندارم . جايي كه منبع آرامشم بود . مدام بي قرارم . همه ي اين كارارو تو كردي لعنتي ميفهمي تو !
اشك توي چشمام حلقه زد . از اين ناراحت بود يا خوشحال ؟ الان اين ابراز عشق بود يا ندامت ؟ چرا درست حرف نميزد ؟
- تو با اون چشات زندگي رو بهم زهر كردي . ديگه از هيچي لذت نميبرم . وقتي با مردي حرف ميزني ميخوام سرم و بكوبم به ديوار . چي از جون زندگي من ميخواي ؟ چرا دست از سر من بر نميداري ؟ چرا ميخواي زندگي آرومم و به هم بزني ؟
حالا قطره هاي درشت اشك روي گونه هام روون بود . از صداي فريادش ميترسيدم . احساس لرز شديد ميكردم . ژاكتم و بيشتر به خودم پيچيدم . خيره شدم تو چشماش . ساكت شده بود و نگام ميكرد . دستش و چند بار توي موهاش كرد . آروم گفتم :
- چرا اينارو بهم ميگي ؟
- بهت ميگم تا بدوني داري با زندگيم چيكار ميكني . من ديگه اون شادمهر قديم نيستم . من و داري عوض ميكني
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد13
شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5
رمــــان ♥ وقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و
رمان وقتي او آمد17
رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد
رمان وقتي او آمد16
رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم
رمان وقتي او آمد14
رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو
رمان وقتي او آمد15
پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان وقتي تو هستي
رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم
رمان وقتي او آمد12
میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ
رمان وقتی او آمد3
رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از
رمان عاشق اسیر 1
رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این
برچسب :
رمان وقتي بزرگ شدم