رمان "شراکت تحمیلی" قسمت آخر
2روز از اون حادثه ميگذشت.وامروز روز ترخيص اذين بود.از اونروز دويا سه بار سرش گيج رفته بود.وخورده بودزمين.
ومن خدارو شکر ميکردم که کنارش بودم ونزاشتم بره خونه.
در اتاق رو باز کردم.اماده روي تخت نشسته بود.با ديدن من لبخندي زدولي سريع اون لبخند محو شد.
اخمي کردم ورفتم به طرفش.با نگراني پرسيدم:
چيزي شده؟
نگاهش به درخشک شده بود.با ترس نگاهمو برگردوندم.
بله نسترن خانوم بودند.با خشم به طرفش رفتم:
چيه؟
لبخندي زد.ولي چشماش از عصبانيت سرخ شده:
جايي ميري عزيزم؟
خشمم ده برابر شد حوصه کل کل باهاشو نداشتم رو به اذين گفتم:
عزيزم بيا بريم.حوصله کل کل ندارم.
اومد کنارم.زل زد به چشماي نسترن.دستشو گرفتم واومدم برم که نسترن اومد جلومون.انگشتشو به نشونه تهديد جلوم گرفت:
ببين منو....اگه من نسترنم نميزارم.يه اب خوش از گلوت پايين بره فهميدي؟
با دست کنارش زدم وبا اذين رفتيم طرف در خروجي.
وقتي نشستيم تو ماشين اذين هيچي نمي گفت.چشماشو بسته بود.ومدام روي هم فشارشون ميداد روي هم.
نگرانش شدم.دستشو گرفت:
عزيزم چيزي شده؟
چشماشو باز کرد چشماش پر از اشک بود.خيلي ناراحت شدم.طاقت ديدن اشکشو نداشتم.چشمشو که باز کرد.يه قطره اشک ازش چکيد.ماشينو کنار خيابون پارک کردم.همون يکي رو پاک کردم:
نبينم چشماي عزيزم اشکي باشه.
خودشو تو بغلم رها کردزار زار گريه ميکرد.حسابي دلش گرفته بود.دستي روي سرش کشيدم.چون صبح زود بود زيادي کسي از اونطرف رد نميشد:
عزيزم گريه ات واسه چيه؟
نبينم اشکاتو.
سرشو گزاشت رو سينه ام:
مهرسام......اگه از هم............
سرشو اوردم بالا.دستمو رو لبش گزاشتم:
هيس.......ساکت......ديگه نبينم اين حرفو بزني ها....اگه اونا منو از تو جداکنن مرده وزنده ي من يکيه......چيکار دارن به يه مرده؟
حتي اگه قرار بر اينم باشه که مادرمو هم کنار بزارم.من انتخابمو کردم.
حالا هم گريه بسه.ميريم خونه.بايد به مامان وبابابگيم.مهمه بدونن.
لبخندي رضايت بخش زد.وخودشو از من جدا کرد:
باشه.
دستمال کاغذي برداشت واشکاشو پاک کرد.
تا خونه فقط اهنگ گوش کرديم.
وقتي رسيديم خونه.نجمه با ديدن اذين سريع اومد طرفش:
واي خانومي خيلي نگرانت بودم.خوبين؟
خندم گرفته بود يه لحظه صميمي بود يه لحظه رسمي ميشد.اذين هم معلوم بود خنده اش گرفته:
اره خوبم.صميمي حرف بزني راحت ترم.
نجمه لبخندي زد:
باشه.چشم.
اذين رو بردم تو اتاقش.
وکمک کردم لباساشو عوض کنه.
وقتي اونا رو عوض کرد.موبايلمو دراوردم.وگرفتم جلوش:
بايد زنگ بزنيم.
لبخندي زد وموبايلو از دستم گرفت.شماره اقاي پاک مهر رو گرفت.استر س رو تو چشماش ميديدم.
ولي خودم بر خلاف اينکه ميدونستم مامان سرزنشم ميکنه ولي ريلکسيم رو حفظ کردم.
نشستم کنارش.اقاي پاک مهر گوشي رو برداشت:
سلام بابا خوبي؟
...........................
مرسي اره بيترم.بابا بايد يه چيزي بهتون بگم مهراذين خانوم خونه هستند؟يا اونجاهان؟
............................
پس بي زحمت بزارين روي بلندگو.
بعدم به من اشاره کرد که بيام نزديکتر.
مامان اومدپشت خط.وبعد از سلام احوالپرسی اذین گوشی رو داد به من ومن موندم که چی بگم؟
موبایلو رو بلند گو گزاشتم.:
سلام مامان.سلام اقای پاک مهر.
هردو سلام کردند واحوال پرسیدند.
یه ده دقیقه ای گذشت میخواستیم خداحافظی کنیم که یادم اومد برای چی زنگ زدم.
برا همین خطاب بر اقای پاک مهر گفتم:
اقای پاک مهر من میخوام.اذینو ازتون خواستگاری کنم.
فکر کنم فک اقای پاک مهر رو هوا موند.با تپه مپه گفت:
چی داری میگی پسرم؟مگه تو.........
اومدحرف بزنه که مامان حرفشو قطع کرد:
پسر دیوونه خل شدی...مثل اینکه یادت رفته.داستان خودتو نسترنو؟
داد زدم:
مامان اون داستان بین شما ونسترن بوده.من هیچ موقع از نسترن خوشم نمیومده.مامان من الان یکی رو دوست دارم.نمیتونم با کس دیگه باشم.میفهمین.؟
خود دانید.من نمیتونم با نسترن باشم.
مامان پوفی کرد وگفت:
خودت عواقب این کاررو میدونی. من بیخیال بشم اونا رو چیکار میکنی؟
لبخندی زدم:
هیچی اونا رو هم درست میکنم.شما اره رو بده.درستش میکنم.
مامان خندید:
من نباید اره بدم.اون اذین وپدرشن که باید بگن اره.یانه.
اذین لبخندی زد وگفت:
بابا اجازه هست؟
اقای پاک مهر بعد از چند لحظه مکس گفت:
هرطور خودتون میدونین.
همدیگه رو بغل کردیم..از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.میخواستم برم به همه دنیا بگم اذین مال منه.
نسترن برو حالا هرغلطی خواستی بکن.
اونروز بهترین روزی بود که داشتم.البته بعدا خراب شد.
15روزی از برگشتن مامان واقای پاک مهر گذشته بود.هروقت خواستم با مامان حرف بزنم سریع جا خالی میداد.اذین رو فقط شبا میدیدم.امسال امتحاناتشون سریع تر شروع میشد برا همین منم اصرار کردم که بیشتر بچسبه به درسش.من خودم مشکلات زیادی رو تحمل کردم.ولی ترمای اخر فارغ التحصیلیم رو چسبیدم.واسه همین اذین سعی میکرد همه کلاساشو درست حسابی بره.وفقط شبا همدیگررو ببینیم.وصبحا واسه رسوندنش.حساب کتابای مغازه رو برده بودم خونه ومشغول بودم با اونا.که دراتاقم زده شد:
بفرمائید.
مامان اومد تو.با لبخند سینی حاوی کیک یزدی وشیررو گذاشت جلوم.عینکم رو دراوردم:
ممنونم مادری.
لبخندی زد وبه من خیره شد:
خواهش میکنم پسرم.
چیزایی رو که مادرم اورده بود خوردم.وقتی تموم شد مامان انگار میخواست یه چیزبهم بگه ولی نمیتونست.از روی صندلی پاشدم.ورفتم سمتش.کشوندمش سمت مبلا.ونشوندمش.جلو پاش زانو زدم.دستشو بوسیدم:
مادری چیزی میخواستی بگی؟
مامان روی سرم رو بوسید:
پسرم نمیدونم چه جوری بگم.
تو........تو واقعا اذینو دوست داری؟من هنوز حرفاتو جدی نگرفتم وبه پدر نسترن هیچی نگفتم.
بابای اذین حرفی نداره چون تورو میشناسه.ولی من..........
پاشدم روبه روی مامان ایستادم:
چی مامان....شما چی؟
با ترس گفت:
نه اینکه اذین رو دوست نداشته باشما......نه............فقط میگم فکر نسترن هم باش.
دستمو رو شقیقه ها گزاشتم:
وای مامان.................
ول کن اون دیوونه رو.......مامان من اصلا به اون هیچ حسی نداشتم.
الانم ندارم.دارم الان یه حس ترحم_کوچیکه.میفهمین؟
مامان اشک تو چشماش جمع شده بود.نمیدونستم من ناراحتش کردم خودش از خوشحالی گریه اش گرفته.بلند شد ومنو تو اغوش گرفت:
تو همیشه انتخابات درست وحسابی بوده ایشالله اینم همین باشه.
بوسیدمش:
حتما هست.
مامان موقع بیرون رفتن.برگشت طرفم:
نگران خوانواده نسترن هم نباش.خودم با پدرش حرف میزنم.
وبعد سریع از در بیرون رفت.
خوشحال بودم که کسی از این جریان ناراحت نمیشه.ولی هنوزم یه نفر بود.
نسترن......ولی اون خودش خواست.
نگاهی به ساعتم انداختم5بود.وتقریبا کلاسای اذین هم تموم شده بود.
وسایل حساب کتابم رو جمع کردم.ورفتم سرکمدم.
تیشرتی که اذین واسم کادو گرفته بود رو برداشتم.
یه تیشرت قرمز رنگ.که یه دستمال رنگ چند رنگ هم به اجبار حاج خانوم باید روش میپوشیدم.
همونو بیرون اوردم.وپوشیدم.یه شلوار کتون هم به قول اذین انداختم به پام.
وبعد از برداشتن کیفم وسویچ وسینی از در رفتم بیرون.
پایین از مامان واقای پاک مهر خداحافظی کردم.
ماشینمو عوض کرده بودم وحالا کرده بودمش یه بی ام و مشکی.
وهمش به خاطر اذینه.از بس غور زد.کیاش این ماشنو داره.نیلا اون کارو کرده.
سینا اینجوری خانومش اونجوری.
بعضی وقتها از دستش میخواستم جیغ بزنم مث دختر کوچولو ها.از عمد اینکارو میکرد.وگرنه هیچ کمبودی تو زندگیش نداشت.خودشم همیشه میگفت.
ماشینو روشن کردم ودنده عقب گرفتم وراه افتادم سمت دانشگاه.
ترافیک بیشتر از همیشه بود.اصلا نمیشد ماشینو یه قدم جلو ببری.نه راه پیش داری نه راه پس.
بالاخره راهی باز شد وهمه رفتند.
نزدیکای دانشگاه بازم اون ترافیک البته نه به اون سنگینی ایجاد شده بود.
جلو تر که رفتم دعوای دوتا خانومو دیدم برسر حجاب.
کل خیابونو گرفته بودند به خاطر دعواشون.
بابا یکی بگه چیکاردارین به کار هم دیگه.
یهو مثل اینکه چیزی یادم افتاده باشه ماشینو کنار خیابون پارک کردم ودویدم سمت اون دوتا خانوم.وای نه بازم اذین.
نزدیک که شدم به نفس نفس افتاده بودم.
اذین با غضب زل زده بود به خانومه:
اصلا به توچه من چه جوریم؟
خانومه که حسابی خودشو پیچونده بود به چادرو ساق دستو اینا درجواب اذین گفت:
همین شماهایین که بچه های مارو از راه به درمیکنین.
ملوسک اومد جلوش.موهاشو بازم رنگ کرده بود.ایندفعه سبزشون کرده بود.
تو این چند وقته که میشناسمش.شده بود مثل خواهرم.همیشه سرش غر میزدم که چرا هر دوروز یه بار موهاشورنگ میکنه.
ملوسک زل زد به خانومه:
اوی خانوم...اگه بچت واقعا مسلمونه نباید حتی بتونه به نامحرم خودش نگاه کنه.چه برسه به اینکه بره پیشش.
برو بچتو ادم کن.
بعد دست اذینو گرفت ورفتند.خانومه هم همچنان داشت بدوبیراه میگفت.
خندم میگرفت.چرا اینقدر ما ادما میخواهیم تو کار همدیگه دخالت کنیم؟
نگاهی به تیپ اذین انداختم.این تیپش مناسب دانشکاه نبود.
مانتوی ابی بلند با یه ساق شلواری مشکی.کلیپسشم بالا تر از حد معمول بسته بود.
نمیدونم.از دست این.
رفتم پشت سرشون.شیطنتم گل کرده بود:
خانوما شماره بدم بهم زنگ بزنین.
اذین اصلا انگار نشنید ملوسک هم سری تکون داد.بازم گفتم:
وای خانومارو نیگا چه نازی هم میکنن.از دستتون رفتما.
یهو اذین برگشت فهمیده بود منم.
یه دونه محکم زد به بازوم:
دیوووونه اینجا چیکار میکنی؟
ملوسک هم برگشت:
اوا سلام مهرسام...تو....اینجا؟
از دیدن قیافه های دوتاشون اخمی کردم که هردوشون فهمیدن.ملوسک به بهانه ی کلاس گیتارش جیم زدومن موندمو اذین خانوم.
هردو باهم رفتیم کنار ماشین.عصبی بودم وناراحت.
وقتی نشست منم یه راست رفتم سمت خونه.با اهنگ دستاشو تکون میداد:
اذین بشین سرجات.
خشکش زد.نزدیکم شد:
چیزی شده؟
هیچی نگفتم.ولی سرعتم رو کم کردم.
دست گذاشت رو حلقه ام:
بگو دیگه.
غضبناک نگهش کردم:
نمیدونی؟
قیافه بچه مظلومارو به خودش گرفت:
نوچ.
یه ضرب نگاهش کردم:
100بار گفتم نوچ نه بله.
با ناخن های لاک زده اش بازی کرد:
اوشه.
بچه اوشه نه.باشه.
دیگه جوش اورد:
مگه بابامی؟
اخم کرد:
بابات نیستم شوهرت هستم که نه؟
درضمن 8سال هم بزرگترم.
زل زد تو چشمام:
اولیش درست ولی مگه چه سالی هستی؟
زدم کنار روبه روی یه رستوران:
64
نگاهی به رستوارن انداخت:
سیرم.
حق به جانب گفتم:
باش.من همینجوری وایستادم.
جا خورد ولی به روی خودش نیاورد:
خوب منم 72هستم چندسال میشه؟
ماشین حسابم رو روشن کردم.سوتی کشیدم:
اوه.مگه میخواهی چی رو حساب کنی؟
میشه 8سال.
نگاهش کردم خندم گرفته بود.ولی به روی خودم نیاوردم.
باشه همون.دیدی من بزرگترم.
******************************
آذین:
میخواستم بزنم نفله اش کنم:
حالا میگی چته؟
اخمی کرد که دلم ضعف رفتم.همه از خنده عشقشون دلشون گشنه میشه ما اخمشم برامون باعث ضعفه:
بله که میگم.شما امروز مگه نباید میرفتی دانشگاه.یه امروزو بابات بردتا.
این چه تیپیه؟
این چه رژی هستش.
رژگونه این رنگی از کجا اوردی؟
کی وت کردی موهاتو رنگ کنی.
اه عین ماشین که رنگ میکنن رفتی سرتو رنگ کردی.شدی عین پیر زنا.
مگه من نگفتم این ساپورتا بدن نماست گناه داره هیچ.منم ناراحت میشم.
اصلا میزارن اینجوری تا دم در دانشگاه بری؟
خیلی غصه ام شد.
چشمام اشکی شد.
من همه اینکارارو برا چی کرده بودم.همسر اینده ام چی برداشت کرده بود.
چرا اینجوری فکر کرده بود.چرا فکر کرده بود میخوام خود نمایی کنم؟
من فقط میخواستم پوز اون زنیکه گیر بده رو به خاک بکشم.
با سرعت کیفم رو برداشتم واز ماشین پیاده شدم.
اشکام شروع به باریدن کردند.
پاکشون کردم.
مهرسام چند بار صدام زد اما نیاز به تنهایی داشتم.تنهایی_بدون مهرسام.
بدون کسی که بهم شک کنه.
دستم رو کشید.برنگشتم نگاهش کنم.وفقط کلاه گیس بلاند رنگم رو دراوردم دادم دستش.
وبعدم سریع دویدم سمت تاکسی وسریع گفتم برو.
اون بنده خداهم گوش داد.
تا درخونه.چند بار به مهرسام وحرف زدنش فکر کردم.
کار من اشتباه بوده که برخلاف خواسته اون ارایشم برای بیرون رفتن حسابی غلیظ بود.وهمشم تقیر این ملوسک_نفهمه.
حتی من همه ساپورتامو هم گزاشتم برا توی خونه.اما دوباره این دیوونه وسوسه ام کرد برم بخرم.
دیروز خانومه به مانتوی کوتاه ملوسک گیر داد.ملوسک هم نقشه ای زد به سرش که امروز نمیریم سر کلاس وفقط همون اطراف میگردیم.تا بیاد.
بچه گونه بود اما خیلی کیف کردیم.
خانومه تا مارو دید اومد سمتمون.وشروع کرد به امر به معروف.ماهم هی ادای اینایی که حوصله ندارن رو دراوردیم.
خانومه یهو امپر چسبوند وگفت:
میفهمین چی میگم؟
اغا ماهم عصبانی شدیم.
یکی اون گفت یکی ما.
تا اینکه ملوسک اعلام کرد بسه.
با هم رفتیم سمت ماشین اون.تو راه اینقدر خندیدیم که روده بر شدیم.
بعد از شوخی مهرسام فهمیدم که اون پشت سمه.
اولش از دیدنش اینقدر خوشحال شدم ولی بعدش فهمیدم الان حسابمو میرسه.
وواقعا حسابمورسید.
رفتم تو خونه کسی نبود نه مهراذین خانوم نه بابا.
فقط نجمه تو پذیرایی بود.
سلامی کرد که جوابی نشنید.
راه افتاد سمت اتاقم.
کیفمو پرتاب کردم یه طرفی.بعدم مانتومو کندم.
از امروز من یه جور دیگه میشدم.
اقا مهرسام حالا بیا ببین.
یه تونیک استین بلند مشکی تا روی زانوم پوشیدم.
با یه شلوار راحتی همرنگش روهم پام کردم.
شال خاکستری رنگم رو هم سرم کردم.وپشت سرم بستم.
صورتم رو هم شستم.وا شیر پاک کن خط چشمامو پاک کردم.
نه عطری زدم نه حتی یه سفید کننده.
نشستم رو تختم و کتابم رو دراوردم.وشروع کردم به خوندنش.
دراتاقم زده شد.چون میدونستم مهرسام منت کشی بلد نیست واین قهر ادامه داره تا یه اتفاقی بیوفته تموم میشه.با بی حوصله گی گفتم:
بله؟
صدایی نیومد.منم با خودم گفتم:به درک.
در اتاقم باز شد ومهرسام با دسته گل بزرگی اومد تو.
اولش خیلی ذوق کردم ولی بعدش دوباره یاد هدفم افتادم.
مهرسام اومد در رو ببنده که سریع گفتم:
نبندش.
اخمی کرد ولی دوباره برگشت به حالت اولش.دررو نبست واومد کنارم دسته گل خوشکلشو گذاشت کنارم.ا.مد دستمو بگیره که خودمو پس کشیدم.بازم جا خورد:
مغذرت میخوام عزیزم.واقعا شرمنده ام.
من یهواز کوره دررفتم.اخه نمیخوام کسی هیکل خانومیم رو ببینه.
نمیخوام هیچ کس صورت معصومش با ارایش غلیظ ببینه.وراجبش بد فکر کنه.
نمیتونی درک کنی.وقتی یه پسر عوضی به همسرت نگاه کنه.وبا هوس چشم به دوزه به هیکلش چه حسی پیدا میکنی.
من شرمندتم.
اشک تو چشمام حلقه زد.چرا این بشر اینقدر مهربونه.
چرا گیر من افتاده.
واقعا از کار خودم پشیمون شدم.این 3بار بود که مهرسام برام اینارو گفته بود.
اگه به یه بچه دبستانی گفته بود الان ادم شده بود.
اومد نزدیکم سرمو بالا اورد ومنو کشید تو بغلش.دستامو دور کمرش حلقه کردم.
سرمو بوسید وازم قول گرفت که دیگه هرگز از اون تیپا نزنم.
منم با چشمی این اطمینانو بهش دادم.
بعد از چند دقیقه ای اومدم بیرون از بغلش.وقتی صورت بی ارایشم رو دید.با این لباس بلند مشکی باز از اون اخمای باحالشو کرد:
قضیه این لباسا چیه؟
چرا صورتت هیچی روش نیست.به جای اینکه تو خونه............
نگاهش که کردم.حرفشو قطع کرد:
باشه باشه.
کتابمو زدم به بازوش:
از این به بعد همینه.تو خونه تا محرم نشدیم لباس استین بلند.
بدون ارایش.
وبا شال یا روسری.
بیرون مانتو تا پشت پا.چادر.
بی ارایش مثل این خانومه.
عطر هم نمیزنم بو گند بگیرم نتونی کنارمم رد بشی.
غش غش خندید.
بالای کتابم خط ونشونی کشیدم:
این خط.اینم نشون.حالا بخند.
وقتی خنده اش تموم شد روبه من گفت:
اینکاررو کردی.ازدواج نکرده باید طلاق بگیری.
زن بوگندو میخوام چیکار.
تو خونه یه تیپی بیرون یه تیپ.
من تو خونه لختم بیرونم همینجور باشم؟
نمیشه که.
تو هم باید برا اغات یه تیپی داشته باشی.واسه مردم بیرون یه تیپی.
یه ارایش ملیح خوشکل.یه مانتو شلوار مناسب.
ولی تو خونه.ارایشت هجور بود بود.فقط باشه.
خندیدم:
نمیشه.این تصمیم منه.
اونم خندید:
میبینیم.
یه سوال چند وقت بود تو ذهنم نقش بسته بود امروز میخواستم از مهرسام بپرسم:
مهرسام یه سوال بپرسم؟
نگاهم کرد:
بله عزیزم.
لبمو گزیدم:
به نظرت منشا عشق ما از کجا بود؟
یه چشمشو بست.وباز کرد:
نمیدونم.از وقتی تو منو دیدی.بعد عاشقم شدی.ومنم دیدم دختر خوبی هستی عاشقت شدم.این منشا زیبایی.
بعدم بلند خندید.
لبخند مسخره کننده ای زدم:
اره معلومه.
من میگم شراکتمون باعثش شد.
جدی شد:
کدوم شراکت؟
کتابو زدم تو سرش:
اون شراکتی که باعث شد مامان بابامون ازدواج کنن.
کتابو برداشت ونگاهش کرد:
اهان اون؟
اون که یه شراکت تحمیل شده بود.ما باید قبول میکردیم.
کاریش نمیشد کرد.
دستامو زدم بهم :
ایول پس منشاش یه شراکت تحمیلیه.
چشماشو بازوبسته کرد:
اره گلم.
راستی مشکل نسترن حل شدا.
مامان بهم زنگ زد وگفت با بابای نسترن حرف زده.اونم گفته.خوشبخت باشن.
با تقدیر نمیشه درافتاد.
به شوخی گفتم:
هرکی با تقدیر درافتاد ور افتاد.
*****
شب بعد از خوردن شام با بوسیدن مامان وبابا راه افتادم سمت اتاقم.
مهرسام بیرون کار داشت رفته بود بیرون.
قرار بود از امروز من به مامان اون بگم مامان اونم به بابای من بگه بابا.
امشب زیادی شام بهم نچسبید.
چون اون نبود.
رو تختم ولو شدم.به این چند روز فکر کردم.
چه اتفاقاتی که نیوفتاد.خرید کردن برا حلقه بدون اطلاع مامان بابا.
الکی کادو گرفتن برای هم.
قرار بود 20روز دیگه یعنی 1تیرمراسم عقد وعروسی رو بگیریم.خیلی خوشحالم که میتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم.
فکر اینکه یه لحظه نباشه عصبانیم میکنه.
دق میکنم.
ناراحت میشم.
صدای ا3گوشیم اومد.از مهرسام بود:
گلم منتظر من نباش.بخواب.من دیر میام.میخوام دکور مغازه رو عوض کنم داریم اجناس میبریم تو انبار.
تو بخواب.میبوسمت.فعلا.خوب بخوابی.
اخمی کردم ودرجوابش نوشتم:
سلام عزیزم.....نمی خوابم تو تقریبا ساعت چند میایی؟
به 2دقیقه نکشید که ا3ش اومد:
عزیزم تا 3و4میشه.وقتی هم بیام یه راست مسرم تو حموم.
بخواب صبح زود پاشی.
من که نمیخوابیدم ولی برای اینکه ول کنه نوشتم:
باشه عزیزم.موفق باشی.
میبوسمت بابای.
ودرجواب اومد:
خوب بخوابی عزیزم.
دیگه جوابی ندادم.رفتم نشستم پشست میز کامپیوترم.چند وقتی بود از کیارش خبر نداشتم.از وقتی با نیلا نامزد شده دیگه مارو ادم حساب نمیکنه.یه اس بهش دادم که ان بشه.اونم حرف گوش کن وان شد.
یه خورده باهم حرف زدیم.حسابی از خانومش تعریف میکرد.وهی تشکر میکرد که بهم رسوندمشون واینا.
پشت سرش ملوس ان شد.
نفهمیدم چجوری ساعت شد3:30وصدای ماشین مه
مطالب مشابه :
رمان شراکت تحمیلی 1
دنیای رمان - رمان شراکت تحمیلی 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
دانلود رمان شراکت تحمیلی
بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان شراکت تحمیلی - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان "شراکت تحمیلی" قسمت آخر
بـــاغ رمــــــان - رمان "شراکت تحمیلی" قسمت آخر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود
رمان "شراکت تحمیلی" 28
بـــاغ رمــــــان - رمان "شراکت تحمیلی" 28 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
برچسب :
شراکت تحمیلی