شهدای دشت کربلا، تعداد شهدای دشت کربلا

در این بخش از سایت برگزیده ها مطالبی درمورد شهدای دشت کربلا را برای شما آماده کرده ایم ، امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

به نقل از برگزیده ها: شهدای کربلا، کسانی که در واقعه روز عاشورای سال ۶۱ هجری قمری، در کربلا و در مواجهه نظامی با سپاه عمر بن سعد به شهادت رسیدند. شهیدان کربلا شامل امام حسین(ع) ، شماری از بنی هاشم و دیگر یاران آن امام است. شمار دقیق شهیدان کربلا مشخص نیست، اما بنا به قول مشهور، ۷۲ تن بوده اند. اسامی برخی از شهیدان در همه کتاب هایی که واقعه کربلا را گزارش کرده اند، ذکر شده ، اما اسامی برخی دیگر تنها در برخی منابع آمده است. ۱۸ نفر از شهیدان واقعه کربلا از خاندان بنی هاشم و بقیه از اصحاب امام حسین(ع) بوده اند. عباس بن علی و علی اکبر فرزند امام حسین، شناخته شده ترین شهدای بنی هاشم و حر بن یزید ریاحی، حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه از بارزترین شهدای غیرهاشمی اند. جز حر بن یزید، دیگر شهدا در کربلا دفن شده اند.

تعداد شهدای دشت کربلا

تعداد شهدای دشت کربلا

شهید دشت کربلا

اصحاب مجروح امام علیه‏السلام
بعضى از یاران امام علیه‏السلام به سبب جراحات در میدان افتاده و سپاه عمر بن سعد آنها را به قتل نرساندند و این افراد عبارت بودند از...

1- سوار بن حمیر جابرى: او را در حالى که مجروح شده بود از معرکه قتال بیرون بردند، و بعد از گذشت شش ماه در اثر آن جراحات در گذشت.
2- عمرو بن عبدالله:او نیز در میدان جنگ در اثر جراحات افتاده بود که او را انتقال دادند و بعد از یک سال از دنیا رفت.
3- حسن بن الحسن:او فرزند امام حسن مجتبى علیه‏السلام و در کنار عموى گرامیش امام حسین علیه‏السلام با سپاه کوفه مبارزه نمود تا در اثر جراحات به زمین افتاد، و چون اصحاب عمربن سعد براى جدا نمودن سرها آمدند او را دیدند که رمقى در بدن دارد، مردى به نام اسمأ بن خارجه که از اقوام مادرى او بود از کشتن او مانع شد او را با خود به کوفه برد و جراحات او را معالجه کرد تا این که التیام یافت، آنگاه از کوفه به مدینه منتقل گردید.(25)

مادران شهدایی که در کربلا بودند
سماوى نقل کرده است که در کربلا 9 نفر شهید شدند که مادران آنان نیز در کربلا حضور داشتند:
1- عبدالله بن الحسین علیه‏السلام، مادرش رباب است.
2 - عون بن عبدالله بن جعفر، مادرش زینب کبرى است.
3 - قاسم بن الحسن علیه‏السلام، مادرش رمله است.
4 - عبدالله بن الحسن علیه‏السلام، مادرش دختر شلیل بجلى است.
5 - عبدالله بن مسلم، مادرش رقیه دختر على علیه‏السلام است.
7 - عمرو بن جناده که مادرش او را امر به جنگ با دشمنان مى‏کرد.
8 - عبدالله کلبى که او نیز بر اساس آنچه طاووسى ذکر کرده است مادرش او را ترغیب به جهاد مى‏کرد.
9 - على بن الحسین علیه‏السلام، مادرش لیلى است که در خیمه ایستاده بود و دعا مى‏کرد، بر اساس آنچه در بعضى از اخبار آمده است، و هنگامى که آن بزرگوار را شهید کردند او شاهد شهادت فرزندش بود.(26)
و در تنقیح المقال آمده است که منجح به همراه مادرش حسنیه نیز در کربلا حضور داشته است.(27)

شهدایى از صحابه پیامبر صلى الله علیه و آله
از صحابه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم که در واقعه کربلا به شهادت رسیدند پنج نفر بودند:
1- انس بن الحرث کاهلى که همه مورخین شهادت او را در کربلا ذکر کرده‏اند.
2 - حبیب بن مظاهر اسدى، ابن حجر ذکر کرده است.
3 - مسلم بن عوسجه اسدى، محمد بن سعد در «طبقات» ذکر کرده است.
4 - هانى بن عروه مرادى که در کوفه با مسلم بن عقیل شهید شد و بیش از هشتاد سال داشت.
5- عبدالله بن یقطر حمیرى که سن او با سن امام حسین علیه‏السلام برابر بود، او نیز قبل از امام علیه‏السلام در کوفه شهید شد.(28)

تعداد شهداى کربلا
1- «هفتاد و دو نفر» این تعداد را بلاذرى نقل کرده است و مى‏گوید: تمام کسانى که با حسین علیه‏السلام کشته شده‏اند از اصحاب و یاران او هفتاد و دو مرد بوده است.(29) و شیخ مفید رحم ة الله همین تعداد را ذکر کرده است و مى‏گوید: امام حسین علیه‏السلام با اصحابش صبح روز عاشورا آماده قتال شدند و با امام حسین علیه السلام سى و دو نفر سواره و چهل نفر پیاده بودند.(30) و همین عدد را ابن اثیر در تاریخش آورده است.(31) و باز همین تعداد را محمد بن جریر طبرى شیعى در «دلائل الامه» نقل کرده است(32)، و همین قول مشهور است.
2- «هشتاد و هفت نفر» این تعداد را مسعودى نقل کرده و مى‏گوید: جمیع کسانى که با حسین علیه‏السلام در روز عاشورا در کربلا کشته شده‏اند هشتاد و هفت نفر بوده‏اند.(33)
3- «شصت و یک نفر» بعضى روایت کرده‏اند که در آن روز تعداد شهیدان شصت و یک نفر بوده است(34)، ولى ممکن است این تعداد اصحاب و یاران امام غیر از شهداى از اهل بیت و بنى هاشم بوده‏اند که با شهداى بنى هاشم مجموعا همان قول بعدى خواهد بود.
4- «هفتاد و هشت نفر» این تعداد را سید ابن طاووس نقل کرده است و مى‏گوید: روایت شده است که اصحاب حسین علیه‏السلام هفتاد و هشت نفر بوده‏اند(35)، و با امام علیه‏السلام هفتاد و نه نفر مى‏شوند و با آن تعدادى که از «اثبات الوصیه» نقل شده و شهداى بنى هاشم تطبیق مى‏کند.
5 - «هشتاد و دو نفر» این تعداد را مرحوم مجلسى از محمد بن ابى طالب نقل کرده است.(36)
6 - «یکصد و چهل و پنج نفر» از امام باقر علیه‏السلام نقل کرده‏اند که شهداى کربلا چهل و پنج سواره و یکصد نفر پیاده بوده‏اند.(37)

یارانى که به شهادت نرسیدند
چندتن از یاران امام علیه‏السلام بودند که از دست ستمگران مجرمى که تشنه ریختن خون هاى اهل بیت معصومین بودند نجات یافتند که آنان عبارت بودند از:
1- امام زین العابدین علیه‏السلام، آن بزرگوار در کربلا بیمار بود، شمر خواست آن حضرت را به قتل برساند، زینب علیهاالسلام آمد و از کشتن او ممانعت کرد.(38)
2- امام محمد بن على الباقر علیه‏السلام، آن بزرگوار در واقعه کربلا کودکى بود که دو سال و چند ماه از عمر شریفش بیشتر نگذشته بود.(39)
3- حسن بن الحسن، شرح حال او را قبلا ذکر کردیم که مجروح شد و او را به کوفه بردند و معالجه نمودند تا بهبودى یافت.(40)
4- عمر بن الحسن.
5 - زید بن الحسن.
چون اسیران را منتقل کردند این سه نفر از اولاد امام حسن علیه‏السلام از جمله اسرأ بودند.(41)
6 - قاسم بن عبدالله، او یکى دیگر از فرزندان عبدالله بن جعفر طیار است.
7 - محمد بن عقیل.(42)
8 - عقبة بن سمعان، او غلام حضرت رباب است،(43)سپاهیان دشمن او را گرفته و نزد عمربن سعد آوردند، عمر بن سعد او را گفت: تو کیستى؟ عقبه بن سمعان گفت: من مملوک و غلامم. او را آزاد نمودند.(44)
9- موقع بن ثمامه اسدى، او نیز با امام حسین علیه‏السلام بود و آنچه تیر داشت به سوى دشمن افکند و با آنان مقاتله کرد، پس گروهى از قبیله‏اش آمده و او را امان دادند و نزد آنان رفت، چون عبیدالله از این واقعه آگاه شد او را به «زاره» تبعید نمود.(45)
10- مسلم بن رباح، او با امام حسین علیه‏السلام بود و آن حضرت را خدمت مى‏کرد و چون امام علیه‏السلام کشته شد او رهائى پیدا کرده و نجات یافت، و او همان کسى است که بعضى از وقایع کربلا را روایت مى‏کند.(46)
11- ضحاک بن عبدالله، در گذشته بیان کردیم که یکى دیگر از کسانى که در کربلا کشته نشد ضحاک بن عبدالله مى‏باشد که مشروحاً جریان امر را ذکر کردیم.

کسانى که بعد از امام علیه‏السلام شهید شدند
1- سوید بن ابى مطاع که بیهوش شده بود، چون به هوش آمد و خبر شهادت امام علیه‏السلام و فریاد کودکان آن حضرت را شنید، مقاتله کرد تا شهید شد.
2 و 3 - سعد بن الحرث و برادر او ابو الحتوف که در سپاه دشمن بودند، چون امام علیه‏السلام شهید شد و فریاد اطفال آن حضرت را شنیدند تائب شدند و روى به سپاه کوفه کردند و شمشیر زدند تا به شهادت رسیدند.
4- محمد بن ابى سعید بن عقیل که چون امام حسین علیه‏السلام بر روى زمین افتاد و فریاد عیال و کودکان بلند شد او هراسان به در خیمه آمد، او را لقیط یا هانى به شهادت رساند.(47)

طفلان مسلم بن عقیل
چون حسین بن على علیه‏السلام شهید گردید، دو پسر کوچک از لشکرگاهى اسیر شدند(48) و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى کن.
این دو کودک در زندان روزها روزه مى‏گرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مى‏آوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکى از آنها به دیگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏کنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.
شب هنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مى‏شناسى؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مى‏شناسى؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.
گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مى‏گیرى.
زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، بر پاى آن دو بوسه مى‏زد و مى‏گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم، این در زندان به روى شما باز است هر کجا که مى‏خواهید بروید. و دو قرص نان جو و یک کوزه آب در اختیار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شب ها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو کودک(49) از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند، پس به او گفتند: ما دو کودک غریب و ناآشنائیم، امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت.
پیرزن گفت: عزیزانم! شما کی هستید که از هر گلى خوشبوترید؟
گفتند: ما از خاندان پیغمبریم که از زندان عبیدالله بن زیاد گریخته‏ایم.
پیرزن گفت: عزیزانم! من داماد بدکارى دارم که در واقعه کربلا به طرفدارى از این زیاد حضور داشته و مى‏ترسم شما را ببیند و پس از شناختن به قتل برساند.
گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهیم.
پیر زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند، برادر کوچک به برادر بزرگتر گفت: بیا امشب پیش هم بخوابیم، مى‏ترسم مرگ، ما را از هم جدا کند!
پاسى از شب گذشته بود که داماد آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستى؟
گفت: داماد تو.
گفت: چرا اینقدر دیر آمدى؟
گفت: واى بر تو، پیش از آن که از خستگى از پاى در افتم در را باز کن.
پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟!
گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریخته‏اند و امیر فرمان داده است به هر کس که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خیلى تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولى متأسفانه نتوانستم!
پیرزن گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بترس که در روز قیامت دشمن تو باشد.
گفت چه مى‏گویى؟ باید دنیا را به دست آورد!
گفت: دنیاى بى آخرت به چه دردى مى‏خورد؟
گفت: تو از آنها طرفدارى مى‏کنى مثل این که از آنها اطلاع دارى، باید تو را نزد امیر ببرم.
گفت: امیر از من پیرزن که در گوشه بیابان زندگى مى‏کنم چه مى‏خواهد؟!
گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کرده و صبح به جستجوى آنها برخیزم.
پیرزن در را به روى او باز کرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نیمه شب بود که صداى آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاریکى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیکى آنها رسید، پرسیدند: کیستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ام شما کیستید؟ برادر کوچکتر که زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه مى‏ترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟
گفت: آرى.
گفتند: امانى که خدا و رسولش محترم مى‏دارند؟
گفت: آرى.
گفتند: بر امان خود، خدا و رسول را گواه مى‏گیرى؟
گفت: آرى.
گفتند: ما از عترت پیامبر تو هستیم که از زندان عبیدالله گریخته‏ایم.
او که از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را که شما را به دست من اسیر کرد. سپس آن دو کودک یتیم را محکم بست تا فرار نکنند.
در سپیده دم، غلام سیاهى را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم!
غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى.
گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟!
گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک داماد ش مى‏خواهد ما را بکشد.
ن غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا کنى من از تو اطاعت نمى کنم.
داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏کنم و دنیاى تو را آباد خواهم کرد، فوراً این دو کودک را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یکى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناکم.
گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم هستیم، پدر ت مى‏خواهد ما را بکشد.
آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدر ش فریاد زد: تو هم نافرمانى کردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.
آن مرد گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد؛ شمشیر بر گرفت و آن دو کودک را به کنار فرات برده تیغ بر کشید و چون چشم کودکان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زیاد مى‏برم و جایزه مى‏گیرم.
گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مى‏گیرى؟
گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید!
گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حکم کند.
گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیک کنم.
گفتند: اى مرد! به کودکى ما رحم کن!
گفت: خدا در دلم رحم ى نیافریده است.
گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.
گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید.
آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند که: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.(50)
سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏اى گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالى که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مى‏رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد.
ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! کجا آنها را پیدا کردى؟!
گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان کرده بود.
گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى کردى؟
سپس از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو کرد.
ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو چهار هزار درهم جایزه دهم؟
گفت: دلم راه نداد جز آن که با خون آنها خود را به تو نزدیک کنم.
ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟
گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین! میان ما و این مرد به حق حکم کن.
ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کیست که کار این نابکار را بسازد؟
مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!(51)
عبیدالله گفت: او را به همان جایى که این دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور.
آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در کنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد.
نوشته‏اند که: سر او را بر نیزه کرده و در کوچه‏ها مى‏گرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مى‏رفتند و مى‏گفتند: این است کشنده عترت رسول خدا.(52)
حجم خسارات و تلفات دشمن به غایت سنگین و زیاد بود. یاران امام علیه‏السلام با وجود کمى تعدادشان دشمن را تار و مار کرده و ضربات مهلکى بر آنها وارد آورده بودند به گونه‏اى که بعضى از مورخین گفته‏اند: خانه‏اى در کوفه نبود مگر آن که از آن صداى نوحه و گریه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد کشتگان لشکر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذکر نموده‏اند.(53) البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام علیه‏السلام و برادران و فرزندان و دیگر عزیزان او، و نیز ایثار و فداکارى اصحاب آن حضرت، این تعداد مبالغه‏آمیز به نظر نمى رسد، به عنوان نمونه تنها امام علیه‏السلام یک هزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانیده است(54)؛ همچنین حضرت عباس بن على علیه‏السلام وقتى یک تنه حمله نمود به شریعه که از آن چهار هزار نفر م حافظ ت مى‏نمودند همه از هم گسیختند و تعداد زیادى از آنان به خاک مذلت غلطیدند(55) که تعداد مقتولین را قبل از ورود به شریعه بر حسب آنچه روایت شده است هشتاد نفر ذکر کرده‏اند(56)؛ و لشکر دشمن در برابر حضرت على اکبر علیه‏السلام ناتوان و حیران مانده بود و با آن که تشنه کام بود صد و بیست نفر را به قتل رساند(57)، که بعضى این تعداد را دویست نفر ذکر کرده‏اند.(58) و همینطور دیگر عزیزان از اهل بیت و اصحاب شجاع و فداکار امام علیه‏السلام.
درباره سن آن بزرگوار گفته شده است که در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت که هفت سال در کنار جدش رسول خدا و سى سال با پدر ش امیرالمؤمنین و ده سال نیز با برادرش امام حسن علیه‏السلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش یازده سال بوده است.(59)
عمر بن سعد، سر مقدس امام علیه‏السلام را در همان روز (روز عاشورا) به وسیله خولى بن یزید اصبحى و حمیدبن مسلم ازدى نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد(60) پس خولى بن یزید با آن سر مقدس به کوفه آمد و به جانب قصر عبیدالله رفت، چون در قصر را بسته یافت به سوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زیر طشتى قرار داد!
هشام مى‏گوید: پدر م براى من از نوار، دختر مالک (همسر خولى) نقل کرد که گفت: شب هنگام دیدم خولى چیزى را به خانه آورد زیر طشت پنهان مى‏کند، از او سؤال کردم این چیست؟
گفت: چیزى براى تو آوردم که همیشه بى نیاز باشى! اینک سر حسین در سراى توست. نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سیم به خانه مى‏آورند و تو سر پسر دختر پیامبر؟! به خدا سوگند هرگز با تو در یک خانه زندگى نمى کنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، به خدا سوگند که نورى را دیدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پیوسته بود و مرغان سفیدى را نیز دیدم که برگرد آن طشت تا بامداد مى‏چرخیدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد.(61)
به خولى گفت آن زن پارسا را باز از پا در آورده‏اى؟! که در این دل شب چو غارتگران برایم زر و زیور آورده‏اى به همراهت امشب چه بوى خوشى ستمگر بار مشکتر آورده‏اى؟! چنان کوفتى در، که پنداشتم ز میدان جنگى، سر آورده‏اى؟! چو دانست آورده سر، گفت: آه! که مهمان بى پیکر آورده‏اى چو بشناخت سر را، بگفت: اى عجب! سرى با شکوه و فرآورده‏اى بمیرم، در این نیمه شب از کجا سر سبط پیغمبر آورده‏اى؟! چه حقى شده در میان پایمان که تو رفته‏اى داور آورده‏اى؟! گل آتش ست این، که از کوه طور تو با خاک و خاکستر آورده‏اى (نگارنده)! با گفتن این رثا خروش از ملایک بر آورده‏اى

تقسیم سرهاى مقدس
عمر بن سعد فرمان داد که سرهاى دیگر یاران و اصحاب امام را از بدن ها جدا ساخته! و خاک و خون از آنها شسته و این هفتاد و دو سر را با شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج به کوفه فرستاد. و روایت شده است که قبائل، آن سرهاى مقدس را بین خود تقسیم کردند:
1- قبیله کنده که رئیس آنها قیس بن اشعث بود، سیزده سر!
2- قبیله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن، دوازده سر!
3- قبیله تمیم، هفده سر!
4 - قبیله بنى اسد، شانزده سر!
5 - قبیله مذحج، هفت سر!
6 - باقیمانده از مردم، سیزده سر!(64)

ویرایش و تلخیص:برگزیده ها


,