رمان در اغوش مهربانی (قسمت سوم)
فصل سوم
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینم
ماکان:کجا میری؟
-خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه
ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم
-یعنی چی؟
ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟
-خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشم
ماکان: احتیاجی نیست
با اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
ماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...
با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستن
مچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنی
سعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداری
با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ...
هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنی
همینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخوره
هر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشه
ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشی
حس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره
----------------------------------------
یه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدن
از عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه سیلی محکم دیگه نثارم میکنه و هلم میده که تعادلمو از دست میدمو سرم به چیزی برخورد میکنه و بعدش همه جا سیاه میشه
وقتی چشمامو باز میکنم... رزا رو با چشمای سرخ شده بالای سرم میبینم... رزا تا چشمای باز منو میبینه میگه: روژان حالت خوبه؟
-اوهوم... چی شده؟
رزا: نمیدونم... وقتی من و ماهان و کیارش به خونه میرسیم...من از آقا جعفر میپرسم که بیدار شدی یا نه که اون اظهار بی اطلاعی میکنه... میام تو سالن... میبینم رو زمین بیهوش افتادی... اگه بدونی چه حالی داشتم... ماهان معاینت میکنه و میگه چیزیت نیست... فقط بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی
کم کم همه چیز یادم میاد... لعنتی... لعنتی... حتی به خودش زحمت نداد ببینه من زنده ام یا نه
رزا: روژان چی شده؟
روژان:از خواب که بیدار شدم اینقدر خواب آلود بودم... همونجور خواب آلود توی سالن اومدم که نمیدونم به چی برخورد کردم... فقط یادمه سرم به یه چیز خورد و بعدش هم که دیگه نمیدونم چی شد
رزا با عصبانیت میگه: چرا مواظبه خودت نیستی؟
با ناراحتی میگم: رزایی بخشید
رزا: خیلی ترسیدم روژان... خیلی ترسیدم
-شرمندتم رزایی... تو رو خدا منو ببخش... حواسم نبود
رزا: عیبی نداره... ولی تو رو خدا دفعه ی بعد بیشتر مواظب خودت باش
روژان: خیلی گلی آجی جونم، حتما حتما مواظبه خودم هستم
رزا میخنده و منو محکم بغل میکنه
-رزایی؟
رزا:هوم؟
- چه طور دلت اومد منو اینجا بذاری؟
رزا با اخم میگه: اگه تو رو میبردم باز هم با قاسم دهن به دهن میشدی
-اذیتت نکردن؟
رزا: چون ماهان باهام بود جرات نکردن چیزی بهم بگن
-کیارش کجا بود؟
رزا: موقع برگشت تو راه دیدیمش ماهان هم سوارش کرد... روژان یه چیز بهت میگم ولی میدونم باورت نمیشه؟
-چی؟
رزا: کیارش از من عذرخواهی کرد
سعی میکنم خودمو متعجب نشون بدم
-واقعا؟
رزا: اوهوم... اولش باورم نمیشد... فکر میکردم کلکی تو کارشه... اما وقتی همه چیز رو برام تعریف کرد فهمیدم که اون تو هیچکدوم از کارای قاسم و ماکان نقش نداشته... مثله اینکه ماجرا رو برای ماهان و ماکان تعریف میکنه... که ماکان از روی دلسوزی برای پسرعموش به قاسم پول میده تا منو اینجا موندگار کنه... اون روز که تو اومدی خیلی ترسیده بودم واسه همین حرفاشو باور نکردم... اما الان که همه حرفاشو کامل شنیدم میدونم اون قصد بدی نداشت
موزیانه میگم: یعنی میخوای از ترشیدگی نجات پیدا کنی؟
رزا: روژان باز شروع کردی؟ من هنوز هم به کیارش احساسی ندارم... اما حس میکنم مرد بزرگیه... با اینکه کار اشتباهی نکرده ولی خودشو مقصر میدونه و از من عذرخواهی میکنه
-با حرفت کاملا موافقم
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: یکم استراحت کن من هم برم به اقدس خانم بگم یکم سوپ برات درست کنه
-مگه سرما خوردم؟
رزا همونجور که داره بیرون میره میگه: ساکت باش و استراحت کن
بعد هم در رو میبنده... همونجور که دراز کشیدم به امروز فکر میکنم... پسره ی عوضی مزخرف اون بلا رو سرم آورد بعدش حتی منو به یه درمانگاه نرسوند... از یه حیوون هم پست تره... از تختخواب بلند میشمو جلوی آینه میرم... خدا رو شکر جای ضربه ها کبود نشده... فقط خدا خدا میکردم که علامتی رو صورتم نمونده باشه... یه کم سرخ شده اما زیاد معلوم نیست... دوست نداشتم رزا رو ناراحت کنم... خوب شد چیزی نگفتم ممکن بود دوباره همه چیز خراب بشه... شاید کیارش تونست نظر رزا رو عوض کنه... همونجور که دارم فکر میکنم به سمت تخت میرمو دوباره خودمو به خواب میسپارم
--------------------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم
رزا: روژان بیدار شو برات سوپ آوردم
خمیازه ای میکشمو میگم: رزا چرا مسخره بازی در میاری من خوبم... سوپ نمیخورم... من تا حالا چند بار سوپ خوردم که این بار دومم باشه... سوپ دوست ندارم
بعد از رختخواب بلند میشمو به سمت در میرم
رزا: روژان بشین غذاتو بخور
درو باز میکنمو از اتاق میرم بیرون... همه تو آشپزخونه دارن غذا میخورن... یه سلام زیر لبی به همه میگم که نگام تو نگاه ماکان قفل میشه... با نفرت نگامو ازش میگیرم
تا چشم ماهان به من میفته میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟ حالا باید تو رختخواب باشی
با اخم بهش نگاهی میکنمو میرم یه بشقاب برمیدارم... پشت میز میشینم
- کم به اون یکی جواب پس دادم حالا نوبته توهه... اومدم غذا کوفت کنم حرفیه؟
صدای رزا رو میشنوم که میگه: روژان کجایی؟
زمزمه میکنم: وای این دوباره پیداش شد
جواب نمیدمو برای خودم برنج میکشمو یکم فسنجون هم روی غذام میریزمو شروع به خوردن میکنم
رزا میاد داخل آشپزخونه و با داد میگه: روژااااااااااان
همونجور که دارم غذا میخورم میگم: هوم؟
رزا: هوم و کوفت، هوم و درد، هوم و مرض، هوم و زهرمار
-بقیه فحشاتو بذار برای بعد غذا... بیا غذا بخور که دیگه از این غذاهای مفت و مجانی گیرمون نمیاد
صدای خنده ی ماهان و کیارش بلند میشه... یه نگاه به کیارش میندازمو میگم: تو مگه خونه زندگی نداری همیشه اینجا پلاسی؟
رزا: روژاااااااااااااااااااااا ااااان
بی توجه به داد رزا میگم: رزایی میذاری من سهم تو رو بخورم؟... تو یه خورده چاق شدی... رژیم بگیری خوبه هااااااااااا
رزا با عصبانیت میاد سمت منو گوشمو میگیره و بلندم میکنه و میگی میری تو اتاق استراحت میکنی
دیس برنج رو از رو میز برمیدارمو میگم: بی غذا هیچ جا نمیرم
کیارش از بس خندیده از چشماش اشک میاد... ماهان هم از خنده دلشو گرفته... ماکان هم با خنده نگامون میکنه... چقدر ازش متنفرم... تنها آدمایی که ازشون متنفرم یکی قاسمه و اون یکی ماکان... با خشم نگامو ازش میگیرم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: اون دیس رو بذار سرجاش
-نمیخوام
رزا: روژااااااااان میگم بذار سر جاش
-نمیخوام
رزا دیس رو ازم میگیره منم سریع بشقاب غذام رو برمیدارم و تند تند میخورم
رزا: روژان چرا عینه بچه ها رفتار میکنی؟ به خدا این غذا تموم نمیشه
با لحنی مظلوم میگم: از کجا معلوم شاید شد؟
ماهان از بس خندید به سرفه افتاد... کیارش هم دست کمی از ماهان نداره...
رزا: اقدس خانم اون همه زحمت کشیده برات سوپ درست کرده
-سوپ دوست ندارم
رزا: سوپتو بخور بعد بیا غذا بخور
-بچه خر میکنی؟
رزا: تو خودت از هر بچه ای بچه تری
-اگه راست میگی اول خودت سوپ بخور
رزا: باشه منم میخورم
-تو خجالت نمیکشی این همه آدم اینجا نشستن بعد میخوای تنهایی سوپ بخوری... برو ظرف بیار واسه همه سوپ بریز
رزا تازه متوجه بقیه میشه و با شرمندگی به همه نگاه میکنه...با این کارش دوباره صدای خنده همه بلند میشه
ماهان با خنده میگه: رزا خانم سوپ رو بیارین همه میخوریم
رزا لبشو گاز میگیره و با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشه.. بعد میره سوپ بیاره... سوپ رو ازش میگیرمو میگم: آجی تو برو ظرفا رو بیار من واسه همه سوپ میکشم
رزا: باز چه نقشه ای داری؟
ماهان: روژان من هنوز هزارتا آرزو دارما مرگ موش که توش نریختی؟
-اصلا خوبی به هیچکدومتون نیومده منو بگو که گفتم خواهرم خسته نشه و بعد با حالت قهر پشت میز میشینم
کیارش با خنده میگه: قهر نکن... اصلا بیا واسه من سوپ بریز
رزا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میره ظرف میاره... برای کیارش یه عالمه سوپ میریزم
کیارش: بسه دیگه... چه خبره؟
نگاهی به رزا میکنمو میگم: بفرما کیارش هم سوپ دوست نداره
کیارش دستپاچه میشه و میگه: چی واسه خودت میگی... اصلا بازم برام سوپ بریز من عاشق سوپم
یه لبخند موزی میزنمو هیچی نمیگم واسه همه یه عالمه سوپ میریزم... همه برای اینکه مجبورم کنند بخورم با به به چه چه میخورن... که یهو با صدای بلند میگم: وااااااااااااااای
ماکان که داشت سوپ میخورد... سوپ میپره تو گلوش و به سرفه میفته... رزا دستپاچه یه لیوان آب میریزه و به دست ماکان میده... ماکان آبو میخوره با خشم نگام میکنه
رزا با عصبانیت میگه: دیگه چی شده؟
با مظلومیت میگم: اینقدر شماها از سوپ خوشتون اومد که دیگه واسه من چیزی نذاشتین و قابلمه خالی رو بهشون نشون میدم
بعد یه آهی میکشمو میگم: عیبی نداره... خودتونو ناراحت نکنید من زیاد سوپ دوست ندارم... خیلی خوشحالم که تونستم دل همه تون رو شاد کنم و غذای مورد علاقه تون رو بهتون بدم...
ماهان و کیارش مات و مبهوت به من نگاه میکنند... ماکان خندش گرفته... رزا از شدت عصبانیت سرخ شده
رزا با داد میگه: روژان میکشمت
بعد با سرعت به سمت من میاد من میرم اون سمت میزو میگم: رزایی این کارا از یه خانم متشخص بعیده، تقصیر من چیه شماها عاشق سوپ هستینو واسه من چیزی نذاشتین؟
رزا دوباره میاد سمت من که منم سریع میرم طرف دیگه میز
رزا: بهتره خودت تسلیم بشی اگه خودم بگیرمت کارت تمومه
-آجی بد کردم خودم نخوردم سهمم رو دادم به شماها... من خواستم دل شماها رو شاد کنم... آخه اینه جواب ایثار؟اینه جواب فداکاری؟
اون قدر دور میز چرخیدیم که ماهان و ماکان و کیارش سرگیجه گرفتن
رزا:چرت و پرت نگو... میگم وایستا
- مگه دیوونه ام
اینو میگم و قابلمه رو میندازم رو میزو فرار میکنم...همونجور که فرار میکنم بلند میگم: رزایی تو حالا داغی... نمیفهمی... حواست نیست... یه بار میزنی منو میکشی... فردا میان اعدامت میکنند... من دارم با فرارم باز در حق تو فداکاری میکنم
ماهان و ماکان و کیارش فقط میخندن
رزا: بذار اعدامم کنند...اینجوری بهتر هم میشه... از دست تو خلاص میشم... تو دیگه برام آبرو حیثیت نذاشتی
-آجی میخوای خودم بکشمت... اینجوری هم از دست من خلاص میشی هم یه موجوده بی گناه رو بیخودی به کشتن نمیدی...
رزا: روژژژژژژژژژژان
میرم داخل اتاق و درو از داخل قفل میکنم
---------------------------
موقع شام از اتاق بیرون میرمو به سمت سالن حرکت میکنم یه سلام مظلومانه به همه میکنم و میرم کنار رزا میشینم... رزا به حالت قهر از جاش بلند میشه و میره رو یه مبل تک نفره میشینه
-هــــــی .....
رزا: حرف زدی نزدیا شنیدی؟
مظلومانه میگم: اوهوم
رزا: خوبه
ماهان و کیارش با خنده نگامون میکنند اما ماکان خونسرد رو مبل نشسته و هیچی نمیگه
ماهان: حالت خوبه روژان؟
سکوت میکنمو هیچی نمیگم
کیارش: روژان چرا هیچی نمیگی؟
با مظلومیت به همه نگاه میکنم
رزا با نگرانی از جاش بلند میشه و میگه: روژان چی شده؟ چرا حرف نمیزنی
با مظلومیت میگم: خودت گفتی حرف زدی نزدیا... من آخه به کدوم ساز تو برقصم؟ بابا قاطی میکنم هر لحظه یه ج.........
با به پس گردنی که رزا نثارم میکنه ساکت میشم
رزا: منو بگو که نگران تو میشم
-مظلوم گیر آوردی... هی کتکم میزنی...
رزا: اگه تو مظلومی پس مظلوم کیه؟
-خوب معلومه دیگه من...
بعد با یه لحن جدی ادامه میدم: یکم به خواهرت احترام بذار... همین کارا رو میکنی دیگه... هیشکی نمیگیردت تا منم از دستت خلاص بشم... اینجوری نمیشه رزا من باید یه فکری برات کنم
بعد برمیگردم به سمته ماهانو میگم: ماهان یه خودکار و یه کاغذ برام میاری؟
ماهان با تعجب از جاش بلند میشه و تو یه اتاقی میره... بعد از چند دقیقه با یه کاغذ و خودکار برمیگرده و بی حرف جلوم میذاره... همه از لحن جدی من تعجب کردن... حتی ماکان هم با تعجب داره نگام میکنه
کاغذ رو برمیدارمو زیر لب ازش تشکر میکنم
-چرا همه منو نگاه میکنید؟نهار درست و حسابی که بهم ندادین... حداقل یه شام بدین بخورم
بعد بی توجه به بقیه شروع میکنم به نوشتن... وقتی تموم میشه میگم: آخیش... تموم شد
رزا با کنجکاوی میگه: اون تو چی نوشتی؟
با اخم میگم: به توچه؟ فوضولی نکن به کاره خودت برس... من میرم این کاغذو بچسبونم پشت ماشینم و بیام
رزا: روژان تو رو خدا آبروریزی راه ننداز
-آبروریزی چیه؟... من دارم کار خیر هم میکنم
کیارش با کنجکاوی میگه: چه کاره خیری؟
-من اهل ریا نیستم اگه کار خیر کنم همه جا جار نمیزنم
از سالن خارج میشم و میرم تو حیاط... آروم آروم به سمت ماشینم میرم... در ماشین رو باز میکنمو... چسب رو از داشبورد ماشین برمیدارم... برمیگردم برم سمت شیشه عقب ماشین که میبینم همه دنبالم اومدن و با کنجکاوی بهم نگاه میکنند... نچ نچی میکنمو سرمو به عنوان تاسف تکون میدم
-عجب آدمای بیکاری هستینا... مگه شماها کار و زندگی ندارین که دنبال من راه میفتین
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم کاغذ رو به شیشه عقب ماشین میچسبونم
ماهان با کنجکاوی جلوتر میاد و کاغذ رو میخونه و بعد از خنده منفجر میشه... کیارش هم با تعجب میاد جلو و با صدای بلند نوشته های رو کاغذ رو میخونه:
فوری ....فوری....
به یک عدد شوهر چلاق.... کر و لال... پولدار.... نیازمندیم
در صورت نداشتن چنین خصوصیاتی بیخودی تماس نگیرین
شماره تماس: ............(شماره تماس رزا)
کیارش هم از خنده منفجر میشه... ماکان هم خندش گرفته اما رزا با حالت قهر به سمته خونه میره
ماهان: حالا چرا چلاق؟
- اگه چلاق هم نباشه دو روزه از دست کتکای رزا چلاق میشه
کیارش با لبخند میگه: چرا عشقه منو اذیت میکنی؟ گناه داره هااااااااااا
-یه کار نکن همین فردا دست رزا رو بگیرمو با خودم ببرم
کیارش: غلط کردم خواهرزن عزیز
-هنوز زنه رو راضی نکردی ما شدیم خواهرزن
کیارش: حالا اگه چلاق و کرولال نباشه نمیشه
یکم فکر میکنمو میگم:اگه کر هم نبود مسئله ای نیست ولی با لال نبودنش نمیتونم کنار بیام
ماهان: آخه واسه چی؟
-وقتی میگم کر باشه چون دلم واسه پسره میسوزه چون اگه کر هم نباشه در آخر با جیغای رزا کر میشه.... اما وقتی میگم لال باشه چون من از دست رزا به اندازه ی کافی میکشم تازه بیام یکی دیگه تحمل کنم... اصلا حرفشم نزن که راه نداره
کیارش کاغذو از رو شیشه میکنه و همه با خنده میریم داخل خونه
دو روز از اون شب میگذره... رزا یه چند ساعتی باهام قهر کردو بعد باهام آشتی کرد... هر چقدر اصرار کردیم بذارن بریم ماهان و کیارش نذاشتن... ماکان هم با پوزخند نگامون میکرد... امروز رزا میخواد بره به مادرش سر بزنه....
-رزا بذار منم بیام، قول میدم چیزی نگم
رزا: گفتم نه... میای اونجا بیخودی اعصابتو خورد میکنی
-تو هم میری اونجا فقط بد و بیراه بارت میکنند و برمیگردی
رزا: روژان باور کن خیلی نگرانه مادرم هستم وگرنه نمیرفتم
-من که نمیگم نرو میگم منم باهات بیام
رزا میخواد چیزی بگه که کیارش میپره وسط حرفش
کیارش: خانما اکه اجازه بدین من با شماها میام
رزا: آخه نمیخوام مزاحم شما بشم
-اجازه نمیدی من بیام... پس اینو با خودت ببر... اینقدر با اعصابم بازی نکن
رزا: روژان این چه طرز حرف زدنه؟
با بی حوصلگی میگم: تو رو خدا درس اخلاق رو ول کن
و بعد برمیگردمو میگم: کیارش یه لطفی کن باهامون بیا... من داخل خونه نمیرم... فقط رزا رو میرسونم ولی تو باهاش برو داخل... نذار حرفی بهش بزنند
رزا: روژژژژژژان
بعد هم بی توجه به رزا با اعصابی داغون از خونه خارج میشمو میام تو ماشینم میشینم.... واقعا نمیدونم چیکار کنم... دوست ندارم خواهرم از هیچکس بد و بیراه بشنوه... تحملش خیلی خیلی برام سخته.... از ماهان و ماکان هم خبری نیست... ماهان رفته شهر... ماکان هم رفته داخله روستا... اکثر مردم روستا تو باغ و زمیناش کار میکنند... اصلا ازش خوشم نمیاد... تو این دو روز فهمیدم به جز خونوادش هیچکس براش مهم نیست... دیوونه وار عاشقه برادرشه... مثله من که رزا رو دیوونه وار دوست دارم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: روژان از دستم ناراحت نباش من دوست ندارم به خاطر من ناراحت بشی هر وقت میای اونجا اعصابت داغون میشه
-بیخیال رزا
ماشینو روشن میکنم... کیارش هم رو صندلی عقب میشینه و من ماشینو به حرکت در میارم... وقتی به نزدیکای خونه میرسیم ماشینو پارک میکنم
-من میرم یکم تو روستا قدم بزنم... چند ساعت میمونی؟
رزا: دو ساعت دیگه اینجا باش
سری تکون میدمو بی توجه به اونا شروع میکنم به قدم زدن... اینجا رو دوست دارم... هواش خیلی خیلی تمیزه... مردم رو زمینها و باغ ها کار میکنند... با لذت بهشون نگاه میکنم... حس میکنم مردم بی ریا و ساده ای هستن... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم یه صدای آشنا رو میشنوم... برمیگردم به طرف صدا... آره .... خودشه... ماکانه... داره به محافظایی که قبلا برای رزا گذاشته بود با داد و فریاد دستور میده... یه پیرمرد التماس میکنه و بقیه مردم روستا هم اونجا جمع شدن...
ماکان به نوچه اش میگه: شلاق رو بیارین
----------------------
این چی میگه؟... یکی از نوچه هاش شلاق رو میاره... یکی از نوچه ها میره به طرف پیرمرده و اونو به شدت هل میده... پیرمرده بیچاره میفته رو زمین... ماکان هم با بی رحمی تمام شلاقو بالا میبره و بر تن نحیف پیرمرد فرود میاره... دومین ضربه... سومین ضربه... به خودم میام... با عصبانیت به سمت ماکان میرمو دستشو که برای بالا بردن ضربه ی بعدی بالا برده میگیرم ...با تعجب به عقب برمیگرده... وقتی چشمش به من میفته تعجب جای خودش رو به عصبانیت میده
با فریاد میگم: تو خجالت نمیکشی... رو این پیرمرد دست بلند میکنی... ناسلامتی جای پدرته؟
با فریادی بلندتر از من میگه: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... بهتره همین حالا گورتو گم کنی
-که بزنی این پیرمرد رو آش و لاش کنی
با پوزخند میگه: نکنه دلت میخواد به جای اون تو رو بزنم آش و لاش کنم
-از آدم حیوون صفتی مثله تو هیچ بعید نیست همچین کاری کنی
چشماش از عصبانیت سرخ شده... رگ گردنش متورم شده... شلاق رو میبره بالا و سمت صورتم فرود میاره... دستمو میبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره... شلاق به بازوم برخورد میکنه... برای دومین بار شلاقو میاره بالا... باید شلاقو ازش بگیرم و گرنه چیزی ازم نمیمونه اینبار با شدت بیشتری بهم ضربه میزنه کف دستم که حائل صورتم بود از سوزش میسوزه برای سومین بار داره شلاقو برای ضربه پایین میاره که با کف دستم سر شلاق رو میگیرم... ضربه دوم کاری بود... بدجور دستم رو زخم کرده... بدجور خون از دستم جاریه... با اینکه تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم اونم داره سعیشو میکنه که شلاق رو از دست من دربیاره
با پوزخند میگم: تو این دنیا فقط آدمای بزدلی مثله تو هستن که به ضعیفا زور میگن... چون میدونند با قویتر از خودشون نمیتونند بجگند عقده هاشون رو سر ضعیف ترها خالی میکنند
بعد شلاق رو ول میکنم و از جلوش میگذرم هنوز چند قدم نرفتم که با عصبانیت خودشو به من میرسونه و میگه: چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی
-چیه لابد میخوای دوباره شلاق دستت بگیری و منو بزنی یا نه نکنه دلت میخواد چند تا سیلی نثارم کنی... ولی به نظرم تکراری شده
بعد با دست خونی به طرفی هلش میدم که لباسش کثیف میشه... نگاهی به لباسش و نگاهی به دستم میندازه... مچ اون دستمو که آسیب دیده میگیره و با شدت فشار میده
ماکان: با یکم فشار بیشتر میتونم بشکونمش... نظرت چیه؟
با اینکه خیلی درد دارم اما یه پوزخند میزنم و همه ی سعیمو میکنم که صدام نلرزه
-اگه غیر از این رفتار میکردی تعجب داشت
با عصبانیت مچ دستمو ول میکنه و شلاق رو روی زمین میندازه و از من دور میشه
-------------------------
نوچه هاش هم دنبالش میرن... به پیرمرد بیچاره نگاهی میکنم... اهالی روستا دارن بهش کمک میکنند... به سمت پیرمرد میرمو میگم
-پدرجان حالتون خوبه؟
پیرمرد:خوبم دختر... این چه کاری بود که کردی؟ میدونی ممکن بود یه بلایی سرت بیاره
متوجه ی حرفش نمیشم... به دستم نگاهی میکنمو با خودم میگم همین حالا هم کم بلایی سرم نیاورد
-پدرجان حالا که چیزی نشده... میتونم بپرسم موضوع چی بود؟
پدرجان: راستش نوه ام تو باغ اومده بود... ما که داشتیم میوه ها رو میچیدیم میره سر یکی از جعبه ها چند تا از میوه ها رو میخوره
با تعجب میگم: خوب این که مسئله ای نیست... مشکل کجاست؟
پدرجان: دخترم همه این باغها متعلق به آقاست... ما فقط کارگر هستیم حق نداریم بی اجازه از این میوه ها استفاده کنیم
با ناراحتی میپرسم نوه تون کجاست؟
نوه شو بهم نشون میده... یه دختر کوچولو حدودا شش هفت ساله گوشه ای وایستاده و داره گریه میکنه... الهی بمیرم چقدر هم خوشگله... میرم سمت دخترک... با ترس یه قدم عقب میرم... اثر انگشتهای یه دست رو روی صورتش میبینم... باورم نمیشه... یعنی به این بچه هم رحم نکرد... جلوش زانو میزنمو با مهربونی میگم: سلام خانم خانما
دختر با صدای لرزون میگه: سلام خانم
-اسمت چیه خانم خوشگله؟
دختر: سمیه
-چه اسم خوشگلی هم داری دقیقا مثله خودت... بگو ببینم سمیه خانم، چرا گریه میکنی؟
سمیه با هق هق میگه: همش تقصیر من بود
بغلش میکنمو میگم:هیس... گریه نکن گلم... هیچی تقصیر تو نبود... آروم باش.... هیس... آروم.... تو کاره اشتباهی نکردی... مگه پدربزرگت رو دوست نداری؟
سمیه: اوهوم
-پس نباید گریه کنی و غصه بخوری... چون پدربزرگت با گریه تو ناراحت میشه و غصه میخوره
سمیه: ولی من باعث شدم اونا بابایی رو بزنن
- عزیزم تو باعث نشدی... هیچکس مقصر نیست... جز اون مرتیکه زورگو که یه روز بدجور حالشو میگیرم
سمیه با تعجب نگام میکنه: عزیزم مگه نمیخوای بابابزرگ شاد بشه
سمیه با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه: آره
-خوبه... پس حالا برو پیشه بابایی و بهش نشون بده ضعیف نیستی... اینجوری بابایی خوشحال میشه
سمیه: چه جوری نشون بدم
-بیخودی اشک نریز... برو پیشش بغلش کن... بوسش کن... اینجوری بابایی همه چیز رو فراموش میکنه
بعدش هم دو تا شکلات از جیب مانتوم در میارمو بهش میدم... ازم خداحافظی میکنه و با سرعت به سمت پدربزرگش میره... پیرمرد تا نوه شو میبینه یه لبخند میزنه... سمیه میره تو بغل پیرمردو آروم بوسش میکنه... دیگه اشک نمیریزه... سمیه یه دونه از شکلاتها رو به پیرمرد میده... نگاه پیرمرد به من میفته... یه دنیا قدردانی رو تو چشماش میبینم.... لبخندی میزنمو از اونجا دور میشم... تو این روستا با این همه قشنگی فقط و فقط ظلم و ستم بیداد میکنه... دلم میخواد به این مردم کمک کنم اما چه جوری؟... مگه چاره ای هم وجود داره؟... مگه کاری هم از دستم برمیاد... با صدای یه نفر به خودم میاد... به طرف صدا برمیگردم کیارشه
کیارش:روژان کجایی؟ میدونی ما از ک........
یهو حرف تو دهنش میمونه...
-چی شده؟ چرا ساکت شدی؟
باز چیزی نمیگه... مسیر نگاشو دنبال میکنم... آه از نهادم بلند میشه... دستم هنوز خونریزی داره... اصلا حواسم نبود... اون بچه هم همینجوری بغل کردم... لابد لباسش کثیف شد... وای حالا جواب رزا رو چی بدم... با صدای لرزون کیارش به خودم میام: روژان چی شده؟
-از اون پسرعموی احمقت بپرس؟
زیر لب زمزمه میکنه: ماکان این کارو کرده؟
-نه بابا.... خودم دیدم زیادی سالمم گفتم برای تنوع یکم خودمو ناقص کنم
کیارش با نگرانی میگه: آخه واسه ی چی؟
وقتی ماجرا رو براش تعریف میکنم میگه: آخه چرا این کارو کردی؟
-تو حالت خوبه؟ من باید میذاشتم فقط برای چند تا میوه ی ناچیز یه پیرمرد رو تا حد مرگ کتک بزنه؟
کیارش: روژان تو چرا متوجه نیستی... ما اگه به این مردم یکم رو بدیم سرمون سوار میشن
با ناباوری به کیارش نگاه میکنم... این همون کیارشه مهربونه... این همون آدمیه که برای خواهر من اشک از چشماش جاری شد... نه... این اون آدم نیست... من با این آدم چقدر غریبه ام... من کلا با این خونواده چقدر غریبه ام... چرا هر روز تو این روستا یه چیز عجیب میبینم
با داد میگم: کیارش من حالم از تو و اون پسرعموی بدتر از خودت به هم میخوره... از همین حالا بهت میگم اگه رزا هم راضی بشه باهات بمونه من یکی نمیذارم،من اگه راضی شدم بهت کمک کنم چون تو رو یکی از مهربونترین آدما دیدم... من تو چشماعت عشق و محبت دیدم... ما حالا میفهمم تو فقط به کسایی محبت میکنی که برات عزیزن... مردم عادی واسه تو هیچی نیستن... من دوست ندارم چنین مرد پستی شوهر خواهرم بشه
بعد هم از کنارش میگذرم... باید یه فکری به حال دستم کنم
کیارش: روژان کجا میری؟
یکی از اهالی روستا رو میبینم
-خانم... خانم
زن جوونی به سمتم برمیگرده... تا کیارش رو کنار من میبینه دستپاچه میشه و میگه: بله خانم جان؟
دلم میگیره... همه ی اهالی روستا از این خونواده میترسن بعد من دست خواهرم رو گرفتمو اونجا موندگار شدم
-ببخشید گلم میخواستم بدونم کجا میتونم دستمو بشورم
زن: خانم خونه من خیلی نزدیکه با من بیاین
نگاهی به دستم میکنه و منو به سمت خونش میبره، کیارش هم دنبالم میاد... برمیگردم به سمت کیارشو با اخم میگه: تو کجا میای؟ بهتره به جای دنبال کردن من رفتارتو اصلاح کنی
کیارش: من....
-از جلوی چشمام گم شو، حوصله ی آدمای رذلی مثله تو و پسرعموت رو ندارم
کیارش چشماش غمگین میشه و من بی تفاوت از کنارش رد میشم... من نمیخواستم تلافی پسرعموشو سرش در بیارم... اگه باهاش اینجور رفتار میکنم فقط و فقط واسه حرفیه که زده... اونا واسه هیچکس جز خودشون ارزش قائل نیستن... همین حالا هم کیارش فقط و فقط بخاطر رزا بهم چیزی نمیگه... صدای زن رو میشنوم
زن: خانم رسیدیم
به داخل خونه میرم...دستم رو میشورم... یه تیکه پارچه برام میاره تا دستمو باهاش ببندم... پارچه رو ازش میگیرمو میبندم... فقط میتونم امیدوار باشم عفونت نکنه...
-ممنون گلم، خیلی بهم لطف کردی
زن: وظیفمه خانم
آهی میکشمو میگم: لطفه گلم... لطفه...
بعد ادامه میدم: اینجا کسی نیست که به من و خواهرم یه اتاق اجاره بده... فقط واسه چند روز میخوام
زن: چرا خانم، حاج رضا به کسایی که از شهر میان اتاق اجاره میده
-آدرسشو بهم میگی
آدرسو بهم میگه و من هم ازش تشکر میکنم و از خونه خارج میشم
------------------------
میرم به اون سمتی که ماشین رو اونجا پارک کردم... بدجور اعصابم خورد شده... هنوز هم باورم نمیشه کیارش اون حرف رو زده باشه... تصمیم دارم بعد از رسوندن خواهرم برگردم و با حاج رضا صحبت کنم... به ماشین رسیدم رزا و کیارش دارن با هم صحبت میکنند... رزا تا چشمش به من و دستم میفته جیغ کوتاهی میکشه و میگه: روژان چی شده؟
حتی حوصله ی خنده و شوخی هم ندارم... سعی میکنم لبخند بزنم
-چیزی نیست گلم نگران نباش
اشک تو چشمای رزا جمع میشه و میگه: روژان تو چت شده؟
تو چشمای کیارش التماس رو میبینم... یه پوزخند میزنم و نگامو ازش میگیرم به سمت رزا برمیگردمو به زحمت میخندم
- باور کن چیزیم نیست... داشتم برمیگشتم پام به سنگ گیر میکنه و میفتم یه خورده دستم زخمی میشه
رزا به طرفم میاد و میگه: بذار دستت رو ببینم ممکنه عفونت کنه
از ترس اینکه پارچه رو باز کنه میگم: رزا اینجا که چیزی نداریم بریم خونه بعد ببینیم چی شده؟
رزا: راست میگی... سوار شو من رانندگی میکنم
تو ماشین میشینیم... رزا ماشین رو روشن میکنه... همونجور که ماشینو میرونه منو سرزنش میکنه
رزا: آخه حواست کجا بود... کیارش اومد دنبالت پیدات نکرد....
با شنیدن این حرف نیشخندی میزنمو چیزی نمیگم
رزا:هنوز دو روز از اون اتفاق........
دیگه هیچی نمیشنوم همه حواسم میره به سمت حوادث اخیر... من اینجا چیکار میکنم... بین این مردم... ین این آدما... و از همه بدتر تو خونه ی آدمای نفرت انگیزی مثله ماکان... من دارم چه غلطی میکنم... خیلی خوشحالم که رزا علاقه ای به کیارش نداره... حس میکنم رزا تغییر کرده... رزای این رزا به ضعیفی رزای قبل نیست... دوست ندارم با گفتن این حوادث بذر ترس رو تو دلش بکارم... باید خودم همه چیز رو حل کنم... با صدای رزا به خودمم میام
رزا: روژان حواست کجاست؟ یک ساعته دارم صدات میکنم
-رسیدیم؟
رزا از رفتارم تعجب میکنه... میدونم این همه جدیت خیلی براش عجیبه ...
رزا با تعجب میگه: آره
همه پیاده میشیم و من میرم به طرف صندلی راننده
رزا با تعجب میگه: کجا میری؟
-یادم اومد یه کار نیمه تموم تو روستا دارم... باید برگردم
رزا با تعجب و کیارش با نگرانی و شرمندگی نگام میکنه... ماشین ماهان هم همون لحظه میرسه... پشت ماشین من نگه میداره و پیاده میشه
ماهان با خنده به همه سلام میکنه که با دیدن قیافه ی جدی من، چهره ی گرفته ی کیارش خنده رو لباش خشک میشه
ماهان: چیزی شده
-نه چیزی نشده... یه کاری برام پیش اومد باید برم روستا
ماهان: بیا من میرسونمت
-ممنون ترجیح میدم تنها باشم
رزا: روژان چیزی شده؟
دلم برای خواهرم میسوزه باید یه بهونه بیارم تا از نگرانی در بیاد... دستشو میگیرم و با خودم یه گوشه میبرم... تو چشمای کیارش خواهش و التماس موج میزنه با نفرت نگامو از کیارش میگیرم که این حرکت من از چشمای ماهان دور نمیمونه
-رزا راستش یه اتفاقی افتاده... اما چیز زیاد مهمی نیست
رزا: چی شده روژان؟
-همونطور که بهت گفتم موقع برگشت حواسم نبود پام به سنگ گیر کرد... یه دختر بچه هم جلوم بود... هم من میفتم هم باعث میشم اون دختربچه یه خورده اذیت بشه.. الان خیلی نگران هستم... واسه همینه که یه خورده اعصابم خورده
رزا لبخندی میزنه و بغلم میکنه و من رو به خودش فشار میده بازوم از درد تیر میکشه.. لبمو محکم گاز میگیرمو هیچی نمیگم
رزا: قربونت برم که اینقدر مهربونی... فکر کردم چی شده؟ حالا چرا میخوای دوباره به روستا برگردی؟
-امروز از یکی از اهالی روستا شنیدم که یه نفر به مسافرا خونه اجاره میده میخوام برم یه پرس و جویی کنم
رزا: ما که اینجا هستیم دیگه اتاق واسه چی؟
-رزا مثله اینکه یادت رفته ما قرار بود یه شب اینجا بمونیم ولی الان چندین شب و روزه که اینجا هستیم... تازه بیشتر کارامون هم اینا انجام میدن... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... اینجوری احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
رزا میخواد حرفی بزنه که میگم: رزا من اینجا راحت نیستم... یه روز دو روز سه روز به نظرت یکم زیاد نشده... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
انگار رزا با حرفهای من متقاعد شده: حق با توهه... ما نباید مزاحم اینا بشیم... بهتره چند روز باقیمونده رو یه اتاق اجاره کنیم... ولی بهتر نیست من باهات بیام
-تو یه خورده استراحت کن... من زود خودم رو میرسونم
رزا سری تکون میده و میگه: مواظب خودت باش
-رزا؟
رزا: چیه خواهری؟
-فعلا چیزی بهشون نگو... من اتاق رو جور میکنم و ما فردا صبح که داریم میریم روستا بهشون همه چیز رو میگیم
رزا: باشه گلم... برو خدا به همرات
---------------------
سری تکون میدمو از رزا خداحافظی میکنم... به ماهان و کیارش میرسم ... زیرلب خداحافظی میگمو از کنارشون رد میشم... نگاهم به ماهان میفته ناراحتی رو میتونم تو چهره ش ببینم لابد تو همین چند دقیقه کیارش براش همه چیز رو تعریف کرده... به ماشین میرسم و بی تفاوت به همه ماشینو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه خورده عذاب وجدان دارم... شاید درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نمیدونم... تو این روزا خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط... سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با حرص خوردن هیچی درست نمیشه... یه آهنگ میذارم و گوش میدم
به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقیبو صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولی اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم می دونم که دستاش چه سرده
می شم سلطان شب رفیق قدیمی
بازم مثلوقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترین
زمین خوردی دیدی که دنیاهمینه
باز فکرم به سوی خواهرم پر میکشه: تا کی میتونم همینجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم میخواد یکم خواهرم قویتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن همیشه حرفامو به خواهرم میزدم باهاش درد و دل میکردم و اون خیلی وقتا با حرفاش آرومم میکرد... اما از وقتی پدر و مادرم فوت شدن رزا خیلی ضعیف شده شاید هم حق داره اون نسبت به من بیشتر ضربه خورده... تحمل این همه اتفاق بد برایه کسی مثله من و مخصوصا رزا خیلی خیلی سخته... مایی که همیشه پدر و مادرمون نمیذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نمیخواد این آرامش نسبی روکه تازه خواهرم پیدا کرده از ش بگیرم... بهترین راه اینه رزا فعلا هیچی ندونه... اینجوری خیلی خیلی بهتره... برای بعد یه فکری میکنم... همونجور که دارم میرم متوجه ماشین ماکان میشم... مخالف مسیر من داره میاد... لابد داره خونه میره... بی توجه بهش با سرعت از کنارش رد میشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم دیروقت بشه... امشب باید همه ی وسایلامون رو جمع کنیم... اونقدر فکر میکنم که نمیدونم کی به روستا رسیدم... از ماشین پیاده میشمو پرسون پرسون آدرس رو پیدا میکنم... یه خونه ی قدیمی با در چوبی رو مقابل خودم میبینم... چند ضربه به در میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم و بعد در باز میشه و یه پیرمرد رو جلوی خودم میبینم
-سلام پدرجان
پیرمرد: سلام دخترم، با کی کار داری؟
-با حاج رضا کار دارم
پیرمرد: خودم هستم چیکار داری دخترجان؟
- راستش من شنیدم شما به مسافرا اتاق میدین... میخواستم بدونم اتاقی دارین که چند روز به من و خواهرم بدین؟
حاج رضا با ناراحتی سری تکون میده و میگه: آخرین اتاقم رو چند روز پیش به یه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتی میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره
یکم فکر میکنه و میگه: دخترم یه نفر هست که یه اتاق خالی داره...اما نمیدونم بهتون اتاق بده یا نه... آخه به غریبه ها اطمینان نداره... اگه خواستی من میام باهاش صحبت میکنم شاید راضی شد... ولی باز هم مطمئن نیستم
با خوشحالی میگم: اگه این کار رو کنید لطف بزرگی در حق من و خواهرم کردین
حاج رضا: یه کم صبر کن آماده بشم
سری تکون میدم و حاج رضا به داخل خونه میره... بعد از ده دقیقه میاد بیرنو میگه: راه بیفت
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه
حاج رضا: دختر قاسمی؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نمیمونی؟
-آبمون با هم تو یه جوب نمیره... قاسم زور میگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اینا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقیقه تحمل میکنه بعد فکرشو کنید بخوایم چند روز تو خونش بمونیم... چی میشه؟
حاج رضا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست قاسم... هر چی نصیحتش میکنیم آدم نمیشه
دیگه تا آخر مسیر هیچکدوم حرفی نمیزنیم... بالاخره به جلوی خونه میرسیم... حاج رضا چند ضربه به در میزنه... صدای خشن یه مرد میشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز میشه و یه مرد شکم گنده رو جلوی خودم میبینم... وقتی حاج رضا رو میبینه میخنده و میگه: حاجی از این طرفا؟
حاج رضا لبخندی میزنه و میگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجی، نگفتی چیکار داری که بعد مدتها بهمون سر زدی؟
حاج رضا اشاره ای به من میکنه و میگه: این خانم و خواهرش یه اتاق میخواستن... میخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدی
عباس: حاجی من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بیام به دو تا دختر غریبه اتاق بدم
خندم میگیره... دنیا برعکس شده... انگار ما میخوایم پسرش رو از راه به در کنیم، صدای حاجی رو میشنوم که میگه: غریبه نیستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئولیت من بذار چند روز اینجا بمونن... اگه یکی از اتاقام خالی شد زودتر از اینجا میرن
عباس بر میگرده به سمت من و یه خورده براندازم میکنه که بدم میاد با اخم نگاش میکنم
عباس: چقدر واسه ی اتاق میدی؟
-من اطلاعی از قیمت اتاقا ندارم خودتون یه قیمتی رو بگین... نصفش رو اول و بقیه رو وقتی که میخوایم بریم میدیم
عباس قیمت رو میگه که اخمای حاج رضا میره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قیمتو بیار پایین
عباس: حاج رضا خودتون میدونید ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس این پولا چیزی نیست
با لحن سردی میگم: چقدر هم که این رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نمیمونم و ادامه میدم: برام مهم نیست این مبلغ رو پرداخت میکنم اتاق رو بهم نشون بدین
از جلوی در کنار میره و منو حاج رضا وارد میشیم
----------------------
عباس راه رو بهمون نشون میده... به جلوی اتاق میرسیم... درو باز میکنه و به داخل اتاق میریم... با نارضایتی یه نگاهی میندازم یه اتاق کوچک که فقط چند تا حصیر رو زمینه... چند تایی هم رختخواب گوشه ی اتاق افتاده... من باید چند روز اینجا زندگی کنم اونم با کی؟ با رزایی که اونقدر به نظافت اهمیت میده... هر چند برای خودم هم سخته اما رزا خیلی از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اینجا رو ببینه خودکشی میکنه...
حاج رضا: چی شد دخترم؟ بالاخره پسندیدی؟
-ببخشید حاج رضا بعد تکلیف غذا و حموم و... چیه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست میکنه... حموم و دستشویی هم که مشترکه
اصلا راحت نیستم ولی از یه طرف هم دیگه نمیتونم با اون آدمای پست زیر یه سقف زندگی کنم... مهم نیست باید قبول کنم
حاج رضا: مشکلی نیست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببینم بعد چی میشه
حاج رضا: به سلامتی از کی میاین؟
-فردا صبح
همینجور که دارم میریم بیرون... یه پسره ی قد بلند رو میبینم که اخم آلود به طرف ما میاد
پسر: بابا چی شده؟
عباس: احمد این دختر و خواهرش چند روزی مهمون ما هستن
یه پوزخند میزنم... از مهمون این همه پول میگیرن؟... رسم جالبیه... احمد با چشماش منو برانداز میکنه... مثله باباش هیزه... آقا میترسه ما پسره رو از راه به در کنیم... این پسره که خودش آخره هیزیه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنید
احمد به خودش میادو اخمش بیشتر میره تو هم
احمد: مهمون اینقدر پررو نمیشه؟
با سردی میگم: مهمون شاید... ولی منی که بابت این مهمونی پول دادم عیبی نداره یه خورده پررو باشم
بعد بی تفاوت از کنارشون میگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظی میکنه و بیرون میاد... همونطور که داریم راه اومده رو برمیگردیم حاج رضا میگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نمیخواست اینجا بیای...اما دیدم نگرانه جایی... گفتم بهت پیشنهاد کنم شاید قبول کردی
-این حرفا چیه حاج رضا... شما خیلی بهم لطف کردین... چند شب که بیشتر نیست... این چند شبو تحمل میکنیم بعدش هم برمیگردیم
حاج رضا: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
-مرسی حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش میرسه و من هم ازش خداحافظی میکنم... به سمت ماشین حرکت میکنم... وقتی به ماشین میرسم... یکم توش میشینمو به آینده فکر میکنم... واقعا نمیدونتم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟... اصلا از احمد خوشم نیومد... میترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلی فکر کردن که نتیجه ای هم برام نداشت تصمیم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زیر لب زمزمه میکنم: چند شبه دیگه، مسئله ای نیست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو میرسم
بعد ماشین رو روشن میکنمو به سمت ویلا میرم... هوا تاریک شده... به ساعت نگاهی میندازم... ساعت هشته... آهسته ماشین رو میرونم و به آینده فکر میکنم... یعنی میشه این اطراف خونه ای، ویلایی، چیزی خرید... باید این کارا رو به عمو کیوان بسپرم... یاد اون روز میفتم که عمو میخواست بیاد روستا ولی براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتیم و اون سریع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتی رزا رو با اون حال و روز دید مثله من عصبی شد... میخواست بر علیه قاسم شکایت کنه که رزا نذاشت... اینبار هم قبل از حرکت عمو رو در جریان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چیز باشم... همینجور که به چیزهای مختلف فکر میکنم خودمو جلوی ویلا میبینم... ماشینوخاموش میکنمو به سمت در حرکت میکنم.. دو بار زنگ میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای آقا جعفر رو میشنوم و بعد در باز میشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدین؟ خواهرتون نگران شده بود
-یه خورده کارم طول کشید
با اجازه ای میگمو با بی حالی به سمت در ورودی حرکت میکنم... از راهرو میگذرمو وارد سالن میشم... همه نشستن... رزا تا منو میبینه میگه: وای روژان منو کشتی... مردم از نگرانی
-نگرانی واسه ی چی؟ من که بهت گفتم برای چه کاری میرم
رزا با شرمندگی میگه: فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه... گفتی زود میای
-ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقیه برمیگردمو یه سلام زیرلبی میگم... ماکان با اخم و ماهان و کیارش با ناراحتی جوابمو میدن... به سمت اتاق حرکت میکنم
رزا: لباستو عوض کردی زودتر بیا... شام آماده ست
-ممنون میل ندارم... میخوام استراحت کنم
----------------------
در اتاق رو باز میکنمو میرم وسایلام رو جمع کنم بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه... سرمو برمیگردونم... رزا رو میبینم
رزا: اتاق پیدا کردی؟
-اوهوم، راستش زیاد راضی نیستم ولی فعلا مجبوریم باهاس بسازیم
رزا: عیبی نداره، به نظر منم درست نیست بیشتر از این اینجا بمونیم، خیلی بهشون زحمت دادیم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بیای شام بخوری، اینا این همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم، میدونم امروز یه خورده ناراحتی، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دلیل نمیشه که با اینا اینجور حرف بزنی... دوست دارم مثله همیشه شاد و شنگول باشی
ایکاش میشد همه چیز رو به خواهرم بگم... آهی میکشمو میگم هر چی تو بگی رزایی
رزا لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم خانما... پس من میرم... تو هم لباساتو عوض کن و بیا...بعد از شام باهم چمدونمون رو میبندیم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... رزا هم لبخند میزنه و از اتاق خارج میشه... زیرلب زمزمه میکنم: خواهری خیلی دوستت دارم
بعد لباسامو عوض میکنمو بیرون میرم... حس میکنم همه ناراحتن حتی ماکان... دلیل ناراحتی ماکان رو نمیفهمم شاید از ناراحتی کیارش ناراحته بیخیال ماکان و ماهان و کیارش میشم... همه دارن شام میخورن... بیخیال با صدای بلند سلام میکنمو با یه لحن شادی میگم: وای وای زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ میخواست یه بشقاب برای خودم برمیدارم و در
مطالب مشابه :
رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم)
رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم) رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل سپندیار) رمان بی عشق
رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)
رمان در آغوش مهربانی ماکان دوباره به جلد جدي خودش شد که مجبور شدم براي بار دوم به
رمان در اغوش مهربانی (قسمت سوم)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در اغوش مهربانی رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")
رمان در آغوش مهربانی قسمت آخر
رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش مهربانی.
رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر)
رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)
رمان در آغوش مهربانی 2
رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 2 - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)
رمان در آغوش مهربانی 12
رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 12 رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس
رمان در اغوش مهربانی(توجهههههههههههههههه)
رمان در اغوش مهربانی(توجهههههههههههههههه) جلد اول نارنیا:شیر کمد جادوگر(سی.اس.لویس)
برچسب :
جلد دوم رمان در آغوش مهربانی