رمان من نمیترسم6

حس خواب منو گرفته بود.....اولین بار تو اینجا طبق عادت همیشه ام این همه میخوابم.....
خدایی خواب خیلی خوبه....من که هیچ چیز مثل خواب بهم نمیچسبه....
با صدای تاشا که کنارم وز وز میکرد ...یه چشممو باز کردم....
اگه گذاشت من بخوابم...اخه من چیکاره بیدم!!!!
-هان تاشا چیه ...جون تیماست بذار بخوابم...

_بانو بیدار شید یه لحظه!

با حرص بلند شدم...با چشای نیمه باز غر زدم:
-تاشا چیه اوله صبحی نمیذاری من بخوابم آخه!بدبخت اون تیماس گیر چه شمری افتادم!

_خانم چیزه ..

-هان چیه...
کامل چشامو باز کردم ...وا این چرا اینجوری میشه...نکنه سکته کرده دهن مهنش کج شده!
با شک گفتم:
-تاشا خوبی تو؟ چرا دهنت کج شده! 

صدای خنده اومد ...وا این صدا از کجا میاد ...کم اینجا عجیب حالا جن و روح هم اضافه شد خدا رحم کنه!...
دیدم ازش صدا درنمیاد....دیگه خوابم پرید پاشدم ...کج وکوله رفتم به سمت دست شویی....
یه خمیازه توپ کشیدم...دهنم وسط راه وا موند...

با دهن باز داشتم نگاش میکردم...
لباش رو از خنده رو هم فشارد میداد .....عصبانیت کاملا از قیافم معلوم بود...خندشو قورت داد وگفت:

_سلام خانم خوابالو!
-شما اینجا چیکار میکنید؟!!!

_دیدم دو هفته ای میشه نیومدی به ساختمون سر بزنی ..گفتم شاید دلخوری ازم....بلاخره اون ساختمون با نظارت قرار ساخته شه خانم مهندس!
-تا اونجایی که من دیدم هنوز به وجود من نیازی نیس!...اما باشه فردا یه سر میزنم!

دیگه وای نستادم و رفتم سمت دست شویی...پسره پر رو یکاره پاشده اومده که چی!..انگار خودم وظایفمو نمیدونم...یا واسه خوشگذرونی اینجام!...هه !!!....
حالا دورغ نباشه تو این دوسه هفته حسابی خوش گذروندیم...همش رو هم مدیون تیماس و تاشا بودم...خنده رو لبم میاوردن...
یه خمیازه دیگه کشیدم...
یهو عین جت از دست شویی اومدم بیرون ...نکنه الان بگن باید سند بذارن تا من از دست شویی بیام بیرون...
خوب چیکا کنم اون تو خیلی فکرم باز میشه :ئ...
وا این چرا نمیره...من که گفتم فردا میام...نشتم روبروش و به تاشا گفتم چایی بیاره...از نظر من چایی خیلی بهتر از قهوه است ...قهوه به مزاجم خمش نمیاد زیاد ..بدجور بیخوابم میکنه...
با بلند شدن صداش ابرای خیالمو از بالای سرم زدم کنار ...الان چی گفت؟؟؟...چی باید بگم...
خود درگیریم زیاد طول نکشید که گفت:

_خب نظرت چیه آبجی؟؟؟!!
الان بامن بود آبجیو؟؟:
-ببخشید برادر متوجه نشدم میشه دوباره تکرار کنی؟؟!
کصافط به من لبخند ژکوند تحویل میده:

_آبجی میگم که میای امروز بریم خرید برای مراسم؟؟!!

-چه مراسمی؟؟؟مگه بازم مهمونی دارین؟

_نه مراسم ازدواج پسر عمم بایا هستش...آشنا شدین که!!!

-بله !

_پس بریم تا برای مراسم خرید کنیم...میخوام با انتخاب آبجی خانم لباس بخرم...

دیگه کم کم داشت شاخای بالای سرم اظهار وجود میکردن...اول از اون آبجی گفتنش ...حالام با این خرید کردن با انتخاب من...
تاشا هم با چشمای گشاد شده جلوی آشپزخونه واستاده بود ومارو نگاه میکرد..نمیدونستم چی بگم...وقتی خود مین از راه دوستی وارد شده اگه بخوام لج کنم تو مملکت غریب میکشتم وهیچکیم نمیفهمه...با صدایی که رو به تحلیل میرفت گفتم باشه...
لبخندی زد و گفت:
_پس تا تو حاظر میشی ...من یه چایی دیگه ام بخورم...
با سر اشاره ای به تاشا کردم که چایی بیاره براش ...خودمم پاشدم تا حاضر شم...این پسر تعادل روانی نداره ...
یبار خویه یبار پاچه میگیره...
پـــــــــــــــــــــــو ف......

لباس پفی کالباسی پوشیدم وموهامم همرو جمع کردم وبی هیچ آرایشی رفتم پیش مین...
با دیدنم لبخندی زد و بلند شد ....همراه هم رفتیم بیرون.....دم در بودیم که واستاد...گفت:

_خب حالا از کجا لباس بخریم برای من؟؟

-نمیدونم ...هرکجا که خودتون مایلید...

_نه دیگه میخوام نظرتورو بدونم...همیشه از کجا خرید میکنی...یا بهتر بگم دوس داری از کجا خرید کنی...

-گفتم که نمیدونم شاهزاده...

_مگه نگفتم اول شخص صدام کن...لفظ شاهزاده هم به کار نبر...

-سعی میکنم !!

_خب نگفتی ؟؟

-نمیدون جنا.ب...ببخشید نمیدونم مین...

_یبار دیگه بگو !

-چیو؟؟!

_الان چی صدام کردی؟؟!!

-خب خودتون گفتید که بدون پیش وند و پسوند صداتون کنم !

_آره...منم نگفتم که ناراحتم ...فقط میخوام یبار دیگه اسمم رو از زبونت بشنم!

-گفتم ...م.ین...

_آفرین حالا شد ....خب کجا بریم...

-ای بابا میگم نِ می دو نم !

_خب یه جایی رو پیشنهاد کن !

اینجوریاس دیگه ...زل زدم تو چشماش و گفتم:

-بریم پاریس !!!! چطوره ؟؟!!!

_خب بریم ...خوبه ...خوشم میاد از انتخابت...

تعجب کردم :-اما چجوری ؟؟ مگه میشه؟؟

_کوچولوِ ...یادت رفته ها من خودم تورو آوردم اینجا...پس رفتن به کشورای دیگه برام هیچ محدودیتی نداره !!!

بایاد آوری که کرد اخمامو کشیدم توهم ...پسره پر رو افتخارم میکنه منو دزدیده...یه لباس برات انتخاب کنم حض کنی !!

دستم رو گرفت وبا لبخندی که رولبش بود بهم گفت:
-خب حالا سعی کن چشاتو ببندی...نمیخوام مثل دفعه پیش سرگیجه بگیری...

پر بیراهم نمیگه...اصلا دلم نمیخواد باز سر گیجه بگیرم...برای همین چشمامو بستم...
دستای مین دورم رو گرفت ومنو به اغوشش کشید...باز این عطرش ...وای خیلی خوش بوِ...کاش واقعا داداشم بود...یه داداش مثل کوه...فکر کنم برادر خوبی میشده...وای که اگه دادشم بود هرجا میخواستم برم باهاش میرفتم...کلی پزشو به دوستام میدادم :ئ...پز که نه ولی دوس دختر براش زیاد پیدا میکردم :ئ.....خدا منو شناخته !!!برادر نداده!

گرمای تنش خواب نصفه موندمو داشت برمیگردوند...چشامم روی هم افتاد و نفهمیدم چیشد....

با احساس خفگی چشمامو باز کردم...همه چی سیاه بود...نفسم در نمیومد...نمیتونستم دست وپامو تکون بدم...بوی عطری میومد که برام آشنا بود...
دوباره پلکامو به هم زدم...یکمی سرمو بردم عقب...آخ آخ آخ موهــــــــــــــام ...
با صدای من دستی از دورم باز شد...به سرعت بلند شدم...یا خدا اینجا کجاس...

متعجب اطراف رو نگاه میکردم...یه اتاق 24متری حدودا...با دکور کرم قهوه ای...گوشه اتاق یه ال سی دی و یه کاناپه بود...اما پس من کجام الان...دوباره به این ورم نگاه کردم....
جــــــــــــیـــــــــــ ـــــغ...من رو تخت اونم کنار مین !!!!!!
با جیغ من مین به سرعت بلند شد نشست ....
با صدای خوابالودی گفت:

_برای چی جیغ میکشی آیسان ؟!

-من..م...ن....من اینجا چیکار میکنم ؟؟؟!!!تاشا کجاس؟

_اوف !منم میگم چیشده اینجوری جیغ میکشی !....مگه یادت نیس اومدیم خرید !

-اومدیم خرید؟

_بله...
یادم اومد...آره اومدیم خرید :
-پس چرا من وتو رو یه تخت هستیم؟!

_حالا پاشو یه آبی بزن سرو صورتت بعدا باهم حرف میزنیم...

اومد که بلند شه آستینشو کشیدم که مجبور شد وایسه ...گفتم:

_نــــه ! همین الان توضیح بده !من وتو رو یه تخت چیکار میکنیم !
روم نشد بگم من تو بغل تتو چیکار میکردم ...چون مطمئنا اون حس خفه شدن برا همین تو بغل بودن بود...پسره کصافط ...فکر کرده منم دوس دخترشم ...هه نشونت میدم ! خط و نشونام زیاد طولانی نشد که گفت:
_ اگه یادت باشه برای اینکه سر درد نگیری چشماتو بستی وتو بغل من اومدی ! نزدیک پاریس بودیم که خواستم بیدارت کنم دیدم خوابی ...چون صبح هم خوابالو بودی بیدارت نکردم...آوردم رو تخت بذارمت که اونقدر منو محکم گرفته بودی نشد که ولت کنم...
منم خوابم گرفت پیشت خوابیدم !!!

-تو خیلی بیجا کردی !باید بیدارم میکردی !
پرید وسط حرفم :
_حالا مگه چی شده ؟!فکر نکنم تو عقاید تو ،بغل برادر خوابیدن یا به آغوش کشیدن خواهر مشکلی داشته باشه؟!
یا نکنه شما برادر رو هم نامحرم میدونید ؟؟!

منتظر جوابم نموند هرچند جوابی نداشتم بهش بگم...با دهن باز داشتم نگاش میکردم که به طرف سرویس اتاق رفت...
مرده شوری برادر بودن تورو ببرن ...اه...مشتم رو کوبیدم رو تخت...نمیذارم با به سوال کشیدن عقایدم ازم سواستفاده کنی حالا ببین...
از رو تخت اومدم پایین و رفتم رو کاناپه نشستم...از عصبانیت تند تند پامو تکون میدادم....
با ریخته شدن موهام رو شونم تعجب کردم ! مگه من اومدنی موهامو همه رو نبستم! اه کار خود ناکسشه !
میکشمش ...نابودش میکنم....خدایا میبینی به چه روزی افتادم آخه ...زندگیه من دارم !
بعد کلی دبدبه و کبکبه ، اون همه مغرور بودن ،اون همه کلاس گذاشتن، اون همه به پسرا رو ندادن ! حالا تو بغل یه نکبت خوابیدم ...خدایا خودت از خطرات حفظم کن...
ترس بدی افتاده تو دلم....نکنه کار دستم بده ...
صدای باز وبسته شدن سرویس اومد توجه ای نکردم ...همین جوری پامو تکون میدادم...اومد روبروم ایستاد :
_چرا انقدر عصبی هستی خواهر!

با حرص بلند شدم :
-خیال خام رو از سرت بیرون کن....من به برادر خودمم رو نمیدم !

_چرا مثلا؟!

-برای اینکه پر رو میشه !!!!!!! 
لبخندی رو لبش نشست ...رفتم سمت سرویس ...برم یکم فکر کنم والا !!!


از سرویس اتاق که اومدم بیرون دیدم همینجوزی بهم نگاه میکنه...یعنی انقدر تابلو رنگ و روم باز شد !
اخم کردم که بیشتر از این دهنش کش نیاد ...بچه پر رو...
نشستم رو تخت ...دلم از گرسنگی ضعف میرفت...روم هم نمیشد بگم...الانم که سرشو کرده تو مبایلش...

بعد ده دقیقه گفت:_بریم بیرون غذا بخوریم یا سفارش بدم بیارن تو اتاق....

یه نگاهی بخودم کردم ...اه کیفمم نیاوردم که حداقل چهارتا لوازم آرایش توش باشه...بدتر از اون لباسم تمام چروک بود...
با لبی آویزون گفتم:
-نه همینجا غذا میخورم !

_باشه الان سفارش میدم...چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه هرچی خودت سفارش میدی...
_باشه الان سفارش میدم...

یه شونه هم نبود تا موهامو شونه کنم!...دیگه چاره ای ندیدم باید بهش بگم اخه گل سرمم از سرم باز شده نمیدونم کجاس......
-مین ؟
_بله....
چنان با لبخند نگاه میکنه که یادم رفت چی میخواستم بگم ! 
اهان یادم اومد:

-میگم که اینجا شونه ای چیزی وجود نداره ؟

_برای چی میخوای؟

-به نظرت شونه رو برای چی میخوان آیا ؟!
_باشه ...تا غذا رو بیارن میرم میخرم برات....

نزدیک در بود که دوباره برگشت :
_چیزه دیگه ای لازم نداری؟

-یه گل سری چیزی که بشه موهامو جمع کنم ...
_باشه ..الان میام...

از دز که بیرون رفت دوباره رو تخت دراز کشیدم...خدا لعنتش کنه...ای کاش یه مرکز خرید تو ایران میگفتم بعد از دستش فرار میکردم ...
هی روزگار ببین به چه فکرایی که میافتم اخه اگه راه فرار بود که من این همه اسیر نمیشدم...
درثانی مین هرجا که باشم پیدام میکنه...از طرفی دلم براش میسوزه ..اون چه گناهی کرده که باید بد خولقیه منم تحمل کنه...یه سرِ که از دوران جدش بوده...ولی آگه بچه دار شه بچش خیلی نچسب میشه !
ایــــــــــش صدسال نمیخوام عمه همچین بچه ای باشم...
صدای در اومد ...در و باز کردم ...خدمتکار غذارو آورد و رو میز چید....
رنگ ونگارش که دلم رو آب کرد...
نشستم وشروع کردم....اوووووم خوشمزس ...دوس دارم.....

اخرای غذام بود که مین عین جن اومد تو...قاشق همینجوری تو دستم موند...
یع جوری نگام کرد که یکمی خجالت کشیدم...اما زیاد نکشیدم چون بلافاصله قاشق رو بردم تو دهنم :ئ....
کیسه های که احتمالا خریداش بود گذاشت گوشه اتاق ...خب توکه خودت میخواستی خرید کنی چرا منو کشوندی اینجا....روم رو ازش برگردوندم ....ایــــــش....

اومد کنارم نشست :
_نوش جونت پاشو ببین چیزایی که برات گرفتم خوبه اندازس یا نه....باهم که رفتیم بیرون هرچی خودت خواستی میخرم....

اخ جون یعنی برای منِ....با ذوق رفتم سمت بسته ها...خنده رو لبشم اصلا به حساب نیاوردم..به درک هرچی میخواد مسخره کنه....مهم این خریداس که کرده
پاکت اولی که باز کردم یه چندتا تیشرت توش بود.....همه استین بلند....خب خوبه از این لباس که تنمه بهتره ....
دومی هم سه تا شلوار بود که فقط رنگشون فرق میکرد...
پاکت اخری هم .....وووواوووووو اخ جونمی....پاکت رو گذاشتم روپام وتیکه تیکه لوازم آرایشارو درآوردم تست کردم....
دوتا رژ لب خوشرنگ بود که هردو مایع بودن ....صورتیشو برداشتمو رو لبم کشیدم....بوش عالـــــــــی بود...
یه لاک صورتی هم توش بود....اونم باشه حتما میزنمش....
دستش درد نکنه....راحتم کرد به قران....

تو دوراهی مونده بودم که تشکر کنم یا نه که خودش به حرف اومد....
_خوشت اومد؟

-بد نیس ....

از پر رویی من تعجب کرد...هه نکنه انتظار تشکر هم داره !....
_حالا بیرون رفتیم گفتم که بازم خرید میکنیم ..هرچی که بخوای...

-باشه !...
_خب آماده شو بریم یه دوری بزنیم معلومه حوصلت سر رفته .!

باشه ای گفتم و یه بلیز شلوار برداشت رفتم سمت سرویس که عوضش کنم...مین بلند شد گفت:
-من میرم بیرون راحت باش....تموم شد صدام کن....

خوبه درصد شعورش رفته بالا ...

بلیز لیمویی رنگ رو با شلوار مشکی پوشیدم....بهم میومد ...فیت تنم بود....اما یه مشکلی بود اونم اینکه بلیز زیادی تنگ بود برجستگی سینه هام کاملا معلوم بود....یکمی معذب شدم...حداقل شالی چیزی نبود که بپوشم معلوم نشه ...
بیحوصله اون یکی بلیزام تنم کردم....اما همشون یه سایز بود.....باز شلوار به خاطر رنگ تیرش کمتر تو چش بود....
چاره ای نیس...موهامو شونه کردم و دو قسمت کردم ...خرگوشیه شل بستم که حداقل بیوفته رو لباسم و سینمو بپوشونه....
یه خط چشم نازک هم کشیدم و رژ لبم و دوباره زدم....اوم خوبه...بهتر شد....
مین رو صدا زدم ...
پشتم بهش بود و نمیدیدمش...داشتم جلوی موهامو جمع میکردم...

کارم که تموم شد برگشتم سمتش...میخ شده بود روم...یکمی موهامو پریشون کردم ...صداش زدم ....اما اصلا حواسش نبود ....
بلند تر صداش زدم...بلاخره حواسش اومد سرجاش...اخم کمی صورتشو پوشونده بو د...
من که کاری نکردم این اخم میکنه....بیخیال بابا خود درگیری داره...
رفتم جلوتر و گفتم:

-بریم ؟؟

با همون اخم گفت :_بریم !

شونه به شونه از هتل بیرون اومدیم....باد خنکی میومد ...یکم لرزم گرفت...اما به روی خودم نیاوردم...
رفت کنار یه ماشین که اونطرف خیابون پارک بود....در جلو رو باز کرد ...نشستم ومین هم نشست سمت راننده ....اِ خودش میخواد برونه ! اونوقت این ماشین از کجا اومده...
فکر کنجکاوی رو از سرم بیرون کردم بلاخره اون یه شاهزاده پر قدرتِ و هرچی بخواد براش فراهمه....
ماشین رو تو سکوت میروند...منم بیخیال خیابونارو نگاه میکردم...
کنار میدون شان دو مارس توقف کرد....نگاهی به اطراف انداختم ....یبار اینجا اومده بودم....برج ایفل هم تو نور غرق بود....کم وبیش مردم پراکنده بودن....

مین پیاده شد ...منم به تبعیت پیاده شدم...
اومد سمتم و دستشو گذاشت پشت کمرم و باهم راه افتادیم....
بادی که از رود سن میومد باعث شد لرز بیشتری بگیرم ...دستامو بهم گره کردم...
بی هدف قدم میزدیم ....از این سکوت بدم میومد ...اما دلم نمیخواست که من سکوت رو بشکنم ....
به نیم رخش نگاه کردم ...بدجور تو فکر بود...هر از گاهی اون یکی دستشو میکشید تو موهاش....
انگار متوجه نگاهم شد ...نگاهم رو غافل گیر کرد و بهم لبخند زد...
بدون کمترین حالتی دوباره روم و برگردوندم....
بلاخره سکوت رو شکست:

_تا حالا اینجا اومدی آیسان؟

لحنش بوی دوستی میداد واسه همین فکر اینکه داره مسخره میکنه رو از سرم بیرون کردم.وبا ارامش گفتم:
-آره یبار به همراه پدر و مادرم اومدم...جای قشنگیه....

_آره خیلی ....وقتی اینجا قدم میزنم تموم دلتنگیهام یادم میره ...

گفتم:
-جالبه ...اما من برعکس دلتنگی میگیرم...

_دلتنگ خانوادت؟

-آره دل تنگ مامانم ...بابام...خونه و زندگیم....

با ناراحتی گفت:
_میدونم چی میگی ...درکت میکنم...

چیزی نگفتم ...یعنی حرفی نداشتم که بگم...واسه همین دوباره خودش گفت:
_آیسان تحمل کن !...کم مونده کار قصر تموم شه...قول میدم قصر که ساخته شد فرداش تو رو صحیح و سالم برت گردونم....
پوزخندی نشست رو لبم...تحملش سخته !!

دلم نمیخواست بحث رو ادامه بدم ....با دیدن آبنباتای بزرگ پشت ویترین مغازه نمیتونستم چشم بگیرم ازشون....بزاق دهنم را افتاده بود....
مین رد نگاهم و گرفت و با لبخند گفت :
_وایسا الان میام !
سری تکون دادم و مین رفت ....

نگاهم رو دوختم به رود سن...واقعا خیلی احساس دل تنگی میکنم...اگه مامانم اینجا بود کلی غر میزد که این چه لباسیِ پوشیدی....اخه مامانم عقیده داره هرکج باید لباس فرهنگ اونجارو پوشید....از این پوشیدگی لباسم حسابی عصبی میشد...
لبخندی رو لبم نشست ....چقدر دلم برای غر غراشم تنگ شده....

_آیسان ...
باصدای مین برگشتم سمتش....واووو از اون آبنباتا دستش بود....یکدونه قرمز رنگ قلبی شکلش رو گرفت سمتم....با خوشحالی ازش گرفتم...اینبار دیگه باید تشکر میکردم....لبخند ملیحی زدم و گفتم:
-خیلی ممنونم مین ...
با لذت آبنبات رو لیس زدم....
مین هم با لبخند نگام میکرد....دیدم خودش نمیخوره واسه همین گفتم:
-چرا خودت نمیخوری ؟ آبنبات که چندتا خریدی ؟!

_آبنباتا همش برای توِ ...من دوس ندارم !

-چرا ؟؟؟؟ خوش مزس که ؟!
_درسته اما من دوس ندارم !راستش دیدن تو با این آبنبات گنده خیلی دلچسب ترِ تا اینکه خودمم آبنبات بخورم !!
متوجه منظورش نشدم ...حتما براش افت کلاس داره ...به من جه اصن دلش بسوزه !
برگشتم سمت نرده ها و دوباره خیره به رود شدم...هربار هم یه لیس گنده به آبنبات میزدم....حسابی لرزم گرفته بود ....
باز این مین صمیمی شد...کنارم واستاده بود و منو تو بغلش گرفت....هردو به رود نگاه میکردیم...خواستم از بغلش دربیام اما گرمای تنش این اجازه رو نداد ....راستش دیگه نمیلرزیدم....با خیال راحت خودمو تو بغلش فشوردم ....صدای خندش اومد....
رو آب بخندی ....صداش آرومش کنار گوشم مور مورم کرد :
_اگه خیلی سرده بریم هتل آیسان ؟

-نه خوبه ...این خنکیو دوس دارم !

_دختر جالب هستی ...نمیشه کشفت کرد....گاهی خیلی آرومی...گاهیم مثل این رود پرتلاتم...بودن کنارت آرومم میکنه !!!!! آبجی کوچولو !!

هضم حرفاش برام سخت بود...همیشه این حرفارو ساده از کنارشون رد میشدم...باز خودم و زدم به بیخیالی و گفتم:
-شما که انقدر آبجی دوس داری خب به پدر و مادرت میگفتی یه فکری برات کنن !
خندید ومنو برگردوند سمت خودش....قدم ازش خیلی کوتاه بود برای همین سرمو گرفتم بالا ونگاش کردم...دستاشو انداخته بود دورم و باد موهای رو پیشونیش رو به حرکت درمی آورد....سیاهی چشماش بدجور برق میزد ....
از اینکه انقدر راحت زل زدم و نگاش میکنم خندش گرفته بود ...با لبخند رو لبش که کم کم داشت کش میومد گفت:
-اگه میدونستم آبجی منم مثل تو خوشکل و ناز میشد یه لحظه هم کوتاهی نمیکردم !! 

_خب اشکال نداره الانم یه خواهر داری دیگه !!!

نگاهش رنگ شیطنت گرفت ....کاملا از برق چشماش و لبخندش معلوم بود...خدا به خیر کنه ...نگاهم و ازش گرفتم و گفتم:
-بریم دیگه سرده !

_چشم ابجی کوچولو میریم ....
دستاشو ازدورم باز نکرد ..همونجوری تو بغلش تا کنار ماشین رفتیم ....
سریع در وباز کردم وازبغلش پریدم تو ماشین...
وا این چرا هی میخنده ! کجایی تاشا که ببینی این مین بدخلاق اخمو الان چه هرهر کر کر راه انداخته ....
سرمو تکیه دادم و آبنباتمو لیسیدم ....
کنار هتل از ماشین پیاده شدیم وسوئیچ و داد دست خدمتکار که ماشین رو پارک کنه ...
دکمه آسانسور رو زدم ...چون آسانسور همون طبقه بود بلافاصله درش باز شد....منو مین رفتیم تو ...
مین یه پاشو تکیه داده بود به آسانسور ...دستاشم تو جیبش بود و داشت نگام میکرد.....
میمون هی نگام میکنه...اومدم یه لیس دیگه به آبنباتم بزنم که دست مین اومد تو صورتم....
هاج وواج نگاش کردم....میگم خود درگیری داره میگید نه !....
دوباره لبش کش اومد گفت:
_مو چسبیده بود ...حالا بخور !

اخی داداشم چقدر به فکر منه ...لبخندی بهش زدم ودوباره ابنباتمو لیس زدم ...
با توفق آسانسور مین در رو باز کرد ...منم خیلی شیک آروم رفتم سمت سوئیت ....
کارت سوئیت رو درآورد و زد ....
پامو گذاشتم تو موجی از گرما خورد تو صورتم ...اخی چه گرمه ...
اما حالا من کجا بخوابم ؟؟؟؟!!!!

حالا من کجا بخوابم ؟!!!
مستعل وسط اتاق وایساده بودم تا یه فکری برای جای خواب کنم...
مین هم رفت حموم ...یه متکا و پتو برداشتم انداختم وسط اتاق ...این جای مین....منم که رو تخت میخوابم...
وا حالا پتو رو چیکار کنم ؟؟؟ یعنی یه دونه پتو بود فقط؟ امکان نداره ....اصلا من پتو مین رو برمیدارم اون بره برای خودش یه دونه پیدا کنه ...والا !

موهامو باز کردم و بافتم اونم به سختی...یادم باشه اولین کاری که رفتم خونمون انجام بدم این موهامو کوتاه کنم .....
خیلی قشنگ دراز کشیدم ....پتوی مربوطه ام روم کشیدم.....چراغ رو خاموش کردم ...وفقط نور کمرنگ آّباژور روشن بود....گرما باعث کرختی تنم شده بود واسه همین چشامو بستم.....

تو خواب و بیداری بودم که تخت تکون خورد....اما توجه ای نکردم....برگشتم و به سمت چپ خوابیدم.....
بوی شامپو میومد....آخی چه بوی خوبی ......دستی افتاد روم ....چشمام گرم تر از اونی بود که بخوام بازشون کنم.....اما با نفسای گرمی که به صورت میخورد دیگه خواب از سرم پرید...چشامو باز کردم....
چندبار پلک زدم ....صورت مین تو یه وجبی صورتم بود....کصافط پاشده اومده رو تخت ....نکبت رو دادم آستر میخواد.....
خسته بودم وخوابم میومد واسه همین حوصله بحث باهاش رو نداشتم...منتظر شدم تا نفساش آروم شه تا بلند شم برم رو زمین بخوابم....
نور آباژور رو صورتش افتاد بود....مژهای نسبتا بلندش رو هم افتاده بود وصورتش چقدر تو خواب معصوم بود.....صورتش هم که معلومه تازه شیش تیغ کرده ....بوی افترشیوش میومد....
بی اختیار دستم رفت سمت صورتش ....خیلی آروم موهای رو پیشونیش رو زدم کنار .....اما زود دستم وکشیدم عقب...بهتره تا به دردسر نیوفتادم پاشم رو زمین بخوابم....

دستشو آروم از روم برداشتم ....پتو رو کنار زدم و از تخت اومدم پایین....متکایی که وسط اتاق بود رو برداشتم و رفتم گوشه اتاق انداختم....دراز کشیدم اما سردم بود....
دوباره بلند شدم و از تو کمد لباس پفیه رو برداشتم ....کشیدم روم ...حالا بهتر شد....
صدای نفسای مین اتاق رو برداشته بود....خدایا تو کار این مین موندم .....کاراش عین بچه سه سالس ....جوری رفتار میکنه که انگار گدای محبتِ....چی باعث این همه نزدیکیش به من شده ....
دلم میخواد باهاش ملایم تر رفتار کنم اما نمیتونم.....کاش این چند هفته باقی مونده هم زود بگذره ..

از خواب بیدار شدم ...چقدر گرمه....ا پتو رو منه که !....نگاهی به تخت کردم...مین خوابیده بود اما پتویی روش نبود....منکه پتو رو از روش برنداشتم که.....حتما خودش انداخته روم ...بهتر ! داشتم یخ میزدم....

بعد از خوردن صبحانه برای خرید از خونه دراومدیم.....به سمت مرکز خرید شانزه لیزه رفتیم....
مین با انتخاب من سه دست کت شلوار به رنگ سورمه ای ، زیتونی , و توسی خرید ....از برندای معروف بود ...حسابی بهش می اومد ...من که با دیدنش تو کت شلوارا دلم ضعف رفت.....خودمونیما برادر خوش تیپی دارم !

چنتام تیشرت و شلوار اسپرت خرید که به شدت بهش میاومد....همرو من انتخاب کردم ....چقدر سر انتخابا خندیدیم....راستش الان باهاش احساس خودمونی تری میکردم....خنده هام از ته دل بود.....به دور از تمام بدخولقیاش پسر خوبی بود....از حدش تجاوز نمیکرد....و همین باعث بهتر شدن رابطمون بود....

به پیشنهاد مین رفتیم برای منم لباس بخریم.....نمیخواستم اخه کلی لباس تو کلبه بود که هنوز بدون استفاده بود....اما مین اسرار کرد و منم نتوستم مخالفت کنم !
جلوتر یه مزون لباس پفی بود....کاش میشد ماکسی بخرم اما میدونم که نمیشد ....نمیشد که خلاف فرهنگشون لباس بپوشم ...هیف....وارد مزون شدیم.....
با راهنمایی فروشنده به قسمت بالا رفتیم.....وای چقدر لباس ....دستم تو دست مین بود و با دقت لباس هارو نگاه میکردم.....همشون قشنگ بودن اما شبیهشو داشتم.....نمیدونم کدومشو انتخاب کنم.....
مین هم انگار مثل من بود چون به زبان فرانسوی به فروشنده گفت که لباس میخوایم که تک باشه و باهمه اینا فرق داشته باشه.....
فروشنده هم لبخندی زد و گفت بشینیم تا بیاره.....

بعد چند دقیقه رگال لباسی آورد ....مین بلند شد وبا دقت لباسارو یکی یکی نگاه کرد....منم که بـــــــوق !
خسته شدم بودم آخه از صبح بیرونیم ....
بعد ارزیابی لباسا دوتا لباس رو به سمتم گرفت....حس نگاه کردن بهشون رو نداشتم ....رفتم تو اتاق پرو .....لباس اولی روکه به رنگ نارنجیِ ملایم بود رو برداشتم ....به زور تنم کردم... خیلی شیک و ساده بود.....روی دامنِ پوفیش فقط چنتا چین بود که به زیباییش اضافه کرده بود....
این رو که پسندیدم ....لباس دومی رو هم تنم کردم......
اینم فوق العاده بود.....یه پیرهن پفی به رنگ زیتونی ....که بالا تنش ساتن بود که روی قسمت پایین سمت چپش یه گل بزرگ بود که چندتا عین برگ تا روی سینم اومده بود.....
دامنش هم پر چین بود.....خیلی خوشم اومد از این......ایول به انتخابت مین......
لباس رو درآوردم و رفتم بیرون ...مین پشت اتاق پرو ایستاده بود.....با دیدن من گفت:

_پس چرا نپوشیدی ؟

-پوشیدم ...خوب بود همین دوتارو برمیداریم......
_باشه ....کاش منم میدیدم چه جوریه انتخابم ...هرچند من تو انتخابم همیشه بیستم !

-اوهو اعتماد به نفست تو حلقم .....تو جشن میبینی دیگه !
_باشه کوچولو !

-انقدر به من نگو کوچولو ...بدم میاد....
_خب باشه خانم بزرگ خوبه ؟
-ایــــــــش پر رویی دیگه کاریت نمیشه کرد !

پول لباس رو حساب کرد و از مزون اومدیم بیرون .....قیافه مین با اون پاکت های خرید واقعا خنده دار شده بود.....با دیدن خندم گفت:
_بخند خانم کوچولو .....حمال نشده بودیم که شدیم !
-ولی خیلی بهت میادا !

_آره لباسا واقعا قشنگ بود....باید به انتخابت آفرین گفت آیسان 
با خباثت نگاش کردم و گفتم:
-اما من لباسارو نگفتم که !

_پس چی بهم میاد؟؟!

-شغل شریف حمالی !

گفتم و دویدم سمت ماشین ......غش کرده بودم از خنده ....رسید بهم گفت:

_واسا خریدارو بذارم تو ماشین حسابتو میرسم !

زبون درازی کردم و نشستم تو ماشین .....
کاپوت و که بست سریع اومد نشست تو ماشین ....با شیطنت نگام کرد وگفت:
_که حمالی بهم میاد آره ؟؟؟ نشونت میدم !

مهلت نداد و قلقلکم داد......وای از خنده رو به موت بودم....منم قلقلکی ....هی پیچ میخوردم .....با خنده میگفت بگو اشتباه کردم .....بگو دیگه تکرار نمیشه .....
منم با سرتقی تمام میگفتم نـــــــــه خیلیم بهت میاد اشتباه نکردم......
انقدر قلقلکم داد داشتم ضعف میکردم....دستمو اوردم بالا گفتم:

-تسلیم تسلیم ....اشتباه کردم.....
ولم کرد وگفت:
_حالا شد ...تکرار نشه کوچولو شیطون !
تندی برگشتم که یه چیزی بارش کنم که هم نونش بشه هم آبش ...که دستشو آورد بالا گفت:

_منم تسلیم ....ببخشید دیگه تکرار نمیشه....
به تبعیت از خودش گفتم:
-حالا شد ..تکرار نشه لدفا.....

شکمم داشت صداش درمیومد که ماشین رو کنار یه رستوران شیک نگه داشت....اخ جون اومدیم ناهار بخوریم .....بعد این همه خستگی یه غذای خوشمزه میچسبه .....

منو رو که دیدم تعجب نکردم چون اینجا یه رستورانی بود که غذای ایرانی هم توش سرو میشد....برای همین برای خودم یه چلو کباب برگ مخصوص سفارش دادم.....مین هم همین رو سفارش داد....اخ جون کباب........
تا حاضر شدن غذا نگاهی به دکور و دیزاین رستوران کردم.....متوجه نگاه مین شدم که بدجور روم زوم بود.....
آروم سرمو برگردوندم سمتش که نگاشو نگرفت وبا لبخند بیشتری به نگاه کردنش ادامه داد......
یه نگاه متعجب بهش انداختم و گفتم:
-تموم شدم !

با خنده گفت:
_تو تموم نشدنی هستی !
-توام پروییت تموم نشدنیِ !!!
صدای خندش بلند شد ...رو آب بخندی.....با اومدن گارسون خندش قطع شد و حرفی نزد دیگه.....
در سکوت غذامون رو خوردیم و راه افتادیم سمت هتل....
وسایل رو از تو ماشین درآورد و داد دست خدمتکار تا بیاره تو سوئیت ......

تا در باز شد رفتم نشستم رو تخت....دلم خواب میخواس....حسابی خسته بودم.....مین هم اومد تو وگفت:

_یکم استراحت کن ...شب برمیگردیم .....

باشه ای گفتم و دراز کشیدم....
مین هم رو کاناپه دراز کشید.....طبق معمول زود چشام گرم شد.....

بعد از خداحافظی با مین وارد کلبه شدم.....تاشا با مهربونی بغلم کرد....تیماس هم پاکتهای تو دستم رو ازم گرفت و برد تو اون یکی اتاق.....
نشستم رو کاناپه ....تاشا هم رفت برام نوشیدنی بیاره....
دلم برای این کلبه هم تنگ شده بود ...خوبه یه روز نبودما....اما نمیشه وابستگی به این کلبه مخصوصا تاشا و تیماس رو در نظر نگرفت.....
تیماس اومد و روبروم نشست ....خندم گرفت ....هر روز خدا اینجا پلاس بود ....با خنده گفتم:

-تیماس ....خوشم میاد هر روز اینجایی ....خجالت نکشا اصن !

تیماس هم خندش گرفت:
_نه بانو چه خجالتی.....دلم تنگ یار میشه دیگه چیکار کنم.....
-کوفت ...تاشا رو باید ازت قایم کنم ...الکی نیس که...برای بدست آوردنش باید شهر رو بهم بریزی.....

_بانو شهر چیه شما بگو دنیا رو بهم میریزم......

تاشا هم با سینی چای اومد تو وگفت:
-خب حالا ...من دنیارو نمیخوام فقط زودتر خونه دست وپا کن که بریم سر زندگیمون....انقدر هم بانو رو اذیت نکن....

خنده از رو لب تیماس پاک شد....میدونم که به خاطر مشکل مالیش فعلا نمیتونه.....و شرمنده تاشا هسش......برای همین خواستم جو رو عوض کنم گفتم:
_خب نبودم چیکارا کردین ؟اتفاق خاصی نیوفتاد

تاشا گفت:_ بانو شما فقط یک روز نبودینا ....اما خب وقتی شما نبودی من وتیماس هم بی حوصله کار هر روزمون رو انجام دادیم......نمیدونم شما بخواین برگردین کشور خودتون ما چیکار کنیم .....

-کارِ خاصی نیخواد بکنید ...زندگیتون رو بکنید ..انگار نه انگار که آیسانی اومده و رفته....

اینبار تیماس گفت:
-اما بانو خیلی دلمون براتون تنگ میشه....کاش بشه همیشه بمونید اینجا.....
لبخندی از مهربونی این دوتا اومد رو لبم ..گفتم:
-اما منم دلم برای خانوادم تنگ شده....خیلی.....میدونم چی میگید قطعا منم دلم برای شما تنگ میشه.....
هردوشون سرشون پایین بود....ادامه دادم:
-جمع کنین کاسه کوزتونو ...فعلا که من اینجام......راستی تیماس یه کاری ازت بخوام برام انجام میدی؟؟
_بله بانو ...بفرمایید 

-میتونی یه چند شاخه گل رز سفید برام بچینی ؟میخوام فردا صبح برام بیاری ....
_چشم بانو ....صبح زود گلهارو میارم میدم تاشا .....

-مرسی ...خوب میدونیا من صبحا خوابم.....
تاشا هم با خنده گفت:
_چرا ندونه بانو ....وقت و بیوقت اینجاس !! ....

از حرف تاشا به خنده افتادیم....زوج خوبی میشن برای هم....دلم میخواد یه کاری براشون انجام بدم....قبل رقتن میخوام عروسی این دوتارو ببینم ......

بعد رفتن تیماس ..با تاشا رقتیم تو اتاق و همه ی وسایلی که خریده بودم رو نشونش دادم.....از دیدن آبنباتا تعجب کرد....تا حالا ندیده بود....راضیش کردم یکیشو بخوره....قبول نمیکرد.....گفتم حالا یه لیس کوچولو بزن .....بیچاره به اجبار من آبنبات رو گرفت و لیس زد.....

انقدر خوشش اومده بود که یه آبنبات هم برای تیماس ازم گرفت....هرچند خودم میخواستم بهش بدم.....دوتا آبنبات دیگرو هم دادم تا بذاره تو یخچال.....
تاشا میگفت بعد از اینکه من رفتم تیماس اومده بود و از مین میگفت ...اینکه رفتارش هیچ تغییری نکرده بود ...و مثل همیشه خشک و جدی رفتار میکنه......دلم نخواست به تاشا از رفتارش تو پاریس بگم.....بلاخره هرکی برای خودش یه رازایی داره دیگه....

از طرفی نمیخواستم وجه ی شاهزاده مین خراب شه.....یه جورایی ازش خوشم اومده بود....البته به عنوان یه دوست یه برادر...اینکه برای عوض شدن حال و هوام به بهونه برده بودم پاریس......بچه نیسم که ....میفهمم.....به خاطر قصرش به من مدیونه وبا این کاراش میخواد یکمی از عذاب وجدان دزدیدن من رو کم کنه ......

تاشا رو فرستادم بره بخوابه...اما خودم مشغول دیدن لباسا بودم .....خنده هایی که باهم کردیم...نگاهای گاه و بیگاهش......نگاهش کلی حرف داش اما من از خوندنش عاجز بودم.....
لباس رو آویزون کمد کردم و رفتم تا بخوابم .....فردا کلی کار دارم... مین میگفت که از من به طور جدا گانه برای جشن فردا دعوت شده.......
باید زودتر بخوابم که حداقل فردا زودتر بیدار شم.

با خوردن نور تو صورتم مثل جت بلند شدم.....خوبه به تاشا گفتم منو زود بیدار کنا....
سریع رفتم دست شویی و اومدم بیرون.....صدای تاشا و تیماس از بیرون میومد...یکمی سردم بود برای همین نرفتم بیرون....خودشون میان تو دیگه.....
رفتم آشپزخوه و چایی ساز رو به برق زدم....یه چایی خوشکل دم کردم و رفتم سر یخچال....پنیر و نون رو برداشتم ونشستم سر میز....
یه صبحونه خوشکل خوردم.....از آشپزخونه دراومدم بیرون که با تاشا برخورد کردم....
چندتا شاخه گل رز بود...همونی که از تیماس خواسته بودم....دستش طلا....
گلارو گرفتم وبه تاشا گفتم تا صبحونه میخوره ...منم میرم حموم...

وان رو پر آب کردم...شامپوی خوش بو رو هم خالی کردم تو وان.....حسابی کف کرد.....
موهامم کاملا باز کردم ولباسارو درآوردم پریدم تو وان.....
آخیـــــــــــــــــش چه گرمه ....عضله هام شل شدن.....یکمی رفتم پایینتر ....آب تا بالای سرم رو گرفت.....سریع اومدم بالاتر.....
موهامم خیس شده بود.....لیف رو برداشتم و شروع کردم به سابیدن.....
کار سابیدن مربوطه که تموم شد سوراخ وان رو باز کردم تا کفا بره.....از طرفیم آب رو باز کردم....
حسابی داشتم کیف میکردم.....تموم کفا که رفت موهام رو زیر آب گرفتم.....
به سختی موهام و شستم ......وقتی از تمیز بودن مطمئن شدم دوباره رفتم آب رو باز کردم....اینبار زیر آب ماهیچه پاهامو ماساژدادم.....
چند وقته ورزش نکردم حسابی خپل شدم...... یکمی پاهامو سفت کردم....ماهیچه هام فرم گرفتن.....
بلاخره ورزش کار بودم ....مدتی هم بود که تونسته بودم فیتنس کنم.....البته به سختیا......
یکمی هم عضله گردنمو ماساژ دادم....گردنم که نرم شد یکمی رفتم تو آب.....تقریبا آب روی لبم......راحت میتونستم نفس بکشم......چشمامو بستم ....

داشت خواب میگرفت که تاشا وامد تو......صداش کردم...:
-تاشا بیا اینجا 
_بله بانو؟

-تاشا جان آب پرتقال من رو میاری؟
_چشم بانو ...الان میارم....

آب پرتقال رو یه نفس سر کشیدم....سردی اب پرتقال تو گرمای آب حس خوبی بهم داد.....
حوله تنم رو از رو صندلی برداشتم و تنم کردم......

نشستم روبه آینه .....به تاشا هم گفتم موهامو با حوله خشک کنه که فقط نم داشته باشه....
تاشا با مهارت موهامو بین حوله میپیچید......
یکمی کرم مرطوب کننده زدم به صورتم.....موهاو رو که آبشو گرفت بهش گفتم تا بیگودی ها رو از تو کشو دراره....

با دقت همه ی موهامو بیگودی پیچیدیم.......
تاشا هم با ظرافت ناخنامو لاک زد.....میخواستم لباس زیتونیمو بپوشم....یه حسی بهم میگفت مین هم کت وشلوار زیتونیشو میپوشه ...خواستم باهم ست شیم.....
لاکم رو هم به رنگ زیتونی زدم.....روی کاناپه دراز کشیدم و تاشا موهای پیچیده شدم و سشوار گرفت .....
خیلی خوشکل خوابم برد....
جدیدا من چقدر میخوابم والا :ئ

با صدای تاشا از خواب بیدار شدم.....منگ بودم هنوز...نگاهی به ساعت کردم .....ای وای من زمانی زیادی ندارم......بلند شدم و رفتم رو صندلی نشستم....
تاشا هم موهامو آروم باز کرد...
موهام کاملا فر شده بود.....خوشم اومد......یکمی با آب پاچ آبو ژل زدم به موهامو .... 
تا فریش ثابت بمونه.....
صورتمم دادم دست تاشا تا هرچقدر دلش میخواد نقاشی کنه...یعنی زیاد آرایش کنه....
میخوام از همیشه متفاوت تر و زیباتر به نظر بیام.....ته دلمم میدونم به خاطر مینِ....

چشمامو باز کردم......ووواووووو این منم؟؟؟؟
چقدر تغییر کردم.....
چشامو رو با خط چشم و سایه مشکی زیتونی یکمی هم سفید خیلی خوشکل کرده بود.....حالت چشمام خمار و گیراتر شده بود.....
کرمم از رنگ طبیعی پوستم یکمی تیره تر بود ...واسه همین خیلی فرق کرده بودم....
لباممم با خط لب قلوه ای تر کرده بود.....دمش گرم ....اگه تو تهران بود آرایش گر ماهری میشد و نونش تو روغن بود....
یکمی خودم و نگاه کردم وبرگشتم سمت تاشا که با ذوق به نقاشیش که بنده باشم نگاه میکرد....
گفتم:
-مرسی تاشا ..خیلی قشنگ شدم....

_خودتون خوشکل هستین بانو ....واقعا رنگ زیتونی خیلی بهتون میاد.....کاش موهاتونم زیتونی بود....
-آره اون وقت قشنگتر میشد .....

دستاشو کوبید بهم وگفت:
_بانو یه اسپری رنگ مو هست فکر کنم زیتونی هم بینشون باشه .....وایسید ببینم...

تاشا سریع کمد زیر آینه رو باز کرد.....بعد کلی اوین ور اونور کردن به اسپری کشید بیرون....و گفت:
_بانو ایناهاش ...وایسید رو موهاتون بزنم....

-نه تاشا اول موهام و جمع کن بعد بزن که موهام دو رنگ شه ...

_چشم....
قسمت جلویی موهام رو با یه کش از بالا محکم بستم جوری که چشامو کشیده تر نشون داد....بعد هم گفتم که از رو بعضی جاهاشو اسپری کنه....
تاشا راس میگفت واقعا رنگ زیتونی بهم میاد....موهامو لا به لا اسپری زد....خیلی خوشگل شده بود.....رنگ زیتونی موهام برق میزد....
حالا وقته گل ها بود....به تاشا گفتم گلا رو بیاره .....خودمم از تو کشو چندتا سنجاق برداشم....
با دقت گلارو از ساقه جدا کردم وسنجاق رو بهشون گیر دادم....بعد هم یکی یکی عین تاج جلوی سرم زدم....خیلی خوشگل شد....
گل ها همشون غنچه بودن و این زیباییشو بیشتر میکرد.....
با صدای در تاشا رفت بیرون ...منم تند خودمو بررسی کردم که مشکلی نباشه....



مطالب مشابه :


گلوله های کنفی

وقتی گلوله کنفی ساخته و چسبش خشک شد ، با اسپری رنگ اونو 20. لقمه ( فلفلی خرید اینترنتی




دکوپاژ دستمال کاغذی 2

در آخر هم برای قابل شستشو شدن البته بسته به جنس سطح از اسپری فلفلی جان ) 21 خرید اینترنتی




اشنایی وروش نگهداری ازگیاهان اپارتمانی

بنجامین در تابستان، یک روز در میان احتیاج به اسپری آب روی برگ (فلفلی ها) piperaceae خرید




ریحان" ترنج ." چوب سدر."سرو کوهی."

خرید اینترنتی چند قطره روی دستمال کاغذی اسپری کنید و زیر بالش خود نعناع فلفلی:




آشنایی با عطرها

آیا غذاهای فلفلی می‌توانند روی آیا عطرها باید اسپری شوند یا روی راهنمای خرید




رمان من نمیترسم6

_آبجی میگم که میای امروز بریم خرید برای مراسم موهامو لا به لا اسپری زد رمان عشق فلفلی




برچسب :