عالیجناب عشق (38-پایانی)

فصل سی و هشتم


اولین روز تابستان تهران بود، یکی دو بارانی که در آخرین روزهای بهار بر لبهای تشنه تهران باریده بود. هوا را همچنان بهاری کرده بود. عروس و داماد ، با تاریک شدن هوا و خلاصی از دست عکاسان و فیلمبرداران، دو تائی، بدون حضور دوستان، سوار اتومبیل عازم مجلس عروسی شدند. هر دو لبریز از شادی، با نگاههای عاشقانه ای که اندکی برق شیطنت با خود داشت، یکدیگر را زیر چشمی برانداز می کردند...نیلو در لباس سپید عروسی به کبوتر سپید رنگ و جوانی شبیه شده بود که می خواست نخستین پرواز را تجربه کند.
ـ ماکان...منو با یکی از اون شعرهائی که از حفظی نوازش نمی کنی؟...
ماکان دست عروسش را در دست راستش گرفت...
ماکان از حرف زدن افتاده بود، محو جاذبه های دگرگون ساز عشق!
همه شعرها از خاطرم رفته چون تو در قالب کاملترین شعر از همین امروز وارد حافظه م میشی!... از این به بعد شعرهای من فقط یک واژه داره! و اون یک واژه، واژه خوش آهنگ «نیلو» است!
نیلو انگشتان شوهرش را به لبهایش نزدیک کرد و بعد گفت:
ـ ولی من دلم می خواد شعری برات بخونم!...

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیرپا
(شعر از فروغ فرخزاد)
ماکان برای یک لحظه فرمان اتومبیل را رها کرد و برای عروسش کف زد...
ـ براوو!...آفرین!...ازاین به بعد تو برام شعر می خونی من دست می زنم...
هر دو، مالامال از عشق، از گفتگوی عاشقانه، از بازیهای دل و شیرینکاریهای زندگی، مسیر طولانی تا باشگاه را طی کردند، هر دو شیرین ترین لحظه های حیات را پس از آن پیوستن ها و گسستن ها همچون دانه های خوشمزه توت، زیر دندان می فشردند. ماکان از کناره در اتومبیل گلهای تزئینی را می کند و در کناره های گیسوان سیاه و بلند عروس فرو می کرد، و عروس سر انگشتان شوهرش را با پرهای لطیف گل شستشو می داد...جلو در باشگاه، انبوهی از دوستان و فامیل منتظر بودند، ماکان به سرعت از اتومبیل خارج شد و در سمت چپ را برای عروس باز کرد...حاضرین برای عروس و داماد کف زدند، ناگهانی زنی از میان انبوه جمعیت بیرون آمد و فریاد زد:
ـ نیلو! تو همه رؤیاهای منو دزدیدی! تو حق نداشتی! خیال می کنی چون پولداری می تونی هر کاری دلت خواست بکنی؟
محتویات شیشه ای که در دستش بود به سمت عروس پرتاب کرد، ماکان پیش از آنکه شیشه اسید به چهره عروس اصابت کند، با دست آن را گرفت. یک نفر فریاد زد: اسید!...اسید!...جمیله از شلوغی جلو باشگاه استفاده کرد و ناپدید شد. نیلو وحشت زده فریاد می کشید: سوختم!...ماکان عروسش را توی اتومبیل انداخت...زود باش با دستمال صورتتو پاک کن...زود باش! نیلو گریان و وحشت زده گفت: خیال می کنم فقط چند قطره زیر گلوم ریخته باشه! اشک مجالش نمی داد توضیح بیشتری بدهد. ماکان او را به اولین کلینیک رسانید، پزشک بلافاصله زیر گلوی نیلو را شستشو داد...مداوا به سرعت انجام گرفت.
ـ خانم! خوشبختانه اصلاً به صورتتون آسیبی نخورده، زخم زیر گلوتان هم عمقی نیس!...خدا بهتون رحم کرده!...
پانسمان به سرعت انجام شد، در این لحظه نیلو تازه متوجه شد از ماکان خبری نیست....در حالیکه همچنان از وحشت حادثه می لرزید صدا زد:
ـ ماکان! ماکان!...
سکوت بود. پزشک از اتاق معالجه بیرون رفت. ماکان روی صندلی از درد دستهایش به خود می پیچید. پزشک زیر بغلش را گرفت و او را به اتاق معاینه برد...
ـ ببینم! خدای من! دستهاتون آش و لاش شده!...
ماکان به خاطر آنکه ایبتدا نیلو پانسمان شود، زخم مهلک خود را از عروس و پزشک پنهان کرده بود.

***
مجلس عروسی با آخرین بازی بازمانده از نمایشنامه ای که نویسنده اش کسی جز جیرو نبود، به هم خورد، هر دو خانواده چند روزی تلخیهای شب حادثه را در سکوت تحمل کردند. نیلو، ماکان را به خانه خودشان منتقل کرده بود.
ـ خودم از شوهرم پرستاری می کنم! فقط خودم.
ماکان درد و زخم عمیق دستهایش را، تجدید پانسمانها که بسیار هم دردآلود بود با طعم خوش پرستاریهای وسواس گونه عروسش تحمل می کرد. حادثه جدید آنها را که زندگی عاشقانه شان پر از حادثه بود، بیشتر به هم نزدیکتر کرده بود. نیلو می رفت و می آمد و شوهرش را با مهربانترین واژه ها تحسین می کرد...
ـ شوهر فداکار من! نگاش کنید ببینید چقدر فداکاری بهش می آد...دست خودش کباب شده بود ولی نوبت منو برای پانسمان جلو انداخته بود!...مادر! بیا تو را خدا این شوهر فداکارم را تماشا کن!...به خدا یک عمر کنیزت میشم شاید که از شرمندگیت در بیام...
روز پنجم بود که پلیس برای تحقیقات پیرامون حادثه اسیدپاشی در خانه سماکان را به صدا درآورد...
ـ بفرمائید!
ـ آقای ماکان ممکنه هویت خانمی که به روی شما و همسرتان اسید پاشید بفرمائید؟
ـ من اون زن را هرگز ندیده بودم...نیلو! تو اون زن را می شناختی؟
نیلو نگاه عمیقی به شوهرش انداخت، بعد رو به افسر پلیس کرد و گفت:
ـ منم این موجود را نمی شناختم!...شاید ما رو با آدمهای دیگه ای عوضی گرفته!
افسر پلیس، نگاهی به هر دو افکند، آنها فقط لبخند می زدند. افسر پلیس هم لبخند زد. همه آدمها از گذشت لذت می برند.
وقتی افسر پلیس خانه را ترک کرد هر دو به شدت می خندیدند...نیلو کنار ماکان نشست.
ـ تو داری به من درسای قشنگی میدی!...همانطور که سروش به خواهرم نادی درسهای بزرگی داد...
ـ چقدر دلم می خواد زندگی نادی و سروش و احمدک را از نزدیک ببینم.
ـ عالیجناب چی؟...نمی خواهی عالیجناب را ببینی؟...افسوس که وقتی ما به لندن می رسیم عالیجناب در هندوستان مشغول گشت و گذاره...
ماکان گره تعجب به پیشانی انداخت.
ـ عالیجناب در هندوستان دنبال چی می گرده؟
نیلو، بلیت رفت و برگشت لندن را که کادوی آقای سماکان به عروس و داماد بود توی دستهای پانسمان شده اش فرو کرد.
ـ عالیجناب در هندوستان دنبال عالیجناب عشق می گرده!...
ماکان هنوز هم اشارات پر راز و رمز نیلو را خوب نگرفته بود...
ـ مگر عالیجناب عشق در هندوستان زندگی می کنه؟...
ـ نمی دونم! شاید در هند باشه، اما مطمئنم عالیجناب ما آنقدر کشور به کشور می چرخه تا عالیجناب عشق را پیدا بکنه و بر دستهاش بوسه بزنه...
ماکان سری تکان داد: حالا فهمیدم چی میگی. ولی من عالیجناب عشق را همین جا پیدا کردم...
ـ کجا؟ به من نشونش نمی دی؟
ـ چرا؟ برو توی آینه نگاش کن!...
این بار نیلو سخن کنایه آمیز ماکان را نگرفته بود.
ـ من که غیر از خودم هیچکس رو توی آینه نمی بینم!...
ـ پس به خودت نگاه کن!...
هر دو از شور و شوقی عاشقانه خندیدند، تو گوئی تمام زندگی می خندید.

پــــایــــان
تهران.بهمن ماه 1380


مطالب مشابه :


عالیجناب عشق ( 17 و 16)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (38-پایانی)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




رمان عالیجناب عشق (2)

داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (24+25)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (33+34)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (15)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




برچسب :