عشق توت فرنگی نیست17 اخر
حوصله شماتت و سرزنش نداشتم؛نخواستم بدوني چون دوست نداشتم بلايي سرت بياد نمي خواستم مداخله کني و خداي نکرده طوريت بشه.
پارسا بلند و عصبي گفت:اين يعني توهين ،تو به من و غيرت و شعورم توهين کردي ترمه.قبول کن منو آدم مهمل و احمقي فرض کردي.يا فکر کردي من يه لات چاقو کشم و ميرم سراغ خسرو و عربده مي کشم...هان؟!چه فکري کردي ترمه؟!
دستامو گذاشتم روي شقيقه هام،صدام لرزيد:هيچ فکري.فکر مي کردم با بي محلي و بي تفاوتي راهشو مي کشه و مي ره...فقط نمي خواستم توي دردسر بيفتي.همين!نمي خواستم بازم درگيري فکري پيدا کني.
تن صداش رو آورد پايين:نمي بايست داد مي زدم ،معذرت مي خوام.
موزيک آرام و ملايمي گذاشت و هر دو ساکت شديم.به نيم رخ مردونه و جذابش زل زدم...دلم نمي خواست يه تار مو از سرش کم بشه،بايد زودتر اين مشکل رو حل مي کرديم.
«نميشه که با ترس و هراس دائمي از وجود خسرو زندگي کنيم!بايد خودمونو از شر مزاحتمهاش خلاص کنيم!»
آروم پرسيدم:ميگي چي کار کنيم؟
_من فقط نگران توام.بالاخره من يه مردم و مي تونم از خودم مراقبت و در صورت لزوم دفاع کنم،اما تو!
روي صندلي جابجا شدم :هر کار بگي مي کنم.
صداي موزيک رو کم کرد:ديگه به تلفن هاي مشکوک و بدون شماره جواب نده.در صمن تنها رفت و آمد نکن...اگه زماني مجبور شدي تنها جايي بري حتما از آژانس استفاده کن.حواست خيلي به خودت باشه،حتي تو دانشگاه.خيلي مراقب پشت سرت باش حتي المقدور دور و برت شلوغ باشه.با کوچکترين اذيت از طرف خسرو مسئولاي دانشکده رو تو جريان بذار.مهم تر از همه در برابرش عکس العمل نشون نده،تا همين الانشم فهميده که ترسيدي به خاطر همين جري شده و با اعصابت بازي مي کنه.بايد ماسک بي تفاوتي به صورتت بزني.
با انگشت هاي دستم شروع به بازي کردم:نمي تونم...نمي تونم،وقتي مي بينمش چارستون بدنم به لرزه مي افته و آب دهنم خشک مي شه،باور کن از اين وضعيت بيزارم ولي ديگه دست خودم نيست ازش مي ترسم...
از ضعف و زبوني خودم بدم اومد ولي ناخواسته به اين مرحله رسيده بودم.پارسا سر تکون داد:مي فهمم .حق داري.
ديگه هيچي نگفتيم.چند دقيقه بعد مقابل يه رستوران پارک کرد:من که ناهار نخوردم.از رنگ و روي تو هم معلومه که داري ضعف مي کني.واسه اين که لايه خاکستري رنگ مغزمون فعال شه بايد بهش مواد غذايي برسونيم.
ترمز دستي رو کشيده،پياده شدم...چشمم به موتور سواري افتاد که نگاه زهر آگينش رو پاشيد توي صورتم،پاهام سست شد و طاقت نياوردم و روي جدول کنار خيابون نشستم...موتور سوار برام دست تکون داد و دور شد.
پارسا با ديدن حال و روز من که ديگه رمقي نداشتم...به سرعت به طرفم اومد و بلندم کرد،سرمو به شونه اش تکيه دادم و زار زار گريستم.
پارسا بي معطلي کمک کرد سوار ماشين بشم.خودشم نشست.هيچي نمي گفت ولي از نفس نفس زدن و گاز دادن و رنگ کبود صورتش مي فهميدم حال خوشي نداره و خون داره خونشو مي خوره.نا نداشتم بپرسم«با اين سرعت داريم کجا ميريم؟»البته چند دقيقه بعد جوابش رو گرفتم.جلوي کلانتري از ماشين پياده شديم و يه شکايت نامه مبني بر مزاحمت خسرو تنظيم کرديم و خواستار رسيدگي شديم.
به قدري ترس و وحشت تو دلم رخنه کرده بود که هيچ کدوم از اين چيزا آرومم نمي کرد.بعد از شکايت ،با پارسا رفتيم خونه اشون .خوشبختانه کسي اونجا نبود.پارسا از غذاي شب قبل گرم کرد و چند لقمه اي به زور خورديم.
سرم مثل کوه سنگين بود،پارسا قرص آرام بخش بهم داد و وادارم کرد بخوابم.اما چه خوابي؟!از همون لحظه که مثلا خوابم برد کابوس ديدم.خسرو که تنه ش به مار تبديل شده بود دنبالم مي دويد و من فقط فرار مي کردم.هر جا پا مي ذاشتم مقابلم بود...هيچ جا نبود که از دستش فرار کنم،هيچ جا...
دست گرم و نوازشگر پارسا شونه هامو مي ماليد و صداش آهنگين و مهربون بود:عزيزم،ترمه جون،قشنگم!نترس من اينجام...چشماتو باز کن.
پارسا رو که کنارم ديدم نفس بلندي کشيدم و اشک ريختم.انشگتاي پارسا ميون موهام مي لغزيد و نوازشم مي کرد...اونقدر اشک ريختم تا سبک شدم.
پارسا آورم در گوشم زمزمه مي کرد:تو فقط خواب ديدي عزيزم،يه خواب بد!خيالت راحت من هيچ وقت تنهات نمي ذارم،از هيچي نترس ترمه جون.
ولي من مي ترسيدم،هيچ وقت تو زندگيم اين قدر نترسيده بودم،هيچ وقت!هم براي خودم هم براي پارسا!احساس مي کردم خط بزرگي تهديدمون مي کنه.خالصانه از خدا خواستم لطف و مرحمتش رو ازمون دريغ نکنه و خودش حافظ و مراقبمون باشه.
فصل 36
يه هفته از شکايتم مي گذشت،تو اين مدت خسرو نه دانشگاه اومده بود،نه خونه اشون بود.اين ماجرا به دانشکده هم کشيد و مسئولان پدر اونو خواستن.بنده خدا پيرمرد خوب و محترمي به نظر مي رسيد،خودشم از دست پسرش خونِ دل مي خورد اما چاره اي نداشت و به قول معروف :فرزند اگر توده خاکسترست نور دو چشم پدر و مادرست.
حسابي از من عذرخواهي کرد اما اينا دردي از من دوا نمي کرد.من بيست و چهار ساعت تو هول و ولا بودم.از شدت نگراني و بي خوابي شکل مرده قبرستون شده بودم.جرات نداشتم قدم از قدم بردارم،همه اش فکر مي کردم خسرو تعقيبم مي کنه و هر آن مي خواد بلايي سرم بياره.اگه پارسا کنارم نبود،جونم به لبم مي رسيد.
هر آن تصور مي کردم خسرو بهش حمله کرده و زخميه،حال بدي داشتم....
پيرمرد اعتراف کرد که اين بچه از همون اول شر بوده و هيچ کس ازش دل خوشي نداره.هميشه با اطرافيانش درگير بوده و فقط به صرف پول کلانِ پدرش چند نفر دور و برش جمع شده بودن و در نهايت بعد از تحقيقات مفصل از گذشته و دوستاي قديميش مشخص شد سوالهاي کنکور رو خريده والا اون کجا و رشته دندون پزشکي کجا؟!
همين يه مورد باعث شد مهر اخراج توي پرونده دانشکده ش بخوره و از لحاظ قانوني م حق شرکت تو کنکور رو ديگه نداشت.
پدر بي چاره ش اشک مي ريخت و نفرينش مي کرد.از اين که هر کار از دستش بر اومده انجام داده و نتونسته پسرش رو آدم کنه نااميد و سرخورده بود.بنده خدا با کمري خم شده از دفتر رئيس دانشکده بيرون رفت.
منم به سهم خودم خسرو رو نفرين کردم.هم به خاطر عذابي که از دستش کشيده بودم،هم به خاطر اون پيرمرد که با سرافکندگي و خجالت گردن کج کرده بود...خدا به هيچ کس همچين فرزند ناخلف و نابابي نده.بچه نداشتن بهتر از داشتن بچه ايه که مايه ننگ و بدناميه.
تا چند روز از سايه خودم هم مي ترسيدم،هر جا بودم فکر مي کردم يکي مواظب و منتظر منه تا نقشه شومش رو اجرا کنه و بالاخره موقع اجراش رسيد.
اون روز شوم و لعنتي و اون لحظات جهنمي تا آخر عمرم به يادم مي مونه و هيچ وقت فراموشش نمي کنم.
عصر جمعه بود،من و پارسا وشاداب نهار خونه تارخ بوديم،چقدر خوش گذشت.گلشيد کوچولو چند تا دندون بامزه در آورده و سر جاش مي ايستاد و کلمات نامفهومي مي گفت.خيلي تپل و بامزه شده بود و دوست داشتم مرتب ببوسم و گازش بگيرم.ولي دلم نمي اومد...گلپر و تارخ براي پذيرايي سنگ تموم گذاشتن و حسابي شرمنده امون کردن.عصر من و پارسا مي خواستيم يه سر به دوست پارسا بزنيم که چشمش رو عمل کرده بود بعد از اونم به چند تا نمايشگاه ماشين !بابا به پارسا توصيه کرده بود يه ماشين مرتب و تر و تميز برام دست و پا کنه،براي همين قرار شد شاداب بمونه و ما بعد از انجام کارامون بيايم دنبالش و بريم خونه.
پارسا تو ماشين منتظر بود،خداحافظي من يه کم طولاني شد.گلشيد با دستاي کوچولو و تپلش دستمو گرفته بود و نمي ذاشت برم.بالاخره تونستم ازش دل بکنم.
تارخ تا جلوي در دنبالم اومد.قدم به پياده رو گذاشتم،به طرف ماشين مي رفتم که فرياد ديوانه وار پارسا رو شنيدم،نعره کشيد:مواظب باش ترمه...
موتور سواري مثل برق بهم نزديک مي شد که يه ظرف بزرگ دستش بود،ناخواسته يه قدم به عقب برداشتم و کيفم رو گرفتم جلوي صورتم و...ناگهان يه سوزش وحشتناک تو بعضي قسمتاي بدنم حس کردم و صداي ناله م بلند شد.
تنها چيزي که به فاصله چند لحظه حس کردم خنکاي آب بود که تو سرماي وحشتناک دي ماه بدنم رو لرزوند و دقيقه اي بعد گريه بي امان گلپر و شاداب تو گوشم نشست...هم مي لرزيدم ،هم مي سوختم،زمان طولاني اي زير آب سرد بودم.
تارخ به سرعت ماشين آورد و منو انداخت عقب ماشين و با شاداب و گلپر و گلشيد راهي اولين بيمارستان شديم،زير لب ناله مي کردم:سوختم...سوختم.
خيلي سريع رسيديم بيمارستان.تارخ منو بغل کرد و در حالي که تقاضاي کمک مي کرد وارد اورژانس شد.در عرض چند ثانيه تعداد زيادي پزشک و پرستار دورم جمع شدن.
پرستار از تارخ و بقيه خواستن برن...پس پارسا کجا بود؟!چرا حالا که لازمش داشتم نبود؟دوست داشتم کنارم باشه...گفتم :پارسا ...من پارسا رو مي خوام.
داشتم مي سوختم،اون قدر مي سوختم که نمي دونستم کجام داره مي سوزه...همه جام مي سوخت...خدايا چه بلايي سرم اومده بود...چه بلايي؟!
يه مايعي روي پوستم ماليدن که سوزنش هزار برابر شد:نکنين...سوختم...مردم...
اونقدر درد طاقت فرسا و سخت بود که از هوش رفتم.
به هوش که اومدم يه عالمه صورت نگران و اشک آلود رو ديدم،از روي چهره هاي غمگين عمو،بهي،تارخ،پدر پارسا رد شدم تا چشم به چشم پارسا افتاد که چشماش مثل کاسه خون بود،سعي کردم لبخند بزنم:کجا بودي؟
دستمو پيش بردم که دستش رو بگيرم ولي از ديدن يه عالمه باند که روش بود زهره ترک شدم،ناخواسته جيغ کشيدم:دستام،چه بلايي سر دستام اومده؟!
صداي گريه ي سوزناک زن عمو منو به خودم آورد،روم رو بهش کردم:شما بگين زن عمو...چي شده؟
زن عمو محکم زد توي صورتش و روي زمين نشست:الهي بميرم برات مادر!
بهي رفت طرفش و بلندش کرد:اين حرفا چيه مامان؟!حالا که الحمد... به خير گذشته و طوري نشده.
تو دلم بهش خنديدم:چي چي رو بخير گذشته؟!دستاي منه که اندازه يه کوه باند پيچي شده...من مي فهمم بخير گذشته يا تو؟!
هنوز نمي دونستم چي شده،نگاه پر از سوالمو دوختم به چشم هاي نمناک پارسا:حرف بزن.چي شده؟چه بلايي سرم اومد...چرا سوختم؟!
پارسا دست باند پيچي شده امو با محبت گرفت تو دستش و گفت:خدا تو رو خيلي دوست داره ترمه.فقط همينو مي گم...
حرارت لبهاي مهربوني رو روي پيشونيم حس کردم،مادر پارسا بود:دختر عزيزم،خوشحالم که سالمي .
يه نگاه به دستام انداختم:ولي اينا چيز ديگه اي مي گن.
تبسم مادرانه اي کرد:در برابر خطر بزرگي که از سرت گذشته اينا چيزي نيست...
يادم اومد،يه موتور سوار بهم نزديک شد و محتويات يه ظرف رو پاشيد طرفم...فرياد کوتاهي کشيدم:اسيد.من با اسيد سوختم.
حالم داشت بهم مي خورد،لابد پاک از ريخت و قيافه افتاده بودم،مي دونستم اسيد با آدم چي کار مي کنه؟!عکس دختراي بيچاره اي که با اسيد سوخته و صد و هشتاد درجه تغيير قيافه داد بودن اومد جلوي چشمم.
اشک تو چشمام پر شد،دل و روده م ريخته بود بهم...همه متوجه نگراني و اضطرابم شده بودن.بدون زيبايي صورتم چي کار مي کردم؟«يعني پارسا بازم دوستم داره؟!ترکم نمي کنه؟!خدايا چقدر بدبختم.اگر سودي جون و بابا بفهمن چه بلايي سرم اومده از غصه دق مي کنن!من تحمل شکل و شمايل جديدمو ندارم...»همه اين افکار فقط طي دو ثانيه به مغزم هجوم آورد...فرياد کشيدم:دوست دارم بميرم...
شاداب با عجله محتويات کيفش رو روي زمين خالي کرد و با چشماي اشک بار يه آينه گرفت جلوي صورتم.چشمامو بستم.جرات نگاه کردن نداشتم .نمي تونستم با چهره جديدم کنار بيام...مي دونستم که زشت و غيرقابل تحمل شدم.شاداب با صداي لرزون گفت:چشمات و باز کن ترمه.
خودمو به چپ و راست تکون دادم:مي ترسم .نمي خوام.
_نترس عزيزم صورتت طوري نشده.
صداي مهربون شاداب نور اميد رو تو دلم زنده کرد،با احتياط چشم باز کردم،صورتم سالم بود .ناخواسته به گريه افتادم.شاداب در آغوشم گرفت.سر گذاشتم روي شونه اش و اشک ريختم.باور نمي کردم صورتم بي عيب و نقص باشه ولي اين خوشي فقط چند دقيقه دووم آورد...بدنم حتما در اثر تماس اسيد از بين رفته و پوستش چروکيده و سياه شده ،نگاه غم آلودي به دستام کردم.
پارسا که مفهوم نگاهم درک کرده بود ،گفت:ترمه جان،عزيزم،نگران نباش...مشکل مهمي پيش نيومده،خدا خيلي دوستت داشت که کيفت مانع از ريختن اسيد روي صورتت شده مقداري م که به دست و بدنت پاشيده زياد نبوده،از قضا يکي از همسايه هام تو پارکينگ داشته ماشين مي شسته و با صداي فرياد ما شيلنگ آب به دست دويده طرف کوچه و تارخم معطل نکرده و آب خنک رو گرفته روت.همين باعث شده شدت سوختگي به حداقل برسه.
_پس چرا اين قدر دستام باند پيچي شده؟
پارسا لبخند کمرنگي زد:متأسفانه دستات يه کم سوخته ولي شکر خدا خوب ميشه.
با نگراني پرسيدم:مي تونم ازشون استفاده کنم؟
پدر پارسا دست باندپيچي شده امو بوسيد:آره دختر گلم،چرا نمي توني؟!
_يعني جاي سوختگي نمي مونه؟
پدر پارسا جواب داد:روي دست راستت يه کم مي مونه،شوخي که نيست اسيد بوده،اما قابل ترميمه،دکتر اطمينان داد با يه عمل جراحي پلاستيک برطرف ميشه.
آه کشيدم:براي دلخوشي من اين حرفا رو مي زنين،مي دونم.
_نه دخترم،خيالت راحت .آب خنک اجازه نداد اسيد خيلي بسوزونه!
به پارسا نگاه کردم:تو کجا رفتي؟!
صداي پارسا خشن و گرفته بود:رفتم که پدر اونو در بيارم،همون که اون بلا رو سرت آورد.وقتي ديدم تارخ داره به تو رسيدگي مي کنه،معطلش نکردم و رفتم دنبال اون لعنتي،اون قدر تعقيبش کردم که گرفتمش،اگر مردم سر نمي رسيدن و از زير دست و پام بيرون نمي کشيدنش ...به طور حتم مي کشتمش.
احتياج نبود بپرسم«در مورد کي حرف مي زني؟»آه کشيدم:چرا؟
هيچ کس جواب نداد...چقدر يه آدم مي تونه پست و کوتاه فکر باشه که همچين عملي انجام بده.چرا مي خواست منو از زيبايي خدا داديم محروم کنه؟چرا مي خواست من و پارسا رو از هم دور کنه؟چرا؟هزار تا سوال بدون جواب تو ذهنم رژه مي رفت...يعني آدم اين قدر سنگدل؟!
اين چه مدل عشق و دوست داشتنه؟اين چه کاريه که وقتي خودت به چيزي نمي رسي،مي خواي بقيه رو هم از وجود اون محروم کني؟!
بعد از چند لحظه پارسا گفت:تو کلانتري م سکوت کرده بود و به هيچ سوالي جواب نمي داد...سر و کله اش خوني بود،اونو بازداشت کردن و مي خواستن منو هم نگه دارن...اما به قدري عصبي بودم که با تهديد هم نتونستن نگهم دارن.رئيس کلانتري م که آدم سرد و گرم چشيده اي بود اجازه داد بيام.
پرسيدم:تا کي بايد اينجا بمونم؟
پارسا جواب داد:خيلي طول نمي کشه ...پانسمانت بايد زود به زود عوض شه که سريع تر خوب بشي.بايد يه کم تحمل کني.
همين موقع دکتر و پرستاري وارد اتاق شدن،دکتر با خوشرويي گفت:چه خبره اين قدر دور مريض ما رو شلوغ کردين؟!لطف کنين و تشريف ببرين بيرون...معاينه م که تموم شد همگي مي تونين برگردين.
همه يکي يکي رفتن بيرون.با نگام به پارسا التماس کردم که بمونه.راز نگامو
فهمید رو به دکتر گفت:
اجازه بدین من پیش ترمه بمونم.
دکتر با لبخند پذیرفت.بعد از خلوت شدن اتاق تموم نیرو و قدرتمو جمع کردم و پرسیدم:--بدنم بدجوری سوخته
؟دکتر خندید:-خوشبختانه سپر بلا داشتی،کیفت بی چارهات به بد حال و روزی افتاده.هدف اون خدانشناس بیشتر چهرهات بوده که به لطف خدا و با سرعت عملی که نشون دادی به نیت پلیدش نرسیده،بقیه اشم بیشتر حالت ترشح داشته.هر چند که اونم خطرناکه.اما از شانست خوشت برادرت با آب سرد اجازه ی سوختگی بیش از حدً رو از اسید گرفته.
دکتر چشمکی نثارم کرد:-همه چی دست به دست هم داد و نذاشت اول جوونی....
ادامه ی حرفشو خورد:
-ولش کن.حالا که خدا دوستت داشته و بخیر گذشته پس بهتره حرفشم نزنیم...در مورد جای سوختگی م خیالت راحت باشه....فقط دست راستت به نسبت صدمه ی جدی دیده که با جراحی پلاستیک مثل روز اولش میشه.پس نگران هیچی نباش.البته یه کم باید پر طاقت و صبور باشی،بالاخره موقع تعویض پانسمان و مصرف دارو سوزش داری...
پرستار با مهربانی گفت:
-حداکثر سعی م رو میکنم تا کمتر اذیت بشی.
با محبت به رویش خندیدم:
-مرسی.
تو دلم از خدا خواستم به پرستارا قدرت و توان بده چون زحمت میکشن و کسی نیست این همه رنج و زحمت رو ببینه و ارزش قائل بشه
.قسمتی از پام میسوخت،زیر لب ناله کردم،پرستار که متوجه شده بود با تجویز دکتر امپولی بهم تزریق کرد،بعد از رفتن اونا همان طور که به پارسا چشم دوخته بودم،صورتش کمرنگ و کمرنگ تر شد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
صدای هق هق گریه ی آشنایی به گوشم میرسید،فکر میکردم اشتباه میکنم.چشم باز کردم،همه جا تاریک بود.چند مرتبه پلک هامو بهم زدم تا بهتر ببینم.دستی مهربون داشت موهامو نوازش میکرد،بوی تنش رو دوست داشتم،خودش بود،زیر لب گفتم:
-سودی جون
.صدای غمگین و گرفته ی سودی جون رو شنیدم:
--جون،عزیزم،سودی قربونت بره...
دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند گریه کرد،با همان دست بانداژ شده دستش رو گرفتم:
-چراغو روشن کن ببینمت،دلم برات یه ذرّه شده.
در اتاق باز شد و نور راهرو اتاق را روشن کرد،هیکل ورزیده اما خمیده مردی تو آستانه ی در بود،بابا بود.
وقتی دید بیدارم با قدم های سریع چراغ رو روشن کرد و اومد طرفم و پیشونیم رو بوسید.
با لحن ملامت آمیز و صدائی گرفته که حاکی از گریه ااش بود رو به سودی جون گفت:
-ا خانم این چه کاریه؟حالا که اتفاقی نیفتاده.چرا داری گریه میکنی؟
به چشمای سرخ بابا که بدجوری لوش میداد،نگاه کردم:
-شما کی اومدین؟
اه تلخ و بلندی کشید:
-تازه...وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده،رفتیم فرودگاه،دو تا جای خالی بود که من و مامانت اومدیم.تورنگ و ترنج نتونستن بیان.قراره با پرواز بعدی اگه جا داشته باشه خودشونو برسونن
.بنده خداها چی کشیده بودن؟سودی جون سرم رو بغل کرد:
-مردمو زنده شدم تا برسم،پیش خودم میگفتم لابد....
دیگه نتونست ادامه بده و بلند گریه کرد.بابا شونه هاشو گرفت تو دستاش:
-فعلا که خدا خیلی همه مونو دوست داشته و بخیر گذشته.دکتر خیالمو راحت کرد.
سودی جون با صدای لرزون و عصبی گفت:
-اگه دستم به اون پسره برسه چشماشو در مییارم.
دوباره گریه کرد،بابا گفت:
-قانون خدمتش میرسه.
-لازم نکرده،قانون مگه تونست از دخترم محافظت کنه که حالا بخواد انتقامشو بگیره؟
بابا لبخند کمرنگی زد
:عزیزم خودتو کنترل کن.خدا رو شکر که نتونست قسر در بره و بالاخره به سزای عمل زشت و ناجوان مردانه اش میرسه.
سودی جون اشک هاشو با پشت دست پاک کرد:
خوشحالم که پارسا حسابی خدمتش رسیده،اینطوری لااقل یه ذرّه دلم خنک شد.اما تا زمانی که جزای کاراشو کامل نبینه آروم نمیشینم.
بابا روی صندلی کنارم نشست و به چشمام خیره شد:
هیچ کدوممون آروم نمیشینیم.
سودی جون دنباله ی حرف اونو گرفت:
-ترنجم اونقدر گریه کرده که چشماش تو صورتش گم شده بود.بچه م تورنگ صورتش مثل زردچوبه شده بود....دائم برای اون آشغال خط و نشون میکشید...حالا نمیدونه اون حیوون پست چه نیّتی داشته،فکر میکنه فقط یه کم پات سوخته و قصد اونم همین بوده..
.صدای وحشتناک و عجیبی از گلویش خارج شد:
-از کیفت هیچی نمونده،وقتی دیدمش سجده ی شکر به جا آوردم،اگه اسید بجای کیف ریخته بود روی صورتت من چه خاکی به سرم میریختم....آخه اون نا آدم چرا این کار رو با تو کرد؟چرا میخواست تو رو از یه عمر زندگی عادی محروم کنه؟
شونههای سودی جون میلرزید،صدای نفسهای بابا بلند بود.خواستم بهشون دلداری بدم:نگران نباشین....سلامتی و زندگیم از صدقه سر شما و خوبی هاتونه.
رو به بابا گفتم:
-تو اون وضعیت بغرنج حق و حقوق تموم کارگرا رو دادین،باور کنین از صدقه سر دعا ی خیر اونا من جون سالم به در بردم.
رو به سودی جون ادامه دادم
:-نون قلب پاک و بی شیله پیله آتو می خوری...هیچ وقت بد کسی رو نخواستی همیشه قدم خیر برداشتی،اینا هیچ وقت پیش خدا گم نمیشه
.می دونم صورتت سالمم رو به خاطره شما دارم.اگه صورتم از بین رفته بود دیگه زندگیم تموم بود....به چه امیدی میبأیست ادامه بدم؟
سودی جون انگشت گذاشت رو لبام:
-دیگه هیچی نگو عزیزم،بسه.همش تقصیر منه،باید بتونم خودمو کنترل کنم.ولی چی کار کنم که وقتی تو رو اینطوری روی تخت بیمارستان میبینم جیگرم میسوزه.
قطرات شفاف اشک پی در پی روی صورتش روان بود،طفلک مامانم چه عذابی میکشید،آروم گفت:
-کاش این بلا سر من میاومد.به روش لبخند زدم:
دلت میخواست بی ترمه بشی؟زبونم لال اگه یه مو از سر تو یا بابا کم بشه من میمیرم.
بابا به این بحث خاتمه داد:
-بسه دیگه.مادر و دختر امشب میخائن با این حرفا منو بکشین؟دلم ترکید.یه حرف دیگه بزنین.
خودش با زرنگی موضوع صحبت رو عوض کرد،حرف دختر عمه همدم رو پیش کشید که خواستگار پار و پا قرصی داره و ممکنه به این زودیا ازدواج کنه،خیلی خوشحال شدم چون دختر خانم و مهربونیه.
یه ساعتی که گذشت سوزش و خارش باعث کلافه شدن و وول خوردنم شد.دوست داشتم زیر باند هارو بخارونم،دیگه امونمو بریده بود،ولی نمیخواستم بیشتر از این مامان و بابای بیچاره م زجر بکشن،نزدیک دو ساعت با این عذاب دست و پنجه نرم کردم تا پرستار که خدا خیر دو دنیا بهش بده با یه آمپول مسکن به دادم رسید.تحت تأثیر آمپول به آرومی پلکهایم سنگین شد و خوابم برد.بیدار که شدم هوا روشن بود و تو اتاق تنها بودم...
.هنوز به خودم نیومده بودم که در باز شد و دو پرستار با یه عالمه لوازم وارد شدن تا بانداژ رو عوض کنن.بهتره از اون لحظههای زجر و آزار چیزی نگم.
وقتی کارشون تموم شد از ضعف خوابم برد.چشمام که باز شد پارسا بالای سرم بود و پشت سرش روی میز یه سبد گل پر از لیلیوم گل بهی و ویبرانوم بود،با دیدم لبخند زد و گونه مو بوسید:
-حال عزیز دلم چطوره؟
-بد نیست.
صورتمو نوازش کرد:
-بد نیست جواب من نشد،بگو خوبه.
لبخند زدم:
-هر چند که نیست ولی بخاطر تو باشه،بهتره.
چشماش پر اشک شد و دست باند پیچی شده امو گرفت:
-پارسا میمرد و این روز رو نمیدید
.زیر لب جواب دادم:خدا نکنه.
رو به گل اشاره کردم
:-خیلی قشنگه،خیلی.
-نه به قشنگی تو عزیزم
.پوزخند زدم:-مسخره م میکنی؟
چشماش گشاد شد:
-این حرفو نزن که ناراحت میشم.حتی تو لباس آبی و ساده بیمارستان هم قشنگی،درست مثل حوریهای بهشتی....مهم چشماته که یه دنیا زیباییه.
دستمو به گونه اش فشار داد:
-خدا تو رو برام حفظ کرد،روزی صد هزار بار باید شکرش رو بگم
.سوألی که تو ذهنم داشت زجرم میداد رو به زبون آوردم:
-اگه صورتم میسوخت و دیگه چیزی از قشنگی ش باقی نمیموند،چی کار میکردی؟
نگاهش سرد و سرزنش آمیز بود:
-قرار بود چی کار کنم؟دق میکردم.بعدشم هر کاری ازم ساخته بود انجام میدادم تا تو سلامتی تو بدست بیاری....هر کاری،مطمئن باش.
در حالی که سعی میکردم نگاش نکنم،گفتم:
-میخوای بگی زیبایی چهرهام برات مهم نیست؟
صداش ملامت گرا بود:
-اگه بگم نه دروغ گفتم،ولی روح زیبا و سیرت قشنگت رو بیشتر دوست دارم،در ثانی ما داریم تو عصر علم و تکنولوژی زندگی میکنیم،هر دقیقه به کشفیات و معلومات دانشمندا اضافه میشه،در چنین شرایطی به امید خدا و توکل به لطف و کرمش معالجه میشدی.
بعد به تندی اضافه کرد:
-حالا که شکر خدا صورتت لطمه نخورده پس بی خودی با این افکار بچه گونه با این افکار بچه گونه و تلخ خودتو آزار نده عزیزم...خدا تو رو خیلی دوست داره،همینطور منو که نخواسته از لطافت و عطر غنچه گل قشنگی مثل تو محروم بشم.
خندیدم:
-عجب زبونی داری،با همین زبون خرم میکنی دیگه.
به وضوح رنگ عوض کرد:
-واقعیت رو گفتم ترمه،اگه دلت نمیخواد باور نکن.
فکری که مثل خوره داشت منو میخورد،دست از سرم بر نمیداشت،به کنایه گفتم:
-یعنی اگه منو با صورت سوخته و چروکیده میدیدی پیشم میموندی؟
خیلی جدی گفت:
-نه همان موقع میمردم،باور کن.تحمل دیدن زجر تو رو نداشتم،اگرم اون قدر پوست کلفت بودم که نمیمردم تا پای جون دنبال معالجه ت میرفتم،حالا تمومش میکنی؟یا بازم میخوای با اعصاب من بدبخت بازی کنی؟
با دلخوری پرسید:
-به عشق من شک داری؟
تو چشمای پاک و زلالش غرق شدم:
-نه.
دو تا دست باند پیچی شده مو بوسید:
-فکرای آزار دهنده رو از ذهنت بریز بیرون.
رفت سراغ کشو:
-برس داری؟
شونه بالا انداختم:
-نمی دونم.
خوشبختانه یکی تو کشو بود،به ملایمت و آرومی موهای فر دارم رو برس کشید و به نرمی بافت:
-ببخشین که یه دست و خوب نیست،ولی از هیچی بهتره.اینطوری دورت میریزه و کلافههات میکنه
.یه ظرف پر آب کرد و با پنبه خیس صورتمو تمیز کرد و در نهایت پیشونیم رو بوسید:
-دوستت دارم ترمه
.راست میگفت.رفت سراغ کیفش و از داخلش یه جعبه ی کادو پیچ شده در آورد:-حدس بزن چیه
؟به سادگی جواب دادم:-معلومه عطر.
لب و لوچه اش آویزون شد:-می شد متوجه نشی؟
-مگه من نفهمم؟
روبان رو به ملایمت باز کرد و کادوی قشنگ رو با احتیاط از جعبه جدا کرد.همان عطری بود که خیلی دوستش داشتم(کوکو شانل)فریادی از خوشحالی کشیدم.
پارسا یه کم عطر به گردنم زد:-خوشبوشی مثل همیشه.
چقدر مهربون بود و چقدر ملایم و دوست داشتنی،ادامه داد:
-یه جعبه شیرینی م خریدم که از ملاقاتیهات پذیرایی کنیم.
خودمو لوس کردم:
-واسه من چی خریدی؟
چشاش برق زد:-چی دوست داری؟
-آدم زنده همه چی دوست داره.
در یخچال رو باز کرد،پر بود از آبمیوه و کاکائو و پاستیل و یه عالمه خرت و پرت دیگه،خندیدم:-من پنج ساله نیستم ا
.یه ظرف آلبالو خشک آورد:-واسه ی من بچه ی
.دونه دونه و با حوصله آلبالوها رو میذاشت تو دهنم و هسته اشو میگرفت.تا رسیدن وقت ملاقات حرفهای عاشقونه و آروم بخش گفت و نوازشم کرد.نهارم رو داد بخورم و مرتب موها و دستامو میبوسید.
دیگه از اون سوزشهای وحشتناک م خبری نبود.البته بود ولی انقدر پارسا با ملایمت و عاشقونه قربون صدقه م میرفت که متوجه شون نمیشدم.وقت ملاقات اطاقم چند بار پر و خالی شد،همه اومدن دیدم،از فامیلای پارسا گرفته تا دوستا و هم کلاسیها و چند تا از مسئولان دانشگاه.از همه مهم تر تورنگ و ترنج که سراسیمه و هراسون خودشون رسونده بودن،طفلکیها منو بغل کردن و اونقدر گریه کردن تا اشک همه در اومد،چقدر ماه بودن.
وقتی خودمونیها بودن،زن و مرد مسن و و رنجوری وارد اتاق شدن،پدر و مادر خسرو بودن،سر شکسته و شرمنده
.دسته گلی از میخک مینیاتوری و داودی همراهشون بود،همینطور یک جعبه شیرینی.فقط اومده بودن عیادت،هیچ حرفی از پسرشون نزدن،خجالت زده و غمگین بودند.شکر خدا اطرافیانم برخورد زشتی با اونا نداشتن و برای مرتبه ی هزارم بزرگی و انسانیت خودشونو ثابت کردن.
پیر زن دستمو بوسید که حسابی خجالت کشیدم و ازش خواستم این کار رو نکنه،مگه چه گناهی داشت؟
خودشم تو آتیش سوزانی که پسر نا خلافش روشن کرده بود،می سوخت.دوست نداشتم خورد شدنش رو ببینم.اون و پیر مرد بی چاره کاره ی نبودن.
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی هنوز احتیاج به مراقبت داشتم.تورنگ و ترنج هم برگشتن شیراز،چون نمیتونستن بیشتر از این از کلاساشون غیبت کنن
.می دونستم بابا و تارخ و پارسا دنبال کارم هستن اما هیچی نمیپرسیدم و اونام توضیحی نمیدادن.قصد نداشتیم رضایت بدیم،چون بلایی که اون آدم ناجوانمرد سرم آورده بود همه مون رو به سختی آزرده بود
.بالاخره خسرو محکوم به زندان شد،نفهمیدم و نپرسیدم چقدر؟دلم نمیخواست هیچی بدونم،حاضر نشدم حتی برای یه بارم باهاش رو به رو بشم،زخم روحم عمیق تر از این حرفا بود،آزاری که دیده بودم منم میکرد.با روح و روان من بازی کرده بود و مدتها تحت شکنجه بودم و در نهایتم که این بلا رو سرم آورد.
تنها غصه م از بابت تموم شدن محکومیتش بود،می ترسیدم چند سال دیگه که آزاد شه دوباره بیاید سراغم،از یه آدم نا متعادل هر کاری ساخته س،ولی خوشبختانه فکرم از این مسئله آزاد شد.
پدرش تو یه نشست خصوصی گفت:
- می بأست همان روز اول که گفت میخام برم خارج به حرفش گوش میکردم و خودمو از دست خودش و کارای عجیب غریبش نجات میدادم.فکر میکردم بچه امه و بالاخره آدم میشه.....
سر تکان داد:
-می خواستم قاتق نونم بشه،قاتل جونم شد.میخواستم کنارم باشه و عصای پیریم بشه،اما خار چشمم شد،آبروی چندین سالمو برد.حالا دیگه نمیتونم جلوی مردم سر بلند کنم.کمرم شکست.
گفتم بره دانشگاه آدم میشه،سر به راه میشه.....ازم کلی پول گرفت که درس بخونه،من گردن شکسته از کجا میدونستم میخواد سوالا رو بخره....راستش بی سواد و نادونم...بازم دلم خوش بود که درس و دانشگاه ازش مرد میسازه،اما از شانس من بدبخت که یه عمر خون جگر واسه بچه هام خوردم،این یکی نامرد از آب در اومد و رو سیاهم کرد.این پسر از همان بچگی شر بود....به خدا نون حلال در میآوردم،زحمت میکشیدم و عرق میریختم،درسته شکر خدا وضعم خوبه ولی همه اش از راه درست و صوابه.این بچه کاری کرد تا عمر دارم نتونم سرمو بالا بگیرم.
انگشتهای دستشو میشکست
:-حالا دیگه نمیخوام ببینمش،نمیخوام چشمم به چشمش بیفته.اصلا پسری به اسم خسرو ندارم.سهم ارثشو گذاشتم کنار که گورشو از اینجا گم کنه.به همهام گفتم حتی اگه زنده نبودام دلم نمیخواد این پسر راست راست تو این مملکت بگرده و با آبروی من بازی کنه..
.اه بلند و پر بغضی کشید و ادامه داد:
-نمیخوام این دختر یه عمر از ترس این بچه بلرزه و آب خوش از گلوش پائین نره،تا الان که عرضه نداشتم زندگیشو از شر بچه م دور نگاه دارم.....ولی از زندان که آزاد شد باید بره.هر قبرستونی که دلش خواست بره و برنگرده.بره یه جایی که دیگه اسمشو نشنوم.دلم میخواد سر پیری آسایش داشته باشم،نمیخوام تو هول و تکون زندگی کنم.
تو چشمای من نگاه کرد و با صدای لرزونی گفت:
-منو ببخش دخترم.
دلم براش آتیش گرفت،صادقانه گفتم:-من از شما هیچ رنجشی ندارم.شما تقصیری نداشتین خودتونو عذاب ندین.
زد زیر گریه:-خیر ببینی دخترم،خوشبخت بشی.
بابا و عمو و پدر پارسا سعی کردن آرومش کنن و بهش دلداری بدن.حق داشت.بعد از یه عمر زندگی با عزت و آبرو،یه پسر نادون و نفهم باعث خاری و خفتش شده بود...اما هر کس رو میزارن تو قبر خودش.گناه خسرو رو نباید به پای پدر پیر و دردمنش نوشت.
بعد از یک ساعت رفت ولی با خیالی آسوده و رها،از اینکه دیده بود ما اونو مقصر نمیدونیم و ملامتش نمیکنیم حس خوبی داشت و گفت:
-انگار کوه دماوند رو از رو دوشم برداشتن.
چند روز بعد بانداژها را به کلی برداشتن،از ترسم نمیتونستم به پوست دست و پام نگاه کنم.ولی خوشبختانه همانطور که دکتر امید داده بود،به جز دست راستم،بقیه ی قسمتها کاملا بهبود پیدا کرده بود.پارسا م از یه جراح متبحر پلاستیک وقت گرفته بود تا دستم رو عمل کنه.
اول زیر بار نمیرفتم و میخواستم بمونه....بمونه تا بفهمم یه روزی چه بلایی سرم اومده و به لطف خدا بخیر و خوشی ختم شد.میخواستم جلوی چشمم باشه تا هیچ وقت از خدا و کرم بی پایانش غافل نشم.
اما شاداب،بهنوش و ساغر قانعم کردن که تن به جراحی بدم.عقیده داشتن بهتره تنها نشونه و بدترین و تلخترین خاطره زندگیم حذف بشه تا هر بار نگاه کردن بهش اذیتم نکنه.به هر حال حرفشونو قبول کردم،دکتر میگفت:-برای اینکه هیچ نشونه ی از این لکه ی زخم مانند نمونه باید دو مرتبه جراحی پلاستیک بشه.
چند تا لک روی پام بود که با دارو رفع میشد ولی زمان میبرد.
ته دلم خسرو رو نفرین کردم که باعث شد این همه عذاب ببینم...نفرینش کردم که باعث شد غم مهمون دل مامان و بابام بشه و شب و روز پارسا یکی بشه.نفرینش کردم که چند ماه از زندگیمو تباه کرد،اما آخرش چی نصیبش شد؟
از خدا خواستم اونو به راه راست هدایت کنه تا بقیه زندگیش رو با کینه و نفرت حروم نکنه و زندگی کسان دیگه رو هم به مخاطره نندازهو همین طور باعث بی آبرویی و سرافکندگی پدر و مادر پیرش نشه.
بعد از جراحی دوم کاملاً خوب شدم... تو این مدت هم با مراقبت ها و احتیاط و مصرف داروی به موقع لکه های پوست پام رفت و بالاخره یه نفس راحت کشیدم.
37
پشت سرهم با موبایل واسه پارسا SMS عاشقونه می فرستادم و اونم عاشقونه تر جوابمو می داد، دوست داشتم دو مرتبه با اون کت و شلوار سرمه ای و پیراهن کرم رنگ و کروات آبی با طرح های سورمه ای و کرمش می دیدمش،، دلم براش ضعف می رفت، خیلی خوش تیپ شده بود. اگه خونه خودمون بودیم براش اسفند دود می کردم. ولی حیف که نبودیم.
شاداب نیشگونی از دستم گرفت: حوصله م سر رفت. چرا این قدر با موبایلت SMS بازی می کنی؟!
قری به گردنم دادم و پشت چشم واسش نازک کردم: چیه حسودیت می شه؟!
روشوبا هزار عشوه و ناز برگردوند: من و تورنگ از این بچه بازیا خوشمون نمی آد....
به دماغم چین انداختم: پیش قاضی و معلق بازی! لااقل جلوی یکی این حرف رو بزن که شما دو تا رو ندیده باشه که بیست و چهار ساعت ور دل هم نشستین و دل می دین و قلوه می گیرین؟!
از جا پاشد: لوس بازی در نیار... پاشو که عروس و داماد اومدن.
ساغر و مرتضی دست تو دست هم وارد تالار شدن. اون ساغر شیطون و زبون دراز با خانومی و متانت به تک تک مهمونا خوشامد گفت و رفت طرف سفره عقد. سفره عقدی که به طرز زیبا و خیره کننده ای تزئین شده بود و می بایست مرتضی و ساغر کنار اون یه عهد جاودانه و عاشقانه ببندن.
زیر آرایش و تور سفید، ساغر خیلی دوست داشتنی و ناز شده بود. از صمیم دل بهش تبریک گفتم، وقتی دستشو گرفتم، اشک تو چشمم جمع شد و براش آرزوی سعادت کردم.
پشت سر هم با موبایل واسه پارسا SMS عاشقونه میفرستادم و اونم عاشقونه تر جوابمو میداد، دوست داشتم دو مرتبه با اون کت و شلوار سرمه ای و پیراهن کرم رنگ و کراوات آبی با طرح های سرمه ای و کرمش می دیدیمش، دلم برایش ضعف میرفت، خیلی خوش تیپ شده بود. اگه تو خونه خودمون بودیم براش اسفنددود میکردم. ولی حیف که نبودیم.
شاداب نیشگونی از دستم گرفت: حوصله ام سر رفت، چرا اینقدر با موبایلت SMSبازی میکنی؟
قری به گردنم دادم و پشت چشم نازک کردم : چیه حسودیت میشه؟
روشو با هزار عشوه وناز بگردوند: من وتورنگ از این بچه بازیا خوشمون نمی آد...
به دماغم چین انداختم: پیش قاضی و معلق بازی! لااقل جلوی یکی این حرف رو بزن که شما دو تا رو ندیده باشه که بیست و چهار ساعت ور دل هم میشنین و دل میدین و قلوه میگیرین؟!
از جا پا شد : لوس بازی در نیار..پاشو که عروس و داماد اومدن.
ساغر و مرتضی دست تو دست هم وارد تالار شدن.اون ساغر شیطونو زبون دراز با خانومی و متانت به تک تک مهمونا خوشامد گفت و رفت طرف سفره عقد. سفره عقدی که به طرز زیبا و خیره کننده ای تزئین شده بود می بایست مرتضی و ساغر کنار اون یه عهدجاودانه و عاشقانه ببندن.
زیر آرایش و تور سفید، ساغر خیلی دوست داشتنی و ناز شده بود. از صممیم دل بهش تبریک گفتم، وقتی دستشو گرفتم، اشک تو چشمم جمع شد و برای ش آرزوی سعادت کردم.
بعد از یه کن بزن و بکوب عاقد اومد وخطبه عقد رو قرائت کرد، عروس خانوم بعد از مرتبه سوم اون بعله معروف رو گفت و صدای هلهله و دست بلند شد. بعد از عقد اقوام دوستان هدیه های خودشونو دادن...منم به صرف دوستی و صمیمیتم براش یه زنجیر و آویز گرفته بودم و شاداب هم یه دستبند شیک!
خانوم ساغر مومن و مذهبی بودن به همین خاطر حتی یه مرد جز داماد تو سالن نبود. بعد از هدیه دادن او هم رفت و مجلس کاملا زنونه شد.از بلندگوی تالار موزیک شادی پخش میشد و دخترها و زنهای جوون یا شدای مرقصیدن...از من و شاداب هم خواستن که بهشون بپیوندیم و صد البته ما بدون چون و چرا قبول کردیم.
خیلی جالب بود که اونشب واسه من خواستگار پیدا شد، یکی هم نه ،سه تا! شاداب میخندید و میگفت: در رحمت به روت باز شده، وای به حالت اگه پارسا بفهمه! دیگه نمیذاره تو هیچ مجلسی قدم بذاری.
با پررویی جواب داد: خوشگلی این حرفارو هم داره دیگه!
زبونم رو گاز گرفتم: استغفرا....! خدا میتونه در عرض چند ثانیه کاری کنه از نگاه کردن توی آینه گریزون بشم...بعد از اون حادثه فهمیدم که چیزای ظاهری چقدر فانی و زودگذرن...
شاداب سر تکون داد: عاقل شدی.
- عاقل بودم.
موذیانه خندید: حالا جواب خواستگاراتو چی میدی؟!
شونه بالا انداختم: چی دارم بگم؟! میگم دیر اومدین تموم شد.
شاداب سر تا پامو برانداز کرد: حق دارن، خیلی ناز شدی ،این سبک آرایش و این لباس خیلی بهت می آد. فقط یادت باشه یه حلقه گنده دستت کنی تا حسابی به چشم بیاد و همه بفهمن تو قبلا به یکی جواب مثبت دادی.
- یادم میمونه.
شادااب با مزه گفت: حیف که شب میریم هتل و نمیشه واست اسفند دود کرد.
پامو رو پا انداختم و دامن پیرهن مشکی ام رو درست کردم: اینا رو میگی که منم ازت تعریف کنم؟ نه بابا بی خود به شکمت صابون نزن که من ازاون خواهر شوهرام که جنسشون پر خرده شیشه اس. هیچ ازت تعریف نمیکنم، همون تورنگ زن ذلیل ازت تعریف میکنه بسه.خودش به قدر کافی حرصم میده تو دیگه اضافه اش نکن.
یه شلیل برداشت و با چاقو چند تیکه کرد و بدون این که تعارفم کنه خورد ،چند لحظه که گذشت گفتم: معلومه قهر کردی.
بی تفاوت گفت:نه چه قهری؟!
- قهری دیگه ،اگه قهر نبودی یه تیکه میذاشتی تو دهنم.
- من پارسا نیستم آ، ترمه خانوم.
- بابا خوشگل شدی، رنگ آبی نفتی خیلی بهت می آد، مدل لباستم قشنگه. وقتی ام موهاتو بالای سرت جمع میکنی و یه آرایش ملایم میکنی م دیگه حرف نداری. حالا راضی شدی؟؟!آشتی؟!
ملایم خندید: آشتی. حالا میخوای منم از تو تعریف کنم؟
زمزمه دار گفتم:نمیخواد، فقط به پارسا بگو برام خواستگار پیدا شده، ممکنه بهش بربخوره.
شاداب یه ابرو بالا انداخت: برخوردن نداره که، مردم تازگی ها بد سلقیه شدن و جنس مرغوب رو از جنس بد تشخیص نمیدن...این خانومایی ام که برات پا پیش گذاشتن خیلی ساده ان بی چاره ها. والا توی بلا گرفته رو نمی پسندیدن. چشممون به ظاهر مظلومت افتاده ،دو پرده از کارا و حرفاتو ببینن خودشون از گفته پشیمون میشن.
بهش اهمیت ندادم:تو داری میترکی از این که مثل تو لازم نیست سه ساعت جلوی آینه به موهایم ور برم، همین که خشک بشه انگار با دستگاه خیلی با دقت فر شده اما تو چی؟! اینوررو سشوار بکشن، به اون طرف بیگودی ببند.
- عوضش..
نذاشتم حرف بزنه: عوض بی عوض! قبول کن که راست میگم.
- باشه بابا نیستم.
صورتش را بوسیدم: الهی فدات شم که مثل گل میمونی، البته گل خرزهره.
- گل گله دیگه!!
هردو زدیم زیر خنده.ساغر از دورهی با ایما و اشاره میپرسید چی شده؟! در نهایت مجبور شدیم بریم کنارش بعد از خوش و بش معلوم شد برای هر دومون خواستگار پیدا شده...دو تا برادر دوقلو!
دیگه نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم و ترکیدیم از خنده.مادر ساغر مجبو شده بود قسم بخوره تا مادر دوقلوها باور کنه که ما ازدواج کردیم، چون باور نمیکرده و اصرار داشته لااقل یکی امونو جور کنه!
جل الخالق!
به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
بعد از شام و تموم شدن مراسم، عروس رفت خونه خودشون و دامادم خونه خودشون! چون قرار بود عروسی بعد از پایان تحصیلات ساغر باشه، اینم خوب بهونه ای شده که ماها بهش متوسل میشیم، اینطوری سه چهار سالی دیرتر می افتیم تو مسئولیت زندگی!
ساغر خیلی اصرار داشت شب رو بمونیم خونه اشون! ولی ما قبل از حرکتمون به طرف یزد تلفنی هتل رزرو کرده بودیم. شب رفتیم هتل و خوابیدیم. صبح بعد از صرف صبحاه شهر یزدرو دیدیم. مردم گرم و با صفایی داشت. شب دوباره برگشتیم هتل تا صبح زود به طرف شیراز حرکت کنیم. قرار بود چند روزی کنار خانواده باشیم.
منو پارسا جلو نشستیم و تورنگ و شاداب عقب. پارسا دست منو گرفته بود و رانندگی میکرد. از این که کنارش بودم حس غریب آرامش و اطمینان داشتم...
خوشحال بودم که شریک زندگیم یه مرد تموم عیاره و تو دلم خدا رو شکر میکردم.
راه طولانی بود ،بعد از نهار تورنگ رانندگی کرد و شاداب کنارش نشست. منم سرمو تکیه دادم به شونه پارسا و سعی کردم بخوابم ،در عرض چند دقیقه اتفاقات چند ماه اخیر مثل یه فیلم جلوی چشمم اومد، ناخواسته آه کشیدم.
پارسا دلیلش رو پرسید، بعد ازاین که براش توضیح دادم بازومو گرفت و کمی فشار داد: من و تو مثل دو تا حلقه زنجیریم، متصل و جدانشدنی! چیزی که دوومشوزیاد میکنه عشقه. ...عشق و صداقت. که خوشبختانه هر دومون از این نظر تکمیل و بی نقصیم. تو هم سعی کن ذهنتو از خاطره های تلخ و آزار دهنده تخلیه کنی. فقط به خودمون فکر کن، به روزای شیرینی که میگذرونیم. قدر این لحظه ها رو بدون ،نباید بعد ها حسرت این روزا رو بخوری.
در گوشم زمزمه کرد: عزیزم من خوشبخت ترین مرد دنیام.
پرسیدم: حالا چرا اینقدر یواش میگی؟!
لبخند زد: برای این که اگه تورنگ بشنوه شاکی میشه و میخواد ادعا کنه اون خوشبخت ترین مرد دنیاس، اینطوری ام ممکنه دعوامون بشه.
زدم روی پاش: ای بدجنس.
نگاه مهربون و عاشقش رو بهم دوخت: خیلی دوستت دارم حالا جمله امو تصحیح میکنم من جزء خوشبخت ترین مردای دنیام چون جواهر با ارزشی دارم. یه جواهر بی نظیر.
خمیازه کشید.سرمو تکیه داد به شونه اش: بخواب عزیزم.
به آرومی زمزمه کرد: تکیه کن بر شانه هایم، شاخه نیلوفرینم تا غم بی تکیه گاهی را به چشمات نبینم...خوب بخوانی ترمه جان.
چشم باز کردم، بیابون با وسعت و عظمتی بی نهایت مقابلمون بود، اروم گفتم: حتی کویرم قشنگه!
دستمو نوازش کرد : همه آفریده های خدا زیباست...البته تو از بقیه آفریده ها زیباتری! چون خدا تو رو فقط برای من خلق کرده، واسه این که مال من باشی.
پلک هام سنگین بود: واسه این که دوستم داشته باشی.
صداش مثل ترنم آبشار لطیف بود: دوستت دارم واسه تموم عمرم.
پایان
مطالب مشابه :
عشق توت فرنگی نیست1
رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.
عشق توت فرنگی نیست17 اخر
رمان ♥ - عشق توت فرنگی قدرت و توان بده چون زحمت میکشن و کسی نیست این همه رنج و زحمت رو
عشق توت فرنگی نیست8
رمان ♥ - عشق توت فرنگی گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش
رمان عشق توت فرنگي نيست«11»
زن عمو برامون شربت توت فرنگی آورد که رمان هر اشتباهی عشق نیست رمان به بهانه ی درس خواندن
عشق توت فرنگی نیست7
رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست7 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.
رمان عشق توت فرنگی نیست1
رمان عشق توت فرنگی نیست1 رمان هایی برای خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست.
عشق فلفلی1
رمان عشق توت فرنگی نیست. رمان
برچسب :
خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست