رمان تمناي وجودم4

نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) .
امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید
آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...

امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید

(بابا،دست و دلباز )

-پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.

و با دست به میز اشاره کردم .

امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ......
-پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس .
-لطف میکنید

(اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)

با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت .
دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو.
باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید
-سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم .
-مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن.
-اینطور به بنده گفتن
نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید
دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم
با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید

همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟
-میام برات تعریف میکنم
وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن

واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.


با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد
-سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم
-یه لحظه لطفا

تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.


هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .

برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا )
همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. هرچی رو میز گشتم از یه خودکار و ورق سفید خبری نبود .در کیفم رو باز کردم و مداد چشمم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن کف دستم .اما جا کم آوردم .ماشالا اون خانومم که انگار کسی دنبالش کرده بود .

آستینم رو زدم بالا و بقیه ش رو رو دستم نوشتم .هنوز کارم با این تلفن تموم نشده بود که اون خط روشن شد .خدا رو شکر اون خانوم رضایت داد و قطع کرد.گوشی رو برداشتم باز با امیر کار داشتن .(نه ،آقا کلی مهمه واسه خودش )
بلند شدم و رفتم طرف اتاق امیر ،اما هنوز پام نرسیده بود به دم اتاقش که دوباره تلفن زنگ زد
یعنی قاطی کرده بوداما ...من نمیدونم حالا چرا این همه این تلفنها زنگ میزد .بی خود نبود این سرحدی اعصاب نداشت....این تلفن هم که همینطور رو سر خودش میکوبید .
سریع در رو باز کردم و گفتم:تلفن ،تلفن ..

بعد دو یدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم .
حالا چکار کنم ،با بی ورقی .؟
یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن .

صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد.


الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد.



این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود .
همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم.


بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود .


امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟


نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز
خنده داری دیدید؟!

بعد هم رو به امیر گفتم :
مگه من با شما شوخی دارم .
امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم
-پس منظورتون از این حرف چیه ؟!
-یه نگاه به صورتتون انداختید؟
دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ).

با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم.

یه دفه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد

امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید.
امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟
-چی کجاست؟
-همون ارقام دیگه .
سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده .
-خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان
بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده
نیما بلند زد زیر خنده .
امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت:
مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟
-خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ .
بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:

البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم.
امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت:
یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟
-اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ .
-حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید .
وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این


مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا .

-میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟


کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد .


بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه .

با دیدن نوشته چنان چشمهاش گرد شد و به اون سمت اومد که گفتم الان یکی میزنه تو گوشم .
تقریبا فریاد زد:اینها چیه ؟؟!
نیما که هنوز همونجا وایساده بود سریع خودش رو به امیر رسوند .کمی به زمین و بعد به من نگاه کرد .یکدفه چنان زد زیر خنده که من ترسیدم (چته بابا توهم ،یه دفه رم میکنه)


امیر خشمگین به نیما نگاه کرد .نیما هم که آنچنان میخندید دستش رو بالا برد و قبل این که امیر حرفی بهش بزنه رفت بیرون.
امیر برگشت و به صورت من خیره شد و گفت:من رو دست انداختید؟

از بس عصبانی بود که داشتم کوپ میکردم .آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه.
-پس این بازیها چیه در آوردید ؟
-بازی نیست
-خانوم صداقت ،شما اسم این رو چی میزارید ؟
-انجام وظیفه
امیر کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:این وظیفه شماست که با مداد چشمتون روی زمین خط خطی کنید

کمی خودم رو جم و جور کردم خدایی ترسیده بودم .داشت گریم میگرفت .

گفتم :خط خطی نکردم ..تازه من صبح به شما گفتم که اینجا نا مرتبه .من سعی کردم یه خودکار با یه کاغذ پیدا کنم ،اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .اون خانومم هی پشت سر هم رغم ها رو میخوند .پشت سر اون خانوم هم هی تلفن میشد و احتیاج به نوشتن بود .من هم مجبور شدم رو زمین بنویسم .....حالا هم بجای این که من رو به خاطر کاری که کردم سرزنش کنید ،بهتره منشی خودتون رو تنبه کنید که اینطوری اینجا بهم ریخته و نا مرتب نباشه ......

بعد هم طوری که سعی میکردم پام رو نوشته ها نره ،از پشت میز کنار امدم و گفتم :حالا هم با اجازتون میرم برای نهار .

کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم .فکر کنم امیر بدش نمیومد یه کتک درست حسابی من رو بزنه .این رو از مشتهای گره کردش فهمیدم.


تا در و باز کردم نیما رو دیدم که به دیوار تکه داده بود و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد.

به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم.از قیافه خودم تو آینه آسانسور خندم گرفت .یکی زدم تو سرم و گفتم :با این قیافه چه نطقی هم میکردم ...

یه دستمال از تو جیبم در آوردم و توفی کردم و مشغول پاک کردن صورتم شدم.

ساعتی بعد که به که به شرکت برگشتم کف زمین پاک شده بود و میز هم کمی جم و جور شده بو د یا بهتر بگم یه گوشه میز کوپه شده بود .یه خودکار و دفتر هم رو میز بود .یه لبخند اومد گوشه لبم .

به سمت دستشویی رفتم .آستینم رو بالا زدم تا دست و صورتم رو بشورم که نگاهم افتاد به نوشته ها .خیلی آروم آستینم رو کشیدم پایین .بیخیال صورت شستن شدم .با صدای تلفن امدم بیرون .

اینجام ولکنمون نیستن

بعد از این که به تلفن پاسخ دادم.آستینم رو زدم بالا شروع کردم به انتقال اونها به دفتر مورد نظر .
یکدفه در اتاق امیر باز شد .زودی آستینم رو کشیدم پایین.امیر بدون اینکه به من نگاه کنه رفت طرف اتاق مشترک مهندسین

(حالا چه قیافه ای هم گرفته واسه من )


دوباره آستینم رو بالا دادم تا بقیه نوشته ها رو بنویسم اما چون سریع آستینم رو داده بودم بالا نصفش پاک شده بود .از حرص خودکار و پرت کردم رو میز و به صندلیم تکیه دادم.

نیما هم از اتاقش اومد بیرون و به احترام سری تکون داد .من هم همینطور


(.این پسر چه با ادبه ...بر عکس اون رفیق بی تربیت از خود راضیش )


نیما هم رفت تو همون اتاق مهندسین.


هی ی ی ی ،من هم الان باید انجا باشم ،نه اینجا پشت این میز


چشمم افتاد به یه دفتر تلفن .برش داشتم و دنبال شماره تلفن شرکت معراج گشتم

وای ،این سرحدی چقدر بد خطه.....خودمونیم ها من اصلا چشم دیدن این سرحدی رو نداشتم .

با هزار بالا و پایین کردن دفتر شماره رو پیدا کردم و بلاخره یه جوری تونستم اون ارقام رو از اون شرکت بگیرم و تو دفتر بنویسم .

انقدر دلم میخواست میرفتم تو کامپیوتر و GAIME بازی میکردم اما از خشم اژدها میترسیدم ....این تلفون هام زنگ نمیزدن زنگ نمیزدن ،یهو همشون با هم به صدا در میومدن .خلاصه تا آخر وقت یه جوری سر کردم .


برای روز دوم وقتی جلو در شرکت رسیدم برای اولین بار آرزو کردم سرحدی پشت میزش نشسته باشه .ولی زهی خیال باطل .
این شیرین این دوروز هم نیومد .میگفت مریض و حال خوشی نداره.از اول هم من همش دنبال خودم میکشوندمش وگرنه اون اصلا اهل دانشگاه نبود .

به جون خودم فردا من دیگه نیستم .اصلا قرار هم هست نباشم .ناسلامتی قرار ۴ روز در هفته اینجا باشم .اون هم برای پایان کار نه منشی این آقای بد اخلاق .خدایی این ۲ روز که منشی بودم بد جور رفته رو اعصابم.جواب سلامم هم به زور میده .حالا خوبه همه کارام و دقیق انجام میدم .میز هم که تمیز کردم .

همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون .
-سلام
امیر که مثل همیشه زورش اومد جواب هم بده .اما این نیما جای اون هم احوالپرسی کرد چقدر این پسر خوب و باادبه.انشاءالله خوشبخت بشه ..البته با شیوا ...

با هم رفتن تو اتاق مهندسین .باز یه آه کشیدم .....


یه یک ساعتی گذشته بود که چنتا مرد که خیلی هم متشخص بودن ،وارد شدن .سلام کردم یکی از اونها جلوتر اومد و بعد از این که سلامم رو پاسخ داد گفت که قرار ملاقات دارن .من هم مثل گیجها پرسیدم :با کی ؟
- با مدیریت این شرکت
متعجب شدم چرا امیر حرفی نزده .به هر صورت گفتم که منتظر اونها بودن و به اتاقی که مخسوس این ملاقاتها بود راهنماییشون کردم .در رو بستم و به طرف اتاق مهندسین رفتم

ضربهی به در زدم و در رو باز کردم .سرم رو داخل کردم و گفتم:ببخشید مهندس رادمنش ،اون افرادی رو که منتظر شون بودید ،تشریف آوردن .
امیر هم گیج تر از من پرسید:کدوم افراد؟
گفتن از شرکت.....تشریف آوردن و با شما قرار ملاقات دارن.
امیر یه نگاه به بقیه کرد و از من پرسید:امروز؟
-اینطور گفتن
از جمع معذرت خواهی کرد و اومد بیرون و در رو بست.

تا به حال اینقدر نزدیک به من نایستاده بود .یه حسی درونم موج میزد.نا خودآگاه یه قدم رفتم عقب.

امیر آرم گفت:حالا کجا هستن؟

نمیدونم چرا صدام در نمی اومد.فقط با انگشت دستم به اتاق اشاره کردم .

امیر نگاهی به در اتاق کرد و دوباره پرسید :شما مطمئنید ؟
-اینکه انجا هستن یا نه ؟
-نه ...از این که گفتن امروز قرار ملاقات دارن.
-بله مطمعنم
سرش رو انداخت پایین .در باز شد و نیما هم اومد بیرون
نیما:امیر چه خبره ؟
امیر با کلافگی سرش رو تکون داد و گفت:نمی دونم چرا این خانوم سرحدی در مورد این ملاقات حرفی نزده .اون هم ملاقات به این مهمی !

نیما اخمهاش رو کرد تو هم وگفت :این دفه اولش نیست که چیزی یادش میره .یادت اون دفه نگفته بود شرکت ....تماس گرفتن و برای افتتاحیه دعوتمون کردن .یادته همین نرفتنمون،چقدر گرون برامون تموم شد .

امیر یه دستش به دیوار تکیه دادو سرش رو انداخت پایین و گفت:
میدونی چقدر منتظر این موقعیت بودم .اینها به هرکس وقت ملاقات نمیدن .
-پس چرا اینقدر معطل میکنی و نمیری تو؟

امیر صاف ایستاد و با اشاره به لباسش گفت:با این سر و وضع.

یه نگاه بهش انداختم.یه شلوار جین از اون مدل جدیدا پوشیده بود با یه تی شرت مشکی تقریبا چسبون که عظلاتش رو به خوبی به نمایش گذشته بود.
من هم مثل این ندید بدیدا گفتم:به نظر من که عالیه.

یه دفه هردوشون چرخیدن طرف من .تازه متوجه حرفام شدم.سریع گفتم:منظورم اینه که انقدر هم مهم نیست رسمی باشید .مهم اینه که اونها منتظر شما هستن و شما هم منتظر این فرست بودید پس بهتره زیاد معطلشون نکنید .

آخه دختر به تو چه ؟اصلا مگه تو خودت کار نداری که انجا وایسادی ؟


امیر رو به نیما گفت:تو هم میایی
-نه اگه لازم شد خبرم کن

من هم که هنوز همونجا وایساده بودم با نگاه امیر مثل لبو سرخ شدم و رفتم سرجام نشستم و الکی خودم و مشغول نوشتن کردم.

لحظه ای که امیر میخواست داخل اتاق بشه یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی کرد و باز دل من هری ریخت پایین .اما باز هم مثل هر دفه نگاه امیر فقط یه نگاه ساده بود .

نیما روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشست و گفت:این خانوم سرحدی دیگه شورش رو در آورده .
به خودم امدم و گفتم : با من بودید ؟

نیما به صندلیش تکیه داد و گفت:خانوم سرحدی رو میگم این دفه اولش نیست که اینچنین چیزی رو از قلم میاندازه .

تازه یادم اومد صبح اول وقت یکی از این شرکتها زنگ زده بود و از این که هنوز سفارششون که طراحی یه برج مسکونی بود به دستشون نرسیده ،شکایت کرده بود .کاغذی رو که این مورد رو روش نوشته بودم به نیما نشون دادم و گفتم:
راستی این شرکت هم زنگ زد گفت ،نقشه های برج هنوز به دستشون نرسیده ،حالا این و باید به شما نشون بدم یا به مهندس راد منش .
نیما روی صندلی صاف نشست و کاغذ رو از دستم گرفت و گفت:این چیه؟
-عرض کردم که صبح.....
میون حرفام اومد و گفت: اصلا ما در این رابطه چیزی نمیدونستیم !

-نمیدونستید! اما این شرکت خیلی شاکی بود گفت از زمان مهلتی که بهتون دادیم گذشته !
از جاش بلند شد و گفت:غیر ممکنه این هنوز باید تو نوبت باشه .ما در مورد این نقشه برای ۳ ماه دیگه قرارداد بسته بودیم
-شاید مهندس رادمنش در جریان باشه
هر چی باشه من هم در جریان قرار میگیرم .محال که در این مورد چیزی ندونم .
-پرونده های شرکتهای که قرارداد دارید دست کیه؟
-معمولا اینجور چیزها دست خانوم سرحدیه .

به صندلیم تکیه دادم و گفتم :یعنی میشه خانوم سرحدی شما رو در جریان نگذاشته باشه !

نیما به طرفم برگشت و دوتا دستش رو روی میزم قرار دادو گفت:امیدوارم که اینطور نباشه چون در این صورت امیر دیگه باید یه تصمیم حسابی در مورد این خانوم بگیره .همون چیزی که خیلی وقت پیش باید میگرفت و به حرفام توجهی نکرد
(یعنی امیر از این سرحدی خوشش میاد ....اه اه اه ،چه بد سلیقه )

گفتم :برای چی به حرفتون توجهی نکرد

نیما کاغذ رو روی میز گذشت و گفت :بخاطر این که ممکن بود کسی مورد اطمینان رو پیدا نکنیم .این خانوم سرحدی هم مهندس وحدت معرفی کرد .قبلا یه خانوم دیگه بود که اون هم از آشناهای یکی از بچههای دانشگاه بود .اما ۵ ماه پیش ازدواج کرد و دیگه نتونست بیاد شرکت .اون خانوم قبلی خیلی دقیق بود اما متاسفانه این خانوم سرحدی زیادی سر به هواست .از اول هم امیر متوجه این موضوع شد اما فکر نمیکرد اینطوری به کارهای ما لطمه بخوره ...هنوز هم نمیخواد باور کنه که این خانوم به درد این کار نمیخوره .

-خوب شما چرا اصرار نکردین در این مورد یه تصمیم درست و قاطع بگیرن.

-بخاطر این که کسی مورد اعتماد رو برای اینکار در نظر ندارم که بجای ایشون پیشنهاد کنم.در ضمن اینقدر کار سرمون ریخته که دیگه به فکر عوض کردن منشی نبودیم.

یه کم فکر کردم و گفتم .من یه پیشنهاد دارم .....اگه قول بدید مهندس رو راضی کنید تا عذر خانوم سرحدی رو بخواد ،من هم قول میدم یه منشی مورد اعتماد پیدا کنم

یه ذره نگاهم کرد .حتما پیش خودش میگفت این چه دلسوز شده .خبر نداشت چشم نداشتم این سرحدی رو ببینم .

نیما: و اگه پیدا نکردن چی ؟
-در حقیقت پیدا کردم .اما مطمئن نیستم بتونه کار کنه . یعنی از خودش مطمئنم که دوست داره اینجا کار کنه اما در مورد خانوادش مطمئن نیستم اجازه بدن کار کنه؟
-حالا کی هاست؟

یه ذره نگاهش کردم و گفتم :....شیوا .

یه برقی تو چشمهاش درخشید .

آی آی آی آی ....چشمهات لوت دادن.

اما یه لحظه بعد پرسید:چرا فکر میکنید خانواده اش مانع کار کردن اون در اینجا بشن ....فکر میکنید .......بخاطر امیر باشه

-نه اصلا.....اتفاقا مطمئنم اگه قرار بود شیوا کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن.اون هم فقط بخاطر مهندس .

وای ،مثل اینکه خراب کاری کردم .

به چهرش که حالا گرفته بود چشم دوختم .باید درستش کنم .

-حتما تا به حال به این موضوع پی بردید که بین مهندس رادمنش و شیوا یه صمیمیت خاصی هست .شیوا به من گفته این صمیمیت بخاطر اینه که انها همدیگر رو مثل خواهر ،برادر میدونن.برای همین میگم اگه شیوا قرار بود کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن .

نه ،مثل این که خوب امدم ،آخه ،بچه اخمهاش باز شد.

باید کاری میکردم که حتما شیوا اینجا کار کنه چون در این صورت اونها همدیگر رو بیشتر میتونستن ببینن .حالا دیگه مطمئن بودم نیما هم به شیوا علاقه داره .

نیما:پس دلیل مخالفت خانواده اش برای کار کردن چی میتونه باشه؟
-خوب پدر شیوا خیلی ثروتمنده،و در اصل دلیلی برای کار کردن شیوا وجود نداره .
نیما روی صندلی نشست و گفت:اره ،میدونم .....پدرش خیلی ثروتمنده

این جمله آخرش رو یه جوری گفت.یه چیزی مثل حسرت.!خیلی دوست داشتم به راحتی باهاش حرف میزدم اما نمیشد.
لبخند زدم و گفتم:شما کمکم میکنید؟
سرش رو بلند کرد و گفت:در چه مورد؟
-اینکه کمک کنید شیوا اینجا مشغول بشه دیگه .
-چه کمکی از من ساختس!من کاری نمیتونم در این باره بکنم .
-اگه بخواین میتونید.....اصلا موافقید ایشون اینجا مشغول بشه
حرفی نزد اما با نگاهش بهم فهمند .

لبخندم پررنگ تر شد و گفتم :خوب حالا که موافقین مهندس رو راضی کنید ، عذر خانوم سرحدی بخواد.
-اما شما از کجا مطمئن هستید شیوا خانوم بخواد کار کنه
-میخواد اما نه بخاطر برادرش
(امیدوارم انقدرها کارت خورت کج نباشه که متوجه حرفم نشده باشی.)

مهندس وحدت از اتاق مهندسین بیرون اومد و گفت :کار مهندس رادمنش هنوز تموم نشده ؟
- نه هنوز
نیما بلند شد و گفت:فکر میکنم فعلا خودمون ۳ تا باید رو پروژه کار کنیم .

و همراه مهندس به اتاق مهندسین رفت.با صدای موبایل گوشیم رو برداشتم و جواب دادم

-به ،چه عجب شیرین خانوم .میذاشتی حالا هم زنگ نمیزدی .بعد از ۲ روز تازه یادت افتاد جواب تلفنم رو بدی
-مستانه هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم
-چیه ....دوباره با فرید دعوات شده
-گمشو من کی با فرید دعوام شده که این دفه دعوام بشه
-اخ ببخشید ...زوج خوشبخت ...من پوزش میخوام
-ا ا ا ا ...مستی میگم حوصله ندارم .کم مسخره بازی در بیار
- نه مثل این که خبریه ،خب بنال .
-مستی من حامله ام .
-چی!آخر خودت و لو دادی
-ا ا ا ..میگم ادا نیا بدتر میکنی
-خیل خب بابا .........مبارکه ,حالا چند ماهت هست .
-ای مرض...مگه من چند وقته عروسی کردم
-در ظاهر که ۴.۳ هفته
- مستانه بخدا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری قطع میکنم .
-خیل خب بابا ....دیگه حرف نمیزنم
-مستی چیکار کنم
-این و به من میگی .اونوقت که تو بغل .....
داد زد :مستانه قطع میکنما
خندیدم و گفتم :خب حالا چرا اینقدر قاطی هستی تو
-............
-الو شیرین اونجایی
-اره دیگه پس میخواستی کجا باشم
-حالا جدی جدی حامله ای
-مگه شوخی هم دارم
-وای یعنی من دارم خاله میشم
-معلوم که نه ،هروقت هستی زایید میشی خاله
-برو گمشو با این بچه دماغوت
زد زیر خنده :مستانه خیلی دلقکی
-چاکریم
-مستانه خیلی دلم میخواست این ترم هم میومدم
-مگه میخوای نیای
-آره دیگه .حالم که اصلا خوش نیست این فرید هم که مثل این ندید بدیدا میگه باید خونه باشی .هم برای خودت خوبه هم برا بچه
-این رو که راست گفته ....حالا میخوای این واحد رو بندازی
-اره فردا میرم دانشگاه ....قسمت نبود این ترم باهم باشیم
-تو هم که از خدات بود
-نه مستانه ....من نمیخواستم به این زودی حامله بشم .هنوز خیلی زود بود
- از بس این شوهرت هول بود
خندید
-آی بی حیا ،یهوقت خجالت نکشی ...راستی اینجا رو چکار میکنی
-میام انجا به مهندس رادمنش میگم
-روت میشه
-وا مگه خلاف کردم!
-ولی خیلی حیف شد .جات خیلی خالیه
-تو دیگه دست رو دلم نزار که خونه .
-غصه نخور ، آخرش که باید حامله میشدی ....تازه اینطوری همه هوات رو دارن

-اینو خوب اومدی.هنوز هیچی نشده فرید نمیزاره دست به سور و سیاه بزنم

در اتاق میهمانان باز شد به شیرین گفتم :شیرین بعدا باهات حرف میزنم باید برم
-باشه .....فعلا


امیر همراه مهمانها اومد بیرون. یه لبخند که نشونه رضایتش بود ،رو لبش بود

(اگه میدونست وقتی میخنده چه خوشگلتر میشه همیشه میخندید)

آی آی ...مستانه حواست به کار خودت باشه ....چه معنی داره دختر این چرت وپرت ها رو بگه ...

وقتی که مهمانها رفتن امیر یه نفس بلندی بیرون داد و به طرف من برگشت . زود سرم رو انداختم پایین و دوباره الکی مشغول نوشتن شدم .نگاهم افتاد به نوشته شکایت اون شرکت .در اتاق مهندسین رو باز کرده بود که بره تو گفتم:آقای مهندس
-بله
-این مربوط به شماس
-خیلی مهمه
-اگه مهم نبود که نمیگفتم
امد طرفم و برگه رو از دستم گرفت .همون موقع نیما اومد بیرون
-امیر چی شد
-هیچی حل شد .....
رو به من گفت:این یعنی چی؟
-این یعنی شما باید به انها زنگ بزنید و علت بد قولتون رو براشون توضیح بدید
-بد قولی؟!!!
شونه ام رو انداختم بالا .یعنی به من چه.
نیما امد طرف امیر و گفت:این هم یکی دیگه از کارخرابیهای خانوم سرحدی
امیر متعجب گفت:حتما اشتباه شده
گفتم :فکر نکنم .....خیلی عصبانی بودن
نیما :بهتره یه زنگی بزنی
امیر رفت به اتاقش .من هم به نیما گفتم :الان بهترین موقع است که نقشمون رو عملی کنیم
نیما متعجب گفت:نقشه ؟
-آره دیگه ،الان بهترین موقع است که تلاش کنید شیوا اینجا مشغول بشه .
-من که نمیتونم در مورد ایشون به امیر حرفی بزنم
-شما فقط کافیه الان در مورد خانوم سرحدی حرفی بزنید
خندید و رفت به طرف اتاق امیر .
(نکرد فیلم بیاد جلو من .آی بسوزه پدرت عاشقی ....ببین چه کردی با بچه مردم )

-الو،سلام شیوا جان خوبی
-سلام مستانه جان مرسی من خوبم تو چطوری
-خوبم مرسی .ببین من نمیتونم زیاد حرف بزنم .الان دارم از شرکت زنگ میزنم فقط یه کاری دارم که
بی برو برگرد باید قبول کنی
-اگه اینطوره پس چرا زنگ زدی
-به نفعت خانوم
-خوب اگه اینطوره زود بگو
-شیوا،این منشی شرکت چند روزیه نمیاد ،منهم موقتا منشی شدم
شیوا خندید و گفت:تبریک میگم ،شغل جدید رو میگم
-حالا بخند تا بعد .شیوا امروز فهمیدم این منشی شرکت خیلی شوته.خیلی هم کار خرابی کرده .اینکه این فامیلت میخواد ردش کنه بره ...یعنی امیدوارم
-خب حتما هم تو میخوای بشی منشی ،درسته
-نخیر شما قرار بشی منشی
-چی؟
-همین که شنیدی
-من که دنبال کار نبودم .تازه اگر هم دنبال کار بودم مطمئنا منشی نمیشدم
-دلتم بخواد ....شیوا من برای دل خودت میگم
-چی میگی تو
-بابا چرا حالیت نمیشه .اگه منشی اینجا بشی ،با نیما همکار میشی
-.............
-چیه صدات نمیاد .......شیوا این بهترین فرصته
-اما من نمیتونم
-بابا منشی بودن که بد نیست
-موضوع این نیست .من بابام اجازه نمیده کار کنم
-فکرش رو کردم .تو به بابات بگو امیر کارش گیره .یه چند وقتی میخوای کمکش کنی .
-گیریم که بابام قبول کرد .دانشگاه رو چکار کنم .من این ترم ۱ روزش از صبح تا شب کلاسم ۱ روزش هم تاساعت ۲ دانشگاهم
-ببین تو اول نظر بابات رو جلب کن ،بعدا در این مورد یه کاری میکنیم ...ببین من باید برم.قراره نیما با امیر صحبت کنه تا این منشیه رو رد کنن تو بجاش بیای
-نیما خودش گفت
-هی همچین .ببین فقط اگر امیر حرفی زد سوتی ندی ها ...فقط بگو دنبال یه کار نیمه وقت میگردی ...من باید برم ...فقط مخ بابات رو بزن.فعلاخداحافظ



همینطور به در بسته اتاق امیر خیره بودم .چقدر طولش میدن.بلاخره در اتاق باز شد و نیما اومد بیرون .

-آقای مهندس چی شد
-فعلا که گفت روش فکر میکنه
-یعنی چی اونوقت .
نیما اومد جلوی میزم ایستاد و گفت:یعنی همین دیگه
سرم رو جلو بردم و گفتم :امیدی هست ؟
همون موقع امیر هم اومد بیرون .یه نگاه به ما کرد .خودم رو کشیدم عقب.

نیما:امیر الان بگم همه برن ناهار ؟

امیر بدون توجه به ما رفت به اتاق مهندسین .

(این با خودش هم قهر)

نیما هم بدون حرفی رفت به همون اتاق .


.................................................. .................................................. ........


تو آشپز خونه شرکت مشغول چایی دم کردن بودم .آخه دیروز سر راه رفتم دو دست فنجان شیک ،با یه سینی خوشگل که با قندونش set بود ،با یه بسته چایی اعلا و یه بسته قند شکسته خریدم .آخه این چند روز بد جور هوس چایی کرده بودم .

امروز دیگه باید بفهمم این آقا بد اخلاقه چه تصمیمی گرفته .من که فردا نمیتونم بیام .یعنی میتونم اما نمیام .من فقط باید ۴ روز در هفته بیگاری کنم .حالا میخواد این سرحدی بیاد میخواد نیاد ،به من چه ؟

چایی ها رو ریختم تو فنجانهای که به اندازه تو سینی گذشته بودم .

(خدایی سلیقم حرف نداره)

سینی به دست امدم بیرون .معلومه هنوز حرف نیما با امیر تموم نشده که در اتاق بسته اس .آخه دوباره شیرش کرده بودم, بره با امیر حرف بزنه .
اول چایی ها رو برای بقیه بردم .کلی ذوق کرده بودن .

به ۳ تا چایی که تو سینی بود نگاه کردم .نمیدونم برم تو یا نه .....اما دلم طاقت نیاورد . ۲ تا ضربه با پام به در زدم و در و باز کردم .قیافشون دیدنی بود .

نیما بلند شد و گفت:بابا شما دیگه کی هستین ....امیر منشی خوب به خانوم صداقت میگن ها .

بعد هم اومد سینی چایی رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز .امیر رفت پشت میزش نشست و مشغول تایپ چیزی شد .

(به این ادب یاد ندادن.نکنه فکر کرده من راستی راستی ابدارچیشم )

با هورتی که نیما از چاییش کشید نگاهم رفت طرفش .

نیما :به به ...چه خوش طعم.

با اشاره پرسیدم :چی شد .

آروم سرش رو تکون داد یعنی حله.

یه لبخند زدم و چاییم رو از رو میز برداشتم .نمیدونم چرا این دهن من بعضی وقتها بی موقع کار میکنه .رو به امیر گفتم چایتون رو بیارم انجا
بدون اینکه سرش رو بالا کنه گفت:نمیخورم

به جهنم که نمیخوری ....تا من باشم طرفم رو بشناسم حرف بزنم

در و بستم و امدم بیرون که دیدم خانوم نیکویی و رستگار فنجان به دست میرن آشپز خونه .پشت میزم نشستمو مشغول خوردن چاییم شدم .
خانوم ها هم بعد از تشکر دوباره رفتن به کارشون برسن.

کمی بعد نیما اومد بیرون .گفتم:بالاخره چی شد؟
-قرار شد عذر خانوم سرحدی رو بخواد .البته تا وقتی که کسی رو پیدا نکنه ,اینکار رو نمیکنه
-من امروز در مورد شیوا به ایشون میگم.
-حالا شما مطمئنید ،شیوا خانوم ...

میون حرفش امدم و گفتم :از اون مطمعنم ....فقط شیوا همه روزها رو نمیتونه کار کنه .اون بعضی روزها رو دانشگاه میره .
-اونطوری ممکنه امیر قبول نکنه .

حالا که تا اینجا اومده بودم باید تمومش میکردم

-راستش من میتونم روزهای که شیوا نمیتونه بیاد ، بجاش کار کنم ،البته اگر مهندس قبول کنه
نیما گفت :اون با من .......

تلفن به صدا در اومد و حرف نیما نیمه موند.گوشی رو برداشتم .با امیر کار داشتن .

یعنی این ۳ روز من شده بودم پادوی این آقا .از جام بلند شدم به طرف اتاق امیر رفتم .دستم به دستگیره بود که نیما گفت:خانوم صداقت ....
برگشتم به طرفش
گفت: ممنون
لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که احساسم بهم دروغ نگفت

دستگیره در رو پایین دادم و در رو باز کردم .اما متوجه نشدم که امیر سینی بدست پشت در هستش .باز شدن در همانا و واژگون شدن سینی فنجانها هم همان.

شرمنده از اتفاقی که افتاده گفتم:ببخشید مهندس،نمیدونستم پشت در هستید .

چهره اش انقدر عصبانی بود که نگو .سرم رو پایین انداختم و به دست گلی که آب داده بودم نگاه کردم و گفتم:
اومده بودم بگم تلفن با شما کار داره .

یدفه صدای امیر رفت بالا:خانوم صداقت لازم نیست که برای هر تلفنی که به من میشه در این اتاق رو باز کنید و من رو صدا کنید.

بعد رفت به طرف تلفن و کمی آرومتر اما هنوز عصبانی گفت:فقط کافیه این دگمه رو فشار بدید ،من از اتاقم گوشی رو بر میدارم

بعد خودش دگمه قرمز رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.

من اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .از این که چنین برخورد کرده بود احساس حقارت میکردم .
هنوز جلوی در ایستاده بودم و به خورده های شکسته فنجانها چشم دوخته بودم .
امیر امد جلوی در ایستاد و گفت:اجازه میدید برم داخل یا میخواین تا شب همینجا به اینها زل بزنید
نیما معترض گفت:امیر تو چته؟
-من چیزم نیست .اما مثل اینکه .............

دستش رو تو موهاش کشید و بدون اینکه حرفش رو کامل کنه ،سریع از جلوی من رد شد و در رو محکم بست.
از بسته شدن در چشمهام بسته شد.

(معلوم نیست چه مرگشه.حالا خوبه من خودم پول فنجونها رو دادم.بمیرم هم دیگه دفترش نمیرم .فکر کرده محتاج دیدنشم )

نیما :شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو میکنه.

گلوم رو صاف کردم و طوری که نشون بدم ناراحت نیستم گفتم:از اون عصبانیه چرا دق دلیش رو سر من خالی میکنه ....

بعد هم رفتم سر جام نشستم .اون هم یه نفس داد بیرون و رفت به اتاق کارش .

لحضه ای بعد امیر از اتاقش اومد بیرون .بدون این که سرم رو بلند کنم خودم رو مشغول نشون دادم.رفت به آشپزخانه و با یه جارو و خاک انداز اومد بیرون و مشغول جمع کردن خورده شکسته ها شد

پرو انگار از آدم طلبکاره .اگه کارم گیر نبود که یک دقیقه هم اینجا نمیموندم.

.................................................. .................................................. .................................................. ....................

ساعت حدود ۵ بود که آقا از اتاقشون تشریف آوردن بیرون.نیما هم که دستش پر از ورق و وسایل بود امد بیرون .برگه ای یاداشهای امروز رو روی میز گذاشتم و در حالی که اخمهام تو هم بود مشغول جم کردن وسایلم شدم و در همون حال رو به امیر گفتم:این خدمت شما مهندس ..در ضمن من فردا اینجا کاری ندارم .

نیما گفت:یعنی دیگه نمیاین ؟!
برگشتم طرفش و گفتم :میام اما هفته دیگه .یادتون نرفته که من فقط باید ۴ روز اینجا باشم .اون هم فقط برای کار دانشگاهم.
دوباره مشغول کارم شدم
نیما:امیر این خانوم سرحدی فردا میاد

زیر چشمی نگاهش کردم .شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت.به نیما اشاره کردم .منظورم فهمید.
-امیر کی میخوای این خانوم سرحدی رد کنی ؟
-هروقت یه منشی خوب پیدا کردم

اوهو...حالا نه این که این سرحدی خیلی خوب و نمونه اس .

نیما یه نگاه به من انداخت با این که خیلی از امیر دلگیر بودم اما بخاطر شیوا گفتم:من یه نفر مطمئن میشناسم که به دنبال یه کار نیمه وقت میگرده

امیر در حالی که یاداشت رو از رو میز برمیداشت گفت:به درد من نمیخوره .من کسی رو میخوام که تمام وقت کار کنه

بخدا اگه بخاطر شیوا نبود که حالت رو میگرفتم

گفتم:فعلا شیوا میتونه بیاد تا شما یه نفر تمام وقت پیدا کنید
سرش رو بلند کرد و گفت:شیوا؟
-بله شیوا ....دنبال یه کار نیمه وقته .
-چیزی به من نگفته بود
-مگه میدونه شما دنبال منشی میگردید ؟

به یاداشت تو دستش خیره شد .با ابرو به نیما اشاره کردم

-امیر این که خیلی خوبه .مورد اطمینان هم هست.
-اما اون به دنبال کار نیمه وقت میگرده .به کار ما نمیاد
گفتم:من میتونم تا یه مدتی به طور نیمه وقت منشی باشم

امیر یه نگاه به من کرد .اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:فقط بخاطر شیوا

نیما :خوب این که خیلی عالی شد .مگه تو خودت نگفتی خانوم صداقت ،خوب از پس این کار بر اومده

امیر یه چشم قره به نیما رفت و گفت:حالا من یه حرفی زدم

بابا روتو برم....یعنی این بشر آخرش ها

نیما :من که فکر میکنم در حال حاضر راه دیگه ای نداریم .


امیر همون طور که به طرف در میرفت گفت:باید فکرهام رو بکنم

من و نیما به هم یه لبخند زدیم .کیفم رو برداشتم و رفتم به طرف در .


**********************************************

رو تختم دراز کشیده بودم و به قضایای امروز فکر میکردم . مطمئنم هر کسی جای امیر اون رفتار رو با من میکرد به این راحتی ازش نمیگذشتم .اما در جواب حرکت امیر هیچ کاری نکردم .چرا؟

چشمهام رو بستم .صورتش اومد جلو چشمم .ولی خدایی نسبت به پسرهای که دیده بودم خیلی خوش قیافه بود,تحفه .

با بصدا در امدن زنگ موبایلم تصویر امیر هم محو شد

-جانم شیوا جان
-سلام خوبی
-سلام ،من خوبم مرسی
-مستانه الان امیر اینجاست .
با شنیدن اسم امیر قلبم تند زد.
-ازم خواست فردا بیام شرکت .
-راست میگی شیوا ..عالی شد .بابات چه جوری راضی شد .
-بابام رو امیر خیلی حساب میکنه .بدون هیچ حرفی قبول کرد .
-این خیلی خوبه
-راستی فردا هستی
-نه قرار نیست باشم
-اما من فردا باید برم دانشگاه .میخوام با استادم صحبت کنم اگه بشه اون کلاسی رو که شب هستم روز بیام .اینطوری فقط ۲ روز کلاس میرم اون هم تا ساعت ۲ .میشه تو فردا بیایی اگه من تا ساعت ۹ نیومدم تو باشی.
-آخه ..........باشه من فردا میام
-مرسی ....راستی من هیچوقت این کارت رو فراموش نمیکنم ....من باید برم .امیر صدام میزنه
-باشه فقط تو به امیر بگو من میام .نمیخوام فکر کنه سر خود پاشدم امدم .
-مطمئن باش این فکر رو نمیکنه .اما من باز هم بهش میگم.


صبح که شرکت رفتم شیوا انجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم
-سلام .دانشگاه رفتی
-سلام .اره رفتم کارم درست شد
-با کی اومدی
-با نیما
چشمهام رو از تعجب گشاد کردم و گفتم :با کی؟!
-با نیما دیگه
-شوخی میکنی ؟
-نه ....نیما امروز با امیر امد ، .من هم با امیر امدم که نیما هم همراهش بود .
یکی زدم رو شونه اش :حالا من رو دست میندازی شیطون ....یکی طلبت

شیوا خندید .دیگه دیگه

-پس با کی رفتی دانشگاه .
-صبح ساعت ۷ با امیر رفتم سر راه نیما رو سوار کردیم .مثل اینکه مسیر خونشون همون طرفاس....راستی امیرهمیشه برگشتنه نیما رو هم میرسونه ،من هم که قرار همیشه با امیر برم و بیام
-بابا لا مذهب شانس که شانس نیست
-ما اینم دیگه
-حالا این ۲ تا کجا هستن.
به اتاق امیر اشاره کرد:انجا
-پس تو چرا وایسادی .برو پشت میزت دیگه
امیر که حرفی نزده
-خب پس فکر کردی تو واسه چی اومدی ؟

خندید و رفت پشت میز

یک یه ربع بعد امیر و نیما اومدن بیرون .با هم سلام و احوال پرسی کردیم .البته امیر مثل همیشه بود اما نیما خیلی جو زده شده بود .

خندم گرفته بود ،طفلک نمیدونست از خوشحالی چکار کنه


رو به شیوا گفتم خب حالا که دیگه به من احتیاجی نیست من میرم

نیما گفت:امیر فکر نمیکنی خانوم صداقت بتونه در مورد اون موضوع کمکمون کنه .
امیر :نمیدونم ...در ضمن شاید ایشون امروز کار داشته باشن
-من کار مهمی ندارم .اگه موندنم لازمه میمونم
-پس اگه اینطوریه بمونید ،امروز کار زیاد داریم

شیوا ذوق زده گفت:عالی شد من دیگه تنها نیستم

امیر خیلی جدی رو به شیوا گفت:اینجا فقط حواستون باید به کار باشه .دوست و دوست بازی تعطیل .

خیلی دلم میخواد بد جور حالت رو بگیرم ..ولی حیف که از دیشب به خودم قول دادم آدم باشم .

بعد رو به نیما گفت:نیما تو برو ببین هر کس کارش کمتره بیاد تو اتاق مهندسین برای همون موضوع .


نیما که رفت .امیر رو به شیوا گفت:قبل از این که کار رو شروع کنی یه چیزهای رو باید بهت بگم که خیلی مهمه .

بعد به دفترچه یاداشتی که رو میز بود اشاره کرد و گفت:
هرچی که باید بنویسی تو این مینویسی .ملاقاتها و قرار داد ها رو تو کامپوتر ثبت میکنی ،که بعدا بهت نشون میدم .فقط تو این دفتر و تو این کامپوتر مینویسی .نبینم رو در و دیوار یا رو زمین نوشتیها .

شیوا خندید و گفت:من کی روی در و دیوار چیزی نوشتم که اینطوری میگی ..
-آخه نه این که ،این زمین و دیوار، زیادی سفیدن, آدم هوس میکنه روش چیزی بنویسه

ای خدا خودت شاهد باش که من نمیخوام زیر قولم بزنم ،اما این نمیذاره

-در ضمن این دگمه قرمز رو که میبینی
-آره ،این برای این نیست که اگه با تو کار داشتن ،باید این و فشار بدم
-قربون آدم چیز فهم .پس این حله دیگه
-آره بابا این و دیگه هرکسی میدونه

شیطونه میگه بزنم این پسر رو ناکار کنما .دیگه داره خیلی رو عصابم میره

بعد به هیکل امیر که پشتش به من بود نگاه کردم . زر مفت نزن مستانه

بعد هم فقط حرصم رو روی کیف بیچارم خالی کردم و محکم فشارش دادم و رفتم به سمت اتاقی که برای من و شیرین در نظر گرفته شده بود .اما با صدای امیر سر جام وایسادم .
-کجا میرید خانوم صداقت ؟
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:میرم به کارهام برسم
-پس چرا میرید اونجا


با حرص برگشتم و گفتم:پس باید کجا برم .

به انگشت به اتاق مهندسین اشاره کرد و گفت:اونجا

دندونهام رو فشار دادم و رفتم طرف اتاق مهندسین که گفت:فعلا نه .

با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:میشه تکلیف من رو روشن کنید آقای مهندس .
خیلی خونسرد گفت:تکلیف شما روشنه .این جا منتظر بمونید تا صداتون کنم .

بعد هم خیلی آهسته به طرف اتاق مهندسین رفت و در و بست

-شیوا آخرش من از دست این پسر خاله تو دیوونه میشم
با خنده گفت :چرا
اداش رو در آوردم:چرا ...چشم کورت نمیبینه چطوری رفته رو اعصاب من .

خندید .

-باید هم بخندی .من هم جای تو بودم میخندیدم .

بعد در حالی که مشتم رو به سینه ام میزدم ادامه دادم

فقط از خدا میخوام ،خودش حقم رو از این پسره بگیره .الهی که کارش یه جا لنگ بشه وبه التماس افتادن بیوفته ،الهی که ...

-اه بس کن دیگه مستانه مثل این پیرزنها غر میزنی

خواستم یه جواب آبدار بهش بدم که در شرکت باز شد و شیرین خانوم با شوهرشون وارد شدن.

پریدم بغلش .
شیرین:آی یواشتر بچم افتاد
زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم
-ممنون مستانه خانوم
شیرین گفت:مهندس هست
-آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .

خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره

شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.

شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد
-آره ،خیلی دختر خوبیه

دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟
-اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم

با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.

روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟

شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد
-نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید

بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید
شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟
گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست
نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم

بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد

اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .

این نیما هم که ول کن نبود.آرم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد

از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .

از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.

اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟

شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت:
هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر

منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه

-ا..راست میگی
-هی ،تقریبا
-تقریبا یعنی چی ؟
-یعنی اینکه قرار نامزد بشن
-پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم
دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......

با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن

شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .

خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.

یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و ما


مطالب مشابه :


رمان تمناي وجودم1

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه




رمان تمناي وجودم قسمت اخر

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن




رمان تمناي وجودم2

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم2 نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :




رمان تمناي وجودم3

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم3 میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .




رمان تمناي وجودم8

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم8 میخوای رمان دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در




رمان تمناي وجودم4

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم4 شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو




برچسب :