خاطره ارسالی از آموزشگر نهضت سوادآموزی
حضرت علی ع فرموده اندبی سوادی مایه وریشه ی هر شری است.
اولین ایه ای که بر پیامبر اسلام ص نازل گردید جمله اقرا یعنی بخوان بود-ومن نیز می خوانم شغل انبیا راتا قدری که خدا توفیق دهد-پیامبران ماکه وحی برایشان نازل می گشت این حقایق را طوری توضیح میدادند که کاملامحسوس می نمود یعنی در دسترس همگان قرار می گرفت و همه به اسانی ان را می فهمیدند تا بتوانند به ان ایمان بیاورند-ایمان به واسطه فهمیدن -اطمینان حاصل می نماید و محکم می شود.
چون ما ضعیف به دنیا می اییم و احتیاج به نیرو داریم-ما فاقد همه چیز به دنیا می اییم و احتیاج به کمک داریم-نا اگاه به دنیا می اییم و احتیاج به نیروی تفکر داریم-هر چه را که موقع تولد فاقد ان هستیم وقتی بزرگ شدیم به ان نیازمند می گردیم-از راه اموزش به دست می اوریم.بنده تصمیم گرفته ام و توانسته ام تا به این وقتم -تواین مدت کم حضورم معنای نهضت سواداموزی را که بنیان گذار ان رهبر کبیرمان حضرت امام خمینی ره می باشد دریافته و به عنوان نیروی مردمی ان را به خوبی ایفا کنم.
برای من خاطره در واقع یه تجربه یا بهتر بگویم پر تاثیرترین و تحول انگیز ترین چیزی است که در عمر ادمی اتفاق می افتدواسم هر چیزی را خاطره نمی توان گذاشت.بنابراین پر تاثیر ترین خاطره ی من از دوره ی اموزشم حضور در روستایی بود که دورترین روستای شهر خوی به شمار می امد.واین روستای ناشناخته در سازماندهی نهضت به قرعه من و دوستم افتاد.وما به ان روستا پاگذاشتیم.اما حالا که حالاست اثرات ماندن در ان روستا را که دیدم خوشحال هستم که در انجا جوانانی را شاید بهتر بگویم کودکانی ونوجوانانی را اموزش دادم.ما طبق زمان بندی کلاسمان مدتی را باید انجا تک و تنها و جدا افتاده از خانواده یمان می گذراندیم .برایمان روستاهای دیگر تجربه بود اما این روستا تجربه ی خاصی داشت .ابتدا در پی منزل بودیم که به حمد خدا توسط شورای محترم ان روستا پیدا کردیم برایمان غیر قابل تحمل بود دو دختر تنها در یک خانه ی در بستی با حیاطی که طویله اش به پیر زن تنها کرایه داده شده بودبا گوسفندان و سگ سیاهی که داشت ترس از خانه را برایمان بیشتر می کرد.اما بعدها اون سگ محافظ ما در ان خانه شد.از مدرسه بگویم که درست لبه ی دره با دو کلاس که یکی تو نشست کامل و دیگری نیمه نشست بود.رفت و برگشتمان با خدا بود همه اش تو این فکر بودیم که خدای ناکرده اگر خدای ناکرده روزی این مدرسه نشست کند چه خواهد شد-باران که می بارید به کلاس نیمه نشست انتقال می یافتیم تا کمی در امان باشیم .ولی باز ناامید نبودیم.با تمام این حرفها تنها چیزی که ما را انجا ماندگار کرده بودعشق و علاقه ی بچه ها که با تمام اشتیاقشان صبح تا شب تو قالی بافتن بودند و بلافاصله از انجا به مدرسه می امدند.
ما 4ماه یعنی 3ماه از تابستان و 1ماه از بهار را باید روستا می بودیم .هر روزمان با نظافت خانه و دیدار همسایه ها –پخت پز غذاومطالعه ی درس های دانشگاهمان و شب ها از ساعت 7تا11شب مدرسه و سواد اموزان می گذشت.موقع برگشت از مدرسه گوسفندان از چرا باز می گشتندوراه برگشت به خانه پراز سگ های وحشی بود هر کدام دستمان یه چوب بزرگ بود و باهزار ترس و دلهره به خانه می امدیم.هیچ یادم نرفته شب ها که می خوابیدیم موش ها فرصت داشته دور تا دور اتاقمان می گشتند.دوستم هراسی نداشت اما من یک صدایی که می شنیدم زود از خواب می پریدم .خیلی شب ها شده که من نخوابیدم .یک شب تو خواب شیرین بودم که حس کردم روی دستم یه چیز نرم راه می رود با خواب الودگی دستم را انداخته و محکم پرتش کردم یک دفعه از خواب پریدم که خدا این چی بود-چراغ را که روشن کردم دو تا موش زشت و کثیف را دیدم دوستم را بیدار کردم خندید و گفت نترس بگیر بخواب .این 2تا موش یکی از چپ یکی از راست در گردش بودند وقتی به طرف ما می امدند زود سر وصدا راه انداخته و بر می گشتند تا صبح این عمل را تکرار کردم همین جور نشسته بودم فردا صبح که شد با دوستم تله موش پیدا کردیم تا تله بگذاریم اما موش ها دست بردار نبودند .یک روز که به خانه مان رفته بودیم بعد از برگشتنمان به روستا دیدیم که موش ها چون چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودند سفره و لباس های تو اویزمان را جویده بودند.خیلی ناراحت بودم اما درمدرسه با سواد اموزان تمام دلهره هایم بر طرف می گشت هر روز با بچه ها به مدرسه می رفتیم موقعی که یک چیز تازه یادمی گرفتندما خوشحال تر می شدیم.این صمیمیت ما رفته رفته افزون تر گشت با سواد اموزان رفت و امد می کردیم .این روستا در قله کوه واقع بود و خطوط تلفنی راه اندازی نشده بود و ما نیز بی خبر از همه کس وهمه چیز تو شهرمان بودیم.تنها شخصی که مشکلاتمان را با او در میان می گذاشتیم شورای ان روستا بود.توروستا مغازه نبود یعنی مایحتاج زندگی شان را از شهر خوی یاشهر قطور تهیه می کردند.و ما نیز موقع رفتن به روستا تمام مایحتاجمان را فراهم کرده واماده می رفتیم.از احکام و واجبات –مستحبات چیزی نمی دانستند.چون نه اخوندی نه معلمی داشته اند که به انها اموزش دهد.تا جایی که قرار گذاشتیم بعد از درس بحث احکام داشته باشیم حتی خواهرهای بزرگتر سواداموزان در صورت تمایل در کلاس ما حضور داشته باشند.سوال می کردند و پاسخ می دادیم.ولی چون مذهب انان با ما در تفاوت بود در بعضی از مسائل که به بن بست بر می خوردیم از یک روحانی سنی مذهب که ایشان را از قبل می شناختیم یاری می جستیم .وقتی به ایشان وضع روستاییان را توضیح می دادیم خیلی غبطه می خوردند و حتی از ایشان خواستیم برای یک بار هم شده به روستا بیاییند پذیرفتند ولی بعدها به دلیل مشکلات فراوانشان نتوانستند حضور بیابند.اما از ما خواسته بودندمسائل شرعی سواد اموزان حتی روستاییان را مطرح کنیم تا ان شاالله بر طرف گردد.
ما ابتدا از شناخت قبله شروع کردیم چون برایشان مبهم بود که قبله شان کدام طرف می باشد.از قضا ماه مبارک رمضان اون سال در فصل تابستان واقع بود من و دوستم بچه ها را برای این ماه اماده می کردیم ابتدا از فیض و برکت این ماه صحبت به میان اوردیم خیلی مایل بودند که مثل ما به پیشواز این ماه مبارک بروند اما واقعا نمی دانستند چگونه و چطور باید بروند-دوستم از روحانی محترممان وضو و نماز سنی ها رو فرا گرفته بودو قرار بر این شد که هر روز بچه ها در یک کلاس جمع گردند وضو و نماز را به انان اموزش دهیم.
ومن دانسته بودم که اموزش تنها منحصر به یاد دادن حروف الفبا و 1و2 ریاضی نیست.بلکه انسان هر چه را که خدا توفیق به یاد گیری او داده تا یاد بگیرد باید به دیگران نیز بیاموزد.همیشه این حدیث زیبا از پیامبر گرامیمان زمزمه گوشم بود که فرموده اند—هر اسیری ده مسلمان را تعلیم دهد ازاد است-
و ما واقعا در ان روستا مثل اسیرها بودیم اما با هر روز تعلیم یک شئ گشایش در کارمان می گشت و راحت تر می توانستیم سختی های نافرجام و نا گفتنی انجا را تحمل کنیم.
اموزش وضو را شروع کردیم و بچه ها نیز زود فرا گرفتند ویک روز افتابه پر از اب و لگن به مدرسه بردیم و از تک تک بچه ها خواستیم که وضو را انجام دهند-کل کلاس خیس اب بود همه ی بچه ها شادی می کردند.سپس نوبت به نماز رسید بعد که نماز را طی چند روزی اموزش دادیم قرار بر این شد که چون شب ها دیر به خانه برمی گردیم نماز مغربمان را در مدرسه اقامه کنیم .دوستم پیش نمازشان می شدو همه ی بچه ها پشت سر ایشان می ایستادند و نماز می خواندند و من نیز نظاره گر انها بودم در اولین اقامه نماز کلی خندیدم بعضی از بچه ها در حین خواندن نماز به اطراف می نگریست و دیگری با لباسش مشغول بود .بعداز فارغ شدن از نماز تک تک اشتباهاتشان را بیان ساختم دوستم نیز تبسم می کرد.خلاصه نماز نیز اموزش داده شد.
چند روز مانده به ماه مبارک رمضان بود که با یک صحنه ای مواجه شدیم و تقصیر از ما بود چون به این نکته که شرط انجام واجبات و مستحبات پاک بودن است اشاره نکرده بودیم.و هیچ یک از انها حتی خانم ها نیز این را نمی دانستند.تقصیری هم نداشتند نفت را گران می خریدند و ان نیز صرف مایحتاج روزمزه شان می گشت.دیگر برای طهارت خانواده شان اجازه نمی دادند.حتی شده بود که یک ماه تمام استحمام نمی کردند موهایشان شانه نمی شد و لباسشان کثیف می گشت اما باتمام این مشکلات وظیفه ی ما اگاه کردن بودو من این سخن را بیان کردم که خداوند فرموده است هر کس غسلی بر گردن داشته باشد ان را به انجام نرساند در هر قدم که می گذارند لعنت فرشته ها با انان خواهد بود.و اینجا بود که من و دوستم پی به اشتباهمان بردیم که چرا الفبا را از اخر به ابتدا رساندیم چرا از همان ا اول به ی اخر نرساندیم .و بحث اینکه انان کل احکام شرعی را نمی دانستندو ما تا انجا که در توانمان بود به انان این احکام را بیان ساختیم تا اینکه انان هر مساله ای که داشتند با ما در میان می گذاشتند.تا جایی که ماه رمضان را در کنار اهالی این روستا به خیروخوشی گذراندیم با هم نماز می خواندیم سحری بیدار می کردیم و افطاری می دادیم.و مهم تر اینکه ما نفت نخریده بودیم و استفاده مان از کپسول گاز بود در ماه رمضان بود که کپسول گاز ما تمام شدچون راه دور بود و جز دو تا ماشین ماشینی نبود و انها هم دیر به دیر به شهر می رفتند و ما سه روز بدون کپسول ماندیم یعنب با نان و اب خالی سحری و افطار می کردیم .تا اینکه یکی از ماشین ها که به شهر می رفت خواستیم تا کپسول ما را پر کند اما گفت که دو روز دیگر بر خواهد گشت من طاقت نیاوردم و گفتم ما سه روز هست که بدون کپسول هستیم .خانم هایی که انجا حضور داشتند وقتی شنیدند خیلی ناراحت شدند و گفتندما نداریم یک کاسه اش برای شما دو نفر نداریم.از اون روز به بعد خانواده ی بچه هادهر روز یکی برای ما غذا می فرستاد .واین ماه مبارک رمضان برایم بهترین رمضانی بود که گذشت .دیگر اینکه با سواد اموزان قرار گذاشتیم که جمعه ها به گردش برویم این روستا واقعا جای زیبایی بود ولی افسوس که برای ابادانی ان روستا اقدامی نکرده بودند هر جمعه در باغ بعد از صرف نهار وبازی با سواد اموزان به خانه مان بر می گشتیم ما فردی از افراد روستا شده بودیم طوری که انقدر به حضورمان عادت کرده بودند که در نبودمان افسرده می گشتند .در تمام مراسمشان شرکت می کردیم در شادی هایشان شاد و در غم هایشان غمگین بودیم .از اداره که برای بازدید کلاسمان به روستا می امدند همیشه از راه دور روستا شکایت می کردند و می گفتند روستای دور تر از اینجا پیدا نکردید که به اینجا امدید......ولی نمی دانتستند که این روستا جایی بود که خدا ما رو فرستاده بود.
حق داشتند ما حتی اب گرم نداشتیم اب را در تنور همسایه گرم می کردیم و استفاده می کردیم .وقتی پیش خانواده هایمان بر می گشتیم اوضاع را به انان توضیح می دادیم خیلی از من تعجب می کردند باروحیات حساسم چطور توانسته بودم انجا بمونم ولی من تنها این را می گفتم که بعد از هر سختی اسانی است وواقعا نیز همین طور بودو ما در کنار هم با اهالی ان روستا با تحمل سختی ها به راحتی رسیدیم .با تولد گرفتن بچه ها رو خوشحال می کردیم چون از تولدشان خبر نداشتند کیک اماده می کردیم و تولدشان را تبریک می گفتیم.و بالاخره گفته اند که هر اغازی را پایانی است و پایان ماندن ما هم رسید یک روز را برای امتحان گرفتن از بچه ها تعیین کردیم واز اداره برای برگذاری امتحان تشریف اوردند و به خیر و خوشی تمام گشت و ما چند روز اخر را که دنبال ماشین بودیم تا با اسباب و وسایلمان به خانه بر گردیم کلی با سواداموزان خوش گذراندیم غصه می خوردند اما به انان می گفتیم که حتما معلم دیگری نیز مثل ما خواهد امد و اینجا یک روزی اباد خواهد شد و بالاخره نیز اینطور گشت مدرسه روزانه دایر گردید وتمام بچه ها در مدرسه ی روستایشان مشغول تحصیل اند.
روز اخر روز گریه ی بچه ها هیچ یادم نمی رود با تمام اهالی که خداحافظی کردیم یک غم خاصی داشتندو فقط یکی از بچه ها همان شخصی بود که فارسی بلد نبود و ما هم زبان او را متوجه نمی شدیم و با ایما و اشاره حرف می زدیم به نمایندگی از تمام بچه ها گفت که ما چیزی قابل دار برای هدیه دادن به شما نداریم اما چون ما خودمان را با بود شما شناختیم از این پس بدانید که تا اخر عمرمان مدیون شما و دعاگوی شما خواهیم بودوفراموشتان نخواهیم کرد.و اکنون نیز در کنار همسر عزیزم تمام اسرار اموزش نهضت سواد اموزی را فرا می گیرم وامیدوارم روزی برسد که مثل ایشان خدمتی صادقانه به همشهریان عزیزم داشته باشم .واز شما خواستارم مثل بنده سه نعمت را شکر گذار باشید اول شکر گذار خدا باشیم دوم پدر ومادر ومعلملنمان سوم شکر گذار خود که با اعتماد به نفس کامل راه راست را شناخته وقدم در راه انبیا بر داریم
با توفیق روز افزون .....................................کلثوم نقی لو خوی
مطالب مشابه :
خاطره ارسالی از آموزشگر نهضت سوادآموزی
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی با تشکر میکائیل باقری آموزشیار سابق نهضت سوادآموزی
معاون وزیر آموزش وپرورش ورئیس سازمان نهضت سوادآموزی کشور گفت:
معاون وزیر آموزش وپرورش ورئیس سازمان نهضت سوادآموزی کشور گفت: تاریخ : یکشنبه سی ام فروردین
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی در ایران
اخبار آموزشیاران و باقري آموزشيار نهضت سوادآموزي سازمان نهضت سوادآموزی در
باقرزاده معاون وزیر و رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در دیدار با مدیر کل سیمای گلستان بیان کردند :
باقرزاده معاون وزیر و رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در دیدار با مدیر کل سیمای گلستان بیان کردند :
معاون وزیر و رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در جمع مدیران مدارس غرب استان گلستان گفت :
معاون وزیر و رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در جمع مدیران مدارس غرب استان گلستان گفت :
گفتگوی خبری رئیس سازمان نهضت سوادآموزی با خبرگزاری پانا
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی در ایران - گفتگوی خبری رئیس سازمان نهضت سوادآموزی با خبرگزاری
رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در استان کهگیلویه وبویراحمد اظهار داشت :
رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در استان کهگیلویه وبویراحمد اخبار آموزشیاران و
تجليل از كاركنان نهضت سواد آموزي در شهرستان ميانه
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی نهضت سواد رسانی اخبار سوادآموزی و کمک به
ضرورت و اهمیت آموزش بزرگسالان
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی با تشکر میکائیل باقری آموزشیار سابق نهضت سوادآموزی
علی باقرزاده رئیس سازمان نهضت سواد آموزی
اخبار آموزشیاران و سوادآموزی در ایران - علی باقرزاده رئیس سازمان نهضت سواد آموزی - اخبارو
برچسب :
اخبار آموزشیاران نهضت سوادآموزی