نمایشنامه غواصی در خیال

بنام خدا

نمايشنامه : غواصي در خيال

*******

پرده باز مي شود

صحنه : زير يك رودخانه خروشان

((فرمها مي سازند . خياباني كه موجودات  يعني مردم زير آب همه در تكاپوي يك كارند . فروشنده . خريدار .بچه ايي با مادر . پليس . اتوبوس . تاكسي و مسافر . و همه اين جوش خروشها نشانه زندگي زير آب است . بعد از لحظه ايي صداي فرياد يك روزنامه فروش كه سفره دريايي است سكوت را مي شكند . ))

روزنامه فروش: روزنامه . روزنامه . يك خبر مهم .... يك خبر مهم ... بياييد و بخريد .. خبري كه براتون هم نون و داره هم پول .... يك جايزه بزرگ ... اونم از طرف كوسه بزرگ ... روزنامه ... روز نامه ...

(( چند نفري بطرف روزنامه فروش مي روند و روزنامه را مي خرند . ماهي كوچلو هم كه از مغازه بيرون آمده است در ايستگاه تاكسي مياستد . روزنامه فروش كنار او ))

روزنامه فروش : روزنامه ... روزنامه ... جايزه بزرگ از كوسه بزرگ ... روزنامه بدم ماهي كوچلو ...

(( ماهي كوچلو روزنامه را مي گيرد و بعد سوار تاكسي مي شود و مي رود . فرمها تاكسي را مي سازند كه ماهي كوچلو داخل آن است و راننده هم در حال رانندگي و وسايلي در حال عبور و مرور از كنار آنها ))

راننده : اين روزها همش خبرهاي داغ يك روزنامه است

ماهي كوچلو : بله

راننده : ميگم حالا اين جايزه رو هم ميدن يا  همش شعاره ؟

ماهي كوچلو : نمي دونم

راننده : بنظر من شعاره .... اصلا كي جرات مي كنه بطرف كوسه بزرگ بره .. چه برسه كه بگه جايزه بده

ماهي كوچلو : درسته

راننده : حالا چي نوشته ؟

ماهي كوچلو : نخوندم ...

راننده : به ... بخون دگه

ماهي كوچلو : خب بخرين آقا

راننده : ماهي محترم ... حيف نيست پول بي زبون بدي حرف مفت بخري ؟

ماهي كوچلو : شما كه علاقه نداريد نخريد

راننده : حالا دلخور نشين

ماهي كوچلو : نه دلخور نيستم

راننده : فرمودين كجا ؟

ماهي كوچلو : همين خيابون

راننده : بفرما اينم خيابون صدف ...

(( ماهي كوچلو پياده مي شود .... پولي را به  راننده مي دهد ))

راننده : قابل نداره

ماهي كوچلو : بفرماييد .. خواهش مي كنم

راننده : متشكرم ... (( پولي را مي گيرد و مي خواهد به او بقيه پول را بدهد كه ماهي كوچلو رفته است )) ا ... بقيه پولتون ..... حالا چرا عصباني ... 

(( فرمها تند تند كوچه هاي مختلف را مي سازند و ماهي كوچلو هم از كوچه ها عبور ميكند . تا اينكه به خانه مي رسد و فرمها درون خانه را مي سازند . او وسايل را كنار مي گذارد و روزنامه را باز مي كند و شروع به خواندن مي كند ... ))

ماهي كوچلو : ( با خودش - نگران ) يعني كجاست ... ماهي حداقل سه چهار تا از اين خبر ها ميشه ... خدا كنه اينبار خودش باشه ( صداي در )

ماهي كوچلو : كيه ؟

صدا : منم دكتر لاكي

ماهي كوچلو : اوه ... اومدم اقاي لاكي ... ( بطرف در مي رود .. در را باز مي كند .. لاك پشتي وارد مي شود )

دكتر لاكي : سلام

ماهي كوچلو : سلام آقاي دكتر

دكتر لاكي :  سلام .... دارو تو گرفتي

ماهي كوچلو : آره بفرماييد ( پاكتي را به او مي دهد و دكتر داروهاي او را نگاه مي كند .)

دكتر لاكي :  خوبه ..  مرتب بخور ... منم از حالت بي خبر نذار

ماهي كو چلو : چشم آقاي دكتر

(( دكتر نگاه به او و انگار متوجه چيزي شده ))

دكتر لاكي : چيه رنگ روت رفته ... طوري شده ؟

ماهي كوچلو : نه

دكتر لاكي : من بعد اين همه سال مريضمو خوب مي شناسم ... بازم كوسه بزرگ جايزه گذاشته ؟

ماهي كوچلو : خب چه ربطي به حال من داره

دكتر لاكي : خيلي ... به حدي كه به اين روز مي ندازت ... چند بار رفتي كه اون نبوده

ماهي كوچلو : ولي يك حس عجيبي نسبت به اين يكي دارم

دكتر لاكي : با كوسه بزرگ در گير نشو ...

ماهي كوچلو : من دنبال گمشده خودمم

دكتر لاكي : قرارم نيست هر جسدي افتاد تو اين شهر به اين بزرگي تو كاسه داغتر از آش بشي و بخواهي او نو  نجات بدي كه چي كه شايد دوست باشه

 

ماهي كوچلو : آخه همه شبيه اونن

دكتر لاكي : باشن ... ( مكث) حالت خوب نيست .. تو نياز به استراحت داري ... دگه بسه از بس پلاك بردي بالا .. برات دردسر ميشه ها ...

ماهي كوچلو : دستم خودم نيست .. حسم اجازه نميده

دكتر لاكي : امان از اين حس تو ... فراموش نكن تو غريبه هستي ... اينجا آبهاي غريبه توست ... اينجا قانون بخصوص خودش رو داره ... چند بار تا مرز مرگ رفتي و امدي ؟ بشين زندگيتو بكن

ماهي كوچلو : كمكم مي كنيد ؟

دكتر لاكي : من كه دريغ ندارم ... ولي اين كوسه لعنتي رحم و مروتي نداره ... حتي به نزديكهاي خود ... اون سريع نديدي كه با برادرش و دامادشون چه كرد ...

ماهي كوچلو : پس خودم تنها مي رم پيداش مي كنم

دكتر لاكي : هر جور ميلته ... فراموش نكن كه خودتم مريضي ... اين سم كه تو وجودته سم خطر ناكيه ... به هر حال ( در حال رفتن ) منو از حالت بي خبر نذار

ماهي كوچلو : چشم آقاي دكتر

دكتر لاكي : روز بخير ... اميد وارم اين  يكي گمشده تو  باشه ...

ماهي كوچلو : متشكرم

(( دكتر لاكي مي رود .... ماهي كوچلو دو باره روزنامه را نگاه مي كند ))

ماهي كوچلو : ( با خود ) انگار اين يكي با بقيه فرق داره ... دلم گواه مي ده خودشه ... برم بگردم ... بهتره برم تا كنار اون كشتي غرق شده ... ( حركت مي كند و از خانه خارج مي شود )

(( فرمها باز دل درياي بيكران و خروشان را نشان مي دهند و ماهي كوچلو كه هم در ميانه اين فرمها                شنا كنان آنهم با احتياط كذر مي كند و گاه وقتي اره ماهي ... مار ماهي ... با لباس پلنگي از كنار او عبور            مي كنند  ولي بدليل شناخت  كاري به او ندارند اما ماهي كوچلو نيز با احتياط از كنار آنها عبور مي كند تا جايي كه فرمها كشتي غرق شده ايي را مي سازند .. ماهي كوچلو با احتياط نزديك كشتي مي شود . كم كم بطرف كشتي مي رود . اما ناگهان سلفه به سراغ او ميايد و روي زمين ميافتد ))

صدا : كيه .. كيه .. كسي اونجاست ؟ جواب بده ... كسي اونجاست

(( بعد از لحظه ايي دو قورباغه در حالي كه چهره خود را پوشيده اند از داخل كشتي در حالي كه چهره خود را پو شيده اند بيرون ميايند ))

قوري : قورا

قورا : جونم قوري

قوري : كوسه هان ... سربازاشون هستن ؟

قورا: نه قوري ... خبري نيست .. اونا كه باشند ترسي ندارن ... ميان داخل

قوري : پس كي بود ؟

قورا : نمي دونم

قوري : من مي ترسم ... اگه سربازا مارو ببينن چي ميشه ؟

قورا : نترس ميگيم رفتيم دنبال جسد

قوري : اونم تو كشتي بزرگ ... محل استراحت كوسه بزرگ

قورا : درست ميشه ... بريم

(( ناله و صداي ماهي كوچلو آنها را متوجه خود مي كند))

قوري : شنيدي ... بيا بريم قورا

قورا : نترس .. شايد همون جسد باشه كه ما دنبالشيم

قوري : عجب بدبختي داريم ها

قورا : بيا دنبال من بيا

(( هر دو آروم  آروم بدنبال هم بطرف صدا حركت مي كنند تا اينكه به ماهي كوچلو مي رسنند ))

قوري : ا ... اينكه ماهي كوچلويه خودمونه ...

قورا : ولي اينجا چي مي خواد

قوري : نكنه اونم

قورا : بعيد نيست

قوري : ولش كن ... بيا فرار كنيم واسه مون درد سر ميشه

قورا : نه صبر كن ... حالش بدجوري خرابه ... گناه داره ... بيا كمك كن برسونمش خونش

قوري : ولش داداش برامون  بدبختي مياره ... بيا بريم

قورا : بيا كمك كن حرف نزن ... مي خواهي بيچاره رو رها كني كه كوسه بزرگ اونو بخوره

قوري : اون تحت تعقيب هست ... بعدشم چطوري ببريمش ؟

قورا : كاري نداره ... من راهشو بلدم از راه مخفي مي ريم ......... بيا كمك كن

(( قوري و قورا هر و كمك مي كنند كه او را ببرن ))

قوري : حالا چي شده كمك كردنت گل كرده ؟

قورا : كدوم كار من بي مزد بوده

قوري : همينو بگو

قورا : صدا نده حركت كن

ماهي كوچلو : ( ناله كنان  ... كلماتي نامفهوم را مي گويد .... فرمها صحنه را عوض مي كنند اما اينبار فضا را به بالاي آبها مي برند و اينبار فضاي يك خانه و حيات آنرا مي سازند ... حوضي در وسط ... درختي در كنارش .. پدر در حال هرس كردن گلهاي باغچه ... و مادر در حال جارو كردن حياط ... بعد از لحظه ايي نو جواني وارد مي شود او تنگ ماهي  خال را در دست دارد .))

مادر : ( متوجه او ) اين چيه سعيد ؟

سعيد : تنگه مادر

مادر : مي دونم واسه چي خريدي ؟

سعيد : ( كنار حوض ) براي ...

پدر : ( حرف او را قطع مي كند ) حتما اين آخرين ماهي رو مي خواد بده پسر همسايه ها ؟

سعيد : نه . اتفاقا مي خوام آزاد ش كنم

مادر : آزاد ؟

سعيد: ( كنار حوض ) آره ... آزاده  آزاد

پدر : خب حالا هست چكار داري ؟

سعيد : نه با با فكر كنم دق كنه

پدر : ( مي خندد ) مگه آدمه كه دق كنه

سعيد : ما با اين ماهي كوچلو سري داريم آقاجون

پدر : بار ك الله .... چه سري ؟

مادر : ا ... سر رو كه لو نميدن .... ( رو به سعيد ) حالا كجا مي خواهي رهاش كني

سعيد : مي برم همرام ... اونجا ميگن يك رو دخونه خيلي بزرگ هست ... كه به دريا مي ريزه  ...

مادر : سعيد ميشه نروي ....

سعيد : مادر بازشروع نكن  ... شما كه گفتين راضي راضي هستين

مادر : آخه

پدر : آخه نيار خانم ... خدا بزرگه

مادر : آخه من تنها همين بچه رو دارم

سعيد : ا ... مادر چرا دروغ ميگي ؟

مادر : دروغ

سعيد : پس اون آبجي كوچيكه من چي

مادر : وا ... خاك تو سرم .. چي ميگه اين مرد

پدر  :  خودم بهش گفتم ... گفتم بمونه حداقل بدنيا اومدن خواهرش رو ببينه بعد بره ... ميگه بر                      مي گردم

مادر : پس لو دادي ...... كبوترها تو  هم پر دادي  كه

سعيد : گفتم آزاد بشن ... آزاد ..... ( شروع به رقصيدن مي كند )

(( فرمها صداي بال زدن كبوتر هايي را در مياورند و صحنه شب را مي سازند و سعيد لب حوض و در حالي كه تنگ ماهي را دست دارند . و اينبار ماهي داخل تنگ است و عكس ماه هم درون حوض خودنمايي             مي كنند ))

 سعيد : ( به تنگ ماهي ) : دلخوري ... كسي كه از آزادي دلخور نمي شه ... مي ري يك جاي بي نهايت ... يك جايي كه هر جاش برات دنياييه ... مثل حوض ما كوچيك نيست ... اونجا خيلي آب داره ... اونجا خيلي با صفاست ... اينقدر دوست داري كه خدا مي دونه ... تازه تو بايد از رودخونه بري يك جايي با شكوه تر ... با خروش تر ... شهر بزرگ ... با صدفهاي زيباش ... بهش مي گن دريا ... چي ... من .... من كجا دارم مي رم ... اوه ... اگه بگي براش چه مكافاتي كشيدم .. چه گريه ها كردم ... چه التماسها كه نكردم .... اونم بشرطي با داييم برم ... تو هم به اين رو دخونه بسنده نكن ... فرار كن ... بزن بدل دريا .... برو .. تو لياقتت بالاتراز يك رودخونه است ...

(( نگاه به تنگ ماهي مي كند و او را مي بوسد ... فرمها دو باره زير آبها باز مي گردنند و صحنه بيمارستان كه قورباغه ها و دكتر لاكي بالاي سر او هستند را مي سازنند ... ماهي كوچلو در حال گفتن نام سعيد است ))

قورا : چي ميگه ... سعيد كيه دگه ؟

دكتر لاكي : هزيون مي گه ... تبش زده بالا ... هي مي ره تو ي اين آبهاي آلوده

قوري : آلوده ؟

دكتر لاكي : آره .. همين كشتي كه غرق شده همش سمه

قورا : يعني ما هم

دكتر لاكي : شما هم رفتين اونجا ؟

قوري : بله

دكتر لاكي : نترسين ... اين ماهي كوچلو ي قصه  چندين ساله داره

قورا : قصه ؟

قوري : چي ؟

دكتر لاكي : سعيد آقا .... جنگ ... جبهه ...

قورا  : اين آقا سعيد كيه ؟

دكتر لاكي : نمي دونم ....

قوري : شما همش با هاش ارتباط دارين نمي دونيد .

دكتر لاكي : بدونم حق گفتن ندارم ... بفرماييد ... دور مريض رو خلوت كنيد ... دستتون هم درد نكنه كه آوردينش اينجا .. بفرما

قورا : چيزي نگفتيم كه عصباني مي شي آقاي دكتر

دكتر لاكي : من حق ندارم اسرار مريضم رو لو بلدم بفرماييد

قوري : رفتيم با با

(( هر دو مي روند . دكتر بالاي سر ماهي كوچلو ... ناراحت ))

 دكتر لاكي : آخه اين رسمشه ... با با ول كن ... مي دونم دوستشداري ... مي دونم آخرين مرتبه كه تو رو آزاد كرد صداي  انفجار و گلوله بود ... اما اون معلوم نيست كجاست ... شايد الان تو خونه نشسته باشه ... بفكر آزادي تو باشه ... هر نشوني و هر جسدي آقا سعيد نيست كه .... اين كوسه بهت شك كرده ... يك بار ميان خونتون و خود تو آواره مي كنند ها ... بهت صدمه مي زنند ها ... ببين كسي دور بر خونت نمياد .. باهات رابطه نداره .. چرا ؟ ... چون از كوسه بزرگ مي ترسن ... منم كه ميام چون دكترم ... مواظب خودت باش ( پرستاري وارد مي شود ... ) پرستار

پرستار : بله آقاي دكتر

دكتر لاكي : سابقه داره ... فرار نكنه ... كله خرابه ... يك دفعه ميبيني ميزنه بسرش كه بره  عمق  زياد رودخونه ... خطرناكه  براش ... مواظبش باش ....

پرستار : چشم

(( فرمها صحنه ايي را مي سازند كه كوسه ايستاده اند و كوسه بزرگ كه لباس پلنگي و كلاه كج قرمز به سر دارد با دو ربين شكاري در حال نگاه كردن است ))

كوسه بزرگ : اين دگه چه جورشه ...

كوسه ايي : قربان هر جا رو مي گرديم نيست

كوسه بزرگ : خونه اون ماهي كوچلوي لعنتي نيست ؟

كوسه ايي : نه قربان ... اون افتاده تو بيمارستان

كوسه بزرگ : بيمارستان ؟

كوسه ايي : بله قربان .. مواد سمي ... اون زخمها كارشو ساخته ... همش يك پاش بيمارستانه .. يك پاش خونه

كوسه بزرگ : من هنور راز نگراني اون و نفهميدم .. چرا هر جسدي مياد اون حالش دگرگون مشه

كوسه ايي : قربان تازه ... گروه جا سو سا خبر دادن .. بعد از ميل كردن  هر جسد ... اون مياد تكه حلبي ايي از اون جسد رو ميبره تو سطح آب

كوسه بزرگ : تكه حلب ؟

كوسه ايي : بله قربان ... بهش ميگن پلاك

كوسه بزرگ : فعلا كه گم شده مامهمتره ... بگردين اونو پيدا كنيد ... جايزه رو ده برابر كنيد ... به هر كس شك كردين بگيرينش ...

كوسه ايي : اطاعت قربان ... ( همه مي روند )

كوسه بزرگ : ( با دوربين نگاه مي كند ) آخرش گيريت ميارم ... بچه

(( فرمها خانه ماهي كوچلو را مي سازند ))

(( ماهي كو چلو روي صندلي نشسته است و در حال خواندن كتاب است - صداي در ))

ماهي كوچلو : كيه ؟

 صدا : منم ... عروسك

ماهي كوچلو : عروسك .... ( كنار پنجره ... خوشحال ) عروسك .... ( بطرف در و در را سريع باز مي كند ... عروس دريايي زيبايي وارد مي شود... آنها هم را در آغوش مي گيرند )

عروسك : سلام ... دوست من

ماهي كو چلو : سلام خوش آمدي .... از اين طرفا

عروسك : ماكه همش مزاحميم ... جنابعالي اين خونه رو رها نمي كني ؟

ماهي كوچلو : اي ... از دست اين لعنتيها چه بكنم

عروسك : آدمهاي ... كوسه هاي بزرگ ... تقصير خودته ... خب چرا سر بسرشون مي ذاري .. بشين زندگيتو بكن

ماهي كوچلو : ولش كن ... خوبي .. كجايي .. نيستي ؟

عروسك : رفته بودم سفر .. چه خبر .. شنيدم مريضيت اوت اوت كرده ؟

ماهي كوچلو : طبق معمول دكتر لاكي .... اينم فقط انگار من مريضشم

عروسك : خب اين بده اينقدر خاط خواه داري ؟

ماهي كوچلو : همه نسبت به من لطف دارن ... ولي نبايد از زندگيشون بمونن كه

عروسك : نترس اونا به زندگيشون مي رسن .. خب الان چطوري ؟

ماهي كوچلو : بهترم ... بايد استراحت كنم

عروسك : يك سوال ؟

ماهي كوچلو : واي خدا ... بازم يك نويسنده سمچ و كنجكاو  ... بفرما  بپرس

عروسك : دوست دارم از اين آقا سعيد بدونم ؟

ماهي كوچلو : واسه كتاب جديدت ؟

عروسك : آره

ماهي كوچلو : برات خيلي  هاشو گفتم ... اما يك چيز هست اين كه سعيد يك شاعر بود ... شعر دوست بود .. همش مي خوند و ورد زبونش بود كه :

(( فرمها صحنه هايي را همراه برقص و آواز مي گيرند و شروع به همسارايي مي كنند ))

همسرايان :

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد .

من خواب يك ستاره قرمز ديده ام .

و پلك چشمم هي مي پرد

و كفشهايم هي جفت مي شوند

و كور شوم

اگر دروغ بگويم

من خواب آن ستاره قرمز را

وقتي كه خواب نبودم ديده ام

كسي مي آيد

كسي ديگر

كسي بهتر

و اسمش آنچنان كه مادر

در اول نماز و در آخر نمازش كه من آموخت

من و مادرم صدايش مي كنيم

يا قاضي القضات است

يا حاجت الحاجات است .

عروسك : خب تو حالا از كجا مي دوني كه حالا مياد اينجا

(( فرمها  صحنه خانه سعيد را مي گيرند روي حياط كه سعيد لب حوض نشسته است ))

سعيد : مي دوني ماهي قشنگم دلم مي خواد در جبهه چكاره بشم .... البته داييم مي گه نه ..... تو بايد همومن خط سوم بشي ... آخه سنت پايينه ... ولي من اونجا كه رفتم ... مي زنم به دل آب .... آخه عاشق آبم ... تو خودت بهتر مي دوني من روزي يكبار و تو اين حوض شنا نكنم ... يا استخر نرم ... حالم گرفته است ... آره دوست دارم غواص بشم ... اونم يك غواص خط شكن .... آرزوم اينه ... تو دل آب بميرم ... راستي اگه من بيام تو آب دوست دارم بشم خونه تو ... تو بيايي تو چشاي من خونه كني ..... ( مكث) ولي كجا ؟ چه وقت ؟ اون موقع تو كجا و من كجا ؟ كاش مي شد يك قرار با هم بزاريم .... ولي حيف ... ( خوشحال ) مهم نيست مهم آزادي تو ست ....

(( نوري ضعيف ورنگين آرام آرام پشت پنجره ايي مي رود كه مادر در حال گريستن و شنيدن حرفهاي سعيد است .... فرمها باز خانه ماهي كوچلو را مي سازند ))

عروسك : كه اينطور ....

(( در همين لحظه صداي در كه محكم كوبيده مي شود بگوش مي رسد ))

صدا : ماهي كوچلو .. ماهي كوچلو ... در رو باز كن ... دكترم ... زو دباش ... خونه ايي ؟

ماهي كوچلو : (( كنار پنجره )) چي شده  ؟

عروسك : نمي دونم ... باز كنم

ماهي كوچلو : آره ... دكتره

(( عروسك در باز مي كند ... دكتر رنگ پريده و ترسيده وارد مي شود ))

ماهي كوچلو و عروسك : چي شده ؟

 دكتر لاكي : بايد فرار كني ... بايد از اين شهر بري ... برئو شهر خودت ... توي آبهاي خودت ... كوسه بزرگ داره مياد ... اون لعنتي ها ... قورباغه ها رفتن گفتن تو جاي اون جسد رو مي دوني ... حتي اسمشم گفتي ... فرار كن ... چند صد متر جلوتر يك تنگه است .. از اون كه رد بشي دگه تمومه ... دگه رفتي  توي آبهاي خودت ... زود باش عجله كن ...

عروسك : راست ميگه زود باش

ماهي كوچلو : اما سعيد

عروسك : نگران نباش ... مطمئن باش اگر پيداش بشه خودم ... كمكش ميدم ... برو دگه

(( ماهي كوچلو در حالي كه از دكتر و عروسك تشكر مي كند . فرار كرده و فرمها هريك بنوعي كوچه .. خيابان ... راه مي شوند ... و كوسه ها كه بدنبال ماهي كوچلو در حركت هستند اين درگيري ادامه دارد تا جايي كه ماهي كوچلو موفق مي شود از تنگه فرار كند .... فرمها بعد از گريز ماهي كوچلو با ريتمي آرام و دلنشين صحنه اتاقي را مي سازند كه دختري پشت ميز نشسته است و در حال نوشتن است در كنارش تنك ماهي وجود دارد و كنار تنگ هم قاب عكس نو جواني با لباس غواصي كه كنار رودخانه بر تخته سنگي نشسته است و لبخندي بر لب دارد . ))

دختر : ( در حال نوشتن ) و اين بود قصه ماهي كوچلو و سعيد آقا  و در آخر اين نوشته را تقديم به برادر مفقود الاثرم مي كنم كه هنوز از سرنوشتش  بعد از سالها خبري نشده ... و هنوز نميدانم و نمي دانيم كي بيايد .. فردا .. پس فردا .. و شايدم سالهاي ديگر .. اما من مي دانم كه مي آيد ... و من اطمينان دارم شايدم با ماهي كوچلوش در حال بازي كردن تو ي شهر آبها باشه آخه مادر مي گفت اون عاشق آب و غواصي بوده ...

صدا : سارا

سارا : بله مادر

صدا : قصه ات  تموم شد ؟

سارا : آره مادر ... قصه بدي نشد .. فردا مي دم استادم ... تصويب بشه ميره زير چاپ ... اسمش گذاشتم غواصي در خيال .. خوبه

صدا : عاليه ... پاشو كاراتو بكن ... اون ماهي سفره هفت سين هم بنداز تو حوض آب .... ما دم در منتظريم

سارا : چشم ....

                           (( سارا تنك را بر مي دارد .... و از اتاق خارج مي شود .... و اين در حالي است كه نوري خوش رنگ آرام آرام روي قاب عكس مي رود و لبخند سعيد كه مي خندد ))

 


مطالب مشابه :


عجیب ترین رستوران های دنیا

اين رستوران به شكل خانه «پو»، عروسك محبوب كارتوني ساخته شده است و در آن تمام گارسون فروش




نمایشنامه غواصی در خیال

بعد از لحظه ايي صداي فرياد يك روزنامه فروش كه سفره كه چهره خود را پو شيده عروسك . ماهي




چگونه یک پروپوزال بنویسیم :

مهندسی فروش; اين است كه مثلاً اگر هدفي كه مي خواهيد به آن برسيد ، نامناسب بودن عروسك هاي




مشاهیر ادبیات جهان

اردك زشت - دخترك كبريت فروش. خانة عروسك ادگار الن پو.




مشاهیر ادبیات جهان

اردك زشت - دخترك كبريت فروش. خانة عروسك ادگار الن پو.




همه چيز از جومونگ از بيوگرافي جومونگ تا واقعيتها

فروشگاه آنلاین ، خرید و فروش شاهزاده يونگ پو». مجموعه به شكل عروسك ساخته شده‌اند




ناکامی جنسی مشکل ناگزیر غرب

«پو » خطری که عروسك (باربي) از قبال اشتیاق مردم عادی برای دستیابی به رابطه جنسی، فرصتی




سیمز؛ یک بازی استراتژیک در راستای هژمونی فرهنگی

«پو» خطری که این روزهادرکمین عروسك (باربي) با فروش ۱۵۰ میلیون نسخه در جهان، پرفروش




برچسب :