غزال(5)
به خاطر خاله و عمو جوابش را ندادم و ترجیح دادم با خنده، موضوع را خاتمه دهم. بعد از شام خاله، پیش مهمانان رفت و ما سه نفر میز را جمع و جور کردیم و به آشپزخانه رفتیم تا غذا ها را جا به جا کنیم. در حین کار کردن با صدای بلند هم می خندیدیم. که سپهر آمد و یخ خواست و رو به سهیل گفت :
-سهیل چرا امروز نیش ات باز شده و همش می خندی. ادب نداری که جلوی مهمونا پچ پچ می کنی و قاه قاه میخندی
سهیل مظلومانه جواب داد: ببخشید دیگه تکرار نمی شه .
-سهیل کسی معذرت خواهی می کنه که کار بدی کرده باشه، تازه تو تنها نبودی که نیش ات باز شده بود .
سپس با طعنه به سپهر گفتم: حضرت آقا تو حق نداری به خاطر یه دختر وراج به برادرت توهین کنی، فهمیدی؟
نکنه حواستو پرت کردیم و حرفهای عاشقانه ات یادت رفت،
آره؟
سپهر- اولا ما همچین غلطی نمی کردیم، ثانیا این لقمه وراج رو تو برام گرفتی .
- برای تو که بد نشد، دیگه چرا ناراحتی و گردن من می اندازی. اگه پریشونت کردم و مزاحم شدم همین الان میرم با عصبانیت دستمالی که دستم بود را روی میز پرت کردم و به طرف در رفتم. سپهر که در چهارچوب در ایستاده بود دستانش رو مانع کرد و با خشمی که در صورتش مشخص بود گفت: لعنتی من کی گفتم مزاحم شدی یا ناراحتم کردی؟ من فقط گفتم این کار شما صحیح نیست، فقط همید. تو مثل بچه ها قهر کردی و میری. حالا تا کفری نشدم برگرد سرجات
با سماجت گفتم: مثلا اگه کفری بشی چیکار می کنی، هان؟؟
سپهر- استغفرالله هیچی، میزنم در گوش خودم .
- پس لطف کن بزن تا یاد بگیری سر من یا دیگران نباید داد بزنی و زور بگی .
با عصبانیت مشتش را محکم به دیوار کوبید که با صدای ضربه، خاله مضطرب به
آشپزخانه آمد و پرسید: چی شده، صدای چی بود؟ سپهر با کی جر و بحث می
کردی؟
با لبخند تصنعی گفتم : خاله جون مگه قراره اتفافی بیافته. جر و بحث چیه؟ با سپهر در مورد هانی جون صحبت می کردیم. شیفته نجابت هانی شده، همین
خاله- پس صدای چی بود؟
-هان، سهیل تمرین بوکس می کرد آخه به تازگی به بوکس علافه مند شده .
خاله- دلم هری ریخت، آخه سهیل الان چه وقته بوکس تمرین کردنه؟
سهیل- ببخشید مامان خروس بی وقتم
سها با دستان لرزان یخ را به دست سپهر داد و خاله دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از رفتن آنها هر سه نفس راحتی کشیدیم
آخیش به خیر گذشت .
سهیل- غزال چطوری اون حرفارو سر هم کردی و گفتی؟
- باور کن خودمم نمی دونم چه جوری اون دروغ ها رو سر هم کردم انگار اتوماتیک وار تو مغزم آمد ...
سها- غزال وقتی با سپهر جر و بحث می کردی، من به جای تو از ترس می لرزیدم، نفس ام بند اومده بود، چون ما جرات بلند حرف زدن با سپهر رو نداریم چه برسه به بحث کردن. مخصوصا وقتی که عصبانی باشه .
- بیخود کرده، مگه نوکرش هستم که بترسم مبادا
چیزیم رو قطع کنه. حالا یخ رو واسه چی می خواست؟
سهیل- چقدر پرتی، واسه نوشابه میخواد -
پس ما هم واسه خودمون نوشابه خنک بریزیم
چند چایی ریختیم و پیش بقیه رفتیم .
به غیر از خاله جلوی بقیه لیوان نوشیدنی بود حتی هما .
آقای بهادری رو به ما گفت: بچه ها چیزی نمی خورید ؟
عمو به جای ما جواب داد نه اونا میل ندارن آقای بهادری ابرویی در هم کشید و گفت : سعید جان بیا نزدیکتر! نا سلامتی تو سالیان درازی از ما دور بودی و حالا می خواهم از نزدیک باهم گپی بزنیم
سپهر با چشمانی که از آن خستگی می بارید نگاهم کرد و به آقای بهادری گفت :
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من
بسوزم او شمع انجمن باشد[
وهمان طور که به من نگاه می کرد لیوانش را سر کشید. حیف که در حضور جمع نمی توانستم جواب دندان شکنی بدهم دلم می
خواست زیر مشت ولگد بگیرمش تا بمیرد. سپهر بدون توجه به بقیه ، فقط در پی آن بود که یک گوشه دنج پیدا کند وبنشیند. او در این دنیا سیر نمی کرد ودر عالم خودش غرق بود .
ساعت از نیمه گذشته بود که مهمانها رفتند و ما هم برای خواب به اتاق سها رفتیم، زیاد طول نکشید که سها خوابش برد . زود بلند شدم و در را قفل کردم ، از ترس خواب به چشمم نمی امد. چند بار بلند شدم و درو پنجره ها را امتحان کردم تا از قفل بودنشان مطمئن شوم. ساعت دوونیم بود ولی من در رختخواب غلت می زدم. دهنم خشک شده بود به ناچار بلند شدم وبه آرامی کلید را چرخاندم و با ترس ولرز به طبقه پایین رفتم . از ادم مست وروح همیشه می ترسیدم
تا پایم را داخل آشپز خانه گذاشتم شبحی کنار میز دیدم نه می توانستم داد بزنم وکمک بخواهم نه قدرت فرار داشتم به دیوار تکیه دادم وچشمانم را بستم.لحظه ای بعد احساس کردم شانه ام تکان خورد. بدنم شروع به لرزیدن کرد.دیگه شکی نداشتم که روح خبیثی آنجا وجود دارد که قصد آزارم را داشت. با ترس ووحشت چشمانم را باز کردم زبانم بند آمده بود، از کسی که فرار می کردم پیش رویم بود .
سپهر- بیا این اب رو بخور تا حالت جا بیاد، ترسیدی؟
هر چی اب توی لیوان بود یکجا سر کشیدم وبا لکنت زبان گفتم :
-سپهر...
تو...
سپهر- جونم .
- تو اینجا چی کار می کنی ، چرا تو تاریکی نشستی ؟
سپهر – گرسنه بودم آمدم یک لقمه غذا بخورم، چون نور چشامو اذیت میکرد، چراغو خاموش کردم. خیلی ترسیدی نه؟چون هر چی صدات می کردم جواب نمی دادی .
-چون فکر کردم روح خبیث اینجاست .
صداتو هم نمی شنیدم،یه لحظه احساس کردم شونه ام تکون می خوره .
سپهر- تو برای چی اومدی ؟نکنه تو هم گرسنه ات شده و خوابت نمی برد .
- نه خیر از ترس جنابعالی خوابم نمی برد
سپهر – مگه من لولو هستم که می ترسی .
- کاش لولو بودی ، به خاطر اینکه تا خر خره مشروب خوردی می ترسیدم، هر چند در و پنجره ها روقفل کرده بودم ... آخه تو در حالت عادی و هوشیاری خطرناکی چه برسه موقع مستی
مثل اسپند روی آتیش شد،محکم چانه ام را گرفت وگفت : دیوونه اونقدر ها هم که تو فکر می کنی پست وکثیف نیستم. در ضمن یادت باشه من با یکی دو پیک مست نمی شم. حالا تشریف ببر و با خیال آسوده بخواب .
خنده ام گرفت به یک شیشه می گفت "یکی دو پیک " حتما باید یه بشکه بخورد تا مست شود - تو هم یادت باشه تا وقتی تو اینجا هستی من پامو اینجا نمی ذارم، حالا تا فکم خرد نشده دستتو بکش .
لبخندی زد وجواب داد : ببخشید پیشی ملوس، اخه فکر نمی کردم آدم نازک نارنجی زور کافی داشته باشه تا بتونه فک یه شیر رو خرد کنه - پس اگه می خوایی از دست این پیشی ملوس در امان باشی، دور منو خط بکش ودامتو یه جای دیگه پهن کن .
دوباه عصبانی شد و این دفعه شانه هایم را گرفت وبه دیوار فشار داد وگفت: لعنتی! اگه بهت چیزی نمی گم واجازه گفتن هر متلک و توهین وتحقیر رو می دم به خاطر اینکه از رفتار واخلاقت خوشم می یاد البته فکر نکن عاشق سینه چاکت هستم! چون در نظر من دخترا فقط برای خوش گذرانی خوبند تو هم یکی از اونا . نمی خواد بی خودی برام ادای عابدا رو در بیاری
هر چی آب تو دهنم بود به صورتش تف کردم و جواب دادم: کثافت هرزه ، آشغال! فکر کردی خیلی هنر مندی! به نظر من هم تو سگ کثیفی هستی که دنبال هوس وشهوتی
با تمام قدرت به عقب هلش دادم و به بالا دویدم و در را پشت سرم قفل کردم وسر جایم دراز کشیدم .
ولی از فکر وخیال خوابم نمی برد. حرفهایش همانند ناقوسی در گوشم زنگ می زد. حالم از او به هم می خورد. تا صبح بیدار بودم قبل از اینکه کسی بیدار شود ،بلند شدم دست وصورتم را شستم ولباس هایم را پوشیدم و بعد به پایین رفتم وچایی ووسایل صبحانه را آماده کردم. سرم روی میز بود که خاله آمد وبا دیدن میز گفت :
- سلام، به به آفرین به دختر گلم ! عجب میزی چیدی و کار منو آسون کردی دستت درد نکنه .
- سلام، همیشه حاضر و اماده می خوریم یه بار هم خواستم شما آمادشو بخورید .
خاله به صورتم دقیق شد وگفت : غزال جون چرا چشمات پف کرده، دیشب راحت نخوابیدی؟
- چرا خوب خوابیدم، شاید از خواب زیادی باشه .
کم کم بقیه هم از خواب بیدار شدند. فقط سپهر هنوز خواب بود . میلی به خوردن صبحانه نداشتم. به چای شیرین دو لقمه قورت دادم و به سها گفتم: سها یه خورده امروز زودتر بریم چون می خوام پیاده روی کنم .
سها- باشه .
از کنار میز بلند شدم وبه طبقه بالا رفتم تا کیفم را بردارم. وقتی از اتاق بیرون آمدم کنار در اتاقش ایستاده بود و برو بر نگاهم میکرد
. سرم را پایین انداختم واز پله ها پایین آمدم و توی حیاط منتظر سها شدم. در دلم
طوفانی به پا شده بود و دمل چرکینی روی دلم سنگینی می کرد. باید تلافی می کردم. فقط خدا می دانست چه حالی داشتم. سها هر چه می گفت فقط سر تکان می دادم . وقتی به مدرسه رسیدیم مینا و زیبا زودتر از ما رسیده بودند. چند دقیقه بعد بقیه هم آمدند. زیبا ومهناز سر به سرم می گذاشتند وهر یک چیز ی می گفتند .
زیبا - چی شده اول صبحی عین برج زهرمار شدی،از چشات خون می باره .
بهناز- سها جون، دیشب غزال رو سگ گاز نگرفته که هار شده؟
از کوره در رفتم وگفتم : بهناز خفه شو .
با معصومیت گفت : چشم .
از معصومیتش دلم به درد آمد. دستم را دور گردنش انداختم و محکم در آغوشش گرفتم که آهسته گفت : سپهر حرفی زده، اذیتت کرده؟
سرش را از سینه ام جدا کرد و به چشمانم خیره شد. سرم را به علامت نفی تکان دادم . با آمدن دبیر همه سر جایشان نشتندو بهناز فرصت را غنیمت شمرد وگفت : دروغ نگو تو به خاطر سها چیزی نگفتی ولی چشات لوت می ده .
تا آخر زنگ بهناز دیگر حرفی نزد و سر به سرم هم نگذاشت ولی ظهر به خانه که
رفتم بهناز تلغن کرد: غزال جان بهناز بگو چی شده واز چی ناراحتی ؟
چون قسم خورد علت ناراحتی ام را برایش گفتم که او هم خیلی ناراحت شد. تا چند روز حوصله نداشتم حتی در باشگاه حوصله تمرین نداشتم در فکر روز پنجشنبه جمعه بودم که چطور از به فشم رفتن سر باز بزنم
. خدا خدا می کردم اتفاقی بافتد تا برنامه به هم بخورد. تا اینکه روز پنجشنبه که به
خانه رسیدم دیدم ساناز دمغ گوشه ای کز کرده است .
- چی شده چرا خواهر کوچولوی من حوصله نداره وزانوی غم بغل گرفته؟
با دلخوری جواب داد: آخه هر چی به مامان می گم این هفته به فشم نریم،میگه میشه! چون بابات مهمون دعوت کرده من هم شنبه امتحان دارم و نمی تونم تو شلوغی درس
بخونم .
- خوب عزیزم اینکه غصه نداره من وتو می مونیم مامان وبابا میرن .
ساناز با خوشحالی بغلم پریدمرا بوسید وگفت: راست میگی، اصلا باورم نمیشه تو به خاطر من خونه بمونی .
- چی اشکالی داره یه بار هم که شده به خاطر خواهر نازم تو خونه بمونم .
مامان در آشپزخانه مشغول جمع کردن وسایل بود از همان جا پرسید: شب رو چی کار
میکنید تنایی چه جوری می مونید نمی ترسید؟
- مامان خونه ما طبقه سومه، دیگه ترسی نداره شب موقع خوابهم در رو قفل میکنیم با
وجود حفاظ دزد نمی تونه بیاد تو .
ظهر ساعت دو بود که مامان وبابا رفتند بعد از رفتن آنها منهم خوابیدم،تا ساعت شش که ساناز بیدارم کرد وگفت: غزال پاشو! چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفت. چن کسل بودم به حمام رفتم. وقتی برون امدم فکری به خاطرم رسید وبه ساناز گفتم: اگه مزاحم درس خوندنت نمی شم به بچه ها زنگ بزنم اگه کاری نداشتند بیان اینجا
ساناز- باشه، اینطوری شب رو تنها نمی مونیم
به همه زنگ زدم و از مادر هایشان اجازه گرفتم که به خانمان بیاییند وشب را هم بمانند . بغیر از ثریا که شب مهمان بود همه آمدند برای شام، سفارش پیتزا دادم حسابی برای خودمان جشن گرفته بودیم وبه نوبت می رقصیدیم تا اینکه نوبت بنفشه رسید
یه نوار عربی گذاشتم وبنفشه شروع کرد که تلفن زنگ زد به محض گفتن الو سهند گفت :
ببخشید خانوم اونجا عربستانه .
- نخیر آقا اینجا تهرانه
سهند- ها ببخشید مثل اینکه شماره کاباره رو گرفتم .
با خنده جواب دادم : سهند مسخره بازی رو بذار کنار ، حرفت رو بزن .
سهند- والله غرض از مزاحمت زن عمو گفت زنگ بزنم و حالتون رو بپرسم مثل اینکه حال شما بهتر از ماست.چون حسابی شلوغه، به نظر مهمون داری پس حسابی خوش می گذره.
-جات خالی خیلی خوش میگذره بچه ها اینجان منظورم مینا اینان تا صبح بزن وبکوب داریم .
قبل از اینکه جوابی بدهم گوشی را به مامان داد . چند دقیقه ای با مامان صحبت کردم تا خیالش از بابت شب راحت شد. بعد از ان دوباره تلفن زنگ زد و بدون اینکه کسی حرف بزند گوشی را نگه داشته بود. این قضیه چند بار تکرار شد که فهمیدم کیست به همین خاطر به بنفشه گفتم: بنفشه گوشی رو تو بردار هر کی بود فحش اش بده .
چند بار دیگر هم زنگ زد ولی بنفشه چیزی نگفت. خودم گوشی را گرفتم و با عصبانیت گفتم:کثافت، آشغال از جون من چی می خوایی، چرا از سر من دست بر نمی داری ؟ و محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم . زیبا- غزال طرف رو می شناسی نکنه تو هم آره وما خبر نداریم
-نه چیزی نیست که شما ازش بی خبر باشین، چند روزه یه نفر همین طوری زنگ می زنه وجواب نمیده.
از ساعت یک ضبط را خاموش کردیم تا مزاحم همسایه ها نباشیم. ساناز هم به
اتاقش رفت تا بخوابدو صبح زود برای درس خواندن بیدار شود. ولی ما دور هم نشستیم ودر حین شکستن تخمه جک میگفتیم و شوخی می کردیم و می خدیدیم .
دم دمای صبح در حال پتویی پهن کردیم و مثل پادگان کنار هم دراز کشیدیم به غیر از
بنفشه که به اتاق من رفت تا با نامزد کذایی اش صحبت کند
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود گوشی را برداشتم .
-بله
سپهر- غزال خواهش می کنم به حرفام گوش کن، و تلفونو قطع نکن. می دونم از
دستم عصبانی هستی.
فورا گوشی را گذاشتم وسیم را از پریز کشیدم. نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت صبح بود، برای اینکه دوباره مزاحم نشود تمام تلفن ها را کشیدم تا راحت بخوابم. نمی دان دوباره چقدر خوابیده بودم که با سر وصدای مینا چشم باز کردم وسر جایم نشستم و گفتم :مینا مگه پادگانه که آماده باش می دی. بذار یکمی دیگه بخوابیم
بهناز– راست میگه بذار یه ساعت دیگه بخوابیم .
مینا- تنبل خانوما پاشید ساعت دوازده شده از گرسنگی تلف شدم. یه ساعته کشیک می دم تا شاید خودتون پاشید، ولی نه اگه بذارم تا شب می خوابید
مطالب مشابه :
غزال(2)
دنیای رمان - غزال(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر
غزال(9)
دنیای رمان - غزال(9) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر
غزال(15)
دنیای رمان - غزال(15) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر
غزال(5)
دنیای رمان - غزال(5) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر
دانلود رمان شفق
دنیای رمان رمان غزال [ tayebe amir jahadi] رمان غریبه ی آشنا monir mehrizi moghadam. رمان غرور و تعصبkhareji.
برچسب :
دنیای رمان غزال