رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

فصل نهم: خداحافظ...

طلا با ان لباس سفید دنباله دار و نیما با ان کت وشلوار مشکی چنان عاشقانه با نوای ویولن سل نوتریکا میرقصیدند که انگار جز انها هیچ کس دیگر در ان مهمانی با شکوه حضور نداشت.
مریم و نوید هم برای خودشان میگفتند ومیخندیدند.
عشقشان خیلی هات و داغ نبود ... اما یکدیگر را دوست داشتند...
هر دو از موقعیت اجتماعی خوب و خانواده های خوب برخوردا ربودند.
ناصر ونیوشا هم که چند روز پیش محرم هم شده بودند ونیوشا خدا را هم بنده نبود ... از کنارش تکان نمیخورد.
به درخواست نوتریکا عمه فائزه هم در مجلس حضور داشت.هرچند طیبه رویش نشده بود که بیاید...
ماهان هم گوشه ای با بساطش با روزبه وچند تن دیگر مشغول بودند... وقتی پیشنهاد ازدواجش به طوطیا با رد او مواجه شد دیگر دور برش نمی پلکید...
یک هیچ به نفع نوتریکا بود.
هرچند هنوز نتوانسته بود حس درونی اش را ابراز کند.... اما دیگر کل فامیل رابطه ی انها را زناشویی می دانستند!
بعد از پایان رقص دونفره ی عروس و داماد سیمین مهمانان را به شام فراخواند.
نوتریکا رو به طوطیا لپهایش را باد کرد وخندید....خوبی اش این بود که با ان کفشهای پاشنه بلند نمیتوانست دنبالش بدود... فقط با حرص نگاهش کرد.
نوتریکا هم تا انجا که جا داشت با چهره و ابرو و چشم از خجالتش در می امد.
با ان قد کوتاه و اندام تپلش در ان پیراهن کوتاه طوسی و ساق مشکی که تا نیمه های ساق عریانش را می پوشاند دوست داشتنی شده بود...
نوتریکا هم به نوبه ی خود ادم بود و چشم و گوش نبسته!
خودش هم با کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید و کراوات ترکیبی از رنگها ی طوسی و مشکی سفید عالی بود.
دو چشم خاکستری خوب بهم می امدند.
صرف شام باشوخی وخنده ی مهمانان همراه بود. جاوید وجلال راضی بودند.. سیمین و سیما هم که مشخص بود... تا جشن به اتمام نرسد انها همچنان در هول و هراس می بودند.
نوتریکا کنار طوطیا ایستاد وگفت: نصف شبی چه خبره بشقابتو پر برنج کردی؟
طوطیا چشم غره ای به او رفت و نوتریکا باز سر تا پا نشاط شد.
نیوشا هم با ناصر مشغول بود... نفس هم با طوطیا خوب جفت وجور شده بود و پسرها را چشم چرانی میکردند.
نوتریکا هم تمام هوش و حواسش معلوم بود پی کیست... فقط منتظر یک فرصت جانانه بود تا تمام حرفهایش را بگوید.
بعد از صرف شام... خیلی از بستگان دور قصد رفتن کردند.
نیما وطلا هم از خستگی یک گوشه پهن شده بودند.... خانه شان هنوز رنگ نشده بود واماده نبود... قرار بود چند روزی در اتاق نیما اسکان گزینند تا اماده شدن کامل خانه...
طلا که کلا عین خیالش نبود... نیما هم بدتر از او...
نوتریکا گوشه ای نشست ... حامد گیتاری به دستش داد و گفت: خوب حالا چی؟
نوتریکا: همون که قرار بود...
احسان خندید و گفت: ابروریزی نکنی..
نوتریکا: خفه...
احسان با خنده گوشه ای ایستاد. هیچ وقت از موسیقی خوشش نمی امد.
حامد پشت ارگ رفت از ارکست خواسته بودند لحظه ای تجهیزاتشان را به انها قرض دهند... در حال تنظیم اهنگ بود....
نوتریکا برای این شب خیلی تمرین کرده بود.. تمام هم وغمش را گذاشته بود برای خواندن این اهنگ قرضی ...
در حالی که پنجه هایش را روی سیم ها میکشید... تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.امیدوار بود ابروریزی نکند...
طوطیا در مسیر دیدش قرار داشت.
جالب این بود انقدر گرم صحبت با نفس بود که اصلا حواسش پی او نبود....
موزیک نواخته شد...
کمی بعد با صدای او همراه شد.
طوطیا چنان به سمتش چرخید که صدای مهره های گردنش را شنید.
دوست دارم
چون دلمو نمیشکنی تو
بیشتر از خودم به فکر منی تو
دوست دارم
چون همیشه کنارمی تو
خسته که باشم بی قرارمی تو
*******
به خاطر دلت که دریاست
چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی
دوست دارم
دوست دارم....
تو واسه من نفسی
نیست مثل تو کسی
یه ما ه ه ه روی زمینی
تو پاک و مهربونی
تو قدرمو میدونی
توی دنیا بهترینی
همین که هستی
بهترینی/ بهترینی/ بهترینی/بهترینی...
*******
دوست دارم
چون که تکیه گاهمی تو
تو گریه هام همیشه پناهمی تو
دوست دارم
چون تو شبا ماه منی تو
همه میگن نیمه ی گمشدمی تو...
*******
به خاطر دلت که دریاست
چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی
دوست دارم
دوست دارم....
شاید خیلی عالی نبود... اما برای طوطیا انقدر بود که چشمهایش پر از اشک شود وتا اتمام اهنگ یک لحظه هم نگاهش را از او نگیرد.
نوتریکا چشمکی نثارش کرد.
طوطیا سرخ شد وسرش را پایین انداخت.
اهنگ تمام شد... با تمام وجود برای یک نفر خواند.
نوتریکا منتظر بود بیاید چیزی بگوید.... نیامد...ناچارا خودش رفت وگفت: خوب بود؟
طوطیا چینی به بینی اش انداخت وگفت: ایییی... بدک نبود... اما... یه جاشو اشتباه خوندی...
نوتریکا:کجاش؟
طوطیا: اونجاش که میگه یه ستاره روی زمینی..
نوتریکا لبخندی زدوگفت: فضانوردا ماه و ول نمیکنن به ستاره بچسبن!!!
طوطیا لبخندی به پهنای لب زد...
چال گونه اش هویدا شد.

نوتریکا هم متقابلا خندید ...
رگ پیشانی اش را به نمایش گذاشت.
نوتریکا را صدا کردند واو ناچارا طوطیا را تنها گذاشت.
طوطیا به اسمان خیره شد. ماه کامل بود... بیست و هشتم اردیبهشت روز جشن نیما و طلا.. روز اعتراف نسبی نوتریکا...
شاید بهترین روز زندگی اش بود.
نیما وطلا سوار مزدا 3 تیپ جدید نوتریکا شدند... نوتریکا خودش هم برده بود ان را گل زده بود.
هدیه ی عروسی نوتریکا به برادرش یک دور زدن با ان بود.... هرچند ماشین را دو هفته هم نبود که پدرش خریده بود....
نوتریکا ان را از جانش بیشتر دوستش داشت. مهمانان خداحافظی کردند و رفتند.
شب جای خود رابه صبح داد.حامد واحسان به معنای واقعی زحمت کشیدند... تمیز کاری باغ و جمع کردن میز و صندلی ها خیلی طول کشید و انها با شوخی وخنده به همراه نوتریکا مشغول بودند.
نیما وطلا هم از خانواده خداحافظی کردند وبا اتومبیل نیما به سمت شمال حرکت کردند... تا ماه عسلشان اغاز شود.
قرار بود صبح زود نیما وطلا به ماه عسل بروند.
طوطیا شب را نخوابید... اعتراف زیبایی بود... اما چه فایده... او فقط یک شعر را خواند... حتی شعری که از خودش هم نبود. به هر حال تا از زبان خودش نشنود... نمیتوانست احساساتش را متقابلا بیان کند.
دانشگاه را چه میکرد... ساعت ده کلاس داشت.
نوتریکا او و نیوشا را با موتور رساند. ماشینش هنوز گل زده بود...
جلوی در دانشگاه رو به طوطیا گفت: ظهر میام دنبالت..
طوطیا: واسه چی؟
نوتریکا اخم کرد وگفت: واسه چی داره؟
طوطیا: خوب بیا...
نیوشا لبخندی زد و سری تکان داد وگفت: خداحافظ و وارد دانشگاه شد.
نوتریکا با اخم گفت: اصلا نمیام...
طوطیا: نیا.... خداحافظ....
نوتریکا: خداحاظی نمیکنم....
طوطیا: نکن.... ولی خداحافظ وخندید و وارد دانشگاه شد.
نوتریکا میخواست خودش و او را با هم تکه تکه کند.
وارد خانه شد.... تا ساعت سه مثل مرغ سرکنده این طرف وان طرف میرفت... یک انگشتر نگین دار ظریف هم خریده بود.
دیگر باید حرفهایش را میزد... دیشب شب زیبایی بود... امیدوار بود طوطیا جوابش به او مثبت باشد.هرچند تقریبا صد در صد احتمال میداد مثبت باشد.
یعنی چه کسی بهتر از او...
وارد اتاقش شد... روی تخت دراز کشید و به سقف سفید خیره شد... پوسترهایش را برداشته بود... اتاقش را رنگ کرده بود... نو شده بود.
نیما که میرفت اتاقش احتمالا به او میرسید.
نوتریکا با اینجا مشکلی نداشت که هیچ.... خیلی هم با دنجی ان راحت بود... به هر حال حاضر نبود اتاقش را عوض کند.
ساعت دو بود.
بس بود دیگر باید به دنبال طوطیا میرفت...
سیمین: کجا سرظهری؟
نوتریکا: دنبال طوطیا...
سیمین: زوده که...
نوتریکا: نه... کاری نداری؟
سیمین خنده ی معنا داری کرد وگفت: به سلامت..
نوتریکا:خداحافظ....
سیمین سری تکان داد و با حسی خوشایند مشغول کارهایش بود.خانه هنوز بهم ریخته بود.
خوشبختانه گلهای ماشین را کنده بود... سوار شد و یک بار به اینه نگاه کرد...خوب بود... اما به نظرش مدل موهایش افتضاح بود.. نیمی عقب.... نیمی بالا.... نیمی در صورت... انقدر ژل و تافت زده بود که مثل چوب شده بود.
دقیقا امروز که برایش مهم بود باید اینقدر افتضاح می بود؟
جلوی دانشگاه جای پارک نبود... مجبور شد سر خیابان پارک کند.
از ماشین پیاده شد... با عشق دزدگیر مزدای ابی نفتی اش را فشرد.
جلوی در دانشگاه ایستاده بود ومنتظر بود... یازده تا پیام کوتاه هم به طوطیا داده بود که من یک ساعت است جلوی در منتظرم... چرا نمیای...کجایی؟
اخرش هم دید.... او مثل پنگوئن سعی دارد تند تند قدم بردارد...
نوتریکا با لبخند از خیابان رد شد و به سمتش امد وگفت: سلام..
طوطیا چپ چپی نگاهش کرد وگفت: علیک سلام.... ابروم و بردی...خوب یه دقیقه دندون رو جیگر بذار...
نوتریکا: خوب کجا بریم؟
طوطیا: چه میدونم... من گرسنمه...
نوتریکا با غیظ گفت: تو که گشنه ی خدایی هستی... و خندید...
طوطیا با حرص میخواست از خیابان رد شود... نوتریکا دستش را گرفت وگفت: حالا قهر نکن...
طوطیا فورا دستش را از دست او دراورد و گفت: این حرکات چیه ... زشته جلوی بچه ها...
خیابان عریضی بود... هنوز داشتند بحث میکردند.
نوتریکا ایستاد وگفت: اصلا محبت بهت نمیاد....
طوطیا خندید و. گفت: توهم که چقدر به من محبت..... اما همان لحظه متوجه موقعیتشان شد....
هولش داد وجیغ زد: نوتریکا مراقب باش...
و وانت ابی ای محکم او را به سمتی پرت کرد...نوتریکا ماتش برده بود... صدای جیغ طوطیا وجیغ لاستیکهایی که ترمز کرده بودند و روی زمین نقش بسته بودند... یکی بود....
صدای هیاهو... به ارامی بالای سر طوطیا ایستاد.... غرق خون بود.
مبهوت... به راننده خیره شد.
شهرام بود... برادر شیده....
میخواستند فرارکنند... مردم اجازه ندادند.
نیوشا با دیدن صحنه جیغ زد و بالای سر طوطیا نشسته بود وگریه میکرد.
نوتریکادر میان ان همه سر و صدا فقط خس خس نفسهای او را میشنید.... کتانی اش از پا درامده بود.
صفحه ی ساعت مچی اش ترک خورده بود.از بینی و دهانش خون می امد...
روی اسفالت هم رنگی شده بود.
نمیدانست چه شد... یا چه اتفاقی افتاد... انها داشتند حرف میزدند...
نفسش رافوت کرد... در راهروی اورژانس نشسته بود... پیراهنش خونی بود.... اینبار خون خودش نبود..
طوطیا را به اتاق عمل بردند...
هنوز نمیدانست و نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است... تمام کارها را نیوشا انجام میداد... گریه میکرد... به این سو و ان سو میرفت.هنوز مات مات بود.
دستی روی شانه اش قرار گرفت... مردی بود.
چهره اش اشنا بود...صدایش را از دور میشنید.... خسته بود....سرش گیج میرفت. دهانش خشک بود.... یک تصویر از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
چهره ی طوطیا... حرفهایش... لبخند هایش... محبت هایش.... صورت خونی اش....
جاوید صدایش کرد... نوتریکا سعی کرد تمرکز کند... اما بعد همه جا سیاه شد...
سنگین بود... به ارامی از جا برخاست... به دستش سرم بود... ان را کند... د راتاق تنها بود. بی حواس از انجا بیرون امد.... در راهرو نوید را دید...
نوید به سمتش امد وگفت: چرا بلند شدی؟
نوتریکا نگاهش میکرد.
نوید ارام اورا روی صندلی راهرو نشاند وگفت: خوبه.... عملش کردن.... همین الان از اتاق عمل اومده بیرون....
نوتریکا مانده بود او از کی حرف میزند... اصلا چه شده بود... چرا خانه نبود.
به سختی پرسید:من کجام؟
نوید به ارامی گفت: نوتریکا یادت نیست؟ طوطیا تصادف کرد... اوردیش بیمارستان...
افسری همان لحظه جلو امد وگفت: شما راننده رو میشناختین؟
چند نفر شهادت دادند عمدی بود...
میشناخت.... عمدی... عمدی بود...
نوید با کلافگی گفت: اخه کی ممکنه با طوطیا دشمنی داشته باشه...
نوتریکا با خود فکر میکرد....طوطیا نه... او... خودش... طوطیا شد سپرش...
کاش نمیشد... همه ی اتش ها زیر سر خودش بود... کی یک روز خوش میدید... کی میتوانست ارامش داشته باشد.
سرش را میان دستش گرفت.
نوید سعی داشت ارامش کند...
طوطیا چه گناهی داشت...صدای پدرش و عمویش را شنید...
نوتریکا ایستاد... پزشک طوطیا بود.
جلال انگار گریسته بود... چشمانش ششهادت میدادند.
نوتریکا به سرعت خودش را به جمع انها رساند.
حرفهای پایانی پزشک را شنید.
-خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود... شکستگی جمجمه خیلی شدید نیست... و ما تونستیم جلوی خونریزی وبگیریم...توکل کنید به خدا... ما هرکاری که از دستمون بربیاد انجام میدیم... امید داشته باشید... در حال حاضر بیهوشه... و تابهوش نیاد ...
نوتریکا وارد بخش مراقبتهای ویژه شد...
نوید هم به دنبالش..
پرستاری اماده ی غر غر کردن بود.. خواست تذکر بدهد...
اما نوتریکا به زحمت و بریده بریده گفت: فقط 1 دقیقه... تو رو خدا....
لحنش یا نگاه ملتمسانه اش... هرچه بود پرستار نرم شد...
اتاقی را نشان داد.از پشت شیشه نگاهش میکرد... خیلی ها را به این شکل اویزان به سیم ولوله دیده بود.... چشمهایش بسته بود.
ان خطهای سبز روی صفحه ی مشکی که مثلث وار میرفتند پشت سر هم ... نشان میداد زنده است...
کاش چشمانش را باز کند.. قول میدهد دیگر وقت را از دست ندهد.
ارام گفت: طوطیا دوست دارم... به خدا خیلی دوست دارم...
اصلا اگر چشمهایش را باز کند قول میدهد به او بگوید هزار بار دوستش دارد.... بیشتر... هر روز... هرروز میگوید.... چرا بیدار نمیشد.خوابش سنگین نبود.
نوید دستش را روی شانه ی او فشرد.
نوتریکا زمزمه کرد: بدون اون میمیرم...
نوید اهسته گفت: توکل کن به خدا... خواست حرف دیگری بزند که او رفت
دیگر نایستاد که بشنود... باید توکل میکرد... باید خدا را صدا میکرد... خدا حق نداشت تقصیر او را گردن دیگری بیندازد...
تاکسی سوار شد... فقط گفت: مستقیم... حتی نمیدانست کجا....
به ترافیک خورده بودند.. کلافه حساب کرد وپیاده شد...
راهی را پیش گرفته بود که نمیدانست کجاست... قدم برمیداشت و سعی داشت حرفهایش را مرتب کند و به او بگوید.....
چه بگوید؟ بنده اش است... اختیارش را دارد... اما چرا حالا.... چرا حالا که همه چیز داشت درست پیش میرفت....
چقدر نذر کند... چقدر بدهد او را پس بگیرد؟ در راستای اتوبان قدم برمیداشت.... اصلا کجا بود... نمیدانست.. قدمهایش تند بود .... دنبال خلوتگاهی بود... شاید هم دنبال خدا میگشت... باید توکل میکرد.. باید او را پیدا میکرد تا به او توکل کند تا طوطیا نجات یابند تا...
شب شده بود... قدمهایش بی رمق بود... نمی دانست کجاست.... کجا میرود... از کجا می اید...
حتی به طوطیا نگفته بود چقدر دوستش دارد....
نگاهش به تاریکی افتاد.. به ماه .. به ستاره ها.... به اسمان ابری و غبار الود...
خدا کجا بود؟ در همین نزدیکی ها... نزدیک تر از رگ گردن؟
به کجا میرفت وبه خدا توکل میکرد؟
ایستاد.... خدا را میتوانست حس کند..... خدا ... خدا... خدا....
نالان گفت:چرا اینکارو کردی؟ چــــرا؟
دو زانو به زمین افتاد... گریه میکرد.... نباید میگریست.. باید توکل میکرد... حالا وقت این کارها نبود... باید امید می داشت....
با تمام وجودش فریاد کشید: خدایــــــا.... هنوز امیدی هست؟
و انعکاس صدایش در فضا پیچید... انگار خدا جواب داد: هـــســــت... هـــســــت ... هـــســــت ...

نوتریکا

خورشید.ر

17:1 جمعه28 مرداد

پایان


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان پونه (جلد 2) - 3

46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسب‌ها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,




پونه (جلد اول)2

پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.




رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




برچسب :