رمان غربت غریبانه ی من 1



سرم درد میکرد و به شدت سنگین بود ..اما به سنگینیه چشمام نبود...یه حالت گنگی داشتم...احساس میکردم رو هوام...سرگیجه ی شدید امانم رو بریده بود....
چند بار خواستم نفس عمیق بکشم نتونستم ...انگار یه وزنه ی چند کیلویی رو بستن بهم !
یه جوری بودم ...سرگیجم بد تر شد...سعی کردم چشمام رو باز کنم...ولی هر کاری میکردم حتی تکون نمیخورد..
تمام انرژیم رو جمع کردم...چه فایده ..!پلکام یه تکون خفیف خورد ...
امیدم رو از دست ندادم !
باز سعی کردم...دوباره پلکام یه تکون خیلی کم خورد.اما بیشتر از قبل..کلافه شدم..اشک تو چشمام جمع شده بود ..!
چرا نمیتونستم هیچ کاری بکنم !؟
اشکی که گوشه ی چشمام جمع شده بود.از روی گونه ام سر خورد...
گوشم شروع کرد سوت کشیدن...چشمام رو جمع کردم....صدا های مبهمی رو میشنیدم.
-آقای....دک ..تر.به .هوش اومد...
"داشت از چی حرف میزد؟"
صدا ها کم کم داشت واضح میشد
صدای یه مرد توجهم رو به خودش جلب کرد ..
خانم...براش مرفین بزنید......
بعد بلند داد زد این خانم به بخش منتقل میشه ....
دوباره گنگی قبل اومد سراغم....سوت کشیدن گوشام شروع شد ...پلکام هر لحظه سنگین تر از قبل میشد ...
اونقدر سنگین که باز منو به دنیای تاریکی قبل فرو برد .....

*****************
دید ..دید ..دید ...
با صدای مکرری که سکوت اتاق رو شکسته بود چشمام رو باز کردم....
نور زیادی تو اتاق بود که باعث شد چشمام رو جمع کنم ...
یکم که به نور عادت کردم....تونستم کامل چشمام رو باز کنم...
یه پسری با قد نسبتا بلند و چشم ابرو مشکی و قیافه ی ایرانی اصیل بالا سرم وایساده بود ....
لباس آبی رنگی پوشیده بود از روپوش سفیدی که روش پوشیده بود و داشت توی دفتری که دستش بود یه چیزایی مینوشت ...تشخیص دادم که دکتره...
نوشتنش تموم شد ...چشمش به من خورد که چشمام رو باز کرده بودم و داشتم با تعجب نگاهش میکردم ....
_به به سلام ...
"در حالی که دفترچه ی دستش رو روی میز میذارشت گفت"
_بخواب بخواب ..آخه میدونی خییییلییی کم خوابیدی تا الان ..!
"نمیدونستم چی بگم ....همینطوری نگاهش کردم ...:"
دوباره اون گفت :"
_خوبی؟
"نگاهش کردم:"
_سرت درد نمیکنه ؟!
"یه حالت منگی داشتم ...اما درد نمیکرد ..:"
"سرم رو به سمت بالا تکون دادم که یعنی نه ..."
"با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:"
_چه عجب ...!
"بعد به حالت شوخی دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:"
_داشتم سکته میکردم...گفتم لال شدی ..! کـَر شدی ..! بیا درست کن ...
اومد بالا سرم در حالی که داشت معاینه ام میکرد گفتم:"
_من کجام ؟!
"تعجب کردم چقدر صدام گرفته بود ...:"
"کلافه شدم ...اشک تو چشمام جمع شد ...:"
"لبخندی زد که تمام دندون های ردیفش رو نشون داد ..." گفت :"
_پس حرف هم میزنی ...چه خوب ...!
"بعد یکم بهم نگاه کرد و گفت :"
_گریه هم که میکنی !!! چه عالی ...!
حوصله ی شوخی کردن نداشتم ....
دوباره گفتم..:""
_من کجام ؟ ؟!
"قیافه اش جدی شد !!
پرستار رو صدا کرد ...
پرستار اومد ..کمک کرد یکم تختم رو آورد بالا ....
خم شد و گفت :"
_خب حالا ..اسمت چیه ؟!
_اسمم؟؟
"سرش رو تکون داد ..."
"هر چی فکر میکردم ..هیچی یادم نمی اومد ..!"
"ذهنم خالی از هر کلمه ای بود ..:"
"قطره قطره اشک از چشمام پایین میریخت ...:"
"بهش ذل زدم و گفتم:"
_یادم نمیاد .....


_یکم فکر کن ..!
"دوباره فکر کردم......هیچی ...هیچی یادنم نمی اومد ..!" "در باز شد ...یه پرستار اومد تو .. پرستار _ آقای دکتر .. دکتر _ بله ؟! پرستار _خانوادشون اصرار دارن بیان تو ..! "دکتره که کنار من بود سرش رو تکون داد و گفت :" _بیان ..! "پرستار سرش رو تکون داد از اتاق بیرون رفت ..!" بعد دو تا ضربه به در خورد.... خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدن... "دکتر به سمت من برگشت :" _میشناسیشون ؟! "قیافه هاشون برام آشنا بود ..!" "چشمام رو بستم ..." "صحنه ها سریع از جلوی چشمام رد شد .." "مادرم ...! مادرم بود ..:" "چشمام رو باز کردم و به سمت مادرم اشاره کردم و گفتم ...:" _مادرمه ..! "دکتر سرش رو تکون داد و گفت :" _خوبه ..! "صدای پدرم تو اتاق پیچید ..! _آقای دکتر ...چقدر از گذشته رو یادشه ؟ "دکتره یکم سرش رو تکون داد و گفت :" _میتونم بیرون باهاتون صحبت کنم ؟! "پدرم سرش رو تکون داد و گفت :" _البته ... "تا از اتاق رفتن بیرون ...مادرم سمت من اومد ... سرم رو به سینه اش فشرد و گفت :" _تو آخه چی شدی یهو دخترم..! "حسی بهش نداشتم... فقط چند تا صحنه ازش یادم می اومد ...که مادرمه ...ولی هنوز عشق و علاقه ام نسبت به مادرم یادم نیومده بود ..! "همونطوری که در اغوشش بودم ....گفتم:" _چند وقته اینجام ؟! چرا اینجام ... "بغض گلوم رو گرفت :" _چرا چیزی یادم نمیاد ..!؟ "سرم خیس شد .!" فهمیدم داره گریه میکنه ...! با صدای گریونش گفت :" _خیلی وقته بیهوشی ..! "سریع صورتش رو پاک کرد و گفت :" _ولی شکر خدا به هوش اومدی ..! در باز شد و پدرم به همراه دکتر وارد شد ...کمی بعد..هم یه پسر بور با قد متوسط وارد شد ... "احساس کرذم قیافه اش برام آشناست ...:" "دکتره شروع کرد به حرف زدن ...:" "خیلی چیزا رو یادش اومده ...ولی بعضی از چیزا رو ..نه این که یادش نیاد ... کم یادش میاد ...ایشالا .. که یه مدت گذشت ..همه چیز رو به یاد میاره..ولی اون یه مدت به خودش مربوطه ...!" "چشم از پسره بر نمی داشتم..من کجا دیده بودمش ؟!" "به سمت مادرم برگشتم و پسره رو نشون دادم و گفتم:" _اون کیه ؟! "پسره به سمت من نگاه کرد ..:" "پدرم با صدای لرزون گفت :" _دخترم مهران رو یادت نمیاد ؟! "پسره صداش رو صاف کرد و گفت:" _رها جان....نمیدونم چرا این طوری شد ...ولی من ازت عذر میخوام...برای وقتی که همه چی یادت اومد .... امیدوارم من رو ببخشید ...من سعی کردم پیشت بمونم ...ولی نشد ..:" برگشت سمت پدرم و گفت:" _آقای وزیری ..! "پدرم لبخندی زد و گفت:" _مهران جان...حتما قسمت نبوده ... مهران_میخواستم عذر خواهی ک... پدرم وسط حرفش پرید و گفت :" _گفتم که قسمت نبوده ... "بعد رفت دوتا زد پشتت و گفت :" _برو خونه آقا داماد ... حتما خانواده خیرت رو خواستن ..! "مهران با قدم های شل به طرف در اتاق راه افتاد ..." به در که رسید ..برگشت سمت مادرم ... مادرم گفت:" _برو مهران جان .مادرت و عروس خانم تو خونه منتظرتن ....خداحافظ ... مهران ..ببخشید خانم وزیری ..! "در اتاق رو باز کرد و به سرعت از اتاق رفت بیرون ..." سکوت اتاق رو من شکستم...:" _کی بود مامان ..! مادرم _یه مدت با هم نامزد بودین ... "زیر لب زمزه کردم :" _نامزد ؟! "صدای مهران تو گوشام پیچید ..:" هیچ صحنه ای رو به یاد نمیاوردم...:" فقط صدا بود ..:" مهران _رها ...ببخش ...مادرم ... صدا ها مبهم میشد ... "دو تا دستام رو روی گوشام گرفتم ....دوست نداشتم صدا ها رو بشنوم ...آخرین صدا رو زمزمه کردم...:" _مادرم نمیخواست ..من و تو ...با هم .... "دستم رو از روی گوشام کشید ...:" چشمام رو باز کردم ...دکتره جلوم وایساده بود ...و دستام رو گرفته بود ..:" _چی شد ..؟ "با بغض بهش نگاه کردم ...:" _چرا هیچی کامل یادم نمیاد ؟! "دکتره با مهربونی گفت :" _یادت میاد ..باید به خودت فرصت بدی ...! "سرم رو انداختم پایین " دکتر _ خب ؟؟! "چشمام رو به نشانه ی تاکید روی هم گذاشتم ..:" "کمکم کرد که دراز بکشم ..:" "در حالی که تو سرمم یه چیزی تزریق میکرد گفت :" _دیگه چیزی رو به رها توضیح ندین ...خودش یادش بیاره بهتره :" "چشمام داشت سنگین میشد ..:" "صدا ها داشت ضعیف تر میشد ..:" "تو دلم گفتم ..:" "رها ..!!!!..:"


****
زانو هام رو بغل کرده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم... محوطه ی بیمارستان..خیلی سر سبز و با نشاط بود ..از نگاه کردن بهش خسته نمیشدم ...! تو این چند روز که به هوش اومده بودم تا الان ...هیچی رو به یاد نیاورده بودم ...وقتی هم که خیلی از دست خودم کلافه میشدم ..صدا های مبهم از مهران تو گوشم میپیچید .! تو همین فکرا بودم که یه چیز محکم خورد به بازوم ...! برگشتم دیدم دکتره است ...و با تفکر داره به مهرش نگاه میکنه ..! "دستم انگار یکم خیس بود ...نگاهی بهش انداختم ..." "دکتر علیرضا امجد " یکم بهش خیره شدم و گفتم :" _چرا روی دستم مهر زدین ؟! "همینطوری که به مهرش خیره شده بود گفت :" _هوم؟ ! "با لحن جدی تری گفتم:" _چرا مهرتون رو روی دست من امتحان کردین ؟! علیرضا _ آخه میدونی چیه ؟! روی ورق نمیزد ... گفتم شاید به یه دیوار بزنم درست شه .. بعد مهر رو روی برگه ی جلوش زد و با شیطنت به من خیره شد و گفت :" _آهان ..ببین درست شد ..! "دستم رو محکم مالیدم که رنگ مهر بره ...و گفتم:" _من دیوار نیستم ... "دستم رو گرفت و کمکم کرد به دراز بکشم ...در همون حال گفت :" _چرا اتفاقا ! روی دستم یکم الکن زد که صدای اعتراض من بلند شد ..! _نههه دیگه .! علیرضا_چی ؟! _سرم نمیخوام ! علیرضا _دیگه تشخیص اون با منه ..! "با کمی مکث گفت :" _و این که "خندید و گفت :" _دیوار هستی یا نه ..! "در همون حال داشت سرم رو میزد ..:" تا سوزن به پوستم خورد صدای آخم بلند شد ...دکتر با تعجب به من نگاه کرد و گفت :" _ببین هنوز نزدم ... "با اضطراب گفتم :" _میخواید بزنید که ......! "خندید و گفت :" _آهان این برای بعدش بود ..! "خب روت رو بکن اون ور..! دوباره مشغول شد که بزنه ...که زیر چشمی نگاهش کردم ...:" "نچی گفت و بهم خیره نگاه کرد ...:" "ابرو هام رو بالا بردم و گفتم ": _هوم ؟! دکتر _میدونی اولین کسی هستی که از سرم میترسی ؟! _نچ .! دکتر _پس بدون ! "بعد سرم رو به من زد که من دوباره شروع کردم :" _آخ آخ آخ ..! "اشک تو چشمام جمع شد ..." دو تا ضربه به در خورد ..:" "دکتره برگشت سمت من و گفت :" _اشکات رو پاک کن ...فکر نکنن اینجا میزنمت ..! "به زور اشکام رو پاک کردم و روم رو به طرف دیگه برگردوندم ..." دکتر بلند گفت :" _بفرمایید ! "مادرم همراه با یه خانومی که تو چند روز گذشته هم بهم سر زده بود وارد شد ..!:" اون روز اول هم که دیده بودمش برام آشنا بود ..:" ولی خب یادم نمی اومد ...:" "این سری پیش دستی کردم ..:" بلند گفتم :" "سلام خاااله !!:" "خاله ام به سمت من برگشت و گفت:" _سلام به روی ماهت .! بهتری خاله ..؟! "سرم رو تکون دادم که مادرم گفت:" _علیرضا جان این بچه چرا چشماش قرمزه ..؟! "دکتره یکم خندید و گفت :" _خانم دکتر ...راستش !! "به مادرم نگاه کرد و ادامه داد :" _نه این که از سرم بترسه ها ... "مادرم بلند بلند خندید و گفت :" _وای قبلا هم از سرم میترسید ..امکان نداشت بذاره بهش سرم بزنیم..! "حرف گذشته هایی که من یادم نمی اومد بین مادرم و خاله ام سر گرفت .:" "دکتر هم با ذوق و شوق به حرفاشون گوش میکرد ..:" "به حرفاشون گوش نمیدادم ...علیرضا هم شروع کرد چک کردم دستگاه هایی که دور و برم بود .. صدای آروم مادرم توجه من رو نسبت به خودش جلب کرد ..:" _پسره که گذاشته رفته ...من نمیدونم چیکار کنم...؟ "خاله ام کلافه گفت :" _به فکر چی هستی تو ؟به همه بگو نشد ..! _آبرومون میره ..! خاله ام _چه آبرویی ؟! خب گفتید که عروسی رهاست ..! حالا بگید نشد ..! _بابا مردم مسخره ی ما نیستند ...الان همه منتظر دو هفته دیگه اند ..! خاله ام _خب مگه منتظر فردان؟! اصلا مگه کارت عروسی ها رو چاپ کردین ؟! مادرم _نه گفتیم فعلا چاپ نکنن.! خاله ام _حالا تا دو هفته دیگه خدا بزرگه ....شاید یه اتفاقی افتاد..! "مادرم سرش رو با نگرانی تکون داد و گفت :" _چی بگم ؟! برگشت سمت دکتر و گفت :" _علیرضا اگه خسته ای برو من خودم بالا سرش میمونم ..! دکتر _نه خانم دکتر من هستم ..! "مادرم و خاله ام به سمت در راه افتادن که مادرم گفت :" _خسته شدی من رو صدا کن ..! "از اتاق بیرون رفتن ..به سمت دکتر برگشتم و گفتم :" _شما چرا انقدر با خانواده ی من صمیمی هستین ؟! "داشت روی برگه ها مینوشت که گفت :" _پدرت تو دانشگاه استاد منه ..! مادرت هم تو بیمارستان خیلی کمکم میکنه ..! "سرم رو تکون دادم و روم رو برگردوندم..! "نگاه سنگینش رو روی خودم حس کردم ..:" برگشتم سمتش : دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با خنده نگاهم میکرد گفتم:" _بله .. "آروم و با لبخند گفت :" _هیچی ..! "خندم گرفته بود روم رو باز برگردوندم و گفتم :" _باشه ....


سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و به بیرون چشم دوخته بودم ....
کوچه ها و خیابون ها از جلوی چشمم رد میشد ..بدون این که هیچ چیزی رو به یاد بیارم ..! تو یه خیابون پیچیدیم... دو طرف درختای بلند بود .... طوری که هوای ابری بالا سرمون رو ابری تر نشون می داد ... وارد کوچه ی فرعی شدیم... انگار پام رو تو بهشت گذاشته بودم ...! پر درختای بلند و سبز ...یه عالمه بوته و درخت هایی که تازه شکوفه کرده بود ... پدرم جلوی یه خونه ی ویلایی خیلی شیک نگه داشت.! از ماشین پیاده شدیم.... نفس عمیق کشیدم ...بوی بارون رو به ته ریه هام فرستادم و به همراه مادرم وارد خونه شدیم ... حیاط بینهایت بزرگ و سرسبز تر از بیرون بود ! یه استخر خیلی بزرگ وسط حیاط ؛ که دورش رو هم میله کشیده بودن ... کف حیاط چمن بود و روی اونا سنگ های تیکه تیکه بود که به طرف ساختمون میرفت ... دست مادرم رو گرفته بودم و پله ها رو میرفتم بالا ...! هر گوشه رو نگاه میکردم ...دوباره انگار صدا می اومد ... "دست مادرم رو فشار دادم...:" "صدا مادرم کم میشد ..." مادرم_رها چی ...! "چشمام رو بستم ..." روی پله ای که وایساده بودم نشستم..:" صدای مهران دوباره تو گوشام پیچید ..! "رها .... دوستت دارم ... ولی .. نمیشه ..." با تکون های محکمی که میخوردم چشم باز کردم ...:" مادرم کنارم نشسته بود و دستام رو تکون میداد ... پدرمم روی زانوهاش روبه روم نشسته بود ... "نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" _چی شده ؟! "مادرم بغض کرد و دستش رو جلو دهنش گذاشت و به پدرم خیره شد ....پدرم بلند شد و گفت :" _به دکترش زنگ میزنم.... مادرم برای تاکید حرف پدرم گفت :" _علیرضا که قرار بود بیاد ..بهش بگو زود تر بیاد ..! "پدرم سرش رو تکون داد و تلفنش رو از تو جیبش در آورد ...! مادرم کمکم کرد بلند شم ..:" دستم رو گرفت اون یکی دستش رو دور شونه ام انداخت ..:" گفتم : _مامان من برای چی بیهوش شدم ؟! _من و پدرت که از صبح تا شب تو بیمارستانیم ... مهران آوردتت بیمارستان... میگفت تو حیاط داشتین حرف میزدین که انگار از حال رفتی ... سرت خورده به یه جایی ..! "داشتم به حرفای مادرم فکر میکردم که گفتم:" _امشب دکتر برای چی میخواست بیاد ..:" "مادرم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" _چند روزه تو بیمارستان کار داره باهامون ...نمیتونست بگه ... گفتیم بیاد خونه ..! "سرم رو تکون دادم ...:" "وارد خونه شدیم ....توش هم مثل بیرونش بزرگ و قشنگ بود ... چند دست مبل ...! مجستمه های قدیمی گوشه به گوشه ی خونه به چشم میخورد ..:" "وسط خونه وایساده بودم و این ور و اون ور رو نگاه میکردم ...:" "این سری صحنه ی مبهمی هم جلوی چشمم اومد ..:" "مهران تو هال جلوم وایساده بود :" مهران _میشه بیرون قدم بزنیم ...:" "دیگه چیزی یادم نیومد ...:" "چشمام رو باز کردم و به مادرم که داشت با من صحبت میکرد نگاه کردم..:" _بله ؟! مادرم یکم نگاهم کرد و گفت:" _گفتم علیرضا تا چند دقیقه دیگه میرسه ...تو هم برو تو اتاقت استراحت کن ..! "موهایی که تو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم جمع کردم و گفتم:" _من خوبم ... مادرم _خب برو استراحت کن .! "سرم رو انداختم پایین !و آروم گفتم" _کجا ..! "مادرم لباش رو گاز گرفت و به سمت من اومد ...دستم رو گرفت و به سمت پله ها راه افتاد ..از پله ها بالا رفتیم.. منو به گوشه ای از سالن برد ... در یه اتاقی رو باز کرد و چراغش رو روشن کرد و اومد کنار ... وارد اتاق شدم ... اتاق نه بزرگ بود نه کوچیک ... تختم نزدیک به پنجره و یه کتاب خونه ی بزرگ هم بغل دستش ..چند تا صندلی هم کنار کتاب خونه بود ... رو به روی تختمم یه میز و کامپیوتر که روش پر عروسک های رنگی رنگی...! خندیدم و به سمتشون رفتم ... یکشون رو برداشتم و با خنده بهش خیره شدم ... "صدای مادرم باعث شد که به طرفش برگردم ... اونم لبخندی بر لب داشت و دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود ..!" مادرم_عاشق اون عروسکی بودی که دستته ..! "خندیدم و باز به عروسکه چشم دوختم:" "صدای زنگ باعث شد که مادرم تکیه اش رو از روی چهار چوب برداره ...به طرف من برگشت و گفت :" _خب رها جان دراز بکش الان دکتر هم میاد .. "مادرم رفت پایین ....خود منم به سمت تختم رفتم...وقتی داشتم از کنار آینه رد میشدم .. برگشتم و به خودم نگاه کردم...چشمای رنگیم و موهای روشنم که کلاه مشکی و بافتنی شلی که روش بود به چشم میخورد ..!" به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم... ضربه ای به در خورد ..:" "به سمت در برگشتم:" _بفرمایید ..! "در باز شد و علیرضا با لبخند همیشگیش وارد شد ..:"

اومد سمتم و صندلی کامپیوتر رو کشید کنار تختم و روش نشست .. دستم رو گرفت و گفت :" _خوبی ؟! شنیدم باز یکم به هم ریختی ! نفس عمیقی کشیدم و گفتم :" _بعضی وقتا یه صدا هایی میشنوم ..! "یه صحنه هایی میاد جلوی چشمم !" "ولی سریع میره ..:" "با دقت به حرفام گوش میداد و بعضی وقتا حرفم رو تاکید میکرد " یکم که باهاش حرف زدم خوابم گرفت :" "بهم نگاه کرد و گفت :" _خب استراحت کنی بهتره ..! من میرم پایین با خانوادت حرف بزنم ... کاری داشتی صدام کن.. چشمام رو روی هم گذاشتم ... دکتر وسایلش رو جمع کرد و وقتی داشت از در اتاق میرفت بیرون صداش کردم:" _دکتر ... "برگشت سمتم :" _بله ؟! _با خانوادم درباره ی من میخواید حرف بزنید ؟! "یکم مکث کرد و گفت :" _آره ! _میشه به ..! "پرید وسط حرفم !" "درباره ی مریضیت نیست !" "از جام نیم خیز شدم و گفتم :" _پس چی ؟! "لبخندی زد و گفت :" _اگر خودشون خواستند بهت میگن !! حالا هم استراحت کن ! "دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ..." دکتر از اتاق خارج شد ..." روم رو به سمت پنجره کردم ... "تو دلم گفتم:" _یعنی چی میخواد بگه؟! "چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ..!" ولی ذهنم اجازه ی خواب رو بهم نمیداد ... بلند شدم و لباسام رو عوض کردم .. جلوی آینه وایسادم و موهام رو ریختم یه طرف و از پایین بستمشون ..! دوباره برگشتم سمت تختم ...ولی هر کاری میکردم ...نمیتونستم سمت تختم برم... یه حس کنجکاوی تو وجودم بود ..!ولی ترس هم داشتم ته دلم گفتم :" _کاری نمیکنی که چرا میترسی؟! کفش هام رو درآوردم تا روی پارکت صدا نکنه "آروم آروم به طرف در اتاق راه افتادم ...صدای ضربان قلبم رو توی گوشام میشنیدم ..:" دوباره به این فکر کردم که اگر دیدنم چی ؟! "باز خودم جواب خودم رو دادم :" _میگم اومدم آب بخورم ..! در اتاقم رو باز کردم و به سمت پله ها راه افتادم .. نزدیک پله ها که رسیدم صداشون رو شنیدم ... نشستم همون جا و شروع کردم به گوش دادن !!! "دکتر داشت حرف میزد" _خب خانوم وزیری ..!مگه مشکل شما تا همین دو دقیقه پیش عروسی رها نبود ...:" مادرم _خب چرا ! دکتر _ چرا حالا که داماد پیدا شده .مشکل رها رو پیش کشیدین ! _خب رها یادش بیاد.... "دوباره صدای دکتر اومد :" _اگه یادش بیاد هم مهران مگه برمیگرده ؟! امشب عروسیشه ! مگه یادتون رفته ... "پدرم خنده ای کرد و گفت:" _علیرضا جان ...ما هی بخوایم طوری تو رو به قولی بپیچونیم تو هی دلیل بیار ... اصلا شاید خانواده ی تو بهتر برات بخوان .! "دوباره دکتر حرف زد " _اونا هم قبول کردن ! "پدرم باز خندید و گفت :" _مشکل رها رو ... "دوباره علیرضا پرید وسط حرف پدرم :" _بله آقای وزیری میدونن ! "بعد با یکم مکث ادامه داد " _آقای وزیری ...خواهش کردم ازتون ...! "پدرم گفت :" _من حرفی ندارم ....از همه نظر خوبی ! با این وضع رها ؛ کی بهتر از تو که میشناسیمش... "صدای مادرم تو سالن پیچید " _رها خودش قبول نکنه چی ؟! رها الان تو زندگیش سر در گمه ! علیرضا _خانم وزیری اجازه بدین خودم راضیش میکنم ..! خب البته حق دارید ..سر در گم هست ! وقتی هم یادش بیاد ... شما خودتون چی فکر میکنید ؟! بهتره تو کدوم شرایط باشه ..! "سکوت سالن رو پر کرد !" مادرم باز گفت :" _علیرضا جان ....راضی کردنش با خودت ! "صدای آروم علیرضا اومد ...." _مرسی....! "بیشتر از این صلاح نبود اونجا بشینم بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم ..! وارد اتاقم شدم ..روی تختم نشستم و به موضوع پیش اومده فکر کردم !!! یعنی چی قرار بود سر من بیاد ؟!


روی تختم نشسته بودم و کلافه به موضوع پیش اومده فکر میکردم ....
دوتا ضربه به در خورد ... به در نگاه کردم و گفتم:" _بفرمایید "دکتر آروم در اتاق رو باز کرد .و وارد شد ...:" چشمام رو بستم و سرم رو بین دوتا دستام گرفتم... اومد کنارم و روی صندلی نشست ! _خوبی ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم _خوبم ! مچ دستم رو گرفت و گفت : _رها کارت دارم ! بهش نگاه کردم و گفتم :" _بفرمایید ! "اب دهنشو رو قورت داد ...یکم هول کرده بود. ... شروع کرد مقدمه چینی کردن : "میدونستم میخواد چی بگه ...ولی برای چی من رو راضی کنه !؟ مگه میخوام عروسی کنم ؟!" "تا فکر عروسی رو کردم ...دوباره چند تا صدا تو گوشم اومد ... باز مهران بود :" _رها ... عروسی رو باید ..!:" "صدای دکتر منو از گذشته درآورد ..:" "دستم رو گرفته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد .. بهش خیره شدم و گفتم:" _بله ؟! دکتر _ رها الان چرا داشتی چشمات رو فشار میدادی ؟! بغض کردم و گفتم : _دوباره صحنه اومد جلوی چشمم... کمکم کرد دراز بکشم ... وقتی دراز کشیدم گفتم _من چرا خوب نمیشم ؟! لبخندی زد و گفت :" _چرا خوب میشی ... فقط یکم به خودت فرصت بده ... "بهش نگاه کردم و گفتم:" _کارم داشتی؟! "یکم مِن من کرد و گفت :" _رها میخوام یه کمکی کنید ..... هم به خودت ...هم به خانوادت ... "دوباره مکث کردو نفس عمیقی کشید و ادامه داد :" _هم به من "یکم فکر کردم و گفتم:" _چه کمکی .! "دستاش رو به هم قلاب کرد و گفت :" _رها من اصلا بلد نیستم مقدمه چینی کنم ! "پریدم وسط حرفش و گفتم :" _من خوشم نمیاد ...! علیرضا _خب خیلی خوبه ..کارم رو آسون کردی !! "سرش رو انداخت پایین" باز گفتم:" _منتظرم ... "با چشمای مشکی و جذابش بهم خیره شد و گفت :" _با من ازدواج میکنی ؟!


rightM.jpgداشت از چی حرف میزد ؟!
چه دلیلی داشت باهاش ازدواج کنم !!
یکم با گیجی نگاهش کردم و گفتم:"
_چرا؟
"تک خنده ای کرد و گفت :"
_چطوری بگم ؟!
"با یکم مکث شروع کرد به توضیح که من تا چند وقت قبل از این که فراموشی بگیرم ...قرار بوده با کسی ازدواج کنم...خانواده ی من ...تدارک دیدن ..اما وقتی فرصت کمی تا وقت عروسی مونده بود ...برنامه ها به هم میریزه ....
مشکل من پیش میاد و خانواده ی داماد اون رو بهونه میکنند و کنار میکشند...
حالا خانواده ی من موندن و کلی مهمون که منتظر عروسی منن ..."
یکم به علیرضا نگاه کردم و گفتم:
_خب من الان باید چیکار کنم ؟!
علیرضا یکم فکر کرد و گفت:"
_با من ازدواج کن ...!
کلافه نگاهش کردم...
معنی حرفش رو نمیفهمیدم...!
تو اون لحظه هیچی تو ذهنم نبود...
گفتم:
_برای چی؟!
"خندید و گفت:"
_برای این که کمک کنی هم به خانوادت ...هم به خودت ...هم به من...
یکم فکر کردم و گفتم:
_چرا به خودم ؟!
کلافه ادامه دادم :"
_چرا به تو ؟!
"دستم و گرفت و گفت:"
_اول انقدر کلافه نباش ...تا خود صبح هم باشه اینجا میشینم و برات توضیح میدم...بعدش این که کمک میکنه خودت خوب شی !
"سرم رو تکون دادم و به فکر فرو رفتم
"علیرضا تا دید وضع آرومه یکم برام از وضع پیش اومده گفت و دلایل این که چرا باهاش ازدواج کنم...:"
وقتی حرفاش تموم شد ...بلند شد بره ...بهم با ناراحتی نگاه کرد و گفت :
_البته مجبور نیستی !!
دوست نداری !!!
اجبار نمیکنیم ..!
نه من ..نه خانواده ات ..!
"دستش رو گرفتم و با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :
_تا فردا بهت خبر میدم ...
"چشماش رو روی هم گذاشت و گفت :
_باشه !
وقتی داشت از در اتاق بیرون میرفت یه چیزی روی برگه نوشت و گذاشت روی میز کامپیوتر و گفت :"
_شماره ام رو گذاشتم اینجا ....
حالت بد شد ...بهم زنگ بزن ...
و با تاکید ادامه داد :
_هر وقت از شبانه روز ...!
"سرم رو تکون دادم ...:"
"یکم بهم نگاه کرد و از اتاق خارج شد .!"
"از پنجره به بیرون خیره شدم ...
یکم به درخت های حیاط نگاه کردم ...
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود...
بلند شدم تو کتاب خونه دنبال یه سر نخ گشتم برای تلنگر به ذهنم برای گذشته ...
کلافه همه کتاب ها رو میگشتم ...
رسیدم به یه دفتر ...
تا بازش کردم ...بوی عطر فضای اتاق رو پر کرد ...
"بوش آشنا بود ...!
اما چیزی رو به یاد نمیاوردم ..!
هر صفحه رو که ورق میزدم ...
نوشته ها ...
خط به خط آشنا بود...
اما چیزی یادم نمی اومد...
کلافه دفتر رو روی میز پرت کردم ...و خسته به سمت تختم رفتم...

خیره به دفتر خاطراتم نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چطوری تصمیم بگیرم...درباره ی کسی که چیزی ازش نمیدونم...
درباره ی موضوعی که یه عمر زندگی من رو به خودش مربوط میکرد...
برای خودمم خنده دار بود... هیچی نمیدونستم ...فقط باید نقش بازی میکردم...
حس یه عروسک خیمه شب بازی رو داشتم....
با صدای زنگ در خونه از جا پریدم....
دفترم رو روی میز گذاشتم و از اتاقم خارج شدم و از پله ها رفتم پایین...
صدای قلبم تو گوشم میزد...
به آیفون نگاه کردم...علیرضا بود...
نفس عمیق کشیدم و آیفون رو برداشتم :"
_بفرمایید...
"به تصویر نگاه کردم ..مثل این که داشت در رو هول میداد...
صدا های مبهم تو ذهنم پیچید ...
چشمام رو بستم ...
جلوی در خونه وایساده بودم...
در رو به زور باز کردم و اومدم تو خونه ...
صدای خودم اومد....
_این در کی قراره درست شه معلوم نیست ..."
چشمام رو باز کردم...و یادم اومد در خرابه ...و به صفحه ی آیفون نگاه کردم..سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:"
_الان میام دم در..
"کسی خونه نبود...صبح که مادرم داشت میرفت ...تصمیم رو بر عهده ی خودم گذاشته بود...:"
برای سوالم که گفته بودم خودت بودی چیکار میکردی...گفته بود قبول میکردم...
تصمیمم رو گرفتم....
بالاخره مادرم بود....بهترین رو برام میخواست...!
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم..!
علیرضا با لبخند همیشگیش پشت در وایساده بود ...
یکم بهم با ذوق نگاه کرد و گفت :
_سلام...
"نمیخواستم روحیه ی بد خودم رو که به خاطر فراموشیم پیدا کرده بودم روبهش نشون بدم ...منم لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم و اون رو به داخل دعوت کردم...وارد حیاط که شد...دست گل رز رو که خیلی زیبا تزئین شده بود به به سمتم گرفت ...تشکر کردم و ازش گرفتم ...با هم به سمت خونه حرکت کردیم ...
هیچکدوم حرف نمیزدیم ...
سکوت بینمون رو اون شکست ..:
_ خانم و آقای دکتر خونه اند ؟!
"در حالی که با گل ها بازی میکردم گفتم:
_نه
"گل ها رو به سمت صورتم بردم و نفس عمیقی کشیدم ...:"
دوباره یه حسی بهم دست داد...
چیزی رو به یاد نمیاوردم...
انگار یه جای کار میلنگید ...
با صدای علیرضا چشمام رو باز کردم..
جلوم وایساده بود و دستاش رو روی شونه ی من گذاشته بود ...
یکم که بهش با تعجب نگاه کردم ...خندید و گفت:
_خوبی؟!
"سرم رو به نشانه ی تاکید تکون دادم...:"
علیرضا_پس چرا یهو وایسادی؟
"به گل ها خیره شدم و گفتم...بعضی وقتا چیزی انگار میخواد یادم بیاد ....
ولی ...
"لب هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:"
_گیر داره ..میدونی ...!
یادم نمیاد...
دستم رو گرفت و با خنده گفت:"
_خب نباید به خودت فشار بیاری ...! گیرش هم کم کم رفع میشه ...دو هفته بیشتر نیست به هوش اومدی. ... از خودت چه انتظاری داری !!
"روی تاب زیر درخت بیدمجنون نشستیم ...که من گفتم:"
_خب ..خب چرا خیلی چیزا یادم نیس ...
"با کلافه گی بهش چشم دوختم و گفتم"
_چرا اون چیزایی که تو زندگیم لازمه رو فراموش کردم؟!
"یه ابروش رو داد بالا و با شیطنت گفت :"
_خب چی رو فراموش کردی ؟!
"چشمام پر شد ...و با عصبانیت تقریبا فریاد زدم "
_همه چی ی ی ی ی ی
"به تاب تکه داد و آروم با پاهاش اون رو تکون داد و گفت :"
_یه عالمه آدم آرزوشونه جای تو باشن ....دوست دارن هیچی از گذشته یادشون نیاد ...بعد تو اینطوری میکنی ..!؟
زیاد خودت رو عصبانی نکن ...سعی نکن چیزی رو به یاد بیاری ...اون وقت بد تر پازلی که جلوت داره درست میشه رو به هم میریزی !
رها ...
ازت خواهش میکنم ...خودت رو این طوری ع


مطالب مشابه :


تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت

تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای




تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی

بهترین رمان های ایرانی - تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی - توسکا-قرار نبود-جدال پر تمنا




عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

بـــاغ رمــــــان - عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی - همه مدل رمان را در اینجا




دانلود رمان اولین شب ارامش

عاشقان رمان - دانلود رمان اولین شب ارامش - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




رمان غربت غریبانه ی من 2

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 2 آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد




رمان غربت غریبانه ی من 1

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان ساحل آرامش.




رمان غربت غریبانه ی من 3

رمان رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 3 ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد "




رمان غربت غریبانه ی من(5)

عاشقان رمان - رمان غربت غریبانه ی من(5) یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد "




برچسب :