رمان ازدواج صوری



– می دونستی که دوسالی هست که کسی به این پیانو دست نزده؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. وای خدایا دارم دیوونه می شم.من نمی فهمم مگه بشر چیزی به نام تی شرت اختراع نکرده ؟ پس این چرا با زیر پوش میگرده؟ شاید فکر کرده که مثلا اون هیکلشو بیرون بزاره دیوونه میشم! احمق! وای نه فکر کنم دارم میشم. موهاشم که بهم ریخته زنجیرشم که بیرون . نه نمی تونم تحمل کنم! دوباره تپش قلب! الان که لو برم. از جام بلند شدم .
– گوشیم داره زنگ می خوره.
با تعجب نگام کرد. منم با تمام سرعتم دویدم تو اتاقم. در بستم و به در تکیه دادم.چشمامو بستم. این پسره داره دیوونم می کنه! نکنه عاشقش بشم؟ نه این نباید اتفاق بیفته! توبرناممون نبود، قرار نیست باشه! اون صداهه گفت : قرار نیست که هرچی که قرار باشه اتفاق بیفته نه؟
- سوگل؟
چشمامو باز کردم. سریع اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم . در باز کردم :
بله؟
تلفن گرفت سمتم. تلفن ازش گرفتم و رفتم بیرون.
– بله؟
- سلام سوگل خوبی؟
- مرسی دادش خوبم چه خبرا؟
روی مبل نشستم.
– هیچی فقط فکر نکنم مامان فردا بیاد.
- حالش خوبه؟
- نه! فعلا خوابیده ولی تو خواب صداشون می کنه.
– مامان حالش خوب بود که چرا یهو اینجوری شد؟
- چه میدونم والا. خوب کاری نداری؟
- نه فعلا خدافظ!
– خدافظ.
گوشیو قطع کرد. اروم روی مبل نشستم و به خط کاغذ دیواری که همرنگ مبلا بود نگاه کردم. اووف! میگن فاصله ی خوشبختی تا بدبختی به اندازه ی یه تار مو! از وقتی که سوگند رفته اون تار مو پار شده. با اینکه هنوز مادر و تیرداد بودن ولی هیچ وقت اون حس دیگه برنمی گشت! هیچ وقت.
– سوگل !
صداشو پس کلش انداخته بود و از اتاقش به سمتم اومد. با بغض نگاش کردم . خیلی شیک و مرتب اومد بیرون.
– بله؟
- من میرم بیرون.
با خودم گفتم خوب به من چه؟ نکنه اجازه می خوای؟؟
- ساعت نه خونه باش.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
– اونوقت چرا؟
- چون تو عقلت دست خودت نیست!
رفتم و در اتاقم بستم. می دونستم خوب فهمیده بود چی می گم.

با عصبانیت تمام در کوبوندم. دختره ی احمق فکر کرده کیه! زود بیا خونه. هاه! منو باش که فکر می کردم آدم! همش تقصیر اون بابای ... در آسانسور باز شد و سیامند با کت شلوار خاکستری که تنش بود بهم نگاه کرد. وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف زدم. داشت با تلفن حرف میزد منم فقط دستمو بردم جلو. اونم باهام دست داد.داشت درباره ی کارای شرکت حرف میزد و عصبانی بود. تلفنش که قطع شد ازش پرسیدم :
چطوری داداش ؟ چه خبر؟ عصبانی می زنی.
– هیچی بابا این صبحانی اعصاب واسه آدم نمی ذاره! من که دیگه حریفش نمیشم!
– دوباره قاطی کرده؟
- آره بابا ! دختره ی گیج امروز زنگ زده می گه قراردارین! می گم باید حداقل دیروز میگفتی که من برنامه هامو درست کنم! – خدارو شکر که من از اون خراب شده بیرون زدم و کارا رو دادم دست تو.
با لبخند گفت :
ولی هرچیم باشه هنوزم ما شما رو رئیس میدونیم برادر!
به شونش یه مشتی زدم و گفتم :
خودتـــــی!
جای ضربه رو مالید و گفت :
باراد ماشاالله زور داریا! به این هیکل نحیفت نمی خوره!
از لفظش خندیدم که همزمان با بازشدن در آسانسور بود.بیرون اومدم با گفتن خداحافظ رفتم سمت ماشین.
– فلفلی!
برگشتم سمتش : صد دفعه گفتم آدم باش!
با اینکه می دونست از این اسم بدم میاد ولی بازم صدام می کرد.
– حالا هرچی!
سوئیچ سمت بالا اشاره گرفت و گفت :
زیاد تنهاش نزار .
بعدم رفت سمت ماشینش. تو دلم گفتم برو بابا! و رفتم سوار ماشین خوشگلم شدم. روشنش کردم و با یه گاز کوچولو ویراژ کشیدم و از در پارکینگ رفتم بیرون . عینک ری بنم تو چشمام گذاشتم و رفتم به سمت ماموریت! مقصد اول کافی شاپ باران! حدود ده دقیقه بعد دم کافی شاپ وایستادم و از ماشین پیاده شدم. از صندلی کمک راننده کت سورمه ای خوش دوختم برداشتم و پوشیدم. می تونستم نگاه های اطرافم حس کنم و از ذهنشون بخونم : اوف ! بچه ها عجب تیکه ای! ولی اینو نمی دونستن که فقط خودشون کوچیک و خار می کنن و مثل اسباب بازی که برای پسر چهارساله بخری خورد و خاکشیرشون می کنم! بدون معطلی وارد کافی شاپ شدم و یه نگاهی به اطراف انداختم. یهو یکی با حرکت دستش من به خودش متوجه کرد. با اینکه ازش خوشم نمیومد عینکم از چشمام برداشتم و با یه لبخند رفتم سمتش. با اون مانتوی کاکائویی تنگ ممکن بود از نظر بقیه خوشگل باشه ولی برای من مثل یه سرگرمی معمولی بود . مثل بقیه دخترا. برای من فقط اون مهم بود ...
ساعت نزدیکای ده بود و تو ماشین کنارم نشسته بود.
– وایــِی! باراد جون خیلی شب خوبی بود مرسی!
با اون صدای جیغ جیغوش داشت گوشمو آزار میداد با آرامش گفتم :
زیاذ خوشحال نباش !
می تونستم اون تعجب تو صداش حس کنم . دم خونشون نگه داشتم.


– ببین می دونم اوقات خوبی رو داشتیم ( جون خودم ).... ولی دیگه فکر نکنم بتونیم ادامش بدیم .
– یعنی چی ؟ ولی من فکر کردم... .
دیگه داشت خستم می کرد.
حوصلم سر رفته بود برای همین با تمسخر گفتم :
که چی هان......؟ اینکه عاشقتم و تا ابد باهم می مونیم؟ یا چی یا اینکه با باراد ازدواج می کنم صاحب ثروت هنگفی می شم؟ هان؟...
- نه به خدا ...
با صدای تقریبا اربده واری گفتم :
خفه شو! کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟ هان ؟؟؟
ترسو تو چشماش دیدم.
– همتون یه جورین فقط به فکر پولین!.... ببینم اگه پیکان داشتم بازم باهام دوست می شدی؟؟ هان؟.. معلومه که نه! .. اصلا میی خوای واقعیت بگم؟.. پس گوش کن.. واقعیت اینه :( بیشتر از قبل داد زدم)همتون آهن پرستین! حالام از ماشین من گمشو پایین تا پرتت نکردم! یالا!
– خیلی پستی! ..رذل! با جیغ گفت
– هرچی که هستم! ولی حداقل خودمو به خاطر یه مشت آهن قراضه نمیفروشم!ارزشمو می دونم.اما تو ...
نفهمیدم با چی کوبوند تو صورتم سگک کیفش بود یا چی ولی هرچی بود تیزیش گوشه ی لبمو پاره کرد.
از عصبانیت به جوش اومده بودم که از ماشین پیاده شد و دوید سمت خونشون و سریع رفت تو.
منم دستی به لبم کشیدم و دیدم بد جوری پاره شده و بد شانسی این بود که دستم به اون دختره نمی رسید....
پام رو گاز گذاشتم و حرکت کردم.
با اینکه هر دفعه که اینارو می گفتم خالی می شدم ولی با یادآوری خیانتی که بهم شده بود بیشتر عصبانی می شدم تا آرامش! اون لعنتی! هنوزم صدای باراد بارادش تو گوشم بود. ...
چه ساده بودم من! هِه!...
وقتی کلید انداختم و در باز کردم از تاریکی خونه فهمیدم که خوابیده!
بهتر، کسی نیست بهم گیر بده.
منم سوئیچ پرت کردم رو میز و کتمو در آوردم و انداختم رو مبل.
یه دستی به زخمم کشیدم و وقتی دیدم اوضاش خوبه چراغ روشن کردم و بدون معطلی رفتم سمتش.
لیوان از جاش برداشتم و شیشه رو درآوردم و لیوان تا نصفه پر کردم و همه شو رفتم بالا! همیشه با خوردنش آروم می شدم . اومدم لیوان دوم پر کنم که یهو...
گروم... گروم ... .
به سمت در رفتم دوباره صدای در زدنش میومد معلوم بود داره با حرص می کوبه.
در باز کردم
– بــلــ... !
ترس می شد تو چهرش واضح دید. ....
به موقع دستمو بردم سمتش و گرفتمش. بیهوش تو بغل من افتاده بود. از سر وضع زخمیش معلوم بود بد جوری تو دردسر افتاده بود.
اون یکی دستمم گذاشتم زیر پاش و بلندش کردم بعدم در با پای راستم بستم...
سریع بردمش تو اتاق خوابم و رو تختم گذاشتمش. چراغ روشن کردم و یه نگاهی به وضعش انداختم.
دکمه های مانتوش که کنده شده بود و موهاشم به حالت نا مرتب دورش بود ..
وسگک کمر بند شلوارشم تو سوراخ نبود بلکه کمربند سوراخ کرده بود و همچنین پاچه های شلوارش جر خورده بود.
اینطور که معلوم بود بدجوری اذیتش کردن .
منم دست رو دست نداشتم با اینکه هیچ وفت از این کارا نمی کردم ولی به خاطر حرف بابام مجبور بودم....
اگه حتی یه تار مو از این دختر کم بشه یا حتی بلایی سرش بیاد بی معطلی از همه چی محرومت می کنم!
سریع پنبه وپانسمان و بتادین آوردم و رو میز عسلی کنار تخت گذاشتم .
یه بالشت به زیر سرش اضافه کردم و سرشو بالا آوردم که چشمم به اون چیزی که تو دستش بود افتاد...

آروم از تهش گرفتم و خواستم بکشمش بیرون ولی محکم چسبیده بودتش.
سرش خونی شده بود و معلوم بود با اون یکیشونو زخمی کرده بود.
– آیی ... هممم !
انگشتاشو که سفت بهم چسبیده بودن به زور باز کردم و چاقو رو از دستش بیرون آوردم رو میز گذاشتم.
پنبه رو به بتادین آغشته کردم و بردم سمت پارگی لبش.
با دیدن رژ پخش شده تو صورتش خونم به جوش اومد.
– عوضیای رذل! یه نفس عمیق کشیدم تا یکم آروم شم بعدش بردم سمت لبش و آروم گذاشتم روش.
یه آه کوتاهی کرد و بعدش ساکت شد .
معلوم بود حالش افتضاح.
ازجای ردی که رو صورتش مونده بود میشد فهمید که سیلی خورده.واون قرمزی که من دیدم نامردا با تمام زورشون زدن.
بعد از اینکه کارم با صورتش تموم شد، یه نگاهی به زانوی زخمیش کردم . بــــــله! پانسمانش به خاطر خونی که اومده بود قرمز شده بود. کلا نابود شده بود. دوباره پانسمانش کردم .
وقتی کارم تموم شد وسایلو همراه با چاقو برداشتم و انداختم آشغالی.
بعدم رفتم تو اتاقشو از کشوی لباساش یه شلوارک توسی حریر با تاپ صورتی نخی برداشتم و رفتم سمت اتاق.
وقتی داشتم لباساشو عوض می کردم گهگاهی ناله ای می کرد.
وقتی تموم شد لباسای پارشو برداشتم و اونارم ریختم تو آشغالی.یه نگاهی به ساعت کردم 10:30 شب بود.
– آخه یکی نیست بگه دختر تا این موقع شب بیرون چه غلطی می کردی که اینجوری بهت توپیدن؟
به سمت اتاق رفتم و از کمد یه پتو ی پشم شیشه ای درآوردم .
نمی خواستم پتوی زیرشو تکون بدم چون ممکن بود دردش بیاد. یه صدایی گفت :
از حق نگذریم خوش هیکل ها!
– خفه بابا!
و پتورو انداختم روش.
وقتی اومدم برگردم سمت حال صداش شنیدم.
– نه .... نکنین .. آآی! اِه اِهه! ولم کنین تو روخدا!
و داشت تکون می خوردم.
رفتم سمتش و دستامو گذاشتم رو شونه هاش و تکونش دادم.
– سوگل ! سوگل!
چشماشو با وحشت باز کرد و بهم خیره شد بعدیهو سیخ نشست.
– خوبی؟
راستش ضایع بود ترسیده و بعدش ...
************************************************** *
سوگل
تنها چیزی که می دونستم این بود که بد جوری قاطی کرده بودم ولی وقتی به چشماش نگاه می کردم آروم می شدم. برای همین خودمو یهو تو آغوشش پیدا کردم.
اونقدر محکم فشارش می دادم که گفتم الان چشاش از حدقه می زنه بیرون! اما اون فکر نکنم که هیچ حرکتی کرد چون من چیزی دور خودم حس نمی کردم.
همینم باعث شد ازش جدا بشم و تو چشماش نگاه کنم.
هیچ حسی نبود نه تعجب نه دلسوزی هیچی!
دستشو گذاشت رو بازوهام و منوبه سمت عقب آروم هل داد.
- بهتره بخوابی.
از رفتارش ناراحت نشدم. چون می دونستم این احساس یک طرفه بود. آروم پتو رو کشید روم و از اتاق رفت بیرون.
منم چشمامو بستم و گذاشتم اشکام جاری بشه. هنوزم باورم نمی شد اون اتفاق وحشتناک افتاده .

تقریبای ساعت 8 بود و منم حوصلم سر رفته بود. اعصاب نداشتم.
برای همین یهو به سرم زد که برم تا سر کوچه و یه هوایی عوض کنم و یکم فکر کنم...
لباسامو پوشیدم و کلید برداشتم و رفتم بیرون...
شب خنک و خوبی بود همه چی آروم میومد. به سمت کوچه بالایی حرکت کردم.
کوچه های اینجا خلوت با اینکه هم اسم یکی از خیابونای بزرگ تهران بود ولی اصلا شبیهش نبود.
چراغ اکثر خونهاخاموش بود همین طور که داشتم عرض خیابونو طی می کردم ..
یهو یکی از پشت سر گفت :
خانوم؟
برگشتم سمتش.
– بله؟
- راستش می خواستم یه چیزی بگم ...
وبا سرش اشاره کرد و بعدش یهو یکی از پشت جلو دهنمو گرفت ....
ترس تمام وجودمو گرفت.
– اگه صدات در بیاد با همین دستام گردنتو میشکنم فهمیدی ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
– حالام راه بیفت....
با لرز حرکت کردم.
جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم...
نباید از خودم ضعف نشون می دادم.
به سمت یه زانتیا می رفتیم.
دستام از شدت استرس یخ زده بودن.
– بشین!
منو به زور تو صندلی عقب نشوند.
خودشونم نشستن تو ماشین و قفل مرکزی زدن. یکیشون پیشم نشست و ماشین حرکت کرد.
– خوب عزیزم این وقت شب بیرون چی کار می کردی؟ هــــان؟
- چی از جونم می خواین ولم کنین.
دستمو بردم سمت دستگیره و برای باز کردنش بهش فشار آوردم ولی باز نمی شد.
شروع کردم به جیغ زدن.
– ولم ... کنین! آشغالا!
– امیر خفش کن!
– ای به چشم!
بلند خندید ! بعدش ...
اومد سمتم و دستامو گرفت و منو کشوند سمت خودش.
- نه . .. !
تقلا کردم و دست و پامو تکون دادم که یه سیلی خوابوند تو گوشم!..
آشغال بدجوری زده بود.
ولی من کوتاه نیومدم و بیشتر جیغ زدم که دومی زد و لبمو پاره کرد.
باچشمای خیس نگاش کردم.
دیگه از شدت سوزش خفه شده بودم...
یه لحظه ساکت شد و لحظه ی بعد پرید سمتم.
شروع کردم به جیغ زدن اما ول کن نبود صورتشو با تمام زور میکشید سمتم و به زور و وحشیانه منو بوسید..

منم لبشو گاز گرفتم که دردش اومد .
خودشو کشید عقب.
– بهت نشون می دم دختره ی وحشی!
و به سمت لباسام چنگ زد...
یه لحظه نگام به بیرون افتاد که دیدم هنوز تو محله ایم دستمو از عقب بردم سمت قفل و بالا پایینش کردم که از روی شانس یا معجزه بالا خره باز شد ..
منم معطل نکردم و دستگیره رو کشیدم.
در باز شد و من از ماشین به عقب پرت شدم بیرون ...
تمام بدنم درد می کرد ولی نباید وایمیستادم.
صدای ترمز ناگهانی ماشین به گوشم رسید..
از جام بلند شدم که دیدم دارن میان نزدیکتر.....
به اطرافم یه نگاهی انداختم .
خدایا! خدایا! چشمم به چاقویی که توی باغچه جلوی آپارتمان بود افتاد همین طور خون تو جوب.
احتمالا گوسفندرو که کشتن یادشون رفته بود چا قو رو بردارن.
دویدم سمت چاقو و برداشتمش و دستمو به حالت تحدید وار گرفتم سمت یکی شون همون امیر.
- جلو نیا وگرنه می زنمت. ...
–جرعتشو نداری!
و جلوتر اومد.
منم فرصت دیدم والفرار!
ولی متاسفانه از پشت گرفتتم و منو چسبوند به خودش.
– خودم می خورمت! اول من بعدم گرگای بیابون شایدم سگاشون ! نظرت چیه!
صداش تو گوشم مثل صدای یه مگس بود. ویز ویز!..
منم فرصت غنیمت شمردم و چاقورو کردم تو پاش .
از درد به خودش پیچید و منو راحت گذاشت ..
منم چاقو رو دراوردم و دویدم.
اون یکی اومد سمتش :
امیر خوبی؟
- آره بگیرش در نره!
صدای پاشو می شنیدم که داشت دنبالم میومد.
با اینکه سختم بود ولی سرعتمو بیشتر کردم
. نه ... نه !سرمو برگندوندم تا عقب ببینم که پام به یه چی گیر کرد و دوباره افتادم...
از سوزشی که پام کرد فهمیدم همون پانسمان شده هست.
با بدبختی از جام بلند شدم و ادامه دادم...
همینجور که داشتم می رفتم حواسم به اطراف نبود که یه پرایدیه از بغل اومد و ....






مطالب مشابه :


دانلود رمان عملیات عاشقانه

دانلودرمان عملیات عاشقانه برای موبایل عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته نگاه دانلود




رمان ازدواج صوری

دانلودرمان روزای اروم روی مبل نشستم و به خط کاغذ دیواری که همرنگ مبلا بود نگاه کردم.




بانگاهت آرامم کن

و دچار تغیر و تحول میکنه …پایان خوش ژانر : کل کلی … عاشقانه . پلیسی. منبع:نگاه




رمان دزد و پلیس 14

دانلودرمان نگاه متعجب همه رو میدیدم سرمو تکون داد م و به پلیسی که داشت با اون لبخند




رمان دزد و پلیس 15

دانلودرمان روزای تو پلیسی به یارا نگاه کردم که ابروهاشو بالا داده بود ودست به جیب




اکسیر عشق قسمت9

دانلودرمان کرده یه نگاه به مامانم که هنوز داشت تموم سوالاتو بکنی فعلا پلیسی در




رمان عملیات مشترک1

دانلودرمان متصدی مربوطه پاسپورتمو چک کرد؛نگاه مشكوكي به من كرد و به لباس پلیسی




رمان عملیات عاشقانه

دانلودرمان با یک نگاه غمگین از یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که اگه




37 دختر یخی پسر اتش

با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی نگاه کردم و




برچسب :