طلوع خورشید شفا
نام شفا يافته : جمشيد ملا ولي الهي
نوع بيماري : تشنج
زن چادرش را به دندان گرفته بود و با گامهای تند در بازار هروله می رفت . آنقدر عجله داشت که نزدیک بود به چند نفر تنه بزند و در گذر از خیابان نیز ، چیزی نمانده بود که باماشینی تصادف کند. راننده که متوجه هواس پرتی او شده بود ، ترمز شدیدی کرده و سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد ، تا ناسزایی نثارش کند ، اما با دیدن تشویش و اضطراب زن ، گویی پشیمان شد، و دوباره پا را روی پدال گاز فشرد واز محل دور شد .
زن به کوچه ای پیچید و در حالیکه با وسواس و دقت به یک یک خانه ها نگاه می کرد ، تا انتهای کوچه پیش رفت . گویی به دنبال آدرسی می گشت . در برابر منزلی ایستاد و با دلهره و استیصال زنگ در را فشرد . زنی در را برویش باز کرد .
- بفرمایید . با کی کار دارید ؟
- راستش نمی دونم . فقط آمدم بپرسم که آیا شما در منزل بیماری دارید که برای شفایش نذر کرده باشید.
- بله . شما از کجا خبر دارید ؟ اصلا شما کی هستین ؟
- راستش باید اعتراف کنم که من شما رو نمی شناسم و حتم دارم که شما هم مرا هرگز ندیده و نمی شناسید . چطوری بگم . من ... من دیشب خواب عجیبی دیدم . کسی در خواب آدرس و نشانه بیمار شما را به من داد و گفت : به آنجا برو و از آنها بخواه که اگر مایلند که بیمارشان شفا بگیرد به مشهد بیایند و در مسیر، شبی را در قدمگاه حضرت ، در قدمگاه نیشابور بمانند و با آب چشمه آنجا صورت بیمار را شستشو بدهند تا او شفا بگیرد.
صاحبخانه از شنیدن حرفهای زن، و اطلاعاتی که او از بیمارش داشت و اینکه می دانست برای او طلب شفا کرده اند ، دچار شگفتی شد . با خود اندیشید که چرا حال که همه راههای درمان جمشید را رفته و به نتیجه ای نرسیده است، به خواب این زن که ابدا او را ندیده و نمی شناسد، بی تفاوت باشد؟ اما افکار پر تشویش ذهنش را پر کرد .
- مگر امکان دارد زنی غریبه که نه او را دیده و نه می شناسد ، از راز زندگی او آگاه باشد ؟ شاید کسی به او گفته است که این نمایش را به اجرا بگذارد ، تا امید را در دل ناامید او زنده کند . در ذهن پریشانش بدنبال کسی می گشت که امکان داشت این بازی را برایش به نمایش گذاشته باشد . به همه کس شک کرد . به هر کسی که در این مدت برای او دل سوزانده بود . ختی به پدر و مادرش .
صدای زن، افکار پریشانش او را در هم ریخت .
- بیمار چه نسبتی با شما دارد ؟
اندیشید که سوال زن باید برای رد گم کردن و رها ساختن او از دنیای شک و تردید باشد . جواب داد:
- مگر شما نمی دانید ؟
- من از کجا باید بدانم .
- کسی که شما را به اینجا فرستاد تا این بازی را برایم به اجرا بگذارید ، به شما نگفت که بیمار شوهر من است ؟
- مرا کسی به اینجا نفرستاده و هرگز اهل بازی و دغل و دروغ نبوده ام . به رویای صادقه اگر باور ندارید ، نیازی به تحمل رنج سفر نیست . همینجا بمانید و به درمان ادامه دهید . شفاعت امام (ع) ، بیش از همه ایمان می طلبد ، که گمانم شما ندارید .
زن این را گفت و برگشت که برود . صاحبخانه از گفته اش پشیمان شد . چادر زن را گرفت و با التماس از او خواست که بماند .
- مرا ببخشید . سختی اندوه بیماری شوهر، طاقتم را طاق کرده است . من به عنایت آقا دلبسته ام و به شفا ایمان دارم .
زن برگشت و در نگاه اشک آلود او خیره ماند . زن با گریه ادامه داد :
- شوهرم مرد مهربان و سخت کوشی بود . زندگی آرام و راحتی داشتیم تا آنروز شوم ، که آرامش را از زندگی ما گرفت . شوهرم ناگهان دچار تشنج شد. او را به بیمارستان بردیم و مدتی بستری کردیم . دکترها گفتند که با دارو و درمان بهبود خواهد یافت . امیدی که هرگز میسر نشد . کم کم وضع و حال او بد و بدتر شد . حالا دیگر با كوچكترين حرفي از كوره در مي رفت و به زمین و زمان فحش می داد . وقتی تشنج می گیره ، ده نفر هم جلودارش نیستند . هر چی که دم دستش باشد به زمین می کوبد و در هم می ریزد . دیگر صبر و استقامتی براین نمانده . اگر این رویا ، صادقه نباشد و در این سفر خیر شفا و سلامتی وحود نداشته باشد ، دیگر هیچ روزنه ای از امید برای زندگی باقی نخواهد ماند .
زن با آرامش و امید گفت:
- شما که همه راهها را تجربه کرده اید ، این یک راه را هم با امید به صادقه بودن رویای من تجربه کنید . من که پر از شکوفه های باورم . شما هم بیایید و درخت زندگی تان را از میوه امید بارور کنید . گویا این بار امام (ع) شما را به زیارتش طلب کرده است و اینکه خواسته است تا شبی را در راه بمانید ، بی شک ، راهی است برای رهایی ذهنتان از این همه تشویش و نگرانی .
***
دکتر با تامل جمشید را معاینه کرد . تحیر در نگاهش موج می زد . پرستار را صدا زد و از او خواست که پرونده پزشکی جمشید را برایش بیاورد . پرونده را با دقت و وسواس ورق زد و همه آزمایشات بیمارش را چک کرد و با تعجب پرسید .
- شما غیر از من به دکتر دیگری هم مراجعه کرده اید ؟
جمشید لبخندی زد و گفت : من فقط به زیارت رفتم . زیارتی که از سوی امام (ع) دعوت داشتم .
دکتر به تصور اینکه جمشید منظور او را نفهمیده است ، دوباره پرسید :
- منظورم اینه که جز من ، آیا دکتر دیگری هم شما را معاینه کرده است ؟
جمشید که پر از شادمانی کودکانه ای بود ، با همان لبخند پاسخ داد :
- جواب سوالتان را دادم . من به زیارت کسی رفتم که نگاهش شفابخش بود .
و ماجرایش را تعریف کرد :
- کسی که نه من او را می شناختم و نه او مرا ، در خواب دیده بود که من به زیارت آقا رفته و با آب چشمه قدمگاه صورت خود را می شویم و شفا می گیرم . من هم به زیارت رفتم .
در راه زیارت شبی را در قدمگاه ماندیم و من از آب چشمه نوشیدم و صورت خود را شستم . همان شب در خواب دیدم که مردی نورانی به بالینم آمد و با صدای حریری اش گفت :
- ما زائر خود را تنها نمی گذاریم . از ساعتی که قصد آمدن به سوی ما می کند ، تا لحظه ای که به خانه بر می گردد ، با او هستیم و حرف دلش را می فهمیم . تو با دلت با ما سخن گفتی . حرفت را شنیدیم و به استقبالت آمدیم . حال دیگر دردی در وجود تو نیست . می توانی با سلامت به زیارت ما بیایی .
از خواب که بیدار شدم ، احساس غریبی داشتم. در خوف و رجا بودم . نمی دانستم باور داشته باشم گفتگوی خود با امام را در خواب ؟ یا آن را توهم بیماری خویش بدانم . با این حالت به مشهد وارد شدم و به زیارت رفتم . کسی در من می گفت : تو شفا گرفته ای ودیگر تشنج و درد به سراغت نخواهد آمد. اما تشویش رهایم نمی کرد . دست در مشبک ضریح حلقه کردم و با همه وجود گریستم . گریه آرامم کرد . چند روزی که در مشهد بودم ، اثری از بیماری در وجودم پیدا نشد . گفتم شاید این بخاطر سفر باشد و تغییر آب و هوا . اما بعد که به شهرم بازگشتم ، باز هم اثری از بیماری به سراغم نیامد . این بود که به نزد شما آمدم ، تا باور مرا تبدیل به یقین کنید .
صورتش را به سمت دکتر گرداند و بلورهای اشک را از نگاهش پاک کرد :
- به من بگویید دکتر . من شفا گرفته ام ؟
دکتر پرونده جمشید را بست و در حالیکه قطره ای اشک در خانه نگاهش هویدا بود ، گفت :
- آری . تو شفا گرفته ای و هیچ اثری از بیماری تشنج در وجودت نیست .
جمشید در نگاه دکتر خندید و آنگاه نگاهش را به سمت پنجره کشاند. آفتاب به پنجره تابیده بود و شعاع نورش در صورت او انعکاس داشت . جمشید حس کرد که این نور و این گرما را در جای دیگری دیده و حس کرده است . در حرم و به هنگام زیارت . اندیشید که حضور امام (ع) ، همچون آفتاب است. نور می دهد و روشنایی می بخشد . گرم است و انرژی می دهد و مثل خورشید هر صبح در وجودش طلوع خواهد کرد.
مطالب مشابه :
غزل نفس های من
طلوع خورشید غزل - غزل نفس های من - یک شعر. غزل مرگ . غزل نیمه شعبان . حضور غایب از نظر سعدی .
طلوع خورشید
کیمیا - طلوع خورشید - كیمیا از جنس عشق است نه آن چه كه نایاب است ، كیمیای عشق از هر عنصری طلا
طلوع خورشید شفا
غریب آشنا - طلوع خورشید شفا - امام رضا (ع) درباره وبلاگ : بازدید » شعر رضوی » حریم
صبح و طلوع شعر و غزل ، ناشتای تو(امیر مرزبان)
شعر و غزل امروز - صبح و طلوع شعر و غزل ، ناشتای تو خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب
خورشید طلوع کرد
کویته - پاکستان - خورشید طلوع کرد - نخست، تاريخ سرزمين خودت را بدان، سپس تاريخ ديگران را بخوان.
برچسب :
شعر طلوع خورشید