رمان گناهکار(60)
توی این مدت هر وقت که
آرشام خونه نبود از اتاقش می امد بیرون..انگار هیچ کدومشون از اون یکی
زیاد خوشش نمی اومد..واقعا برام جالب بود..
توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش..متقابلا من هم لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم..
رفتم و رو به روش نشستم..
-کار داشتی باهام فرهاد؟..
-- این لباس ِ محلی چقدر بهت میاد..
لبخند بر لب نگاه کوتاهی به خودم انداختم..یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کمرنگ تر می شد..
و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود..
یه روسری سه گوش با طرح های جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم..
- ممنون..بی بی بهم داد ..2 روز ِ دارم از اینا می پوشم تو تازه دیدی؟..
-- نه قبلا هم متوجه شده بودم ولی چیزی در موردش بهت نگفتم..
- می خواستی درمورد لباسم باهام حرف بزنی؟!..
خندید..سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه ست..میخوام در مورد تو و آرشام بدونم..
سوالش واسه م غیرمنتظره بود..
- منظورت چیه؟!..
-- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست..آرشام مرد سرسخت و توداری ِ ولی تو..من
خوب می شناسمت دلارام..بی قراری چشمات برام تازگی داره..اونم درست زمانی
که چشمت بهش میافته..
سرمو زیر انداختم..چی باید می گفتم خودش همه چیزو فهمیده بود..
- دلارام سرت و بلند کن و مثل همیشه تو چشمام زل بزن بگو حرف دلت چیه؟..می خوام از زبون خودت بشنوم..برداشت من درسته؟..
نگاهش کردم..می خواستم بگم ولی نمی تونستم..می ترسیدم ازم دلگیر بشه..تا
قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..مثل
یه برادر اونو دوست داشتم ولی حالا.......
- من..من چی باید بگم؟..همیشه گفتم بازم میگم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره..
-- روی بقیه نه..ولی روی تو اره این حس در من هست..خیلی هم قوی ِ..
- فکر می کردم فراموش کردی..
-- تو هیچ وقت فراموش نمیشی..مگه می تونم؟..
- فرهاد خواهش می کنم...............
-- ادامه نده دلارام..تو نمی تونی نظر منو برگردونی..عشقم بچه بازی
نیست..یه نگاه به من بنداز..فکر می کنی حس علاقه م به تو می تونه واسه دو
روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و بی خیال بشم؟..
- نه من اینو نگفتم..ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم..اینو قبلا هم بهت گفته بودم..
-- منم گفتم بهت زمان میدم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده..ولی
شک ندارم تو حتی 1 ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی..چون همه ی ذهنت پر
شده از آرشام..وقتی قلبت پر بشه از اون خود به خود عقل رو هم تحت شعاع
قرار میده و.....عمیقا عاشقش میشی..تو الان توی این مرحله از عشق قرار
داری..
- چطور اینو میگی؟!..
با گلایه به روم لبخند زد..
-- چون خودمم می دونم بد دردی ِ..نه راه پس داری نه راه پیش..مخصوصا اگه عشقت یک طرفه باشه..
یه قطره اشک بی اراده از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..با سر انگشت پاکش کردم..
- عشقت خیلی پاکه فرهاد..شاید من از همون اول لیاقتشو نداشتم..
با مهربونی به روم لبخند پاشید و کمی به طرفم مایل شد..خواست تو چشمام نگاه کنه که اونها رو به زمین دوخته بودم..
-- تو لیاقتت بیشتر از ایناست دلارام..برای همین عاشق آرشام شدی..عاشق مردی که نمی تونه به راحتی عشق رو تو زندگیش تجربه کنه..
- تو از کجا می دونی؟!..
-- آرشام هم تو رو دوست داره..می خواد نرمال رفتار کنه ولی بعضی از کاراش
به قدری مشهود ِ که میشه فهمید تو اون قلب سنگیش چه خبره..تو با قدرتی که
داری سنگ رو هم اب می کنی قلب آرشام که در مقابلت هیچه دختر..
خندیدم و با همون خنده نگاهش کردم..
-- آهان..حالا شد..
- تو که تو این مدت بیشتر تو اتاقت بودی پس چطور متوجه آرشام شدی؟..
با شیطنت چشمک زد..
-- خب دیگه شما خانما هنوز ما مردا رو خوب نشناختید..فقط من می تونم نگاه
های یه ادم عاشق رو درک کنم..اینکه روی تو حساسه..و حتی نمیذاره به اتاق من
نزدیک بشی..اینا همگی نشونه ی حس مالکیتی ِ که روی تو داره..فکر می کنه تو
مال اون هستی وهیچ کس حق نداره بهت نزدیک بشه..کسایی که بهت علاقه دارن
براش نوعی زنگ خطر محسوب میشن پس تو رو از اونها دور می کنه..می بینی؟..من
حتی اگه پامو از این اتاق بیرون نذارمم می فهمم اطرفم چه خبره..
با لبخند سرمو تکون دادم..
-- آرشام منو نجات داد اونم فقط به خاطر تو..هیچ کس الکی واسه کسی چنین
کاری رو انجام نمیده ولی اونقدر برای ارشام مهم بودی که درخواستت رو قبول
کرد..مرد محکم و با ارده ای مثل آرشام لیاقت دختر مهربون و سختی کشیده ای
مثل تو رو داره..جلوی قسمت رو نمیشه گرفت..تقدیر هر چی که باشه همون
میشه..راستی هنوز چیزی بهت نگفته؟..منظورم از علاقه ش ِ ..
- نه..یه وقتایی یه کارایی می کنه که مطمئن میشم ولی بعدش تا میام به خودم بگم دیگه تمومه سرد و جدی میشه..اما خب............
-- معلومه با خودش و احساسش درگیره..اما چرا؟..
- خودمم نمی دونم..آرشام شخصیت پیچیده ای داره..به هیچ عنوان رفتارش و واسه
چند دقیقه بعد نمی تونی پیش بینی کنی..اینکه الان ارومه و به دقیقه نمی
کشه از این رو به اون رو میشه..در کل گاهی اوقات حس می کنم نمی تونم
بشناسمش..
-- شاید همین باعث شده نسبت بهش کشش پیدا کنی..
- نمی دونم..
نفس عمیق کشید ..
-- حس علاقه م به تو تموم شدنی نیست دلارام..قصد سرکوب کردنش رو هم
ندارم..اما برای همیشه تو قلبم نگهش می دارم..حتی اگه روزی ازدواج کنی هم
با تمام وجود برای خوشبختیت دعا می کنم..اینو از صمیم قلب میگم که ارزوی من
تنها خوشبختی تو ِ..من آرشام رو نمی شناسم..ولی تو رو خوب می شناسم..می
دونم انتخاب اشتباهی نمی کنی..اگه انتخابت ارشام ِ ..منم بهش احترام
میذارم..ولی ازم نخواه عشقت و تو قلبم از بین ببرم..چون هیچ وقت این کارو
نمی کنم..
- ولی فرهاد تو باید به اینده ت هم فکر کنی..خواهش می کنم..اینکار درست نیست..
-- من برای اینده م یه سری برنامه ها دارم..می خوام تخصصم رو تو ایتالیا
بگیرم..یکی از دوستام به اسم امیر اونجاست بارها بهم پیشنهاد کرد منم برم
پیشش ولی قبول نکردم حالا وقتشه که شانسمو امتحان کنم..به نظرم بهترین
موقعیت برای من همینه..ولی با این حال فراموشت نمی کنم ومطمئن باش یه جوری
ازت خبر می گیرم..
- ارزو می کنم این عشق تو قلبت به مرور کمرنگ و کمرنگ تر بشه تا جایی که یه
دختر خوب و لایق قسمتت بشه..به خدا تو لیاقت یه زندگی خوب و پر از عشق رو
داری فرهاد..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش و سرش و زیر انداخت و در همون حال اروم تکونش داد..
-- می فهمم چی میگی..ولی هیچ کس از اینده خبر نداره..
*****************************
همه ی سعیم و کردم تا به فرهاد بگم که من و آرشام داریم عقد می کنیم ولی
نتونستم..هر بار روی زبونم نمی چرخید چیزی ازاین موضوع بهش بگم..
شاید الان زمان درستی واسه مطرح کردنش نبود..
آرشام بهم گفت که موضوع عقد رو با عمومحمد در میون گذاشته و اون هم گفته همه ی کاراش رو انجام میده..
آرشام تاکید داشت که بی سر و صدا انجام بشه..باید جنبه ی احتمالات رو هم در نظر می گرفتیم..
موقعیت سختی بود..در کنار این قضایا عقد ما یه جورایی می تونست جلوی خیلی از مشکلات رو بگیره..
مخصوصا خلاص شدن از شر شایان و ارسلان..گرچه شایان زن متاهل یا مجرد براش فرقی نداشت..مرتیکه ی حیوون صفت این چیزا سرش نمی شد..
و حالا بین این همه مشکلات ما داریم عقد می کنیم..بهش که فکر می کنم خنده م
می گیره..اینکه آرشام منو بیاره اینجا ..و بی بی و عمومحمد رو این مسائل
تعصب نشون بدن و بگن چون مدت زیادی اینجا می مونید نباید بهم نامحرم
باشید..
فرهاد هم که داره از اینجا میره لابد واسه همین روی اون اصراری ندارن..می
مونه من و آرشام که وقتی دیدن نسبت بهم بی میل نیستیم هر دو دست به کار
شدن..
شاید از دید اونها انجام اینکار جبرانی بر اتفاقات گذشته باشه..در هر صورت من از ته دل راضی بودم..
در اینکه آرشام مرد سرسختیه شکی نیست و اینکه به راحتی احساساتش رو بروز نمی داد..
با حرکات و رفتارش می تونست اینو به من ثابت کنه که تو چند مورد موفق بود
ولی با این حال دوست داشتم از زبون خودش هم بشنوم که از ته دل منو می
خواد..
مطمئنم بالاخره یه روز به احساساتش اعتراف می کنه..
ولی کی و کجا؟!..
اینو دیگه خدا می دونه..
فرهاد اصرار داشت هرچه زودتر از اینجا بره..
آرشام سفارش کرده بود که تحت هر شرایطی از خونه بیرون نرم..تا اینکه فردای همون روز به فرهاد گفت که کاراشو واسه انتقال انجام داده..
مثل اینکه باید می رفتن یه شهر دیگه و اونجا کارای سفر فرهاد رو به ایتالیا
انجام می داد..البته فرهاد به کمک دوستش امیر می تونست کاراشو جلوتر
بندازه..
از این بابت خیالم راحت شده بود..
وقتی حرفاشو شنیدم ترجیح دادم حرفی از پری نزنم..فعلا موقعیتش جور نبود چون
با بیان این مسئله نمی خواستم پری رو ناراحت کنم..در هر صورت اون از این
بابت اطلاعی نداشت..
**********************************
روز خداحافظی از فرهاد فرا رسیده بود..انگار که داشتم با برادرم وداع می کردم..فرهاد تو زندگیم برام اهمیت زیادی داشت..
فقط ای کاش این عشق ِ یکطرفه بین ما فاصله نمی انداخت..عشقی که فقط و فقط از جانب فرهاد بود..
-- مراقب خودت باش دلارام..
و با شیطنت در حالی که صداش ارومتر شده بود با لحن بامزه ای ادامه داد: اگه
یه وقت این غول بیابونی اذیتت کرد بگو تا بشمر سه برگردم خودم به حسابش
برسم..نگاه به عضله هاش نکن منم یه نیمچه زوری دارم واسه خودم..
با خنده بهش چشم غره رفتم و گفتم: اِِ..اینو نگو فرهاد ..
نگاهش کمی گرفته شد..اینو خوب حس کردم ولی هنوز لبخند رو لباش بود..
-- در موردش اینطور حرف زدم ناراحت شدی درسته؟..هیچ کس دوست نداره حتی ذره
ای به عشقش توهین بشه..عشق تو بهش خیلی پاکه دلارام..قدرشو بدون..
با لبخند سرمو زیر انداختم..
-- از کی تا حالا خانم خانما خجالتی شدن؟..
نگاهش کردم..
- از وقتی که ..............
و با شنیدن صدای ارشام که تو درگاه ایستاده بود جمله م نصفه نیمه باقی موند..با اخم به ما دوتا نگاه می کرد..
-- دیگه باید راه بیافتیم.............و با پوزخند رو به هر دوی ما ادامه
داد: احیانا اگه گپ و گفتتون تموم شده یه نگاه به ساعت بندازین می بینید که
چیزی تا صبح نمونده ..دیر بشه ممکنه تو دردسر بیافتیم............... و رو
به فرهاد با لحن غلیظی ادامه داد: لااقل امیدوارم ارزشش و داشته باشه..
و نگاه پر از اخمی به من انداخت و از در رفت بیرون .... و همچین درو محکم بهم کوبید که تنم لرزید..
سرمو چرخوندم ..با دیدن لبخند رو لبای فرهاد منم ناخداگاه لبخند زدم تا جایی که لبخندش به خنده تبدیل شد..
- واسه چی می خندی؟!..
-- آرشام واقعا ادم جالبی ِ..تا به حال حسادت کردن چنین ادم مغرور و متکبری رو از نزدیک ندیده بودم..
- نمیشه گفت متکبر ..ولی خب آرشام همیشه همینطوره....
-- خب این خیلی خوبه..منتهی زیاد از حدش مشکل ساز میشه..امیدوارم از این
اخلاقا نداشته باشه که بخواد افراط کنه..............خب تا بیشتر از این
عصبانیش نکردیم بهتره بریم بیرون ..
- یعنی تو میگی عصبانیه؟..
رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار و به بیرون نگاه کرد..به من اشاره کرد که
برم کنارش بایستم..با همون لبخندی که رو لباش بود سرشو تکون داد و به
بیرون اشاره کرد..
نگاهمو از پنجره به حیاط انداختم..آرشام کنار حوض ایستاده بود..دستاشو طبق عادت تو جیبش فرو برده بود و قدم می زد..
حق با فرهاد بود..حالت آرشام کاملا عصبی بود..تا جایی که رفت کنار باغچه یه
سنگ برداشت با حرص پرت کرد تو حوض..کلافه قدم می زد و تو موهاش دست می
کشید..دست به کمر ایستاد و روشو کرد طرف ساختمون..داشت می اومد اینطرف که
فرهاد پرده رو انداخت..هر دو رفتیم سمت در..
-- با چشمای خودت دیدی..
خندیدم و چیزی نگفتم..
دست آرشام رو دستگیره بود که فرهاد همزمان درو باز کرد..صورت ارشام از عصبانیت سرخ شده بود ..
در سکوت یه نگاه به من و یه نگاهه کوتاه به فرهاد انداخت بعدشم از تو درگاه رفت کنار تا فرهاد رد شه..
جوری بهمون اخم کرده بود که نه صدای من در اومد نه فرهاد..
غرور ِ تو چشماشو دوست داشتم..
ولی عاشق این بودم که در همه حال ذره ای از گرمای نگاهش به من کم نمی شد ..
با اینکه عصبانی بود ولی همون نگاهه از روی خشمش هم می تونست به من بفهمونه
که تا چه حد این تعصب می تونه اون حس و علاقه ای که همیشه در آرشام جستجو
می کردم رو نشونم بده....
*****************************
داشتم کمک بی بی برنجا رو پاک می کردم..می خواست واسه شب سبزی پلو با ماهی درست کنه..
-- تو خودتی مادر چیزی شده؟..
- نه بی بی خوبم..نگران فرهاد و آرشامم..
-- نگران نباش دخترم ایشاالله همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه..خدا خودش نگهدارشون ِ ..
-- فرهاد و عین برادرم دوست دارم..وقتی پدر و مادر و برادرم تنهام گذاشتن
فقط اونو داشتم..هیچ وقت تنهام نذاشت..همیشه هم گفتم که یه دنیا ممنونشم و
هر کار بکنم بازم نمی تونم جبران خوبی هاشو کرده باشم..
-- عمومحمد از مهندس شنیده بود که اقای دکتر به کمک مهندس و به خاطر تو
الان زنده ست..مثل اینکه یه سری از خدا بی خبر می خواستن بکشنش اره مادر؟..
- از آرشام خواستم کمکش کنه..یه مدتم ازش بی خبر بودم..
-- خب مادر همین که جونش و نجات دادی خودش یه جور جبران ِ ..نگران نباش خدا خودش بزرگه ..
بی صدا به کارم مشغول شدم..حق با بی بی بود باید همه چیزو دست خودش می
سپردم..خدا تا به الان هیچ وقت تنهام نذاشته..امیدوارم هیچ وقت دستمو ول
نکنه..
-- دخترم، خاتون و خبر کردم عصری میاد اینجا..
- خاتون کیه؟!..
خندید و با لحن بامزه ای گفت: توی این روستا هر کس می خواد عروس بشه میره پیشش ..
- یعنی چکار می کنه؟!..
-- بند انداز ِ مادر..ماشالله هزار ماشاالله عین پنجه ی افتابی ولی بازم قراره تازه عروس بشی اینکارا لازمه ..
- اما اخه الان وقتش نیست..منظورم اینه نیازی نیست که من...........
-- نه دخترم این چیزا اینجا رسمه..دختر قبل از عروسیش باید به خودش برسه..اقای مهندس سفارش کرده منم باید انجامش بدم..
با چشمایی که از زور تعجب گرد شده بود گفتم: جدی یعنی ارشام گفته اینکارو بکنید؟!..
خندید و مهربون نگام کرد..
-- نه اینجوری دخترم..من همه چیزو بهش گفتم اونم موافقت کرد..بدون اینکه
بهونه بیاره گفت هر کار صلاح می دونید انجام بدید..خیالت راحت دخترم خاتون
زن مطمئنی ِ ..سالهاست توی این روستا صورت بند میندازه دستش سبکه..
ایشاالله که خوشبخت بشی مادر..
سکوت کردم و بی بی هم سکوتم رو بنا بر رضایتم گذاشت..حقیقتشم همین بود..
من..یه دختر 22 ساله..نمیگم تا حالا دست تو صورتم نبردم..چرا اتفاقا چند
باری امتحانش کردم اونم وقتی که خونه ی منصوری بودم و به اصرار پری ولی فقط
یه کوچولو زیر ابرو بر می داشتم ولی حالا داشتم کلا تغییر می کردم..
جدی جدی دارم عروس میشم؟!..
*********************************
به صورتم تو آینه نگاه کردم..پوست سفیدم از همیشه روشن تر و سفید تر خودشو به رخ می کشید..
زیاد به ابروهام دست نزده بود و فقط بهش حالت داده بود..با اینکه موقع بند
انداختن حسابی دردم اومد ولی حالا می دیدم نتیجه ش چیز محشری شده..
دستیارش یه دختر جوونی بود که خاتون گفت نرگس دخترش ِ ..
نرگس امروزی تر کارشو انجام می داد..روی صورتم ماسک گذاشت به خاطر اینکه
بعد از بند پوست صورتم جوش نزنه..بعد از اون موهامو مرتب کرد..
بی بی به نرگس سفارش کرد که فردا عصر حتما بیاد اینجا ..
واقعا اینکارا لازم نبود ولی بی بی با اشتیاق انجامشون می داد..منم وقتی
این اشتیاق رو تو نگاه و حرکاتش می دیدم با رضایت کامل به روش لبخند می زدم
..
می دونستم یه روز ارزو داشته اینکارا رو واسه دخترش مریم انجام بده..ولی....
خدا از باعث و بانیش نگذره..واقعا چطور دلش اومد از دل مهربون و ساده ی این
پدر و مادر سواستفاده کنه و جیگر گوشه شون رو به کام مرگ بکشونه؟..
آرشام شب برگشت خونه با لبخند ازش استقبال کردم ولی در مقابل چهره ای پر از اخم و نگاهی گرفته نصیبم شد..
در واقع حسابی حالم گرفته شد..حتی متوجه تغییر تو صورتمم نشد..از این بیشتر
لجم گرفت..نمی دونستم چش شده ولی تموم مدت ساکت بود و فقط با عمومحمد و بی
بی حرف می زد اونم وقتی ازش سوالی می شد..
سر شام متوجه سنگینی نگاهش روی خودم شدم ولی از لجش حتی سرمو بلند نکردم تا نگاه های گاه و بی گاهش رو غافلگیر کنم..
مگه چکارش کردم؟..
درست مثل آسمون می مونه..یه لحظه صاف و افتابی ِ و لحظه ای بعد ابری و گرفته..
حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم..
عمومحمد گفت که با حاج آقا مهدوی حرف زده و قضیه رو براش گفته..اونم گفته
باید نتیجه ی آزمایش خون و برگه ی تایید فوت پدرم همراهمون باشه که عمومحمد
با صحبت حلش کرده بود..
الان موقعیت اینکه بریم و ازمایش بدیم رو نداشتیم پس مجبور بودیم کوتاه بیایم تا همه چیز به خیر بگذره..
آرشام قبلا بهم گفته بود که شناسنامه م دستشه..ظاهرا همون اوایل یکی از طرف منصوری همه ی مدارکم رو براش می فرسته..
خب اره مدارکم به چه درد منصوری می خورد؟..منو کامل به آرشام واگذار کرده بود دیگه باهام کاری نداشت..
اون شب با کلی فکر و خیال چشم رو هم گذاشتم..همه ش به رفتار امشبش فکر می کردم که چرا عصبی و گرفته بود؟!..
فردا صبح با عمومحمد از خونه زدن بیرون من و بی بی هم داشتیم خونه رو مرتب می کردیم..
بی بی _ تو خودتو خسته نکن دخترم برو حموم و تا اب گرمه یه دوش بگیر..
- حالا وقت هست بی بی..
-- نه مادر برو..صبح زود هم آقای مهندس رفت ..
بعد از اینکه به اصرار بی بی دوش گرفتم اومدم تو قسمت رخت کن تا لباسامو بپوشم که دیدم بی بی لباس برام گذاشته همه هم یک دست سفید..
لباس محلی بود..وقتی تنم کردم کلی ازش خوشم اومد..بی نظیر بود..مخصوصا جلیقه ی سنگ دوزی شده ای که روی بلوزش قرار می گرفت..
رفتم تو .. داشتم با حوله موهامو خشک می کردم..بی بی هم در اتاق و باز کرد و در حالی که سینی چای دستش بود با لبخند اومد تو..
--عافیت باشه دخترم..چقدر این لباس بهت میاد..
- سلامت باشی بی بی..خیلی خوشگله دستتون درد نکنه..
--برازنده ت ِ دخترم ایشاالله که خوشبخت بشی..بیا یه استکان چای بخور گرم
شی مادر..راستی عمومحمد و مهندس واسه ناهار نمیان عصری بر می گردن..مثل
اینکه جایی کار داشتن..
و سینی چای رو گذاشت زمین..
- ممنونم بی بی ..چرا زحمت کشیدید..
-- این چه حرفیه دخترم..بیا بشین..
حوله رو گذاشتم کنار و رفتم کنارش نشستم..با لبخند مهربونش شونه رو برداشت و
نشست پشتم..اروم اروم شروع کرد به شونه زدن موهای پرپشت و بلندم..
- شما چرا بی بی خودم شونه می زدم.....
-- ارزوم بود شب عروسی دخترم موهاشو با دستای خودم شونه بزنم..ولی خدا
نخواست..تو منو یاد مریمم میندازی..منو مثل مادر خودت بدون..گرچه مهر مادری
یه چیز دیگه ست ولی خدا شاهده تو با اولادم هیچ فرقی نداری..
اشک تو چشمام حلقه بست..سرمو زیر انداختم..
بی بی داشت موهامو شونه می زد..
شونه هام از گریه لرزید..بی بی فهمید ولی چیزی نگفت..
گذاشت گریه کنم تا اروم بشم..
حس کردم دستش رو موهام می لرزه..شاید اونم داره اشک می ریزه..
من به یاد مادرم..
و بی بی به یاد مریم..
****************************
حاج آقا_ بسم الله الرحمن الرحیم..لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..به
میمنت و مبارکی..دوشیزه خانم دلارام امینی آیا وکیلم شما رو به عقد دائم
آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ..یک جام آینه و
شمعدان .. 1391 (سالی که عقد کردن) سکه ی بهار آزادی..و 100 شاخه گل رز و
14 شاخه گل محمدی..در بیاورم؟ آیا وکیلم ؟..
بی بی_ عروس رفته گل بچینه..
و سر کله قندا رو، روی پارچه ی سفیدی که خاتون و نرگس رو سرمون گرفته بودن به هم سابید..
حاج آقا_ عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی معلوم در بیاورم؟آیا وکیلم؟..
بی بی_ عروس رفته گلاب بیاره..
هم خنده م گرفته بود هم استرس داشتم..هنوزم باورم نمی شد..
نگاهمو به نرمی روی آیه های قرآن می چرخوندم و تو دلم زمزمه می کردم....
زورمم می اومد به آرشام نگاه کنم..
در کل اوضاعی بود دیدنی....
حاج آقا_ برای بار سوم دوشیزه ی محترمه خانم دلارام امینی آیا وکیلم شما رو
به عقد دائم آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید
..یک جام آینه و شمعدان .. 1391 سکه ی بهار آزادی..و 100 شاخه گل رز و 14
شاخه گل محمدی..در بیاورم؟ آیا وکیلم؟..
همه جا رو سکوت پر کرد..منتظر بودن جواب بدم..
سعی کردم صدام نلرزه..ولی بدجور استرس داشتم..
قرآن رو بستم و بوسیدم..
-با اجازه ی بزرگترا.. بله..
بی بی و عمومحمد دست زدن و بی بی کِل کشید..با اینکه جمعمون کوچیک بود ولی همه شاد بودن..
حاج آقا _ مبارک باشه انشاالله..........و حالا شما آقا داماد..آقای آرشام تهرانی آیا از طرف شما هم وکیلم؟..
هیچ صدایی نمی اومد..دل تو دلم نبود..خدا شاهده کم مونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..
تا اینکه صدای ارشام..مثل همیشه محکم و جدی..
آرشام_ بله..
حاج آقا _ مبارکه ..برای سلامتی عروس و داماد صلوات ختم کنید..
« الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
بی بی پارچه رو از رو سرمون برداشت..قرآن رو مجددا بوسیدم و دادم دستش..
تو همین فاصله ی کوتاه آرشام سرشو چرخوند و نگاهمون تو کسری از ثانیه در هم گره خورد..
هنوز همون دلخوری رو تو چشماش می دیدم..
پیش خودم یه حدسایی زده بودم....
بی بی صورتمو بوسید و عمو محمد هم با ارشام روبوسی کرد هر دوشون بهمون
تبریک گفتن.. عمومحمد دو تا جعبه داد دست بی بی ..توشون حلقه هامون بود که
عمومحمد و بی بی برامون خریده بودن....
دو تا حلقه ی ساده ی طلا ..فوق العاده ست..همیشه دوست داشتم اگر ازدواج کردم حلقه م ساده باشه..درست مثل همینا..
حلقه ها رو دست همدیگه کردیم..
برام مثل خواب بود..اگر هم خواب باشه دوست ندارم هیچ وقت بیدار بشم..
حاج آقا رو به ارشام گفت که دفترش تو تهران ِ و چند روز دیگه سر بزنه می تونه سند ازدواجمون رو تحویل بگیره..
بعدش هم یه دفتر بزرگ گذاشت جلومون و گفت که یه ردیف رو کامل امضا کنیم..شاهدامون هم بی بی و عمومحمد و نرگس و خاتون بودند..
و بعد از اون هم برامون ارزوی خوشبختی کردند و به اصرار عمومحمد هم برای
اینکه شام بمونن توجهی نکردن و حاج آقا هم گفت که چند جا کار داره باید
بره..
یه مهمونی 4 نفره ترتیب داده بودیم که همه ی کاراشو هم بی بی و عمومحمد انجام داده بودند..
شیرینی محلی..میوه..شام که زرشک پلو با مرغ بود و عجب عطری داشت این برنج ایرانی..
آرشام امشب کمتر تو خودش بود و بیشتر با بی بی و عمومحمد حرف می زد ولی بازم زیاد منو تحویل نمی گرفت..
اگه با هم رو به رو می شدیم یه چیزی می گفت ولی تو حالت معمولی ساکت می موند..
بعد از شام کمی میوه خوردیم..تا اینکه بی بی با لبخند به من اشاره کرد و از در رفت بیرون..
کمی بعد منم پاشدم و پشت سرش رفتم..
مطالب مشابه :
مجنون تر از فرهاد
رمان - مجنون تر از فرهاد - دانلود رمان مجنون تر از
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی
رمان - دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. به زودی رمان بسیار زیبای مجنون تر از فرهاد
تمنای تو از تینا عبداللهی 1
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد رمان . دانلود رمان دانلود رمان مجنون تر از
مجنون تر از فرهاد
بیا و رمان بخون - مجنون تر از فرهاد رمان فوق عالیه شروع از پایان رمان محشـــــر
مجنون تراز فرهاد
نام رمان:مجنون تراز فرهاد گفتم و به راهم ادامه دادم که صدای سوت دیگری بلندتر و نزدیک تر از
رمان گناهکار(60)
(60) - رمان,دانلود رمان,رمان از فرهاد فرا رسیده سفیدم از همیشه روشن تر و سفید
برچسب :
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد