خاطرات قبرس! (قسمت دوم)
بعد از خروج از قرنطینه، سوار مینی بوس کرم رنگی می شوم که چند مددجوی دیگر نیز قبل از من تعدادی از صندلی ها را اشغال کرده اند، اما همگی بر خلاف من، لباس زندان، یا به اصطلاح " لباس دولتی" به تن دارند، بعدها می فهمم که این مددجویان از ملاقات با خانواده و یا قاضی زندان باز می گشته اند. در زندان "لباس دولتی"، پیراهن و شلواری است معمولن با زمینه ی طوسی پررنگ، که با خط های نازک مشکی به صورت راه راه درآمده است و پر از آرم سیاه و سفیدِ سازمان زندان ها است،
آرمی که ترازویش بیش از بقیه ی آن به چشم می آید، بقیه ی آرم هم تو را یاد دانشگاه آزاد می اندازد، شاید منظورشان این است که زندان، دانشگاهی است که عدل بر آن حکم فرماست! <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
مینی بوس به سمت شمال محوطه حرکت می کند و پس از طی پنجاه-شصت متر به دروازه ای می رسد که محوطه ی اداری را از محوطه ی محکومین جدا می کند...
از دروازه که رد می شوی،جاده ای با سربالایی نسبتن تندی،رو به شمال در جلوی رویت قرار می گیرد که سرسبزی اش تو را به یاد جاده ی چالوس می اندازد.
سمت چپ و در ارتفاعی بالاتر از سطح جاده،پر از ساختمان های مختلف است که بعدها می فهمی آنها، بهداری کل، اندرزگاه های مختلف، آشپزخانه، نانوایی، قنادی، انبارکل و غیره هستند، البته بعدها در زندان خیلی چیزها را می فهمی، زندان مکان فهمیدن است، اصلن وظیفه ی زندان فهماندن به تو است و اگر خدایی نکرده مددجویی نفهمیده زندان را ترک کند، به زودی برای فهمانده شدن باز خواهد گشت!
سمت راست جاده پر از دار و درخت و گل و گیاه ست که در سراشیبی ای تند و دره مانند قرار گرفته اند، سراشیبی ای که به دیوار شرقی زندان اوین منتهی می شود که گه گاه از میان درختان به چشم می آید...
این دیوار همان دیواری است که تو، در آن هنگام که آزاد بودی،وقتی از میدان درکه به سمت پایین سرازیر می شدی، از کنارش می گذشتی و کمتر به این فکر می کردی که آن سوی دیوار چه خبر است، یا حتی اگر هم فکر می کردی، با تصوری مبهم و ترس آلود، ذره ای آرزوی آن سوی دیوار بودن در ذهنت رسوخ نمی کرد، اما وقتی این سوی دیواری و در طی مسیر به سمت عمق زندان، می دانی که بیرون چه خبر است و تمام ذره ذره ی وجودت می شود آرزوی آن سوی دیوار بودن...
با این آرزو، ناگهان به یاد تنها امیدم در بیرون زندان می افتم و بی اختیار، انگشت شست دست چپم،حلقه ای که در انگشتِ انگشتری ام است را لمس می کند و شروع می کنم به بازی کردن با حلقه ی ازدواجم، بازی ای که تبدیل به یک تیک عصبی می شود و این تیک، فقط دلتنگی بیشتری در من ایجاد می کند و بغض گلویم را می فشارد...
جاده ی اصلی، در قسمت پایانی با یک پیچ صدوهشتاد درجه،با عبور از کنار دیوار سفید وبلندی،سربالایی تندتری را به سمت جنوب برمی گردد و پس از رسیدن به یک زمین مسطحِ پر از گل و گیاه، با دو پیچ پیاپی نود درجه، دوباره به سمت شمال بازمی گردد و به دروازه ی ورودی همان دیوار بلند می رسد. قبل از آن که از دروازه بگذری، با خودت فکر می کنی که در زمان آزادی؛ باز گشتن از این مسیر طولانی طی شده،چقدر طول می کشد.
از این دروازه که میگذری، ناگهان یک محوطه ی بزرگ را مشاهده می کنی که در سمت چپ ات یک زمین فوتبال آسفالتی قرار دارد که با فنس از بقیه ی محوطه جدا شده است، بالاتر از آن باغچه ای پر از گل و گیاه و بعد از آن نیز استخری بزرگ با آب زلال، در روبرو یک ساختمان سه طبقه و در سمت راست ات هم دو ساختمان سه طبقه ی دیگر ، هر سه ساختمان به نحو چشمگیری در عرض گسترده شده اند و نمای همگی سیمان سفید است.
دورتادور این محوطه را نیز دیوارهای بلند سفید احاطه کرده است که آنرا از بقیه ی زندان جدا می کند... به ناگاه نگرانی تازه ای به جانت می ریزد، نگرانی خلاصی از این زندان در زندان... و چقدر تو در آن لحظه غافلی از اینکه: دیوار زندان را محدود می کند،اما محدودتر نمی کند.
سرباز همراهت تو را با بالا رفتن از پنج شش پله، وارد همان ساختمان اول سمت راست می کند که بالای آن تابلوی اندرزگاه هفت خورده است، داخل ساختمان که می شوی،سمت راست ات،پیشخوانی و میزی و صندلی ای.. زیرهشت...
افسر نگهبان کارت عکست را از سرباز تحویل می گیرد و با دیدن عنوان مدرک تحصیلی و اتهامت، سری از تاسف تکان می دهد و با آیفون کسی را می خواند، لختی بعد سروکله ی مردی با یک شلوار کردی سرمه ای و یک تی شرت آبی پیدا می شود که روی تی شرت اش یک لباس دولتی پوشیده اما دکمه هایش را نبسته است، در نگاه اول به نظرت خیلی مسن می اید اما بعدها می فهمی که تقریبن هم سن و سال خودت است و در لحظه ی ورود، منگی تو،قدرت تشخیص ات را مخل کرده است...
افسر نگهبان تو را تحویل او می دهد و می گوید: محمود، آقای مهندس رو ببر به بند خودتون...
در یک لحظه از هر چه درس و تحصیل است بیزار می شوی و پشیمان از آن همه وقتی که بابت مهندس شدن تلف کرده ای...
در زندان و مابین زندانیان، به طور معمول هر کس لقبی پیدا می کند، لقبی که گاهی به شغلت مربوط می شود و گاهی به نَسَبَت و گاهی هم به اتهامت و الخ... اما این لقب هر چه باشد تا ابد با تو در زندان می ماند؛ یعنی اگر در مقطعی از زندگیت وارد زندان شوی و خدایی ناکرده، نفهم از آنجا خارج شوی، در بازگشت مجدد،همه تو را با همان لقب اول می شناسند!
این را هم بعدها خواهی فهمید!...
اندرزگاه محل اقامت دائم زندانیان است.هر اندرزگاه از یک یا چند بند تشکیل شده است و هر بند معمولن به گروهی خاصی از زندانی ها اختصاص دارد؛ مثلن یک بند مخصوص قتلی هاست(قاتلین) و دیگری به زندانی های سیاسی تعلق دارد،یکی مربوط به زندانیان مالی سبک است و دیگری مالی سنگین... اما این تقسیم بندی کلی است و گه گاه به تشخیص مسئولین زندان،می توانی یک متهم مالی را در بند سیاسیون بیابی و سیاست بازی را در بند مالی، نمیدانم،شاید به این روش زندانی های مالی را تحقیر می کنند!شاید!!!
...همراه محمود به راه می افتم ،به راه پله ای می رسیم و او جلوتر از من از پله ها بالا می رود و در همان حال، بدون توجه به من، سرش به خواندن کاغذی و شمردن اسامی درج شده در آن گرم است،در پاگرد اول به ناگاه از من می پرسد:
- متاهلی؟
- سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم،
- ملاقات مخصوص می خواهی؟
فکر می کنم چهره ی هاج و واج من نشان میدهدکه از این "ملاقات مخصوص" هیچ نمی دانم،زیرا محمود بدون اینکه من حرفی زده باشم، در توضیحش اضافه می کند: "ملاقات مخصوص" همان ملاقات شرعیه؛ همسرت میتونه هر دوهفته یکبار بیاد و سه چهار ساعت داخل یک اتاق در بسته، پیش هم باشید...
یادآوری تنها امیدم در بیرون،تیک "بازی با حلقه" را فعال می کند، اما این بار بغضم می شکند و اشک هایم سرازیر می شود... به جای من،محمود خجالت می کشد و نهیب می رود که: خجالت بکش! تو مثلن مهندسی خیر سرت!
یادآوری این عنوان و تحقیر چند دقیقه قبل مربوط به آن، فقط شدت گریستنم را افزون می کند و این بار، محمود با گفتن: زندان مال مرد است... مرا بر سر غیرت مردانگی می آورد...
به سختی جلوی گریستنم را می گیرم و با صدایی گرفته از محمود در مورد تماس با خارج زندان سوال می کنم،او به من قول می دهد که اگر "مرد" خوبی باشم و گریه نکنم، تا اندک ساعاتی بعد، ترتیب یک تماس چند دقیقه ای را می دهد... از پله ها بالا می رویم و به پاگرد اصلی طبقه ی دوم می رسیم،در چپ و راست این پاگرد،دو در نرده ای فلزی قرار دارد که هر کدام به راهرویی طولانی،اما با عرضِ کم باز میشود؛ هر راهرو یک بند است...
وارد بند که می شوی راهرویی در جلوی رویت قرار می گیرد به طول تقریبی پنجاه متر و عرضِ کمتر از سه متر، و بازهم تعدادی اتاق در چپ و راست، سمت راست یک اتاق کوچک است و بعد از آن اتاق بزرگ فرش شده ای که به نظر نمازخانه می آید.
سمت چپ هم، اول یک فروشگاه کوچک است که یخچال ویترینی آن پر از ماست و شیر و... است.بعد از فروشگاه، دو اتاق با دو در، در کنار هم قرار دارد که هرکدام تعدادی سرویس بهداشتی را در خود جای داده اند، یکی حمام ها و دیگری توالت ها، صدای فن هواکش این دو مجموعه آن چنان زیاد است که چند روز طول می کشد تا به آن عادت کنی.
بعد از سرویس ها، یک میز تحریر کوچک قرار دارد که از پهنا به دیوار چسبیده شده و یک صندلی، آیفونی در بالای آن نیز به دیوار نصب شده است.
مردی با چهره ای نسبتن بشاش روی صندلی نشسته است و محمود او را اینچنین معرفی می کند:آقا فرشاد، وکیل بند...
با خودت فکر می کنی که وکیل بند،احتمالن وکیلی است که وظیفه اش رسیدگی به وضعیت حقوقی پرونده هاست و به همین خاطر، از شلوار دولتی ای که به پا دارد تعجب می کنی، اما بعدها می فهمی که وکیل بند، در حقیقت مددجویی است که به عنوان مجرم، مشغول سپری کردن دوران محکومیت قطعی اش است و علاوه بر ریاست بند، رابط بین زندانی ها و مسئولین اندرزگاه نیز محسوب میشود.وکیل بند توسط خود مددجویان حاضر در بند و در انتخاباتی با حضور رئیس اندرزگاه انتخاب می شود، انتخاباتی کاملن آزاد و بدون نظارت استصوابی، آزادی واقعی در زندان یافت می شود! و شاید به همین خاطر است که آزادی طلبان در نهایت سر از زندان در می آورند!
وکیل بند پس از پرس و جویی مختصر،تو را به اتاقی می دهد که از قضا محمود رئیس آن است، پس از عبور از کنار میز وکیل بند،باید کفش هایت را در بیاوری، چون کف راهرو با فرش و موکت پوشانده شده است، قبل از رسیدن به اتاقت، چندتا مددجو توجهت را جلب می کنند که دو به دو، مشغول گفتگو و قدم زدن در طول راهرو هستند و آن چنان تند راه می روند که گویی از کوتاهی مسیر ناآگاهند، اما در پایان مسیر بدون توجه به اطراف، اتوماتیک وار،درست مثل روبات دور می زنند و به بحث شان ادامه می دهند.
اتاق تو، اتاقی ست مستطیلی شکل در ابعاد شش در چهار، از در که وارد اتاق می شوی، در دو طرف اتاق، سه تخت خواب سه طبقه به صورت پیاپی و چسبیده به دیوار چیده شده است،روبرویت هم پنجره ای بزرگ است که حفاظی فلزی و کرکره مانند از بیرون آن را پوشانده...
اگر شعر کیفر شاملو را خوانده باشی که می گوید:
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
محال است حتی در همان لحظات پراسترس هم شاملو را بابت این همه هنرمندی در توصیف شاعرانه، تحسین نکنی، شاید کمتر شعری را بتوان بدین شکل از نزدیک لمس کرد...
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دوچنداننقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره
چندين مرد در زنجير...
از اين زنجيريان، يک تن، زناش را در تب ِ تاريک ِ بهتاني به ضربِ
دشنهئيکشته است.
از اين مردان، يکي، در ظهر ِ تابستان ِ سوزان، نان ِ فرزندان ِ خودرا، بر
سر ِ برزن، به خون ِ نانفروش ِ سخت دندانگردآغشتهست.
از اينان، چند کس در خلوت ِ يک روز ِ بارانريز بر راه ِرباخواري
نشستهاند
کساني در سکوت ِ کوچه از ديوار ِ کوتاهي به روي ِ بامجَستهاند
کساني نيمشب، در گورهاي ِ تازه، دندان ِ طلاي ِ مردهگانرا
ميشکستهاند.
من اما هيچکس را در شبي تاريک و توفاني |
|
|
نکشتهام |
من اما راه بر مرد ِ رباخواري |
|
|
نبستهام |
من اما نيمههاي ِ شب |
|
|
زبامي بر سر ِ بامي نجستهام. |
□
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندين حجره، درهر حجره
چندين مرد در زنجير...
در اين زنجيريان هستند مرداني که مُردار ِ زنان را دوست ميدارند.
در اينزنجيريان هستند مرداني که در روياي ِشان هر شب زني در
وحشت ِ مرگ از جگربرميکشد فرياد.
من اما، در زنان چيزي نمييابم ــ گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان،
خاموشــ
من اما، در دل ِ کهسار ِ روياهاي ِ خود، جز انعکاس ِ سرد ِ آهنگ ِ صبورِ
اين علفهاي ِ بياباني که ميرويند و ميپوسند و ميخشکند و
ميريزند، باچيزي ندارم گوش.
مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي، همچو يادي دور ولغزان،
ميگذشتم از تراز ِ خاک ِ سرد ِ پست...
جُرم اين است!
جُرم اين است !
مطالب مشابه :
گزارشی از تاناکورهای ایران
مهاباد» یکی از مهم ترین، پررونق ترین و قدیمی ترین بازار های فروش لباس های دست دوم شب
کاهش خطر دوچرخه سواری در شب با اسپری LIFE PAINT
فروش انواع سیستم های کامپیوتری خانگی و لپ تاپ نو و دست دوم در استان بوشهر
مدل لباس,لباس,مدل لباس شب,لباس مجلسي ,لباس شب,مدل لباس مجلسي ,لباس مجلسي ,مدل لباس دخترانه,مدل لباس
مدل لباس,لباس,مدل لباس شب,لباس مجلسي ,لباس هفته دوم دی 1391 از دست دادن ۲ بازيكن
قاچاق در بازار پوشاک ٍ smuggling in clothing markets
به اصطلاح شب دست لباس دخترانه و ضابطه ای از فروش لباسهای دست دوم و فاقد
مراسم فروش لباس مالدینی...
مراسم فروش لباس هفته سوم اردیبهشت 1393 هفته دوم اردیبهشت 1393 هفته که دست کم تو
لباس شب و نامزدی
لباس شب زنانه نوروز 91. دستيابي به مجموعهي (نشر، نويسندگان، مكاتب ادبي، نقد، فروش و
خاطرات قبرس! (قسمت دوم)
شب گیر و بی اختیار، انگشت شست دست چپم،حلقه ای که در انگشتِ انگشتری نان فروش
ست کردن لباس شب به سبک Jennifer Lawrence
ست کردن لباس شب. هفته دوم بهمن فروش فیلتر دستگاه ترک سیگار
برچسب :
فروش لباس شب دست دوم