رمان فرق بین من و اون 13

"باران"

با بچه ها آماده بودیم بریم استخر که گوشیم زنگ خورد،حاکان بود:بله؟

حاکان:سلام.خوبی؟

_سلام حاکان.توخوبی؟چه خبر؟

--قربانت.خبری نیست..توچه خبر؟

_سلامتی..داشتیم بابچه ها میرفتیم استخر..

--بیخیال بابا هوا سرده سرما میخورید.من میخواستم دعوتت کنم بریم بیرون..خب نمیشه تو با دوستات نری؟

_آخه...باورکن دوست دارم بیام...اما...

لیلی نگام کرد وبا حرکت سرش ازم پرسید چی شده؟

به حاکان گفتم:یه لحظه گوشی...

بعد آروم گفتم:بچه ها حاکانه..دعوتم کرده...

السا پرید وسط حرفم:خب دیوونه باید باهاش بری..

لیلی:راست میگه حالا یه روز دیگه باهم میریم استخر،تو برو یکم به خودت برس باهاش برو...

منم ازخدا خواسته توگوشی گفتم:حاکان من باهات میام...

حاکان:خوبه..پس من منتظرتم.آماده شدی بهم خبر بده..

_باشه پس فعلا بای

--تابعد...

گوشی رو قطع کردم.السا ولیلی دستم رو کشیدن وبردنم توی اتاق وشروع کردن به آرایش کردنم...بعد از تموم شدن آرایش کمی که روی صورتم انجام دادن السا به سمت کمدرفت و بهترین لباسام رو انتخاب کرد وبرام آورد:اینارو بپوشی محشر میشی...

لبخندی زدم:مرسی السا جونم.

السا باعجله گفت:بسه بسه پاشو حاضر شو الان پشیمون میشه..

لیلی:چرا باید پشیمون بشه..از خداشم باشه..باران جونم یکم ناز کن براش،تو دیرتر برو...

السا:برو بابا.دوره ناز کردن و این حرفا خیلی وقته گذشته...

حاضر شدم وجلوی آینه خودمو نگاه کردم،خوشم اومد..یه مانتوی سرمه ای خیلی شیک وخانومانه...شلوار تنگ مشکیِ ساده...روسری مشکی..عینک آفتابیم هم زدم..

آرایشم خیلی کم وساده بود یکم موهامو یه طرفه ریختم روی صورتم...

گوشیم روبرداشتم وبه حاکان اس دادم که من حاضرم..

بلافاصله حاکان زنگ زد:الو

حاکان:حاضری؟

_آره من حاضرم...

حاکان:باشه پس بیا پایین.

_باشه اومدم.

گوشی رو قطع کرد.. یه بار دیگه توی آیینه خودمو نگاه کردم:بچه ها خدافظ واسم دعا کنید..

السا:برو عزیزم خوش بگذره بهت..

_قربونت خدافظ.

سریع کفشامو پوشیدم و رفتم پایین..هنوز حاکان نیومده بود..رفتم رو یه نیمکت نشستم که اونم اومد...براش دست تکون دادم که اومد طرفم..

بازم مثل همیشه خوشتیپ شده بود..تا بهم رسید لبخندی زد وگفت:خانوم شما با آنجلینا جولی نسبتی دارید؟

لبخندی زدم وگفتم:آره دختر خالمه..

حاکان:جدی میگی؟اصلا شبیه هم نیستید...ای کاش یکم به دختر خالت میرفتی...

خندیدم وگفتم:حالا سلامت کو؟

با دستش به پشتش اشاره کرد:اونجاست،میخواست بیاد من نذاشتم...

_خب حالا..چه خبر؟

--از سلام؟

_آره.خوبه؟خودت خوبی؟

--خوبه..حاکان میرسونه...

زدم زیر خنده...نه جدی چه خبر؟

--ای بابا..مگه من 20:30 ام؟

_اصلا اشتباه کردم خبر نخواستم...

یکم بهم خیره شد وگفت:بریم؟

_آره بریم...

--لنگارو خیس کن بریم..

باخنده گفتم:ای بابا حاکان اگه نمیای که من بادوستام برم استخر..

_باشه بریم...

با هم به سمت ماشین مهراد به راه افتادیم.منتظر بودم که درو برام باز کنه که دیدم خودش رفت نشست به منم اشاره کرد که سوار شم..

سوار شدم که گفت:چیه؟منتظر بودی درو برات باز کنم؟

خواستم حرف بزنم که گفت:ببین،بزار از همین الان یه چیزی بهت بگم اولا اینکه منو با رانندت اشتباه نگیر...دوم اینکه من اصلا از این جنتلمن بازیا خوشم نمیاد...

_خب که چی؟

ماشین رو به حرکت درآورد وجوابم رو نداد...یکم توی سکوت رانندگی کرد که بعدش بی حوصله دستگاه پخش رو روشن کرد..

دکلمه ای از مریم حیدرزاده بود:

 


مطالب مشابه :


رمان فرق بین من واون 1

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - رمان فرق بین من واون 1 - ♥♥گلچینی از بهترین




رمان فرق بین من و اون *15*

رمان فرق بین من و اون *15* شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 7

رمان فرق بین من و اون 7 "آرمان" شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 12

رمان فرق بین من و اون 12. ای خداااااااا من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان فرق بین من و اون 13

رمان فرق بین من و اون 13 "باران" من مشکل دارم از وقتی رفتم خونه عموم واون صحنه رو دیدم




رمان فرق بین من و اون30

رمان فرق بین من و اون30. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۲۹ | 14:24 من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان فرق بین من واون رمان من و داداشم و




رمان فرشته من 22

رمان فرق بین من واون(مهسان) رمان قرعه بنام3نفر(فرشته 27) رمان قتل سپندیار(moon shine/parmisa65)




برچسب :