پست سیزدهم رمان مارال
طرف های یک ساعت بعد با تکون تکون خوردن های ماشین بیدار شدم.سرم کمی گیج می رفت و چشمام تار میدید...خوب که دقت کردم دیدم به جاده اصلی ویلا رسیدیم...دوست داشتم بیشتر بخوابم اما متأسفانه رسیدیم...چند دقیقه ای معطل موندیم تا شهرام بیاد آخه کلید ویلا دست اون بود.شهرام خودشو زود رسوندو درو باز کرد...از در ورودی تا پارکینگ ویلا تقریبا فاصله ی کمی وجود داشت. اما این فاصله ی کم پربود از باغچه های سرسبز و پرگل و یک عالمه درخت بلند و پربار که همه ی اینا با وجود رطوبت و هوای نیمه ابری انگار سبزتر به نظر میرسیدن.پیاده که شدم عمارت بزرگ و سه طبقه ویلا روبه روم مجسم شد.نمیدونستم به زیبایی و عظمت ویلا نگاه کنم یا مناظریکتای شمالی...بدجور احساس غافلگیر شدن و خوشحالی میکردم و یه لحظه به کل فراموشم شد که چندلحظه پیش چقدر بیخود گریه کردم.دورنمای ویلا به سفیدی میزد و سقف شیروانی قرمزی به اون جذابیت میداد.هراتاقش پربود از پنجره...پنجره هایی که رو به بهترین مناظر باز میشد و نمیتونستی چشم ازشون برداری...کمی تو حیاط ویلا ایستادیم تا بقیه هم برسن و بعد همگی باهم وارد ویلا شدیم...تاحالا ویلایی به این زیبایی وعظمت ندیده بودم...چشمام داشت ازحدقه بیرون میزد..طبقه اول پذیرایی بود و دورتادور اون رو با مبل های چرمی و غیرچرمی پوشش داده بودن...یه تلویزیون خیلی بزگ هم به دیوار کناری ویلا متصل بود.روی دیوارا پربود قاب عکس...قاب عکسایی از مناظر ویلا و طبیعت و گل و درخت و ...
پله ها با پیچ رمانتیکی مارو به طبقه دوم میرسوند.در طبقه دوم حدود هشت تا اتاق به چشم میخورد. اتاق هایی که درهاشون از جنس چوب گردوی خالص بود...سرتاسر خونه پربود از وسایل تزیینی سنتی و گرون قمیت و طرز چیدمان محشرشون، ذوق و سلیقه ی خونه دار رو میرسوند...این ویلا به هرکس که تعلق داشت، باید براش زحمت زیادی هم کشیده باشه.
من و سها و سپیده تو یه اتاق افتادیم..اتاق نسبتا شیک و بزرگی بود وتزیینات داخلیش به اندازه پذیرایی اونقدر چشم نواز نبود...سه تخت در سمت راستش قرار داشت وسمت چپ هم میزآرایش و یه کمد دیواری به چشم میخورد و در مقابلم هم یه پنجره ی بزرگ بود که با پرده های بنفش براقی مستور شده بود. سرم ازاین همه عجایب به درد اومده بود...خودمو رو یکی از تختا ولو کردم و خواستم بخوابم که سها مثه جن بالای سرم ظاهر شد.
ـ این ویلا واقعا غیرقابل توصیفه...خوابت میاد؟...بیشعور بعدازاین که رفتی اصلا نمیشه باهاش حرف زد...این چرت و پرت آخری چی بود گفتی مارال؟
ـ سها میگی چیکار کنم؟خودم هم اعصابم خورده...
ـ باشه عزیزم بگیر بخواب حالا یه کاریش میکنیم..
ـ غلط کردی...بذار همینطوری بمونه...
ـ اصلا به تو چه؟! بگیر خواب...
حوصله کل کل با سهارو نداشتم چون میدونستم اون در نهایت پیروزه واسه همین با سردرد شدیدی خوابیدم....
وقتی چشمام رو باز کردم اتاق تاریک تاریک بود.به ساعت گوشیم یه نگاه انداختم...باورم نمیشد که 6ساعت خوابیدم!!! صدای خنده و خوش و بش بچه ها از پایین می اومد. رفتم یه دوش با آب گرم بگیرم و وقتی اومدم بیرون احساس سبکی و راحتی زیادی میکردم. رفتم سمت اتاق..موهای بلند وپرپشتمو یه سشوار کشیدم.شلوار آبی روشنمو پوشیدم و یه تنیک آبی نفتی تنم کردم...دلم نمی اومد موهامو ببندم و همونطور باز گذاشتمشون و یه شال مشکی انداختم روشون و با زدن یه رژلب صورتی، آماده ی پایین رفتن شدم. وسطای پله ها یادم اومد گوشیمو نیووردم و دوباره برگشتم و وقتی از اتاق زدم بیرون، همزمان با من محمد همراه سعید از اتاقشون خارج شدن. نمیدونم سعید داشت در گوشش چی پچ پچ میکرد که اون فقط سرشو تکون میداد. وقتی سعید متوجه من شد یهو گفت:
ـ سلام خواهرگل من چه عجب بیدار شدی!
ـ سها و سپیده کجان؟
ـ چطور؟
ـ سپیده اس داده بیدار شدی زنگ بزن...میخوام بدونم کجان.
ـ نمیدونم. من و محمد بالا بودیم.
محمد:«نه سعید. مریم اومد کلید ماشین رو برد.گفت با خانوما میرن خرید کنن.»
سعید چون میدونست ماباهم قهریم، خواست حرف محمد رو تکرار کنه که گفتم:«شنیدم بابا کر نیستم.»
محمد:«سعید سوگند پایینه پیش شهرام اگه میخواد بیاد پیشش» سعید اومد حرفشو تکرار کنه که گفتم:«سعید لطفا این مسخره بازیا رو تموم کن» و قبل اینکه منتظر جوابش باشم رفتم پایین. به بچه ها به سلام بلند دادم و جوابش رو هم با خوشرویی از بچه ها دریافت کردم.
سوگند:«تو چرا نرفتی عزیزم؟»
ـ خواب بودم تازه بیدار شدم.
یهو گوشیش زنگ زد.
ـ وای ببخشید مارال جون خواهرمه باید جواب بدم.
ـ خواهش میکنم عزیزم
و بعد گوشیشو برداشت و رفت. فرهاد که داشت با ترمه و گل بود بازی میکرد، تا دید تنهام بچه هارو فرستاد پیشم. منم که کلا عاشق بچه ها بودم با هرکاری سعی میکردم سرگرمشون کنم.
ترمه:«خاله میشه بریم بیرون کنار آب؟»
گل بو:«آره خاله بریم»
منم که حوصلم سر رفته بود، قبول کردم. خواستم برم که آقا فرهاد گفت:«مارال خانوم منم باهاتون میام بچه ها خیلی شیطونن»موافقت کردم.
سعید:«چیزه...فرهاد تو بمون کارت دارم.محمد تو برو»
فرهاد که تا ته قضیه رو گرفته بود گفت:«آره محمد تو این زحمت رو میکشی؟»
محمد:«باشه فرهاد جان»
تمام خشم و عصبانیتمو تو چشمام جمع کردم و به سعید نشون دادم. اونم خیلی فانتزی روو اون ور کرد!«باشه به هم میرسیم»
دست بچه ها رو گرفتم و باهم از ویلا زدیم بیرون.داشتیم آروم کنار دریا راه میرفتیم و به حرفای ترمه درباره مربی مهدش گوش میدادیم که محمد گفت:«بچه ها هرکی بره رو شن نقاشی خوشگل بکشه، عمو یه چیز خوب براش میخره.»بچه ها هم جیغ کشیدن و بدو بدو رفتن.
ـ خب...
محمد نگام کرد و گفت:
ـ خب که خب چی؟
ـ اینا رو فرستادی برن بازی یعنی یه چیزی میخوای بگی دیگه.
یه پوزخند از اون حرص درآراش زد و ادامه داد:
ـ خیلی خوشت میاد چیزی بگم...چرا برای خودت برداشت بدی میکنی؟
دوست داشتم دستم رو مشت کنم بکوبم وسط سرش ولی خدایا خیلی بلند بود.البته ها این به این معنی نیست که من کوتاهم نه ایشون زیادی بلندن. با کمال پررویی گفتم:
ـ آره تو راست میگی!
گوشیمو دراوردم و مشغول چت با یکی از دوستای خیلی صمیمیم شدم. اسمش زهرا بودو هفده سالش میشد. ازاون جایی که میدونست اومدم شمال، ازم خواست براش عکسای اختصاصی بفرستم. معمولا عکسایی که تو پیچش میذاشت قشنگ و تازه بودن ولی کلی تعجب کردم و ازش پرسیدم از کجا میدونه اونم گفت آرش عکس گذاشته اینستا! یعنی سرعت عمل این تو حلقم! تو همون حال ترمه اومد کنارمو گفت:
ـ خاله یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
ـ نه بگو گلم
ـ خاله دوست پسر داری؟
ـ نه خاله چطور؟
ـ آخه همش گوشی دستته گفتم شاید داری!
ـ نه خاله دارم با یکی از دوستام حرف میزنم.
ـ آفرین خاله....من رفتم بازی..
پررو فقط اومده بود همینو بپرسه.
ـ میشه دیگه نخندی؟
ـ دوست دارم میخندم به شما مربوطه؟
ـ نه پس بخند...شما چرا همش دنبال دعوا میگردی؟
ـ اینم به خودم مربوطه نه به شما!
ـ اصلا به من چه! همش به خودت مربوطه!
شماره سپیده رو گرفتم
ـ الو؟
ـ سلام سپیده
ـ خوبی عزیزم؟ کی بیدار شدی؟
ـ خیلی وقته. شما کجایین؟
ـ داریم خرید میکنیم.چیزی نمیخوای؟
ـ نه ممنون...کی میاین؟
ـ حدود یک ساعت دیگه...
ـ آها باشه...کاری نداری؟
ـ نه فدات شم فعلا.
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم«حوصلم سر رفت» با حالت تمسخر گفت:
ـ میخوای برو نقاشی بکش اگه مال تو هم خوب بود برات یه جایزه میخرم.
جوابش رو ندادم. قشنگ داشت تلاش میکرد حرصم بده و موفق هم میشد.گفتم:
ـ میدونی چیه؟
ـ بگو
ـ بیا دوری و دوستی! من مطمئنم تا پایان سفر یه دعوای حسابی با تو راه میندازم آقا!...بیا کاری به کارهم نداشته باشیم.
ـ میدونی چیه؟
ـ نه بگو
ـ چرا فکر میکنی اینقد واسم مهمی که بخوام حرصت بدم یا حتی فکر کنم چطور حالت رو بگیرم یا اینکه وقتم رو به دعواکردن با تو اختصاص بدم؟
خیلی داغ کردم. به نقطه جوش رسیدم. فقط یه جمله جوابش رو دادم:
ـ فکرنکن چون واسه همه کسی هستی واسه منم کسی هستی؟ دو دفعه سیفون رو میکشم پایین...
که یه دفعه سعید اومد و داد زد:
ـ بسه مارال این چه طرز حرف زدنه؟
ـ میتونم بپرسم تو داداش منی یا این؟
محمد:«سعید چیز مهمی نیست ولش کن بابا»
ـ نه بذار داشت حرف میزدها!! چرا جواب نمیدی؟
سعید:«مارال سرمن داد نزن فهمیدی؟این واسم ازتو هم عزیزتره!»
با این حرف سعید زبونم قفل شد. فقط نگاش کردم بعدم از کنارش رد شدم و مسیرمو به طرف پشت ویلا کج کردم...تو شک حرف سعید بودم. میدونم از روی عصبانیت یه چیزی گفت ولی توقع نداشتم این حرف رو جلوی محمد بزنه. پشت ویلا یه تاب بود. روش نشستم وآروم تاب خوردم...حالم بد بود و گذر زمان رو نمیفهمیدم.
سها:«اینجا چیکار میکنی مارال؟»
سپیده:«باز چه دسته گلی آب دادین؟»
با بغضی آمیخته به عصبانیت گفتم:
ـ برو به اون سعید احمق بگو...دیگه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست..یادم تو را فراموش احمق!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه...کمی که آروم شدم ماجرا رو واسه دوتاشون گفتم. طبق معمول سها فقط گوش داد و بعدشم کلی باهام حرف زد تا آروم بشم اما سپیده کلی ا دست سعید شاکی شد...بعدم سه تامون برگشتیم ویلا.
همه دورهم نشسته بودن..یه سلام بلند دادیم و سه تایی رفتیم بالا. سپیده به سعید اشاره داد همراهمون بیاد. همین که رسیدیم به اتاق سپیده منفجر شد
ـ سعید یعنی چی این حرکات؟مارال خواهرته یعنی اینقد راحت مارالو به رفیقت فروختی؟سعید واقعا برات متأسفم...چطور میتونم بهت اعتماد کنم ها؟از کجا معلوم دوروز دیگه رفیقاتو به زنت ترجیح ندی؟ها؟
ـ میفهمی چی میگی سپیده؟ متوجه حرف زدنت هستی؟
سها:«بسه دیگه صداتون رو بیارین پایین...سپیده چرا اینقد تند میری؟و شما هم اشتباه کردی آقاسعید! کافیه دیگه...میخوام ازتون یه خواهشی بکنم...از این تاریخ به بعد شمادو تا تو زندگی مارال دخالت نکنین همچنین محمد...متوجه هستین؟»
سعید:«من اونوقت عصبی بودم یه چیزی گفتم...مارال عذر میخوام.»
ـ بروبابا...تو جدیدا از رو عصبانیت خیلی کارا میکنی اون از نیکل که...
سها:«با تو هستم مارال کافیه...پاشین همه فعلا بریم پایین...زشته جلو بچه ها هی دوره میگیریم»
4تایی رفتیم پایین
ـ سها حوصله ندارم تو جمع باشم....همین جا میشینم با ترمه و گل بو بازی میکنم...
مطالب مشابه :
ست كيف دوشي دخترانه و كيف لوازم آرايش و پول
صنعت چرم دست دوز مارال - ست كيف دوشي دخترانه و كيف لوازم آرايش و پول - دوخت انواع كيف زنانه و مردانه چرمي - صنعت چرم دست دوز مارال.
كيف پول دست دوز كد 7
صنعت چرم دست دوز مارال - كيف پول دست دوز كد 7 - دوخت انواع كيف زنانه و مردانه چرمي - صنعت چرم دست دوز مارال.
معرفی اعضای انجمن صنعت چرم
چرم دلیر. ۰۲۹۲۴۳۵۳۲۴۲. ۰۲۹۲۴۳۵۳۷۰۰. کیوان خادم حسینی. چرم خادم حسینی ... چرم مارال. سید جلال حسینی خواه. ۰۲۶۱۴۲۰۰۴۲۰. ۰۲۶۱۴۲۰۰۴۲۴. جواد چرمچی. چرمسازی چرمچی.
کیف چرمی بسیار شیک دخترانه کیف کتی امرون گ EH مارال چرم
سعد و نحس ایام ، ساعت ، قمر در عقرب - کیف چرمی بسیار شیک دخترانه کیف کتی امرون گ EH مارال چرم - ساعت قمر در عقرب 94 ، 95 ، سرکتاب ، سعد و نحس ایام - سعد و
برند های چرم ایران
معرفی بهترین برندهای چرم در ایران. صنعت چرم ایران دارای برندهای بسیار مشهور و نام آشنایی است که می تواند تامین کننده ... مارال چرم http://www.maralleather.net
پست پنجم رمان مارال(فصل دوم)
بعد از سلام علیکا و تعارفای مدل ایرانی، رو یه مبل چرم مشکی نشستم و اونم روبه روم ... مارال جان؟ ـ بله؟ ـ آدرس سوئیت و شماره همراهتو برام بنویس. دودل بودم که دکتر دوباره
آشنایی اجمالی با چرم
چرم گوسفند: چرمی زیبا، با قیمت مناسب میباشد و دوام خوبی دارد. چرم گاو: ... چرم مشهد چرم درسا مارال چرم کهن چرم تک چرم هنر چرم چرم نگار چرم اصل را چگونه تشخیص دهیم
پست سیزدهم رمان مارال
طبقه اول پذیرایی بود و دورتادور اون رو با مبل های چرمی و غیرچرمی پوشش داده بودن...یه تلویزیون خیلی بزگ هم به دیوار کناری ویلا متصل بود.روی دیوارا پربود قاب عکس
برچسب :
چرم مارال