رمان آرام (قسمت سوم)


عمه پوران با حيرت فراوان گوشي را لحظاتي چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروي دستگاه گذاشت . به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حياط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشيدن قهوه بودند. عمه پوران در كنارشان نشست و فنجاني قهوه براي خود ريختو مزه مزه  كرد در همان حال به دقت به چهرهي آرام نگريست بعد از مدتي پرسيد : آرام ! نظرت راجع به فريد چيست؟ آيا تو از او خوشت مي آيد؟

آرام از سوال عمه متحير شد . نمي دانست در جواب چنين پرسشي چه بگويد . لادن به كمك او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بي مقدمه اين سوال را پرسيديد ؟

عمه پوران شانه اي بالا انداخت و گفت : چه اشكالي ادرد مي خوام نظر آرام را بدانم .

آرام كه خود را ناگريز از جواب دادن مي ديد با شرمي كه در چهره اش آشكار بود جواب داد : من كه برخورد زيادي با او نداشتم ولي پسر بدي نيست .

عمه پوران ابروهاي خود را بالا انداخت و گفت : مي داني چه كسي تلفن كرده بود ؟

لادن- مادر امروز مرموز شديد ! چه كسي تلفن كرده يعني چه ؟ ما از كجا بدانيم

-         آخخر براي خودم خيلي عحيب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.

آرام كنجكاوانه به عمهمي نگريست ، نمي توانست حدسي بزند. دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوري حرف مي زد تا او را عذاب دهد . لادن نيز بي صبرانه گفت: مادر كي تلفن كرده؟

-         لادن مثل اين كه تو از آرام مشتاق تري آرام چندان تمايلي به شنيدن ندارد.

آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم كنجكاو شدم .

عمه پوران خيلي شمرده گفت: خانم فرخي بود از تو خواستگاري كرد .

لادنو آرام روي صندلي صاف نشستند. آرام نمي توانست به گوش هاي خود اطمينان كند.بالا خره لادن فقل سكوت را شكست و گفت : حتما براي محمود!

آرام مثل اين كه آب سردي روي او پاشيده باشند وا رفت و بي حال به صندلي تكيه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ كه علت خانم فرخي چيست. با به ياد آوردن كار هاي مشمئز كننده ي محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزديك كرد وگفت: من راجع به فريد حرف مي زنم تو تو چطور ياد محمود افتادي البته من هم اول همين فكر را كردم ولي خانم فرخي تو را براي فريد خواستگاري كرد .

و با اين جمله آرام با چشمان گشاد شده و حيرت فراوان به او ماند.

اد- فريد ؟.....درست شنيدم ؟

-         راستش خودم هم تعجب كردم اما واقعيت همين بود كه گفتم ؛ خانم فرخي اجازه گرفت تا براي خواستگاري بيايند لادن حيرت زده گفت : باور كردني نيست!

عمه پوران در حالي كه بر مي خاست گفت آرام جان! خوب فكر كن چون فردا بايد جواب بدهم .

آرام متحير به اطاف نگريست . كلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور مي كرد . احساس كرد گرماي شديد در تنش دميده . حالتي تب آلود داشت . با خود انديشيد چرا باور نكنم . مگر عشق و دوست داشتن غير از اين است ! فريد احساسي شبيه من داشته اما نمي توانست آرا بروز دهد. چه قدر احمق بودم كه نفهميدم .

لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چي شده حالت خوب نيست ؟

-         من خواب نيستم ؟

-         مي خواهي نيشگونت بگيرم ؟

آرام زمزمه كرد : چه طور ممكن است ؟

-         چرا ممكن نيست ؟ من حدس مي زدم كه تو با زيبايي ات فريد را مسخ مي كني

-         باور نمي كنم ، باور نمي كنم!

و در آغوش لادن گريه سر داد. لادن مو هاي او را نوازش كرد و گفت : اين گريه ي خوشحالي است من مي دونم  ، تو را درك مي كنم .

آرام با چشمان گريان به لادن نگريست در ميان گريه خنده اي زيبا سر داد .

                                         *    *    *    *    *

مادر بهتر است از الان بگويم من جشن نامزدي و از اين مراسم مسخره نمي خواهم .

اين صداي فريد بود كه هر دقيقهبهانه اي مي تراشيد و با مادرش بحث مي كرد .خانم فرخي با با حوصله ي زياد با فريد برخورد مي كرد . مي دانست كه او روز هاي سختي را مي گذراند.

خانم فرخي با صبر و آرامش گفت : چرا اينقدر بهانه ميگيري ؟ مگر آدم هر روز ازدواج مي كند ؟ دختر مردم آرزو دارد .

-         همين كه گفتم ؛ موضوع را زود تر خاتمه دهيد.

-         خانم فرخي با نمي دانست با اين رفتار هاي فريد چه گونه كنار بيايد گاه مي انديشيد : شايد ازدواج فريد اشتباهي بيش نباشد ولي بعد خود را دلداري مي داد كه آرام مي تواند او را سر عقل بياورد.

فريد عصبي و بي قرار مدام در خانه دنبال بهانه اي مي گشت و و بي جهت به سايه و اميد درگير مي شد

اميد ترجيح مي داد بيشتر وقتش را پيش سارا بگذراند و سايه نا گريز به تحمل رفتار هاي پرخاشگرانه ي فريد بود ، اكثر اوقات خود را در اتاقش مي گذراند و دعا مي كرد كه هرچه زود تر زندگيشان به آرامش سابق باز گردد.

عمه با شيراز تماس گرفت و موضوع را براي برادرش توضيح داد سپس گوشي را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فكر كند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه اي گذاشته و با فريد صحبت كند ؛ اگر به توافق رسيدند ، برنامه ي بله بران را بگذارند . سپس افزود با حرف هاي خواهرم نيازي براي تحقيق نمي مونه حرف خواهرم سند است . فقط مي ماند نظر تو ، اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ، ما به تهران خواهيم آمد .

 

عمه با خان فرخي صحبت كرد و در خواست برادرش را به اطلاع او رساند خانم فرخي قرار گذاشت تا فردا ظهر به همراه فريد  به آن جا بروند .خانم فرخي بعد از قطع تلفن در فكر فرو رفت . بايد هر طور كه شده بود، فريد را راضي به رفتن مي كرد  در غير اين صورت آبرويش پيش خانم سخاوت مي رفت .

فريد با شنيدن حرف ها مادر مانند آتشفشاني فوران كرد و فرياد زنان گفت : من حرفي براي گفتن ندارم . به شما گفته بودم كه حال و حوصلهي اين كار ها را ندارم .

-         چشم بسته كه نمي شود جواب بدهند خواهش مي كنم !

-         فريد ب چنگي به موهاش زد و نگاهي به چشمان گريان مادرش اندخت و گفت : فقط به خاطر شما مي آيم .

-         خانم فرخي صورت او را بوسيد و گفت : متشكرم پسرم . مطمئن باش كه پشيمان نمي شوي .

                                                    *‌      *      *      *      *

آرام از گوشه ي پنجره به آمدن فريد و مادرش مي نگريست . با لباسي اسپرت و ساده مثل هميشه و خانم فرخي با سبد گلي زيبا به طرف ساختمان مي آمدند . آرام به سرعت خدو را به آينه رساند، دستي به مو هاي انبوهش كشيد و نگاهي دقيق به خود انداخت . با اطمينان از ظاهر خود به كنار در رفت. خانم فرخي با ديدن او صورتش را بوسيد و دسته گل را به دستش داد و گفت : به به دختر گل و خوشگلم ! حالت خوب است ؟

آرام تشكر كرد و فريد با چهره اي كه نمشد از آن چيزي دريافت سلام كرد . به راهنمايي عمه به اتاق نشيمن رفتند آرام سبد گل را روي ميز گذاشت و كنار عمه نشست . جرات سر بلند كردن را نداشت  هيچ گاه در تصورش نمي گنيد كه آن قدر زود فريد را تا به اين حد نزديك خود ببيند

فريد خموش و سنگين نشسته بود . خانم فرخي با عمه جان گرم صحبت بودند بعد از پذياريي و نوشيدن چاي و شيريني خانم فرخي گفت : خانم سخاوت اگر اجازه بفرماييد ، ما بيرون باشيم تا اين دو تا جوان با هم صحبت كنند !عمه به همراه خانم فرخي برخاستند و با لبخند آنان را ترك كرند .

فريد كمي جابه جا شد و در چهره ي آرام لحظه اي نگاه كرد . آرام چون تنديسي خيالي به ستانش خيره شده بود موهايش بخشي از چهره اش را پوشانده بود و هاله ي زيبايي در او ايجاد كرده بود . سرش را بلند كرد  تلاقي نگاهش با نگاه فريد شرمسارش نمود . لبخند كم رنگي بر لبانش نشست .

فريد سرفه اي كرد و گفت :  خوب ! مثل اي كه مي خواستيد با هم صحبت كنيم .

-         يعني شما نمي خواستيد

-         نه نه ! سوء تفاهم نشود؛ منظورم اين بود كه شما اول شروع كنيد .

-         اگر خواهش كنم شما شروع كنيد ، قبول مي كنيد

فريد لحظاتي سكوت كرد و گفت : من مي خواهم ازدواج كنم و شما مورد تاييد خانواده ام بوديد و به نظرم نتخاب درستي كرده اند .

-         شما هميشه تا اين حد مختصر و مفيد صحبت مي كند ؟

-         بسگي به موضوع دارد .

-         موضوعي از اين مهم تر است؟

-         در واقع اين اولين جلسه ي گفتگوي ماس ؛ به من حق بدهيدكمي مشكل حرف بزنم.

-         پس مشوق شما خانواده تان ودن؟

-         حقيقت را بخواهيد بله.

-         خودتان چه عقيده اي داريد ؟

-         عشق بعد از ازداج !

آرام موهايش را به عقب راند و گفت : عشق بعد از ازدواج اگه پيش نيايد چي؟

-         اين عقيده ي من بود .

-         من به عقيده ي شما احترام مي گذارم . با اين وجود ازدواج براي شما ريسك است !

-         زنگي با ريسك هيجانش بيشتره .ولبخندي زد.

-         من توقع ديگري داشتم .

-         كه عاشق شما باشم ؟

آرام از رك گويي فريد بر آشفت و با اعتماد به نفس گفت: منظورم اين نبود ،شايد احساسي خفيف تر ، نزديك به عشق!

-         نمي خواهم دروغ بگم.

-         قفقط ازدواج؟ اين هدف نهايي شماست ؟

-         گناه است ؟

-         كمي عجيب است بايد فكر كنم.

-          مي فهمم

-         فكر نمي كنيد چيزي براي گفتن داشته باشيد؟

-         خيلي حرف ها دارم ولي براي بعد از ازدواج.

آرام با حيران و بهت زده ديگر جوابي براي گفتن نداشت.

بعد از بدرقهي مهمانا آرام در باغ نشست تا در هاوي آزاد فكر كند.
برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد، صداي لادن او را به خود آورد.

- اين جا چه كار مي كني ؟

- فكر مي كنم .

- جاي خوبي انتخاب كردي . فريد رفت؟

خيلي وقت است.

- نتيجه چه شد ؟

آرام شانه هايش را بالا اندخت و گفت : هيچ!

-چه طور؟مگر با هم حرف نزنيد؟

- چرا .لادن! من نتوانستم هيچ چيز از حرف هاي فريد بفهمم. هيچ چيز! نه انگيزه، نه هدف ، ونه هيچ چيز ديگر!

از جواب دادن طفره رفت؟

تقريبا ! فريد خيلي رك حرف مي زند . احساس او به من در حد ازدواج كردن است. همين!

اين حرف باعث دلخوري ات شده؟

هم آره هم نه .آره ، به خاطر اينكه فهميدم آدم دروغگويي نيست و تظاهر نمي كند .

- شايد خواسته تو را امتحان كند . مي داني ، مردها آْن هم از نوع فريد ،نمي آيند رك و راست روبه رويت بشينند و بگويند : دوستت دارم ! عاشقت هستم ! براي فريد اين كار، دادن نقطه ضعف يا شكستن غرورش به حساب مي آيد.

- من در بد بن بستي گير كردم . از طرفي سر از حرف هاي فريد در نياوردم ، از طرفي احساس خودم مرااسير كرده؛ من عاشق فريد هستم .

مي توانم بپرسم به تو چه گفت ؟!

- عشق بعد از ازدواج

لادن با صداي بلند خنديد .

- كجاي حرفم خنده داره ؟

- معذرت مي خوام ! اما اين آقا فريد عجب عقايد شگفت انگيزي داره .

- به نظر تو حرفش قابل قبول است؟

-من از بعضي ها شنيدم عشق بعد از ازداخ محكم تر و عميق تر از عشق قبل از ازدواج است ." ببين آرام! نبايد تا اين حد خودت را تا حد آزار بدهي. در واقع فريد همه ي حقايق راگفته و اين تويي كه بايد تصميم بگيري! چون تو عاشقهستي و هيچ شرطي براي نپذيرفتن تو را قانع نميكند . بنابراين خودت را آزار نده يا همين حالا  بگو نه و يا برگرد شيراز، تا همه چيز را فراموش كني! با گفتن بله، ريسك بزرگي در زندي ات مي كني. شايد شانس با تو يار باشد. در واقع تمام زندگي ها حتي آنهايي كه با عشق شروع مي شود، ريسكي بيش نيست و همه ي ما قمار باز دنياي خود هستيم.

- دقيقا فريد نيز به همين نكته اشاره كرد، زندگي ريسك و هيجان ناشي از آن،آخ ! لادن! نمي دوني تو اين موقعيت چقدر به تو حسوديم مي شه .

- به من ؟چرا ؟

تو و امير همديگر را دوست داريد و مي توانيد  تمام مشكلات را از پيش رو برداريد

- تو هم مي تواني فريد را عاشق خودت كني . همان طور كه او را چشم بسته وادار به ازدواج كردي . مطمئنا حقايقي وجود دارد كه بعد ها مي تواني از آن سر در بياري.

                           *        *        *       *

هفته اي در التهاب و نگراني ، بدون هيچ نتيجه اي بر آرام گذشت. چندين بار تصميم به بازگشت گرفت، اما قلبش او را ميخ كوب بر جاي قرار داد. ديگر باورش شده بود كه توان فرار را ندارد و به هر قيمتي فريد و عشق او را مي طلبد. حالا كه فريد او را مي خواست ، او نيز فرصت عرضه ي عشق را خواهد داشت و فريد را به دام خود خواهد كشيد  فرصت يك عمر زندگي با مردي كه در ظاهر ، تمام خصوصياتيك مرد را دارا بود ؛ چرا كه مي دانست هيچگاه فريد را از ياد نخواهد برد و رها كردن خواسته هايش با نابودي قلب و روحش همراه بود . چه طور مي توانست انساني بي روح و متحرك باقي بماند!فريد تنها مرد ايده آلي بود كه توانسته او را شيفته ي خود كند .آرام در حالي كه گل سفبد ياسي را مي بوييد با خود گفت : فريد، همان مرد رويا هاي من است . من او را از دست نخواهم داد.

                      *       *        *        *

سرانجام آن شب موعود فرا رسيد. آرام لباسي از حرير سبز كاهويي ، با گل هايي سفيد به تن داشت . بي شك زيباتر از هر زماني به نظر مي رسيد. گيسوان مواج و سياه رنگش بر روي شانه ، زيبايي اش را بيشتر به رخ مي كشيد و چشمانش در انعكاس نور ، چون رنگين كماني مي درخشيد. با به ياد آوردن نگاه فريد قلبش تير كشيد . بي صبرانه در انتظار ديدنش بود .

مراسم اندكي برايش غريب بود . به اطرافش نگاه مي كرد ؛ تا شايد علت آن را بيابد . مانند آن كه چيزي كم بود و يا سر جايش قرار نداشت . هر چه بيشتر نگاه مي كرد كمتر سر در مي آورد. عشق او را در محاصره ي خود داشت انديشيذن چيز ديگري را محال مي كرد .

فريد در لباس رسمي كه بر تن داشت ، چهره ي جذاب و دلنشين تري يافته بود . او با لبخندي پر جاذبه به آرام نگريست و دسته گلي از رز صورتي را به او هديه كرد . آرام بي اختيار گل ها را بوسيد و گفت : خيلي زيباست ممنونم.

خانم فرخي و سايه صورت او را بوسيدند و زيبايي او را ستودند . سارا نيز مهربانانه با او بر خورد كرد  و تبريك گفت .همه چيز خوب و عالي به نظر مي رسيد ؛ پذيرايي بدون نقص عمه پوران صميميت پدر و آقاي فرخي و صداي خنده و شوخي يي كه فضاي آن جا را پر كرده بود. همه چيز تاييد مي شد و مورد موافقت قرار مي گرفت ؛ ادامه ي تحصيل آرام ، ازدواج در كمتر از دو هفته ، خريد خانه ، ميزان مهريه و.... آرام متحير بود ! قدرت تكلم از او سلب شده بود . او مايل بود براي مدتي هر چند كوتاه نامزد بمانند.  در واقع او هيچ شناختي از فريد نداشت . اما از مطرح كردن آن نعي دلشوره در خود مي ديد . ترس از دست دادن فريد ، قفل سكوت را بر لبانش مي زد . چنانچه گويي فريد پرنده اي بود كه هر لحظه بيم پروازش مي رفت.

صداي دست زدن و تبريك گفتن در گوشش پيچيد. شيريني را دور تا دورگردادند و خانم فرخي انگشتري با نگين ها الماس ، به آرام هديه كرد . آرام مسخ شده و بيمار گونه به اطراف نظر كرد .به دنبال فريد مي گشت، امااو را غريبه تر از هر زماني در حال صحبت با حامد يافت . آرام كه مي خواست ستاره ي آن شب باشد ، خيلي زود افور كردو ميان انبوه انسان هاي آشنا ، بي پناه تر از پرندهي تنها ، در فقس بر جا ماند . او اين را نمي خواست .او  آن شب را زيبا و دوست داشتني مي خواست ، عاشقانه و لطيف. اما تنها چيزي كه در آن جمع اهميت نداشت او و فريد بودند.

در رستوران نسبتا خلوت و دنجی در کنار پنجره سعید رو به روی فرید نشسته بود و به بخاری که از غذایش بر می خواست نگاه می کرد ُ فرید هم ماجرای پیش آمده را برایش تعریف می کرد .

- به نظرت تا این جا چطور بود؟

تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چی؟

بعد خدا بزرگ است!

این که حرف نشد،تو باید حقیقت را به آرام بگی!

چطوری بگم؟در بد بنبستی گیر کردم . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.

تو به جای این که اوضاع را رو به رو کنی،حسابی همه چیز رو بهم ریختی .

اگر پدر را در آن حال می دیدی، تو هم کاری جز این از دستت بر نمی آمد .

تو به خاطر خودت دو نفر را بد بخت کردی.

من به هر دو می گویم ، اما به موقعش.

آن وقت ديگه دير است و فايده اي ندارد.

مي گويي چه كار كنم ؟ آن از خانواده ام ،آن هم از نسيم ! تو به جاي من بودي چه كا مي كردي ؟

سعيد در دل خدا را شكر كرد كه به جاي فريد نيست .

چرا غذايت را نمي خوري ؟

اشتهايم كور شد.

به ! تازه اول راهي .آن قدر بخور تا بتواني از پس هر بر بيايي.

فريد سردرگم و مغموم بر سر دو راهي مانده بود . سعيد نمي دانست چگونه بهترين دوستش را متوجه اشتباهش نمايد .فريد زندگي را به بازي گرفته بود .اما زماني مي رسيد كه زندگي فريد را به بازي مي گرفت .

                       *        *       *       *       

فريد به سمت خانه ي نسيم مي رفت. در طول راه به ياد اولين روز آشنايي اش با او افتاد.نسيم همچون باد ملايمي بر او وزيد و گذشت، اما فريد نتوانست از او بگذردو به دنبالش رفت .

نخستين بار ، در يك رز بهاري بود كه فريد با سرعت سرسام آور در خيابان مي راند و در يك لحظه اتومبيلي از خيابان فرعي بيرون آمدو برخورد شديدي بين دو اتومبيل رخ داد . نسيم خشمگين و عصبي از پشت فرمان پياده شد . اخم آتشيني كه در چشمانش فروزان بود ، جذاب و ديدني بود فريد كه همانطور پشت رل نشسته بود نسيم را برانداز كرد . موهاي بلند قد نسبتا بلندو باريك با دستاني كشيده و زيبا . نسيم به شيشه اتومبيل زد ، فريد شيشه را پايين كشيد . نسيم با تمسخر گفت : عذر مي خواهم كه ماشين شما به ماشين من زده . اگر ممكن است تشريف بياوريد پايين .

فريد با تاني از اتومبيل پياده شد و به قسمت جلوي اتومبيل كه تقريبا له شده بود نگاهي كرد نسيم گفت : خوب!

شما از فرعي به اصلي مي آمديد.

كه اينطور ! اگر شما سر سوزن انصاف داشته باشيد ، اقرا مي كنيد كه سرعت بيش از اندازه ي شما اجازه نداد سر اتومبيل از خيابون بيرون بياد . شما انحراف به چب داشتيد.

خسارتش را مي دهم .

نسيم پوزخندي زد و گفت : زحمت مي كشيد ! در ضمن اين ماشين مادرم بود.

اولا كه مخصوصا نزد در ثاني از كجا بايد مي دانستم كه ماشين مادر جناب عالي است !

حالا كه فهميديد بهتر است منتظر پليس باشيم.

دقايقي بعد افسر راهنمايي رانندگي از راه رسيد . قرار شد فريد اتومبيل را براي تعمير ببرد . نسيم با خشم آدرس خانه اش را نوشت و گواهينامه ي فريد را گرفت .

                         *       *       *       *

خانه ي نسيم در طبقه ي سوم يك خانه ي لوكس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر بچه اي چهار ساله زندگي مي كرد . همسرش بعد از جدايي از او به آمريكا مهاجرت كرده بود .

نسيم بهانه ي تنهايي مادرش و مهاجرت همسرش را بهانه اي براي طلاق قرار داده بود البته مسائل اشيه اي دگيري نيز وجود داشت كه او كمتر از آن حرف مي زد .

اتومبيل نسيم بهانه اي شد براي رفت و آمد هاي بعدي و عشقي تند و آتشين كه فريد را مي سوزاند.و او را ناخواسته شيفته ي نسيم مي كرد. نسيم با توجه به موقعيت فريد دست دوستي او را رد نكرد. و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بهطرف خود مي كشاند. نسيم اصرار به ازدواج داشت، اما فريد با شناختي كه از روحيات پدر و مادرش داشت ، تا مدت زماني آن را غير ممكن مي ديد و از لحاظ مالي آن قدر تامين نبود كه از پدرش جدا شود . ناگريز مخفيانه به روابط خود ادامه مي داد.؛ تا زماني كه زمينه را براي مطرح نمودن ازدواجش هموار كند.

حدود يك سال و نيم از ازدواج آنان مي كذشت.اوايل فريد فقط و فقط نسيم را مي ديد و به هيچچيز ديگر اهميت  نمي داد.خنده ها و گريه هاي تصنعي اش قلبش را به درد مي آورد . با هر اشاره فريد ، از دور تري نقاط خود را به او مي رساند.با هر هوس خريد و گردش و يا مسافرت ، فريد دست به سينه كنارش قرار داشت و خود نيز در شگرف بود كه چرا آتش درونش اندكي سرد مني شود . بلكه بيشتر او را مي سوزاند و به درون مي كشيد.دختران و زنان زيادي همواره مي خواستند او را به طرف خود بكشانند. با اين حال فريد از همه ي آنان گريزان بود. اما نسيم! با گذشت يك سال فريد متوهي ولخرجي هاي سرسام آور نسيم شد.او به هر بهانه اي مبالغي هنگفت مي گرفت و به سر و وضع خود مي رسيد . فريد بار ها با او مشاجره مي كرد،اما هيچ سودي نداشت ودر آخر باز فريد بود كه با هديه اي گرانبها با او آشتي مي كرد.

نسيم علاقه مند بود مانند اروپاييان زندگي كند و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. از وضع خانه اش گرفته تا شكل ظاهري اش با مو هايي رنگ شده  مي خواست آن را طبيعي جلوه دهد و البته در اين كار موفق بود. اندام موزون ، لباس هاي فرا تر از مد روز ، داشتن س و نواختن پيانو ، وسايلي بودند كه او را  دور از واقعيت اجتماعي نگاه مي داشت. در واقع نسيم ماهيت خويش را در شناسنامه اش گم كرده بود . و بدين وسيله روحيات سركش خود را التيام مي بخشيد . فريد وسيله اي بود تا راحت تر به اهدافش برسد.فريد خيلي چيز ها را مي ديد و مي فهميد اما فقط يك لبخند نسيم كافي بود تا همه چيز را فراموش كند.

فصل ۱۱ رمان آرام

صداي فرياد نسيم همه جا پيچيده بود . چهره اش تيره شده بود و دستانش به شدت مي لرزيد . سپس بي حال بر روي زمين افتا. مادرش سراسيمه شربت قندي درست كرد. فريد بالشتي آورد و قاشقي شربت به زور در حلق لو ريخت. دقايقي در همان حال باقي ماند . سپس مانند گربه اي خشمگين كه آمادهي چنگ انداختن بود ، به فريد نگريست و گفت : به همين راحتي ! خجالت نمي كشي ؟ توهين به اين بزرگي !

چرا نمي فهمي به خاطر خودمان بايد اين كار انجام شود.

نسيم فرياد زنان گفت : پس من چي هستم ؟ چي ؟

داد نزن ازدواج مصلحتي است.

تو چطور جرات مي كني رو به روي من بياستي و بگويي مي خواهي زن بگيري ! چه طور ......و آنگاه هاي هاي گريست.

فريد سر نسيم را در آغوش گرفت و گفت : باور كن ! دروغ نگفتم، اگر با خواسته ي آنان مخالفت كنم تكليف زندگيمان چه مي شود؟

نسيم با خشم دستان فريد را كنار زد و برخاست تا از او دور شود.

ديگر باور نمي كنم . تو پست و دروغگويي. اگر تكليف مرا روشن مي كردي الآن اينطور نمي شد. با مخفي كاري نمي شود زندگي كرد. من اجازه نمي دهم تو ازدواج كني.

فريد از كوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت كنم كارخانه را از من مي گيرد . يه پاپاسي هم ندارم خرجت كنم مثل اين كه از خرج و مخارج خودت خبر نداري ! لباس آرايشگاه ، جواهر و... باز هم مي خواهي بگويم ؟پدرم تهديدم كرده سپ افزود من فقط تو را دوست دارم.باور كن ! تا به حال يك بار هم آن دختر را درست نديدم.

از كجا باور كنم؟

فريد با ملايمت شانه ي نسيم را گرفت و گفت: وقتي از زنم جدا شدم ديگه حق ندارند با تو مخالفت كنند . فقط كمي صبر داشته باش .

اوه اوه ! از حالا مي گويد زنم ! اصلا ببينم اين دختر كيست ؟ چه شكلي است ؟ من نمي توانم ، دارم از حسادت ديوانه مي شم .

نبايد اين مسئله براي تو مهم باشه او فقط وسيله اي است براي رسيدن من به تو .

اگر مخالفت كنم ه كار مي كني ؟

ديگر داري عصبامي ام مي كني . من به اندازهي كافي در گير هستم ؛ حداقل تو بيشترش نكن . بعد از عقد به او مي گويم تا تكليفش را بداند . قسم مي خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .

نسيم لحظه اي به فريد نگزيست او دروغ نمي گويد . مرد دروغ گويي نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.

فريد لبخندي زد در اولين قدم موفق شده بود آرام نيز چندان اهميتي نداشت به راحتي مي توانست او را قانع كند.آرام دختر فهميده و معقولي به نظر مي رسيد . خيلي از مسائل را پذيرا بود

                    *           *         *        *

افكار آرام مجذوب كننده و شيرين بود كه تمام لحظات زندگيش را پر كرده بود او به خود قبولانده بود كه هيچ چيز قبل از ازدواج اهميت ندارد و پايه و اساس زندگي بعد از ازدواج محكم مي شود. و خود را با اميد به آينده سر گرم مي ساخت .

آن روز قرار بود فريد و خانم فرخي به اتفاق او و مادرش براي ديدن آپارتماني كه فريد خريده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فريد و خانم فرخي در اتومبيل در انتظار آنان بودند . با ديدن آن دو پياده شدند و خانم فرخي آن دو را بوسيد . آرام احساس كرد در بر خورد با فريد ديوار قطوري بين آن ها كشيده شده و فريد تمايلي به از بين بردن آن ندارد .

آپارتماني كه فريد در نظر گرفته بود در منطقه اي دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسيله ي آسانسور در طبقه ي هشتم پياده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذيرايي وسيعي با پنجره هاي بلند داشت . كه باعث روشني و دلبازي آنجا مي شد .

آرا با لبخند به فريد گفت : سليقه ي شما خيلي خوب است !

بنابراين پسديدي.

آرام نگاهي به دور و بر خود انداخت و گفت: فكر نمي كنيد كمي بزرگ باشد.

خانم فرخي ميان حرف او پريد و گفت:به نظر من كوچك هم هست.فردا كه مهمان داشتي نبايد دغدغه ي جا داشته باشي ! فريد عاشق مهمان است.

البته حق با شماست

مادر گفت : مبارك است انشاالله به سلامتي و تندرستي . اگر اجازه بفرماييد پرده دوز بياوريم تا پنجره ها را اندازه بگيرد . وقت زيادي نداريم .

اجازه ي ما در دست شماست .

بعد از ساعتي به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسنديدي؟

خوب بود فقط كمي بزرگ بود. دو نفر آدم اين همه جا لازم ندارند . اما مادر فريد گفت نبايد مشكل جا داشته باشيم.

چرا ايرادهاي نبي اسرائيلي مي گيري . خانه بزرگ در آنا عاليه.

آرام با كسالت گفت : تو هم مثل بقيه فكر مي كني و حرف مي زند .

خانه ي بزرگ و كوچك ربطي به عقايد من ندارد تو مي خواهي در آنجا زندگي كني بايد به جاي اعتراض به من با صداي بلند به همسرت اعتراض مي كردي . تا به گوش او برسد كه شما چه سليقه و افكاري داري .

آرام متوجه شد لادن پي به نقطه ضعف او برده و واقعيت را مي گويد

حق با توست معذرت مي خاهم .

من از تو معذرت مي خواهم مي دانم كه شرايط سختي داري .

آرام با وسواس زياد ساده ترين و زيباترين وسايل مورد نيازش را خريداري مي كرد . فريد از حسن سليقه ي او لذت برد .سرويس جواهرات را طوري انتخاب كرد كه جواهر فروش سليقهي او را تحسين كرد . جشن ازدواج در هتلي بزرگ و مهشور برگزار مي شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .


مطالب مشابه :


مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)

از همان روزها كه مجله هاى از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى در آرايشگاه




رمان سوگلی سال های پیری

مامان با چشم هاي بعد از نهار منو حسنا رفتيم آرايشگاه و هردو موهامونو ليست رمان




شهید کشوری

مي دهد.رساله هاي شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى آرايشگاه، فروشگاه و حتى




رمان آتش دل (قسمت دوازدهم)

و پنجره هاي نقره اي رنگ اصفهان،شيراز،اون رفت.تو آرايشگاه كلي گريه




اقتصاد روستايي قسمت دوم

تاثیر رفتارهای شهروندی سازمانی کارکنان بر کیفیت خدمات (مطالعه موردی: شعبات بانک پاسارگاد




رمان آرام (قسمت سوم)

دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه و يا برگرد شيراز، تا آرايشگاه




رمان همراز (قسمت پنجم)

شايد اسمش را همان بازي هاي روزگار ليست مهمانها در لباس دامادي جلوي آرايشگاه به




برچسب :