رمان در امتداد حسرت 11
خواستم با همراهش تماس بگيرم ولي پشيمان شدم چون ميدونستم جواب نخواهدداد. چاره اي غير از اينكه به خونش برم نداشتم. وقتي به آنجا هم رفتم كسي توي خونه نبود. جز اينكه اونجا بشينم و منتظرش بمانم، راهي نداشتم. اونقدركه سرپا ايستاده بودم خسته شده بودم، براي همين روي پله كه جلوي درب ورودي ساختمان بود نشستم و سرمو روي پاهايم گذاشتم. با شنيدن صداي ماشين به خيال اينكه رضاست سرمو بلند كردم كه ديدم،اميده. وقتي از ماشين پياده شد، لحظه اي متوجه حضورم نشد، چون سرش پايين بود و داشت درب ماشين را قفل مي كرد. ولي يكدفعه متوجه ام شد، سرش را بالا گرفته و مات و مبهوت نگاهم كرد. چون ميدانستم هنوز از دستم عصبانيه،با آمادگي كامل به جلورفتم و سلام كردم. چند لحظه اي با حيرت نگاهم كرد و سپس پرسيد: تو اينجاچي كار مي كني؟
پوزخند زنان ادامه داد: اومدي دنبالش، حالا كه رفتي و عشق و حالت رو كردي؟ با چه رويي اومدي.
با بغض جواب دادم: اميد هر چه ميخواي بگي بگو، چون لايقشم، ولي تو رو خدا فقط بهم بگو كجاست؟
سرش را روي سقف ماشين گذاشت و گفت: تو خيلي بهش بد كردي، اون تو رو خيلي دوست داشت و حتي به خاطر تو، جلوي خونواده اش ايستاد چون حاضر نبودن دختري مثل تو عروسشون بشه. ولي اون حاضر نشد به هيچ قيمتي ازت بگذره. و در عوضتو با نامردي جوابش رو دادي، آخه چرا؟
اشكامو پاك كردم و گفتم : اميد به خدا تاوانش رو هم پس دادم. فقط بهم بگو رضا كجاست؟ مي خوام باهاش حرف بزنم.
سرش را بالا گرفت و متاثر نگاهم كرد و گفت: خيلي دير اومدي،رضا رفته.
- كجا مشهد؟
سرش را به علامت منفي تكان داد و گفت: نه لندن.
از شنيدنش يكدفعه پاهام سست شد و بي اراده روي زمني نشستم و گريه كنان گفتم: تو دروغ ميگي.
به كنارم اومد و از زمين بلندم كرد و گفت: دروغ نمي گم، صبر كن از زبون خودش بشنوي . فقط ساكت گوش بده.
و بلافاصله موبايلش را در آورد و شماره اي گرفت و روي اسپيكر زد. بعد ازچند بار بوق زدن جواب داد. صداي خودش بود، اميد سلام كرد و حالش راپرسيد، اون هم جواب داد و بعد اميد گفت: رضا هواي اونجا چطوريه؟
آهي كشيد و گفت: خيلي بده، همه اش ابري و باروني، اميد خيلي دلم گرفته.
- انشاءا... درست كه تمام بشه راحت مي شي و بر مي گردي.
- نه اميد، من ديگه هيچوقت ايران برنمي گردم.
اميد نگاهي به من كرد و سپس گفت: حال خانمت چطوره؟
از شنيدنش دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد و سرم گيج رفت و با جواب دادن رضا كه گفت: خوبه، اميد دارم بابا مي شم.
حالم دگرگون شد و بي اختيار با صداي بلند گفتم: نه، نه.
رضا فورا پرسيد : اميد كسي پيشته؟
اميد هم سريع دستش را روي دهانم گذاشت و جواب داد: نه ، رهگذره.
بعد ادامه داد: رضا بهت تبريك مي گم ، خوب كاري نداري؟
- نه ممنون كه زنگ زدي.
بعد از خداحافظي گفت: داشتي كار دستم مي دادي ها. حالا باورت شد.
با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفتم: با حديث ازدواج كرده؟
نه با دختر عموش، همون موقع كه از جدا شدي اون براياينكه فراموشت كنه رفت مشهد و با دختر عموش ازدواج كرد و چون بورس تحصيلي هم بهش دادن الان چند ماهي كه رفته.
اميد در مورد خودم و بابك هيچي نپرسيد و من هم از ش خداحافظي كرده و به خونه برگشتم. مامان با ديدن حال زارم، سرم را نوازش كرد و گفت: ديدي بي فايده بود.
- مامان شما مي دونستين.
سرش را تكان داد و گفت: موقع رفتن زنگ زد و ازم خداحافظي كرد.
آه بلندي كشيدم و گفتم: من به رضا خيلي بد كردم، من هيچوقت قدرش رو ندونستم.
مامان سرمو بوسيد و گفت:حالا ديگه كار از كار گذشته و آب رفته ديگه به جويبر نمي گرده، پس تو هم ديگه بهش فكر نكن. ياسي هنوز نمي خواي بگي اون شبچه اتفاقي برات افتاده؟
به دروغ گفتم: موقع برگشتن از كرج با هم دعوا كرديم و من توي خيابان پيادهشدم داشتم از خيابان رد مي شدم يه ماشبن با سرعت كه داشت مي اومد بهم زد.
مامان در حاليكه حرفمو باور نكرده بود گفت: اِ، پس چرا سر و صورت بابك شكسته و كبود بود حتي دستش هم شكسته بود.
تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم و با خونسردي گفتم: حتما تصادف كرده،چه مي دونم يه بلايي سرش اومده. راستي مگه بابك باز هم به سراغم اومده بود؟
- نخير جرات نداشت. سامان و داييت رفته بودن سراغش، چوناون شب تو با اون بودي و ما بايد مي فهميديم چه بلايي سرت آورده بود.ببينم ياسي بهت دست درازي كرده بود؟
- نه به خداف مامان خواهش مي كنم حالا كه همه چيز بينمن و بابك تموم شده شما هم هي حرف اون شب رو پيش نكشيد. چون يادآوريش همبرام عذاب آوره چه برسد به حرف زدن در موردش.
مامان غمگين و ناراحت به صورتم چشم دوخت و گفت: نمي تونم چون تا نفهمم دلمآروم نمي گيره. اون بي شرف تو رو هم به مواد آلوده كر، يك آدم معتاد، غيرتو ناموس سرش نمي شه براي همين وقتي خانواده اش هم به عيادتت اومدن آب پاكيرو رو دستشون ريختم و جوابشون كردم.
در دلم حرفش را تاييد كردم.
روز بعد باز داشتم همان ترانه را گوش مي دادم. جلوي ميز آرايش نشسته بودم، همين كه سرم را از روي ميز بلند كردم تو آينه با ديدن چشماي گريون خودمبي اختيار ياد حرفهاي رضا در ذهنم زنده شد كه مي گفت: گريه نكن من دوستندارم دريا طوفاني باشه، ميخوام هميشه آبي و زلال باشه.
از حرص اسپري را برداشتم و به آينه كوبيدم تا هيچوقت رنگ چشمامو نبينم. بهصداي شكستن ، مامان بيچاره كه هميشه نگران حالم بود سراسيمه به اتاق آمد واحتياجي به توضيح دادن نبود. مامان دستمو گرفت و روي تخت نشوند و دلداريمداد ولي دل من زخمي تر از اين حرفها بود. كمي كه گذشت چون نياز شديدي بهبيرون ريختن احساسم داشم به سراغ بوم و رنگ رفتم كه ديدم از وسايل موردنيازم چند تايي كم دارم، براي همين به زور از مامان اجازه گرفتم و بيرنرفتم. اول يك جفت لنز سياه گرفتم چون رنگ چشمام آزارم مي داد بعد وسايلمورد نيازمو گرفته و به خونه برگشتم. وقتي جلوي آينه، لنز رو به چشمام زدمبا خودم عهد كردم كه ديگه هيچوقت از چمام بيرون نياورم چون هم زندگي رضارو هم خودمو سياه كرده بودم . از آن پس تنها همدم و مونس من رنگ و بو بود،نه بيرون مي رفتم نه با كسي ارتباط داشتم چون تاب و تحمل نگاه سرزنش باراقوام را نداشتم.اگر مهماني به خونمون مي اومد، ساعتها از اتاقم بيرون نميرفتم. تنها كساني كه زود به زود بديدنم مي آمدند مامان بزرگ و مژگان بودن.حتي از ديدن باباي نيلوفر هم خودداري مي كردم چون بيش از هر كسي از ديدنشرنج مي كشيدم. مژگان تنها كسي بود كه ا ز شب سياه من خبر داشت و به خاطرهمين مسئله هم ديگه توي شركت آقاي سعيدي كار نمي كرد.
اونقدر توي رنگ و بوم غرق بودم كه گذشت زمان و تغيير فصلها را فقط از پنجره مي ديدم. تابستان، پاييز، زمستان و... يك روز زمستاني بود، چون وسايل لازم داتم پيش مامان رفتم كه ديدم در حالآماده كردن ساكش مي باشد با تعجب پرسيدم: مامان مسافرت داري مي ري؟ خيرباشه تو اين فصل از سال كجا مي ري؟
مامان به صورتم چشم دوخت و گفت: دارم مي رم مشهد . اون روز وقتي تو رو بااون سر و وضع ديدم ، از امام رضا سلامتي تو اون روز وقتي تو رو بااون سر و وضع ديدم ، از امام رضا سلامتي تو رو خواستم و نذر كردم اگه خداعمر دوباره به تو بخشيد هر سال همان روز به مشهد برم و گوسفند قرباني كنم.
بي اختيار گفتم: من هم مي تونم باش شما بيام.
چشماي مامان از خوشحالي برقي زدو لبخند زنان گفت: چرا نمي توني بيايي، الان زنگ مي زنم تا براي تو هم بليط رزرو كنن.
به سراغ كمدم رفتم تا من هم ساكمو ببندم. ولي هر لباسي رو كه برداشتم ديدمتو تنم زار ميزنه، اونقدر برام بزرگ بودند كه يك نفر ديگه هم توش جا ميشد. پكر دوباره پيش مامان رفتم و گفتم: همه لباسام برام بزرگ شدن و من نميتونم همراه شما بيام.
مامان لبخند زنان جواب داد: فقط به خاطر لباس، تا شب چند ساعتي فرصت داريم مي ريم زود مي خريم.
وقتي مامان بزرگ كه قرار بود پيش ما بماند از راه رسيد با مامان براي خريدلباس رفتيم. چند دست لباس و پالتويي هم خريده و به خونه برگشتيم. با خودمگفتم بذار خودمو وزن كنم ببينم چقدر لاغر شدم كه لباسامم اينقدر گشادشدند. وقتي بالاي وزنه رفتم ديدم در عرض يك سال كه بي سابقه هم بود بيستكيلو وزن كم كردم. قبلا هر كاري مي كردم لاغر نمي شدم ولي حالا بدون اينكهخودم بخواهم وزن كم كرده بودم و چون تو خونه لباس راحتي مي پوشيدم متوجهاين امر نشده بودم.اونقدر براي رفتن عجله و استرس داشتم كه نمي تونستم يكجا بند بشم، احساس مي كردم اونجا مي تونم دوباره رضا را ببينم. وقتيهواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست ضربان قلبم تندتر شد. توي هتل اولغسل زيارتي كرده و سپس روانه حرم شديم. هر چه به حرم نزديكتر مي شدم قلبمهم تندتر مي تپيد. حال عجيبي داشتم ، حاليكه تا اون روز تجربه نكرده بودم.داخل حرم هر كاري كردم نتوانستم نزديك ضريح بشوم چون خودمو ناپاك و آلودهمي ديدم و نمي توانستم دستهاي كثيف مو به ضريح پاك بزنم، براي همين از دورنگاهش كردم. اونقدر دلم سياه و سنگ شده بود كه قطره اشكي ا چشمام نجوشيد وفقط خيره خيره نگاه كردم. ساعتي بعد دوباره به هتل برگشتيم. روز بعددوباره به حرم رفتيم ومن همان سر جاي قبليم نشستم و چون مامان روز قبل هرچقدر بهم اصرار كرده بود كه براي زيارت همراهش داخل حرم بروم فايده اينداشت، اينبار هم بدون اصرار خودش به تنهايي رفت. ساعتي كه گذشت ماما نپيشم آمد و گفت: ياسي بريم، چون من يه مقدار زعفران و نبات بايد بخرم و يهچيزي هم براي نيلوفر.
- مامان خودتون بريد من همين جا مي شينم.
- چرا بيا، تا يه خورده آب و هوات تغيير كنه.
- مامان خواهش مي كنمشما خودتون بريد ميخوام تا روزي كه اينجاييم فقط تو حرم باشم، يه آرامشخاصي بهم مي ده.
- پس نهار رو چيكار ميكني؟
لبخندي زدم و گفتم: شما اون فيشي رو كه از نذورات دادن بهم بديد تا من نهار رو مهمون امام رضا بشم.
مامان قبول كرد و خودش به تنهايي براي خريد رفت. عصر موقعي كه به دنبالمآمد تا به هتل برويم رو به مامان كردم و گفتم: مامان نميشه بليطمون رو عوضكنيم و يه چند روز ديگه اي بمونيم.
مامان با خوشحالي از پيشنهادم استقبال كرد و بليطمون را عوض كرد و براي سهروز ديگه گرفتيم. هر روز من نزديك ظهر به حرم مي رفتم و عصرها بعد از اذانهمراه مامان بر مي گشتم. روز چهارم باز تنهايي نشسته بودم وبعد از اذانظهر بود كه خانمي لبخند زنان كنارم آمد و گفت: سلام.
سلام كردم، گفت: مي تونم اينجا بشينم؟
نگاهي كردم و گفتم: چرا نميشه.
وقتي نشست باب صحبت را باز كرد كه مسافري، از كجا اومدي، خلاصه از اينحرفها. چند دقيقه اي كه گذشت يكدفعه پرسيد: دخترم من چند روزه كه موقعنماز مي آم اينجا و تو رو ميبينم كه به يه نقطه خيره شدي، چرااينقدر گرفته اي، انگار غم دنيا رو تو صورتت جمع كردن.
به صورتش نگاه كردم يك خانم ميانسال با صورتي نوراني و مهربان، لحن صحبت وقيافه اش به دلم نشست. ناخوداگاه بي آنكه دليلش را بدانم سر درد و دلم بازشد و قصه زندگيمو براش تعريف كردم، اون هم گوش مي كرد. وقتي حرفهام بهپايان رسيد، دستي بر پشتم زد و گفت: پاشو بريم يه جايي تا زندگي واقعي روبه تو نشان بدم.
- اگه يك موقع مامان بياد و منو اينجا نبينه نگران ميشه.
- تلفن همراه نداره؟
- چرا.
- خوب بهش خبر بده.
- ولي من كه تلفن همراهمنيست. مامان ازم گرفته، راستي من هنوز اسم شما رو نمي دونم.
- فاطمه مسلمي.
فاطمه خانم لبخند زنان از كيفش، تلفن همراهش را درآورد و گفت: اگه مشكلت اينه بيا بگير.
تلفن را از خانم مسلمي گرفتم و به مامان تلفن كردم و اطلاع دادم. مامانخواست كه خودش اب خانم مسلمي حرف بزنه براي همين دوباره گوشي روبرگرداندم. خانم مسلمي از جايش بلند شد و چند قدمي از من فاصله گرفت و بامامان حرف زد. سپس دوباره پيشم برگشت و گفت: بريم مامانت هم اونجا مي آد،آدرس دادم.
نميدونم چرا بي جهت به خانم مسلمي اطمينان كردم و به دنبالش به راهافتادم. سوار تاكسي شديم و به آدرسي كه خانم مسلمي به راننده گفت رفتيم.وقتي به مقصد رسيديم چشمم به تابلوي شيرخوارگاه افتاد، خنده كنان به خانممسلمي گفتم: نكنه منو آوردين تحويل شيرخوارگاه بدين.
نگاهم كرد و گفت: آفرين، بخند تا زندگي به روت بخنده.سپس چشمكي زدو گفت: آره، اشكالي داره.
وقتي به داخل شيرخوارگاه رفتيم، ديديم مامان زودتر از ما رسيده. سه تاييبه همه اتاقها سرك كشيديم. بچه هاي كوچك و معصوم در حال بازي كردن بودند،با ديدن آنها ه از نهادم برآمد.وقتي به اتاق خانم مسلمي كه مدير آنجا بودبرگشتيم، خانم مسلمي گفت:
- ديدي دخترم اين بچه هاي معصوم نه پدر دارن و نه مادر.وقتي اونا بزرگ مي شن عصيان مي كنن. برو خدا رو شكر كن كه مادر به اينخوبي داري كه در همه حال كنارت، سايه اش و دستاي پر مهرش بالاي سرته. تونبايد بخاطر پدرت زندگي خودتو، مادرتو تباه كني. تو بايد از اين به بعدزندگيت رو از نو بسازي و با ديد خوب بهش نگاه كني. حيف تو نيست كه زندگيرو براي خودت جهنم كردي.
حرفهاي خانم مسلمي دگرگونم كرد. احساس مي كردم كه يه ياسمن ديگه تو وجودممتولد شده كه براي بزرگ شدنش، شكوفا شدنش بايد زحمت مي كشيدم. اون روزخانم مسلمي براي نهار مار و به خونه اش برد، يك خونه كوچيك ولي گرم و باصفا. همسر خانم مسلمي يكسال پيش بخاطر سرطان از دنيا رفته بود و اون بادخترهاي دوقلويش به نامهاي ليلا و فريبا كه يكسال از من بزرگتر بودندزندگي مي كرد. البته علاوه بر اونها يك پسر سي ساله داشت كه به تازگيازدواج كرده و طبقه بالاي آنها ساكن شه بودند. عروسش زهرا يكي از بچه هايشيرخوارگاه بوده و زير نظر خانم مسلمي بزرگ شده بود و بعد از بزرگ شدن نيزهمانجا مشغول به كار شده بود. زندگي خوب و جالبي داشتند، چنان گرم و صميميبا ما رفتار كردند كه گويا سالهاست با ما آشنا هستند. تا شب خونه خانممسلمي مونده و از آنجا به فرودگاه رفتيم.
در تهران با كمك و راهنمايي خانم مسلمي و آشناياني كه در شيرخوارگاه تهرانداشت از تابلوهايم يك نمايشگاه به نفع بچه هاي بي سرپرست داير كردم. هرگزبه ذهنم خطور نمي كرد كه مردم استقبال شاياني از كارم بكنند. در عرض دهروز بيشتر تابلوهايم به فرو ش رفت و اين كار برايم مهيج و لذت بخش بود.طوريكه به وجد آمدم و دوباره شروع كردم به نقاشي كردن. البته از احوال بچهها غافل نبودم، اغلب روزها به شيرخوارگاه مي رفتم و در كنار بچه ها ساعتها مي نشستم و به آنها نقاشي و زبان ياد مي دادم. اين حركت زندگي دوبارهبه من بخشيد و زندگيم را دوباره به جريان انداخت. طفلكي مامان با ديدن شورو حالم تشويقم مي كرد و من با عشق و علاقه روزها پيش بچه ها مي رفتم و شبها تا ديروقت بيدار نشسته و نقاشي مي كشيدم.
بارسيدن فصل تابستان مامان از خانم مسلمي و خانواده اش دعوت كرد تا چندر وزيبه تهران آمده و مهمانمان باشند، چون آشتي كردن من با زندگي را مديون خانممسلمي مي دانست.
اواسط تير ماه بود كه خان مسلمي همراه فريبا و ليلا به تهران آمدندو دوروز اول نمي تونستم باهاشون راحت باشم چون اونها محجبه ومتدين بودند ونميدانستم چطوري باهاشون رفتار كنم. ولي با گذشت زمان كه با خلق و خويشانآشنا شدم، ديدم اونطور كه من فكر مي كردم نبودند چون فريبا و ليلا فقط ازنامحرم پرهيز مي كردند وگرنه توي خونه خيلي شيك و مرتب مي گشتند و روحيهشاد و شوخي داشتند و براي همين تا نيمه هاي شب سه تايي توي اتاق من بيدارنشسته و مي گفتيم و مي خنديديم. اين تجربه تازه اي تو زندگيم بود، طوريكهباعث حسرت و تاسفم مي شد چرا كه اگر من هم مثل اونها رفتار مي كردم و بااون ديد به زندگي نگاه مي كردم هرگز رضا رو از خودم نمي رنجوندم و ازش جدانشده و براي هميشه از دست نميدادمش. بدون استثناء هر شب موقع خواب به اينمسئله مي انديشيدم و در خيال خودم زمان را به عقب برمي گردوندم و زنيمطابق ميل و خواسته رضا مي شدم و چه زندگي خوب و خوشي را در رويايم بهتصوير مي كشيدم، ولي افسوس كه همه اينها دقايقي بيشتر دوام پيدا نمي كردو رويايي بيش نبود و فقط آه و حسرت را برايم به جا ميگذاشت و اشك را مهمانچشمهايم مي كرد. در طول يك هفته اي كه اونها در خونمون مهمان بودند، نهتنها بعد از يك سال خونه نشييني بهم خيلي خوش گذشته بود بلكه تغييراتي روهم در روحيه وشخصيتم احساس مي كردم. طوريكه بعد از رفتنشان احساس دلتنگيميكردم.
چند روز بعد از رفتن آنها مژگان به ديدنم آمد. از قيافه اش پيدا بود حرفهاي تازه اي براي گفتن دارد. براي همين زو د پرسيدم:
- مژگان خبري شده؟
لبخندي زد و گفت:
- نه چطور؟
- دروغ نگو چشمات داد ميزنه، خيلي حرفها هست كه من ازشون خبر ندارم.
بي مقدمه گفت:
- آخر شهريور عروسيمه.
چشمام گشاد شد و متعجب پرسيدم:
- جدي، با كي؟
- با پسر يكي از دوستان عموم، هم سن و سال خودمه.
- باهاش دوست شدي؟
- نه چند بار خواستگاري اومدن، توي مراسم ختم زن عمومديدن، درسته كه از نظر مالي از ما خيلي پايين تر هستن ولي پسر خوب ومهربونيه.
- فكر نمي كني بعدا دچار مشكل بشين، فاصله طبقاتي خيلي موقعها مشكل به وجود مي آره؟
با جديت جواب داد:
- نه چون من از نظر مادي غني هستم، من دنبال محبت هستمنه پول و ثروت. ارسلان خيل با عاطفه است، باور كن وقتي ماجراي محسن و ليلارو براش مي گفتم اشكش دراومده بود.
- خوشحالم، راستي مژگان چطور شد با امير رابطه تو به هم زدي؟
مژگان خنديد و گفت:
- براي اينكه اون هم يه جورايي شبيه بابك بود، ديدمآبمون توي يه جوب نمي ره. راستي تو قصد ازدواج نداري؟ چون مريم جونمي گفت يه خواستگار خوب برات پيدا شده.
غمگين جواب دادم: آره پسر خواهر يكي از همسايه هامونه ولي فعلا نه، چونروحا آمادگي ندارم. تازه زندگيم داره هدف دار ميشه، بايد اول قدمهامو سفتو محكم كنم بعد بتونم تشكيل زندگي بدم.
به چشمام خيره شد و گفت:
- همه اينها بهانه است، تو هنوز دلت پيش رضاست.
بغضم گرفت و گفتم:
- چه دلم پيش رضا باشه چه نباشه، فايده اي نداره. چوناون رفته پي زندگي خودش، الان بچه اش هم به دنيا آمده و سرش گرم زن وبچهاش. آب رفته كه ديگه به جوي برنمي گرده.
آهي كشيدم و ادامه دادم:
- مژگان، من هيچوقت نمي تونم طعم خوشبختي رو بچشم.
- چرا اينطوري فكر مي كني؟
- چون اگه آخرين باري كه پيشش رفتم حال رضا رو مي ديدياونوقت مي فهميدي من چي مي گمم. اون بدجوري منو نفرين كرد، آه و نفرين رضاهرجا كه برم و با هر كي كه ازدواج كنم پشت سرمنه.
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- ياسي براي اينكه توبدجوري دلش رو سوزوندي. شب نامزديترو هيچوقت فراموش نمي كنم يك لحظه وقتي بين مهمونا چشمم بهش افتاد ديدمرنگش مثل گچ سفيد شده. زود رفتم كنارش، از ناراحتي نمي تونست حرف بزنه وشوكه شده بود.
باز حالم دگرگون شد و دردي توي معده ام پيچيد و باعث حالت تهوعم شد. فورابه دستشويي رفتم ، احساس مي كردم دل و روده ام هر آن ممكن است بيرون ريختهشود. طفلكي مژگان ناراحت و نگران بيرون دستشويي ايستاده بود و صدام مي كردو مي گفت:
- ياسي حالت خوبه؟
كمي كه آروم شدم بي حال از دستشويي بيرون آمدم. مژگان با نگراني نگاهم كرد و گفت:
- ياسي ببخشيد، من ناراحتت كردم.
سرم را به نشانه منفي تكان دام و روي مبل ولو شدم. مژگان دقايقي پيشم نشستو سپس با نامزدش كه به دنبالش آمده بود خداحافظي كرده و رفتند و من مغمومو گرفته به خلوتگاهم پناه بردم.
دو ماه مثل برق در يك چشم به هم زدن ، گذشت و شب عروسي مژگان از راه رسيد.برعكس دفعه هاي قبل كه دنبال پيراهن هاي شيك و مد روز بودم يك دست كت وشلوار ساده اي پوشيده و همراه مامان و نيلوفر به خانه پدر مژگان رفتيم.مژگان هم يك پيراهن شيري ساده اي پوشيده و آرايش مختصري هم كرده بود و دركنار داماد كه خيلي هم خجالتي بود به مهمانان خوش امد مي گفت. با دقت بهصورتش نگاه كردم، قيافه اش نشان از خوشحالي درونش داشت. من هم از ته دلخوشحال شده و برايش آرزوي خوشبختي كردم. با ازدواج مژگان ديدارها و رفت وآمدمان كمتر شد و من تنهاتر از قبل ماندم و براي اينكه دوباره به طرفكارهاي قبليم كشيده نشوم خودمو بيشتر سرگرم نقاشي كشيدن كردم. با رسيدنپاييز خاطره ها در ذهنم زنده ميشدو عذابم مي داد، مخصوصا روزي كه برايآخرين بار به ديدن رضا رفتم. آن روز از خانه بيرون نرفتم و ساعت ها جلويپنجره، غمگين و دل گرفته ايستاده و به منظره غم انگيز پاييزي چشم دوختم.
هر چه روزها جلوتر مي رفتند دل من هم فشرده تر و افسرده تر شده و مغمومگوشه اي كز مي كردم و تشويق هاي مامان براي رفتن دوباره به شيرخوارگاه، بيفايده بود و من باز روزها ازخانه پا بيرون نمي گذاشتم. تا اينكهاسفند ماه از راه رسيد و مامان دوباره شال و كلاه كرد تا به مشهد برود.زماني كه به من هم پيشنهاد كرد همراهش بروم، اول دودل بودم ولي وقتي ليلاتلفن كرده و با اصرار ازم خواست كه همراه مامان چند روزي به ديدنشان برومقبول كردم. توي فرودگاه از ديدن ليلا و خانم مسلمي كه به استقبالمان امدهبودند لحظاتي خوشحال شدم. ولي وقتي شب از راه رسيد كلافه و سردرگم بودم وياد اون شب سياه آرامش و اعصابمو، بهم ريخته بود. زودتر از همه به بهانهخستگي به اتاق پناه بردم. خارج شده است
قسمت 55 وقتي ليلا براي خوابيدن به اتاقش آمد، از ديدن من كه روزي زمين نشسته و زانوي غم بغل گرفته بودم تعجب كرد. كنارم نشست و آرام گفت: - ياسي چي شده؟ تو مگه خوابت نمي اومد، پس چرا بيدار نشستي؟ جوابي ندادم. صورتش رو جلو آورد و با ديدن صورت خيسم گفت: - تو داري كريه مي كني؟ چرا ؟ چي شده؟ - براي اينكه امشب، شب سياه و تاريكي برام. كاش همون شب خدا جونم رو مي گرفت و راحتم ميكرد. و با عصبانيت ادامه دادم: - آخه من كثافت رو براي چي زنده نگه داشته، مي دونم مي خواد زجرم بده. سرم را روي شانه اش گذاشت و گفت: - اين حرفها چيه كه مي زني؟ تو دختر خوب و خانمي هستي. مي تونم بدونم اون شبي كه ازش حرف مي زني برات چه اتفاقي افتاده؟ پوزخندي زدم و گفتم: - اگه بهت بگم همين الان منو از خونتون بيرون مي كني چون من برخلاف تصورات تو خوب و پاك نيستم. دستش را بر پشتم كوبيد و گفت: - اشتباه مي كني، حالا اگر مايل باشي برام تعريف كن ببينم اون شب كه مي گي برات چه اتفاقي افتاده كه اني قدر تو رو مايوس و نا اميد كرده. در حاليكه اشكم بي محابا روي گونه هام مي ريخت از زندگيم، از كارهاو رفتارم و از اون شب برايش حرف زدم و در آخر گفتم: - حالا ديدي چرا از خودم بدم مي آيد، باور كن ديگه خسته شدم، كاش همون شب مي مردم و از زندگي راحت مي شدم، اگه خدا ذره اي منو دوست داتشت اين قدر بدبخت نمي آفريد يا همون موقع جونم را مي گرفت و راحتم مي كرد، تا اين همه عذاب نمي كشيدم. ليلا محكم بغلم كرد و گفت: - اينطوري نگو گناه داره، خدا اگر تو رو دوست نداشت الان اينجا نبودي، حالا پاشو آماده شو بريم بيرون. نگاهي به ساعتم انداختم و گفتم: - اين وقت شب كجا بريم، ساعت سه و همه جا بسته است. لبخندي زد و گفت: - اونجايي كه مي خوايم بريم هميشه بازه، ساعتي نيست. از جايش بلند شد و لباس هاشو عوض كرد و گفت: - تا تو آماده بشي من هم به مامان خبر بدم كه نگرانمون نشه. ملتمسانه نگاهش كردم و گفتم: - ليلا مي خواي به مامانت بگي من چه جور دختري هستم چون من فقط راجع به بابا براش گفتم. خنديد و گفت: - دختر مگه بچه اي، چرا بايد بهش بگم. نترس من تا آخر عمر حرفهات رو توي دلم نگه مي دارم و نه به مامان و نه به كس ديگه اي حرفي نمي زنم، خيالت تخت تخت باشه. حاضر و آماده ، با رنوي ليلا كه به تازگي خريده بود بيرون رفتيم. وقتي نزديك حرم شديم، لبخندي زدم و گفتم: - من چقدر خنگم، همه اش فكر مي كنم اين وقت شب تو داري منو كجا مي بري؟ قيافه جدي به خودش گرفت و گفت: - دارم مي برم سربه نيستت كنم، من يه جنايتكار حرفه ايم و كارم كشتن دختراي خوشگل تا از پسراي مظلوم دلبري نكنن. راستي هر وقت تهران اومدم يادت باشه عكس رضا رو بهم نشون بدي، خيلي دوست دارم قيافه اين عاشق بي همتا رو ببينم. آهي كشيدم و گفتم: - متاسفانه ندارم. چشماشو ريز كرد و گفت: - مگه ميشه؟ - چرا نمي شه، من برعكس اون يه دونه عكس هم ازش ندارم. شايد به خاطر اينكه به اندازه اون دوستش نداشتم. گوش اون پر بود از عكسهاي من، هر مدل عكسي كه بخواي ازم گرفته بود. حتي موقعي كه خواب بودم. اين كاراش منو به خنده مي انداخت چون عشق و دوست دشاتن رو باور نداشتم، شايد باور نكني من جتي نشوني و تلفن خونشون رو اينجا ندارم. - غصه نخور حالا كاري كه شده، اميدوارم از اين به بعد راهتو درست انتخاب كني. وقتي داخل حرم شديم باز احساس عجيبي بهم دست داد. خواستم گوشه اي دور از ضريح بشينم كه ليلا مانع شد و گفت: - نه ياسي،بيا بريم نزديك ضريح، ببين چه آرامشي بهت دست مي ده. آرامشي كه سالها به دنبالش بودي ميتوني امشب همين جا به دست بياري. ليلا دستمو گرفت و به دنبال خودش كشيد، اول خواستم ضريح را لمس نكنم ولي نيرويي دستامو به جلو پرت كرد و من بي اختيار ميله هاي ضريح را گرفته و صورتمو جلو بردم و توي دلم با تمام قوا امام رضا رو صدا كردم تا كمكم كند و ازا ين منجلاب و سردرگمي نجاتم بده. گريان و نالان دست به دامنش شده بودم و از درد و غصه هام براش گفتم تا راه تجاتتي پيش پايم بگذاره، حال عجيب و غريبي بهم دست داده بود حالي كه تا به اون لحظه تجربه نكرده بودم. اونقدر حرف زدم و استغاثه كردم كع باري از روي دوشم برداشته شد، سبكبال به اطرافم نگاه كردم كه ديدم ليلا گوشه اي در حال نماز خواند است. كنارش رفتم ، خاضعانه سر تعظيم در پيشگاه خداوند فرو آورده و سر بر سجده مي گذاشت. به حالش غبطه خوردم براي همين وقتي نمازش تمام شد، گفتم: - ليلا به من هم ياد مي دي؟ فكر ميكني خدا منو به بندگي قبول مي كنه؟ لبخندي زد و گفت: - چرا نمي دم، پاشو اينقدر آيه ياس نخون، يا علي بگو. همراه ليلا قيام كرده و شروع كردم به زمزمه كردن آيات قرآن، با هر كلامي كه از دهانم خارج مي شد اشك هم چشمامو شستشو داده و روحمو جلا مي بخشيد. بعد از نماز، نفس عميقي كشيده و ريه هامو پر از عطر خوشبوي خرم كردم و سپس به ليلا رو كردم و گفتم: - بريم؟ - كجا؟ - خونه ديگه. - حيفه كه نماز صبح رو اينجا نخونيم تا اذان چيزي نمونده، اگه خسته نيستي بموينم. - من خسته نيستم مي تونم بمونم ولي توصبح بايد بري سركار. لبخند زنان جواب داد: - من عادت دارم، با يك شب بي خوابي طوريم نمي شه. بعد از خواندن نماز صبح به خونه برگشتيم، مامان و خانم مسلمي هم براي نماز بيدار شده بودند. مامان با ديدنم متعجب پرسيد: - شما بيرون بودين؟ از كجا دارين مي آين؟ با ذوق و شوق كودكانه جواب دادم: - رفته بوديم حرم زيارت. مامان لبخندي زد و گفت: - يعني تو هم زيارت كردي؟ بله اي گفتم و با ليلا به اتاقش رفتيم. ليلا توي مهد مربي بود و تا ساعت هفت كه به سر كار مي رفت چيزي نمانده بود، بيدار ماندم و بعد از رفتن ليلا سرجايم دراز كشيدم و خيلي زود خواب به سراغم اومد. ظهر با صدايي اذان كه از بيرون به گوشم خورد چشمامو باز كردم. نيرويي منو ا از رختخواب بيرون كشيد. وقتي از اتاقم بيرون رفتم مامان اينا گرم صحبت بودند. سلامي كردم و به دستشويي رفتم و وضو گرفتم و دوباره به اتاق برگشته و سجاده را پهن كردم كه مامان درب را باز كردن و با ديدن كن كه در حال خواند ن نماز بودم، لبخندي زد و گفت: - خدايا شكرت. از آن پس به موقع و سروقت نمازمو مي خوندم، هر چه به خدا نزديكتر ميشدم آرامش بيشتري بهم دست ميداد. آرامشي كه مقطعي نبود و به لحظه و دقيقه ختم نمي شد بلكه در همه جا و در همه حال توي وجودم بود. با رسيدن عيد به مامان پيشنهاد دادم و گفتم: - مامان چند ساله كه عيد جايي نمي ريم، اگه ممكنه ما هم امسال همراه خاله اينا به مسافرت بريم. مامان با خوشحالي جواب داد: - چرا ممكن نيست، مخصوصا كه چندوقته كه با فاميل دور هم جمع نشديم، چي بهتر از اين؟ بي صبرانه چشم به روزهاي پاياني اسفند ماه، دوختم. وقتي دوباره دسته جمعي با خاله اينا و دايي محمد اينا و مامان بزرگ و بابا بزرگ راهي مسافرت شديم از ته دل خوشحال بودم و در مقابل متلك و ريشخند هاي زندايي صبور بوده و سكوت مي كردم. مخصوصا وقتي با سامان مثل سابق رفتار مي كردم بيشتر نيش و كنايه مي زد، خيال مي كرد مي خواهم خودمو به سامان تحميل كنم و براي همين سعي مي كرد سامان رو ازم دور نگه داره. در صورتي كه من همچين قصد و منظوري نداشتم ، چون ديگه اون ياسمن سابق نبودم و ديدگاهم نسبت به زندگي تغيير كرده و خواسته ها و معيارهايم براي ازدواج عوض شده بود. هميشه از خدا مي خواستم مردي مثل رضا رو سر راهم قرار بدهد، با اينكه خواسته زيادي بود ولي من از رحمت بي حد و كرانش نا اميد نبودم. روز ها از پي هم مثل باد مي گذشتند و من بدون اينكه گذشت زمان رو حس كنم در بهزيستي به صورت افتخاري مشغول به كار بودم. تنها چيزي كه در اين ميان عذابم مي داد، اصرار مامان براي ادواج بود چون هر كسي كه به خواستگاريم مي آمد جواب رد مي دادم و هميشه در خلوت با خودم مي گفتم: - آخه كدوم مردي حرفمو باور ميكنه كه من كار خلاف شرع نكردم. چون اسمي در شناسنامه ام ثبت نشده بود. دو سال به هر نحوي بود بهانه اي آورده و از زير بار ازدواج كردن شانه خالي كردم و اين كارم باعث ناراحتي و آزردگي مامان مي شد. اواسط دي ماه بود كه يك روز وقتي به خونه رفتم، مامان صدايم كرد. وقتي كنارش نشستم با جديت شروع كرد به حرف زدن: - ياسي ميشه بگي چرا همه اش عذر و بهانه مي آري، چرا نمي خواي تشكيل زندگي بدي، تو الان بست و چهار سالته و كم كم وقت ازدواجت مي گذره. خنديدم وگفتم: - مامان جان همچين ميگي وقت ازدواجت مي گذره كه انگار سي و خورده اي سالمه و پير دختر شدم، الان سن ازدواج بالا رفته. مامان با عصبانيت جواب داد: - من كاري به اين حرفها ندارم يا بايد دليل قانع كننده بياري كه مطمئنم نداري يا اينكه اين دفعه بله بگي، چون آدمهاي خوبي هستن. - مادر من، نديده از كجا فهميدين؟ پاي تلفن كه نميشه حدس زد. - تو از كجا مي دوني نديدم، چند روز پيش خانمي به اسم علوي با عروسش اومده بودن اينجا، تو رو تو بهزيستي چند بار ديدن. حتما تو هم اونا رو ميشناسي و قراره فردا شب با پسرشون بيان. كمي به ذهنم فشار آوردم و گفتم: - نه من كسي به اين اسم نميشاسم، حالا شما هم از الان اعلام جنگ نكنين، چون معلوم نيست تا فردا شب زنده مي مونم يا نه. مامان سرش رو به علامت منفي تكان داد وگفت: - واقعا برات متاسفم. من چي ميگم تو چي ميگي ، آخرش مي ترسم آرزو به دل بمونم و هيچوقت عروسي تو رو نبينم. وقتي پسر مژگان رو ميبينم دلم ضعف مي كنه و همه اش مي گم يه روزي هم ميشه من بچه تو رو بغل كنم، تا مادر نشي نمي فهمي من چي ميگم. وقتي ديدم اهل نماز و حجاب شدي و به طرف خدا رفتي خوشحال شدم و گفتم دست از كينه توزي و لجاجت هم بر ميداري، ولي حيف همه اش خيال بود. آهي كشيدم و گفتم: - چشم مادر من ، غصه نخوريد با هر كي كه شما مايل باشين ازدواج مي كنم. ولي يه چيزي بايد بهتون بگم ، من هيچوقت بابا رو نمي بخشم پس لطفا در اين مورد اصرار نكنيد. خارج شده است
قسمت 56 روز بعد عصر، دقايقي قبل از اينكه خانم علوي اينا بيان بلوز و شلوار ساده اي تنم كرده و شالي هم روي سر انداختم و منتظر خواستگارها نشستم. وقتي زنگ به صدا درآمد من و نيلوفر كه دختر خانمي براي خودش شده بود به آشپزخانه رفتيم. دقايقي بعد از آمدنشان، مامان به آشپزخانه آمد و گفت: - ياسي چرا نمي آيي؟ با اكراه چايي رو توي فنجان ها ريختم و به پذيرايي رفتم. به محض ديدن خان علوي شناختمش، يكي از خيرين بود كه هرازگاهي وسايلي براي بچه ها مي آورد. بي اختيار با ديدنش به روش لبخند زده و سلام كردم. خانم علوي و پيرزني كه كنارش نشسته بود و پسرشان به احترامم از جاي بلند شدند. تعارف كردم و گفتم: - خواهش مي كنم بفرماييد، شرمنده ام نكنيد. موقع تعارف كردن چايي لحظه اي به داماد نگاه كردم، اون هم لبخندي به رويم زد. سريع سرم را پايين انداختم و بعد از گرفتن چايي، روي مبل نشستم و به حرفهاي خانم علوي كه مادربزرگ داماد بود گوش دادم كه مي گفت: - عروسم خيلي از دخترتون تعريف مي كرد، هم از زيباييش هم از نجابتش. البته اگه تعريف نباشه نوه من هم از هر لحاظ كه بگين حرف نداره و تكه. يكريز از محاسن نوه اش تعريف مي كرد، پسرم آقاست، نجيبه، وضع كار و بارش هم خوبه، يه مغازه بزرگ لباس فروشي توي ونك داره... و من در مقابل تعريف هاي مادربزرگ نيم نگاهي هم به نوه اش نينداختم ولي در عوض عروسش را كه قبلا هم ديده بودم زير ذره بين گذاشته و بررسي اش مي كردم، نجابت از سر و رويش مي باريد و در مقابل مادرشوهرش كه يك بند حرف مي زد سكوت اختيار كرده و رنگ به رنگ مي شد. طرز رفتارش به دلم نشست. وقتي حرفهاي مادربزرگ تمام شد از مامان خواست نظرش رو راجع به نوه اش بگويد و مامان در مقابلش جواب داد: - بايد دخترم نظر بده نه من. ما دربزرگ با حالتي خاص گفت: - واي خانم جان اول نظر شما شرطه. مامان منتظر به دهانم چشم دوخت و من كه از مادر داماد خوشم آمده بود گفتم: - اگه اجازه بدين اول ما چند جلسه اي با هم حرف بزنيم، چون با يك بار ديدن و حرف زدن نمي شه در مورد مسئله به اين مهمي نظر داد، بحث يك عمر زندگيه. خانم علوي لبخندي زده و تا خواست حرف بزند مادر شوهرش پيش دستي كرد و گفت: - دخترم نامزدي براي همينه كه همديگر رو بهتر بشناسين. - ببخشيد مادرجون، من دوست دارم قبل از نامزدي با خلق و خوي طرف مقابلم آشنا بشم. مادربزرگ با چشماي گشاد شده جواب داد: - پناه بر خدا، به حق حرفهاي نشنيده. نه دخترم، ما از اين كارا بدمون مي آيد. و بي معطلي از جايش بلند شد و از عروس و نوه اش خواست كه بروند. موقع خداحافظي لحظه اي گذرا به داماد نگاه كردم، نمي دانم از شرم بود يا عصبانيت كه صورتش مثل لبو قرمز شده بود. بعد از رفتن آنها روي مبل ولو شدم و گفتم: - عجب مادربزرگي داشت، از اون مادرشوهرهاست كه پدر عروس رو درمي آره. مامان با تاسف جواب داد: - آره، ولي خدايي عروسش خانم و نجيب بود البته پسره هم خوب به نظر مي رسيد. با مامان گرم صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد چون نزديكش بودم جواب دادم: - بفرماييد. خانمي پشت خط بود، به محض شنيدن صدام گفت: - سلام ببخشيد دوباره مزاحمتون شدم، من علوي هستم. - خواهش مي كنم امرتون رو بفرماييد. - من از شما معذرت مي خوام، شما بايد به خانمي خودتون ما رو ببخشيد. زود جواب دادم: - نه خواهش مي كنم، اين حرفها رو نزنيد به هر جهت ايشون پير هستن و عقايد خاص مختص زمان خودشون رو هنوز تو ذهن شون دارن. ما از شما دلگير نشديم. - ممنون دخترم. غرض از مزاحمت اين بود كه اگه مايل باشي فردا عصر پسرم بياد دنبالت و با هم برين بيرون و حرفهاتونو بزنيد، چون من و پسرم خيلي از شما خوشمون اومده. حالا نظرت چيه؟ عزيزم اجازه مي دي؟ - اجازه بديد به مادرم بگم بعد جواب شما رو بدم، چند لحظه اي گوشي دستتون باشه. - خواهش مي كنم. دستم را روي گوشي گذاشتم و آهسته به مامان گفتم، مامان از خدا خواسته بود و بلافاصله حرف خانم علوي را تاييد كرد و من به اين ترتيب قرار گذاشتم تا روز بعد با پسري كه هنوز اسمش را هم نمي دانستم ساعتي بيرون بروم. روز بعد نزديك غروب آقاي علوي به دنبالم آمد، وقتي سوار ماشينش شدم بلافاصله گفت: - من بخاطر رفتار مادربزرگم از شما معذرت مي خوام، اگه پيش ايشون حرفي نزديم براي اينكه بزرگ و احترامش براي ما واجب، اميدوارم شما از ما دلخور نشده باشيد. سرم را پايين انداختم و گفتم: - خواهش ميكنم، من ديشب هم به مادرتون گفتم ما از شما دلخور نيستيم و اين رفتار شما براي من قابل ستايشه، چون تو اين دوره زمونه آدمايي مثل شما نارد هستن. - ممنون از لطف شما، حال دوست داريد كجا بريم؟ - برام فرقي نمي كنه، هر جا كه خودتون مايل باشين. صورتم را بطرفش برگرداندم و گفتم: - ببخشيد من هنوز اسم شما رو نمي دونم. لبخند زنان نگاهم كرد و گفت: - اميررضا. با شنيدن اسمش حالم دگرگون شد و آه از نهادم برآمد. براي اينكه متوجه حالم نباشه به جلو چشم دوختم و شكر خدا امير رضا تا رسيدن به مقصد حرفي نزد. جلوي رستوراني دنج كه قبلا هم به اونجا رفته بودم نگه داشت و با خوردن هواي سرد به صورتم كمي حالم بهتر شده و از داغي صورتم كاسته شد. وقتي روي صندلي نشستيم چون سرش پايين بود خوب براندازش كردم، قد متوسط و هيكلي تقريبا چاق داشت. براي همين چشماي تقريبا درشتش زير لپ هاي گوشتالودش پنهان شده و ريز نشان مي داد. همينطور كه نگاهش مي كردم يكدفعه سرش ررا بالا آورد و غافلگيرم كرد ولبخند مهمان لبانش شد. من هم به رويش لبخند زدم بدون اينكه احساس شرم بكنم چرا كه كار خلافي نكرده بودم، به قول معروف يك نگاه حلال بود. چون احساس كردم كمي خجالتي است و ممكن اين سكوت ساعتها ادمه پيدا كند، من باب آغاز صحبت پرسيدم: - شما هميشه كم حرف هستيد؟ به صورتم خيره شد و گفت: - نه. - پس چرا امروز ساكت نشسته ايد؟ - چون با روحيه و خصوصيات اخلاقي شما آشنا نيستم، مي ترسم يكدفعه حرفي بزنم كه شما ازم رنجيده خاطر بشيد. - راحت باشيدچون من زودرنج و حساس نيستم، پس بذاريد من اول از شما سوالي بپرسم چون اين مسئله براي من يكي مهمه، البته خواهش مي كنم راستش رو بگيد. بيچاره فكر كرد سوالم خيلي سخت و وحشتناك چون رنگ صورتش تغيير كرد و سرش را به علامت مثبت به روي شونه اش خم كرد. لبخند زنان پرسيدم: - تا حالا دوست دختر داشتين؟ در جواب مردد بود، كمي فكر كرد و گفت: - اگه راستش رو بگم ناراحت نمي شيد؟ - خوب مسلمه كه نه، چرا كه تو اين دوره زمونه كمتر كسي پيدا مي شه كه براي خودش دوستي نداشته باشه. باز ياد رضا در ذهنم تداعي شد طوريكه باعث شد آه سينه سوزي بكشم، با اينكه گوش به حرفهاي اميررضا داشتم ولي دلم بي قرار رضا بود. براي همين ناله كنان رو به خدا گفتم: خدايا چي ميشه يك بار ديگه من رضا رو ببينم و حداقل به خاطر ظلمي كه در حقش روا داشتم ازش حلاليت بخوام. با صدا كردن اميررضا ، از فكر رضا بيرون اومدم و نگاهش كردم كه گفت: - ببخشيد مثل اينكه متوجه حرفهاي من نشديد. - شرمنده يك لحظه حواسم به مسئله اي كه چند روزه ذهنمو به خودش مشغول كرده رفت، عذر مي خوام. ولي در دلم به خودم گفتم، خجالت بكش دروغگو، در مقابل خودمم جواب دادم، چيكار كنم نميتونستم كه بهش راستش رو بگم. اميررضا دوباره از نو شرو ع كرد به حرف زدن و گفت: - چرا دروغ بگم داشتم و دارم ، ولي چون هيچكدومشو ن دلخواه من براي زندگي نيستن، براي همين وقتي مادرم شمار و پيشنهاد كردن و چند بار همراه مادرم به اونجا اومدم و شما رو ديدم و رفتار و كردارتون به دلم نشست. شما چي، البته باز چرا دروغ بگم چند بار شمارو تعقيب كردم و كسي رو با شما نديدم. خنديدم و گفتم: - مگه شما كاراگاه هستين كه منو تعقيب كردين؟ اونهم خنديد و جواب داد: - نه ولي نمي تونستم بدون تحقيق، چشم و گوش بسته برم خواستگاري دختري. باز توي دلم گفتم ولي من دختر نيستم، به زور لبخندي زدم و گفتم: - حق با شماست ، ولي بايد بهتون بگم تا چند سال پيش توي زندگي من هم كساني بودن كه بعد از يك نامزدي نافرجام ديگه اجازه ندادم دريچه قلبم به روي كسي باز بشه. دقيقا چهار سال براي همين از شما خواستم اول چند جلسه اي با هم ارتباط داشته باشيم اگه اخلاقمون بهم خرود نامزد بشيم چون ديگه نمي خوام اسمم سر زبونا بيفته و هر كسي متلكي بارم كنه، ديگه تاب و تحمل نگاه حقيرانه كسي رو ندارم. - مي تونم بپرسم چرا نامزديتون رو بهم زديد؟ - من قبلا توي يه شركت خصوصي كار مي كردم، بابك يعني نامزد سابقم پسر كارفرماي من بود، وقتي پدرش به مسافرت رفت به جاي پدرش به شركت اومد و ما از اون طريق با هم آشنا شديم . البته نه اينكه رابطه اي بين ما باشه، نه. تا اينكه يك شب با خانواده اش به خواستگاري اومدن و من برخلاف ميل خانواده ام، جواب بله رو دادم. روزهاي اول مشكلي نداشتيم ولي هرچه جلوتر مي رفتيم مي ديدم بابك به هيچ اصول و عهدي پايبند نيست يعني يك مرد بي قيد و بند، بي غيرت، اون منو هم آلوده مي كرد طوري كه كم كم من هم از مواد استفاده كردم و آلوده شدم. با يادآوري اون روزها بغض سد راه گلويم شد و نتوانستم ادامه بدهم. اميررضا متفكر و گرفته به نقطه اي خيره شد، دقايقي كه گذشت لبخندي محو زد و گفت: - چاي مي خوريد؟ سرم را به نشانه مثبت تكان دادم كه برايم چايي ريخت و فنجان را مقابلم گذاشت. بي حواس به داغ بودنش فنجان را برداشتم و نزديك لبم بردم و كمي خوردم كه يك لحظه دهانم و حلقم سوخت، نمي دونم چطوري فنجان را روي ميز گذاشتم و با دستم شروع كردم به باد زدن دهانم. اميررضا خنده كنان گفت: - سوختين؟ - اون هم چه جوري. - مشخصه خيلي نازك و نارنجي هستين و در مقابل درد كم طاقت. چشمكي زدم و گفتم: - دقيق
مطالب مشابه :
در امتداد حسرت قسمت ششم
رمان در امتداد حسرت رمان حریم
رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم
actor - رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم - اگر عکسی باز نشد روی آنراست کلیک کنید showpicture را کلیک
رمان در امتداد حسرت 11
رمان در امتداد حسرت 11. تاريخ : شنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۳ | 14:27 | نويسنده :
رمان در امتداد حسرت 10
رمان در امتداد حسرت 10. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ | 15:19 | نويسنده :
برچسب :
رمان در امتداد حسرت