رمان نبض تپنده

خسته تر از اونیم که به نتیجه کارم فکر کنم . برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه ، دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . اینم رو همه بدبختیای دیگه ام . اصلا چه بهتر . نشد هم نشد فوق فوقش ، خونه پرش اینه که بازم یه پوزخند کج رو لب این و اون ، که مشکل از خودشه : تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . فرقی هم نداره برای ناتوانیت تو اثبات توانائیهات باشه یا تو اثبات نکرده هات . تو که دیگه باید این چیزا رو خوب درک کنی با پوست و گوشت و خونت مثل همین الان . مثل همین نبض تپنده زیر پوست کشیده تنت . آه ... این نبض تپنده ... همین نبض تپنده ست که برت میگردونه از اوهام و خیالات بیرون و پرتت میکنه تو دنیای بیرحم و مروت دور و برت . حقیقت سخت تر و کوبنده تر از پتک تو سرت میخوره : تو هنوز زنده ای و این نبض ادامه داره و مجبوری این ادامه رو امتداد بدی و بکشی تا بیکران ها ، تا آخر سوختن و ساختن ، مثل همه سوختنهات و ساختنهات ، مثل همه داشته ها و نداشته هات ... باید ادامه داد به سختی و با چنگ و دندون .
نه شری ؛ نه ... تحقیر تو قاموس تو جایی نداره ... نباید اجازه بدی کسی رنگ به رنگ شدن و کبودی چهره ات از عصبانیت و خشم درونت رو به حس زشت احساس حقارت تشبیه کنه . اگه همه دنیا یه جا جمع شن و تو رو به این درجه از تحقیر برسونن ، بازم این تویی که دست رو زانو میگیری و ثابت میکنی یه افرا هستی نه یه بید ...
... دنیا بیرحمه ، تو هم بیرحم باش به همون بیرحمی یه گور بابایه بگو به نبض تپنده و چشم ببند از عالم و مافیه و بخواب برای همیشه ... نمیشه ، چطور ؟ مگه میشه کوبشهای این نبض رو از خاطر برد و خودخواه شد ؟ مگه میشه چشم رو موجودیتها بست و کور شد ؟ مگه میشه بگی گور باباش ... آره میشه ، خوبم میشه . مگه عالم و آدم چشم رو تو نبستن و نگفتن گور بابات ؟ مگه تموم هست و نیستت رو به دندون تیز بیرحمشون ندادن ؟ مگه با دو ردیف دندون تیز و برنده ، آغشته به گوشت و خون تو ، تو رختخواب پر قو ، خوابشون نبرد ؟ تو هم بخواب ... راحت و آسوده ... نمیتونم ... من ... این نبض تپنده ... این جنبشهای بیصدا زیر پوست کشیده تنم ، با فریاد سکوت ، بلند تر از همیشه کَرَم کرده ... نمیذاره بی فکر بخوابم ... من زنده ام و برای زندگی بخشیدن و امتداد این نبض احتیاج به زنده موندن دارم .
خودتو گول نزن ... تو به آخر رسیدی ... بی هیچ شانسی برای ادامه ... بی هیچ انگیزه ای ... بی آبرو شدی ... بی کس و کار شدی ... مثل یه دستمال چرک و کثیف تو سطل زباله خاطره ها پرت شدی ؟ عزیز ترین کسات بهت چی گفتن ؟ یادت که نرفته ... حرف از این بدتر ؟ لکه حیض ؟! میدونی یعنی کثیفترین دستمال چرک ... یعنی کثیفتر از عفونتهای زخمهای کهنه دمل چرکی ... کثیف تر از خونابه ...
نه من به آخر نرسیدم ، میدونی چیه ؟ تو منو نمیشناسی ... من سختی کشیده تر از این حرفام که نا امیدی کمرمو بشکنه ... از روزی که به دنیا اومدم همون خدایی که هلم داد تو این دنیای بیرحم ، همون خدایی که به نبض تپنده زیر رگ گردنم اجازه کوبیدن تو این شرایط سخت رو داد ، خودش تحملشم بهم داد ، تحمل هر کی قد توانشه ... اینو یادت باشه ... پس خوشحالم که بنده تو چشم بیایی هستم ... تو متنم نه تو حاشیه ... همه میدونن این منم ... من ... شراره افرا ... کسیکه با داشتن چهار برادر و با اینکه کوچکترین عضو خونواده بوده ، همیشه لقب مرد خونواده افرا رو داشته ... مایه مباهات ...
مباهات به چی ؟ به همون القابی که افراها بهت دادن ؟ به القابی که مقدمها بهت دادن ؟ به همون القابی که ریز و درشت فک و فامیلت ملقبت کردن ؟
لازم نیست خودم رو درگیر سفسطه و زرنگ بازی دیگرون کنم ... باید به خودم فکر کنم و به این نبض تپنده که با وجود تموم این نامردمیها و بیرحمیها بازم داره میتپه ... قوی تر و سرسخت تر از همیشه ...
صدای خاله زری ، خاله ای که هنوزم سر از عطوفتش در نیاوردم تو مغزم میکوبه که باید جواب مصاحبه رو به آقای محمدی بدم ، تو تموم این فک و فامیل بی در و پیکر تنها کسی که برام مونده ، همین خاله زریه که نمیدونم محبتش از سر چی منشاء گرفته ؟ از مهر و عطوفت یه خاله واقعی ، یا فقط به خاطره شاید کینه همیشگی از خواهرش ، مامانم ؟ هیچ وقت درک نرکدم بالاخره این دو تا با هم خوبن ، یا دشمن قسم خورده همن ؟
- جونم خاله جون ، چیه تپلک ؟
اگه همین خنده های الکی هم نباشه برای دل خوشیم ، حس دیگه ای تو صورت برافروخته ام ، نیست که قوی تر از حس حقارت به چشم بیاد . با تموم بی اعتمادی که نسبت به محبت قلنبه خاله زری دارم ، بازم نمیتونم بیتفاوت از کنارش رد بشم و دست رد به روی اون بکشم .
زیر نگاه پر حدس و گمان خاله اجازه رنگ به رنگ شدن به خودم رو نمیدم و لبخند پت و پهنی رو لبای قلوه ایم مینشونم ، بوسه متظاهرانه و البته سفت و محکم با همون لبای برجسته رو لپای تپلش مینشونم : جونم خاله جون ، تو چرا زحمت کشیدی تا بالا اومدی ؟ صدام میکردی از همون پایین پله ها ، قلم پام خورد ، خودم میومدم .
- این چه حرفیه خاله ؟ نوید دیشب صدای تلفونو کم کرده بود بخوابه ، صداش در نمیومد ، اومدم یه زنگی بزنم به زن داییت ، دیدم صدای بوق بوقش بلنده ، جواب دادم ، آقای محمدی بود ، میخواست ببینه رفتی ؟ چی شد ؟
میشد این سوال رو تو چشمای خودش هم خوند ، هر چند از وقتی که اومدم هیچی به روم نیاورده ، ولی با یه نگاه تو مردمک چشماش ، راحت میشه دو تا علامت سوال بزرگ رو تو سیاهیهای دو چشمش در له له یه جواب دید . لبخندی فریبکارانه رو لب نشوندم و خودم رو زدم به طبل بیعاری و شونه ای از سر بیتکلفی بالا انداختم ، به در گفتم تا دیوار هم زحمتش کم شه : فعلا که هیچی ، گفتن برو فردا پس فردا خبرت میکنیم . البت بگم ها ، از میحطش خوشم نیومد ، یه جوارایی خیلی مردونست ، فکر نکنم برم هم دووم بیارم اونجا .
ابروهای تُنُکش رو بالا داد : تو تنها رفته بودی یا بازم متقاضی داشتن ؟
- نه یکی دیگه هم بود ، یکی از اون پیر دخترهای افاده ای ، فکر کردم ننه یه سه چارتا قد و نیم قد باشه ، ولی فرمش رو دیدم مجرده ، شانسش بیشتر منه ، هر چی نباشه یه نه سالی سابقه کار داره .
چینی بین دو ابرو انداخت و با ظاهری دلسوزانه تو چشمم خیره شد : زیاد فکرت رو مشغول نکن ، تو هم پارتی داشتی دیگه ، مگه محمدی نبود ؟ اون تو رو معرفی کرده ، گفت سفارشت رو به حاجی کرده .
استفاده از لفظ حاجی کافی بود تا آخرین تک و تام رو برای حفظ ظاهر خونسردم از دست بدم و از نقشم بیام بیرون و اخم رو چون دو خط عمودی مهمون فاصله دو چشمم کنم ، حوصله موندنم تموم شد و با حرص برگشتم برم تو اتاق و با آخرین رمقی که داشتم ، سعی کردم برگردم به نقش تصنعی و مسخره خونسرد بودنم ، در آخرین لحظه هل خوردن و چپیدن تو اتاق ، برگشتم و با لک و لُنجی آویزون لبخند نصفه نیمه ای تحویل خاله دادم : بذار اقلا یکی دو روز بگذره ، یارو زنگ بزنه ، نزد هم خودم زنگ میزنم ، از نتیجه شون که با خبر شدم ، خبرش رو به محمدی میدم . از نوید هم تشکر کن که به فکرم بود . من که اینجا بهم بد نیمگذره فرقی نداره شد و نشدش ، اینجا نشد جای دیگه ، به هر حال من که تو فکرش نبودم ، از آسمون رسیده بود ، شد ، بهتر ، نشد ، بیخیال .
اما دروغ میگفتم . فرق داشت ، خیلی هم فرق داشت . حداقل برای منی که الان ، تو این حال و روز و اوضاع و احوال ، زیر نگاه های بدبینانه این و اون این برام یه بارون رحمت بود ، وگرنه سنگم از آسمون میباره .

نوید پسر خاله و بچه بزرگه خاله مه ، پسر خود ساخته و خوبیه . دو سالی از من کوچیکتره ، ولی خوب از پس سختیهای زندگی براومده ، رو پا ایستاده و خود ساخته ست . از صفر شروع کرده و یه کارایی با آقای محمدی راه انداختن . با تموم خود ساختگیش ، بچه ساده ایه و دیر و زوده که چوب خوش قلبیشو بخوره . خاله زری سه تا بچه داره ، دو تا دختر ، با یه پسر . با بچه های خاله صمیمیت خاصی دارم . یه جورایی از بچگی با هم بزرگ شدیم و تو سر و کله زدن مامانامون ، تا الان نتونسته رو این صمیمیت خش بندازه . البته با خاله هم خوبم ، نه که بد باشم ها ، ولی این بدبینی ها بر میگرده به اخلاق عجیب و غریب خاله ام . با اینکه یه جورایی این دو خواهر همدیگه رو دوست دارن ، ولی غیر مستقیم در پی خرد کردن و ترور شخصیتی همدیگه ان . هر چی مامانم رو به جلز و ولز بندازه خاله ام رو خنک میکنه و هر چی بخار از سر خاله ام بلند کنه مامانم و سر بلند کرده . تو حکمتش موندم چطوره که این دو تا با هم قهر نمیکنن و در بدترین شرایط آب و هوایی هم بازم به مراوده ادامه میدن و از هر فرصتی برای خرد کردن همدیگه استفاده . بابا و شوهر خاله هم دقیقا تو خفا نقش هووهای متخاصم رو دارن و تو جمع عاشقای دلسوخته . کلا باید بینشون باشی ، تا متوجه جو موجود بین این دو خانواده بشی . این وسط ما بچه ها کاری به کار بزرگترا نداریم و رفتارامون با هم تداعی کننده حس و خواهر و برادریه . هر چند ؛ از وقتی که من رسما ساکن موقت خونه خاله به مدت نامعلومی شدم ، دل خاله ام خوب خنک شده و جواب چشم غره های برادرام رو با تشر میده و جواب گوشه کنایه های مامانم رو هم یه جورایی با دلی غنج رفته . گاهی فکر میکنم بدبختیای من به حال هر کی سودی نداشته ، واسه خاله خوب دستاویزی برای کوبوندن مامان شده و حسابی از این فرصت قصد بهره برداری داره . یه جورایی ته مه های دلم ، واسه مامانیم دلم میسوزه که با حضورم تو خونه خاله فرصت جزوندنش رو به خاله میدم ، ولی خوب در حال حاضر چاره ای جز این برام نمونده .
تو اتاق سه در چهار دخترای خاله ، که بیچاره ها به خاطر خیال نا خوش من این روزا حتی تو فکر مالکیتش هم نیستن ، دورخودم میچرخم و از گوشه اتاق ، پشتی خرسی رو میندازم رو زمین و همون کف اتاق دراز میکشم ، یکی دو ساعت حس حقارتی که صبح هی میرفت و هی میومد زیر پوست نازک صورتم ، دوباره برمیگرده و تو چهره ام جا خوش میکنه . دو سه بار چشمام رو محکم رو هم فشار دادم به ظاهر برای مهمون کردن خواب به چشمام و در باطن به خاطر دور زدن و پیچوندن این حس بد . فایده ای نداره ، بازم افکار مزاحم مهمون خونه شلوغه مغزم میشه .
دو سه روز پیش ، آقای محمدی که نمیدونم از کجا ، شاید از زبون نوید که بعید میدونم ، آخه از این اخلاقای ننه بلقیسی نداره ، کم و بیشی از غم مویه های زندگی منو شنیده ، پیشنهاد استخدام تو دفتر مرکزی یه کارخونه بهم داد . صاحب کارخونه یکی از همون حاجی تقلبیهای همیشگیه ... از همون حاجی رنگیا ، همونا که پولشون از پارو بالا میره و منبع حساب ارزیشون معلوم نیست از ارث کدوم باباشونه . قرار بود امروز اول وقت برای گزینش یه سر برم اونجا . زندگی روی سختی بهم نشون داده . ها که اصلا فکر کار کردن و سر پا ایستادن تا دو سه روز پیش به مخیله ام هم راه نداشت ، ولی خوب ، از همون دو سه روز پیش که نوید سر شام گفت « دختر خاله اهل کار کردن هستی یا نه ؟ » این فکر مثل خوره به جونم افتاد . از اینکه برای نگه داری و تامین خودم ، دست جلو نزدیک ترین کسام هم دراز کنم ، متنفرم ... اینه که این پیشنهاد در اوج ناباوری ، ریسمان الهی برام تلقی شد که دلم میخواست با چنگ و دندون بچسبم بهش .
کله صبح که دختر خاله ام ، نسرین اومد بیدارم کنه ، منو تو رختخوابم بر خلاف همیشه بیدار دید . با مور مور پوستم از شوقی خفته در رگهام ، از دور انداز یه زندگی مستقل به دور از حس دین زیر بار منت این و اون و آشوب و دلهره از پا گذاشتن به یه محیط ناشناخته ، تند و سریع آماده شدم . احساس تهوع و دل ضعفه آشنایی ، دلم رو زیر و رو میکرد ، که با نقابی از خونسردی به پشت چهره روندمش و با وسواسی غریب سعی کردم تیپی رسمی و حاجی پسند ! داشته باشم . چه رنگی بهتر از مشکی ، هم به مزاج حاجی تقلبی ها بیشتر میسازه ، هم شمایل رسمیتری به خودم میده ، پس مانتو پالتوی مشکی رنگی پوشیدم ، با مقنعه کرپ مشکی و یه جین ساده تیره ، با کیف و کفش ساده چرم مشکی . با اینکه تا همون دو سه روز پیش حتی ایده کار کردن هم به ذهنم خطور نکرده بود ، اما الان تنها راه نجاتم رو تو گرفتن این کار میدیدم و همین یه اعتماد به نفس کاذب بهم میداد . میخواستم هر طور شده این کار رو بگیرم پس پوشیدن و نپوشیدن چادر برام اهمیتی نداشت ، اما از اونجا که با اخلاق این یکی حاجی آشنا نبودم ، تو پوشیدن و نپوشیدنش مردد بودم . چه بسا حاجی از اون کاملا تقلبیهاش بود و متنفر از دختر چادری ، دقیقا مثل حاج آقا مقدم ، شاید هم از اون انواع ریا کارای پیشونی مهر دار که دختر چادری رو نجیب و بی چادر رو نانجیب میدونن و در خفا با خیال هر دوش خوش ! با یه دو دو تا چارتا کردن ساده ، تصمیم گرفتم محجوب باشم نه محجبه . پس یه آرایش محو و یه مقنعه سفت و سخت کافیه .
با قرائت یه آیت الکرسی سر سری و زیر لبی و یه یا الله توکلت بک ، تاخیر رو جایز ندونستم و راه افتادم . تموم طول مسیر ، حس تعلیق تو هوا ، دقیقا مثل یه هوای سمی و آلوده رو داشتم . به محل شرکت که رسیدم ، از در کوچیکه اون وارد شدم و پله های تنگ سنگیشو بالا رفتم .در رو که باز کردم ، یه پیر مرد مو سفبد با لبخندی نه چندان دل گرم کننده ، از آبدار خونه بیرون اومد و پرسید اونجا چیکار دارم و با کی کار دلم . دلهره ای به دلم افتاد و گفتم برای استخدام اومدم . چشم انداز روبروم یه سالن کوچیک بود . قدمی به داخل برداشتم و خودم رو وسط سالن کوچیک دیدم با دو سه تا صندلی کنار دیوار . تعارف کرد رو صندلیها بشینم . همین کار رو کردم . یه نگاه دور سالن چرخوندم . روبروی چشمای پر دلهره ام چهار تا در بود با عناوین امور مالی و اداری ، از سمت چپ ، دفتر سرپرست کارگاه از روبروم ، دفتر مدیر عامل تو سمت راست و کنارش یه در باز با صداهایی مبهم و دری بر خلاف بقیه درها دو لنگه ، با عنوان دفتر رئیس هیئت مدیره . از بین صداهای مبهم ، صدایی آشنا به گوشم خورد . دلم یه نمه قرص شد . آقای محمدی اونجا بود . ساده لوحانه فکر کردم به خاطر من اومده . ده دقیقه ای بعد هم یه خانوم دیگه اومد که سن بالایی داشت و تو نظر اول متاهل به نظر رسید . نگاهش خصمانه بود و پر مسلم شغل شریف به مزایده گذاشته شده رو ارث باباش میدونست . زیر نگاه کنجکاوش سرم رو انداختم پایین حوصله اره بده ، تیشه بگیر با چشم و ابرو رو نداشتم . چند دقیقه ای بعد که دقیقا نفهمیدم چقد بود ، آقای محمدی ، درحالیکه چند کاغذ لوله شده تو دستش بود ، از همون اتاق در باز خارج شد و سر سری سلامی داد و رفت . همون یه ذره اعتماد به نفسی که به زور به خورد خودم داده بودم پر کشید رفت هوا . زهی خیال باطل که به خاطر من اونجا بود .
یکی دو دقیقه ای دیگه معطل تو سالن رو صندلیها وا رفته بودم که پیرمرده از دری که تو راهرو پشت سرم بود اومد بیرون ، در حالیکه دو فنجون چای تو یه سینی حمل میکرد . خدا رو شکر به شدت به یه نوشیدنی گرم برای باز کردن راه نفسم نیاز داشتم ، اما در مقابل چشمای پر حسرتم سینی به دست از در باز اتاق رئیس هیئت مدیره رفت تو . باز دوباره سینی به دست در حالیکه لیوانی قهوه رو با بوی خوش تو سینی حمل میکرد ، در بسته اتاق مدیر عامل رو زد و رفت تو ... صدای مسنی داد زد : حسین ! پیرمرده دستپاچه از اتاق رئیس هیئت مدیره رفت تو و بعد باز اومد بیرون و صدام زد . با تموم حسای بدی که یه عمره و بیشتر از همه ی یه عمر ، امروز باهاشون روبرو بودم ، در حالیکه سخت سعی میکردم مودب و کارکشته به نظر برسم ، تقه ای به در باز زدم و رفتم تو . حس کنجکاوی به ترسم غلبه کرد و چشم چرخوندم تو اتاق . اتاقی بود به مساحت حدود 36 متر با کفی پارکت به رنگ فندقی و میز کنفرانس 12 نفره ای همراه با صندلیهای چرم به رنگ قهوه ای سوخته و عمود بر میز ، میزی به شکل مستطیل از جنس چوب به همون رنگ . اونچه در نظر اول چشمم رو ترسوند هیبت عصا قورت داده حاجی مسنی بود که کامپیوتر جلوش سن و سالش رو به تمسخر گرفته بود . تو نگاه اول متوجه نشدم از اون ریاکارای پیشونی مهر داره یا از اون چشم دریده های روزگار ، ولی ابهت صندلی کت و گنده پشت بلندش منو تا مرز اون روز سخت تو دفتر حاجی مقدم کشوند و با صدای اوهوم این یکی حاجی برگردوند تو همون اتاق 36 متر .

پیرمرد بادی به گلو انداخت و منو از فکر حاجی مقدم بیرون کشید . سرم رو بالا گرفتم و به دو چهره روبروم خیره شدم . مردی میان سال روی یکی از صندلیهای سمت چپ میز 12 نفره ، درحالیکه با نوک انگشتای راستش با لبه فنجون نیمه چای بازی میکرد سر به زیر داشت . هیکلی چاق و گوشتالود با پیراهنی مردانه به رنگ سبز مغز پسته ای با آستینهای تا شده و شلواری پارچه ای به همون رنگ با یکی دو درجه روشنایی بیشتر و انگشتری درشت با نگین عقیق بازم منو یاد حاجی مقدم انداخت . برای پیچوندن فکرم از حاجی مقدم ، سعی کردم فکر و ذکرم رو معطوف این یکی حاجیه کنم . هر چی به مغزم فشار آوردم عنوان پرتمطراق این یکی حاجی رو به خاطر بیارم ، یادم نیومد که نیومد . اصلا فکر کنم نه نوید نه آقای محمدی چیزی در این مورد بهم نگفته بودن . ناچار روزه سکوت گرفتم . زیر نگاه تند و تیز این یکی حاجیه ، رد عرقی از تیره پشتم تا استخون نشیمن گاهم حس شد . یه اوهووم دیگه از این یکی حاجیه و در پی اون یه با اجازه حاجی جون از اون مرد چاقه ، مراسم گزینش که بی شباهت به بازجویی نبود شروع شد .
- جسارته حاج آقا ، خانم شما خودتون رو معرفی میکنی ؟
- شراره افرا هستم .
- ببخشید حاجی ، خانم مختصر و مفید مشخصات تحصیلی و شناسنامه ای و سابقه کار مرتبطتون رو لطف میکنین ؟
- شراره افرا ، سن 25 ، مدرک تحصیلی کارشناسی ، رشته مهندسی مواد و دانشجوی سال اول کارشناسی ارشد در رشته مهندسی خوردگی و حفاظت مواد . سابقه کار متاسفانه هیچی .
- با اجازه حاج آقا ، ولی خانوم ما نیاز به منشی با سابقه کار داریم فکر میکنم به آقای مهندس محمدی هم گفته بودم یه خانوم تر و فرز و با سابقه با توانایی تایپ سریع به دو زبان انگلیسی و فارسی ...
سریع تو حرفش پریدم : میتونم کار کنم و سعی میکنم دستم رو هم تند کنم ...
- شرمنده حاج آقا ، ولی خانوم حاجی نسبت به شایسته سالاری و مرتبط بودن رشته و هماهنگی با توانایی فرد سر سختن و ...
جسارتم رو تا تونستم نوک زبونم جمع کردم و گفتم : مشکلی نیست سعی میکنم خودم رو تا اون حد پایین بیارم .
متوجه اخم سریع نشسته شده تو چهره عصا قورت داده حاجی شدم . پر رو به جای اینکه من ناراضی باشم ، این باد به غبغب انداخته ، انگار میخواد پست مدیر عاملی رو بذاره تو طبق اخلاص بده دست یه جوجه دانشجو . متوجه نگاه گویا و پر سخن رد و بدل شده بین آقا چاقه با حاجیه شدم و خودم رو به کوری زدم و منتظر موندم .
- شرمنده حاجی جون ، ولی خانم منظور حاجی پایین آوردن و بالا بردن سطح شما نیست ، بلکه حرف حاجی ضایع نشدن حق الناسه . اگه شما با این سطح تحصیلات بخواین تو این پست کار کنین ، ناخواسته ، ولو به رضایت خودتون ، حقتون توسط حاجی ضایع میشه و ...
بازم پریدم تو حرفش : ولی من راضیم و حاج آقا باید بدونن از نظر شرعی وقتی هر دو طرف معامله راضی باشن ، حقی از کسی ضایع نمیشه . حاج آقا هم مطمئن باشن اون دنیا سر پل صراط منتظرشون نیستم . در ضمن ، همونطور که گفتم ، من دانشجو هستم و احتمالا هفته ای ده دوازده ساعت مجبورم مرخصی استفاده کنم که اگه دو روز و نیم مرخصی ماهیانه رو از حساب کتاب اون کم کنین بیست و پنج شش ساعتی مرخصی بدون حقوق مابه تفاوتش میشه که اونو میشه گذاشت به پای حق تضیع شده من ، البته امیدوارم در صورت استخدام ، در قبالش ، پس فردا حاجی اونور پل صراط چوب به دست منتظرم نباشن .
اخم حاجی عمیقتر شد . خوب بشه . من دانش آموخته مکتب پوشالی امثال خودت ، زیر دست حاجی مقدم و حاج آقا افرا کارکشته شدم و همه کلاه شرعیاتون رو از حفظم . نگاهی تند و سریع بین حاجی نم چی چی ، با آقا چاقالو رد و بدل شد و بعد از اون آقا چاقه معنی نگاه رو معنی کرد :
- من عذر میخوام حاجی ، ولی ، متاسفانه در رده کاری شما ، در حال حاضر چارت خالی نداریم ... اما چون تا اینجا قبول زحمت کردین و الی الخصوص به خاطر اینکه حقی از شما ضایع نشه ، تشریف بیارین تو اون اتاق تا تست عملی از شما گرفته بشه و تو این فاصله هم با عرض شرمندگی حاج آقا ، شما از خانم بعدی یه گزینش بگیرین .
تیر خار حقارت تو گلوم گیر کرد و به سرفه انداختم . چطور من رو آقا زورش اومد مستقیم مخاطب قرار بده ، در عوض اون یکی خانوم افاده ای با هفت قلم آرایش رو خودش قبول زحمت میکنه ؟ از بس کثیفه مرتیکه ...
تصویر لیوان آب تو دست آقا چاقالو جلو چشمام ، اجازه تَفَحُشِ بیشتر به محضر حاج آقا پوشالی رو بهم نداد و در حین گرفتن لیوان از دست طرف با هم به سمت اتاق روبرویی که رو سر درش عنوان سرپرست کارگاه رو داشت هدایت شدم . اتاق کوچیکی بود با یه میز و یه کتاب خونه ، یه تابلو وایت برد روی دیوار و یه دستگاه کامپیوتر روی اون . پشت دستگاه نشستم و برای اولین بار صفحه ورد رو باز کردم . خدا بگم این حاج مقدم چی بشه که تموم بدبختیای منه بیچاره دست پخت افکار مالیخولیایی اون دیوونه ست . اینهمه جز و وز کردم برای یه کامپیوتر فکستنی ، جوابم فقط یه کلمه بود . کامپیوتر زن رو خراب میکنه . حالم از افکار پوسیده مغرضانه اش بهم میخوره . حالا ، اینجا ، درحالیکه تموم آینده من ، تموم موجودیت این نبض تپنده در گرو چار کلمه تایپ با ورده ، باید مثل منگولای بیسواد زل بزنم به صفحه مانیتور . آقا چاقه که تردیدم رو دید ، یه کتاب درمورد خوردگی مواد با جدولی از اعداد و ارقام از تو کتابخونه بیرون کشید و صفحه ای رو به زبان انگلیسی پر از فرمول باز کرد و یه متن دست نویس هم جفتش قرار داد . از شانس خوبم ، گل بود به سبزه نیز آراسته شد . سیستم مشکل داشت و کند بود و نمیشد هی صفحه باز کنی . یه خورده بهش ور رفت ، فایده نداشت . از متن کتاب گذشت و متنی ساده تر بدون فرمول و جدول بهم داد تا تایپ کنم . اینجا دیگه شانس با من یار بود و از اونجا که از خساست خانواده مقدم تو صحبت کردن با موبایل مجبور بودم لحظه به لحظه گزارشای نفس کشیدنم رو با اس ام اس بفرستم ، دستم به حروف آشنا شده بود و نه که راحت ، ولی با مشقت تونستم از پس هر دو متن بر بیام . خاک بر سرت شری ، عرضه یه تایپ ساده رو هم نداره ، بعد میخوای مستقل بشی ؟
نفسم رو با حرص دادم بیرون و خیره به چشمای چاقالو منتظر موندم . متوجه شد و پرسید : تموم ؟
مختصر و مفید گفتم : بله .
چرخی زد و به صفحه مانیتور خیره شد و بعد از اصواتی که از ته گلوش در آورد به معنی فهمیدم ، گفت : لطفا هر دو صفحه تایپ رو پرینت بگیرین .
ای بابا ، فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم . منو چه به پرینت ؟ استیصالم رو که دید هیچ ، رد اشک حلقه زده تو چشمم رو هم گرفت و به زبون اومد : شیر کنین رو پابلیک امیر سام ، تا بگم مهندس شایسته پرینت کنن . مثل نوزاد چارپای تازه متولد شده ، بر و بر بهش خیره شدم که خودش فهمید کلامی از حرفاش حالیم نشده . زیر لب که اینطوری نصیبم کرد و از اتاق خارج شد و به دقیقه نکشید ، یا الله گویان همراه با مردی حدود 30 ساله وارد اتاق شد . مرد پلیوری به رنگ مشکی اما نازک و ریز بافت تنش بود با شلواری جین به رنگ آبی یخی . از تیپ و قیافه اش تو نظر اول راحت میشد به عدم سنخیتش با محیط متظاهرانه اونجا پی برد . خیلی ریلکس بی سوال و جواب ، یا بهتر بگم مثل گاو سرش رو انداخت پایین و با پوزخندی کنج لب ، بدون اینکه از من بخواد از میز فاصله بگیرم ، خودش رو ول داد رو قسمت خالی میز روبروی مانیتور و موس رو از زیر دستم کشید و یه دو سه تا کلیک کرد و همونطور بی سوال جواب رد کارش رو گرفت و از در خارج شد . تیر دوم تحقیر برنده تر ، سوزنده تر ، عمیقتر گلوم رو خراش داد و برای اینکه دوباره از سوزش گلوم به سرفه نیفتم ، سریع مابقی لیوان آب رو هورت کشیدم .
چاقالو بدون اینکه حرفی بین من و خودش رد و بدل بشه ، از در بیرون رفت . از لای در هیکل گنده اش رو دیدم که از اتاق مدیر عامل خارج شد و راه اتاق رئیس هیئت مدیره رو در پیش گرفت . بعد از دقایقی نه چندان طولانی برگشت و گفت : خانوم لطف کنین و شماره تماسی از خودتون رو روی همین برگه پرینت بذارین و تشریف ببرین تا در صورت لزوم ، ظرف یکی دو روز آینده با شما تماس گرفته بشه .
و این دقیقا یعنی هرررررری !

صدای نسترن دختر کوچیکه و ته تغاری خاله ام رو مخمه . ها که بدبخت فقط تو فکر خوشحال کردن منه ، ولی خوب ، دلم میخواست تنها بودم و یه بار دیگه گذشته ام رو فقط برای همون یه بار و البته آخرین بار مرور میکردم و بعد از اون به خودم قول میدادم که هرگز راه رفته رو برنگردم : چیه نَسی ؟ اینجام تو اتاق .
نسترن با شور و حال مخصوص خودش پرید تو اتاق و کنارم نشست و با ذوق از نتیجه کارم پرسید ، حوصله سوال جواب ندادم رو همین حساب سرسری جوابشو دادم : هیچی فعلا گفتن برو تا بعد . برای مامانت تعریف کردم ، خوابم میاد کمرم هم تیر میکشه برو تا منم یه چرت بزنم .
نسترن با همون هیجان و مهربونی خاص خودش در حالیکه میگفت : « صبر کن الان یه ماساژ دبشت میدم حالت جا بیاد ، راحت ترم میخوابی . » مشغول شد و با کف دو دست آروم و بی خشونت از وسط سرشونم تا تیره پشتم رو مالش داد . از حس خوبی که بهم دست داد لبخندی رو لب نشوندم و چشمامو بستم تا تو خلسه این حس خوبو بهتر درک کنم .
نسترن دختر دوم و ته تغاری خالمه . خاله زری نسی رو ناخواسته باردار شده بود ولی الان به جرات میتونم بگم با توجه به رفتار خشک و جدی نوید و اخلاق دلمرده و بزرگمنشانه نسرین ، این اخلاق شوخ و شنگ نسی تو خانواده خاله نقطه قابل اتکایی به حساب میاد . البته اخلاق شوهر خاله هم دست کمی از اخلاق نسی نداره . شوهر خاله آدم خیلی شوخیه و وقتی دو دقیقه پیشش بشینی حتما باید بخندی وگرنه هم کوری هم کر . فکر کنم اگه یه خورده استعداد کاریکاتور کشیدن داشت ، کاریکاتوریست مشهوری از آب درمیومد ، از بس که هر کی به عنوان یه کاراکتر به چشمش میاد و برای هر کاراکتر هم کلی سوژه تو چنته داره .

تو یه خانواده 6 نفری چشم به این دنیا باز کردم که با احتساب من بین اونا ، شمارشون به 7 رسید . بابام یه آدم ریسک ناپذیریه . از گذشته اون ، البته منظورم از گذشته اش همون سالهای قبل از بدنیا اومدن منه ، به جز چیزهای جسته و گریخته ای که از توک زبون خاله در میره و نمیشه اونقدرا بهش استناد کرد ، چیز خاصی نمیدونم . تا اینجایی هم که خاله لو داده ، معلوم نیست از سر مرور خاطرات گفته یا طبق معمول مابین این مرور نکته ای برای کوبوندن مامانم رو با ظرافت گنجونده . نه عکسی ... نه آلبومی ... از اون روزا از بابام ندارم . البته نه که هیچی نباشه ها ... چرا هست ، ولی تمومشون یه چند تا عکس سیزده بدر و تو خونه و این چیزاست . خاله ام میگه قبل از انقلاب ، بابات تقریبا یه آدم دائم الخمر سیگاری بود . یه خوش گذرون که یه پاش ایران بود ، یه پاش کشورای خارجی . قدیما یه شرکت بازرگانی بین المللی داشت . برنج و چای و خدا میدونه دیگه چی ، وارد میکرد و صادر . این که از کجا به اینجا رسیده ، من نمیدونم . ولی خاله ام میگه در کنار کار سخت ، خوش گذرونیهای خاص خودش رو هم داشت . این که میبینی مامانت الان آرامش داره و کاردش میبره ، فکر نکن قدیما هم از این خبرا بوده . بابات یه آدم خود رای مستبد بود و کوچکترین واکنشش به اعتراضای مامانت ، یه ظرف شکسته تو ملاجش . اونقدری مامانت ازش کتک خورده که اگه سرش رو بتراشی ، یه جای سالم توش پیدا نمیکنی . باور حرفای خاله ام برام سخته . آخه این چیزا به بابا نمیخوره .
خاله میگه ، انقلاب که شد ، بابات از ترس اینکه مهر طاغوتی بهش نچسبونن ، تموم عکسای با فوکل کراواتش رو سوزوند . هر چی عکسم که مامانت بی حجاب و بی رو سری با سر پتی داشت ، اونا رم سوزوند . از ترسش مشروب که هیچ ، سیگارم ترک کرد . البته ترک سیگارش بیشتر از سر اجبار بود چونکه اول جنگ که شد ، سیگار کم شد ، اونم دیگه نکشید . نمیتونم به حرفای خاله زیاد اطمینان کنم ، ولی خس خس هر از گاهی که برونشاش داره ، میتونه دلیل مستحکمی از اون روزاش باشه هر چند که کافی نیست .
انقلاب که شد ، اولین کاری که بابام کرد ، این بود که اسم داداشام رو عوض کرد . داداش بزرگم از شهباز شد شهید ، داداش دومیم از شاپور شد حمید و داداش سومیم از شاهرخ شد سعید ... فقط با اسم داداش چهارمیم مشکلی نداشت واسه همینم شهاب ، شهاب موند و منم بعد از به دنیا اومدن شدم شراره .
جنگ که شد ، بابام یه بار داشت که تو گمرک آبادان مونده بود . این برای بابای ریسک ناپذیر من ، حال خوشی نمیاورد . به در و دیوار میکوبه که بارشو بکشه از گمرک بیرون . اونم اون زمانی که ملت جونشونم به زور از اون جهنم میکشیدن بیرون . یکی دو سالی که از جنگ گذشته بود ، زمزمه این که قراره بارای تو گمرک آبادان رو بین رزمنده ها پخش و توزیع کنن ، خواب و خوراک رو از بابام گرفته بود . مامانم پا به ماه بود و سر من حامله . بابام ، به هر دری زد بارشو بکشه بیرون ، نشد که نشد . اونوقتا ورود خانواده به آبادان ممنوع بود . بابام خودشو کشت تا تونست به اسم یکی از رفیقای تجاریش که تو آبادان حجره بازرگانی داشت ، یه کارت عبور موقت بگیره . از اونطرف هم با زد و بند فهمیده بود اگه با خانواده بره جنس بیاره ، سختیش کمتره . حداقل به اسم وسایل خونه ، میتونه بارشو کم خطر تر از زیر توپ و تانک بیرون بکشه .
اون وقتا شهید 13 سال بیشتر نداشت . رو اون نمیتونست حساب باز کنه ، پس دست به دامن مامان میشه و با شیکم پر ، هلک و پلک میکشونش خط مقدم جبهه . اون روزا عملیات آزاد سازی آبادان تازه نتیجه داده بود . بابا باید عجله میکرد چون گفته بودن اگه صاحب بار پیدا بشه که هیچ ، در غیر اینصورت ، بار رو پخش میکنن .
بابا و زیر چلش مامان ، پا میذارن تو شهر غریب آبادان . بابا با کلی زد و بند و بده بستون ، بارش رو آزاد میکنه ... تا اینجا بر وفق مراد بابا چرخید . اما روزگار نامراد بابا ، دقیقا با تولد من همگام شد . با خمپاره ای که نزدیک کامیون حمل بار بابا که از تهران با بدبختی خرکش کرده بود تا آبادان و خودش کنترل فرمونش رو بعهده داشت ، تموم کاسه کوزه بابا بهم میریزه .
کامیون متعلق به یکی از رفیقای بابا بود که امانت گرفته بودش . کنترل فرمون از دست بابا خارج میشه و کامیون از جاده خاکی منحرف میشه و میفته تو گل و شل کنار جاده . کامیون گیر کرد ، فشار ناشی از این انحراف به شیکم مامان فشار وارد کرد ، کیسه آب مامان پاره شد ، از درد کبود شد ، صدای خمپاره های عراقی نزدیک و تند تر به گوش رسید ، جاده رو به تاریکی گذاشت ، اما ... اما ، بابای من حاضر نشد از اون بار چشم بپوشه و دست زن پا به ماهشو بگیره و برسونه به یه جایی . سفت و سخت برای مامان خط و نشون کشید که جفت بار جم نخوره تا بره کمک بیاره . زن زائو رو تک و تنها تو بر بیابون به امون خدا ول کرد و رفت و دیگه پیداش نشد .
شب که چمبره زد به بیابون ، دیگه ماما نایی برای گریه کردن ، صدایی برای خدا خدا کردن و جونی برای التماس کردن ، نداشت . دستای خونیش با بچه ای تو بغلش با یه نبض تپنده ، جلو چشمش بود و تو تاریکی فقط یه برق به چشمش میخورد ، اونم برق نگاه تازه اون بچه . 12 ساعت بعد ، آفتاب که به سینه آسمون پهن شد ، یه موتوری که از جاده خاکی میرفته سمت آبادان ، ماما رو با حال زارش بچه بغل ، بیهوش پیدا میکنه .
خدایی بود که بیسیمش جواب میده و ماشینی که همون نزدیکیا عازم اهواز بوده ، از توی راه ، برمیگردونن و ماما و بچه اش رو سوار میکنن و میرسونن به بیمارستانی توی اهواز . از قدرت خدا ، ماما با بچه سرتقش زنده میمونن ، بار بابا توسط رزمنده ای از همون یگان برمیگرده تهران ولی بابا بر نمیگرده . ماما به یاد اون برقی که از چشمای اون بچه ، تو اون شب جهنمی ، شعله های زندگی رو براش روشن کرد ، اسمش رو گذاشت شراره . شایدم بخاطر آتیشی که بابا به جون زندگیمون انداخته بود گذاشت شراره ، تا برای همیشه خاطره اون آتیش ، با هر بار صدا زدن شراره ، براش روشن بشه .
هشت نه ماهی بی بابایی و بی خبری از سرنوشت بابا ، کم کم این حس رو به خانواده القا کرده بود که این سفر ، سفری بی بازگشت بوده و این بار ، سفیر موت بابا . کم کم شعله خشم ماما از این کار ناجوانمردانه بابا خاموش شد و جاش رو به دلتنگی و سردرگمی داد و داشت مجاب میشد که رخت ناامیدی و سیاهی به تن کنه که ... در اوج نا امیدی نامه ای در قالب یه برگه نامه اسرای جنگی از بنیاد شهید به دست ماما رسید که طی اون بابا خبر از اسراتش به دست نیروهای عراقی رو داده بود و خواسته بود برای ثبت اسمش توی لیست اسرای جنگی اقدام کنن ، چرا که توی اردوگاه اونا خبری از صلیب سرخ نبوده و اسامی اونا بعنوان اسیر توی صلیب سرخ ثبت نشده ... و به این طریق بود که من بی پدر بزرگ شدم .

ز روزگار بی پدری ، چیز خاصی به یادم نمونده ... ولی خوب ، جسته گریخته از زبون این و اون شنیدم که با چه سختی بزرگ شدیم و چها که از بی سرپرستی نکشیدیم . البته این میون ، بدبختیای من ، کمتر از مامان و داداشام بود . چرا که من تا اون موقع چشمم به دیدار پدر روشن نشده بود و از مزه بابا داشتن نچشیده بودم .
پا که به مدرسه گذاشتم ، مقارن شد با اتمام جنگ و آزاد سازی اسرای جنگی . از این یکیش خاطره خوب دارم . یادمه ... یه جور روزای شیرین و پر دلهره ... یه جور حس پر شور پایان انتظار ، یه جور شادی و خنده ... بره های آماده سر بریدن ، دیگ های روی بار ... پر از برنج و خورشت ، ریسه های رنگی و خوشکل از این سر کوچه تا اون سر ، نقل و پولکای رنگی ... سکه های طلایی ، هیاهو ، محبت های قلنبه ... و پدر ...
پدری که تو خاطر شری میاد ، هیچ سنخیتی با بابای تعریف شده از زبون خاله نداره . تصوری از فوکل کرواتش ندارم چون ، قدیمی ترین عکسی که از بابا دیدم ، مردی با محاسن بلند ، بلوز سفید یقه سه سانت ، کت و شلوار مشکی ، ایستاده پشت به دیوار کوبی به مضمون : بازگشت افتخار آمیز پرستوی زخمی ، رزمنده جانباز آزاده منصور افرا را به وطن خوش آمد میگوییم . در حالیکه دستی روی سینه گذاشته که توی انگشت دوم اون دست انگشتر بزرگ عقیقی خود نمایی میکنه . تصوری از دلنگ دلنگ بابا تو کازینوها ، هم نوا با خواننده های نیمه عریان بر سر میزها ندارم چون ، اولین تصویر نقش بسته تو ذهن من از پدر ، مردی اقامه بسته بر سر جانمازی ترمه با بوی گلاب و نوای الله و اکبر بلند اونه . تصوری از شب نشینی های بابا ، مست و لایعقل تو بارها ، گیلاس به دست ندارم چون ، اولین تصویر من از پدر لیوان آبی ست که قبل از سر کشیدنش با صدای بلند تو گوشم صدا میکنه : قربون لب تشنه ات امام حسین . تصوری از گشت و گذار و برو بیاش برای خوش گذرونی به کشورهای خارجی و اللخصوص حاشیه خلیج فارس ندارم چرا که تنها خاطراتم از سفرهای پدر ، تنها یا همراه ماما ، سفرهای زیارتی به مکه مکرمه و مدینه منوره و سوریه و کربلاست .
این که شاهین افرا کی بوده من نمیدونم ، شاید تو خاطر دیگران هم نباشه ، ولی ، اونچه تو خاطر من از پدر هست ، حاج منصور افرا امین و معتمد محله ست که پست مهمی تو یه نهاد دولتی داره و تسبیحش از دستش نمیفته . این که مدرک تحصیلی شاهین افرا چی بوده ، من نمیدونم ، ولی مدرک لیسانس افتخاری حاج منصور افرا ، تو قاب طلاکوبش رو دیوار اتاق پذیرایی رو بارها و بارها از گرد و خاک زدودم . این که قدیم ندیما بابا منبع درآمدش چی بوده یادم نمیاد ولی خوب میدونم به کمک و پشتیبانیهای اون الان ، حاج شهید افرا صاحب یکی از بزرگترین حجره های بزرگ فرش فروشیه ، حاج حمید افرا ، صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای پخش عمده داروییه ، حاج سعید افرا ، صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای تامین ماشین آلات راه سازیه که تو نوع خودش بسیار موفق و پر درآمده . تنها کسی که از افراد ذکور حاج منصور افرا ناخلف دراومده و حاجی نشده و صاحب محاسن بلند و انگشتر عقیق اصل نیست ، همون شهابه که شهاب بود و شهاب موند و الان تو یکی از کشورهای اروپایی ، خدا عالمه به چه کاری سرگرمه . نه میدونم و نه علاقه ای به دونستنش دارم . و اما من ...
من ... از بچگی ، تا اونجا که یادم میاد بچه سر براه و سر به زیری نبودم . هر چی بود ، هر چی شدم ، از سر اجبار و از نگاه های تند و خشن شهید و حمید و سعید بود . شهید که نگاه میکرد ، میفهمیدم باید گره روسریم رو سفت تر کنم ، حمید که نگاه میکرد ، میفهمیدم که باید صدای خنده های دخترونه ام رو پایین بیارم ، سعید که نگاه میکرد ، میفهمیدم که باید راه مدرسه رو از تو خیابون اصلی صاف بگیرم و تندی سرم رو بندازم زیر و برم خونه .
این وسط نگاههای شهاب با همشون فرق داشت ، شهاب که نگاه میکرد ، یا باید براش کانال تلویزیون عوض میکردم ، یا بلوزشو اتو میکردم و با این کار صدای لا الله الا الله بابا رو بلند ، یا هم رخت چرکاشو بشورم ... ولی خوب من شراره بودم ، دختری که از لحظه ای که پا به این دنیا گذاشت ، زیر آسمون خدا ، رها ... با برقی تو چشمای سیاهش ، با یه نبض تپنده پر کوبش ، پر از هیاهو بود . دختری که از وقتی خودش رو شناخت ، هر چند که برادراش ، ولی خوب ، چهارتا پسر دور خودش دیده بود ... این با پسرا زندگی کردن و با پسرا بزرگ شدن ، معنی نگاه پسرا و اخلاقای پسرا رو خوب یادش داده بود . خوب میدونست که چه طوری یه پسر رو تا مرز جنون برسونه ولو اینکه اون پسر شهید باشه و یا اینکه چطور بهونه ای برای بد اخلاقی یه پسر بهش نده ولو اینکه اون پسر ، سعید اخمو و بد اخلاق باشه . از بکن نکن بدم میومد و همین بکن نکنای بابا و برادرام ، باعث شد از همون بچگی راه و رسم زیر آبی رفتن رو خوب یاد بگیرم ... نه از سر نانجیبی ... فقط از سر خباثت ... فقط برای اثبات وجودم ، فقط برای اینکه ثابت کنم منم میتونم ... اگه شهید در عین نجابت ظاهری سه تا دوست دختر داره که حتی یکیشونم حجاب سفت و محکمی نداره ، منم میتونم وقتی دارم از مدرسه برمیگردم ، مقنعه ام رو عقب بدم و چارتا شیویت بندازم بیرون . اگه حمید میتونه وقت نماز خوندن اینقدر غلیظ و کشیده بگه ولضالین و بعد از نماز وقتی همه تو چرت خواب بعد از نهار هستن ، تو اتاقش ویدیوهای اونچنانی نگاه کنه منم میتونم وقتی ماما رفته خونه انسیه خانوم روضه و شهید و حمید و سعید هم با بابا رفتن نماز مغرب و عشا رو تو مسجد محل با نافله بخونن ، شهابم از سر ظهر که از خواب پا شده و تیپ کرده و از خونه زده بیرون تا دو شبم نمیاد ، با لیلا دختر داییم که خونشون دو کوچه پایین تر از ماست ، شیطنت کنم و بریم فیلمهای مثبت 18 حمید رو برگردونیم عقب و بدون اینکه هیچوقت بتونه متوجه بشه ببینیم و ریز ریز بخندیم . اگه سعید با اون خشونت ذاتیش میتونه تو راه مدرسه منو تعقیب کنه که ببینه با کی میرم و از کدوم کوچه میرم و میام ، منم میتونم وقتی داره از سر بوم تو حیاط خونه همسایه دختر همسایه رو وقت پهن کردن رختا رو بند دید بزنه سر مچشو بگیرم و به تلافیش وقتی دور و برم خلوته و مطمئنم سعید اونورا نیست ، شماره ای که پسر جلفه سر کوچه مدرسه به طرفم دراز کرده رو بگیرم و کر کر بخندم .
این شیطنتا رو خوب یادمه ... نه که دختر جلف و سبک سری باشم ... نه ... اتفاقا اصلا اهل پسر بازی و این کارا نبودم ، نه که جراتشو نداشته باشم ، نه ، از پسر زده بودم . اولین شیطنتم رو یادمه ، مال کلاس چهارم دبستان بود ، اون روزا که با لیلا و نرگس دختر دایی لیلا تو یه مدرسه درس میخوندیم و وقت برگشت ، همیشه سر یه کوچه مونده به خونه لیلا اینا ، یه پسره یه لا قبا زنجیر میچرخوند و این شده بود عشق اول نرگس ... یادش بخیر ، دور از چشم داداشا ، تو حیاط مدرسه ، وقتای زنگ تفریح ، پشت کانتینری که گوشه حیاط مدرسه بود و از اون بعنوان کلاس پرورشی استفاده میشد ، دور هم جمع میشدیم و سه نفری دوگولمون رو کار مینداختیم تا جواب نامه بی محتوایی که امین دهن کج برای نرگس پرت کرده بود تو پستوی خونه آقای رحیمی رو بنویسیم .
اولین باری که به جرم نکرده ، شلاق برنده تهمتها رو بجون خریدم ، مال همون روزا بود ... همون روزی که تو اتاق با نرگس داشتیم جواب یکی از نامه های امین دهن کج رو مینوشتیم ، سعید بی در زدن ، پرید تو اتاق و منو خودکار به دست مشکوک دید و نامه رو از دستم کشید و خوند و از اونجا که خودش تو کار نرگس بود و از این جهت شکش به نرگس نمیرفت ، منو متهم کرد به رفاقت با امین دهن کج و یه دل سیر کتک مهمونم کرد ... بعدشم بی سوال جواب چارتا گذاشت روش و تحویل بابا اینا داد و به این طریق هم کتکایی که خورده بودم حقم شد و هم بی اعتنایی و سردی رفتار اونا تا مدتهای مدید .

خانواده ما ، خانواده عجیبی بود . این خانواده در عین پر جمعیتی ، کم جمعیت بود . صبح که میشد هر کسی راه خودش رو میگرفت و میرفت ، ظهر که میشد هر کی به کاری مشغول میشد . شب که میشد بعد از شام ، هر کسی سعی داشت زودتر از دیگری میز شام رو ترک کنه و بزنه به چاک . نمیدونم ... شاید حرفی با هم نداشتیم ... شایدم یه ترس ناخودآگاه بود که هر کسی میترسید با بیشتر موندنش تو جمع ، ناخواسته ذره ای از مکنونات قلبیش برای دیگران هویدا بشه ... شایدم میترسیدیم چشممون تو چشم هم بیفته و نگاهمون ضمیرمون رو برملا کنه ... شایدم هر کی تو خلوت خودش کارهایی داشت که باید انجام میداد بی اونکه اون دیگری بفهمه ... مثل خود من وقت رژ لب زدنای یواشکی ... مثل دیدزدنای هیکلم تو آینه و تمرین عشوه های دخترونه ... مثل یواشکی جنبیدنم تو تمرینای رقصی که دخترا تو مدرسه زنگای ورزش از خودشون نمایش میدادن ... مثل یواشکی خط کشیدن تو چشم برای اینکه یه بار ببینم حرفای ندا و نرگس و لیلا و بقیه بچه های مدرسه وقتی میگفتن « چشات با یه خط مشکی محشر میشه ، لامصب پسر کشه » چقدر صحت داره ... کاری که از نظر بابا و برادرام یعنی اوج فاحشگی ... شاید اوناهم تو خلوت خودشون کارهایی داشتن که از نظر جمع خودشون تو ملا عام ، معنیش میشد همون اوج فاحشگی ... نمیدونم ... شایدم عجله داشتن نماز شب بخونن و فارغ از واجبات به مستحباتشون برسن ...
تو خونه ما ، از وقتی یادم میاد ، جمع خانوادگی ما فقط وقت نماز صبح کامل بود ، وقتیکه بین داداشا و بابا مسابقه بود ، سر هر کی زودتر بره دستشویی و وضو بگیره و سجاده پهن کنه ... سر هر کی بیشتر والضالینشو بکشه و هر کی محکم تر بگه استغفرالله و اتوبه الیه ... سر هر کی بیشتر سجده شو کش بده ، هر کی نمازش دیرتر تموم بشه و هر کی دستاش موقع قنوت بازتر و بالاتر باشه ... سر هر کی بیشتر تسبیحشو بچرخونه و غلیظتر ذکر بگه ...
صبح و ظهر ، وقت نماز ، بابا نمازو اقامه میکرد و ما به صف مقتدی بودیم . بابا اول صف بعد یه ردیف سه نفره پشت سرش ، بعد ماما ، بعد من ... جمعمون کامل بود و من اون روزا ، در اوج ساده لوحی فکر میکردم مقتدی شدن به بابا ، یعنی اند اقتدا به خدا ... یعنی اند بندگی ، سرسپردگی ... جمعمون کامل بود و من فکر میکردم این وقتا چقدر چهره بابا نورانیه ... چقد برادرام با صلابتن وقتی یکصدا بلند و مستحکم میگن الله اکبر ... و چقدر شهاب زبون و بی اعتقاده ... چقدر چهره اش کریهه ... چقدر ظالمه ... چقدر بی خداست که از این جمع جداست ...
تا وقتی یه کم بزرگتر شدم و شیطنتام گل کرد و طبق رسم فضولی سعی کردم تو خلوت برادرام سرک بکشم و از مکنونات قلبیشون آگاه بشم ، این جمع ما کامل بود سوای از شهاب که شهاب بود و شهاب موند ...
بزرگتر که شدم ، درکم از اطرافم که بالاتر رفت ، دیگه والضالین کشیده داداشا اونقدرا میخکوبم نمیکرد و مفتخر نمیشدم ... بزرگتر که شدم ، دیگه فهمیدم نور متشعشع چهره بابا ، از شدت خدا خدا کردنش نیست ، بلکه اثر دیوارکوب سبز کمرنگیه که صبحها بجای چراغ اتاق روشنش میکردیم و زیر همون نور نماز میخوندیم . اینو روزی فهمیدم که اون روز صبح ، بر خلاف هر روز که اومدم چراغ اتاق محراب رو روشن کنم و سجاده بابا رو پهن ، دیدم چراغ روشن نشد ... همون روز چهره بابا هم نورانی نشد ...
دیگه دوست نداشتم پشت سر بابا و داداشا اقتدا کنم و با خدای خودم راز و نیاز کنم ... از کی ؟ ... از همونروزی که سعید ، بعد از نماز ظهر که ذکر میگفت ، بلند و شمرده شمرده ، پشت سر هم ذکر گفت یا ارحم الراحمین ، یا ستار العیوب ، یا کریم ، یا رحیم ... و بعد از اون سر زده پرید تو اتاق و نامه امین دهن کج رو از دستم کشید بیرون و پشت سرش هر چی بود نثارم کرد و یه دل سیر کتک ، بعدشم چارتا گذاشت روشو و تحویل شهید و حمید و بابا داد و اونا جای سوال و جواب ، چشم بسته حرفاشو قبول کردن و من رو طرد و حقیر ...
از همونروز که عاطی ترسید تک و تنها تو کوچه تنگ و باریک منتهی به مدرسه ، قبل از ورود ، نامه بده دست تورج دوست پسر جیگول زرگرش و با التماس از من که به پر دل و جراتی مشهور بودم ، خواست که همراهیش کنم و از شانس بدم ، همونوقت یکی از دوستای حمید ، منو و عاطی رو کنار یه پسر دید و رد و بدل شدن نامه ها ... اونروز نفهمیدم اون یکی پسر ته ریش داری که یقه لباسش رو تا ته بسته بود و بلوزشو همیشه رو شلوارش مینداخت و یکی دو باری تو همون کوچه تنگ و باریک موقع رد شدن از کنارم سعی کرد


مطالب مشابه :


ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست

ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست رمان پــــرنـــــســــــــــــس




رمان راننده سرویس(29)

(29) - رمان,دانلود رمان بالاتر از سیاهی یه ادم که حتی نطفه اش هم پر از سیاهی و




دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از لینک دانلود آهنگ Dance Agian.




رمان نبض تپنده

برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه ، دیگه بالاتر از سیاهی اکثر رمان ها از دانلود,رمان




رمان ببار بارون53

رمان از نگاهم رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از




رمان اگر چه اجبار بود10

رمان از نگاهم رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از




رمان همخونه

رمان از عشق بدم بدم بدم می رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از




برچسب :