سكوت عارفان
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازهــا دانستــه و پـوشيدهاند
هر كه را اسرار حق آمـوختند مهـر كردند ودهانش دوختند
( مثنوي )
سكوت عارفان
در جاي جاي ادبيات عرفانيمان ، به نكتهاي برميخوريم كه براي ذهن پژوهشگر ، بسيار عجيب و سؤال برانگيز است و آن اصراري است كه نحلههاي مختلف عرفاني ، بر سكوت و رازداري داشتهاند. حكمت و فلسفه اين سكوت كدام است ؟ و سؤال ديگر آنكه چرا خود عرفا ، گاه اين سكوت را شكستهاند و منصوروار ، به هويدا كردن اسرار پرداختهاند ؟ مولانا كه اين همه بر سرپوشي تأكيد ميكند ، چرا خود سينهاي به « پهناي فلك » آرزو ميكند تا از اسرار آن « رَشك مَلِك » دم زند :
سينهاي خــواهم به پهناي فلك تا بگويم شرح آن رشك ملك ( مثنوي )
در اين مقال ،كوشيدهام از خلالِ ادبيات عارفانه وبخصوص از زبان خود مولوي ، هم از رازِ رازپوشي عارفانه پرده بردارم و هم از سِرّ اِفشاي اسرار . و در واقع ، حكمت سكوت و تَكليمِ عرفا را از اقوالِ خود ايشان دريابيم:
1 ـ مهمترين مبنايِ سكوت عارفانه ، خودسازي است . توضيح آنكه هر چه احوالاتِ معنوي انسان پوشيدهتر باشد ، در «حَوّل حالِنا »يش مؤثرتر خواهد بود و هر چه از خود و حالات خود حرف بزني ، سرماية معنويِ خود را بيشتر خرج ميكني و از دست ميدهي . مولوي ميگويد :
اين سخن ، در سينه ، دَخلِ مغزهاست در خموشي ، مغزِ جان را ، صَد نَماست
چون بيامد در زبان ، خَرج شــد ، مغز خــرج كم كــن ، تــا بماند مغـزِ نغـز
انساني كه معنويتي كسب ميكند ، همواره در معرض امتحانهاي مكرر است و مولوي به او خطاب ميكند كه مبادا خود را به قيمتِ كمتري و در نخستين امتحان به حراج بگذارد :
گر تـو نقــدي يـافتي ، مَگشا دَهــان هست در رَه ، سنــگهاي امتحـــان
امتحان بـَـر امتحان است ، اي پســر هين به كمتر امتحان ، خـود را مَخَر اصولا“ تمام سرمايه معنوي انسان ، از اخلاص در سكوت وتنهايي حاصل ميشود و باز كردن دهان ، بمثابه روزنه و مخرجي براي خروج و به هدر رفتن اين سرمايه تلقي ميشود . اهل عرفان تمثيل زيبايي دارند ، از كوزهاي خالي ، كه هنگامي كه در آب فرو ميرود ، شروع به قل قل كردن ميكند ولي وقتي از درون پر شد ، قل قلهايش متوقف ميشود واين بار، پر شدن روزنههاي كوچك در ديواره كوزه سفالي ، شروع ميشود و صدايِ قل قل به صدايِ پِس پِس ، كاهش مييابد . تنها هنگامي كه تمام روزنههاي كوزه مالامالِ از آب شد ، تمام صداهاي آن قطع ميشود و اين تمثيل ، چقدر در موردِ هايهوهاي درويش نمايانه مصداق دارد :
لافِ درويشي زنـي وبيخـــودي هـــايهــويِ مستيــانِ ايــزدي
در دلم ، گنجايِ جـز الله نيست اين دلم ، جز از تحيّر، شاد نيست
درويش نمايي در زمينه حكمت سكوت عــارفانه نيز به راه خطا رفتـه . گفته ميشود بلند كردن سبيل از سوي پارهاي فرق، اشارتي بـه لب فــرو بستن و رازداري است ولي بسيــاري از درويش نمايان ، با اكتفا كردن به ظواهر و خلاصه كـردن همه چيــز در علائم ظاهري ، حركت عملي را مورد غفلت قرار ميدهند و به مقلداني دست چندم ، تبديل ميشوند :
آن مقلّد چون نداند ، جز دليل در علامت ، جويد او دائم سبيل
مولوي آنقدر با تمثيل هاي مختلف وزيبا ، مطلب را باز ميكند كه مراجعه مستقيم به اشعارش نيازي به شرح بيشتر ندارد . آنجا كه سكوت را به پنهان كردن دانه وكاشت آن در خاك ، تشبيه ميكند :
روز كِشتن ، روز پنهان كـردن است تخم در خاكي ، پريشان كردن است
وقت بِـدرودَن ، گـِه مِنجــَل * زدن روزِ پــاداش آمــد و پيــدا شــدن
و از آن زيباتر ميگويد اگر مرغي كه سمبلِ داراييهاي معنوي توست ، بر سرت نشسته باشد، از ترس آنكه اين هماي سعادت از سرت نپرد ، لب از خيروشر ميبندي و هر كس هر چه به تو بگويد ، حرف نميزني انگار كه گوهري در دهان داري كه ميترسي با باز كردن دهان ، بيرون بيفتد :
عشق ، بـرّد بحث را ، اي جـان وبس كــو ز گفتگـو ، شــود فــريــاد رَس
حيــرتي آيــد زعشق ، آن نطــق را زَهــره نبــود كه كنــد او مـاجـــرا
كه بتـــرسد گــر جوابي وا دهــد ، گـوهــري از لنجِ * او بيــرون فتـــد
لب ببنـدد ، سخت او ، از خيـر وشـر تـا نبــايد ،كـز دهــان ، افتـد گهــر
آنچنانك ، بــر سَــرَت مـرغي بـود ، كز فَواتش *، جـانِ تـو ، لـرزان شــود
وَر كَسَت ، شيرين بگـويد يــا تــرش بــر لب انگشت نهي ، يعنــي خَمش
حيرت آن مرغ است ، خاموشت كند بر نهــد ســَر ديگ وپر جوشت كنـد
جوشش دروني ديگ غذا ، از آن است كه سَرِ ديگ ، رويش است و اگر اين سَر را برداريم جوششهاي درونيش به هدر ميرود . انسان هم بايد بر روي سِرّ خود ، سَر بگذارد ، تا آن را به هدر ندهد :
زَ اندرونم صــد خمـوشِ خــوش نَفَس دست بــرلب ميزند ، يعني كــه بس
خامشي بحر است و گفتن ، همچو جو بحــر ، جـويـد تــرا ، جــو را مجــو
شمس ميگويد اغلبِ خاصانِ خدا را ، كس نميشناسد :« اغلب خاصان خدا ، آنانند كه كرامت هاي ايشان ، پنهان است . بر هر كسي آشكار نشود . چنانكه ايشان پنهانند .» ( مقالات ) اين قول شمس ناظر به اين حديث قدسي است كه خداوند فرمود دوستان من زير قبهها و خيمههاي من مخفياند و كسي آنها را نميشناسد:« اولياء تحت قبايي لايعرفهم غيري.» و بايزيد گفت : « سي سال ، خداي را ياد كردم ، چون خاموش شدم ، بنگرستم حجاب من ، ذكرِ من بود . » و هم او گفت : « چون مريد نعره زند و بانگ كند ، حوضي بود و چون خاموش بود ، دريايي پر درّ » و ذوالنّون مصري گفت : « هيچ چيز نديدم ، سخت تر از اخلاصِ در خلوت » و نقل است كه « بشر حافي صد قمطره * از كتب حديث داشت . در زير خاك كرده ، روايت نكرد . گفت از آن روايت نميكنم ، كه در خود شهوت ميبينم.اگر شهوتِ دل خاموش بينم ، روايت ميكنم . » و « از او پرسيدند كه بدين منزلت ، به چه رسيدي ؟ گفت : بدان كه حال خويش ، از غير خداي ، پنهان كردم . » ( تذكره الاولياء )
«شريعتي » از قولِ « شاندل » ميگويد ؛ حرفهايي هست براي گفتن و حرفهايي براي نگفتن . حرفهايي كه مخاطبي دارند و تا مخاطب نداشته باشند ، به زبان نميآيند و حرفهايي كه مخاطبي ندارند و سر به ابتذال گفتن فرو نميآورند و « سرمايه ماورايي هركس به اندازه حرفهايي است كه براي نگفتن دارد .» ( كوير )
مولوي ، هم حرفهايي را كه در جستجوي مخاطبند ، « عاشق روي خريداران » ميداند كه در غيابِ مشتري از بين ميروند :
علمِ گفتاري ، كه آن بيجـان بـــود عــاشقِ رويِ خــريــداران ، بــود
گرچه باشد وقتِ بحثِ علم ، زَفت * چون خريدارش نباشد ، مرد و رفت
مشتريِ من ، خداي است ، او مـرا ميكشد بالا ، كــه الله اشتــري*
همانگونه كه پرگويي ، دليلِ بر ثقل درون و پري نيست ، خموشي هم ، دليلِ نداشتن حرفي براي گفتن نيست :
من زِ شيريني نشستم رو ترش من ز پرّي سخن ، باشم خموش
بقول شمس ، وقتي كه نميگويي « در تو ميماند و هر لحظه ترا روي ديگر ميدهد .» ( مقالات )
گوشِ آنكس نـوشــد ، اســرارِ جلال كو چو سوسن ، صَد زبان افتاد و لال
دم مَـزَن تا بشنوي از دم زنــان آنچه نامد در بيـــان و در زبان دم مــزن تا بشنوي زان آفتـاب آنچه نامد ، در كتاب و در خطاب 2 ـ دومين دليلِ سكوت عرفا ، نگنجيدن احوال عارفانه در ظرف كلمات و بيانات معمولي است . به همين علت است كه ادبيات عرفاني نميتواند در قالب كلام معيار و روزمره بيان شود و ناچار به سوي زبانِ هنر ( اعم از شعر وموسيقي و . . . ) تمايل پيدا ميكند و رمزِ تداخل عرفان وهنر و بخصوص عرفان و ادبيات همين است . معهذا اين زبان هم ، اغلب جواب نميدهد و مولانا ناچار است پس از تشبث به انواع تمثيل ها و تشبيهها و آرايهها و استعارات ، درمانده و بيچاره فرياد برآورد :
هـر چه گـويم عشق را شــرح وبيــان چــون به عشق آيم ، خجل گردم از آن
و آرزو ميكند :
كــاشكــــي هستي زبــــاني داشتي تــا زِ هَستــان پـــردهها بــــرداشتي
هــر چـه گـويي اي دَمِ هستي ، از آن پـــردة ديگـــر بَــرو بستي ، بـِــدان
آفت ادراك آن حـــال است ، قــــال خون بخون شستن ، محال است و محال
و:
چون سخن ، در وصفِ اين حالت رسيد هم قلم بشكست و هم كاغــذ ، دريــد در واقع مولانا حس ميكند هر چه ميگويد ، جز بستنِ پردهاي جديد و حجابي ديگر ،كاري نميكند و انگار دارد خون را به خون ميشويد . پس به ناله ميآيد كه :
اي خدا ،جان را تو بنما آن مقـام كاندر آن ، بي حرف ، ميرويد كلام
حرف و صوت و گفت را ، بر هم زنم تا كه بي اين هر سه ، با تو دَم زنم
به قول شيخ محمود:
مـعاني هـرگـز انـــدر حرف نايد كــه بـحـر قلزم انـدر ظرف نايد
(گشن راز)
شمس ميگويد من خوابي ديدهام كه زبانم براي نقل آن الكن است و از آن طرف ميخواهم اين خواب را براي جماعتي كرّ باز گويم :
« من گنگ خوابديده و عاجز از بيانش و خلقي كرّ ، عاجز از شنيدنش . » ( مقالات شمس )
لـفظ در معني هـمـيشه نـارسـان زان پيمبر گفت: قـد كـل اللسـان
اما عليرغم عوارض ناشي از گفتن ، عارف گاهي ميخواهد از پرّي سخن بتركد و مولوي وار بناچار به هنر وكلام متوسل ميشود چرا كه :
اينقدر هم گر نگويم ، اي سَنَد از ضعيفي ، شيشة دل بشكند
مثل درختي كه از فرطِ بار دادن ، ميشكند و بر زمين مينشيند . براي حلاج نيز همين حالت رخ ميدهد . حلاج ، اختيار زبان خود را از كف ميدهد و اين حَقّ است كه از زبان او دعوي حَقّ ، ميكند:
هين خمش كن ، تا بگويد شاهِ قل بلبلي مفـروش بــا اين جنسِ گل
اين شاه است كه فرمان گفتن به او ميدهد .
« حس بصري گفت : پيوسته ، اهل دل به خاموشي معاودت * ميكنند ، تا وقتي كه دلهاي ايشان در نطق آيد و پس از آن بر زبان سرايت كند . » ( تذكره الاوليا )
وبايزيد : « روشنتر از خاموشي ، چراغي نديدم . »
گفتيم كه از آنجا كه احوالات ديداري و شهودي عارفانه ،در قالب زبان معيار و بيانات گويشي و استماعي نميگنجيد ، ناچار اهل عرفان، به هنر ( خاصه موسيقي و شعر ) روي آوردهاند ؛ چرا كه هنر هم عرصه و ساحتِ بيانِ حس كردههاي دروني است و بنابراين نزديكترين واسطه براي بيان احوالات عارفانه هم ميتواند باشد . عرفان مولوي و شمس ، هم با موسيقي و رقص و سماع و دف و ني آميخته است و هم با شعر و شاعري . در حوزه شعر ، تمايل مولانا ـ خاصه در مثنوي ـ به استفاده از « تمثيل » و حكايات، به عنوان « تقريب ذهنِ » سالكان به حقايق ماورايي است . مولوي ميگويد بهتر است اسرار عاشقي در قالب حكايات گفته شود :
خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران گفته آيد در حديث ديگران
دليلي كه مولوي براي اين كار ميآورد آن است كه اين اسرار ناگفتني است و نميتوان آنها را كشف و برهنه كرد ؛ چرا كه اگر بخواهي با اين معشوقِ خاص ،برهنه و بدون پيراهن ، هماغوش شوي ، تاب و تحمل آنرا نخواهي داشت :
خوشتر آن ، باشد كه سِــرّ دلبران گفته آيــد در حـديث ديگــــران
گفت : مكشوف و برهنه و بيغلول* باز گو ، دفعم مـده ، اي بوالفضول
پرده بردار و بـرهنه گو ، كه مــن مينَخُسْبَم بـا صنم ، بــا پيــرهن
گفتم : ار عريان شود ، او در عيان ني تو ماني ، ني كنارت ، ني ميان
توسل عرفا به هنر و تمثيل از سر ناچاري است و شكوه و شكايت مولانا، بارها ازناتواني اين بيانات،در ابلاغ مفاهيم، بلند ميشود :
اي برون از وهم و قال و قيلِ من خاك بــر فرق من و تمثيلِ من
3 ـ و بالاخره دليلِ آخر سكوت عارفانه ، ترس از سوء تفاهمهايي است كه به تكفير و تفسيق ميانجامد و سرنوشت حلاج از اين دست است :
گفت آن يار كـزو گشت ، سَـرِدار ، بلند جرمش اين بود ، كه اسرار ، هويدا ميكرد
( حافظ )
سهروردي در 38 سالگي به فتوايِ متعصبان كشته شد ـ حلاج بر سَرِ دار شد و عين القضات در34 سالگي، شمع آجين گشت .
پناه بردن به تمثيلات و بياناتِ سمبليك ، تا حدودي ، از ترس اين نافهميهاي سنتي و كهنهگراست . بهمين علت مولوي ميگويد از ترسِ افهام كهن سخن در پرده ميگويم :
شرح ميخواهد بيان اين سخن لـيـك ميترسم زافهــامِ كهَـن
فـهـمهاي كهنهي كــوتـه نظر صــد خـيالِ بد درآرد در فـكر
و شيخ محمود هم ميگويد نگاه هر كس به عالم وجود بستگي به مرتبه و منزلي دارد كه در آن است و پلهاي كه در آن قرار دارد:
سخنها چــون به وفق منزل افتاد در افــهـام خلايق، مـشكـل افـتاد
(گلشن راز)
خود مولانا هم معتقد است كه معاني خاص را بايد در زبان عاميانه پنهان كرد:
اگر از عام بترسي كه سخن فاش كني سخن خاص، نهان در سخن عـام بگو
ترس از كجفهمي مانع از آن ميشود كه مولانا آنچنان كه شايد و بايد داد معني بدهد و به تعبير خود ناچار ميشود آب و روغن را با هم قاطي كند:
بـر سَماع راست، هــر تـن چير نيست طـعـمهي هــر مـرغكي انجير نيست
گـر نبودي خلق، مـحـبـوب و كثيف ور نـبـودي حـلـقهـا، تنگ و نحيف
در مـديـحـت داد مـعـنـي دادمــي غـيـر ايــن منطق، لـبـي بگشادمي
ليك طعمهي بــاز، آن صعوه نيست چاره اكنون، آب و روغن كردني است
مولوي ميگويد شرط بيان اسرار نهاني و لطيفههاي عرفاني آن است كه مخاطب فهيمي داشته باشي . شرط استماع ، سخن كِشي است نه سخن كشي :
گــر سخن كِش يـابم انـدر انجمن صد هزاران گل ، برويم چون چمن
ور سخن كُش بينم و خامه به مزد ميگريزد نكتهها ، از دل ، چو دزد
اين سخن شير است در پستانِ جان بيكِشنده خــوش نـمـيگردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شــد واعظ ار مـرده بـتود، گوينده شــد
چــون كــه نـامحرم درآيد از درم در پــس پــرده روند اهـل حــرم
مستمع چون تازه آمد بيملال صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه جمع مستمع را خواب برد سنگهاي آسيا را آب برد
در واقع خطاي منصور حلاج اين بود كه اسرار مستي را در ميان هوشياران برملا كرد و آن مستي كه به ميان هشياران درآيد، البته كه بازيچه اطفال خواهد شد. هركس كه نتواند همانجا كه باده خورده، سر بگذارد، دچار مصيبت منصور ميشود، به قول مولوي:
چون كه از ميخانه، مستي ضالّ شد تـسخـر و بـازيچـهي اطـفـال شـد
خـلــق اطفالند، جــز مستِ خــدا كيست بـالـغ؟ آن رهـنـده از هــوا
در پايان ميتوان حد ومرز گفتن ونگفتن را در دو معيار زير خلاصه كرد :
1 ـ اگر گوينده ، نفس و هوايِ نفس است ، بايد خموشي گزيد و لب از خير وشر فرو بست و اگر حق است كه به زبانِ تو به سخن در ميآيد ، گفتن ، ضرورت و تكليف است .
2 ـ اما « گفتني » كه ضرورت و تكليف است هم ، صرفا“ بايد زماني صورت گيرد كه اين گفتن ، راه اتصال و مفاهمه را باز نمايد و چنانچه ظَنّ انفصال و سوء تفاهم باشد ، باز هم خموشي ارجح است كه :
حال پخته در نيابد هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسلام
9/10/1381
مطالب مشابه :
60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال اخیر
دانلود كتاب و اهنگ ؛ «كشتن مرغ مقلد» نوشته هارپر لی (1960)؛ «دفترچه طلایی» نوشته دوریس
رمان هايى كه به سينما لبخند زدند: «كشتن مرغ مينا» [هارپرلى]
درباره كتاب و [«كشتن مرغ مينا» و «كشتن مرغ مقلد»] دانلود کتاب دنیای
با ادب
اين كتاب همچنين در 10 روز اول انتشارش به فروشي 11 ميليون و 9 ـ «كشتن مرغ مقلد» دانلود
یک سرود برای تمام زندگی
را تمام كرد، اما سال بعد كه كتاب منتشر شد، او لی و كشتن مرغ مقلد دانلود(موزیک
30 کتاب پرفروش تاریخ!!
و هارپر لی با «كشتن مرغ مقلد» در رتبه درصد كتاب فروشی دانلود رايگان كتاب و
پنجاه موسيقي فيلم برتر تاريخ سينما
دانلود مستقیم ساز، ريچارد و رابرت شرمن، با ظرافت روي داستان كتابهاي كشتن مرغ مقلد
سكوت عارفان
روز كِشتن ، روز پنهان حيرت آن مرغ است ، خاموشت آنچه نامد ، در كتاب و در خطاب
برچسب :
دانلود كتاب كشتن مرغ مقلد