رمان پايان بازی

از نگاه غريبش، حس عجيبی از خواستن توی دلم شکل می گيره... حسی که بعد از 6 ماه و بعد از حامد دوباره توی دلم جون می گيره... از خودم شرمنده می شم.. چشمهام به مجازاتم، ناخواسته بسته می شه... حس می کنم حرکت آروم دست حسام، من رو به سينه اش نزديک می کنه...
سرم که به سينه اش بند می شه... چيزی توی دلم می لرزه...

انقدر توی اين حس و حال غريبم غرق می شم که زمان و مکان رو فراموش می کنم.. نوازش آروم دست حسام روی موهام، من رو به ماشين و آغوش گرمش برمیگردونه: - بهتر شدی؟
آهسته به گردنم تکونی می دم... وقتی از درد شديد لحظات قبل اثری نمی بينم، دستم رو به گردنم می کشم و آروم آروم ماساژش می دم... : - خوبم...
صدای آرومش از فاصله خيلی نزديک توی گوشم می پيچه: - چقدر خوبه که انقدر نزديکی...
يکه ای می خورم...دوباره متوجه موقعيت فراموش شده ام می شم...شرم می کنم... خجالت می کشم.... سعی می کنم از حسام و سينه مردونه اش فاصله بگيرم.... حلقه دستش به دور کمرم محکمتر می شه... بيشتر به سينه اش فشرده می شم... صدای زيرلبش رو کنار گوشم می شنوم: - کجا میری...جای تو اينجاست... پيش من...
متعجب نگاهم رو به چشمهاش می کشونم... برق عجيب توی چشمهاش، نه نشون از شوخی هميشگیش داره نه رگه هايی از شيطنت....
نگاهش به چشمهای متعجبم لبخند می زنه...
از لبخند نگاهش... از آرامش صداش... از چهره مردونه و جديش... حس عجيبی توی نگاهم جون می گيره...
خيره به چشمهاش می مونم... توی نگاهم غرق می شه... از اين همه نزديک بودن، گر می گيرم...
توی وجودم احساس لطيفی از تعلق خاطر، شکل می گيره...
از شکستن اين همه حريم... از ريزش همه ی حصارها... از اين همه نزديکی ... حس گناه نمی کنم...‼!... عذاب وجدانی، ندارم...
توی دلم و احساس غريب برخاسته اش غرق می شم...
ضربان قلبم اوج می گيره.... شايد... شايد، عاشق شدم...‼!
دلهره ای عجيب به دلم می شينه... پس... پس حامد و خاطرات و حلقه توی دستم ... ‼! تکليف اين همه احساس دين... تکليف اين همه تعلق خاطر...‼!
... نه‼‼‼!
با کلافگی افکار مزاحم رو پس می زنم...
ندای عقلم با اصرار روی اسم حسام و حس دلخواه نوپايم خط می کشه..
هوس...‼
فقط يک هوسه... نبايد به اين هوس و اين احساس خوش خواستن ميدون بدم...
نوای دلم دوباره اوج می گيره... اين همه خوشحالی.. اين همه اشتياق.. اين همه رضايت از چشيدن طعم يک آغوش... نمی تونه فقط يک هوس باشه... ‼!
از اين همه احساس ضد و نقيض... بين اين همه خواستن و نخواستن... بی طاقت می شم...
ناخواسته سرم رو تکونی می دم و از چشمهای دوست داشتنی حسام فاصله می گيرم...
حلقه شل شده دستش، فرصت مناسبی برای رهايی از اين همه خواستن و نزديکی می شه... خودم رو عقب می کشم و روی صندلیم صاف میشينم..
نگاهم رو از شيشه کناريم به پياده رو خلوت و تنگ خيابون می دوزم...
سنگينی نگاه حسام رو حس می کنم... اما...ترجيح می دم توی اين احساس جنگ و جدالی که بين قلب و عقلم به راه افتاده، از نفوذ حسام به نفع احساسم استفاده نکنم...
صدای نفس بلند و کشدارش رو هم زمان با شنيدن استارت ماشين می شنوم...
- معذت می خوام... اگه ... ناخواسته .. اذيتت کردم...
-----------------------

دلم می لرزه... از احساس ياسی که توی صدای حسام می پيچه..‼!
نگاهم رو از پياده رو می گيرم و به نيم رخ آروم و چشمهای غم گرفته اش می دوزم.. به اين سکوت و آرامش غم زده، عادت ندارم...
به خنده ها و شوخی های بی پايانش دل بسته ام...
به حسام و بودنش شرطی شدم... مدتهاست که.. شرطی شدم...
شرطی شدم که با هر بار ديدن و احساس حضورش ... ناخواسته... لبخند به لبهام کشيده می شه... غضه از وجودم رخت می بنده... گذشته به گذشته سپرده می شه و حالم غرق حضور می شه...
از ناراحتی حسام، بغضم می گيره... تصوير حسام توی نگاهم تار می شه...
دوباره صدای پر آهنگش توی ذهنم تکرار می شه...
- معذت می خوام... اگه ... ناخواسته .. اذيتت کردم...
« ناراحت شدم...‼! اذيت شدم...؟‼
منی که با هر بار احساس حضور مردونت، وجودم مالامال از خوشی می شه...با قلبی که از اين همه محبت پاک و بی آلايش، رنگ و رو می گيره و زنده می شه... ناراحت می شم؟‼!
ناراحتیم رو از ترک آغوشت فهميدی... يا از فرار نگاه بيقرارم...
بين اين همه خواستن و نخواستن دست و پا می زنم... می فهمی حسام؟‼»
کاش وجودم از اين همه جدال بی پايان دست برمی داشت... کاش تکليف اين همه خواستن و اين همه نخواستن معلوم می شد...
توی دلم دوباره گرمای آغوش حسام و لذت اون همه نزديکی رو مرور می کنم..
ناباور به خوشی لحظه های گذشته فکر می کنم... خدايا چی به سرم مياد...‼! يعنی عاشق شدم؟‼... باز هم ناخواسته... ندونسته...بی خبر از دلم.... وابسته می شم؟‼!
باز هم دل بستگی و خاطری وابسته شده...؟‼
دلم می لرزه... از تکرار عاشق شدن ها... از تکرار فرجام نا فرجام...
نه... نه...‼
دوباره... قلبم رو... مرور می کنم....شايد اشتباه کرده باشم... شايد اغراق کرده باشم...خدايا... ای کاش اشتباه کرده باشم...‼‼
« توی آغوش حسام... گر گرفتم... لبخند زدم... آروم شدم... آرامش گرفتم... اين ها يعنی عشق؟‼‼ يعنی دوست داشتن؟!؟
آرامش روحم از آغوش حسام... چشيدن لذت امنيت توی آغوش مردونش...
يعنی...؟‼ »
سنگينی نگاهم رو حس می کنه... به سمتم برمی گرده... لبخند آرومی به لباش می شينه:
- چيزی شده؟
توی نگاهش می مونم... نگاهش رو می خونم... از نگاه خونده و لب به اعتراف گشودش فراری می شم... به خيابون آرارت و ماشين های تک وتوکش خيره می شم: - نه ‼!
نگاهش رو از من می گيره... به خيابون و رانندگیش مشغول می شه: - کجا بريم؟
نگاهم روی برج آفتاب و کافی شاپ های دنجش ثابت می مونه: - همينجا خوبه..


پارک که می کنه، با آرامش، از فاصله دو صندلی به عقب برمی گرده و کت اسپرت مشکی رنگش رو از روی صندلی عقب ماشين برمیداره...
هنوز به صندلی ميخ شدم... هنوز با احساسم در جدالم...
نگاهش روی من ثابت می مونه. : پياده نمی شی؟
نگاهم از روبرو کنده می شه و به سمتش می چرخه: ...
- ساکت شدی؟ می خوای برگرديم... اگه دوست نداريکه... با من باشی...
از احساس تلخ حسام تلخ می شم...
دستم رو به دستگيره می کشم و بی وقفه از ماشين پايين می شم... منتظر حسام نمی مونم.. پله ها رو به سمت رديف کافی شاپ های همکف برج بالا می رم..
دنبالم بدون حرف به راه می افته... وسط راه می ايستم... نگاهم بين کافی شاپها مردد می مونه... با احساس برخوردی به جلو پرت می شم..
حس می کنم فاصلم با زمين روبروم در حال کم شدنه.. جيغ می کشم..
حلقه دست مردونه حسام من رو از هرگونه سقوط احتمالی دور می کنه... دوباره به آغوشش کشيده می شم... به سينه مردونه اش بند می شم...
خدايا.. اين چه تقديريه که امروز مدام حسام و توجهش رو به من يادآوری می کنی...
چرا هر بار که می خوام از حسام و لذت آغوشش دور بشم باز محکوم به مرور اين آغوشم می کنی...‼!
خودم رو با حرص از آغوشش جدا می کنم. حلقه دستش شل می شه...: - ببخشيد .. داشتی ميوفتادی.. فقط خواستم نگهت دارم..
نگاهم به سمت پسر جوونی که با فاصله کمی از ما ايستاده و دستهاش رو جلوی بدنش نگه داشته کشيده می شه... همزمان با ثابت کردن دستهاش سرش به راست خم می شه: عذر می خوام... عجله داشتم... فکر نمی کردم باهاتون برخورد کنم.. نگاهم رو ازش می گيرم و به حسام خيره می شم...
پسر،از جواب بی جوابم خسته می شه... از من رو می گيره و دوباره با عجله از من و حسام فاصله می گيره...
نگاه کلافه ام رو دوباره از حسام می گيرم و ورودی نزديک ترين کافی شاپ رو انتخاب می کنم..
بی حرف دنبالم می کنه... جلوی پيشخوان کافی شاپ می ايستم.. منتظر می شم که همقدمم بشه... توی حال و هوای من نيست.. غرق شده... توی حسی که نمی خونمش...
صداش می زنم: - حسام؟
چشمهای مهربونش به نگام بند می شه... به چشمام لبخند می زنه: - جانم؟
به راه پله های چوبی و تنگ گوشه کافی شاپ اشاره می کنم: - بريم بالا..؟
به انتخاب خودم ميذاره: - هرجا که راحت تری..
- بريم پس..
گوشه تی شرت جذب و طوسی اش رو می گيرم و به سمت پله ها می کشونمش..

گوشه تی شرت جذب و طوسی اش رو می گيرم و به سمت پله ها می کشونمش..

از بين ميز و صندلی چيده شده به سمت پله ها راه می گيرم...
صدای آخ حسام که بلند می شه، من رو از ادامه راه متوقف می کنه.. به سمتش برمی گردم.. با تعجب توی صورت مچاله شده و پای بالا گرفته شدش دقيق می شم: - چيزی شده؟
- ترمز بريديا...‼!
صدای خنده صاحب کافی شاپ رو می شنوم. به سمتش برمی گردم.. حسام نگاهم رو همراهی می کنه... به صاحب مغازه خيره می شه..
- پای بنده خدا داغون شد...
با تعجب به حسام و چهره درهمش خيره می شم...: - چی شد؟‼
حسام پاشنه پاش رو روی صندلی کناريش می ذاره و با دست ساق پاش رو می ماله: - هيچی بابا.. پام گير کرد به پايه صندلی...
دستم رو به ساق پاش می کشم...: - وا... حواست کجاس پس .. چرا جلو پاتو نگاه نمی کنی؟
نگاه دلخورش رو به صورتم می دوزه و می گه: - دست شما درد نکنه... مثل اينکه سکان دار شما بودين... جای همدرديه ديگه؟
زير لب غر می زنه: - عوض معذرت خواهی؟‼
از ماساژ پاش دست می کشم: - انتظار نداری که بابت بی دقتی تو من عذر بخوام...
پاش رو از روی صندلی پايين می کشه، دست به سينه می ايسته: - نه انگار ما بدهکار شديم؟
اخم هام رو توی هم می کشم: - نخير... اما طلبکارم نبودين...
صورتش رو به صورتم نزديک می کنه: - مطمئنی؟
خودم رو عقب می کشم.. دستهام رو به کمرم بند می کنم: - حسام جون... تنت ميخاره نه‼‼
خودش رو جلوتر می کشه و می گه: - فرض کن آره تارا جون... دست به کار می شی؟
توی صورتش براق می شم: - تشريف ببريد خونه.. يه فکری به حال خارش تنتون بکنين..
صاف می ايسته و ابروی راستش رو بالا می ده... چشماش غرق شيطنت می شه :
- بنده به ريش نداشته خودم می خندم که تنها برم خونه....‼!
منظورش رو می فهمم... هيس بلند بالايی می کشم... لبم رو به دندون می گيرم... با ابروهام به صاحب کافی شاپ اشاره می کنم...
سرش رو جلو می کشه و کنار گوشم می گه: - چَششششم... بريم خوووووونه؟
جلوی جيغم رو نمی تونم بگيرم: - حسسسسسسسسسسام...
با سرخوشی لبخند می زنه: - جووووونم...
زير لب می غرم: - کوفت...
دستش رو دور شونه ام حلقه می کنه: - بريييم؟
به تندی به صورتش خيره می شم: - کجا..؟
دستش رو عقب می کشه و با ترس نمايشی به بالا اشاره می کنه: - بالا...
صدای خنده صاحب کافی شاپ بلند می شه: - آبروی مردارو که بردی بابا... چه زود ميدونو خالی کردی...
از گستاخی مرد حرصم می گيره... برای ديدنش سرم رو به سمت راست حسام متمايل می کنم.. دوست دارم از خجالتش دربيام که اشاره ی ابروی حسام به من از ديدم پنهون نمی مونه: - چه کنيم... کارمون گيره..
- عاشق شدی... بد درديه؟
- نه داداش.. شنيدی می گن گربه رو دم حجله کشتن..
صاحب مغازه می خنده: - پس قضيه حساب بردنه...
سرش رو به نشونه نفی تکون می ده: - نه آقا... قضيه خيلی مفصل تر از اين حرفاست..
مرد منتظر ادامه حرف حسام می مونه...
حسام لبخند کجی می زنه و می گه: - مجردی؟
مرد سرش رو به نشونه بله تکون می ده..
حسام من رو به جلو هل می ده ... از پله ها بالا می برم.. صداش رو از همون پايين، پشت سرم می شنوم :
- بذا زن بگيری... اون وقت درد منو می فهمی...
- نه آقا ، ما بيدی نيستيم که با اين بادا بلرزيم...
صدای حسام به خنده می شينه و به زحمت شنيده می شه : - حتی اگه بادش به شب و خماريه پشت در بسته اتاق خواب ختم بشه...
از حرف حسام خندم می گيره... به سختی خندم رو جمع و جور می کنم و بالای پله ها منتظرش می مونم...
پله ها رو دو تا يکی بالا مياد... صورت خندون و شيطونش به سمت من کشيده می شه: - چرا نَشستی پس؟
خودم رو به نشنيدن حرفهای قبلش می زنم: - منتظر تو بودم...
جلوم می ايسته و می گه: - نِشسته هم می تونستی منتظر بمونی..
شونه هامو با بی خيالی بالا ميندازم: - فکر کن خواستم انتخاب ميز رو به عهده تو بذارم.. واسه ی... عذرخواهی...
به سمت ميز کنار پنجره می ره و صندلی رو برام بيرون می کشه: - عجب فرصت انتخابی... مرده همين مرامتم...
صداش رو می کشه و ادامه می ده : خواستنی...‼!
خودم رو روی صندلی ميندازم و پای راستم رو روی پای چپم می کشم...به شيطنت چشمها و عادت لودگيش، اخم ساختگی می کنم...
بی خيال منو اخم نمايشيم، روی صندلی مقابلم می شينه و نگاهش رو دور فضای کوچيک کافی شاپ می چرخونه: - اينجا چه باحاله... مثل اتاق خواب می مونه.... هم دنجه... هم جمع و جور... جون می ده واسه....
حرفش رو قطع می کنم...اخمهام پررنگتر می شه: - تو هم همه ی فکرت پی اتاق خواب و شب و خماری، بچرخه ها...
لبخند می زنه و توی چشمام دقيق می شه: - چه کنم عزيزم... کنار تو که می شينم... يهو فازم عوض می شه..‼!

---------------------------


لبخند می زنه و توی چشمام دقيق می شه: - چه کنم عزيزم... کنار تو که می شينم... يهو فازم عوض می شه..‼!



از حرص جيغ کوتاهی می کشم...
از حرص خوردن من لذت می بره و با صدای بلند می خنده.. هنوز برای جواب دهان باز نکرده، که صاحب کافی شاپ بالا مياد و منو رو به دست حسام می ده...
حسام بی معطلی منو رو به سمت من می گيره : - عزيزم...‼
منو رو از دستش می قاپم...و هم زمان به چشمهای شيطونش چشم غره می رم..
آرنج دستهاش رو روی ميز تکيه زده و چونش رو روی انگشتهای قفل شدش بند کرده..
چشمم روی ليست انواع نوشيدنی های سرد و گرم بالا و پايين می شه... دست آخر منو رو می بندم و به سمت مرد می گيرم: - فقط يه چايی...
صدای اعتراض حسام بلند می شه: - تارا جان، رژيم گرفتی؟
شونه هامو بی خيال بالا ميندازم: - من که به رژيم نياز ندارم... به فکر شيکم بيرون زده توام...
- قربونت برم عزيزم... اما من ناهارم نخوردم... يه امروزه رو بی خيال رژيم مژيم شو... آقا زحمت 2 تا کيک ساده رو هم بکش... البته اگه تازه است و مزه موندگی نمی ده...
نگاهم از پنجره محو خيابون آفتاب می شه... اين خيابون و آرامشش رو دوست دارم.. خاطره های خوب شيطنت های دوران دانشجويی و قرارهای با پرينازم، با اين خيابون و برج آفتابش عجين شده..
- غرق نشی؟
نگاهم رو از خيابون می گيرم... به حسام که به صندليش تکيه زده و دستهاش رو روی سينه اش قفل کرده خيره می شم: - نترس، شناگر خوبی هستم...
گوشه لبش بالا می ره: - نمی ترسم... حتی اگه تو شناگر خوبی نباشی... من يه غريق نجات ماهرم...
خيره نگاهش می کنم: - ترجيح می دم، غرق بشم تا تو و اون افکار پليدت منو نجات بدین...
لبخند می زنه و چشمهاشو ريز می کنه: - يعنی می گی بی خيال همچين مال درست حسابی بشيم و ناکام از دنيا بريم؟!
خودم رو روی ميز و به سمتش خم می کنم: - حسسسسسسسام...
خودش رو به من نزديک می کنه: - عزيزم، يه بار که گفتم بهت، اينجوری که صدام می کنی، يه حالی می شم... مراعات کن...
از شوخی های بی حد و حصرش خندم می گيره.. خنده روی لبهام رو جمع می کنم... سعی می کنم که گره ابروهام رو پررنگتر کنم.. برای تاثير بيشتر اخمم، چشم از نگاهش برنميدارم..
دستش رو زير چونه اش می زنه و نگاه پرشرارتش رو توی صورتم می چرخونه و روی لبهام خيره می مونه...
زير نگاه خيرش معذب می شم.. با دست به عقب هولش می دم.. : - هووووو.. چه خبرته؟
تکونی نمی خوره و می گه: - منتظر کلمات گوهرباری بودم که قراره از اين دهن خارج شه...
اينبار نمی تونم جلوی خنده کنترل نشده ام رو بگيرم و با صدای بلند می خندم...
توی صورتم دقيق می شه... از خنده بی امان من.. تنها .. گوشه چشمهاش دو خط کم رنگ و دوست داشتنی می شينه که صورتش رو مهربون می کنه...
توی نگاه مهربونش خيره می شم...
دست از نگاه کردنم می کشه و نگاهش رو به پنجره و خيابون پشت سرش می دوزه...
خنده هام آروم و کمرنگ می شه.. جدی می شه.. جلو می کشه و با دستهاش به ميز تکيه می زنه..
- مدارک ماشينو آوردی؟
از تغيير حالت ناگهانی اش متعجب می شم... نگاهم رو به سختی از چشمهاش می گيرم... دستم رو به سمت کيفم که روی صندلی کناريم پخش شده، می برم... کاور سفيد کوچيکی رو بيرون می کشم و به سمت حسام می گيرم..
مدارک رو از دستم می گيره و روی ميز ميذاره: - تکميله ديگه؟
با سر حرفش رو تائيد می کنم..
به قالب حسام جديدی که روبروم نشسته خيره مونده ام که صدای زنگ موبايلش بلند می شه.. نگاهم به سمت گوشی موبايلش که روی ميز و کنار گلدون کوچيک چوبی قرار گرفته کشيده می شه..
روی صفحه روشن و بزرگ گوشی ، به راحتی می تونم، اسم يلدا رو تشخيص بدم...
احساس ناخوشايندی توی دلم شکل می گيره...
حسام بلافاصله گوشی رو از روی ميز برميداره و از روی صندلی بلند می شه... همونطور که از پله های کافی شاپ پايين می ره به سمتم برميگرده و می گه: - کاريه...! زود برمیگردم..
با حرص نگاهم رو از حسام می گيرم... باز هم به پنجره خيره می مونم...
از حس عجيبی که توی وجودم رخنه کرده متعجب می شم...
از احساس نارضايتی ... احساس تملک... مستاصل سرم رو به طرفين تکوم می دم... « نه‼.. چيزی نيست... اصلا برام اهميتی نداره...»
دوباره توی ذهنم اسم يلدا جون می گيره.. : « يعنی دوست دختره جديدشه‼!»
کلافه نگاهم رو توی خيابون می چرخونم... « - چه اهميتی داره.. اينم مثل اونای ديگه...»
« يعنی واقعا اهميتی نداره...؟»
چهره حسام و شيطنت ها و شوخی هاش جلوی چشمم زنده می شه... لبخند روی لبهام نقش می گيره...
سرم رو ميون دستهام می گيرم... « نمی دونم‼!...نمی دونم...»
احساس عجز می کنم.. از احساس عجيب و ضدو نقيضی که توی دلم شکل گرفته... عاجز می شم..
- سفارشتون خانوم..
سرم رو از مهار دستهام آزاد می کنم و به مرد که با سينی جلوم ايستاده و مشغول پخش کردن محتويات سينی روی ميزه خيره می شم...
- چيز ديگه ای احتياج ندارين؟
سرم رو به نشونه نه تکون می دم : - ممنون..
نگاهم روی ميز و ليوان های چای و بشقاب کيک چرخ می خوره و دست آخر به صندلی خالی حسام کشيده می شه...
موج عجيبی از عصبانيت توی نگاهم می شينه... با حرص نگاهم رو به ساعتم می دوزم: - 15 دقيقه برای يه مکالمه کاری...؟‼!
با حرص شونه هامو بالا میندازم: - به من چه... برام اهميتی نداره..
روی اين بی اهميتی پافشاری می کنم... حتی... اصرار می کنم...
خودم رو مشغول چايی می کنم و با انگشتم داغی ليوان رو لمس می کنم... دوست دارم که افکار مزاحم رو از فکرم خارج کنم... اما... جای خالی حسام به شدت آرامش ساختگيم رو بر هم می زنه...
نگاهم رو به سختی از صندلی می گيرم و به پنجره می دوزم...
چشمهام خيابون رو بالا و پايين می کنه که، نگاهم روی پورشه پارک شده گوشه خيابون ثابت می شه... با تعجب پلک می زنم... همون رنگ... همون مدل... ‼!
ذهنم رو به هم ميريزم... يک بار توی خيابون جردن..‼ يکبار توی کوچه و نزديک در خونه...‼
يعنی ...
يعنی...
...رهامه؟‼

نگاهم روی ماشين تيز می شه... چشمام رو ريز می کنم.. دقيق می شم... حس می کنم سايه سياهی توی ماشين تکون می خوره... برای ديدن راننده احتمالی همه قدرت بينايی ام رو به کار می گيرم...
اما...
از اين فاصله توی اين هوای نيمه تاريک چطور می تونم راننده رو از پشت شيشه های دودی ماشين تشخيص بدم...
- چيو داری ديد ميزنی ضعيفه.. يعنی نمیشه حتی يه دقيقه هم ازت غافل شد...
به حسام که بالا سرم ايستاده و سعی می کنه رد نگاهم رو بگيره، خيره می شم... ماشين پارک شده توی خيابون و فکر رهام، من رو حسابی از حسام و تلفن طولانی کاريش‼!، غافل کرده بود..
دلخور نگاهم رو از حسام می گيرم و با کارد به تکه کردن کيک مثلثی طلايی رنگم مشغول می شم...
از ديد زدن خيابون دست می کشه...يک تای ابروشو بالا ميندازه و با اخم ساختگی می گه: حيف که خوشگلی... نمی شه دعوات کرد..
هم زمان با نشستن روی صندلی دستاشو به هم می کشه : - به به... تنها تنها کلک..
جوابش رو نمی دم.. : - می گم صدات درنمياد... نگو سرت گرمه شيکمته... تو که گفتی سيری؟‼ ميل نداری... دير رسيده بودم که سرم بی کلاه مونده بود...
به شوخی بيمزه خودش می خنده.. سکوت می کنم...
با عجله و حرکات تند شده، تکه های بزرک کيک رو به چنگال می کشه:
- خيله خوب بابا، قهر نکن ، نخواستيم همش مال خودت...
دست از خوردن می کشه...با حرکت نمايشی بشقاب کيک رو به سمتم هل می ده... نگاهش نمی کنم.. هم چنان به تکه کردن کيک مشغولم...
از سکوت من متعجب می شه..: - چيزی شده تارا؟
سکوت می کنم.. از جوابم که نااميد می شه...دستش رو به چونه ام بند می کنه و صورتم رو به سمت خودش می کشه...: - نمی خوای بگی چي شده؟
نگاهم رو از چشماش می دزدم.. صورتم رو از دستش بيرون می کشم و شونه هامو بی حوصله بالا ميندازم: - نه.. می خواستی چیزی بشه؟
مشکوک توی صورتم دقيق می شه: - نمی دونم والا... تا قبل از اينکه من برم پايين داشتی شيلنگ تخته مينداختی...
کارد رو توی بشقاب ميذارم: - اين چه طرز حرف زدنه حسام... يکم با ادب باش...
توی چشمام زل می زنه: - نه پس حتما يه اتفاقی افتاده...
نگاه مشکوکش رو از من می گيره و به خيابون می دوزه: - .. هرچیم هست مربوط به خيابونه..
از اينکه اصلا متوجه احساسم و نارضايتی ام از تماس طولانی کاريش نمی شه، عصبی می شم.. کلافه نفسم رو پرصدا بيرون می دم.. کيفم رو از صندلی بغل برميدارم و از روی صندليم بلند می شم: - بريم ديگه...
متعجب نگاهم می کنه: - کجا؟‼ تو که هنوز چيزی نخوردی...
- ديرم شده.. می خوام برم خونه...
- اين بچه بازیا چيه در مياری... تو که هيچ وقت مشکل زود برگشتن به خونه رو نداشتی؟!
- حالا که دارم... اصلا چرا وايسادم با تو بحث می کنم. تو بمون، من خودم می رم..
نگاهم رو از صورتش می گيرم و به سمت پله ها می چرخم..هنوز پا روی اولين پله نذاشتم که کيفم رو می گيره و به سمت خودش می کشه...
به سمتش متمايل می شم.. تعادل به هم خورده ام رو به سختی حفظ می کنم: - چته؟!.. چرا اينجوری می کنی؟
دست از کيفم می کشه.. توی صورتم دقيق می شه... سکوت می کنه.. توی چشماش براق می شم.. برای نگاه متعجبش، گستاخ می شم...
نارضايتی و حس منفی نگاهم رو می خونه... کلافه نگاهش رو من می گيره، جلوتر از من راه می افته: - با هم می ريم...
دنبالش توی سکوت نامطلوبم به راه می افتم... برای حساب کردن کنار پيشخون که می ايسته، از کنارش رد می شم و از کافی شاپ بيرون می زنم...
هوا تاريک شده... اما.. هنوز توی آسمون اثری از ماه و ستاره نيست و خيابون با نور زرد و سفيد چراغ ها روشن شده..
به سمت ماشين حسام می رم ، ناخواسته نگاهم به طرف ديگه خيابون و پی پورشه مشکی رنگ کشيده می شه...
توی تاريکی خيابون حتی با فاصله کم شده، نمی تونم راننده رو تشخيص بدم...
باز هم نگاهم رو خيره می کنم... اما اينکه ماشين توی بخش تاريک خيابون پارک شده، تلاشم برای تشخيص راننده رو بی نتيجه ميذاره..
حس عجيبی من رو به سمت ماشين می کشونه... به سمت کافی شاپ برمی گردم... حسام هنوز مشغول سرو کله زدن با صاحب کافی شاپه..
دوباره نگاهم به سمت ماشين کشيده می شه... ناخواسته مغلوب همون نيروی مرموز می شم..
با قدمهای کوتاه و نامطمئن فاصله ام رو با ماشين کم می کنم... از ماشين حسام می گذرم و عرض خيابون رو به سمت پورشه، قدم برميدارم...
حس می کنم، با کم شدن فاصله ام، شيشه ماشين آروم آروم، پايين کشيده می شه...
نزديک ماشين، وقتی متوجه هاله تاريکی از راننده پشت فرمون می شم، صدای حسام رو از پشت سرم می شنوم.. به سمت حسام برميگردم.. با چشمهاش دنبال من می گرده... من رو که طرف ديگه خيابون می بينه به سمتم حرکت می کنه...
نگاهم رو از حسام می گيرم... برای ديدن راننده بی تاب می شم..
صدای حسام دوباره بلند می شه: - تارا.... بازهم بی حوصله به سمتش می چرخم.. قدم هاش بلندتر و تندتر شده..
بيقراری قلبم برای ديدن راننده اوج می گيره.. نگاه مضطربم دوباره به سمت پورشه کشيده می شه... شيشه در حال پايين رفتنه ماشين، با مکث کوتاهی... دوباره بالا می ره...
صدای حسام از فاصله نزديکتر پشت سرم شنيده می شه: - تارا..
اين بار برای برگشتن به سمت حسام تلاشی نمی کنم...نگاهم روی ماشين ثابت می مونه ... برای ديدن راننده ، مسخ می شم ... سحر نيروی راننده ای می شم که برای ديدنش قلبم متلاطم می شه... قدرت هيچ حرکتی ندارم... حس عجيب و نامفهومی از ترس .. همه وجودم رو در برمی گيره...
دست حسام که به شونه ام بند می شه، صدای جيغ Take off لاستيک های پورشه توی سرم می پيچه...

دست حسام که به شونه ام بند می شه، صدای جيغ Take off لاستيک های پورشه توی سرم می پيچه...

گيج و گنگ،با حس عجيب و ناشناخته ای که به سراغم اومده... بی هيچ حرکتی.. به ماشين و دور شدنش خيره می شم.. با فشار دست حسام ناخواسته به سمتش می چرخم: - اين کی بود؟
توی چشماش خيره می مونم.. ذهنم به تلاطم می افته: - کی بود؟‼ نمی دونم... شايد رهام بود... اما...چی شد؟!.. چه اتفاقی افتاد...
با تکون شونه هام ، متوجه نگاه نگران حسام می شم: - می شناختيش؟
« می شناختمش؟‼! من... حتی نديدمش... »
صدای کلافه و بلندش توی سرم می پيچه: - با توام تارا...
دوباره نگاهش می کنم... گيجم.. گنگم... حالم رو نمی فهمم... حسام رو نمی فهمم... عصبانيت نگاهش رو نمی فهمم... حرص کلامش رو نمی خونم...
بی حوصله دستش رو کنار می زنم... بی هدف راه می رم...
صداش از پشت سرم بلند می شه: - کجا سرتو انداختی داری میری؟
کجا؟!... چه اهميتی داره... نمی دونم... بايد راه برم... بايد فکر کنم... بايد همه ترديدی رو که لحظه ای قبل به دلم ريخته، بيرون بريزم..
« خدايا... آرومم کن..
چی به سرم مياد... چرا با هر بار ديدن اين ماشين، حس عجيبی توی دلم شکل می گيره...
چرا حس می کنم، از اين راننده ناشناس، بوی آشنا می شنوم...
بين من و اين ماشين و احساس غليان گرفته ام چی می گذره...»
دستم که از عقب کشيده می شه، توی بغل حسام پرت می شم... : - هيچ معلوم هست چه مرگت شده... اين ديوونه بازيا چيه در مياری؟ اون مرتيکه کی بود که از ديدنش انقدر به هم ريختی...
ازش فاصله می گيرم... دستم رو از مهار دستش بيرون می کشم... بی تفاوت به حسام و جوش و خروشش، دوباره بی هدف راه می افتم...
« خدايا اين شوری که به دلم راه گرفته... اين اضطرابی که با دلم عجين می شه... اين تلخی حالی که به سراغم اومده...
چی به سرم مياد...»
دوباره دستم به عقب کشيده می شه... برمی گردم.. ناخواسته.. از حسام و مزاحمت هاش.. توی اين وضعيت.. توی اين حال خراب.. بين اين همه ترديد و اضطراب... شاکی می شم... حرص می خورم... توی صورتش براق می شم...
قبل ار اينکه فرصت باز کردن دهانم رو داشته باشم، شدت سيلی که توی صورتم می خوره، من رو از هر گله و شکايتی خالی می کنه...
از شدت سيلی، حس می کنم، يک طرف صورتم سر می شه... دستم برای لمس صورت بی حس شدم بالا می ره... نگاه نا آرومم روی چشمهای خشم زده حسام ثابت می مونه...
- توی احمق پيش خودت چی فکر کردی... فکر کردی، آسمون دهن باز کرده و توی از خود راضی افتادی پايين... به چيت می نازی که انقدر ادا و اطوار داری.... فکر کردی چه خبر شده که دنبالت راه افتادم و همه گند اخلاقياتو تحمل می کنم... تو چی داری که بخوام اين همه توهينو تحمل کنم... هان؟‼... چرا فکر کردی هر غلطی که بخوای می تونی بکنی و هيچ کس نمی تونه بگه بالای چشمت ابروه...
با دهان باز... با قلب زخم خورده... با احساس جريحه دار شده، به حسام خشمگينی که برای له کردن غرورم فرياد می کشه، خيره می مونم...
زبانم برای باز شدن و التيام قلبم قفل می شه... اشکهام بی مهابا، صورتم رو خيس می کنه..
حسام بی توجه به من و احساس غم گرفته ام فرياد می زنه و من بی توجه به احساس حسام و غيرت زخم خورده اش، به بی پناهی و تنهايی روزهای بی حامدم بغض می کنم...
از اين همه داغ ... اين همه ياد خاموش شده...اين همه احساس به سخره گرفته شده... قلبم فشرده می شه...
حس میکنم، درک نمی شم... قلبم.. خونده نمی شه... احساسم... تباه می شه...
برای سبک کردن بار اين قلب از دست رفته، به جوش و خروش می افتم.. فرياد می زنم.. گله می کنم.. : - آره... من از خود راضيم.. من بی خودم... اصلا غير قابل تحملم...
- تو چرا خودتو علاف من از خود راضی کردی... تو با اين همه دوست دختر رنگ و وارنگت چه احتياجی به من افسرده بدبخت داری... دلت واسم می سوزه آره...دلت به حالم می سوزه... می دونم... خيلی رقت انگيز و تاسف بارم نه...
- اصلا کی ازت خواست که خودتو علاف من کنی.. کی ازت خواست صبح تا شب دنبالم راه بيفتی و هوامو داشته باشی..... مگه من از خواستم... من ازت خواستم ؟ آره؟... من از محبت گدايی کردم؟
- آره.. حق داری... من محتاجم.. من محتاج توجه ام... من محتاج محبتم..
- خدايا... چرا هيچ کس درکم نمی کنه... چرا هيچ کس حالمو نمی فهمه...
- من همه هست و نيستم رو از دست دادم... من نابود شدم... من از دست رفته ام...
پاهام شل می شه... زانوهام رمقی برای مقاومت ندارن... توی نگاه لرزيده ام، حسام و چهره ی درهمش تار می شه... مقاومتم تموم می شه... زانوهام سردم آسفالت خيابون رو حس می کنن.. روی آسفالت پهن می شم... گريه ام شدت گرفته.. هق هقم اوج می گيره...

از خودم... از حالی که دارم.. از حامدی که ترکم کرده... از حسامی که غرورم رو به سخره گرفته... از زندگی که من رو بازی داده... از پدری که ترک محبتم کرده... از همه... از همه بيزارم...
------------------------

با حرکت دستهاش از زمين کنده می شم... به سختی روی پاهای شل شدم می ايستم... از نگاه حسام و حس ترحمش فرار می کنم..
سر به زير و بی رمق... اشک می ريزم...

مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :