رمان فرشته ی نجات من قسمت آخر
از داخل کیفم سوئیچ رو بهش دادم و سوار ماشین شدیم. شادمهر به سمت خونه ی پدرش حرکت کرد. وقتی رسیدیم فهمیدم باید خیلی وضعشون خوب باشه. شادمهر روبه روی در بزرگی ایستاد. با زدن بوق کسی در رو از داخل باز کرد. یه پیرمرد بود که فکر کنم اونجا کار میکرد. شادمهر داخل رفت و جلوی در وایستاد. پیرمرد کنار شیشه ی ماشین اومد و با دیدن شادمهر لبخندی زد و گفت: سلام آقاجان...خوش اومدید...خیلی خوش حال شدم که بازم اینجا اومدید..آخرین باری که رفتید گفتم که دیگه اینورا پیداتون نمیشه!
بعد چشمش به من افتاد و گفت: مهمون هم که دارین آقاجان
با لبخند سلامی کردم. با تعجب داشت به من نگاه میکرد.
شادمهرلبخندی زد و گفت: چطوری حاج حسین؟..آره مهمون دارم...بابا خونه هست؟
حاجی – آره رئیس همین الان از بیرون اومدن...
اوف رئیس!...باورم نمیشد !...شادمهر خیلی پسر ساده ای بود. خوشتیپ بود و همیشه به خودش میرسید ولی دیگه بهش نمیخورد که تا این حد وضعشون خوب باشه!...تشکر کرد و به حرکت افتاد. حیاط بزرگی داشت ...باید یه مسیری رو میرفتیم تا به خونه برسیم. جاده ای بود که دو طرفش رو درختای کاج پوشونده بود. حیاط خیلی باصفایی بود. مقابل یه خونه ی ویلایی بزرگ ایستادیم. شادمهر ماشین روخاموش کرد و گفت: بهتره پیاده شیم.
از ماشین پیاده شدیم. صدای پارس کردن سگی میومد. رو به شادمهر کردم و گفتم: سگتون کجاست؟...امیدوارم بسته باشه
شادمهر خنده ای کرد و گفت: آره نگران نباش...
با هم به سمت خونه راه افتادیم. وارد خونه که شدیم کفم برید! خونه ی بزرگی بود که سرتاسر سرامیک بود و خیلی شیک چیده شده بود. خودمرو کنترل کردم و قیافه م رو عادی نشون دادم. شادمهر به سمتم برگشت و گفت: ترانه ، چند لحظه صبر میکنی تا من برم و ببینم پدرم کجاست؟
- باشه ،حتما
شادمهر از پله ها بالا رفت. داشتم با حیرت به اطراف نگاه میکردن. یعنی واقعا رئیسِ این خونه با پدر من دوست بود؟!..روی دیوار ها تابلوهای نقاشی زیبایی وصل بود. کاملا مشخص بود که تابلو ها اصل بودن و بهای سنگینی براشون داده شده بود. روی مبلی نشستم و منتظر شادمهر و پدرش شدم. چند لحظه بعد پیداشون شد. شادمهر جلوتر از پدرش پایین اومد. از جام بلند شدم. شادمهر اومد و کنارم ایستاد. پدرش وقتی من رو دید چهره ش خشمگین شد و گفت: این اون دختری بود که گفتی؟...منو باش فکر کردم....
و سریع برگشت تا بره. شادمهر داد زد: تا دلیلتون رو نگید من راضی نمیشم
پدرش ایستاد و به سمت ما برگشت. هنوز همون خشم توی چشماش موج میزد.
شادمهر- مگه شما نگفتید که با پدرش دوست بودید؟...پس چرا مخالفت میکنین؟...من یه دلیل منطقی میخوام..
رئیس با صدای بلند گفت: پسره ی احمق...من حتما یه چیزی میدونم که میگم...
شادمهر کوتاه نیومد و گفت: اونچیزی که میدونید رو چرا نمیگید؟
رئیس به ما نزدیک شد و با جدیت گفت: چون شما با هم خواهر و برادرین...
این جمله که از دهن پدر شادمهر بیرون اومد. سکوت سنگینی به وجود اومد...دیگه نه صدایی از شادمهر بیرون اومد و نه از پدرش!انگار کسی دیگه نفس نمیکشید. من برام غیر قابل باور بود!...با لکنت گفتم: شوخی میکنین؟
شادمهر خیره به پدرش با تعجب گفت: آخه چطوری؟
رئیس که خیلی عصبانی بود با خشم گفت: بهتره اونو دیگه از خانواده ی کسی که دوستش داری بپرسی...
و سریع به سمت پله ها رفت و بعد از آخرین پله ناپدید شد. شادمهر به سمت من برگشت. چهره ش دقیقا مثل چهره ی من شده بود علامت سوال.با بی حالی گفتم: این حتما دروغه
شادمهر – آره و باید مطمئن بشیم...ترانه...باید بریم از خانوادت بپرسیم
با ترس گفتم: نکنه پدرت واقعا راست میگه!
شادمهر سریع گفت: راه بیفت...باید بریم.
به سمت خونه ی خاله افسانه، مادر محبوبه حرکت کردیم. باید از اون میپرسیدم. میدونستم که داییم هیچوقت واقعیت رو بهم نمیگه. اخلاقش دیگه دستم بود. با عجله وارد خونه شدیم. به سمت شادمهر برگشتم و گفتم: بهتره تو نیای..
شادمهر - منم بخشی از این داستان هستم!...دیگه باید خانوادت موضوع ما رو متوجه بشن...
اون راست میگفت به خاطر همین قبول کردم و از پله ها بالا رفیم. خونه ی خالم آپارتمانی بود. با عجله زنگ در رو زدم. خالم در رو باز کرد. ظاهرا تنها بود. با تعجب به من و شادمهر نگاه کرد.
- سلام خاله، باید صحبت کنیم...
خالم- ترانه ؟...ایشون کی هستن؟
شادمهر – اجازه بدین بیایم داخل... توضیح میدیم
داخل رفتیم. روی مبل نشستم. وقتی عصبی هستم حتما باید یه جا بشینم. شادمهر هم کنارم نشست. خالم با تعجب به سمت ما اومد و گفت: خب؟!
- میشه بشینید؟
با همون بهتی که توی چهره ش بود روبه روی ما نشست و به ما خیره شد. برای اینکه اول بفهمه اون مردی که با خودم خونه ش آوردم کی هست شادمهر سریع همه چیز رو بهش توضیح داد. لبخندی روی لب خالم نشست و گفت: خب به سلامتی...باید به داییتم بگیم..
- خاله مسئله چیز دیگه ای هست...
خالم – مشکل کجاست؟
- قبل از اینکه بیایم اینجا ، پیش پدر شادمهر بودیم...اون چیز خیلی عجیبی به ما گفت...
خالم – عجیب؟...چی؟!
شادمهر – گفت که ما با هم خواهر برادریم...
همین که شادمهر این جمله رو گفت رنگ خالم پرید و دسته ی مبل رو فشار داد. با نگرانی گفتم: حالتون خوبه؟
خالم با ترس گفت: میتونم بدونم اسم پدرتون چیه؟
شادمهر – شهروز خسروی
با شنیدن این اسم خالم وا رفت.
.....
چشمام رو اشک پوشوند. اگه خالم اینطوری رنگش پرید پس حتما حقیقت داره.
شادمهر – ما باید واقعیت رو بفهمیم...لطفا بگید...
خالم – ترانه جان، یه لیوان آب برام میاری؟
سریع بلند شدم و لیوانی روپر آب کردم و داخلش چند تا قند انداختم . درحالی که داشتم آب رو هم میزدم به سمتشون رفتم. خالم چشماش رو بسته بود. به سمتش رفتم و لیوان رو بهش دادم. لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد. دوباره رفتم وکنار شادمهر نشستم. خالم بعد از چند تا سرکشیدن لیوان رو روی میز گذاشت. نفسی بیرون داد و گفت: هیچوقت فکر نمیکردم این روز برسه!...روزی که مجبور بشم خاطرات تلخ گذشته رو به زبون بیارم. مطمئنید که میخواین بدونید؟..این ضربه ی خیلی بدیه..
نفسم گرفت. دیگه مطمئن شدم حقیقت داره و محبت بین من و شادمهر تنها یه محبت خواهر برادری بود! هر دوتامون موافقت کردیم و خالم برامون تعریف کرد.
خالم – اون سال ها که مادر ترانه هم سن و سال خودش بود ...کار اشتباهی میکنه و عاشق کسی که باید نمیشد میشه...من از مادر ترانه چهار سالی بزرگتر بودم...تقریبا ما به هم نزدیک تر بودیم...ساناز خیلی سربه هوا بود...آخرش هم همین موضوع کار دستش داد...یه روز اومد و بهم گفت: افسانه من عاشق شدم ولی فکر نکنم بابا اجازه بده که اون بیاد جلو
- برای چی؟!..مگه کی هست؟
ساناز – شریک بابا رو یادت میاد که باعث شد ورشکست بشن؟...پسر اونه...
با تعجب گفتم: ساناز!..باید فراموشش کنی...امکان نداره...بابا سایه ی اون مرده رو با تیر میزنه
ساناز- ولی من خیلی دوستش دارم...اونم همینطور
- اسمش چیه؟
ساناز با ذوق گفت: شهروز
هردوتامون میدونستیم که بابا به هیچ عنوان راضی نمیشه. روزی هم که ساناز بهش گفت بابا بدجور داغ کرد و به هیچ عنوان راضی نشد. یه روز ساناز تو اتاق نشسته بود و سرش رو گرفته بود لای دستاش و داشت گریه میکرد. به سمتش رفتم تا دلداریش بدم.اونموقع بود که فهمیدم بدجور خاطرخواه شهروز شده . خواب و خوراک درست حسابی هم نداشت. وقتی پیشش نشستم سرش رو گذاشت روی شونه م و بهم گفت : افسانه ، میخوام فرار کنم...
با وحشت از روی شونه م بلندش کردم و گفتم: تو غلط میکنی...من نمیزارم..
دوباره اشکش دراومد و گفت: من فکر میکردم که تو منو دوست داری...افسانه تو بهترین خواهر من هستی...من همه ی جیک و پوکمو بهت میگم!...خواهش میکنم کمکم کن.
خیلی دلم برای ساناز سوخته بود. داشت از دست میرفت. تصمیم گرفتم بهش کمک کنم تا به شهروز برسه. یه روز جوری که بقیه ی خانواده نفهمن با هم رفیم تا شهروز رو ببینیم. قبلا چند باری دیده بودمش. وقتی منو دید داشت بهم التماس میکرد که بهشون کمک کنم تا بتونن مخفیانه عقد کنن منم به خاطر ساناز قبول کردم و شاهد عقدشون شدم. هیچکسی بو نبرده بود که ما چیکار کردیم. شبش به ساناز کمک کردم تا بتونه از خونه بره و با شهروز فرار کنه میدونستم آخرش همه ی کاسه کوزه ها سر من میشکنه ولی من ساناز رو خیلی دوست داشتم و به خاطرش هر کاری میکردم.شهروز پسر خوبی بود و میتونست خوشبختش کنه. پسر زبر و زرنگی بود.
اون شب ساناز با شهروز فرار کرد. مامان و بابا وقتی فهمیدن که منم بهشون کمک کردم بدجوری منو تنبیه کردن. تا یک ماه خبری از ساناز نداشتم تا اینکه یه نامه از طرفش بهم رسید. خدارو شکر خودم اول اون نامه رو دیدم.
نامه رو که باز کردم خبر داده بود که حامله شده...نوشته بود وقتی شهروز موضوع حاملگیش رو فهمید به سرش زده بود و حسابی عصبانی شده بود. ساناز بچه ش رو میخواست ولی شهروز اصلا دوست نداشت که بچه ای داشته باشن...شهروز داشت ساناز رو عذاب میداد ...عشق اونا به یه نفرت تبدیل شده بود. ساناز بچه ش رو به دنیا آورد.
هیچوقت روزی رو که با یه بچه اومده بود خونه یادم نمیره. بابا نمیخواست دیگه ریخت ساناز رو ببینه. اونقدر به پاش افتاد و اونقدر التماس کرد که بابا به رحم اومد. ساناز از شهروز جدا شده بود. دیگه نمیتونست اخلاق گندشو تحمل کنه. یادمه که اسم پسرشو امیرحسین گذاشته بود.
بعد از اون باز هم مشکلات پشت سر هم روی سرش خراب میشد. یه روز که داشتم به باغچه آب میدادم پیشم اومد و گفت: افسانه حالا چیکار کنم؟
- چی شده؟
ساناز – یه نامه از طرف شهروز اومده...گفته که میخواد بچه رو ازم بگیره...
وقتی این موضوع رو با پدرم در میان گذاشتیم خیلی عصبانی شده بود ولی چه فایده دادگاه حق رو به پدر داده بود. اونموقع وضع شهروز خیلی خوب شده بود مثل اینکه با یه سرمایه گذاری تونسته بود حسابی موفق بشه. به خاطر همین دادگاه حق رو به پدر داد چون تشخیص داده بود که شهروز امکانات مناسب تری رو میتونه برای بچه ش فراهم کنه.
اونروز ساناز با تمام وجود داشت برای پسرش گریه میکرد. حسابی بهش عادت کرده بود. برادرمون محمود یه دعوای درست حسابی با شهروز گرفته بود ولی اینا بازم باعث نشد که ساناز پسرش رو پس بگیره. خواهرم خیلی افسرده شده بود...همیشه شهروز رو نفرین میکرد. با پیدا شدن پدر ترانه فهمیدیم که هنوز بختش بسته نشده بود. ظاهر شدن کامران تو زندگی ساناز بهترین اتفاق زندگیش بود.ساناز هنوز جوونیشو داشت و میتونست یه همسر عالی باشه ولی یاد پسرش هیچوقت از ذهنش پاک نشد...موقعی که ساناز دوباره ازدواج کرد من امیر رو حامله بودم. بعد از ازدواج مادر و پدرت هم که تو اومدی و این باعث شد تا ساناز کم کم امیر حسین رو بتونه فراموش کنه.
وقتی حرف های خالم تموم شد قطره ی اشکی رو از گوشه ی چشمش پاک کرد و با ناباوری گفت: این واقعا باورنکردنیه که شما دوتا تو دنیای به این بزرگی عاشق هم شدین
به شادمهر نگاهی کرد وگفت: یعنی تو واقعا امیر حسینی؟
از روی ناراحتی آهی کشید با چشم های اشک آلود بلند شد و به اتاق رفت.از ناراحتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. پس حقیقت داشت. اسم واقعی شادمهر ، امیر حسین بود...و اینکه اون برادر من بود! هردو تامون از یه مادر بودیم. شک خیلی بزرگی بود. تحملش برام سخت بود. سریع از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم.
شادمهر صدام کرد: ترانه ؟!
با بغض به سمتش برگشتم و گفتم: به تنهایی نیاز دارم...
توی مسیر همه ی فکرم حرف هایی بود که خاله م زده بود. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. فکر کنم سه چهارتا چراغ قرمز هم رد کردم. آخر سر هم ماشین رو یه گوشه نگه داشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و آرام اشک ریختم.
اون شب از فکر و خیال خوابم نبرد. فرداییش دانشگاه نرفتم. حوصله ی هیج جا و هیچ کس رو نداشتم. روی تختم دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد. با بیحوصلگی به سمت آیفون رفتم. محبوبه بود. در رو باز کردم و روی مبل نشستم. وقتی محبوبه داخل خونه اومد با دیدن قیافه ی من گفت: چرا اینقدر بهم ریخته ای؟..
بهش سلام کردم و گفتم که بشینه.
- یعنی میخوای بگی که از هیچی خبر نداری؟
محبوبه سرش روپایین انداخت و با ناراحتی گفت: راستش چرا، مامان همه چیز رو بهم گفت...
- تو میدونستی؟
محبوبه - نه منم تازه شنیدم...ببینم همونی که عروسی اومده بود...همون..
نذاشتم ادامه بده و سرم رو به منظور تایید تکون دادم.
محبوبه – الان حالت چطوره؟...تونستی قبول کنی؟
بغض بدی گرفته بودم. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و بیرونش دادم. بدبختی تا کی؟..تازه داشت زندگی برام شیرین میشد که یه روز هم نگذشته ازبین رفت و مثل زهر تلخیش همه ی وجودم روگرفت.
محبوبه که دید دارم گریه میکنم، اومد کنارم نشست و منو بغل کرد ولی هیچ حرفی نزد. فکرکنم فهمید که هیچ راهی نمیتونه وجود داشته باشه تا من از این خواب بیدار بشم.
***
تا یه مدت تنهایی دانشگاه میرفتم. زیاد با مریم و یاسمین صحبت نمیکردم. اونا موضوع رو از زبون محبوبه فهمیده بودن چون من حتی از فکر کردن بهش هم بدم میومد چه برسه که بخوام تعریفش کنم. بعد از کلاس ها سریع میرفم خونه و شادمهر رو هم کم میدیدم. چند بار سعی کرد که باهام صحبت کنه ولی من قبول نمیکردم. دوست نداشتم شادمهر برادرم باشه..این موضوع خیلی برام سخت بود. روبه روی تلویزیون نشسته بودم و با بیحوصلگی داشتم فیلم تماشا میکردم. تقریبا خوابم گرفته بود که تلفن خونه به صدا دراومد. خاله افسانه م بود
- سلام خاله ، خوب هسین؟
خالم- مرسی عزیزم ، میخواستم حالت رو بپرسم...
با بیحالی گفتم: بد نیستم ، ممنون
خالم – ترانه... از اونوقع اصلا با امیر حسین صحبت کردی؟
چقدر این اسم برام غریبه بود.
با بغض گفتم: خاله لطفا بگین شادمهر...
بعد از لحظه ای مکث با ناراحتی گفت: ببخشید عزیزم...با شادمهر صحبت کردی؟
با همون بغض گفتم: نه...نمیتونم
خالم – ترانه ...راستش...من خیلی به داییت اصرار کردم..
- منظورتون چیه؟
خالم – ترانه تو واقعا دوسش داری؟
بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم. با ناله گفتم: بیشتر از اونی که فکرشو بکنید
خالم – ترو خدا گریه نکن...ترانه جان...عزیزم..
خاله م هم داشت گریه ش میگرفت.
ادامه داد: فرداحتما بیا خونه ی داییت، حتما بیا..
دلیلش رو نپرسیدم و قبول کردم. حتما بازم میخواستن دلداریم بدن. دیگه بسته این دلسوزی های بی اندازه
داییم روبه روم نشسته بود ومن داشتم زمین رو نگاه میکردم. خاله افسانه با داییم فقط تو اتاق بودن. به بقیه گفتن که بیرون از اتاق سیما منتظر بمونن. با بیحوصلگی گفتم: اتفاقی افتاده؟
داییم خیلی ناراحت به نظر میومد و همش به خاله افسانه نگاه میکرد. خاله افسانه سرش رو پایین انداخت و به داییم اشاره کرد که زودتر حرفش رو بزنه. بالاخره داییم به حرف اومد: ترانه جان ، من شنیدم که تو شادمهر رو واقعا دوست داری...
آهی کشیدم و گفتم: بله، فکر میکنم همون عشق خواهر برادری باشه...
داییم مکثی کرد و گفت: نه اینطور نیست.
با تعجب سرم رو بلند کردم و تو چشم های داییم نگاه کردم.
- منظورتون چیه؟
داییم – باید حقیقتی رو بهت بگیم...ولی قبلش باید یه قولی بهمون بدی...
با تعجب گفتم:چه قولی؟
خاله م ادامه داد: اینکه اول خوب به حرف هامون گوش کنی و بعد قضاوت کنی
کمی ترسیده بودم. منظورشون رو متوجه نمیشدم.
- میشه زودتر برید سر اصل مطلب
داییم – وقی مادر و پدرت با هم ازدواج کردن با یکی از دوستان پدرت خیلی صمیمی بودن. پدرت و دوستش مثل دوتا برادر بودن. میدونی که پدرت تو بچگی مادر وپدرش رو از دست داده بود...این دوستش هم که اسمش سعید بود از دوستان پرورشگاهی پدرت بود...سعید برای تحصیل به خارج از کشور میره و همونجا با یه دختر خانم اینگیلیسی که هم دانشگاهیش بود ازدواج میکنه و بعد از تحصیلاتشون به ایران برمی گردن. مادرت با خانم سعید که اسم خارجیش جین بود خیلی صمیمی بود و یه جورایی از خواهر به هم نزدیک تر بودن. وقتی جین ایران اومده بود کم و بیش فارسی بلد بود و مسلمان شده بود. به خاطر همین دوست داشت که یه اسم فارسی هم داشته باشه....برای همین از همه خواست تا ترانه صداش کنن...
وقتی این اسم رو شنیدم نفسم گرفت. منظور داییم ازاین حرفا چی بود؟
خاله م ادامه داد: ترانه حامله شده بود ولی...سر زا از دنیا رفت. سعید خیلی افسرده شده بود چون عاشق زنش بود. اسم زنش رو روی بچه ش گذاشت. تصمیم گرفت که جسد زنش رو جایی که به دنیا اومده بود دفن کنه...درواقع این خواسته ی خود جین بود به خاطر همین بچه رو سپرد دست...
- صبر کنین...من دارم اشتباه میگم؟...یعنی میخواین بگین...اون دوتا مادر وپدر من هستن؟...
خاله م با ناراحتی گفت: داری درست میگی ترانه...اونا مادر و پدر واقعیت بودن...
خیلی گیج شده بودم. یعنی گذشته من اینقدر پیچیده بود و من خبر نداشتم . دستم رو انداختم لای موهام و با حالت عصبی گفتم: سعید...یعنی پدرم؟...سر اون چه بلایی اومد؟
داییم – هواپیمایی که پدرت داشت مادرت رو باهاش میبرد سقوط میکنه و همه کشته میشن...حتی یه مسافر هم از اون سقوط جون سالم به در نمیبره...
با بغض گفتم: یعنی جسدشون هم...
خاله م – هواپیما کاملا از بین رفته بود...هیچی ازش باقی نمونده بود...
سرم داشت گیج میرفت. از جام بلند شدم و گفتم باید برم جایی..
اما خودم هم نمیدونستم که دقیقا کجا قراره برم.
داییم سریع گفت: ترانه؟
سرجام ایستادم تا حرفش رو بزنه..
داییم – تو چشم های سبز مادرت رو داری...
خیسی اشکی که از چشمم جاری شد رو حس کردم. از اتاق خارج شدم و سریع بدون توجه به سوال های بقیه از خونه بیرون رفتم. تو ماشین نشسته بودم و بدون فکر رانندگی میکردم. نمیدونستم به کی باید پناه ببرم. اما مدتی نگذشت که مقصدم رو پیدا کردم.
**
جلوشون نشسته بودم و داشتم از بیرحمی زندگی گلایه میکردم. احساس کردم که زمین و زمان به من بدهکارن...
دستم رومحکم به زمین کوبیدم و به قبراشون نگاه کردم.
- بهم بگین...دقیقا از کی باید شکایت کنم؟... تو این زمان کوتاه خیلی چیزا روفهمیدم که انتظار داشتم شما ....وقتی که بودین بهم میگفتین... چرا هروقت ازتون میپرسیدم چشمام به کی رفته بهونه های الکی برام میاوردین؟...چرا نگفتین مادری داشتم که چشم های منو داشت؟...چرا نگفتین پدری داشتم که موقع برگردوندن مادرم به خاکش از دنیا رفت؟...فکر میکردین که اگه بفهمم ازتون بدم بیاد؟...شما که منو میشناختین!..من همیچین دختری نبودم!...خدایا از دست تو هم ناراحتم ...چرا باید دوبار مادر و پدرم رو از دست بدم؟...چرا زندگی من اینقدر پیچیده هست؟..ای خدا
از ته دلم داشتم گریه میکردم که سایه ی کسی رو کنارم دیدم. شادمهر بود ..فکر کنم خاله م بهش همه چیز رو گفته بود. کنارم نشست و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد. با دیدنش کمی آروم شده بودم. بهم لبخندی زد و درحالی که اشک چشماش رو پوشونده بود گفت: فکر کنم باید برات خیلی سخت باشه...طاقت بیار ترانه ،من همیشه کنارت میمونم...نمیذارم دیگه غصه بخوری...حالا میشه گریه نکنی؟
به خاطرش از گریه کردن دست کشیدم. هردوتامون به قبرها خیره شده بودیم.
شادمهر – میدونی سخترین چیز برای من تو این داستان چی بود؟
بهش نگاه کردم و گفتم: چی بود؟
شادمهر اشکی که از چشماش پایین اومد رو پاک کرد و گفت: اینکه چندین بار بالای قبر مادرم اومدم و چندین بار براش فاتحه خوندم در حالی که نمیدونستم کسی که این زیره کسی هست که به خاطرش از برف متنفر بودم.
چهارسال بعد
دستش تو دستم بود علاوه بر اون یه دست کوچیک دیگه هم توی دست دیگم بود که آروم و قرار نداشت. دستش رو تکون دادم و به دختر بچه ای که کنارمون بالا و پایین میپرید با لبخند اشاره کردم. خندید و به سمتش رفت و اونو در آغوش گرفت. بوسیدش و بهش گفت: آخه تو چرا اینقدر شیطونی میکنی ناناز بابا؟
با شیطنت بچگانه گفت: بابایی اسمم ناناز نیستش..سانازه
ساناز رو از دست شادمهر گرفتم و گفتم: دخملم راست میگه...دفعه ی آخرت باشه بهش میگی ناناز
شادمهر – دخملت باید بدونه ناناز یعنی خیلی ناز
- این دیگه تیکه کلام همه تون شده عاملشم مریم خانمه!
ساناز خودش رو تو بغلم تکون داد و گفت: چرا نرسیدیم؟...ساناز خسته شده...
شادمهر – اوناهاش بابایی...
بالای قبر مامان و بابا رسیدیم. ساناز رو پایین گذاشتم و گفتم: آخه نیست من تو بغل تو بودم واسه همین خسته شدی نه دخترم؟
ساناز خنده ای کرد و کنار قبر مامان بزرگ و بابا بزرگش رفت. با شادمهر جلوی قبرشون نشستیم و فاتحه ای خوندیم. گلایی که براشون خریده بودیم رو روی قبرشون گذاشتیم.
- ساناز...اون گلای مریم رو نچین...مامان بزرگ ناراحت میشه آ
شادمهر به من لبخندی زد و گفت: بزار یدونه بچینه...چی میشه مگه؟
و بعد دستش رو دور شونم انداخت و گفت: میدونی ترانه ، هیچ فکر نمیکردم پدرم بد از اون کاری که با مادرم کرد هنوز هم اونو فراموش نکرده باشه...هرپنجشنبه میاد و بهش سر میزنه...
- پدرت قدر مادرت رو ندونست...الانم عذاب وجدانه که اذیتش میکنه
شادمهر آهی کشید و گفت: حق با تویه
به ساناز نگاه کردم که داشت با انگشت دستش دوبیت شعری که روی سنگ قبر مامان بابا نوشته شده بود رو دنبال میکرد.
- راستی میدونی مریم بهم چی گفت؟...سپهر چیزی بهت نگفته؟
شادمهر با تعجب سرش رو تکون داد و گفت: نه حرفی نزده!..چی شده؟
خنده ای کردم و گفتم: میگه سپهر گفته ساناز رو باید از الان عقد پسرشون بکنیم!
شادمهر با تعجب گفت: آرش؟!..من عمرا دختر نازنینم رو به پسر اونا بدم!...از دیوار راست بالا میره اون بچه!
- وقتی اون دو تا مادر وپدرش باشن توقع داشتی از دیوار راست بالا نره؟!
شادمهر خنده ای کرد و به ساناز گفت: دختر بابا..بیا بغل بابا
ساناز فوری از جلوی قبر مادربزرگش بلند شد و به سمت آغوش پدرش رفت. شادمهر سرش رو بوسید و گفت: همیشه از برف بدم میومد...چون فکر میکردم مادرم تو یه روز برفی از دنیا رفته...ولی نمیدونسم درواقع پدرم باید از برف بدش بیاد. چون مادرم، پدرم رو تو یه روز برفی ترک کرده بود...ترانه بهم قول بده هیچوقت منو ترک نمیکنی؟
سرمو گذاشتم روی شونه ش و گفتم: مگه دیوونه م؟...من زندگیم رو دوست دارم. فرشته ی زندگی من پیشم باشه و من بزارمشو برم؟
مطالب مشابه :
رمان فرشته ی من(10)
عاشقان رمان - رمان فرشته ی من من اینده رو بی خیال شدم خانم بزرگ گفتم که سارا رو هم فراموش
رمان فرشته ی نجات من 1
رمان فرشته ی نجات من 1 با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون
رمان فرشته من(9)
به خودم اومدم ای بابا چرا من شروین رو با پرهام مقایسه می کنم؟ بی خیال فرشته ی من رمان
رمان فرشته من (11)
عاشقان رمان - رمان فرشته من مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بی خیال می
رمان فرشته ی نجات من قسمت آخر
رمان فرشته ی نجات من قسمت اون شب از فکر و خیال خوابم فرشته ی زندگی من پیشم باشه و
برچسب :
رمان فرشته ی خیال من