رمان من پلیسم - قسمت آخـــر
شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن. منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
چشماش عجیب برق میزد!و من ازین برق عجیب میترسیدم.
عاقد شروع کرد....و ضربان قلب من هر لحظه بیشتر میشد!یه روزی منتظر این لحظه بودم ولی الان دلم میخواست ازونجا فرار کنم.
نفهمیدم عاقد چی پرسید با سقلمه محمد و دیدن قیافه مامان که لبشو گاز میگرفت سریع گفتم:بله.
همه خندیدن.عاقد گفت :عروس خانوم هوله هاااا!
از محمد هم پرسید و اونم بله داد.وتموم شد!
صیغه به مدت دو هفته که البته عاقد ذکر نکرد.
من هم ته دلم راضی نبودم...ازین کلاه شرعیا متنفر بودم!ما فقط خودمونو گول میزنیم!
بلافاصله محمد دستمو گرفت.پوست دستم سوخت!اصلا حس خوشایندی نبود.بابام هم حرص میخورد.اینو از اخمای تو همش فهمیدم.سعی کردم دستمو از دستش بکشم تا بابام ناراحت نشه ولی مگه میذاشت!عین کنه چسبیده بود بهم!
عاقد که رفت ئختره سریع بلند شد از تو کیف گنده اش یه سیستم درآورد و وصل کرد به برق و یه سی دی گذاشت توش!خودشم لباساشو درآورد و دست او عجق وجق رو گرفت و رفتن وسط!من و مامان و بابا فکا مونو نمیتونستیم از رو زمین جمع کنیم.ولی محمد میخندید!
محمد گفت :پاشو ما هم بریم وسط!
با اخم برگشتم طرفش.انتظار همچین چیزی رو نداشتم:دیوونه شدی محمد؟منو نشناختی؟
اونم اخم کرد:چطور اونموقع که نقش بازی میکردی خوب بلد بودی برقصی حالا جلو بابات و منو این یه دونه که آدم حساب نمیشه خجالت میکشی؟پاشو همین الان یه عربی بزن حال کنیم!
از شدت تعجب جیغ زدم:مــحـمــد!؟!؟!؟!؟
بابام بلند شد رفت سمت دستگاه.از برق کشیدش و به جیغ جیغای دختره و مرده گوش نکرد.اومد سمت ما گفت:خب دیگه جوون.بلند شو برو که ماها حسابی خسته ایم.
محمد حسین اخماشو تو هم کرد:میخواستم ریحانه رو ببرم بیرون.
-الان وقتش نیست.بذار واسه بعد.ریحانه خسته اس!مگه نه بابا؟
گیر کرده بودم!گفتم:بله این روزا سرم شلوغه...اداره خیلی کار کردم.
رومو کردم سمت محمد و آروم گفتم:کی میریم؟میخوام خلاص شم دیگه!
انگار از حرف من خوشش اومد:میریم عزیزم.همین امروز وسایلتو جمع کن.نمیخواد زیاد چیزی بر داری.واسه سه روز سفر فقط لباس بردار.روز چهارم ما اونجاییم!تو خونمون.
خندیدم...چه خوب که خیلی چیزی فهمیدم!
همشون رفتن و تازه مامان شروع کرد:من نمیدونم این سره چی داره که این دختره رو خر کرده...د آخه نه قیافه داره نه خونواده داره نه پول داره نه تحصیلات داره...چی داره که جادو شدی دختر؟؟؟پسر به اون خوبی رو رد کردی!
تو دلم غش غش خندیدم.!!!خبر نداره هر دو یه نفر بودن!تازه محمد حسین که خوشگلتر از ریخت آقا صادقش بود!!!معلوم نیس مامانم خوشگلی رو تو چی میبینه!
بابا پادرمیونی کرد و از منو محمد دفاع کرد.خوب شد میدونه وگرنه یه بسلطم با اخم و تخم بابا داشتم!
بی توجه به بحثشون رفتم بالا.اطلاعاتو واسه سرهنگ اس ام اس کردم.
یه ساک بستم و گذاشتم زیر تختم.چه روز پر استرسی بود!
همون شب محمد بهم اس ام اس داد فردا ساعت 6 صبح میاد دنبالم که بریم.منم به سرهنگ خبر دادم و همه آماده باش واسه شروع مامورت شدیم!
مامان اینا بیدار بودن واسه نماز و این کار منو سخت میکرد.یه بیست دقیقه ای معطل شدم تا بخوابن..بعدش سرسع زدم بیرون.
بابام از تو پنجره داشت نگاهم میکرد.واسش دست تکون دادم و رفتم..مظمئن بودم زیر لبش منو سپرده به خدا!
محمد عصبانی قدم میزد.تا منو دید میخواست داد بیداد کنه که گفتم:هیس...بیدار بودن...مجبور شدم صبر کنم.
هیچی نگفت و سوار شدیم.
از اینجا به بعد تنها راه ارتباطی منو سرهنگ یه ردیاب توی گل سرم بود.و من آرزو میکردم جایی نباشه که بخوام درش بیارم.از الان ترسیده بودم.تو دلم گله میکردم که رچا سرهنگ نذاشت شنود هم بزارم!
محمد با سرع میروند.منم که صبحونه نخورده بودم.از ترس داشتم پس می افتادم!
محمد یه نگاه بهم کرد و گفت:پشت سرت یه ساکه.بردار یه چیزی بخور.داری میمیری!
چه بافکر...ساکو برداشتم توش چیز زیادی نبود.نون و پنیر و گردو!
حدودا چهار ساعت تو راه بودن یه جا نگه داشت...خسته شده بود.گفتم :کجاییم؟
دور و برشو نگاه کرد و گفت:نزدیکای زنجان...چند ساعت دیگه راه داریم.جالب بود از صبح تا حالا این اولین بار بود که باهم حرف زدیم!محمد اصلا حواسش بهم نبود و من مشکوکتر از قبل همراهیش میکردم.
بازم به سفر خسته کنندمون ادامه دادیم.منم که خیلی بیخیال بودم خوابیدم و نفهمیدم کی رسیدیم که محمد گفت:ریحانه...پاشو بابا...
چشمامو باز کردم...غروب بود...هوا داشت تاریک میشد چقدر خوابیده بودم بدون ناهار!!!!
گفتم:رسیدیم؟
گفت آره.لب مرزیم.الان میان دنبالمون.یهو تو دلم خالی شد!یعنی سرهنگ الان جای منو میدونه؟برای ممئن شدن از وجود ردیاب دستمو زدم به گل سرم.آره بود.
بعد حدود نیم ساعت یه نیسان آبی اومد کنار ماشینمون پارک کرد.یه سیبیل کلفت ازش پیاده شد و گفت:همه چی ردیفه..بریم؟
محمدم گفت:آره بریم.دستمو گرفت و با یه نگاه دوروبرش رفیتم سمت ماشینه.
جز محمدحسین هیچکس و نمیشناختم....همه اهالیه همونجا بودن.
رفیتم نشستیم تو وانت.محمد کنار مرده منم چسبیدم به محمد.تو این یه مورد تنها کسی که میتونستم بهش اعتماد کنم اون بود!
جاده همش خاکی بود.پرنده هم پر نمیزد.دم غروبی خوف برم داشته بود!
بالاخره ماشین وایساد.ولی چه وایسادنی!یه ده بود که همه مرد بودن.یعنی من اونجا یه دونه زنم ندیدم!
پیاده شدیم.با ترس دست محمدو گرفتم.
رفتیم سمت یکی ازون آلونکا.محمد اول هولم داد تو.بعدش خودش اومد.گفتم:چه خبره اینجا؟اینا کین؟
خندید :نترس بچه.جامون امنه.امشب میریم اونور.
امشب میریم اونور؟!چه راحت!یعنی وقتی بریم اونور برگشتی هم هست؟؟؟
چشمامو باز کردم .از بدن درد زیاد از خواب بیدار شدم ویادم افتاد تو چه بدبختی گیر کردم.دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چی باعث میشد سعی کنم که خودمو قوی نشون بدم! به دورو برم نگاه کردم.محمدحسین همون شکلی خواب بود.انگار مرده باشه! کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.چادرمو برداشتم و تا کردم.دیگه نیازی بهش نداشتم.از اینجا به بعد جلوی دست و پامو میگرفت.شاید نیاز به کتک کاری داشتیم! از پنجره کوچولوی روی دیوار یه نگاه انداختم به بیرون.شب بود و هیچی معلوم نبود.ولی یه خورده اونطرف تر از آلونک ما یه کوپه آتیش روشن بود چند نفر هم دورش بودن...فکر کنم وقت رفتن بود. رفتم نشستم کنار محمد گفتم:محمد.....محمد حسین....الوووووووووو!!!! عین گراز خوابیده بود.تکونش دادم...یه صدایی ازش درومد.مطمئن ششدم نمرده..هه... اعصابم دیگه خورد شد.با دوتا دست شونه هاشو گرفتم و محکم بالا پایین کردم:محمد محمد محمد محمد محمد...... یهو چشماشو باز کرد و داد زد:اه.....اگه گذاشتی دودقه بخوابم! -بسه دیگه چقدر میخوابی؟!؟!؟حوصله ام سر رفت.... دستشو کشید رو صورتش و خمیازه در کرد!!!منم زل زدم به حرکاتش. بلند شد شلوارشو درست کرد پیراهنشو پوشید دکمه هاشو بست کردش تو شلوارش دکمه شلوارشم بست.کمربندشو دور کمرش کشید و سفتش کرد.یقشو درست کرد و و به من گفت:خوبه؟ خندم گرفت:مگه میخوای بری خواستگاری؟؟؟؟میخوایم قاچاقی از مرز رد بشیم!!!دیگه انقدر ادا اطوار و سوسول بازی نداره که! دستشو تکون داد یعنی برو بابا! منم بی اعتنا بهش مقنعه امو در آوردم موهامو باز کردم با انگشتام مغز سرمو ماساژ دادم.دوباره جمعشون کردم و با کیلیپسم بستمشون.مقنعه امو سرم کردم و پاشدم.محمد داشت از تو پنجره بیرونو نگاه میکرد.رفتم کنارش:تو نمیترسی؟ یه نیم نگاه بهم کرد:از چی؟ -از این آدما دیگه اشاره کردم به سیبیل کلفتای دور آتیش.اونم یه نگاه عمیق بهشون کرد -نمیدونم! کلافه نشست همونجا و گفت:اصلا نفهمیدم چی شد!کجا بودم و به کجا رسیدم! منظورشو نفهمیدم فقط نگاش کردم. -یه زمانی کافی بود اشاره کنم!صدتا نوکر و کلفت واسم ردیف میشد....چه برو بیایی چه شوکتی!!!ولی سر یه ندونم کاری !سر یه حواس پرتی !سر یه بازی بچگانه...چهار سال مجبور شدم خودمو قایم کنم! -بازی بچگانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -آره....اگه همون موقع که فهمیده بودم پلیسی دمتو میچیندم...الان اینجا نبودم! با تعجب نگاش کردم:چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -همون شب اول...همون مهمونی کذایی و احمقانه!همون موقع فهمیدم پلیسی هم تو هم اون بادیگارد احمقت!ولی با خودم گفتم این همه میخوان منو بزی بدن حالا یه بارم من پلیسارو بازی بدم! داشتم از فوضولی میمردم!حالا داشت اعتراف میکرد....داشت میگفت! -تموم حرفامون.همه حرکاتمون همش بازی بود.بازیتون میدادم و میخندیدم!با هر حرفی که میزدم فکر میکردین مدرک گیر آوردین و تا چند وقت دنبالش بودین.چه کیفی کردم!یه روز به سرم زد نقش یه عاشق واسه تو بازی کنم...تو که یه دختر ساده و خنگ بودی و حتی از برق شیطنت تو چشام نفهمیدی داری رودست میخوری! داشت جالب میشد! -ولی مقاومتای تو....از طرفی چشمات!!!!!تو اولین زن غیر قابل پیش بینی زندگیم بودی!ولی باید نقشمو اجرا میکردم....نقشم گرفت!عاشقم شدی! دلم میخواست جیغ بزنم...تمام اون مدت!همش نقشه بود!!!!اگه الان واقعا عاشقش بودم و به خاطرش قید همه چیزو میزدم الان فقط خودکشی چاره ام بود....چه راحت گول خوردم...چقدر احمق بودم!خوب شد زود فهمیدم!چهار سال خواب خرگوشی! محمد زل زده بود بهم.فکر کنم میخواست عکس العملمو ببینه!شاید هنوز فکر میکرد عاشقشم!اگه نقشمون گرفته باشه من بردم! با دهن باز نگاش کردم!خندید و گفت:چیه؟فکر میکردی واقعا عاشق سینه چاکتم؟نه عزیزم...اونا همش بازی بود...به محض اینکه احساس خطر کردم فلنگو بستم! سرشو انداخت پایین گفت:داشتین بیش از حد بهم نزدیک میشدین!باید میرفتم! صدای در حرفاشو قطع کرد.چه بد موقع!بلند شد درو باز کرد.با دم دریه حرف زد و برگشت.گفتم:اگه همش نقشه بود چرا همون موقع که فرار کردی نموندی همونجا؟!چرا برگشتی؟چرا عقدم کردی؟چر گیرت میومد؟ اینا رو با گریه زاری میگفتم! نگام کرد....طولانی!بعد رفت سمت کتش برش داشت و تنش کرد:تو برگه ی خروج منی.مطمئنم همکارات دنبالت میگردن.همون روزی که اومدم خواستگاریت اون بادیگاردتو دیدم که دنبالت بود.خیلی جالبه!حتی همکاراتم بهت شک دارن! نفس راحتمو قایم کردم.خوبه حداقل اینو نمیدونست!ولی خسروی چرا دنبالم بود؟ خودمو زدم به ناراحتی:پس...وقتی برسیم اونور ....منو چیکار میکنی؟ اومد طرفم...بلندم کرد و گفت:همکارات پیدات میکنن نترس! نقشش غیرقابل پیشبینی بود!اگه من ترکیه میموندم و اون میرفت!دیگه نمیتونستیم پیداش کنیم!ای کاش سرهنگ واسم شنود هم گذاشته بود! دستمو گرفت کشید.رفتیم بیرون. به محض اینکه پامونو بیرون گذاشتیم سر همشون به طرفمون برگشت.انگار همشون حالت آمادده باش داشتن! محمد رفت کنارشون و گفت:ما آماده ایم. شروع کردن با هم صحبت کردن....منم تو این فرصت زل زدم به چهر تک تکشون.برای شناسایی لازم داشتم که همشون یادم بمونه. یکیشون با بقیه حرف نمیزد دورو اطراف رو میپایید یا مارو نگاه میکرد!ولی....چشماش....خیلی واسم آشنا بود.برق سیاه نگاهشو یه جا دیده بودم! محمد دم گوشم گفت:مشکوک میزنن! -مگه نمیشناسیشون؟بهشون اعتماد نداری؟هیچ کدوم آدم تو نیستن.؟ -آدم من مارو تا اینجا رسوند!نمیدونم کدوم گوریه! منم شک کرده بودم.به هیچ عنوان اوضاع عادی نبود! بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا! محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟ یهو عین جغد سرمو چرخوندم طرفش !!رگ گردنم گرفت! دید عین منگلا نگاش میکنم گفت:سروان عسگریم... یه لحظه تو ذهنم فلاش بک زدم....همون آقا ریشوئه که روز قبل از ماموریتم تو اتاق کنفرانس دیدمش!!!همون که چشاش یه جوری بود!!!وااااااای این همون پدرام تو جشن فربد هوشنگه!! برگشتم سمت آتیش گفتم:محمد نشناستت یه وقت؟ صدای خندشو شنیدم:مگه تو که همکارمی شناختی؟؟ راس میگفت!من چه منگلیم!با ترس گفتم:قراره چیکار کنین؟ جواب نداد.روش اونور بود و هی چشماشو میچرخوند! باز گفتم:برنامه چیه؟ یهو از پشتم محمد گفت:چرا از اون میپرسی؟ترکه زبون فارسی بلد نیس!من بهت میگم.بیا... دستمو گرفتو کشوند ...از شوک خارج شدم!هه حالا فهمیدم چرا جوابمو نمیداد! سریع برگشتم سر نقشم و واسه محمد ازاون لبخندای معروف دندون نما رو زدم! محمد گفت:خب...الان مارو میبره لب مرز...از اونجا باید با ماشین حمل بار بریم اونور.تو کیسه های پنبه. -وای...خفه نشیم؟ -نه نمیشیم.نترس. دلم میخواست آخرین تیرمم تو تاریکی بزنم.گفتم:محمدحسین؟ نگام کرد. -واقعا میخوای منو ول کنی بری؟ پوزخند زد.وایساد خیره شد بهم.:نگو که از همون چهارسال پیش نفهمیدی! واقعا نفهمیده بود. گفتم:نفهمیده بودم!چهار سال واقعا منتظرت بودم! اشکام خود به خود اومد...چشام میسوخت و اشک میومد.ولی محمدحسین بیشعور!نکرد حداقل این دم آخری بازم فیلم بازی کنه!!شاید کمکش میکردم! اشکام حالا واسه خودم نبود!از دلسوزی بود!نمیدونست چی در انتظارشه!!! دستمو از دستش در آوردم ولی همراهیش کردم. دیدم رفته تو فکر!ولی به چی فکر میکرد نمیدونم! نگام دنبال عسگری میگشت...دیدم داره با چند نفر دیگه حرف میزنه!! گفتم شاید بقیه هم افراد مان.عسگری با چشم و ابرو به من اشاره کرد.اون دوسه نفر هم به من نگاه کردن!سعی کردم یادم بیاد ببینم کدومشونو میشناسم! یکیشون چشمک زد!واااا کصافطه بیشور!من که نشناختمشون. رومو کردم اونور.فکر کنم همینجا میخواستن خرمونو بگیرن! چند دقیقه بعد یکی ازاونا اومد جلو با یه لهجه خاصی گفت:بریم...آماده اس! رفتیم سمتشون. آتیشو خاموش کردن. و پیاده راه افتادن! گفتم:میخوان تا لب مرز پیاده برن؟ -آره چاره دیگه نیست!صدای ماشینو میشنون! دیگه لال شدم!خیلی راه بود!پدرم درومد!بدبختی مغازه پغازه هم که انوجا نبود سرمون گرم شه!بیابون برهوت اونم تو تاریکی!تنها خوبی که داشت ستاره هاش بود! خیلی قشنگ بود!من همش سرم هوا بود راه میرفتم!میخواستم سرمو گرم کنم هی ستاره ها رو میشمردم..چشم یه آن سوسو میزد دوباره مجبور میشدم از اول بشمرم! هیچکسم حرف نمیزد.فقط گهگاهی اون دوتا که جللو بودن و فکر کنم راهنما بودن با هم پچ پچ میکردن! دیگه نمترسیدم!خیالم راحت شده بود که عسگری هست.با اون چشای ورقلمبیده اش مواظبمه! نمیدونم چقدر گذشته بود!ساعتمو تو تاریکی نمیدیدم.بعد خیلی مدت!!!رسیدیم یه جا که حفاظ داشت.تا چشم هم کار میکرد دکلای دیدبانی گذاشته بودن...چقدر اینجا به آدم امنیت میده.اصلا خیالم راحته راحت بود! نزدیک که شدیم همه دولا دولا راه رفتن.منم دولا شدم ولی زیاد به خودم فشار نمیآوردم!!! با هم پچ پچ حرف میزدن...بعدش یکی با محمد رفت جلو...منم با هفت هشت نفر دیگه موندم اونجا!یه لحظه ترس برم داشت.محمد و اون یاره بدوبدو و دولا نزدیک میشدن به حفاظ... عسگری دم گوشم گفت:حالا!!!!!!!!!! یهو چنتا نور افکن افتاد رو محمد اینا...صدای آزیر اومد و یهو یکی بلند داد زد:ایست! نور افکن رو صورته محمد بود...تعجب کرده بود.هی بر مگیشت ارافو نگاه میکرد!دنبال راه فرار بود.من از پشت تپه اومد بیرون و وایسادم نگاه کردن! یهو نگاه سرگردون محمد رو من قفل شد!چشاش شده بود اندازه کاسه آبگوشت خوری!!! ولی من قیافه گرفتم!ازونا که داد میزنه دیدی گول خوردی؟؟؟ مامورای ویژمون با دو رفتن سمتشو با یه حرکت خوابوندنش رو زمین.از دور دیدم سرتیپ احمدی بهم اشاره میکنه .رفتم سمتش.سلام دادم.گفت:این ماموریت تو بود...تبریک میگم.سروان محمدی! واااااااای خدا!!!!شدم سروان!یه قدم تا سرهنگی!!باورم نمیشه!!! -کاره خودته.خودتم با بچه ببر تحویل دادگاه بده! دوباره احترام گذاشتم و با شوقی فراوان رفتم سمت ماشین.یکی از همکارا واسم چادر آورده بود.سرم کردم.دیددم عسگریم ریختو قیافشو درست کرد.یکی از اون آدما خسروی بود!!!!همونی که چشمک زد بهم!پسره ی هیز! با اقتدار و ذوق فراوان(البته کنترل شده)رفتم سمت محمد که دستبند زده رو زمین بود! سرشو آورد بالا و نگام کرد!تو چشاش اشک بود!گفت:چقدر احمقم که بهت اعتماد کردم!!!!فکر کردم همون دختر ساده ی چهار سال پیشی! گفتم:همین!اشتباهت همین بود!!!!!فکر نکردی چرا ازین که گفتی اونور ولم میکنی تعجب نکردم؟!یا ناراحت نشدم؟؟؟ دیگه نذاشتم کسی حرف بزنه.اشاره کردم بردنش سمت ماشیین!لحظه ای که داشتن سرشو میکردن تو ماشین یاد اونموقعی افتادم که با چه لحنی میگفت دوسم داره!! سوار ماشین که شدم عسگری بغلم بود.گفت:ازیتتون که نکرد؟ اخم کردم!نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم!یه جوری بود!با اون چشاش! گفتم:خیر. زیر لب شنیدم گگفت:چه عصبانی!! تا تهران من گرفتم تخت خوابیدم!هیچ وقت مثل حالا احساس آرامش نداشتم!
...ا صدای سرگرد افخم به خودم اومد:خانوم محمدی؟!بیدار شید. سرمو بلند کردم با چشمایخمارم یه نگاه به دورو برم کردم دیدم جلو اداره ایم.دستی به سرم کشیدم و مقنعه امو درست کردم.چادرمو صاف کردم رو سرم و پیاده شدم. محمدو میبردن تو بازداشتگاه تا چند ساعت دیگه ببرنش دادسرا و ازاونجا اوین. رفتم تو...داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که سر راهم خسروی سبز شد! اخم کردم.نمیدونم چرا!!شاید کرمم گرفته بود! گفت:سلام سروان! وای که چه کیفی میده!!!! سلام نظامی دادم.گفت:آزاد....میخواستم بگم که شما میتونید تشریف ببرید خونه.برای این پرونده من هستم...پیگیری میکنم. -نه سرهنگ.من مسوولم...میخوام تا آخرش کاره خودم باشه..میخوام تهشو ببینم... یه کم من من کرد.این پائو اون پا کرد ..منم صاف زل زدم بودم به قیافش ببینم چشه..آخرم نفسشو فوت کرد و کلافه گفت:چند لحظه تشریف بیارید اتاقم......لطفا! انقدر آروم گفت که شک داشتم درست فهمیدم یا نه!! پشت سرش راه افتادم.رفت تو اتاقش درو باز کرد و منتظر شد من اول برم. رفتم تو نشستم رو مبل جلوی میزش.اونم درو بست و اومد جلوم نشست. چند دقیقه تو سکوت مردم و زنده شدم تا بالاخره زبون وا کردم! -ریحانه...من نمیدونم چی بگم!واقعا نمیفهمم چه مرگمه!!!منی که خیر سرم تو این سالها کلی دین و ایمونمو حفظ کردم!کلی چشمامو از نامحرما گرفتم!!!کلی خودمو کنترل کردم.............ولی سر یه ماموریت مسخره!!!سر یه احساس مسوولیت نمایشی!!عاشقت شدم! موندم!!!نفسم تو ریه هام موند!!میدونستم یه چیزی هست!ولی اصلا فکر نمیکردم به این صراحت بگه!!!چه شجاع! -ریحانه!از اون موقع که فهمیدم باید بادیگاردت باشم گفتم یه جهنم واسم درست شده!بادیگارد یه دختره خنگ!ولی وقتی دیدمت بعد از تغیرای صورتت گفتم بدبخت شدم!حالا چجوری با این سر کنم!!وقتی خنگ بازیاتونو میدیدم ...باور کن هر لحظه به خودم لعنت میفرستادم که چرا نمیتونم نگاهمو کنترل کنم...دست و پا چلفتی بودی و من هر لحظه بیشتر ازت خوشم میومد!محلت نمیذاشتم خودم حالم بد میشد... من موندم این داشت ابراز علاقه میکرد یا فحش میداد!!!! -ریحانه...خواهش میکنم..یه نگاهم به من بنداز.بخدا مردم تو این چهار سال..حتی نگام نکردی!!!!بعد ماموریت اصن منو یادت رفت!!!میشه؟...میشه ازت بخوام یه خورده به منم فکر کنی؟بخدا قثدم بد نیست!دوست دارم!میخوام مادر بچه هام بشی میخوام خانوم خونه ام بشی.میشه؟؟؟؟ همچین با عجز میگفت یه آن دلم سوخت واسش...ولی نمیتونستم دوباره بدون فکر و بدون در نظر گرفتن همه چی ریسک کنم و عاشق شم!!!هرچند اون که من داشتم عشق نبود!!یه چیزی بینهایت شبیه عشق بود!! سرمو انداختم پایین و گفتم:اجازه بدید فکر کنم سرهنگ. پاشد سرشو تکون داد:آره آره باید فکر کنی..ممنون میشم فکر کنی.دیگه بهم نگو سرهنگ!!از زبون تو عادت ندارم!!همون امیر خوب بود... خندید منم خنده ام گرفت!!!بچم کم توان ذهنی بود!رفتم بیرون.صاف سمته اتاقم.به احتمال زیاد امروز درجه میدن بهم. .... ساعت هشت شد و نبی زاده با اون کلاه کج شدش اومد تو باز مثل همیشه واسه سلام شلنگ تخته انداخت و گفت:جناب سرگرد تشربف بیارید...میخوان متهمو ببرن دادسرا. آزادش کردم.کلتمو گزاشتم به کمرمو رفتم بیرون.دیدن محمد با دستای بسته و سر پایین اصلا واسم خوشایند نبود!!!به تیپش نمیخورد!!به قول مامانم قیافش سکه داشت باید همون فربد هوشنگ میبود تا این آدم بدبختی که منتظره روز اعدامشه!!! سرشو آورد بالا و منو دید.پوزخند زد!اشاره کردم سوارش کردن.منم سوار شدمو رفتیم سمت دادسرا.یادم افتاد اون روزی که تو سیدی قیافشو دیدم...از جذابیتش هنگ کردم...هه فکر کردم دارم جرم میککنم که زل زدم به عکس یه مرد جذاب اونم تو تو کامپیوتر!!چه ساده بودم من!ولی خب!الان تجربه دارم...ولی هر تجربه ای رو آدم عاقل نباید خودش بکنه!باید از تجربه بقیه هم استفاده کنه... رسیدیم دادسرا.منم پرونده به دست رفتم که مدارک جنایت محمدحسینو بدم به قاضی...... ... .قتی اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم!اتمام هیچکدوم از پرونده هام انقدر بهم حال نداده بود!محمدحسین درودگر...متولد 14/6/1362 صادره از تهران...نام پدر فریبرز...متهم به قاچاق غیرقانونی اعضا و جوارح مختلف حدود 57 تن به سایر کشور های همسایه و همچنین 184 فقره آدم ربایی و قاچاق آنها به کشور های عربی ،محکوم به 7 سال حبس تعزیری با اعمال شاقه و 3 بار اعدام میگردد..... وقتی میبردنش سمت ون های زندان اوین دیدمش.اونم منو دید.رفتم جلوش.گفتم:هیچ احساسی ندارم محمد حسین!!داری بری اونور!!!!! زل زده بود تو چشام...منم منتظر بودم ببینم چی میگه... -دوست داشتم!....بعد از مدتها تنها دختری که با سادگی رفتارش منو جذب کرد تو بودی!تو شکل هما بودی!عشق هفده سالگیم!!!!من اونو دوست داشتم ولی اونو دزدیدن!فرستادنش دبی!عین کاری که من با بقیه میکردم!بعد از اون منم عوض شدم...ولی تو بعد از مدتها شکل اون بودی.رفتارت سادگیت ...خنگ بازیات!!میخواستم ببرمت اونطرف...با خودم..فکر کردم شاید تو به پلیسا گفته باشی واسه همین شنود واست گذاشتن...منم گفتم که ولت میکنم...با اون مردا قرار گذاشتم مسیرو عوض کنن نمیدونستم اونام با پلیسن....وگرنه مو لای درز نقشم نمیرفت...با هم میرفتیم اونورو یه زندگی راحت...چهار سال با خودم جنگ داشتم...از یه طرف میخواستم برم ولی از طرف دیگه فکر تو یا بهتر بگم...هما نمیذاشت درست تصمیم بگیرم....لحظه ـآخر دیگه نتونستم تحمل کنم...اومدم سراغ تو...که کاش هیچوقت نمیومدم!!!!! سربازا کشوندنش...من موندم و یه عالم فکر و خاطره...پس من اشتباه نمیکردم!!!یه احساسی بوده...چشماش همش دروغ نبوده.....میدونستم که یه چیزی این وسط میلنگیده!! خب اعتراف میکنم که یه خورده عذاب وجدان گرفته بودتم!!!ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم...من باید سعی میکردم به امیر یا همون ارمیا فکر کنم....من میتونم....باید بتونم...من هرکاری رو که اراده کنم میتونم انجام بدم...چرا نتونم.....؟!؟!؟!؟ من میتونم...چون من یه دختر ایرانیم... چون من ریحانه محمدیم....سروان دایره جنایی پلیس منطقه 5!....چون من دختر جمشید محمدی هستم....چون من پلیسم!!! پایان
مطالب مشابه :
رمان من پلیسم 5
رمان من پلیسم تانگو هم نوعی رقص دو نفره هست ولی نه اونی که همه مد نظرشونه.تانگو یک نوع
رمان من پلیسم قسمت 6
رمان من پلیسم تانگو هم نوعی رقص دو نفره هست ولی نه اونی که همه مد نظرشونه.تانگو یک
رمان من پلیسم قسمت 1
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان من پلیسم قسمت 1 81-رمان یک اس ام
رمان من پلیسم
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان من پلیسم رمان پیشنهاد یک سال
رمان من پلیسم - 5
رمان من پلیسم تانگو هم نوعی رقص دو نفره هست ولی نه اونی که همه مد نظرشونه.تانگو یک نوع
رمان من پلیسم
رمان من پلیسم - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم 85-رمان من یک پسرم; 86-رمان درپی
رمان من پلیسم
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان من پلیسم رمان من پلیسم; رمان من یک
رمان من پلیسم - قسمت آخـــر
رمان من پلیسم - قسمت آخـــر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان 92- رمان یک قدم تا
برچسب :
رمان من یک پلیسم