رمان آسانسور 9

خودمو از ديوار اتاقك جدا كردم و به شماره ها نگاه كردم...عددها عوض مي شدن

تا به حال انقدر از ديدن شماره هاي تكراري كه روز چندين بار مي ديدمشون خوشحال نشده بودم

با خوشحالي دستي به صورتم كشيدم و بي صبرانه منتظر شدم به زير زمين برسيم

كه بلاخره اين انتظار تموم شد و در باز شد

زودتر از مرد از اسانسور خارج شدم ....قلبم به شدت كوبيده مي شد به قفسه سينه ام ...

خودمو به مسئول سر د خونه رسوندم و امضا رو ازش گرفتم ..

ديگه نديدم مرد جنازه رو تحويل داد يا نه ....با تمام قدرت به سمت پله ها دويدم

بي خود و بي جهت مي خواست هي اشكم در بياد ....

بين راه ...پام رو پله خوب قرار نگرفت و چون فقط نوك كفشم رو لبه پله بود ..سر خورد و باعث شد... تعادلمو از دست بدم و بيفتم

قبل از برخورد به پله ها دستمو به نرده چسبوندم كه فقط باعث شد زانوم محكم بخوره به لبه پله و جونم در بياد

- واي ...اين چه شانس گنديه كه من دارم ...

با دست شروع كردم به مالش دادن زانوم ...هنوز راه زيادي نيومده بودم..كه با به ياد اوري اينكه سرد خونه در فاصله كمي از من قرار داره

دردو فراموش كردم و از جام بلند شدم ...پام كمي مي لنگيد ..كمي كه از پله ها بالا رفتم درد بهانه ای شد بود براي در امدن اشكام ...

-چرا انقدر من بدبختم ...از ديروز تا به الان 10 كيلو از گوشت تنم اب شده ...مگه چقدر داشتم كه اينام رو اب كردي خدا

 

بلاخره رسيدم ...سريع با پشت دست اشكامو پاك كردم ..زانوم به شدت درد مي كرد ...

تو اتاق پرستارا پاچه شلوارو زدم بالا...

چه به روز پام اورده بودم ......شانس اوردم نشكسته ...سعي كردم اول ضد عفونيش كنم ...و بعد با باند ببندمش

خيلي درد مي كرد ...

چشمامو از درد بستم و تكيه دادم به پشتي مبل ...

صالحي ؟

 

چشمامو باز كردم

نمي دونم قسمت من از زندگي چي بود .كه راه به راه تاجيك ....جلو چشام جونه مي زد و سبز مي شد .... ...

دستمو از روي زانوم برداشتم و از جام بلند شدم...

تاجيك- مگه تو مريض نداري ؟...چرا اينجا نشستيو براي خود صفا مي كني ....؟

تاجيك- من نمي دونم تو این بيمارستان ....تو يكي چيكار ميكني ؟

تاجيك- شدم مثل این مامانا كه دنبال جمع كردن گند كارياي بچه هاشونن...

تاجيك- هي بايد مراقبت باشم.... كه كاراتو درست انجام بدي ...

 

مرواريد كه از مقابل در رد مي شد... با شنيدن صداي تاجيك اروم وارد اتاق شد و پشت سر ش قرار گرفت ...

تاجيك- همش خنگ بازي ..همش كم كاري... همش جيم شدن ..اصلا .تو به چه اميدي.... پرستار شدي؟

تاجيك- نكنه از اينايي هستي كه يه رشته رو تو هوا زدنو و قبول شدن ...كه فقط بيان دانشگاه ...

تاجيك- پرونده ای كه بهت دادم كو ؟ ...

به پرونده روي ميز نگاه كردم ...يه قدم به زور از جام تكون خودم ..و به ميز نزديك شدم...

كمي خم شدم و پرونده رو از روي ميز برداشتم....مكثي كردم و نفسي دادم بيرون... و دوباره تو جام راست شدم..به پروند ه تو دستم چشم دوختم .... ...

دوست نداشتم صداش كه مثل اژير بود ... تو گوشم باشه ..اما هي مثل پتك صداش كوبيده مي شد تو ملاجم

صبور باش ..اروم باش دختر ...الان ونگ ونگش تموم ميشه....

چشمامو بستم...و يه قدم به طرفش برداشتم

مرواريد كه حسابي ترسيده بود و از جاش تكون نمي خورد ...

مقابل تاجيك ايستادم ...با بي حالي و بدون ترس :

- بفرمايد ..مي خواستم براتون بيارم ....اگه مي دونستم انقدر اين پرونده براتون مهمه زودتر مي اوردم ...شما چرا به خودتون زحمت دادينو امدين....راضي به زحمتتون نبوديم

به چشام خيره شد....

تاجيك- يه روزي ... به خاطر اين زبونت گرفتا رو بدبخت مي شي..حالا ببين كي بهت گفتم ... ...دير يا زود ...ولي اون روزو دارم با چشماي خودم مي بينم ...

فقط يه لبخند كوچيك زدم و اون

پرونده رو با نگاه كينه توزيانه ای از دستم كشيد بيرون ...

منتظر بودم كه مثل هميشه داغ شه و دهنشو باز كنه و خودشو رو سرم خالي كنه ...... كه اون اتاق ترك كرد ...

نفسمو دادم بيرون ...و چشمامو بستم .....پام تير مي كشيد و به شدت به سوزش و درد افتاده بود...خودمو رسوندم به صندلي و روش نشستم...

مرواريد كه بعد از رفتن تاجيك ...يكم دل و جرات پيدا كرده بود نزديكم امد ..... كنارم رو زمين زانو زد و به پام نگاه كرد:

مراوريد- پات چي شده ...؟

- از پله ها افتادم

مراوريد- چي ؟.... بذار ببينم ..

ولش كن ...خودم بستمش ...

مراوريد- وقتي مي دوني كه انقدر حساس و سگ اخلاقه ... چرا پا رو دمش مي ذاري

از پنجره به اسمون ابري بيرون خيره شدم......لبخند تلخي زدم :

- مي دوني چيه مرواريد .؟

سرشو به طرفم حركت داد

با لبخند برگشتمو به صورت سفيدش خيره شدم ..:

- .قسم مي خورم يه روزي....تو همين روزا .....انتقام همه ي این اذيت و ازار كردناشو بگيرم ...چه پرستار شده باشم ....چه نشده باشم...

مرواريد متعجب بهم خيره شد......از ترسي كه تو چهره اش نشسته بود خندم گرفت و

بدون توجه به نگاه خيره اش از جام بلند شدم...

به طرف در رفتم ..هنوز رو زمين كنار صندلي زانو زده بود...

-چرا هنوز نشستي؟ پاشو ...كلي براي امشب برنامه داريم...

-.بايد تا بعد از ظهر همه كارمونو انجام بديم ..... كه با خيال راحت برييييييييييييم ..چي ؟

چشمكي زدم و گفتم :

- خونه يار

مراوريد- هان ؟

- هان و كوفت ...دختر گيج ..بدو از جات تكون بخور....بدو ...

سريع از جاش پريد

با خنده:

- اخرين باري كه كت دامنمو پوشيدي... كي بود ؟

مراوريد با گيجي و تو عالم هپروت - يادم نيست

- طبيعيه...اصلا حواسم نبود كه نبايد از توي كند ذهن چيزي بپرسم ...فكر كنم ..يه درز كنده روش جا گذاشتي ...بدو كه بايد اونم بدوزيم

مراوريد- واي منا... هنوز اونو ندوختي ....؟

خنده بلندي سر دادم:

- ...نه.... ديگه دلم نمي ياد.... لباسي رو كه توي بو گندو تنت كردي ...ديگه تنم كنم ...

مرواريد يه دفعه از اون حالت گنگي در امد و به طرفم امد...

دستشو رو شونه ام انداخت.

مراوريد- .مي دونستي خيلي بدي ؟

سرمو با خنده تكون دادم ...

مرواريد- پس سعي كن يكم ادم شي

بينيشو كشيدم

- اون كه جز محالاته

و با خنده اي كه دوتايي سر داديم ..... اتاقو ترك كرديم

 

ادامه دارد...................

فصل هجدهم :

 

 

 

 

- نچرخ....بذار ببينم دارم چه غلطي مي كنم

در حالي كه مي دونم از خوشحالي رو پاهاش بند نيست... ولي دلم مي خواد سر به سرش بذارم

- حالا مطمئني منظورش تو بودي ؟....شايد ...

زودي با دلهره به طرفم چرخيد

- هوي چته؟....نزديك بود سوراخت كنم

مرواريد- شايد چي ؟

در حالي كه رو صندلي نشستم و اونم رو به روم ايستاده. ....با دست... برش مي گردونم.... تا دوباره پشتشو بهم كنه... تا بقيه كوكا رو بزنم

نيشم پررنگتر ميشه

-شايد

با عصبانيت به طرفم بر مي گرده

مرواريد- شايد چي منا؟

-عزيزم چرا داغ مي كني ؟... واقعيت بين باش

و بعد با خنده :

-شايد منظورشون...من بودم

يهو ساكت شد و رنگش پريد

- عزيزم این نشد ...يكي ديگه .....چيزي كه زياده پپه ...تو هم كه استعداد خوبي در پيدا كردن پپه داري

چنان به عمق چشام خيره شده كه احساس كردم..نياز مبرمي.... به تخليه فوري معده ام..البته تو دستشوي ...و اونم تو توالت فرنگي .....همراه با مجله هاي درپيت زرد ..دارم

 

از نگاش خيلي ترسيدم و با هول كردن ساختگي ......سريع سرمو تكوني دادم و گفتم:

- نه نه......فكر نكنم كه اون انقدر خوش سليقه باشه... كه دست رو من بذاره

 

مرواريد- منا منظورت از این حرفا چيه؟ ..چيزي بهت گفته؟

سرمو با ناراحتي انداختم پايين

- اوهوم

...حالا چشماش شده بود..درست مثل گور خري كه از ترس رو در رويي با يه شير درنده به دو دو كردن افتاده باشه

 

- خب اره همون روز بود .

-.اي دل غافل اونطوري نگام نكن... زبونم بند مياد... بهتره پشت بهم وايستادي ..تا بهت بگم ....

- خواهش مي كنم بر گرد ..واقعا برام سخته

به وضوح حلقه اشكو مي تونستم تو چشماي بادوم تلخيش ببينم

"اخ خدا... چرا من انقدر از اذيت كردم ملت ..هميشه خر كيف مي شدم ...."

مرواريد- منا

- جون دلم

مرواريد- خواهش مي كنم بگو

- باشه تو برگرد... من بهت مي گم

دستاشو مشت كرده بود

چقدر رفته بودم رو اعصابش

خندمو قورت دادم كه صدام تابلو نشه

-تو كشيك شب بودي و منم تو خونه .... ..و همونطور كه به تو قول داده بودم كاراي بد بد نمي كردم ...

- مي فهمي كه ...؟

مرواريد- منا كمتر زر برن ....برو سر اصل مطلب

- چشم.... زرو بي خيال ميشم.... كه تو زودتر به زر اصلي برسي

از خنده ... نفس كم اورده بودم و كمي صدام مي لرزيد

- اره ..اره همون روز كه شال ابيتو سرم كرده بودم

زود چرخيد طرفم

مرواريد- منا ...همو ني كه......

- واي اره.... هموني كه خدا تومن بهش پول داده بودي

مرواريد- مگه تو خوره استفاده كرده از وسايل منو داري؟

- نه ...خوره كه نه

- ولي.. لابد يه دردي دارم كه راه به راه ..تو وسايلت سرك مي كشم

مرواريد- واقعا كه ..خيلي اوضات خرابه

-باشه من خراب ....حالا مي ذاري فكمو تكون بدم ...يا بايد هنوز به خاطر شالي كه... معلوم نيست ..الان تو كدوم خراب شده ای هست ..هي جواب پس بدم ؟

مي دونستم قضيه اصلي براش ...خيلي مهمتر از يه شال 25 تومنيه

سكوت كرد

- فكر كنم حتما....این شالو قبلا رو سرت ديده بود

 

- چي بگم والا ..هييييييي ...تف به ذاتت روزگار....

- ادم عاشق نميشه.. نميشه ...يهو مي بيني فرتي.....چي ؟..

-.افتادي ته دل يكي از خودت ديونه تر

مرواريد- منا انقدر حاشيه نرو

- خيل خوب بابا.... داشتم مي گفتم .....كجا بودم؟....اهان....

-كه با ديدن شالت فكر كرد من توام .... وقتي صدام كرد

- ديدم داره اسم تو رو مي گه.....اه اه خاك تو گورش ...گفت مرواريد

-عجب بي حيايي... داشت به اسم كوچيكت صدات مي كرد

- به جون تو بد غيرتي شدم .. رگ گردنم داشت مي تركيد از اين همه بي غيرتي

- ولي نه خوشم امد خيلي چشم پاكه ...

-انگار هيچ وقت به هيكل بشكه ات نگاه نمي كرده ......

-.اصلا نفهميد كه من تو ام ....اخه من لاغر مردني كجاو.... توي پاندا كجا

لرزشو تو تمام وجود مرواريدو مي تونستم به خوبي احساس كنم

 

 

 

ادامه دارد...................

 

مرواريدي ...وقتي برگشتم طرفش... چشاش گشاد شد ...فهميدم نفس كم اورده ...اخه بد جور قرمز شده بود ...

هرم نفساشو حس مي كردم ...

مرواريد با صداي لرزوني - مگه چقدر بهت نزديك بود؟

"اه راست مي گفت ...ادم از چه فاصله ای مي تونه هرم نفساي يه ادم بد بو رو حس كنه"

با انگشت اشاره... وسط كله امو خاروندم :

-خوب.... خوب راستش اون زمان انقدر تو جو پيش امده گير كرده بودم ... كه فرصت محاسبه فاصله رو نداشتم ..اخه كار از كار گذشته بود و اون... واون لباي ...

 

مكثي كردم ...و به دستاي مرواريد خيره شدم ..كاملا شل شده بود...

.احتمالا فشارش 2 رو هم رد كرده بود...بايد كيلومتر فشارشو از كار بندازم ...اينطوري پيش بره كار دست خودشو خودم مي ده

-كه اون ..اون لباي

سريع چرخيد و محكم كوبيد تو دهنم

برق از چشمام پريد ...و دستمو گذاشتم رو دهنم

با جديت از جام بلند شدم

مي دونستم این سيلي حقم بوده

-عزيزم من نمي خواستم بهت خيانت كنم

-اخه ادم ...واقعا نمي تونه.. دربرابر اون لباي..

كه يكي محكمتر از قبلي ... دهنمو مورد الطاف خودش قرار داد

-هوييييييييي

مرواريد- تو به چه حقي

چشام چهارتا كه چه عرض كنم ..100 تا شد ...مثل بابا قوري

با حالت طلبكارانه اي :

- من به چه حقي ؟مگه نامزدته يا شوهرته؟

-خوبه مامان جونت اينجا نيست... كه ببينه دختر سر به زيرش داره زير زيركي چه غلطايي مي كنه

-بعدشم نفهم بزار تا اخر زرمو بشنوي ...بعد دست روم بلند كن

سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت

-بدبخت انقدر ترسيدي كه رو دست ننه ات بموني.... كه عاشق يه لب شتري مثل خودت شدي

داشتم زياده روي مي كردم ..بازيه بدي رو شروع كرده بودم

- حالا برگرد و بذار گندي رو كه با حرفام بالا اوردي يه جوري جمعش كنم

تا برگشت و پشتشو بهم كرد ....

يه ضربه محكم كوبيدم رو باسنش

مرواريد- اخ

- اخو درد.... برگردد

- داشتم مي گفتم ....الله اكبر.. .نمي ذاري كه ادم حرفشو بزنه ....

- استغفرالله .... كه اون لباي شتريشو حركت داد و من بالا اوردم وتمام محتواي معده امو در جا تخليه كردم

 

و محكم بعد از اخرين كوك نوك سوزنو فرو كردم پشتش كه جيغش رفت هوا...

زودي از جام پريدم و دويدم طرف اشپزخونه

مرواريد- منا خودتو مرده بدون

صداي خنده ام كل خونه رو بداشته بود ....

بعد از كلي دنبال كردنم ....منو گرفت

از حربه مظلوم نمايي استفاده كردم

- چيه ؟...مي خواي باز اون دستاي كفگير مانندتو.... بكوبي تو دهنم

مرواريد- اخه الاغ... چرا با اعصاب ادم بازي مي كني ..

تو چشمام اشك جمع شد...

مرواريد- اخ دستم بشكنه كه زدم تو دهنت

- خفه شو ..حالمو بهم مي زني ...ديگه دوست ندارم

- حالا خودت تنهايي برو مهموني.. اون لب شتري

مرواريد- منا خفه شو ديگه..... تو رفتي رو اعصابم ...حالا طلبم داري؟ ...

بينيمو كشيدم بالا

- حالا بياو خوبي كن ..

به لباس تو تنش نگاه كردم

- لباس منو كه مي پوشي ...انقدر م خپلي كه... از درزش.. جر رفت ...حالا به جايي اينكه من خفه ات كنم.. نشستمو برات كوكش مي زنم

- اونوقت تو درباره شالي حرفي مي زني... كه مي تونم خيلي راحت تو پنجشنبه بازار به قيمت 3 تومن پيدا كنم

-اخرشم با بي رحمي ميكوبي تو دهنم كه ....

گريه مسخره اي كردمو ....و پشتمو بهش كردم

- برو بمير مرواريد ...

مرواريد به خنده افتاد

- يعني خاك ..عشق ....عقل وچشمو لوز المعده ات .. كور كرده...

باز خنديد

- بدبخت...خجالت بكش .....چرا مي خندي ....؟بايد الان از خجالت اب بشي بري تو زير زمين پيش سوسكاي بد بو

با خنده به طرف اشپزخونه رفتم..هنوز مي خنديد

- ديوانه اي بخدا

دستاشو از هم باز كرد

مرواريد-حالا تو تنم چطور شد؟ ..درزش كه معلوم نيست ؟

- بچر بينم

يه دور چرخيد...

- خوبه ..مبارك صاحبت شي

در يخچالو باز كردمو براي خودم يه ليوان اب ريختم

مرواريد-توام بدو برو اماده شو ....منم الان اماده ميشم ...

و خودش به طرف اتاق رفت

ليوان ابو به لبام نزديك كردم ....

- يعني عاشقي اينطوريه ...؟

-نه بابا... اين زيادي خله وگرنه فكر نكنم عاشقا انقدر ملنگ باشن...

خودم از حرفام خنده ام گرفت و اب ليوانو يه نفس سر كشيدم ..

- آي ..آي.. دختر نخند ..سر خودتم ميادا....

خنده ريزي كردمو رفتم كه اماده شم

 

 

ادامه دارد

فصل نوزدهم


مرواريد - اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد - منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم ...تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون.... چه كردي.... مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ......
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه.....فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو.... و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون.... خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد - ببخشيد خانوم سهند.... منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي ...من كه دختري ندارم ...منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان ...من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ......كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم...
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي ...
مرواريد - كدوم كاراي...؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد - منا تو روخدا ..خواهش مي كنم.... يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا ...و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت ...
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد ...كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم ... كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف ...
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ..... بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ....
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... لذت مي برم

مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه ...
خونه جذاب و با نمكي بود...هالشون خيلي بزرگ بود ...
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود .......قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي ...نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم...
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن...
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت ...
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره ...
گوشه گوشه خونه ...مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود...ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود ...

لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود ...و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ....با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود...و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه ...اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون ...
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون





ادامه دارد.........

 

خانوم سهند- خيلي خيلي خوشم امديد دخترا ...
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن...
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن ...من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد - سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي...
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده ...و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم ...با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد... بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود.......
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن ...كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض ...خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم ...
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ....رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ....
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا-


مطالب مشابه :


دکوراسیون منزل و نحوه چیدمان و تزئینات خانه

تعدادى شمع در اشكال مختلف جمع آورى كنید و در كنار پنجره و روى میز و یا اُپن آشپزخانه قرار




کابینت و آموزش نصب کابینت

// JavaScript Document




سفره اي براي مهماني

بايد چيدمان خونه را روي ميز ناهارخوريم هم نمي تونم مهموني بدم چون به اپن چسبيده




آسانسور 3

به پرونده روي ميز به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار كه چيدمان خونش باب




محل فرمانروايي سلطان خانه

آشپزخانه اپن در كنار همه چشم بيننده را روي آن متمركز كرده از چيدمان خطي




رمان آسانسور 9

و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن چيدمان خونش باب




رمان آسانسور 9

و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن چيدمان خونش باب




برچسب :