محکومه شب پرگناه 5
خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم... رمــــان ♥ - رمان وقتي او آمد11 بيداري ؟ نميدونستم - منم بلد نيستم واست لالايي بخونم . دنیای رمان -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم. ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان به رنگ شب 25 -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم. ♥ دوسـ ـتـداران رمـان - تو چرا بيداري ؟ گرماي بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند ·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي عاشقان رمان صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي -بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري! عاشقان رمان شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش خواب و بيدارى، نمى گيرى
آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...
از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟
به پهلو شد: جونم؟!
لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...
- چى مى خواستى بگى جوجه؟
به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!
- با تو!
- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!
انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!
زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...
منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوست تنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...
همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثل تو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...
نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود... ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايد يه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دختر باشه يا پسر... آدما دل دارن!
نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!
- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!
منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟
متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!
خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...
هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسم مى خورم كه اون لحظه قصد جونتو كردم!
بى صدا خنديدم...
تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!
با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!
- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سودا ادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!
يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكر بودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!
- چرا اينو مى گى؟!
- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!
با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟
نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من مريضم هونام! نه فقط جسمم! گاهى روحمم بيمار مى شه! اونقدر اعصابم بهم مى ريزه كه همه چيزو بهم مى ريزم! ولى قلبم چى؟! از اونم مى تونستم بگذرم؟! وقتى شما رو جلوى در ديدم از تو چشات حرفاتو خوندم! ولى اين يه بهونه بود واسه اينكه ازت بگذرم! متاسفم كه ناراحتت كردم!
ساكت فقط گوش مى كردم! شايد اگه اينا رو نمى گفت هيچ وقت فكر نمى كردم كه تيرداد منو شناخته! از اينكه حد اقل اينو مى دونست كه من مقصر نيستم خوشحال بودم!
- ساكتى؟!
- دارم گوش مى دم!
- با يه بهونه اومدم خونه ت! به بهونه ى كليدت! مى خواستم باهات حرف بزنم! ولى تو عصبانى بودى! ترجيح دادم هيچى نگم! تا شب جلوى خونه ت موندم! نمى تونستم دل بكنم! وقتى ساعت يک شب از خونه زدى بيرون تعجب كردم! مطمئن بودم كه يه اتفاقى افتاده! اومدم كه ازت بپرسم كه تو چاقو رو گذاشتى زير گلوم...
با خنده ادامه داد: ولى خودمونيم خوب غافلگيرم كرديا!
- ديگه بعد اين همه سال چاقو كشى مى دونم بايد چيكار كنم!
- خوش حالم كه حد اقل اينطورى مى تونى از خودت دفاع كنى!
از اينكه اينو گفت خوشم اومد! از اينكه نگفت من هميشه پشتتم! از اينكه اينو با كاراش نشون مى داد! نه با حرفاش!
تيرداد: حتى وقتى با ارميا رفتى هم يه لحظه بهت شک نكردم! ولى سعى كردم ازت بدم بياد! بدم بياد كه نصفه شب با دوست صميمى م رفتى! با تموم اينا ته قلبم مى دونستم يه موضوعى هست! سعى كردم به خودم بقبولونم كه ارميا واسه تو خيلى بهتر از منه!
اخم كردم: چى مى گى تيرداد؟! ارميا كه سودا رو دوست داره!
خنديد: تو هيچى نمى دونى هونام!
متعجب گفتم: منظورت چيه؟!
نگام كرد: من يه مردم! معنى نگاه يه مرد ديگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندين و چند ساله م باشه!
- ولى اشتباه مى كنى! سودا و ارميا با همن! اينو بهت قول مى دم!
به سرم دست كشيد: خوبه كه اينطور فكر مى كنى! فقط تو تعجبم كه چرا سودا بهت چيزى نمى گه!
- چون چيزى نيست كه بگه!
- نمى خواى برى بخوابى؟!
با شيطونى گفتم: جات تنگ شده؟!
خم شد روم: دوست دارى تنگ باشه؟!
سرخ شدم... قهقه ش رفت هوا: چرا سرخ شدى جوجه؟!
- هيچى! برم بخوابم!
بعد آروم از تخت اومدم پايين!
تيرداد با همون خنده ش ادامه داد: از اين به بعد يادت باشه كه با من سربه سر نزارى! چون من كم نميارم!
- بله! كاملا معلومه! ولى مطمئن باش منم كم نميارم!
- از فرار كردنت معلومه!
نفسمو با حرص دادم بيرون! دلم مى گفت بزنم فكشو بيارم كه مثل فک خودم بشه! ولى آخه همينجورى خوشگل تر بود! پس بى خيال شب بخير كوتاهى گفتم و اومدم برم بيرون كه تازه يادم اومد واسه چى اومده بودم!
برگشتم!
تيرداد كه حالا رو تخت نشسته بود نگام كرد: چى شده؟!
- بريم دنبال پاپى؟!
- مگه پيش سودا نيست؟!
- آره! ولى اگه نباشه نمى تونم بخوابم!
همونطور كه از تخت مى اومد پايين گفت: حرفى ندارم! ولى يادت باشه بعد از محرميت من نمى تونم جامو به پاپى بدم!
از حرفش خنده م گرفت: مى رم بيرون تا آماده بشم!
و قبل از اينكه تيرداد چيز ديگه اى بگه از اتاق زدم بيرون! همه ى آماده شدنم يه مانتو پوشيدن بود! تو اتاق صبر كردم تا تيردادم آماده بشه! وقتى صداى باز و بسته شدن در اتاقشو شنيدم اومدم بيرون!
رفتم سمتشو بازوشو گرفتم! حواسم نبود و دقيقا دستمو گذاشتم رو زخمش! سريع دستمو كشيدم: ببخشيد!
دستمو گرفت و با هم از خونه زديم بيرون! چون مى دونستم سودا هنوز بيداره بهش اس زدم: دارم ميام پاپى رو ببرم!
سريع جواب داد: زود بيا كه بيچاره م كرده!
ديوونه! به زور مى بردش و حالا مى گه زود بيا ببرش!
تو ماشين هر دومون ساكت به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كرديم! من به صحرا شفيق فكر مى كردم! ولى تيردادو نمى دونم!
سودا با ديدنمون همونطور كه پاپى رو مى انداخت تو بغلم زير گوشم گفت: من كه آخرش نفهميدم شما باهم دعوا دارين يا نه!
خنديدم و چيزى نگفتم! مى خواستم به رها و سودا همزمان بگم! اونطورى حالش بيشتر بود!
اون شب بلآخره پاپى رو از سودا گرفتيم و من تونستم بخوابم! پاپى رو تو بغلم زدم و داشتم مى رفتم سمت اتاقم كه تيرداد گفت: فردا ديگه حق ندارى اينو بيارى تو اتاقا!
گيج نگاش كردم كه ادامه داد: صبح مى ريم محضر واسه صيغه!
اخم كردم: چرا اينقدر عجله دارى؟!
شونه بالا انداخت: بعدا مى فهمى!
مثل خودش شونه بالا انداختم و چيزى نگفتم! ما كه بلآخره بايد بهم محرم بشيم! چه فردا چه پس فردا!
شب بخيرى گفتم و رفتم تو اتاق!
صبح كه بيدار شدم چشمم تو چشم پاپى افتاد! با خنده پاپيونشو كشيدم جلو و ول كردم! از اين كارم خوشش مى اومد! مثل هميشه اومد صورتمو ليس بزنه كه فرستادمش عقب...
- من آبنبات نيستم جوجه!
از اين حرفم خنده م گرفت! چقدر باحال بود كه به يكى كه دوستش دارى بگى جوجه! حالا من به پاپى مى گفتم جوجه! به سگم!
تقه اى به در خورد...
شالمو گذاشتم سرم: بفرما...
در باز شد! تيرداد نگاهى به ساعتش انداخت : چقدر مى خوابى بچه؟ دارم مى رم شركت! عصر مى ريم محضر...
سرمو تكون دادم: به سلامت!
چشمكى زد: تا اون موقع خوب به خودت برس!
بعد درو بست و رفت! از كاراش سر درنمى آوردم! يه موقع جدى مى شد و يه موقع شيطون! ولى از اين سر در مى آوردم كه همه جوره دوستش دارم!
گوشى مو برداشتم و زنگ زدم به رها و سودا و بهشون گفتم كه بيان پيشم!
نمى دونم چرا اما يه جورايى استرس داشتم! اما يه استرس شيرين بود! با اينكه مى دونستم صيغه ى دائمى نيست ولى خب همين كه قرار بود به تيرداد محرم بشم واسم يه هيجان خاص داشت!
ولى نه! هيجانم نبود! نمى تونستم توصيفش كنم! اما اينو مى دونستم كه اونقدر اين حس برام شيرين بود كه تا عصر لحظه شمارى مى كردم...
لبامو با زبون تر كردم... نشستم جلوى دراورى كه بالاش آينه بود! من كه لوازم آرايش زيادى نداشتم و اينجام چيزى نبود كه به دردم بخوره! مسلما تيرداد آرايش نمى كرد!
بى خيال آرايش پا شدم و رفتم پوشه اى كه مامان پيرى بهم داده بودو برداشتم و مشغول خوندنش شدم!
چيز زيادى دست گيرم نشد! بجز يه آدرس... توى اصفهان...
چرا اصفهان؟! چرا از اصفهان اومده بود اينجا؟! يعنى اين آدرس مادرم بود؟! شايد دوستش...
اصلا اين اسم اسم مادرم بود يا نه؟!
كلافه گوشى مو برداشتم و به سودا اس زدم: وسايل آرايشتم بيار...
گوشى رو گذاشتم رو ميز و با پاپى از اتاق زدم بيرون! حالا حتما اس ام اس مى ده چرا و چه خبره؟! پس گوشى همونجا بمونه تا خودش بياد و ببينه چه خبره!
مى خواستم برم سمت آشپزخونه كه صداى زنگ در بلند شد! رفتم سمت اف اف... هيچ تصويرى مشخص نبود... پوفى كردم! رها باز كرمش گرفته! سودا م كه معلوم نيست كدوم گوريه!
- كيه؟!
هيچ جوابى نشنيدم!
- رها ميام آويزونت مى كنما!
بعد درو باز كردم و رفتم سمت آشپزخونه... پاپى تو هال بود... چاى سازو زدم به برق... صداى پارس پاپى تو خونه پيچيد... حتما باز سرش زير مبل گير كرده... رها مياردش بيرون ديگه!
رفتم سمت يخچال و از توش ظرف ميوه رو كشيدم بيرون و از همونجا داد زدم: با سودا اومدى يا تنها؟!
هيچ جوابى نشنيدم!
- رها دارى مى ميرى؟!
بازم جوابى نشنيدم! هنوز صداى پارس پاپى مى اومد...
اخم كردم! يه لحظه ترسيدم نكنه رها نباشه؟ آروم ظرف ميوه رو گذاشتم رو ميز... حالا صداى زنگ گوشى مم مى اومد...
رفتم سمت خروجى آشپزخونه... از بالاى اپن سركى تو هال كشيدم... كسى نبود! ولى صداى پاپى هنوز از اون طرف سالن مى اومد! متعجب پامو گذاشتم روى پله ى اول كه به هال متصل مى شد گذاشتم... ولى سريع برگشتم عقب و يه چاقو برداشتم...
باز برگشتم تو آشپزخونه: رها؟!
صداى پايى رو شنيدم... تقريبا مطمئن شده بودم رها نيست! اگه بود تا الان پخ كرده بود!
پاورچين پاورچين رفتم سمتى كه از اونجا صداى پاپى رو شنيده بودم... پاپى يه گوشه واستاده بود و هى پارس مى كرد! متعجب بهش خيره شدم! يعنى توهم زدم؟!
تا اومدم برگردم سر جام ميخكوب شدم...
- سلام...
تو سكوت فقط نگاش كردم! يه شلوار جين آبى با يه بليز آستين بلند سورمه اى كه البته آستيناش خيلى هم بلند بود و تا نوک انگشتاش رسيده بود و چون دستاشو تقريبا مشت كرده بود باعث شده بود پارچه ى لباسش چروک بشه... چشمم به آستينش بود... فقط همين... نمى دونم چرا... ولى نظرمو به خودش جلب كرده بود! مثل چيزاى كوچيكى كه گاهى نظر آدما رو به خودش جلب مى كنه! شايد چون حس خوبى به اين كارش نداشتم!
- سلام... جواب... واجب...
خنده م گرفت: من انگليسى هم يكمى مى فهمم... تو انگليسى حرف بزن منم فارسى!
خنديد: اوكى... اما من فارسى دوست...
- ولى من حرف زدن تو رو نُ دوست! اينجورى بدم مياد! فكر مى كنم دارى زبونمو مسخره مى كنى! بلد نيستى مجبور نيستى كه!
پاپى پريد بغلم... نگاش روى پاپى موند...
- بشين اينجا...
و به يه مبل اشاره كردم...
رفت سمتشو نشست! شال مشكى شو كه روى شونه ش بود انداخت كنارش: خيلى سخته...
منم نشستم رو به روش و گفتم: گفتم فارسى حرف نزن! هر وقت خوب ياد گرفتى بعد حرف بزن! چرا اينطورى مى كنى؟!
- باشه...
بعد خنديد و اين بار به انگليسى گفت: تيردادو دوست دارى؟!
سرمو تكون دادم: خب معلومه... عاشقشم...
ابروشو انداخت بالا: يعنى هيچ وقت ازش نمى گذرى؟!
- من بخوام هم تيرداد نمى خواد...
گردنشو كمى كج كرد: تركت مى كنه...
گنگ نگاش كردم: منظورت چيه؟!
- شايد يک يا دو سال بعد از تو طاقت بياره!
- چى مى خواى بگى؟!
- بعد از مرگ ولت مى كنه!
قهقه زدم: خب بايدم ول كنه! آدم كه با مرده نمى ميره! اينو كه تو نمى فهمى! بزار يه چيز ديگه بگم! من مردم اون كه نبايد بميره! بايد بره دنبال يه زندگى جديد!
- واست مهم نيست؟!
شونه بالا انداختم: نه! بايد منطقى باشم!
سرشو به نشونه ى فهميدن تكون داد: پس خودت مى خواى!
- چيو؟! اصلا چرا من بايد بميرم؟!
- مى ميرى!
متعجب نگاش كردم:خب هركسى يه روزى مى ميره!
- آره... هركسى يه روزى مى ميره!
- تو چى؟! تو عاشق تيرداد بودى؟!
نگام كرد: هنوزم هستم!
بى خيال گفتم: وقتى تركش كردى يعنى دوستش نداشتى!
- من تركش نكردم... از دستش عصبانى شدم كه چرا زود بهم نگفت... من لجباز بودم! اونم بود... بعدش كه رفتم پيشش ديگه اون منو نخواست!
- پس چرا دوباره برگشتى؟!
- واسه اينكه دوباره شانسمو امتحان كنم!
- خب چرا بر نمى گردى؟! تيرداد دوستت نداره!
سرشو تكون داد: نه! نداره! ولى حق نداره كس ديگه اى رو هم دوست داشته باشه!
ابرومو انداختم بالا: حالا كه داره!
بى مقدمه گفت: من قهوه مى خوام...
گيج نگاش كردم و با سر به آشپزخونه اشاره كردم: برو خودت درست كن! من بلد نيستم...
سرشو تكون داد و پا شد و رفت تو آشپزخونه...
به پشتى مبل تكيه دادم! هنوز صداى زنگ گوشيم مى اومد... ولى حال نداشتم برم جواب بدم! حتما سوداس... جواب اس ام اس شو ندادم داره زنگ مى زنه!
آخه آدم اينقدر فضول مى شه؟! فكرمو از سمت سودا به سمت ابيگل سوق دادم! ولى واسه چى اومده اينجا؟! مطمئنا نيومده تا يه قهوه بخوره و بره! شايد اومده تا از ازدواج با تيرداد منصرفم كنه!
شونه بالا انداختم! هر كارى كنه هم نمى تونه! يا هر حرفى كه بزنه! من به تيرداد اعتماد دارم! و دوست داشتن با همين اعتماد داشتنه كه قشنگ مى شه! پاپيون پاپى رو كه مثل هميشه رفته بود پشت گردنش مرتب كردم! به اين فكر كردم كه چرا پاپى استخون نمى خوره؟! از بس اين سودا بهش آب نبات و شكلات و چه مى دونم آدامس داده!
پا شدم و رفتم تو آشپزخونه... ابيگل با وسواس خاصى داشت آب جوشو توى فنجونا مى ريخت! فنجون سفيد و ساده... از سادگى و سفيدى فنجون خوشم اومد!
ولى رنگ تيره ى قهوه كه به سياهى مى زد...
نشستم پشت ميز... قهوه... چرا من نمى تونم قهوه بخورم؟! چرا هرچى هم توش شكر بريزم باز حس مى كنم تلخه؟! شيرينى زيادو دوست نداشتم! ولى از تلخى قهوه خيلى بدم مى اومد...
يه فنجون قهوه گذاشت جلوم...
تا اومدم بگم من قهوه نمى خورم صداى زنگ تلفن خونه بلند شد... همون لحظه زنگ اف اف هم اومد! كلافه سر جام ايستادم! نمى دونستم برم كدوم سمت!
ابيگل كارمو راحت كرد: من تلفنو جواب مى دم!
سرمو تكون دادم و رفتم سمت اف اف...
سودا بود...
دكمه ى در باز كنو زدم... با جيغ جيغ داخل شد! در ورودى رو هم باز كردم! صداش از اون ور حياط مى اومد: زود باش بگو ببينم چه خبره كه لوازم آرايشى مى خواستى؟!
حدسم درست بود... تا الان حتما صد تا اس ام اس و تماس از دست رفته داشتم! براى رسيدن به جواب يه سوال! اينجا چه خبره؟!
سرمو به افسوس تكون دادم: حالا يه نفس بكش بعد بپرس...
خودشو بهم رسوند: واى اين حياط چرا اينقدر بزرگه تمومم نمى شه!
خنديدم و هولش دادم تو: بيا تو اينقدر غر نزن!
همون طور كه با سودا مى رفتيم سمت آشپزخونه در گوشش گفتم: فعلا هيچى نگو تا من واست همه چيو بگم...
مشكوک نگام كرد و بعد با خنده گفت: پسر مِسَر آوردى؟!
خنديدم: مرض بگيرى سودا...
تا سودا اومد يه چى بگه ابيگلو ديد و ابروشو انداخت بالا و يه نگاه متعجب به من انداخت كه يعنى اين ديگه كيه؟!
ابيگل با همون لهجه ى مسخره ش گفت: سلام...
سودا به شوخى گفت: واى مامانم اينا... چند سال خارج بودى؟
در گوشش گفتم: خودش خارجيه... حرف نزن!
سودا: ااااا؟! بابا بالا بالايى ها مى پرى!
مجبورش كردم روى صندلى بشينه... ابگلم نشست! اومد فنجون منو برداره كه سودا گفت: نمى خواد عزيزم! من اسپرسو دوست دارم...
ابيگل يه نگاه به سودا انداخت: باشه... من اينو عوض...
سودا فنجونو ازش گرفت: نه خانومى! مى خورمش...
چشامو ريز كردم: چرا اينقدر به عوض كردنش اصرار دارى؟!
تو چشاش يه چيزى بود... انگارى كه ترس بود...
به دستاش نگاه كردم! هنوز با آستيناى بلندش پوشونده بودشون...
رو به من گفت: نمى دونستم مهمون دارى! بعدا ميام ببينمت...
تا اومدم تعارف كنم سريع شال مشكى شو كه روى صندلى بود برداشت و رفت بيرون...
شونه بالا انداختم: اينم يه چيزيش مى شدا...
سودا: كى بود اين؟
همون موقع پاپى اومد تو آشپزخونه و پريد بغل سودا و خودشو ول داد رو دست شكسته ى سودا...
- به نظرت مشكوک نبود؟!
سودا: چى؟!
- همين دختره ديگه!
سودا قهوه رو برد سمت لبش... تا اومدم بگم از اون نخور يه قلوپ ازش خورد...
- سودا...
متعجب فنجونو گذاشت رو ميز: چته بابا؟!
- از اون نخور! معلوم نيست چى كار كرده كه گفت نخورين!
سودا ابروشو انداخت بالا و دسته ى فنجونو رها كرد : نه بابا! من كه ازش خوردم! نمى رم حالا!
خنديدم و نشستم رو به روش: واسه يه شوک حاضرى؟! نه نه! وايسيم تا رها هم بياد...
سرشو تكون داد: نه ترو خدا! بگو وگرنه تا اون موقع مى ميرم كه...
بهش چشم غره زدم: خدا نكنه ديوونه...
با بى حالى گفت: نگى مى ميرما...
يهو با سر خودشو انداخت رو ميز... پاپى هم كه از اين كار سودا ترسيده بود پريد و خورد به فنجون و برگشت و ريخت رو ميز و قل خورد و اون فنجون هم خورد به اون يكى بعدش اون يكى هم ريخت!
با عصبانيت رو به سودا گفتم: مرض گرفته اين مسخره بازيا چيه؟! ببين چيكار كردى؟
دستشو تكون داد... با ترس سرشو از روى ميز بلند كردم... قهوه به صورتش ماليده بود! چون كم بود نسوزونده بودش...
چشاش نيمه باز بود... سرشو تكون دادم: سودا... سودا...
حال نداشت! با ترس نشوندمش رو صندلى! يه نگاه به فنجون برگشته ى قهوه انداختم...
تصاوير به سرعت از جلوى چشمم رد شدن... ابگيل... دستاى مخفى شده ش... قهوه...
و بعد از اون همه تصوير تنها يه كلمه تو ذهنم نقش بست... سم...
گيج شده بودم و نمى دونستم چيكار كنم! اولين كارى كه به ذهنم رسيد اين بود كه پاپى رو از اونجا دور كنم چون ممكن بود باقى مونده ى قهوه رو كه روى ميز ريخته بود بليسه و اونم مسموم بشه...
همونطور كه گوشى سودا رو از تو جيبش برداشته بودم و شماره ى رها رو مى گرفتم كه اگه نزديكه بگم زودتر خودشو برسونه به پاپى گفتم: برو از اينجا بيرون! اين تو هم نيا!
لعنتى بخاطر دست شكسته ش ماشينم نياورده بود...
Low battery shutting down ... اه! اينم الان بايد خاموش مى شد؟
پاپى از آشپزخونه زد بيرون و من تا اومدم بدوم بيرون تا تلفنو بردارم كه سينه به سينه ى يكى خوردم...
با ديدن تيرداد نفس راحتى كشيدم كه البته زيادم دووم نياورد... تيرداد انگار كه با ديدن من كه سالمم خيالش راحت شده باشه خواست حرفى بزنه كه سريع گفتم: سودا...
سريع دويد تو آشپزخونه و تا من بخوام بهش برسم سودا رو زد تو بغلش و دويد بيرون: بيا هونام...
دويدم بيرون و جلو تر از تيرداد رفتم و در ماشينو باز كردم! تيرداد سودا رو گذاشت پشت و سريع نشست پشت رل...
منم كنار سودا نشسته بودم و دعا مى كردم! اصلا نمى دونستم بايد چيكار كنم! فقط تو دلم همه ش خدا رو صدا مى زدم كه مبادا بلايى سر سودا بياد!
دستشو گرفتم تو دستم: نبضش هنوز مى زد! ولى كند...
و اين باعث شده بود كه ترسم هر لحظه بيشتر بشه!
تيرداد همونطور كه سرعتشو به اوج رسونده بود داد زد: چرا هرچى زنگ زدم جواب اون تلفن لعنتى رو ندادى؟!
اونقدر از خودم عصبانى و بخاطر سودا مضطرب بودم كه موقعيتمو فراموش كردم مثل خودش داد زدم: سر من داد نزن... من از كجا مى دونستم تويى؟!
فرمونو چرخوند و سعى كرد چيزى نگه! نه اون موقعيت مناسبى داشت و نه من! اون شايد بخاطر بيماريش و من بخاطر نزديک ترين دوستم!
توى چند دقيقه براى بار هزارم نبضشو گرفتم: طاقت بيار آجى! خواهش مى كنم...
تيرداد كلافه و با سرعت رانندگى مى كرد! چند دقيقه اى نگذشته بود كه سريع جلوى يه بيمارستان نگه داشت و بدون معطلى در سمت سودا رو باز كرد و سودا رو روى دستاش بلند كرد و دويد سمت بيمارستان!
منم پشت سرش بودم... داد زدم: دكتر... يه دكتر بياريد حال دوستم بده...
چند تا پرستار دويدن سمتمون و سريع سودا رو گذاشتن روى يه ويلچر و بردنش سمت يه اتاق...
اومدم خودمو برسونم بهش كه يه پرستار جلومو گرفت: شما نمى تونيد داخل شين...
تا اومدم حرفى بزنم يه دكتر با عجله خودشو رسوند: چه خبره؟
پرستاره: مسموميت آقاى دكتر...
با تمنا به دكتره نگاه كردم! اون لحظه به هيچ چيز فكر نمى كردم جز نجات سودا...
دكتره سريع خودشو رسوند به همون اتاقى كه سودا توش بود...
اومدم برم تو كه درو روم بستن...
به حد جنون رسيده بودم! همونجا قسم خوردم كه اگه خدايى نكرده بلايى سر سودا بياد خودم اون دختره ى اجنبى رو خفه ش كنم!
به دستام نگاه كردم...
با همين دستام...
گرمى دست كسى رو رو شونه م حس كردم... سرمو كه بلند كردم تيردادو ديدم! با لبخندش هرچند مشخص بود از سر آرامش نيست سعى كرد آرومم كنه! ولى خشمى كه تو وجودم بود به اين راحتيا فروكش نمى كرد!
هميشه ياد گرفتم ببخشم ولى سودا ديگه "من" نبود... منى كه همه سعى داشتن خردش كنن!
اينو نمى تونستم ببخشم! نه! نمى شد كه ببخشم...
دست تيردادو ول كردم و نشستم روى يه صندلى... تيرداد كلافه دستشو تكون داد: مصبتو شكر... به خدا وندى خدا قسم كه خودم ابيگلو مى كشمش...
رو كردم بهش: اصلا تو چطورى يهو پيدات شد؟
دستشو كشيد گوشه ى لبش: بهم زنگ زد گفت اگه دست از سرت برندارم يه كارى مى كنه كه پشيمون بشم... گفت الان جلوى خونه تم... هونام اون ديوونه س... اون دختر يه جانى يه!
متعجب نگاش كردم... سعى كردم ذهنمو منحرف كنم و به اين فكر نكنم كه چرا همه ى آدماى اطرافم بايد يه طورى باشن! چرا هركى دور و برمه يه مشكلى داره؟
رها مادر نداره... سودا بچه طلاقه... تيرداد ام اس داره... سمر خودكشى مىكنه... ابيگل كه ديگه نمى دونم از كدوم جهنمى پيداش شده جانى يه! و خودم كه هنوزم نتونستم خودمو بشناسم!
تيرداد: راه افتادم تا برگردم... هرچى بهت زنگ زدم جواب ندادى! به خونه كه زنگ زدم خودش گوشى رو برداشت و فقط گفت: آخرشه... بعدش قطع كرد...
نگامو از دهنش گرفتم! انگار كه اصلا نفهميدم چى گفته!
چقدر اين لحظات كشنده بودن... و چقدر زجر آور... زجر كشنده...
تو دلم مدام خدا رو صدا مى زدم...
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد11
رمان به رنگ شب 25
رمان به رنگ شب 25
رمان بانوی سرخ11
رمان به رنگ شب 26
رمان یاس(2)
محکومه شب پرگناه 5
برچسب :
رمان لالايي بيداري