رمان عشقم را نادیده نگیر(11)


با دیدن ارسلان که داشت با اخم نگاهمون می کرد نیشمو بستم و به طرفش حرکت کردم:
-سلام
نگاهم به تیپش افتاد...مثل همیشه دختر کش شده بود! کت شلوار مشکی همراه پیراهن زرشکی و کروات
مشکی ای پوشیده بود. صورتش رو شیش تیغ کرده. با حسرت به قدش خیره شدم...حتی با این کفشام هم
هنوز به شونه اش می رسیدم.
زیر لب جوابمو داد. سوئیچی رو دستم داد و گفت:
-تو و سروناز برین داخل ماشین من خودم باهاشون حرف می زنم
بدون اینکه منتظر جوابم باشه به طرف همون سرگرد بی ادبه رفت. دست سروناز رو کشیدم و بعد از عذرخواهی
از اون ماموره به طرف لکسوزی که مطمئنا همون ماشینی بود که توی سفر شمال همراهمون بود, رفتیم.
سوار ماشین که شدیم سروناز زد زید خنده. با تعجب گفتم:
-تو هم که امروز زرت زرت میزنی زیر خنده...نکنه واقعا مستی؟
نیشش رو باز کرد و با خنده گفت:
- نه بابا مست کجا بود! به این ماموره میخندم. بدجور از دستم شکار بود
با خنده سری از روی تاسف تکون دادم و به ارسلان که داشت به ماشین نزدیک می شد خیره شدم
سروناز با خنده رو به ارسلان گفت:
-یه ساعته دارم بهشون میگم مست نیستم تو چجوری تونستی توی چند دقیقه قانعشون کنی؟
ارسلان با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو مگه مست نبودی بچه؟؟
سروناز:- چـــــــــــــرا بودم...ولی الان دیگه نیستم
ادامه داد:
-ماشین خوشگلتو چیکار کردی؟
ارسلان اخم مصنوعی کرد:
- بخاطر شاهکار جنابعالی چند روزی توی پارکینگ میمونه
سروناز خودش رو مظلوم کرد و گفت:
- همش تقصیر این زنته پسرعمو
ارسلان با تعجب به من ,منم با اخم به طرف سروناز برگشتم:
-نکنه میخوای بگی من بودم مثل این فضایی ها می رقصیدم و با نوید اینا کل مینداختم یا شایدم من بودم اون
ماموره رو اوسگل کرده بودم و به ریش نداشتش میخندیدم؟؟
سروناز دست به سینه گفت:
- مگه شک داری؟
دوست داشتم همونجا کلشو بگیرم محکم بکوبم توی شیشه تا اینقدر زر نزنه. با عصبانیت به عقب ماشین خیز
بردم و موهای بازش رو از توی شالش گرفتم که باعث شد جیغ بزنه
:-یه بار دیگه حرفتو تکرار کن
سروناز:- ارســـلان...ارسلااان بیا این زن وحشیتو بگیر...موهـــــــــام آیییی
ارسلان زد کنار و با خنده سعی کرد ما دوتا رو از هم جدا کنه. اونقدر عصبانی بودم که فقط دوست داشتم این
دختره ی پررو رو خفش کنم. ارسلان سعی کرد دستم رو از موهای سروناز جدا کنه ولی من ول نمی کردم
سروناز هم پشت سر هم جیغ میزد. فشار دستمو بیش تر کرده بودم که یه لحظه نفسای یه نفر رو کنار گوشم
احساس کردم
ارسلان:- کوچولو ولش کن...موهاشو کندی!
اونقدر نزدیکه بود که گر گرفتم.نفس هاش به گوشم می خورد و مور مورم می شد.دستام از دور موهاش شل
شد. سروناز هم وقتی از دستم آذاد شد با جیغ گفت:
- کثافت بیشعور دستت بشکنه...عقــده ای!
نگاهم به ارسلان که با ابروهای بالا رفته و پوزخندش بهم خیره شده بود افتاد. از این همه ضعفم اخمی کردم
و رو به سروناز گفتم:


رو به سروناز گفتم:-تا تو باشی دیگه بی موقع زر نزنی خــواهر!
با حرص گفت:
- ما که یه بار تنها میشیم خواهر...اونوقته که از تلافیت در میام!
ارسلان در حالی که ماشین رو روشن می کرد گفت:
- بچه جون حواست باشه داری زن منو تهدید میکنیا!
سروناز:- ببخشیدا!! ولی زن وحشیتون همین چند دقیقه پیش داشت منو می کشت
ارسلان:- منم تهمتتو به زنم ندید گرفتم!
از این کاراش گیج شده بودم...چیو میخواست نشون بده؟ چی گیرش میومد ضعفمو اینجوری به روم بیاره و
مسخرم کنه؟ نگاهش نکردم تا با پوزخندش روبرو نشم.خودم رو به بیخیالی زدم . خندیدم و زبونم رو برای
سروناز بیرونآوردم. با حرص جیغ زد:
-نخـــــند...سارینا نخــــــــــــند میکشـــــمت
با خنده به طرفش خم شدم و برای اینکه از دستم ناراحت نباشه کنار گوشش گفتم:
- قهر نکن آبجی کوچیکه
اخم ریزی کرد و گفت:
- تا ببینم چی میشه
ارسلان با تعجب به طرفمون برگشت و گفت:
- شما همیشه اینقدر زود با هم آشتی می کنین؟
سروناز زبونش رو براش دراورد و با نیش باز گفت:
- ما اصــلا با هم قهر نبودیم!
با صدای آرومی خندیدم که ارسلان با اخم اما آروم گفت:
-ما رو باش از کی طرفداری می کنیم!
شنیدم ولی هیچی نگفتم.بزار یکم ایشون حرص بخوره. کل راهو سروناز مسخره بازی در می اورد و جوک می
گفت.اونقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود. بعد از نیم ساعت به باغ رسیدیم. نگاهی به ساعتم انداختم
و از ماشین پیاده شدم. ساعت 8:30 بود و مطمئنا نوید وآنا از آتلیه اومده بودن. با این فکر نگاهی به سروناز
که عین گاوای وحشی پارچه ی قرمزی دیده باشه به در باغ خیره شد. با خنده خودم رو بهش رسوندم:
-سروناز یه وقت ابروریزی نکنی ها!آرامش خودت رو حفظ کن
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه مواظبم !
و خودش وارد باغ شد. همون موقع ارسلان بهم رسید.بی تفاوت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- راه بیفت دیگه
بی حرف کنارش راه افتادم . داخل که شدیم نگاهم بین جمعیت زیادی که توی باغ بود چرخید. با دیدن خانواده ی
خاله و ارسلان و مامان که دور میزی نشسته بودند به طرفشون حرکت کردم. بهشون که رسیدیم سلام بلندی کردم و
روی یکی از صندلی ها کنار مامان نشستم. مامان اخمی کرد و گفت:
-چه سلامی؟چه علیکی؟ تو خجالت نمیکشی؟؟ عروسی دختر خالته و تو باید آخرین نفری باشی که می رسی
دیدم اگه ادامه بده به کل آبروم میره. آروم گفتم:
-مـامـان!
- مرگ و مامان...تو کی میخوای بزرگ شی سارینا؟
ارسلان هم بعد از سلام کردن به بقیه روی صندلی کنارم نشست و رو به مامان گفت:
-مامان نمیدونین چقدر ابن دخترتون امروز منو معطل کرد
با تعجب به ارسلان که با شیطنت نگاهم می کرد خیره شدم
مامان:- بمیرم برات پسرم...این سارینا سرش بره آرایشش نمی ره...من نمی دونم کجای تربیتم اشتباه کردم که
بچه هام اینجوری بار اومدن
- مامان مثلا من دخترتمـــا
مامان:- دخترم باشی...دو تا دختر دارم تاج سرم باشن,شدن بلای جونم...اصلا این ورپریده کجاست؟؟
با دلخوری گفتم:
- چرا بود...من میرم لباسامو عوض کنم از اون طرفم دنبالش می گردم
قبل از اینکه از جام بلند شم, با پام محکم به پای ارسلان کوبیدم و از جام بلند زدم. نیشخندی به قیافه ی
درهمش زدم و از اونجا دور شدم. اه اه اه آدمم اینقدر چاپلوس؟؟ کور خوندی فکر کردی میزارم خودتو برای مامانم
عزیز کنی؟؟ این مامان ما هم عجیب عشق پسر داره تا یه پسر می بینه یادش میره دختری هم داره یا نه!
بعد از عوض کردن لباسام شال قرمزم رو روی شونه ام رها کردم تا برهنگیش کمتر دیده شه.
هر چی دنبال سروناز گشتم پیداش نکردم بخاطر همین هم بیخیالش شدم و پیش بقیه برگشتم. با دیدن بابا
بینشون, به طرفش رفتم و با صدای بلند بهش سلام کردم. ماشالا ماشالا بابا خوب تحویلم گرفت و نزاشت
جلوی جمع ضایع شم. اینبار نگاهم رو به سروناز که داشت به طرفمون میومد دوختم. با همه احوال پرسی کرد
و رو به من گفت:
-ساری بیا بریم وسط...قر تو کمرم خشک شده!
خودمم حوصلم سر رفته بود .از بقیه جدا شدیم و به طرف جمعیتی که داشتن می رقصیدن رفتیم.


:-کجا بودی تا حالا؟
سروناز:- ور دل این عروس دوماد بی نزاکت بودم کلی بخاطر کارشون بهشون درود فرستادم
خنده ی ریزی کردم و همراهیش کردم.بیشتر جوونا زوج دختر و پسر بودن...تک و توکی بودن که با جنس مخالف
نمی رقصیدن و من و سروناز هم جزوشون بودیم.داشتیم اون وسط با آهنگ قر می دادیم که صدای یه نفر باعث
شد رومون رو به طرفش برگردونیم. با دیدن دو تا پسر دوقلو که با هم مو نمیزدن با تعجب بهشون خیره شدم.
توی این فکر بودم که اینا چطور با هم اشتباه گرفته نمی شن که یکیشون گفت:
- افتخار میدین؟
سروناز با این حرفش نیشش رو باز کرد و گفت:
- با کمال میل!
قبل از اینکه بتونم چشم غره ای براش برم,با پسره دور شد. حالا فقط من مونده بودم و این یکی قل. با خنده
نگاهی به برادرش که داشت با سروناز می رقصید انداخت و گفت:
- آرمین یکم زیادی پرروئه ولی هیچی توی دلش نیست...خیالتون از بابتش راحت باشه
از اینکه فکرمو خونده بود خجالت کشیدم و گفتم:
- خواهر من اونقدر بچه نیست که نفهمه طرف مقابلش چجور آدمیه
میدونستم خودمم به حرفی که زدم شک دارم ولی خب دروغ مصلحتی توی اینجا ها به کار میاد.
نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت:
- بنظر خیلی دختر سر سختی میاید کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- و البته خوشگل!
تشکر کوتاهی کردم.حوصلم داشت از این رسمی حرف زدنش سر می رفت .صدای پر تعجبش رو شنیدم:
- شما ازدواج کردین؟
نگاهش رو دنبال کردم که به حلقه ام رسیدم.
بی تفاوت گفتم:
- آره
-اگه شوهرتون ناراحت نمیشن میتونم یه دور باهاتون برقصم؟
با این حرفش به طرف ارسلان برگشتم که بهم خیره شده بود.هیچی رو نمی تونستم از نگاهش بخونم!
تنها چیزی که میتونستم اونو باهاش توصیف کنم صورت خشک و سردش بود! همین
با این که میدونستم با رقصیدنم با یه پسر غریبه هیچ عکس العملی نشون نمی ده ولی خودم معذب می شدم
بخاطر همین هم رومو به طرف پسره کردم و گفتم:
- شرمنده که درخواستتون رو رد می کنم ولی خیلی خسته شدم
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم ازش دور شدم.میتونستم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کنم.
به بقیه که رسیدم , روی صندلی بین ارسلان و مامان نشستم. نگاهم که به ارسلان خورد یک لحظه احساس
کردم برقی توی چشماش دیدم. با تعجب دوباره بهش خیره شدم ولی تنها چیزی که نصیبم شد صورت بیخیالش
بود. با فکر اینکه توهم زدم سرم رو برگردوندم و نگاهم رو به بقیه دوختم. بابا و مهرداد خان(شوهرخالم) درمورد
چیزی جز سیاست و کار نمیتونستن حرف بزنن.مامان و خاله و زن عمو هم که کاری جز غیبت نداشتن! آرش و ارسلان هم که
با همگرم گرفته بودن.کم کم داشت حوصلم سر می رفت که با حرفی که مامان بلند خطاب به بابا گفت شوکه شدم.


مامان:- راستی خبر داری عسل ازدواج کرده؟
مات به مامان خیره شدم.بابا با تعجب گفت:
-چرا اینقدر بی خبر؟؟
مامان:- نمی دونم والا...سیمین می گفت توی دانشگاه با هم آشنا شدن مثل اینکه خیلی هم عجله داشتن!
مامان حرف می زد ولی من تمام حواسم پی دستهای مشت شده ای بود که قصد نداشت از هم باز شه
سعی کردم بغضم رو قورت بدم ولی نمی شد...ینی بعد از یک ماه نتونسته فراموشش کنه؟؟ چرا اینقدر من
بدبختم؟چرا وقتی فکر می کنم زندگیم به روال عادیش برگشته یکی از راه میرسه و تمام خوشیم رو از بین می
بره؟؟ از جام بلند شدم و با صدایی که بغض توش مشهود بود گفتم:
-حوصلم سر رفته...میرم یه دوری این اطراف بزنم
قبل از اینکه از اونجا دور شم زن عمو رو به ارسلان گفت:
-ارسلان پاشو با زنت برو وسط برقص جیه از اول اینجا نشستی خانومتو ول کردی به امون خدا!
خواستم مخالفت کنم که ارسلان از جاش بلند شد و جلوتر از من راه افتاد.
هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم. به پیست رقص که رسیدیم, دوتا دستش رو دور کمرم حلقه کرد . دستام رو
دور گردنش گذاشتم و با اخم به سروناز که حالا به یه نفر دیگه در حال رقص بود خیره شدم.این دختر خسته
نمی شد؟ با اخم سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم به ارسلان خیره نشم. نگاهش کنم که چی ببینم؟ببینم
که چطور اخمای شوهرم بخاطر ازدواج یه دختر دیگه اینجوری توی هم گره خورده؟
با فشاری که به کمرم آورد بغضم شدید تر شد و اولین اشک روی گونه ام چکید.
ارسلان:- سارینا وسایلتو جمع کن بریم خونه!
با لحن تلخی گفتم:
- بقیه چی میگن؟
سرم رو پایین انداختم.دومین اشک هم روی گونه ام لغزید و تا چونه ام پایین رفت.
- نمی دونم یه چیزی بهشون بگو
دوباره نگاهم رو بهش دوختم.انگار اونم اشکام رو دید.دستهاش از دور کمرم شل شد.کلافگی از نگاهش می بارید
بدون اینکه نگاهم کنهگفت:
- توی ماشین منتظرتم
و ازم دور شد. با حرص اشک بعدی که داشت پایین می اومد رو پس زدمو با بی حوصلگی پیش بقیه برگشتم.
- مامان ارسلان یکم سرش درد می کنه...ما داریم میریم
مامان آروم زد به صورتش و گفت:
-خدا مرگم بده...اون که تا الان حالش خوب بود...حالش خیلی بده؟؟
نگاهی به چشمای نگران زن عمو انداختم و رو به مامان گفتم:
-نه مامان فقط یه سردرد ساده اس
رو به خاله گفتم:
- شرمنده خاله جون اگه می شد تا اخر شب می موندیم
خاله:- نه عزیزم این چه حرفیه...شما برین!استراحت کنه بهتر می شه
-ممنون از طرف ما هم از نوید و آنا معذرت خواهی کنین
بعد از خداحافظی از بقیه پالتو و کیفم رو برداشتم واز باغ بیرون زدم.
سوار ماشین شدم اونم بی هیچ حرفی راه افتاد.توی تمام راه سکوت کرده
بود منم سعی در شکستنش نداشتم. از توی داشبورت سی دی ای رو

برداشتم و توی دستگاه گذاشتم. صدای احسان خواجه امیری توی ماشین

پیچید

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه

تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه

از این عادت با تو بودن هنوز

ببین لحظه لحظم کناترت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز

اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی اینقدر حالم بده

که میپرسم از هر کسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من

همه شهر میگرده دنبال تو

همه شهر میگرده دنبال تو

منو از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه



ماشین رو داخل باغ پارک کرد. با خستگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.بغضی که تا اون موقع سعی کرده بودم

رسوام نکنه شکست و اجازه دادم بدون هیچ مانعی پایین بیان.اینجا دیگه کسی اشکام رو نمی دید. خودم رو به
اتاقم رسوندم. کفشام رو گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. چرا زندگی من اینجوری بود؟ چرا من نمیتونم
مثل بقیه زندگی آرومی داشته باشم؟همش باید ترس داشته باشم که نکنه فردا یکی بیاد و همین خوشی ای
رو که دارم ازم بگیره. نگاهم رو به بالا سوق دادم و گفتم:
-از بین این همه چرا من؟؟ چرا فقط منو برای زجر کشیدن آفریدی؟ مگهمن چی از عسل کم داشتم؟ مگه من
دوستش نداشتم خدا؟؟
به هق هق افتاده بودم.آروم سرم رو روی بالش گذاشتم و صدای حق حقمو توی بالش خفه کردم
خوابم نمی اومد.اشکی که از گوشه ی چشمم راه افتاده بود رو پس زدم واز جام بلند شدم.آروم از تخت پایین
اومدم و خودم رو به میز آرایشیم رسوندم.توی آینه به خودم خیره شدم. چشمام و نوک بینیم بخاطر گریه سرخ
شده بود. بی حوصله شروع کردم به دراوردن گیره هام. داشتم گیره ی آخر رو از موهام جدا می کردم که با
صدای شکستن شیشه دستام شل شد. با ترس از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. خودم رو به اتاقش
رسوندم و با هول در زدم:
- ارسلان چیزی شده؟
صدایی نشنیدم.بدون معطلی دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاقش شدم. با دیدن شیشه هایی مشروبی که روی
زمین پخش شده بودن کپ کردم! با نگرانی بهش خیره شدم و گفتم:
-ارسلان داری چیکار میکنی؟؟
با چشمای سرخش بهم خیره شد. با احتیاط از بین شیشه ها رد شدم و بطری که توی دستش بود رو بیرون
کشیدم. بی حال تر از اونی بود که به کارام عکس العمل نشون بده. بطری رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- من میرم یه چیزی بیارم این خورده شیشه ها رو جمع کنم
بطری های مشروب رو برداشتم و خواستم از کنارش رد شم که صداش روشنیدم:
- ســــارینا
لحنش کشدار بود. با اخم به چشمای خمارش که روم ثابت شده بود خیره شدم
_گریـــه کردی؟!
با حرص بهش خیره شدم.چــه عجب آقا بالاخره توجه نشون داد.کم کم داشتم ازش نا امید می شدم!
با همون اخمم گفتم:
- نه!
-چرا چشـــمات قــرمــزه؟
اینبار با همون حرصی که توی صدام مشهود بود گفتم:
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه!
با این حرفم اخمی روی پیشونیش جا خوش کرد.خودش رو بهم نزدیک کرد. سنگینی نگاهش معذبم کرده بود.
- خوشـگل شدی!
گر گرفتم. به صورتش که توی یک وجبیم قرار داشت خیره شدم و بی اراده قدمی عقب تر رفتم.
ارسلان الان بهم گفت خوشگل شدم؟ یعنی باور کنم مرد مغروری که روبروم وایستاده بود این حرفو زد؟ ولی اون
الان مست بود. با این فکر اخمی روی پیشونیم نشست. با صدای آرومی گفتم:
-ارسلان تو الان حالت خوب نیست!
با دستش چونه امو محکم فشرد و سرم رو بالا گرفت. با صدای محکمی گفت:
-مـــن مســــت نیســـتم!
صداش رو آروم تر کرد و گفت:
- در ضمن...تو زنمی!
با این حرفش پوزخندی روی لبم نشست. با لحن مسخره ای گفتم:
- هــــه زنم...آقای به اصطلاح شوهر چطور بعد دوماه یادت افتاد زنی هم داری؟! تویی که تا دیروز به زور جواب
سلامم رو میدادی چطور الان به این نتیجه رسیدی؟
صدام ناخوداگاه داشت بالا می رفت. بخاطر قد بلندش سرم رو بالا بردم و با حرص توی چشمای خوشرنگش
خیره شدم:
-فکر نمی کنی این یکم خودخواهی باشه؟ که شب و روز به فکر معشوقه ات باشی بعد هر وقت عشقت کنی
یه نیم نگاهی هم به زنت بندازی؟؟
با بغض اما با لحن ارومی ادامه دادم:
- خیلی خودخواهی...خیلی!
خواستم از کنارش رد شم که ناخوداگاه محکم توی بغلش پرت شدم.دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و کنار
گوشم گفت:
- چه دل پری!
بغضم شدت گرفته بود.دستم رو روی سینه اش حائل کردم و سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم:
- ولم کن بزار برم
دستاش شل شد و اینبار نوازشگونه لای موهام قرار گرفت. با چشمای خمارش توی چشمام زل زد و آروم گفت:
- ســارینا بهــت احـتیاج دارم
با این حرفش نتونستم بغضمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.با حرص مشتمو به سینه اش کوبیدم ولی اهمیتی
نداد. مثل پر کاهی بلندم کرد و اروم روی تخت گذاشت. روم خیمه زد و بوسه ای روی پلکام و نوک بینیم نشوند.
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسه های ریزی از گردنم گرفت. حالم دست خودم نبود.نمی دونستم چرا
مخالفتی نمی کنم. داغ شده بودم.اونم به نفس نفس افتاده بود. سرش رو بلند کرد و با چشمای خمارش بهم
خیره شد. نگاهش از روی چشمام به لب هام لغزید. میدونستم قصدش چیه . اونقدر حالم خراب بود که کنترل رفتارم دست خودم نبود. وقتی مخالفتی از طرفم ندید خم شد و با لبهاش لبهامو به بازی گرفت. نه همراهیش می کردم و نه مخالفتی می کردم. فقط صدای نفس
نفس هامون بود که سکوت اتاق رو پر کرده بود. با رفتن دستش سمت زیپ لباسم تازه فهمیدم دارم چه
غلطی می کنم. این ارسلان مست با ارسلان هوشیار دنیایی فرق داشت. مطمئنا اگه کاری می کرد روز بعد
پشیمون می شد. با تمام جونی که توی بدنم داشت هولش دادم که فقط کمی تکون خورد. با همون چشمای
خمارش بهم زل زد. تقلایی کردم و با صدای آرومی نالیدم:
- ارسلان...
انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت آروم گفت:
- هـــیش! و قبل از اینکه مخالفتی کنم زیپ لباسم کاملا باز شد...


مطالب مشابه :


رمان عشقم را نادیده نگیر(11)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(11) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد دانلود رمان




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر 16 رمان عشقم را نادیده نگیر 16 دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم را نادیده نگیر(27)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(27) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) و كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد، مي دانلود رمان




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(25) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(14) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) و كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد، مي دانلود رمان




رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)

رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1) رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1) تاريخ :




برچسب :