يعقوب يادعلي
تهران ؛ يكروز سینمایی با «يعقوب ياد علي»!
سوم اردیبهشت 1386ساعت21
بهجاي مقدمه:
سكانس اول - تهران – روز - روبهروي دانشگاه تهران – داخل و خارج كتابفروشيها
حسي عجيب دارد، ميخواهد بپرسد از «انتشارات نيلوفر» كه با تاخيري دو سه ساله آمده سراغ «آداب بيقراري»! اما كتابفروشي تعطيل است وقت ناهار... طاقت نميآورد بايستد. در فاصلهي خيابانهاي «دانشگاه» و «فخر رازي»، كتابفروشيها بازاند اما جوابها شبيه به هماند : تمام شد.
مستاصل به سراغ «پارت» ميرود.«مفيدي» مثل هميشه ميخندد و شوخي ميكند.
«چه عجب آقاي...»
مفيدي او را به «خوارزمي» و انتشاراتاش ميفرستد. گويي ميخواهد سراغ سلمان رشدي و آيات شيطانياش را بگيرد!
«آقا ! آداب بيقراري تمام شد. اي بابا... جماعت همين كه فهميدن نويسندهاي رفته آب خنك خوري، تازه يادشون افتاده بيان دنبال كتابي كه دو سالي در قفسههاي ما خاك ميخورد،»
در بازارچه كتاب ، ملتمسانه به متصدي انتشارات ققنوس مينگرد.كامپيوتر ققنوس ميگويد:« ديروز تمام كرديم.»
واي خداي من ! گيرش آورد در يك كوچهي پرت و در جايي كه اصلا فكرش را نميكرد.هيجانزده 1800 تومان ميدهد تا «آداب بيقراري» را لمس كند. در راه رسيدن به ايستگاه تاكسيهاي خطي و شلوغي پيادهرو، به چند نفري برخورد ميكند و متلكهاي گزندهي آنان را نميشنود.
سكانس دوم - تهران – روز داخل تاكسي – با «يعقوب ياد علي» و «آداب بيقراري»اش
روي صندلي عقب و پشت سر راننده، ولو شده و كتاب را باز ميكند. چشمهاي بيقرارش ميچسبد به صفحهي اول «آداب بيقراري» كه روي كيفاش است:
بههنگام اين قرارهاي مخفيانه عاشقانه، حتا چاي بهسختي دم ميكشد.
آدمها روي صندلي مينشينند، لبهايشان را تكان ميدهند
هر كسي خودش پا روي پا مياندازد
اينگونه
يك پا كف اتاق را لمس ميكند
پاي ديگر در هوا ميچرخد
گاه به گاه كسي بلند ميشود نزديك پنجره ميرود
و از روزنهي پرده
خيابان را ديد ميزند.
«شيمبورسكا»
بند آخر شعر «انديشيدن»
خيلي ساده، مهندس كامران خسروي در يك سانحهي رانندگي كشته ميشد.بههمين راحتي ، و تمام. سيگارش را با تاني و آهستگي وحشتناكي تمام كرد تا بتواند براي اولين بار در همهي سالهاي سيگاري بودنش،بيآنكه لبي تر كرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق كردن سيگاري ديگر،لذتي به عادت ببرد و نخواهد مزهي گند دهانش را حس كند.
«دود سيگار اذيتت نميكنه؟»
شيشهي ماشين را پايين كشيد.
«نه آقاي مهندس.»
«اصلا اهل دود نيستي؟»
«نيستم.»
چشمهاي مغولي تيزش دو دو ميزد و بندِ يكجا نميشد،درست عين حرف زدنش،با آن سوالهاي كلافه كننده.
«كجا ميرويم؟»
«ميريم دنبال كار.»
«كارمان چي هست؟»
وقتي حرف ميزد اضطرابابش كمتر ميشد.دلش ميخواست يك لحظه هم ساكت نماند.فقط حرف بزند، دربارهي هرچيزي. مهم نبود چي.
«از مزد ديروز راضي بودي؟»
«خدا بده بركت.»
فلاسك را گذاشته بود روي صندلي،پشت سر؛ دبهي بنزين را هم توي صندوق عقب. نيمساعت بيشتر راه نبود تا گردنه. آن موقع ساعت ميشد چهار و نيم. حساب كرده بود تا كار را تمام كند. حداكثر يك ساعت طول ميكشد؛ يعني پنج و نيم صبح، كه هنوز هوا تاريك بود.
«ساكتي، گلشاه؟»
«چه بگم، آقاي مهندس؟»
«زن و بچهت افغانستاناند؟»
«همينجا هستن.»
«چند نفريد؟»
«شش بچه دارم، زن با مادرش... نُه تا هستيم.»
«حسابي مشغول بودي،ها. ماشاالله به قوتت.چند سالته؟»
«چهل،چهل و پنجي سن دارم حدودي.»
«شناسنامه نداري؟»
«داشتم.خانهمان هنگام بمبارد طيارهها آوار شد،ماند زير تل. هرچه گشتم پيدا نشد.»
«موقع بمبارد خودت خونه نبودي؟بچههات كجا بودن؟»
«خودم نه خانه بودم. سه بچهم كشته شدن با زنم.»
«پس اين زن دومته؟ شيش تا بچه مال همينه؟»
«مرد بيزن نه خوبه، تنها بودم. آمدم مشهد. همين زن را ديدم با مادر و دوتا بچه. اهل هرات بودن،هم ولايتي خودم. گفتم خدا هم راضي باشه، اينم بي مرد نباشه...»
بلند خنديد، از ته دل. گلشاه برگشته بود زل زده بود بهش. براي لحظاتي همه چي را از ياد برد. گلشاه انگار كه جرات پيدا كرده باشد خنديد، گفت: «كارمان چي هست، آقاي مهندس؟»
گوشي را برداشت،مكث كرد و نتوانست شماره بگيرد. چي داشت به فريبا بگويد كه تصميم گرفته بود ديگر به آن بيغوله، جايي كه چهار سال از جوانياش را، تنها و غريب، بهزعم خود تلف كرده بود، برنگردد؛ حتا شده به قيمت طلاق گرفتن و از دست دادن كامراني كه هنوز دوستش دارد.
حولهي خيس را انداخت روي پشتي مبل، موها را با يك دست ماليد و با دست ديگر همچنان گوشي را نگه داشت. اعتنا نكرد به پرِ حوله كه ول شده بود روي ترنج قالي. فريبا آمد حولهي خيس را برداشت، گفت:« اقلا بندازش دور گردنت كه رو زمين نيافته.»
وقتي فريبا رفت، فكر كرد حالاست كه برود توي بالكن، حوله را آويزانِ بند رخت كند، سه گيرهي سبز و قرمز و سفيد به آن بزند، برگردد تا قبل از رفتن به آشپزخانه رو كند به او، بگويد:«كامي، بجنب ديگه.»
گوشي را گذاشت، گفت:«بعد زنگ ميزنم، تو راه.»
فريبا گفت: «هميشه كارها رو ميذاري براي بعد.» داشت صبحانه را آماده ميكرد. نيمرخش برگشت بهسوي او: «بدم نيست بيخبريمآ. يه عالمه خوشحال ميشن. مامان ميگفت دايي اينا از ترشي بيلهر كه اون دفعه برديم، خيلي خوششون اومده. يادت باشه بسپري كمالي يه دبه ديگه برامون بياره. به سميه هم گفتم.»
نفهميد چرا حوصلهي خوردن صبحانه را نداشت، برخلاف اين چند ساله كه يك روز هم ناشتا از خانه بيرون نزده بود. پاكت سيگار را از روي ميز برداشت، سيگاري روشن كرد، لميد توي مبل و دلش خواست همانجا دراز بكشد، پاها را بياندازد روي ميز، زير سيگاري را بگذارد روي شكمش، به سيگار پك بزند و فكر نكند به تصميمي كه گرفته بود. دوست داشت تا ابد همانجا ولو ميشد و هيچ كاري نميكرد. صداي تلفن همراه او باعث نشد تا تا پاي چوب رختي برود و گوشي را بردارد. زنگ هفتم يا هشتم قطع كرد. ترجيح داد فعلا تا همه چيز را رو به راه نكرده،حس كنجكاوياش را سركوب نكند.بلند شد رفت نگاه كرد به گوشي. شماره ي آژانس مسكن بود فكر كرد اسم يارو چي بود، پور حسن يا حسن پور؟
برگشت سيكار را خاموش كرد و شمارهي آژانس را گرفت.
«الو... سلام عرض شد. خسرويام.»
«سلام از بنده،جناب مهندس.صبح عالي بهخير.چند لحظه پيش تماس گرفتم خدمتتون عرض كنم يه مشتري جور كردم برا منزل. حضرتعالي فرموده بوديد عجله داريد گفتم زودتر خبر بدم قرار بذاريم براي ديدن منزل.»
«پولش نقده؟»
«اون كه بعله، نقد نقده. منتهاي مراتب، اين با حضرتعاليه كه چهقدر زير قيمت بدين. ديروزم عرض كردم، مشتري نقد كم گير ميآد. طرف تا خونه رو نبينه نميشه پختش، آقاي مهندس، ملتفت عرضم كه هستين؟»
«بسيار خب، من عصر شيش و هفت به بعد هستم. اگر هم نبودم، تماس بگيريد هرجا باشم خودمو ميرسونم. هرچه زودتر تكليف معلوم بشه بهتره.»
«به روي چشم آقاي مهندس، ما همه جوره در خدمتيم. اينم نشد، خودم هرطور شده تو اين دو سه روزه خونه رو پول ميكنم. شما خيالت راحت باشه.»
گوشي را قطع كرد و نفس بلندي كشيد. فريبا گفت: روز جمعهاي هم ولكن نيستن؟»
ايستاده بود پشت سرش. كتاب را بست و همانطور نشست، بيهيچ حركتي. دستها را چفت كرد به هم گذاشت روي ميز.
«كامران.»
كتاب را نبست و بوي خوشبو كنندهي نيوهآ را تا اعماق ريهها فرستاد. گذاشت نوك انگشت سبابه را روي موهايش بكشد و بازي كند تا برسد به نرمهي گوش. بعد با دست آرام بيايد روي شانههاي لخت تا تنش مور مور شود و منتظر بماند فريبا از طرف چپ نزديكتر بشود تا او به عمد كمي صورتش را بگرداند و گونهي داغش بخورد به نوك سينهي فريبا.
«نكن دختر، نكن.»
لوس شدن مال همين وقتها بود.
«دوست دارم. به تو چه؟ مال خودمه.»
خندهي فريبا و نصفه شب بهاري دستش را برد روي دست فريبا، آن را محكم گرفت تا از روي شانه بردارد اما فشار تن او و بوي نيوهآي زير بغلش قاطي بوي پيازي شد كه سر شام خورده بود. مقاومت را كنار گذاشت، اجازه داد تا فريبا با موهاي كم پشت سينهاش بازي كند، زير نرمهي گوش را با بيني و لبها نوازش كند و بگويد:«خوشت ميآد؟»...
نكته نوشت:
1- خيلي سخت نبود بدانم «آداب بي قراري» ، نوشتهي « يعقوب يادعلي» درپنجمين دوره جايزه ادبي گلشيري، به عنوان رمان برگزيده سال 83 انتخاب شده ! آن موقع بود كه به لزوم معنوي - فيزيكي استاد بهرام بيضايي در هنگام اهداي جوايز واقف شدم؛ زمانيكه داوران بخش رمان , بهخاطر كاويدن درون انساني شهري , ايجاد كشش داستاني ، خلق روايتي آميخته در واقعيت و وهم و توفيق در شخصيت پردازي و ديالوگهاي قوي، جايزه ادبي و مهم گلشيري را دادند به رمان «آداب بي قراري»...آخ! خستگي از تنم رفت.
2- هنگام خواندن و تايپ كردن اين حدود 14 صفحه «آداب بي قراري است كه ياد فيلم ممنوعهي «گزارش» كيارستمي ميافتم و همزمان با آن ، انتخاب و جسارت«كيومرث پوراحمد» را ميستايم كه قرار است اثر «يعقوب ياد علي» را ببرد جلوي دوربيناش.
ح.ش
آواز خوش يا سرود آزادي!
دي دلي دلي دلي
دي دلي دلي دلي
من از آن روز كه در بند توام، آزادم
دي دلي دلي دللل لي لي
دي دلي دلي دلي ...
سكوت
http://karaa.blogfa.com/post-74.aspx
مطالب مشابه :
نامه چايكاران به موسوي در سال 66: زندگی بیش از 500 هزار چایکار در آستانه سقوط است
يافته، ولي قيمت چاي هيچگونه مختلف، از قبيل جايزه و فراهم كردن محسن رضايي
تاريخ مديريت مالي The History of Finance (مقالهاي از مرتون ميلر)
جستجو ميكردم به متن پياده شده يك سخنراني از مرتون ميلر، برنده جايزه قيمت گذاري
دانلود کارتون تام و جری
براي برنده اين مسابقات يك خانه گران قيمت به عنوان جايزه قوري چاي و محسن چاوشی و
معرفي انواع اوراق بهادار
سهام جايزه. خريد 1000 سهم شركت x را طي سه ماه آينده در قيمت 120 تومان به قيمت 200 چاي داغ
دقت كنيد كه زبان كيبرد فارسي باشه
اکبر گنجيh;fv 'k[d - Hdj hggi lkjzvd محسن جايزه صلح نوبل[hdci wgp k,fg قيمت تمام شده بنزين براي
يعقوب يادعلي
بههنگام اين قرارهاي مخفيانه عاشقانه، حتا چاي شده به قيمت دوره جايزه ادبي
چگونگي خريد و فروش سهام در ايران
قيمت سهم پس از تامين مالي گردد، افزايش سرمايه به شكل سهام جايزه و بدون يك ليوان چاي
برچسب :
قيمت جايزه چاي محسن