رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم

فصل دوم

صبح  با صداي در اتاق بيدار شدم .محمد بود كه داشت صورتشو با حوله ي من خشك ميكرد .

با لبخند بهش سلام كردم . جوابمو داد.ازش پرسيدم :ساعت چنده؟

-     يازده.

-     چييييييي؟يازده؟چرا بيدارم نكردي؟

-     چون خودم هم  خواب بودم.پاشو حاضر شو ناهار بايد بريم خونه ي ما.

-     صبحونه خوردي؟

-     نه ديگه بريم يهو ناهار بخوريم.

-     باشه.

از جام بلند شدمو خودمو مرتب كردم .لباسم كاملا پوشيده بود فقط موهام بود كه محمد ميتونست ببينه كه اونم ديگه نبايد خيلي برام مهم ميبود.

كمي كه خودم رسيدم اماده شدم تا با محمد به خونشون بريم.

                                              ***

تا رسيدن به خونشون هيچ حرفي بينمون زده نشد.مامانش با روي باز ازمون استقبال كرد.خواهرش و شوهرش هم بودن.

محمد بلافاصه بعد از وردمون به اتاق خودش رفت منم چون معذب بودم روي مبل كنار خواهرش و مادرش نشستم.

مشغول حرف  زدن و غيبت كردن در  مورد ديروز بودن و بينش از منم يه چيزايي ميپرسيدن .

نيم ساعت .چهل و پنج دقيقه اي ميشد كه اومده بودم و محمدم از اتاقش بيرون نيومده بود .

زهرخانم رفت تو اشپزخونه تا يه سري به ناهارش بزنه مهتابم ازم در مورد درسامو غيره ميپرسيد كه صداي گريه ي سحر  بلند شد و از اقا رضا گرفتش و براي اروم كردنش رفت تو حياط.

حس فضوليم گل كرده بود؛بلند شدم و سركي تو خونه كشيدم.

خونشون از خونه ي ما بزرگ تر بود فكر ميكنم 4 تا اتاق خواب داشت .چيز جالبش اينجا بود كه دوتا حياط داشتن .حياط جلو، وسطش يه حوض كوچولو ،مستطيل شكل داشت.و دورشم چندتا گلدون خوشگل.

اما حياط پشتش واقعا يه تيكه بهشت بود.گوشه ي ديوار درخت انگور بود .

شاخه هاي انگور رو كشيده بودن سمت ديوار.دور تا دور ديوارحياط رو شاخه هاي انگور گرفته بود.يدونه تخت كوچيك كنار ديوار بود روش  فرش انداخته بودن.

كلي سبزي و گل و گياه تو باغچه بود ادمو هيجان زده ميكرد بره و بوشون كنه و باهاشون حرف بزنه.

كمي كه تو حياط گشتم از در پشتي برگشتم خونه. در توي اشپزخونه باز ميشد .

زهره خانم با ديدنم لبخندي زد و گفت:تو حياط  بودي؟

-      اره مامان .حياطتون خيلي خوشگله ادم وقتي ميره توش دلش نميخواد بياد بيرون .

-      اين باغچه حاجي درست كرد.خدابيامرز عاشق گل و گياه بود عين بچه هاش دوسشون داشت.

با گفتن اين حرف اهي از ته قلبش كشيد وازم رو گرفت.

-      مادر برو ببين محمد چيكار ميكنه  بيارش ديگه ناهار حاضره.

باشه اي گفتم و به سمت همون اتاقي كه محمد رفته بود حركت كردم.

شايد خنده دار به نظر بياد ولي من هميشه بيشتر از اين كه دلم شوهر بخواد دلم پدر شوهر ميخواست.براي خودمم جالبه اين حس.

شايد دليل اين حس من اينه كه وقتي اسم پدر شوهر مياد ذهن ادم به سمت حمايت و پشت گرمي، كشيده ميشه.(با اينكه بابام و داداشم هميشه پشتم بودن ولي نوع حمايت پدر شوهر با پدرو برادر خيلي فرق داره)با اين فكر فاتحه اي نثار روح حاج عباس (باباي محمد)كردم وبا تقه اي كه به در زدم منتظر موندم تا اجازه ي ورودم صادر بشه.با صداي ارومي گفت برم تو.

اتاقش ساده و شيك بود.يه كتابخونه داشت پر از كتاب .تخت و ميز كار .ديگه چيزي نداشت.

برام جالب بود.احتمال ميدادم همه ي زندگيش تو همين 3 تا خلاصه بشه:مطالعه، كار،خواب.البته بعد ها فهميدم احتمالاتم اشتباه بوده .اشتباهِ اشتباه كه نه ولي ...

روي صندلي ميز كارش نشسته بود و داشت يه چيزايي مينوشت.

رفتم رو تخش نشستم و بهش گفتم:كارت كي تموم ميشه؟

همونطور كه سرش تو كاغذهاش بود گفت:كاري ندارم .چطور؟

-      مامانت گفت ناهار حاضره.

-      باشه تو برو منم ميام.

ديگه نميتونستم اين  همه سردي رو تحمل كنم .درسته من عاشق محمد نبودم و اين احتمال رو ميدادم كه اونم نباشه ولي حداقل حداقلش اين بود كه بهش احترام ميذاشتم .اصلا مگه همه ي زوجا بعد از عقد عاشق هم  ميشن؟ شنيده بودم وقتي خطبه ي عقد خونده ميشه خدا مهر طرفين رو به دل هم ميندازه راست و دروغشو نميدونم.ولي فكركنم  اين موضوع واسه ما يكطرفه اتفاق افتاده بود.چون من تو همين 1 ماه اشنايي و يك روز نامزدي بهش علاقه مند شده بودم.درسته نه به اون شدت ولي خب...

با ناراحتي و چهره اي در هم از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو اشپزخونه و به مامان محمد تو چيدن ميز كمك كردم. سوالاشو با يك كلمه جواب ميدادم و به همين جهت فكر ميكنم متوجه گرفتگي حالم شد و منو براي صدا كردن مهتاب و شوهرش فرستاد و خودش هم به اتاق محمد رفت .

البته درست ترش اين بود كه كه بگم منو فرستاد دنبال نخود سياه.

وقتي مهتاب و شوهرش براي غذا اومدن من به بهونه ي شستن دستام رفتم بيرون .اشپزخونه به سمت اتاق ها ديد نداشت .رفتم پشت دراتاق گوش ايستادم.قصدم فضولي نبود ولي اونقدر فكرم درگير رفتار هاي محمد بود كه كنترل رفتارمو نداشتم.

صداي زهره خانم بود كه ميگفت:يعني چي هيچي نگفتم؟هيچي نگفتي دختر بيچاره شاد و شنگول اومد تو اتاق غميگن برگشت بيرون؟محمد تو به من قول دادي .

-      بسه مامان .ميدونم من قول دادم رو حرفم هم هستم  ولي من نگفتم عاشقش ميشم و  لي لي به لالاش ميذارم .

-      خجالت بكش . منو تو از موضوع خبر داريم اون بيچاره چه گناهي كرده كه بايد اينده ش تباه بشه؟

-      به من ربطي نداره.

زهره خانم با صدايي پر از حرص در صورتي كه سعي داشت عصبانيتش رو كنترل كنه گفت:بچه نشو محمد 25 سالته به من ربطي نداره يعني چي؟اون الان زنته.

-      معمولا زنو خود ادم انتخاب ميكنه هم من هم شما خوب ميدونيم كه پروانه انتخاب من نبود و نيست.

ديگه نميخواستم چيزي بشنوم همه چيط واضح شد .پس بگو دليل رفتاراش چي بوده. اونقدر گيج بودم كه اصلا نميدونستم بايد چيكار كنم .

بغض بدي گرفتم .من فقط يه دختر 17  ساله بودم .يه دختر 17 ساله ي چشم و گوش بسته و افتاب مهتاب نديده كه از زبون نامزدش شنيده بود نميخوادش.

دركش خيلي سخت بود بايد با بابام حرف ميزدم بايد بهش ميگفتم چي شنيدم.اون حتما بهم كمك ميكرد.

اضافه شد

هنوز حرفاشون ادامه داشت ديگه واينستادم چيزي نگفتم فقط همون لحظه بغضمو خوردم و رفتم پشت ميز نشستم و شروع به كشيدن غذا كردم 5 دقيقه بعد محمد و مامانش هم اومدن .بدون اينكه نگاشون كنم با ظاهري اروم اما دروني داغون غذامو خوردم.دلم ميخواست زودتر غذام تموم شه و برم خونه ي خودمون.

غذا رو كه خوردن مهتاب و شوهرش رفتن خونه ي خودشون ظاهرا قرار بود براشون مهمون بياد.محمدم نميدونم اون موقع ظهر كجا رفت .فقط وقتي تو حال نشسته بودم متوجه شدم با مامانش پچ پچ كردن و با يه ظرف تو دستش رفت.

ظرفا رو جمع كردم گذاشتم تو سينك و مشغول شستنشون شدم.

دوباره همه ي حرفاشو از اول مرور كردم . «من نگفتم عاشقش ميشم»

« پروانه انتخاب من نبود و نيست» داشتم به اين فكر ميكردم كه اگه نميخواست چرا قبول كرده بود؟ يه لحظه اينده مو  با محمد رو تصور كردم لحظه هايي كه بايد ازش محبت گدايي كنم ، زندگي اي كه كاملا بي عشقه و بچه هايي كه تو اين زندگي بوجود ميان احتمالا اخرش ميشن انگل جامعه.

من ... من چي؟ ميتونستم؟نه من اينطوري دووم نمياوردم.

بغض تو گلوم پايين نميرفت.اخرم نتونستم كاريش كنم .بلاخره شكست.

هيچوقت نميتونستم بغضمو كنترل  كنم .واقعا چقدر شكننده بودم .از اينكه اينقدر ضعيف بودم بدم ميومد ولي كاري از دستم ساخته نبود اين من بودم يه ادم ضعيف .

ظرفا رو تموم كردم، چند بار اب بينيمو بالا كشيدم .

زهره خانم از تو هال گفت:پروانه جان مادر سرما خوردي؟

سرما؟اره بدجوري.سرماي پسرت بهم خورده.

دوباره شروع شد ، اَه اين اشك لعنتي تمومي نداره.همونطور كه دستمو به سينك ظرف شويي گرفته بودم سرمو انداخته بودم پايين و به سوراخ هاي داخل سينك نگاه ميكردم قطره هاي اشك از كنار بينيم تند تند پايين ميومد.زهره خانم مثل اين كه از جواب ندادم تعجب كرده بود اومد ه بود تو اشپزخونه دستشو گذاشت رو شونه ام و منو برگردوند سمت خودش و با تعجب بيشتري بهم زل زدو گفت:وا دخترم چي شده؟چرا گريه ميكني؟

-      مامان من همه چيزو شنيدم .چرا با من اينكارو كردين؟شما كه ميدونستين دوسم نداره چرا اومدين خواستگاري؟چرا اونقدر اومدين و رفتين  كه بالاخره قبول كردم . حالا چيكار كنم؟

نشستم وسط اشپزخونه و زار زدم .اصلا كنترلي روي رفتارم نداشتم .

تا اومدحرف بزنه دوباره گفتم:به بابام ميگم .همه چيزو بهش ميگم.شما منو بازي دادين ، من دختر حاج محمود شاكري ام.يادتون رفته؟

اين حرفا فقط براي دلگرمي خودم بود در واقع فقط حرف بود .

-      پروانه جان مادر اين چه كاريه عزيزم؟ما كي تو رو بازي داديم ؟اين چه حرفيه؟ تو خودت مگه تو اين يه ماه رفت و آمد و يه روز نامزدي عاشق  محمد شدي كه اون عاشق تو بشه؟تو بايد بهش مهلت بدي  همينطور به خودت. يه وقت نري به بابات حرفي بزني ها.بالاخره اون مرده خوبيت نداره.تو بايد اينقدر  دور و بر محمد باشي تا  بهت وابسته و كم كم مهرت تو دلش بشينه... همين حاج عباس فكر كردي عاشق من بود؟نه عزيزم. دختر عمو پسر عمو بوديم خوانواده ها تصميم گرفتن به اين جمله كه ميگه عقد دختر عمو پسر عمو رو تو اسمونا بستن ،عمل كنن.عباس نميخواست به زور نشوندنش سر سفره عقد.

بعد از عقد يكم بدقلقي كرد و نميخوام نميخوام در اورد ولي بعدش كه يه مدت گذشت اونم ديگه كوتاه اومد.ولي منم بيكار ننشسته بودما اينقدر به خودم ميرسيدم و اينقدر به پروپاش ميپيچيدم كه بالاخره دلشو برم.(اين قسمت از داستان بر گرفته از زندگي واقعي يه شخصي بود)

نميدونستم! واقعا گيج شده بودم. هميشه وقتي فشار عصبي بهم وارد ميشد اولش اروم بودم ولي يهو منفجر ميشدم بعدشم اينقدر بي حال ميشدم كه حد نداشت.اون لحظه هم همينطوربودم  زهره خانم هم فهميد و بلندم كرد و بردم تو اتاق محمد و كمكم و كرد دراز بكشم .كنارم نشست و بازم برام حرف زد و زد تا گيج خواب شدم.

با صداي جر و بحث بيدار شدم و به ساعتي كه كنار تخت بود نگاه كردم 5 عصر رو نشون ميداد .

صداي زهره خانم بود كه داشت براش توضيح ميداد كه چرا من تو اتاقش خوابيدم .

از جام بلند شدم و دستي به سرو صورتم كشيدم و دروباز كردم  و بهش سلام كردم .با اخم جوابمو داد و سرشو انداخت پايين و رفت تو اتاقش .

مامانش شرمنده نگام كرد منم با چشماي اشكي رفتم جلوي مامانش ايستادم : من ميخوام برم خونمون با بابام هم حرف ميزنم ميخوام طلاق بگيرم.

 

بچه ها اگه بدونین با چه حال زاری نشستم براتون نوشتم....

اگه  خوندین حتما نظرم بدین.در ضمن موضوع کلی این داستان واقعیه ولی پر بال هایی که بهش میدم و اتفاقایی که میوفته از ذهن خودمه.

اگه بتونم امشبم پست میذارم اگه نشد فردا صبح میذارم.


مطالب مشابه :


رمان به کدامین گناه؟ فصل پنجم

رمان به کدامین گناه؟ به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان بازی آنلاین.




به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های بازی آنلاین. به کدامین گناه




انتقاد به رمان به کدامین گناه...؟

انتقاد به رمان به کدامین گناه به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر بازی آنلاین.




رمان کدامین گناه

رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم دانلود رمان موبایل پاتوق رمان شهر رمان خواندن انلاین




رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

رمان به كدامين گناه رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. العاب




به كدامين گناه...؟قسمت يازدهم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم

رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




اطلاعيه به كدامين گناه...؟

اطلاعيه به كدامين گناه ؟ رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




به كدامين گناه؟فصل چهارم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




برچسب :