بهدنبال قوچ البرز
در فاصله تقريبا 1500 متري ما يك گله شكار ميچريد، دقيق نگاه كردم و ديدمشان، شش تا قوچ خوب داخل گله بودند. بهآقا سيد گفتم تقريبا دو هفته پيش يك گله ششتايي قوچ ديدم، تو همين منطقه كه خيلي خوب بودند،نظر ما هم اين است كه همانها را پيدا كنيم و برويم سراغشان.
لبخند استادانهاي زد و بهمن گفت،آن شش تا قوچ حالا بين صد تا چشم تيزبين و پنجاه كله هوشيار ميش پنهان شدهاند. فصل كل دوييه پسرجان. قوچها حالا قاطي گله شدهاند و سر تير رفتن آنها كار راحتي نيست. گله مورد نظر ما در قسمتي از كوه ميچريدند كه بسيار باز بود و جايي براي پناهكردن و نزديكشدن بهآنها نبود. يك ساعتي غرف در تماشاي قوچ و ميشها گذشت و من بهاندازهاي از مناظر و فيلم مستندي كه در بزرگترين سينماي جهان با پردهاي بزرگ ميديدم لذت ميبردن كه يك يوز از نگاه كردن بهگله غزالها. آخر در مجلهاي خوانده بودم دانشمندان معتقدند كه يوزها در هنگام سيري روي بلندي مينشينند و بهگله حيوانات با لذت نگاه ميكنند، اين عمل بسيار شبيه تلويزيون نگاه كردن انسانها است. سپس بهآقا سيد گفتم چكار بايد كرد؟
با خونسردي مثالزدني كه داشت يك اورس پير را نشانمان داد و گفت بايد بكشيم زير آن اورسي و منتظر بمانيم تا ببينيم كه شكار در ادامه چريدن بهكدام طرف ميرود. شكار زير دست ما بود و بهسمت بالا ميآمد، اما خيلي آهسته.
تن خود را يله داده بوديم بهسكون كوه و از سكوتش لذت ميبرديم. غرق در اين همه زيبايي و شكوه، بوتههاي خشك با صبوري تمام صورت بهسيلي سرماي زمستان سپرده بودند و بهار را انتظار ميكشيدند. خورشيد بهوسط آسمان رسيده بود، اما از گرماي صبح ديگر خبر نبود؛ سوز مهر سوزي نرم نرم بهپوست صورت من سوزن ميزد. در زير همان درخت ناهار را صرف كرديم – جاي همه خوانندگان خالي. سفره ما خيلي رنگين نبود،ساده ساده، اما در سر هيچ سفره رنگيني و در هيچ رستوران آنچناني غذايي بهاين لذيذي نخوردهام. اصلا در هيچ رستوراني نميشود اين همه غذا خورد. شايد كوهپيمايي و يا طبيعت كوه ما را اين چنين گرسنه كرده بود. خيلي دلم ميخواست ميتوانستيم يك چاي كندوكي هم دم ميكرديم و ميخوريديم،اما ترس از اينكه شكارمان رم بخورد اين اجازه را نميداد.ژقوچ و ميشها بالاتر آمده بودند، به فاصله 900 تا 1000 متر. تعدادي از آنها قصر خوابيدن داشتند،اما شيطنت قوچها مانع آن ميشد و هر از گاهي گله را به اين طرف و آن طرف ميدواند. هر بار كه گله بهسويي رم ميخورد رنگ از رخسار دوست ما ميپريد. چند باري پيشنهاد داد كه با يك شليك هوايي شكار را بهمنطقه ديگري بفرستيم و آنگاه برويم سرتيرشان! اما دفعه آخري كه اين پيشنهاد را داد آقا سيد رو به او كرد و گفت: پروانه كل اگر داشتي شايد يك كوه آنطرفتر كل مورد نظرت را پيدا ميكردي، اما قوچ و ميش همين كه رم بخورد بايد پروانهات را عوض كني و بري يك منطقه ديگر بزنيش، كه اين هم امكانپذير نيست آقا. و بعد شروع كرد بهنقل خاطرات 30 سال در محيط زيست. آنچنان از شكارهاي منطقهاش ميگفت كه گويي از يك انسان حرف ميزند. بهما ميگفت: بهاندازه بچههام اينها را دوست دارم. يه جورايي با زندگي من مخلوط شدهاند. باور كنيد كه پاهام همراهي نميكنن كه همراه شكارچي بهكوه بيام و ببينم كه كسي بهطرفشان تير مياندازه. اگر براي بقاي خودشان لازم نبود نميگذاشتم يكي ازشون كم بشه. اما چكار ميشه كرد قوچها هر چه بزرگتر ميشن و سنشون بالا ميره بازدهي كمتري در توليدمثل دارند و بهخاطر قدرت بيش از حدشون نسبت بهجوانترها، قوچهاي جوان هم جرأت نميكنن بهگله نزديك بشن، اينه كه امكان داره يك سري از ميشها قسر بشن و در بهار سال بعد برهاي دنبالشون نباشه.
ناگهان صداي سوتي كلام سيد را قطع كرد. سر بهسمت بالا چرخاند. در فاصله 35 متري ما چند رأس ميش ايستاده بودند و ما را نگاه ميكردند. سيد ميشناختشان. گفت اينا گله دره بيداند، حتما گرگي يا حيوان ديگهاي رمشون داده كه بهاينجا اومدن. خدا كنه بيسر و صدا برگدن سمت خودشون – اگه خيلي اذيت نشده باشن از پشت سر،با ديدن ما برميگردن. همينطور هم شد، يكي دو تا سوت زدند و برگشتند. دره پشت سر ما رو كه رد ميكردند شمردم حدود 40 تايي بودند. چند تا قوچ هم داخلشان بود، اما قوچهاي زير دست ما چشمگيرتر بودند.
خورشيد متمايل شده بود و ما بهغروب نزديكتر ميشديم، زير درخت گير كرده بوديم، نه راه پس داشتيم و نه راه پيش. دوست شكارچي بنده كه گويي خسته شده بود گفت: از همين فاصله يك تير بيندازيم. سيد در جوابش گفت: شكار گل شده و قوچها داخل گلهاند، خطرناكه، داخل گل نبايد تير انداخت.
صحبتهاي سيد تمام نشده بود كه ناگهان گله زيردست ما بهشدت رم خورد حيوانها با سرعت بهجهت مخالف ما حركت كردند. مات و حيرتزدهبهگله رمخورده نگاه ميكرديم. نميدانستيم چه اتفاقي افتاده است. از سيد پرسيديم چرا اينطوري شد؟
سيد گفت: اين شكار آدمديده كه اينجوري سرخورد و رفت.
گفتم: يعني ما را ديده؟
- نه كس ديگهاي را ديده.
ولي آن ديگري كي بود و اينجا چه ميكرد؟ پرسيدم چطور ميگوييد آدم بوده، شايد حيواني چيزي باشه، مثلا گرگي.
در جواب من گفت: بعد از 30 سال خدمت ديگه فرق رم خوردن شكار از دست آدم يا گرگ را مي دانم. بيسيمش را درآورد و با پاسگاه تماس گرفت. در ميانه ارتباط با پاسگاه شخص ديگري روي خط آمد و گفت آقا سيد كجاي منطقه هستيد. بعد از چند لحظه ديديم از سمت راست مرد جواني بهطرف ما ميآيد. مأمور بود و از جهت ديگري از منطقه براي گشتزدن زده بود بهكوه و درست از جلوي شكارهاي در آب و نمك خوابانده شده ما درآمده بود. رو به دوستم كردم و گفتم، ما هنوز دو روز ديگر وقت داريم. نگران نباش دست خالي از اين منطقه برنميگرديم.
هوا تاريك شده بود كه به ماشين رسيديم و راهي پاسگاه شديم. بعد از رساندن آقاسيد بهپاسگاه قرار فردا را گذاشتيم، فردا ساعت 6 صبح همينجا، و از هم جدا شديم.
شام را خورده بودم و بعد از يك چاي داغ خودم را براي يك خواب راحت آماده ميكردم. بهسقف اطاق خيره شده بودم و در فكر شكار فردا، فكر شكار خواب را از چشمان خستهام ربوده بود، با خودم گفتم بايد سعي كنم زودتر بخوابم تا صبح زود بتوانم پرانرژي از خواب بيدار بشوم و يك روز خوب را آغاز كنم. اما همين كه چشمهايم را روي هم ميگذاشتم، انگار پشت پلكهايم، تصاوير و مناظري كه از صبح ديده بودم ميگذشت. نفهميدم كي خوابم برد. با صداي زنگ ساعت كه از خواب بيدار شدم احساس كردم خيلي نخوابيدهام. با مقداري نان و پنير و گردو مختصر تهبندي كردم و منتظر دوست ماندم. دير كرده بود. اين دوست ما هميشه يك سري كارهاي عقبافتاده داشت كه وقت سفر يا شكار بهيادشان ميافتاد و گروه را ساعتي معطل ميكرد! تقريبا ساعت 7 جلو پاسگاه آقا سيد رو سوار كرديم و راهي كوه شديم.
از ماشين پياده شديم و بهراه افتاديم، دوست شفيق بنده هم شروع كرد مثل پنگوئن راه رفتن؛ چند وقتي بود كه كوه نرفته بود و فشاري كه روز گذشته بهعضلاتش آورده بود باعث گرفتگي عضلاتش شده بود. براي اينكه عضلاتش نرم شود و بتواند راحتتر حركت كند يك راه بغلبر و مارپيچ را انتخاب كرديم. همينكه عرقش درآمد كم كم عضلاتش آزاد شدند و همپاي ما بهراه افتاد.
ساعت 10 صبح بود كه كمركش كوه پشت يك اورس نشستيم به دوربين كشيدن. با توجه بهمسيري كه روز گذشته شكارها سرخورده بودند راه جديدي را پيش گرفته بوديم. اما با تعجب ديدم شكاري كه در آخرين ساعات روز قبل بهطرف مخالف جايي كه ما نشسته بوديم رفته بود حالا بالاتر آنجا و تقريبا در سره كوه مشغول چريدن است. اينكه چطور و چرا گله اينقدر راه را برگشته بود نميدانستيم. راههاي مختلف را براي سرتيركردن شكار مرور كرديم. اما هيچكدام مرا راضي نميكرد. اينكه مثل ديروز صبر كنيم يا غيره … فكري بهنظرم رسيد. اينكه برگرديم مسير ديروز را برويم بالا و شكار را مثل گلهاي كه ديروز اول وقت سر راهمان بود دور بزنيم. سخت بود اما مطمئنترين راه براي اينكه وفق بشويم همين بود. با آقا سيد مشورت كردم و نظرم را گفتم، تأييد كرد و گفت: بهشرطي كه اين رفيقت همپاي ما بياد. اين استاد كه من ميبينم ازش بعيده بتونه تا غروب اينن راه رو بره.
- ميتونم بيام، اما يه خورده پاهام درد ميكنه!
راهي را كه ديروز شكارها بعد از ديدن مأمور محيط زيست رفته بودند با دقت مرور كرديم. چند كوره راه با 30 سانت عرض در سينهمال كوه بهسمت پايين كشيده شده بود و مشخص بود كه مسيري آشنا و پر تردد براي شكار منطقه بهشمار ميآيد. بهسيد گفتم اگر اين شكار مجددا از آن نقطه رم بخورد چقدر امكان دارد مسير ديروز را پيش بگيرد.
سيد گفت: اگر از سر پايينتر بيايند و انسان يا حيواني از بالاي سر رمشون بده احتمال رفتن راه ديروز خيلي زياده.
دوست شكارچي و آقا سيد را نزديك آن راههاي باريك گذاشتم، فاصلهاي تقريبا 200 متر خودم هم طبق برنامهريزي كه با سيد كرده بودم، آماده شدم تا كوه را دور بزنم و شكار را رم بدم بياد تو – تر رمشون- سريع آماده شدم و حركت كردم.
توي اين منطقه شايد نسبت بهمناطق ديگر شكار بيشتري را ببينيد اما زدنش كار راحتي نيست. چون بهمحض اينكه وارد كوه ميشويد چند صد تا چشم شما را زير نظر دارند. منظورم شكارها هستند كه از اطراف و فواصل دور و نزديك در گلههاي 30 ، 40 تايي مشغول چريدن هستند و همين كار را يك مقدار سخت ميكند.
مسيري كه انتخاب كرده بودم كوتاهترين راه براي دستيابي بهقله و دور زدن گله مورد نظرم بود كه امكان ميداد دور از چشم شكارها آنها را دور بزنم اما شيب خيلي زيادي داشت، زودتر از آنچه كه فكر ميكردم بهقله رسيده بودم. حدود يك ساعت و پنج دقيقه راه خيلي زيادي را آمده بودم، همهاش سينهكشهاي شني با شيب تند. بهبالاي قله كه رسيدم باد را چاق كردم و مقداري عقبتر از سره كوه نشستم و نفسي تازه كردم. از اينكه توانسته بودم اين مسير را در مدت زماني كمتر از آچه كه فكرش را كرده بوديم طي كنم بهخودم اميدوار شدم. سيد گفته بود اگه خيلي خوب راه بري 2 ساعت ديگه روي سر شكارها هستي و من تقريبا نصف اين زمان را صرف كرده بودم.
از فراز اين قله زيبا تهران را شود ديد. آن روز پديده وارونگي هوا پيش آمده بود و به جز تعداد كمي ساختمان در ابتداي تهران پارس و خاكسفيد مابقي تهران را دودي سياه بلعيده بود. دلم ميخواست بهجاي همه مردم شهر تهران هواي پاك تنفس كنم. دلم ميخواست ميتوانستم ريههاي اين مردم دودزده را بهجرعهاي هواي پاك ميهمان كنم. اي كاش ميتواستم. و اي كاش همه ما درمييافتيم كه با بيتوجهي و سهلانگاري در زندگيهاي پر از تجمل و خانههايي با چندين ماشين در پاركينگ چقدر در آلودگي شهر خود سهيم هستيم و با كارهاي غيرقابل توجيه خود – توليد مقدار زيادي زباله، و … - چه بر سر طبيعت پيرامون خود آوردهايم. اي كاش چسته بوديم معناي حقيقي اين جمله را كه «از ماست كه بر ماست»
هوا ساحت و آرام بود و بادي نميوزيد،كه اي كاش باد با سرعت زياد ميوزيد و شكار ما را نيز رم ميداد و در عوض هواي تهران را، براي چند ساعتي هم كه شده ، پاك ميكرد.
آرام آرام خود را به لبه كوه كشيدم. خميده و محتاط، تا اينكه با كمك دوربين، دوستان خود را در فرودست پيدا كردم. با تخميني از زاويه ديد آنها كه بههنگام جدا شدن بهشكار نگريسته بودم، تقريبا جايي كه بايد گله را ميديدم نشان گذاشتم. گله كمي بهسمت راست من بود و من بايد كاملا از بالاي سر آنها در ميآمدم. تا آنها بهدرستي مسير روز گذشته خود را پيش بگيرند. خودم را بهبالاي سر آنها رسانيدم. آرام و سينهخيز جلو ميرفتم. جلوتر و جلوتر … ناگهان قسمتي از دو شاخ با شكوه را در 50 متري خودم ديدم. سرش را كه بالا ميآورد تمام صورت و گردنش ديده ميشد. فقط بايد مرا ميديد. بدون سر و صدا و اذيت تا بهآرامي رم بخورد و گله را نيز رم بدهد و بهآنجايي برود كه بايد. قوچ بسيار زيبايي بود. حدود 9 سال سن با شاخهاي باز و قرينه. با خودم گفتم اي كاش اين قوچ را بزند. محو تماشاي قوچ بودم كه ناگهان گرماي نگاهي را احساس كردم. امانم نداد. بهمحض چرخاندن سرم بهسمت چپ با يك سوت و سمضربه رفت و گله را نيز با خود برد. يك ميش كهنه و كار بلد. در اول رم خوردن بهراهي رفت كه ما انتظارش را نداشتيم. سعي كردم با علامت دست دوستانم را از مسير آنها با خبر كنم. اما در ميانه راه گله يك استپ چند ثانيهاي كرد و بعد از نگاه كردن بهمن كه حالا بهوضوح در سريال ديده ميشدم راهي كه هميشه ميرفت را پيش گرفت. و اين بار اشتباه كرده بود. درست به سمت دوستان من ميرفت. با دوربين نگاه ميكردم. دوستم را ديدم كه پشت تفنگ نشسته و در دوربين تفنگ دنبال قوچ خوب ميگشت. گله كاملا از جلو آنها ميگذشت. با خودم گفتم اي كاش كه دوست ما بتواند سر تاخت درست تيربيندازد و خداي ناكرده تيرش بهميش يا برهاي نگيرد. در اين فكر بودم كه لحظهاي گله از هم پاشيد و در دوربين من تار و مار شد. وقتي قوچ و ميشها بهسرعت كوه را پيچيدند و از ديد من پنهان شدند، تازه صداي گلوله بهمن رسيد و فهميدم تير انداختهاند. يك تير و ديگر هيچ. بهسمت آنها بهراه افتادم. سراشيبي بود و شنزار داخل دره. يك جست ميزدم و شنها مرا چند متر با خود بهپايين ميبردند. نفهميدم چقدر طول كشيد اما زماني كه بهگروه رسيدم ديدم دوست بنده با ژستي آنچناني پشت قوچ نشسته و آماده كه من برسم و از او عكس بگيرم.
- تيغ برا. اين را من گفتم و دوربين را گرفتم تا از شكارچي موفق تيم عكس بگيرم. اما از آنجا كه دوست ما خيلي با برنامه بود و حرفهاي، اين بار هم دوربين خالي از فيلم را بههمراه خود بهكوه آورده بود. با ناراحتي گفتم. استاد اين هم از آن كارها بود ها! (هميشه در خاطر داشته باشيد كه از تمام زحمات و شكار شما تنها عكس آن براي شما ميماند. پس هميشه بهاين قسمت از تداركات توجه كنيد.)
در كنار شكار نشستيم و نهار خورديم. همان قوچي بود كه از سره كوه ديده بودم، با شاخي بهطول حدود 76 و قطر 25 سانتيمتر، ريشي سياه با زيبايي چشمگير و تناسب شاخها با ديگر اعضاي بدن. 9 سال را پشت سر گذاشته و وارد 10 سال شده بود.
ناهار را خورديم و مهياي برگشت شديم. آرام، آرام كه بهسمت پايين ميآمديم نكتهاي حساسيت مرا برانگيخت. با تعجب ديدم كه فنسها و ديوارهايي جديد دور دامنه و قستي از كوه كشيده شده است. فنسهايي خيلي بالاتر از آنچه در گذشته من ديده بودم كه انگار قصد كوهنوردي دارند و هر روز و يا هر ساعت قسمتي از طبيعت بكر منطقه را بلعيده و بهمعده شهر فرو ميبرند. در چندين متر بالاتر از آنها نيز دو دستگاه بلدوزر غولپيكر بهكار خراشيدن سينه گرم كوه مشغول بودند.
اين آدميزاد بهواقع چه ميكند. آيا ميدانيم كه با هر ضربه بهطبيعت، ضربهاي بهجامعه و متعاقب آن بهخانواده و نهايتا بهخود ميزنيم. آيا هيچ فكر كردهايم كه بهاي كنده شدن يك بوته گون يا هر گياه وحشي ديگر از بستر طبيعت چقدر است. در اين برهه از زمان كه اولين و مهمترين دغدغه دولتها و مردم جهان حفظ محيط زيست و طبيعت است، چه گشاده دست بهتخريب محيط زيست و حياتوحش همت گماردهايم. نه، درست عمل نميكنيم. هيچيك از ما بهعمق فاجعهاي كه بهوجود ميآوريم پي نبردهايم كه اگر پيبرده بوديم اينگونه تيشه بهريشه ضامن بقاي خود نميزديم.
درست بيانديشيم و درست عمل كنيم، چرا كه خيلي زود دير ميشود.
مطالب مشابه :
قوچ ارمنی.
شکار در ایران - قوچ ارمنی. - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به اندازه از آن آرزوی ما
بهدنبال قوچ البرز
شکار در ایران - بهدنبال قوچ البرز - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به اندازه از آن
شكوه البرز .
شکار در ایران - شكوه البرز . - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به قوچ البرز مركزي
خاطرات یک شکارچی
شکار و طبیعت باد حیوان را گرفت و قوچ ومیش ها سرازیر شدند من هم سریعا بعلاوه دوربین را روی
شکار کل و قوچ در 50سال پیش
سرو آزاد - شکار کل و قوچ در 50سال پیش - عادل چون درخت خرما خواهد شکفت و چون سرو آزاد لبنان نمو
برچسب :
شکار قوچ