از خیانت تا عشق 15
سمير
با تاسف سرم رو تکون دادم،واسه من فرشته
بازيش گل کرده،يکي نيست بهش بگه زندگي خودتو بچسب به بقيه چکار
داري؟
پوزخندي زدم و دنده رو عوض کردم،مي خواد ياد من
بندازه من فقط باباي ايليام واسه غزل.
يعني چي؟يعني من
چشمم دنبال غزله؟دختره ديوونه اگه مي خواستمش که نگهش ميداشتم،يا خودم باهاش
ميرفتم.
سر چهار راه که رسيدم پشت خط عابر پياده توقف
کردم،به شمارشگر معکوس چراغ نگاه کردم و نفسم رو محکم فوت کردم،ببين چجوري روزمون
رو خراب کرد.
خانم خبر نداره که اين غزل خانم اصلا
ايران نيست،طبق اطلاعات من اون الان بايد پيش مهران جونش باشه ،تلخ خندي رو لبم
نشست،از غزل بعيد بود بي خداحافظي بره.
ماشين رو توي پارکينگ پارک کردم و پياده
شدم.
روبروي آسانسور شلوغ بود،ترجيح دادم سمت راه پله
برم.
مثل هميشه در واحد نيمه باز بود.بازش کردم که با
ديدن امير که کنار مهرداد نشسته بود ناخودآگاه لبخندي زدم.
امير هم دستي رو شونه مهرداد زد و اومد سمتم.
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:خوبي؟
سري به
نشونه سلام براي مهرداد تکون دادم که با لبخند جوابم رو داد.
-چه عجب؟
شونه اي بالا انداخت و گفت:يه مدت ازت
خبري نيست گفتم خودم بيام ببينمت.
با لبخند گفتم:چون
وقت قبلي نداري بايد منتظر بموني کار بيمارام تموم شه بعد بيايي اون حرفايي که تو
دلت هستند رو بگي.
سري تکون داد و گفت:باشه پس من
همينجا پيش مهردادم.
از امير اين همه آروم بودن بعيد
بود.
-باشه،شرمنده ديگه
دستي به شونه ام زد و گفت:نه بابا راحت باش،منم اينجا يکم با داداشم گپ
ميزنم.
سري تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
بعد
از دو ساعت و نيم که کار بيمارام تموم شد،روپوشم رو درآوردم و در اتاقم رو باز کردم
که امير هم بلند شد.
به مهرداد نگاهي کردم که امير
گفت:اگه ديگه بيماري نداري مهرداد بره؟
مهرداد خواست
چيزي بگه که گفتم:مهرداد مي توني بري.
کتابي که روي ميز
بود رو تو کيفش گذاشت و گفت:در رو خودتون قفل مي کنيد؟
-آره تو برو.
روپوشم رو آويزون کردم و دو تا
ليوان چايي ريختم و برگشتم سمتش.
-چيه
دمغي؟
شونه اي بالا انداخت و ليوان رو از دستم گرفت و
به ميز تکيه داد.
-حالا چرا
ايستادي؟بشين.
بدون توجه به حرف من سمت پنجره رفت و
روبروش ايستاد و ليوان رو نزديک گونه راستش قرار داد.
-چيه سردته؟
با صدايي آرومي گفت:زندگيم
سرده
يه جرعه از چايي رو خوردم و گفتم:چيزي شده؟باز
کدوم يکي از دوست دخترات ولت کرده ؟
به طرفم برگشت و به
پنجره تکيه داد و با حسرت گفت:دلم هواي يه زندگي آروم رو کرده،يه زندگي که توش يه
کسي باشه که دوستم داشته باشه ،دوستش داشته باشم.
نگاهم
کرد و به تلخي گفت:هوس آدم شدن کرده بودم که نشد.
دهنم
رو بازکردم تا جواش رو بدم که گفت:منظورم اينه که يه زندگي آروم قسمت من
نيست.
جدي گفتم:چي شده؟گندي زدي؟
با دلخوري گفت:آره به کل زندگيم گند زدم...خسته شدم از اين زندگي که
دارم
مثل اينکه مسئله جدي بود جدي گفتم:امير اين حرفها از تو بعيده؟ميشه رک و
راست بگي چي شده؟
امير:يلدا مي خواد ازدواج
کنه
سوالي نگاش کردم،چون اصلا يادم نيومد يلدا کدوم يک
از دوستاشه که خودش
گفت:ميگه بعد از دو سال خسته
شدم،مي خوام برم پي زندگيم،پسر داييش خواهانشه اونم راضيه.
ليوان رو روي ميز گذاشت و پشت به من رو به پنجره ايستاد و ادامه داد:هم ازش
خوشم ميومد و هم نمي خواستمش.
-چرا؟
امير:دو ساله باهامه،همه جوره،اين يعني
نميشه گفت که مي تونه بهم وفادار بمونه
-يعني دنبال يه
آفتاب مهتاب نديده اي؟مگه خودت با اين همه دختر نيستي و نبودي،همين دوسالي که با
همين يلدا هستي مگه با کس ديگه اي نبودي
به طرفم برگشت
و با حرص گفت:خب همينه وقتي خودم رو مي بينم که غير از اون با بقيه هم بودم چطور مي
تونم باور کنم اون نبوده،مگه ما بهم تعهد داشتيم؟
جدي
گفتم:امير ،الان حرف حسابت چيه؟نمي خوايش اونم مي خواد ازدواج کنه،پس
چته؟
کلافه دست تو موهاش کرد و گفت:منم ديگه خسته
شدم،مامانم اين روزا گير داده ازدواج کنم، از اون ور سحر معلوم نيست
چشه
-سحر ديگه کيه؟
بي
حوصله گفت:خواهرم رو ميگم،يه مدته ميشينه کنار مادرم حرف ميزنه و گريه مي کنه،هر
بار مي پرسم چته؟چيزي نميگه،نميدونم اما هر چي فکر مي کنم ،حس مي کنم سعيد يه کاري
کرده که سحر رو بهم ريخته
پوزخندي زد و گفت:بدي ما که
آزاد از هفت دولت زندگي مي کنيم اينه،شوهر خواهرمون هم خطا کنه بخوايم چيزي بگيم
ميگه اول خودت رو ببين.
روبروم نشست و نگاهش رو به کف
اتاق دوخت.
امير:مي ترسم خونواده ام تاوان کاراي منو
بدن
-مگه خودت نميگي دخترا به ميلشون باهاتن؟البته حتي
اگه...
حرفم رو خوردم که گفت:يلدا تا همين بيست روز پيش
که باهام بود ،سعي داشت راضيم کنه باهاش ازدواج کنم اما بدجور بهش توپيدم،اصلا
قرارمون ازدواج نبود،الان زده
زير همه چي،آخرش هم که
گفت،فوقش يه ترميمه ميرم با پسر داييم ازدواج مي کنم.
خيره شد تو نگاه و گفت:مي
بيني زندگيم چه گند ِ؟خودم به گند کشوندمش،نخواستم مثل آدم زندگي
کنم.
با تاسف گفتم:خوبه حداقل الان فهميدي چه گندي زدي
به زندگيت،اما فکر نمي کني تو که تا ...لا اله ال الله تو که نمي خواستيش چرا
اونقدر باهاش پيش رفتي؟با پوزخند
گفتم:تازه ميگي همين
بيست روز پيش هم باهاش بودي؟اصلا نمي فهممت امير،نمي فهممت..همين شماهاين که زدي هر
چي اعتماد بين دختر و پسر بود رو از بين بردين،ديگه هيچ کدومشون به جنس مخالفشون
اعتماد ندارن.
سرش رو به پشتي مبل تکيه داد و چشاش رو
بست و گفت:خودمم نمي فهمم خودمو.
-دختره بايد عده نگه
دار بهش بگو،و گرنه ازدواجش باطله
يهو چشاش رو باز کرد
و با داد گفت:چي؟
-مگه نميگي باهم بودنتون حد و حدود
نداشته؟قراره ازدواج کنه؟بايد عده نگه داره.
دستش رو تو
هوا تکون داد و گفت:برو بابا مگه زنم بوده؟صيغه ام که نبود.
-اما باهم که بودين؟
چشاش رو ريز کرد و جدي
گفت:منو گرفتي سمير؟
-نه نگرفتمت ،فقط تا جايي که من خبر دارم ،اون دختر بعد بودن با تو
اگه بخواد ازدواج کنه بايد بعد از آخرين رابطه اتون عده نگه داره و گرنه ازدواجش
باطل و حرامه.
گيج گفت:جدي نمي گي مگه
نه؟
-جدي جدي ام
با دستم
عدد دو رو نشون دادم و گفتم:دو ماه يا درستش اينه که بگيم دو پريود ميشه عده ايي که
بايد نگه داره،اگه واقعا قصد ازدواج داره و اون طور که تو ميگي جديه ،اگه ازدواجش
به همين زوديه بهتره اين موضوع رو بهش بگي.
شونه اي
بالا انداخت و گفت:به من چه؟
-امير ديگه واقعا شورش رو
درآوردي،يعني چي به تو چه؟مثل اينکه تو يه پاي قضيه ايي.
بلند شد و گفت:خسته اي
داري چرت ميگي،عده ديگه چيه؟من رفتم
-وايسا
نرسيده به در ايستاد
-بهتره يه بار تو عمرت مثل آدم رفتار کني،به قول خودت اونقدر زندگيت رو گند
کشيدي که حتي اگه شوهر خواهرت کاري کنه نمي توني بگي چرا؟چون صددرصد رفيقي که
خوب مي شناستت بهت ميگه پس براي تو چرا خوبه؟کاش يه
ذره حداقل جلوي سعيد مراعات مي کردي که امروز به اين جا نرسي که بگي خواهرم معلوم
نيست چشه.
در رو باز کرد ،بدون اينکه برگرده گفت:تو که
هميشه همه هوات رو داشتن حق داري اينجوري بگي،وقتي هميشه خوش بودي لازم نبود دنبال
خوشي هاي کاذب بري
برگشت و گفت:اما من هيچ وقت خوش
نبودم،فقط اداي آدماي سرخوش رو در مي آوردم اگه اينجوري زندگي نمي کردم دق مي کردم
،مي فهمي،تويي که حتي بابات هم هر کاري بکني بهت نميگه چرا؟منو نصيحت نکن که نمي
فهمي حرفام رو.
تويي که دوبار طلاق ميدي و خيلي راحت ميري
...
پوفي کرد و گفت:من و تو دوستاي خوبي براي هم هستيم
اما هيچ وقت هيچ کدوممون همديگر رو درک نکرديم،شايد دليل تدوام اين دوستيمون هم اين
بود که تو همه اين
سالها هيچ کدوم تو کار ديگري دخالت
نکرديم،پس بهتره الانم همينجوري باشه،هر چي گفتم رو هم فراموش کن،امروز يه ذره حالم
خراب بود احتياج داشتم با يکي حرف بزنم.
تلخ خنديدي و
گفت:بهتر از تو سراغ نداشتم که آخرش بشينه هي بگه مقصر
خودتي.
نزديکش شدم و دستم رو روي شونه اش گذاشتم و
گفتم:خودتم ميدوني که هميشه خوبيت رو مي خوام،الانم که خودت ميگي از اين زندگي خسته
شدي،پس بهتره درست شي.
سرش رو تکون
داد
امير:انگيزه ندارم
زير
چشمي نگاهم کرد و ادامه داد:مي تونستم داشته باشم اما نشد.فراموش
کن.باي
و قبل از اينکه چيزي بگم سمت در اصلي رفت و خارج
شد
نفسم رو فوت کردم بيرون و نگاهم به گوشيم افتاد.دو
قدم سمت میز برداشتم
با مکث دستم رو دراز کردم و گوشيم
رو برداشتم.
گوشي رو روي چونه ام گذاشتم و با خودم
گفتم:واقعا حقشه مادر ايليا بمونه؟
قبل از اينکه پشيمون
بشم دستم رو سمت اسمش لغزوندم.با اينکه مطمئن نبودم اينجا باشه و اين خطش رو جواب
بده،اما امتحان کردنش ضرر نداشت.
بعد از پنج بوق دستم رفت تا قطع کنم که صداش
توي گوشي پيچيد
-بله؟
با
کمي تاخير گفتم:سلام،سميرم
-سلام؟...با چند ثانيه مکث
گفت:ايليا طوريش شده؟
-نه چطور؟
-آخه اين مدت زنگ نزدي گفتم حتما چيزي شده.
-فکر
مي کردم رفتي؟
روي صندلي نشستم
-مگه تو فکرت هم بودم؟
جدي گفتم:تا اونجايي که
بايد باشي بودي.
آهاني گفت و سکوت کرد که گفتم:من و
مهرسا زندگيمون رو شروع کرديم.
-مبارکتون
باشه.
منتظر شدم بگه مي خواد ايليا رو ببينه اما سکوت
کرده بود.
-کي برمي گردي؟قرار بود خيلي وقت پيش
بري؟
-چيه جاتون رو تنگ کردم؟
ابروهام ناخودآگاه بالا پريدند،از غزل بعيد بود همچين جوابي
بده.
و اينبار قبل از اينکه بذاره چيزي بگم گفت:ببخشيد
يه ذره با مامان حرفم شد امروز، بخاطر موندنم يه ذره اعصابم بهم
ريخته.
همون طور که با خودکاري که روي ميز بود بازي مي
کردم گفتم:مهم نيست،خب ديگه من بايد برم خداحافظ
قبل از
اينکه قطع کنم گفت:کاري داشتي زنگ زدي؟
-نه فقط فکر مي
کردم دل واسه ايليا تنگ شده ،اما مثل اينکه اينجور نيست
آروم گفت:مي تونم ببينمش؟
-شب خبرت مي کنم بايد
قبلش با مهرسا حرف بزنم
نمیدونم چرا عمدا این رو
گفتم،یکی نیست بگه خب اگه تصمیمت رو نگرفته بودی چرا زنگ زدی
پس؟
حس کردم صداش پر حرص شد.
-يعني من براي ديدن بچه ام بايد از زنت اجازه بگيرم،قبلا اينجوري نبودي،خودت
تصميم مي گرفتي؟
بلند شدم و کتم رو
برداشتم
-قبلا مهرسا تو زندگيم
نبود.
يه دفعه گفت:من بچه ام رو مي خوام،به مامان هم
گفتم مي خوام برم دادگاه...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه
-بي خود کردي بچه ات رو مي خواي،الان چي شده يادت اومده بچه داشتي؟خودتم
ميدوني هيچ حقي در موردش نداري و يه رضايت ثبتي و قانوني دستمه که حضانت بچه رو
خودت بخشيدي بهم،پس بهتره کاري نکني که از همين ديدنش هم محرومت کنم،مي شناسيم که
حرفي بزنم عمليش مي کنم.
گوشي رو بين شونه و گوشم
گذاشتم و مشغول قفل کردن در شدم.
-من
مادرشم.
-منم پدرشم.
قدمهام
رو سمت آسانسور تنظيم کردم،دکمه پارکينگ رو زدم .
گوشي
رو دستم گرفتم و گفتم:من وقتي ميگم به زنا خوبي نيومده يه چيزي ميدونم که
ميگم،الانم يه ذره بهت رو دادم پررو شدي.
-سمير اون بچه
امه،چرا بايد بذارم زير دست يه زن ديگه بزرگ شه؟
-اولا
در مورد مهرسا محترمانه حرف بزن که از تو براي ايليا مادرتره،دوما چي شد حس مادريت
گل کرده؟خبريه و من نميدونم؟
دزدگير ماشين رو زدم و
ادامه دادم:اون روزا که هي گفتمت از خر شيطون بيا پايين چرا فکر بچه ات
نبودي؟
با صداي بغض داري گفت:منتظر بودم بعد از اينکه
گفتمت اگه نيايي تنها ميرم،بهم بگي باشه بخاطرت ميام.
با حرص گفتم:مزخرف نگو،من صدبار بهت گفتم من اونجا نمي تونم زندگي کنم،مگه
نگفتمت خودم ميشم خونواده ات فقط تو بمون.نمي تونستم بزنم تو دهنت و تو خونه
زندونيت کنم.
با صدايي که مي لرزيد گفت:کاش مي زدي تو
دهنم کاش حبسم مي کردي تو خونه..
نذاشتم ادامه بده ،در
ماشين رو باز کردم و با حرص گفتم:بس کن غزل ،من هيچ وقت به چيزي که منقضي شده باشه
فکر نمي کنم،زندگي من و تو هم از همون روزايي که تو هر چي مادرت گفت گفتي چشم تموم
شد،الانم من زن دارم،دوستش دارم ،پس بهتره وقتي حرف ميزني بدوني حد و حدود حرف زدنت
چقدر باشه
با داد گفت:بس کن سمير
-نه مثل اينکه جدا ديوونه شدي تو،اگه عاقل شدي زنگ بزن بهت بگم کي ايليا رو
ببيني.
و بدون حرف ديگه اي قطع کردم
ماشين رو تو پارکينگ خونه امون پارک کردم و دو پله رو بالا رفتم وکليد
رو به در زدم.
صداي خنده ايليا کل خونه رو برداشته
بود.همونطور که مشغول درآوردن کفشام شدم با لبخند به اتاق ايليا نگاه کردم.سرم رو
تکون دادم و خم شدم تا کفشام رو تو جاکفشی بذارم
به محض
اينکه صاف ايستادم صداي ما ...ما ...گفتن ايليا باعث شد با تعجب نگاش
کنم.
هردوشون با لبخند نگاهم مي کردند.ايليا که نگاهم
رو ديد دستاش رو دراز کرد ،مهرسا هم قدمي به سمتم برداشت و با لبخند گفت:سلام خسته
نباشي.
ايليا رو از بغلش گرفتم
-سلام.
زير گلوي ايليا رو
بوسيدم
-چه بوي خوبي ميدي ،حموم
کردي؟
قلقلکش اومد و خنديد
به طرف سالن رفتم،گوشه مبل نشستم و ايليا رو تو بغلم گرفتم که دستش رو سمت
موهام دراز کرد.
-من اگه از دست مهرسا کچل نشم آخرش از
دست تو يکي کچل ميشم.
خنديد و حروف نامفهمومي مثل بابا
رو به زبون آورد.
محکم لپش رو بوسيدم که چنگ کشيد به
گردنم.
_اخ
صداي نگران
مهرسا بلند شد:چي شد؟
چيزي نگفتم که دلخور همونطور که
هنوز کنار در ايستاده بود گفت:شام رو بکشم يا اول نمازت رو مي
خوني؟
به کنارم اشاره کردم و گفتم:بيا بشين
مردد نگاهم کرد که گفت:مگه دلت نمي خواست غزل رو بگي
بياد ايليا رو ببينه خب بيا بشين حرف بزنيم
لبخندي زد و
گفت:ميدونستم مهربوني
-آره تو هم یاد بگیر چجوری خامم
کنی
کنارم که نشست،ايليا دست دراز کرد و قسمتي از موهاش
رو که نزديک صورتش بود رو کشيد.
با آخ مهرسا ،اخمي به
ايليا که با خنده زل زده بود بهمون کردم
-ول کن
بچه.
اما اون بي خيال موهاي مهرسا رو محکمتر کشيد که
خنده ام گرفت.
مهرسا هم که خنده ام رو ديد خودش دسته
موهاش رو از دست ايليا جدا کرد و رو به ايلیا گفت:مامان يه چنگ بکش تو صورتت بابات
که ديگه نخنده.
ايليا ذوق زده خودش رو تکون داد و با
سرو صدا سرش رو به سرم کوبيد.
با تعجب به ايليا که
اولين دفعه بود اين کار رو مي کرد نگاه کردم.
با دستش
در حالي که اخم کرده بود موهاش رو مي کشيد.
خنده ام
گرفت اما مهرسا با نگراني داشت سرش رو بررسي مي کرد
-حقته،اين چه حرکتي بود کردي،خدا خودش حقم رو گرفت.
مهر ايليا رو که بغض کرده بود رو از بغلم گرفت و گفت:نخند ،همه اش تقصير
سميح هي گفتم نکن بچه ياد مي گيره.
کش و قوسي به بدنم
دادم و بلند شدم
-سميح اينجا
بود؟کي؟
ايليا رو به خودش فشرد و گفت:تا يه ساعت پيش
خودش و باران اينجا بودند،هي اين حرکت رو با ايليا تمرين کرد تا بچه هم ياد
گرفت،گفتمش بچه اس ياد مي گيره نکنه اما گفت،بذار حداقل ايليا حقمون رو از سمير
بگيره
به اينجاي حرفش که رسید با خنده گفت:چه دل پري
ازت داره.
لبخندي زدم و بلند شدم.
-بچه پررو رو خودم آدمش مي کنم،تا تو شام رو مي کشي من برم نمازم رو
بخونم.
قدمي برداشتم که گفت:مي خواستي در مورد غزل
صحبت کني
بدون اينکه برگردم گفتم:بمونه براي بعد
شام
مهر:اما...
برگشتم و
جدي گفتم:گفتم بعد از شام.اوکي؟
سرش رو تکون داد و
ايليا به بغل سمت آشپزخونه رفت.
آخرین ظرف رو هم آب کشیدم و توی جا ظرفی گذاشتم.
دستام رو با حوله مخصوص خشک کردم و به سمت سالن رفتم و کنار سمیر که در حال
بازی کردن با ایلیا بود نشستم. با نشستنم بدون اینکه بهم نگاه کنه
گفت
تا نیم ساعت دیگه غزل میاد ایلیا رو
ببینه.
به ساعت نگاه کردم و گفتم
چقدر دیر میاد . .. کی باهاش حرف زدی؟
بدون توجه به
حرفم گفت
مهرسا نمیخوام حرف اضافه ای بینتون رد و بدل
بشه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
یعنی چی؟
یه نیم نگاه بهم کرد و گفت
باید برات توضیح بدم یعنی چی؟
ایلیا رو از بغلش
بیرون کشیدم و گفتم
نه. توضیح نده ولی بی خودی هم برای خودت
خط و نشون نکش
بعد هم در حالیکه به سمت اتاق ایلیا میرفتم
گفتم
تا من لباس ایلیا رو عوض میکنم برو یه شیرینی بخر. جز
میوه هیچی نداریم.
-احتیاجی نیست.
برگشتم به سمتش رو گفتم
سمیر تا بحال شده من ازت یه
چیزی بخوام و تو بدون اینکه مخالفت کنی یا حرفی پیش بیاری انجام
بدی؟
یه پاش رو روی پاش انداخت و گفت
نچ
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم
واقعا که. ...
وارد اتاق ایلیا شدم و در حالیکه به
دنبال یه لباس مناسب برای ایلیا میگشتم بلند گفتم
خواهشا
این بار رو بدون مخالفت برو یه شیرینی بخر. لطفا هم شیرینی تَر باشه.
بعد رو به ایلیا کردم و با لبخند گفتم
تر خوشمزه تره.مگه نه؟
در حالیکه با شادی دستاش رو
به هم میکوبید گفت
ب..ب
آروم سرش رو
بوسیدم و گفتم
فدای اون بَ بَ و خودت بشم
من.
یه تی شرت و شورت سفید و سورمه ای سِت هم تن ایلیا
کردم و موهای نرمش رو با شونه مخصوصش شونه کردم و از اتاق اومدم بیرون و ایلیا رو
روی زمین گذاشتم و همونطور که تاتی تاتی راهش میبردم به سمیر که در حال بیرون رفتن
از خونه بود گفتم
زود بیاییا. من و ایلیا تا وقتی که عمو
سمیح و زن عمو باران همسایمون بشن میترسیم شبا تنها بمیونیم
سمیر سرش رو تکون داد و با لبخند گفت
ترسو
اخمام رو بچگونه تو هم کشیدم و
گفتم
خب ترس هم داره. توی این خونه به این بزرگی که یه
واحدش خالیه ناخودآگاه آدم میترسه
سمیر در رو باز کرد و
گفت
مهرسا فقط شیرینی بگیرم؟
سرم رو
بلند کردم و گفتم
نه بستنی سنتی هم بگیر. دلم هوس بستنی
سنتی با فالوده کرده
سرش رو با خنده تکون داد و
گفت
شکمو
بعد هم خارج شد و در رو
بست. سرم رو پایین آوردم و به ایلیا که تمام سعی و کوشش رو میکرد قدم به جلو بذاره
گفتم
تو بزرگ شدی مثل این بابات نباشیا. تا خانومت هوس
چیزی کرد با لبخند بهش بگو قربون هوس خانومم برم من.
ایلیا
با چشمای کشیده و درشتش که به بالا نگاه میکرد با تعجب نگام کرد.
دستاش رو کشیدم و بلندش کردم و از همون پشتِ گردنش چند تا بوس آبدار گرفتم و
گفتم
قربون اون چشمات برم که به بابات
رفته
ایلیا صدای اعتراضش بلند شد و میخواست بیاد پایین
و به راه رفتنش که یک سال نوری طول میکشید ده قدم بره، ادامه بده که
گفتم
الان مامان غزل میاد اونوقت مامان مهر هنوز حاضر
نشده
وارد اتاقمون شدم و ایلیا رو ری زمین گذاشتم که گوله ،
چهار دست و پا رفت به سمت کشو های میز آرایش
در کمد رو باز
کردم و یه پیراهن لیمویی که آستینهای کوتاه داشت و از بالا تنه تنگ بود و از روی
کمر کمی به حالت کلوش باز میشد و کوتاهیش تا روی زانو بود پوشیدم. صندلهای سفیدم که
خیلی پاشنه کوتاهی داشت رو هم پام کردم و به آیینه نگاه کردم.
این لباس رو برای اولین بار میپوشیدم .رنگ لیمویش ،عسلی رنگ چشمام رو بیشتر
نشون میداد .بُرسی به موهام کشیدم و به این فکر کردم که ای کاش موهام رو هایلات
عسلی میکردم .
بُرس رو جلوی آینه گذاشتم و در حالیکه رژ لب
میزدم رو به ایلیا بلند گفتم
فردا صبح میذارمت پیش بابا ،
تا برم آرایشگاه یه صفایی به این موهام بدم.نظرت چیه پسرم؟
ایلیا با کمک گرفتن از دامن لباسم ایستاد و خودش رو به سمت تخت رسوند و سعی
داشت که از تخت بره بالا.
در رژ رو گذاشتم و بغلش کردم و
گفتم
اینقدر به خودت زحمت نده مامان ، لاغر
میشی.
با سر و صدا خودش رو کج کرد تا از بغلم بیاد
بیرون که زنگ خونه به صدا در اومد.
قلبم یهویی ریخت پایین.
همون لحظه یه استرسی توی وجودم افتاد.نفسم رو تازه کردم و زیر لب
گفتم
خدایا خودت هوای همه چی رو داشته باش.
نفسم رو فوت کردم بیرون و در حالیکه از اتاق میومدم بیرون رو به ایلیا
گفتم
مامان غزل ِ پسرم. قول بده هم پسر اون بمونی هم من.
باشه؟
از حرفام که چیزی سر در نیاورد به خودم فشردمش و
پیشبندش که روی دسته مبل بود رو برداشتم و دور گردنش بستم و به سمت اف اف رفتم . یه
بسم الله گفتم و در رو باز کردم و جلوی در منتظر ایستادم.
همین که صدای قدمهایی رو شنیدم تپش قلبم بیشتر شد . یه نفس بلند کشیدم کاش
سمیر پیشم بود .
نفسم رو به آرومی بیرون دادم و دستم رو به
سمت دستگیره بردم و در رو باز کردم.
با باز شدن در مردد ایستاد. چشم تو چشم هم به هم خیره شدیم.چشمای
جذابش با آرایش زیبا تر شده بود. ابروهای مدل کوتاه خیلی بهش میومد . بینی عمل کرده
اش به صورتش خیلی میومد و جذاب ترش کرده بود. زیبایِ چشماش، بی حالتی لبهاش رو محو
میکرد.
نفسم رو با اضطراب بیرون دادم و لبخند زدم و
گفتم
سلام.خیلی خوش اومدی
در رو
کاملا باز کردم و گفتم
بفرماین.خیلی خوشحالم که باز
میبینمتون
سلام زیر لبی گفت و نگاه بی حالتش رو به سمت
ایلیا دوخت و دستاش رو دراز کرد و با لبخند رو به ایلیا گفت
بیا بغل مامان، پسرم.
ایلیا با دیدن غزل خودش رو
توی آغوشم فشرد و نگاهش رو از غزل گرفت
میدونستم این صحنه
برای هیچ مادری جالب نیست برای همین گفتم
یه کم حال نداره .
شما بفرمایین تو ،بعد چند دقیقه که باهاش باشین خودش میاد
بغلتون
اخماش رو نامحسوس تو هم کرد و
گفت
بچم چشه؟
سرم رو تکون دادم و
گفتم
چیزیش نیست
با حالت نه چندان
جالبی گفت
-خودت الان گفتی حال نداره
-آ..آهان....نه ..منظورم اینه که...منظورم اینکه بخاطر دندون در آوردن یه کم
بی حاله..بفرماین تو خواهش میکنم
وارد شد و کفشاش رو در
آورد و گفت
سمیر نیست؟
نمیدونم چرا
وقتی اینطوری سمیر رو با حالت صمیمانه تلفظ کرد زیاد خوشم نمیومد. ولی به خودم تشر
زدم که خجالت بکش مهرسا بالاخره غزل یه روزی زن سمیر بوده.
سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم. همونطور که با دستم تعارف میکردم بشینه
گفتم
بیرونه .ولی الان دیگه باید پیداش
بشه.
روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت و روسریش رو از
روی سرش برداشت و کنار دستش گذاشت.نگاهم به موهای خوشرنگ و هایلات شدش افتاد
.
من هم درست روبروش نشستم و گفتم
چقدر موهاتون خوشرنگه. خیلی بهتون میاد.
ممنونی
گفت و باز نگاهش رو به ایلیا معطوف کرد.حس میکردم جو بینمون خیلی سنگینه. خدا خدا
میکردم هر چی زودتر سمیر از راه برسه. احساسم میگفت غزل از من خوشش نمیاد.با بودن
سمیر بیشتر اعتماد به نفس پیدا میکردم.
ایلیا رو
جلوی پام نگه داشتم و گفتم
برو پیش مامان غزل تا من شربت
بیارم.
بعد هم بلند شدم و با حالت تاتی به سمت غزل
بردمش
همین که به غزل نزدیک شدیم .ایلیا خودش رو برگردوند
تا بیاد بغلم.سعی کردم نگاهم به غزل نیوفته. دوست نداشتم حالت صورتش رو ببینم. دوست
نداشتم با این کار ایلیا از من خجالت بکشه یا حس بدی بهش دست
بده.
صدای زنگ آپارتمان بلند شد .
رو به غزل گفتم
سمیر هم اومد.
چند ضربه به در زده شد و در باز شد. نگاهم به سمت غزل رفت. دوست داشتم
روسریش رو سرش کنه ولی اهمیتی نداد.
با خودم گفتم
خب بالاخره اونور آب زندگی میکنه شاید این چیزا براش عادی
باشه.اصلا سمیر یه زمانی شوهرش بوده.
در حالیکه به سمت
سمیر میرفتم تو دلم گفتم
خب شوهرش بوده حالا که دیگه نیست.
سمیر با دیدنم چشمکی زد و آروم گفت:
چرا اخمات تو همه؟
سریع یه لبخند زدم و گفتم
ایلیا غریبی
میکنه.
جعبه شیرینی و کیسه ای که بستنی توش بود رو ازش
گرفتم و ایلیا رو دستش دادم و گفتم
چه خوب شد زود
اومدی
با صدای بلند غزل که سلام کرد نگاهمون به سمتش کشیده
شد.
روسری که دستش بود رو آروم روی سرش انداخت. با خودم فکر
کردم
نمیشد اول روسری رو سرش کنه بعد سلام
کنه؟!
به سمتمون اومد . سمیر جواب سلامش رو داد و احوالپرسی
کرد و با هم به سمت پذیرایی رفتن.
جعبه شیرینی و بستنی رو
به آشپزخونه بردم و مشغول چیدن شیرینی ها توی ظرف مخصوص شدم.
چون آشپزخونه اُپن بود کاملا میتونستم ببینمشون. نیم نگاهی بهشون کردم. غزل
داشت با ایلیا که بغل سمیر بود با خوشرویی حرف میزد.
خوب شد
سمیر اومد وگرنه غزل همونطوری اخماش توی هم بود.
چقدر
فکر میکردم همه چی آسون پیش میره. حالا که غزل روبروم قرار گرفته بود به حرکاتش در
برابر سمیر حساس شده بودم .چشمام رو بستم و خودم رو سرزنش کردم.
سعی کردم به خودم بفهمونم که قرار نیست نسبت به غزل حساس بشم. اون مادرِ
ایلیاس . پس باید یاد بگیرم که به چیز دیگه ای فکر نکنم.
شربت رو از توی یخچال در آوردم و توی لیوانهای بلند و دور طلایی ریختم و توی
سینی طلایی گذاشتم.
یه لبخند روی لبم نشوندم و برگشتم تا از
آشپزخونه برم بیرون که نگاهم به غزل افتاد که در حالیکه ایلیا بغلش بود با لبخند به
سمیر زل زده بود. سمیر هم یه دست ایلیا رو گرفته بود و با لبخند به ایلیا نگاه
میکرد.
از این که ذهنم به چیز دیگه ای منحرف میشد از
خودم بدم میومد. چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم
مهرسا
خجالت بکش. برای همین هی گفتی غزل بیاد.که همش زیر ذره بینش بگیری؟
چشمام رو باز کردم و دوباره لبخندم رو روی لبهام نشوندم و وارد پذیرایی
شدم.
سمیر با دیدنم بلافاصله از روی مبل بلند شد و سینی
شربت رو ازم گرفت . لبخندم پررنگ تر شد . به روم لبخند زد و شربت رو به سمت غزل
گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و ظرف شیرینی رو هم برداشتم ولی همین که پام رو از
آشپزخونه بیرون گذاشتم که یه لحظه صدای آهسته غزل رو شنیدم که رو به سمیر
گفت:
من و تو و ایلیا میتونیم در کنار هم خوشبخت باشیم. فقط
باید بهم فرصت بدی سمیر.
قلبم یه لحظه از حرکت ایستاد.
راه رفته و برگشتم و ظرف شیرینی رو روی میز گذاشتم.دستم رو روی قفسه سینه ام
گذاشتم. نفسم بالا نمیومد.توی سرم یه سوت ممتد بود که داشت دیوونه ام میکرد.حس
میکردم یخ کردم.سعی کردم صندلی رو بکشم بیرون تا روش بشینم اما دستام جون
نداشتن.
به سمت ظرفشویی رفتم. شیر آب رو باز کردم و لیوانی
رو که روی سنگ کابینت بود برداشتم و زیر شیر آب بردم.قبل از اینکه به لبهام نزدیکش
کنم از دستم لیز خورد و افتاد توی ظرفشویی.
چشمام رو محکم
روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.یه جرعه آب حالم رو مطمئنا بهتر
میکرد.
دستم رو به سمت لیوان بردم و دوباره با دستای لرزونم
زیر شیر آب بردمش
خدایا . قرار نیست هیچ اتفاقی بفته
مگه نه؟ شاید من اشتباه شنیدم. قرار نیست سمیر دوباره ترکم کنه. سمیر اینطوری نیست.
مردِ. نامردی نمیکنه.
یاد سه سال پیش افتادم. روزی که
سمیر گفت میخواد ازدواج کنه. روزی که گفت میخواد آرامش داشته باشه.روزی که بخاطرش
اشک ریختم و نادیده گرفت روزی که التماس قلبم رونشنیده گرفت و رفت. روزی که هیچوقت
به خودش اجازه نداد حتی برای یه لحظه حال و روزم رو درک کنه.
اونموقع هم زنش بودم. اونموقع هم عشقش بودم! اونموقع هم رفت.
-مهرسا چی شده؟ دستت چی شده؟
چشمام رو باز کردم. اشکام باعث میشد تار ببینمش. دلم میخواست خودم رو توی
آغوشش بندازم و بگم،سمیر من این بار بدون تو حتما
میمیرم.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت
دستت رو با چی بریدی؟نگا چه گریه ای هم میکنه مثل این بچه
ها.
شیر آب رو بست و گفت
لبه این
لیوان چرا شکسته.حتما با همین هم دستت رو بریدی ،نه؟ بشین تا برات چسب
بیارم.
همونطوری ایستاده بودم به کابینت تکیه دادم.
جرات هیچی ازش بپرسم
یعنی ممکن بود که باز هم ترکم
کنه؟ چه تضمینی بود که نره؟ غزل مادر بچه اش بود.من چی بودم؟ یه دوست قدیمی که حالا
زن شرعیش شده بود؟!
برگشت به سمتم و لبش رو گاز گرفت و
گفت
خجالت بکش مهرسا .الان غزل ببینه بخاطر یه زخم اینطوری
گریه میکنی ،پیش خودش میگه چه کسی هم میخوادبچم رو بزرگ کنه!
دستم رو گرفت و به سمت میز بردم و صندلی رو عقب کشید و با لبخند گفت
بشین کوچولو.
سمير
سيني رو روي ميز گذاشتم و
روي مبل کناريش نشستم.
ايليا با خنده سعي مي کرد
خودش رو از بغل غزل بکشه بيرون و خودش رو به کف سالن برسونه،اينم عواقب راه رفتنه
ديگه
با خنده رو به ايليا گفتم:چيه بابايي ياد
گرفتي راه بري ديگه نمي توني يه جا وايسي؟
دستش رو
به طرف دهنم دراز کرد که سرم رو عقب کشيدم و سرم رو بلند
کردم.
نگاه خيره غزل باعث شد ناخودآگاه اخمام تو هم
برن که گفت:من و تو و ايليا مي تونيم با هم خوشبخت بشيم ،اگه بهم فرصت
بدي.
چشام رو ريز کردم و جدي نگاش کردم که سرش رو
انداخت پايين.
-نه من چيزي شنيدم نه تو چيزي
گفتي،فهميدي؟اگه الان اينجايي فقط بخاطر اصرار خانمم ،اون خواست اجازه بدم ايليا رو
ببيني و وگرنه من اصلا دلم نمي خواست ايليا بفهمه که مادري داره که وقتي يه روزه
بود ولش کرد و رفت.مادري که از مادري حتي اونقدر نمي فهميد که يه نگاه به صورت بچه
اي بندازه که پرستار آورد تو اتاقش.يادت رفت که...
صداي شکستن چيزي باعث شد نگاهم سمت آشپزخونه کشيده
بشه.
بلند شدم و گفتم:بهتره بفهمي که متاسفانه تو
فقط زني هستي که ايليا رو نه ماه حمل کرد نه بيشتر نه کمتر،من حتي نمي تونم اسم
مادر رو روي تو بذارم.پس رو همين اصل حرف بزن.
و
بدون اينکه منتظر جوابش بمونم وارد آشپزخونه شدم
نگاهم افتاد به مهرسا که به سينک تکيه داده بود و گريه مي کرد.متعجب خواستم
بگم چي شده که نگاهم به دست خونيش افتاد سرم رو تکون دادم،لوس ننر رو نگاه کن چه
گريه اي راه انداخته.
مهرسا چي شده؟ دستت چي
شده؟-
دستش رو گرفتم زير شير آب که باز بود و گفتم
دستت رو با چي بريدي؟نگا چه گريه اي هم ميکنه مثل اين بچه
ها
چيزي نگفت که نگاهم به ليوان شکسته
افتاد.
شير آب رو بستم و گفتم:لبه اين ليوان چرا
شکسته ؟حتما با همين بريدي ،نه؟بشين تا برات چسب بيارم.
چسب رو از تو کشو برداشتم که ديدم به کابينت تکيه داده و هنوز ساکت داره
گريه مي کنه.
خجالت بکش مهرسا .الان غزل ببينه
بخاطر يه زخم اينطوري گريه ميکني ،پيش خودش ميگه چه -
کسي هم مي خواد بچه ام رو بزرگ کنه.
با
لبخند صندلي رو عقب کشيدم و گفتم:بشين کوچولو.
حرکتي نکرد که خودم با فشاري که به شونه اش آوردم وادارش کردم
بشينه.
زخمش سطحي بود و با يه چسب مشکل برطرف مي
شد،چسب رو روي زخمش زدم و همونطور که کنار پاش نشسته بودم دستش رو به لبم نزديک
کردم و روي چسب رو بوسيدم
-ببين بوست کردم که خوب
شه عمو جون ،گريه نکنه لوس ننر
ميون گريه اشکاش رو
پاک کرد و لبخند بي جوني زد.
سرم رو با تاسف تکون
دادم و گفتم:خدايا چه زن لوسي گيرم افتاده اين که از ايليا هم بچه
تره.
با بغض گفت:خب درد
داشت.
پقي زدم زير خنده که گفت:آروم الان غزل ميگه
چه خبره تو آشپزخونه مگه
چشمکي زدم و سرتا پاش رو
برانداز کردم و گفتم:خوشتيپ و خوشگل کردي خبر مهم تر از
اين
بلند شدم و بالا سرش خم
شدم.
پيشونيش رو بوسيدم
-بلند شو خانمم که الان غزل هم هوس شوهر مي کنه.
با حرص مشتي به سينه ام زد که گفتم:چته شوخي کردم
خب؟
عصبي گفت:هوس شوهر کنه يا هوس تو رو
بکنه؟
با چشماي گشاد شده نگاش کردم که
گفت:
کي قراره از ايران بره؟
صاف ايستادم و جدي گفتم:
چيه ؟چرا نظرت عوض شد؟ وقتي
اجازه دادي بياد دليلي نداره هي فکر اين کني که کي
برميگرده
متعجب گفت:مثل اينکه خودت هم بدت نمياد
ببينيش
-مهرسا؟
اونم عصبي جلوم ايستاد و گفت:چيه؟دلم نمي خواد
زوره؟
نگاهي به سالن کردم ،غزل سرش به ايليا گرم
بود اما مطمئنا الان که اينجوري ايستاده بوديم کامل تو ديدش
بوديم.
با اخمي که روي صورتم بود گفتم:صورتت رو
بشور و بيا.
ظرف شيريني که روي ميز بود رو
بداشتم....به ظرف بستني اشاره کردم و گفتم:آب شد بذارش تو فريزر ...بعد هم سمت سالن
رفتم
وقتي نمي توني تحملش کني چرا واسه من اداي
آدماي از خود گذشته و مهربون رو درمياري؟آخه کدوم زني مي تونه اين مسئله رو تحمل
کني که تو...
ظرف رو روي ميز گذاشتم و روي مبل دو
نفره روبروي غزل نشستم.
اينم انگار نمي خواد بلند
شه بره.
دو دقيقه نگذشته بود که مهرسا هم کنارم
نشست.نگاش کردم با کمي فاصله ازم من نشسته بود.
دستم رو دور شونه اش انداختم و به خودم نزديکترش کردم و آروم دم گوشش
گفتم:بهتره مهربون باشي وگرنه ميرم بغل غزل ميشينم.
عصبي و متعجب نگاهم کرد که چشمکي زدم و رو به غزل گفتم:تا کي
ايراني؟
نگاهي به مهرسا انداخت و گفت:معلوم نيست،شايد براي هميشه
موندم.
خواستم بگم پس مرض داشتي از اول رفتي که ديدم
اينو بگم هوايي ميشه فکر مي کنه من کشته مرده موندنش بودم
ايليا رو که حالا کنار ميز ايستاده بود دستش رو سمت ظرف شيريني دراز کرد که
مهرسا بلند شد و بغلش کرد.همين که نشست غزل گفت:ديگه دلم نمي خواد از ايليا دور
باشم،اما خب ...
حرفش رو قطع کرد و به مهرسا که پرتقالي
رو دست ايليا داده بود تا باهاش بازي کنه زل زد.
-من و
مهرسا تصميم گرفتيم که ايليا رو طوري بزرگ کنيم که بدونه تو هم تو زندگيش هستي ،پس
مي توني گهگاهي که مهرسا وقت داره بيايي و ايليا رو ببني.البته ترجيح
ميدم اين ديدارا دير به دير باشه چون اصلا دلم نمي
خواد ايليا توي يه دوگانگي گير کنه،که نفهمه اين زندگي يعني چي؟واقعيتش من ترجيح
ميدم برگردي همونجايي که بخاطرش ايليا رو ترک کردي،اونجوري ايليا هم راحت تر زندگي
مي کنه.
عصبي نگاهم کرد که براي اذيت کردن مهر
گ
مطالب مشابه :
رمان *ازخیانت تا عشق*(2)
»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب
از خیانت تا عشق 4
دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری
از خیانت تا عشق 3
از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق2
رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
از خیانت تا عشق 15
از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 16
از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 17
از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق1
رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
برچسب :
دانلود رمان از خیانت تا عشق 2