رمان رقابت عشق1

دیگه جونی تو بدنم نمونده بود . از بس گریه کرده بودم تمام آب بدنم دفع شده بود . نگاهی به لباسهای آبی که تنم بود انداختم . کار عمه بود . چگونه تونستم به خودم اجازه بدم این لباسهارا بپوشم ؟ ؟ فقط چهل روز گذشت .من بهترین کسانمو را از دست داده بودم . چگونه میتونستم پدرم را فراموش کنم ؟ چگونه توانستم اجازه بدهم مامانمو را زیر خاک بگذارن و رهایش کنند ؟ با این فکر گریه ام شدید تر شد . با یک حرکت از جایم بلند شدم و خودم را روی تختم پرت کردم . این چهل روز نهار و شامم گریه بود . همدم تنهایی ام گریه بود . فقط گریه میدانست که در این مدت چه بر من گذشته . 

-: آیلار مواظب باش نیفتی دختر .

همانطور که میدوید فریاد زد : باشه باشه حواسم هست . هووووووهووووو

بابا ؟ بیا پیشم .

همانطور که میدوید پدر و مادرش را صدا میزد . اما کسی نبود که دنباش بدود . ایستاد و به عقب برگشت کسی را آنجا ندید . چند بار صدایشان زد اما بازهم جوابی نشنید . سرش را به اطراف چرخاند .آری پدر و مادرش آنجا هستند : با سرعت به طرفشان دوید و با گریه از آنها خواست از پیشش نرود اما هر چه به آنها نزدیک تر میشد آندو دور تر میشدند .آیلار دیگر کسی را آنجا ندید . زانوانش خم شد و بر روی زمین افتاد. سرش را بالا گرفت و فریاد زد : مـــــــــــــامـــــــــ ــــان . بــــــــــــــابــــــــ ــــــا

یکهو چشمانم باز شد روی تختم افتاده بودم . اشکهایم با سرعت بیشتری بیرون ریختند . سریع از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و داد زدم : مامان کو ؟ بابا ؟

به 10 ثانیه نکشید که عمه ام جلویم سبز شد و گفت : آروم باش عزیزم آروم باش . برو تو اتاقت استراحت کن . حالت خوب نیست .

دستانم را از دستان عمه ام در آوردم و فریاد زدم : 

خیلیم حالم خوبه . چرا فکر میکنید من مریضم ؟ من هر شب بابامو میبینم . به خدا همیشه مامانمو میبینم . اونا زنده ان .

دوباره دستای عمه را به دور خودم احساس کردم که سعی داشت منو را به داخل اتاقم ببرد .

چرا کسی حرفمو را باور نمیکرد ؟ چرا کسی باور نمیکرد که من هر شب مادر و پدرم رو میبینم ؟؟؟



عمم به زور منو به اتاقم برد داشتم با خودم حرف میزدم 

سخته ..بخدا سخته ..سخته که بیای خونه صدایی مامان باباتو نشنوی سخته که به جای اینکه خودشونو ببینی .خوابشونو

ببینی ..خدا چرا من زندم ..نمیتونم به خدا نمیتونم به پیر به پیغمبر نمیتونم ..نمیتونم ضعیف شدم ..آخه خدا چرا من ..چرا منو نبردی ..خدا چی میشود الان بابام میومد میگفت : دختره بابا چطوره ؟ مامانم دست میکشد به سرم میگفت : باعث افتخارمه ..قدر ندونستم ..خدا منو بکش ..بکش که شکرت نکردم ...خر بودم ..خریت کرم ..

عمم داشت گریه میکرد ..مهم نبود ..منم دیگه زنده نبودم روحم مرده بود ..خدااااا خدا سخته سخته 

به لباسم نگاه کردم نه نه من اینا رو نباید بپوشم .شروع کردم به پاره کردنه لباسم ..: نه نه اینا و نمیخام نمیخام نمیتونم نمیخام همینطور که عمم سعی میکرد آرومم کنه میزدم تو سرم محکم محکم محکم تر از قبل جیغ میزدم ..ناله میکردم :

باباااااا مامان کجاین کجاین که ببینند دخترتون از دست رفت ...مرد ..خورد شد .ضعیف شد ..دیگه جون نداره بخدا نداره 

ی دفعه با احساسه تیزی تو بازوم ی ای کشیدم و بعدش سیاهی مطلق بود 




با صدای پچ پچ چشامو باز کردم ...


- بمیرم برات عزیزم ...خدا ببین چه بلاهی سره این بچه امد ..خدا دیدیو هیچی نگفتی 


- عمه؟


- وای عزیزم بیدار شدی ؟ حالت خوبه ؟


- بله عمه ..ی دفعه با یاد آوری اتفاقات شروع کردم به گریه : عمه ..عمه ..دیدی چه قد بدبخت شدم ..دیدی اگه الان مامانم بود میومد نازم میکرد میگفت : عزیزه دله مامان چطوره ؟

عمه ..عمه یعنی دیگه صداشونو نمیشنوم ؟..یعنی دیگه صورته دوتاشونو نمیبینم ؟

عمه ...دیدی شدم بچه یتیم ..دیدی ؟.. دیدی خدا هیچ کاری نکرد 

عمم بغلم کرد و گفت : عزیزم گریه نکن ..مگه من مرده باشم گریه کنی ...درست میشه عزیزم اونا هم از ون بالا دارن میبیننت به همچین دختری افتخار می ..

- نه عمه ون دختر مرد ..دیگه کسی به اسمه آیلار وجود نداره ..ون دختر مرد ..


- زبونت لال بچه ون حرفا چیه بگیر بخواب عزیزم حالتم خوب میشه 


بی راهه هم نمیگفت : چشامو بستم و به این امید که این اتفاقات خواب باشه خوابیدم ...

با احساس سرما از خواب بیدار شدم ...دستی به صورتم کشیدم ....نه خواب نبود ...با گفتن این کلمه بغضه بدی تو گلوم نشست ...رفتم دمه پنجره به خورشید که داشت کم کم میرفت نگاه کردم ..واقعا من تنها شدم .. یعنی یتیم شدم ؟ کی فکرشو میکرد کی؟ کی؟ راستی عمه کجاس ؟ از اتاقم امدم بیرون به سمته اتاقه عمه رفتم نبود ..حتما رفته بیرون ...بازم به اتاقه خودم رفتم ...کیفمو از رو میز برداشتم و همه عکساای که با مامانم اینا داشتمو در آوردم ..به صورت مظلوم مامانم و صورته پور آرامش پدرم نگاه کردم یعنی من این نگاه هارو دیگه نمیبینم ؟ بغضم شکست حالا دیگه گریه میکردم ...دیگه این زندگیو نمیخوام ..به خدا نمیخوام..به پیر به پیغمبر نمیخوام ...درک کن خدا .. همینطور که داشتم گریه میکردم یکی اومد بغلم کرد با ترس برگشتم عمه بود ... با بغض بهش نگه کردم گفتم : عمه ...

- عزیزم بسه بخدا مامانت ایناهم ناراحت میشن بدو برو صورتتو بشور بیا پایین.


- ولی عمه م..


- همین که گفتم باشه؟ قراره پونه و پویان و پویا هم بیان 


با نارضایتی سرمو تکون دادم و به سمته دست شوی رفتم به خودم نگاه کردم ... چشاش قهوه ای روشن ...موهاای مشکی ... دماغ خوب . لب و دهن خوب قدم بلند و لاغر ولی لاغر تر شده بودم شده بودم مثله این مارمولکا


از پله ها پایین رفتم عمه تو آشپزخونه بود رفتم پیشش گفت : باریکلا خوشگلم ..عزیزم اشکال نداره باشه عزیزم 


سرمو تکون دادم کی منو درک میکرد ؟


رفتم کمکش و باهم غذارو آماده کردیم ...انقدر سرگرمه کار بودیم که با صدای در سه متر پریدیم هوا 


عمه گفت : کیه؟


صدای ی مرد امد و گفت : منم 


****


به سمته عمه برگشتم و گفتم : کیه ؟


عمه لبخندی زد و گفت : پویا 


پویا و پویان دو قلو بودن راستیتش تاحالا اون قد ندیده بودمشون ..آخه ما تو شیراز زندگی میکردیم من خودمم تو شیراز دنیا امدم و عمه اینا تو تهران فقط خیلی ساله پیش وقتی ۴ سالم بود ی چیزائی یادمه ..از اون به بعد بابا تنها میرفت به عمه اینا سر میزد ...بعضی موقع ها هم مامان ...شوهر عمه وقتی پویان و پویا ۷ سالشون بود و پونه ۴ در تصادف فوت کرد ...

عمه رفت درو باز کرد منم زودی رفتم پشت عمه سرمو با صدای سلام یکی بالا اوردم با ۲ تا چشم سبزبرخورد کرد 

چشاش مهربون بود رنگ چشاش مثله عمه بود سلام آرومی دادم بعد اون پسره یه دختر خوشگل چشم سبز اومد و خیلی مهربون بغلم کرد و گفت: سلام عزیزم من پونم لبخندی زدم ..په اون یکی پسر کو که با صدای سلام برگشتم ...جلدل خالق اینا که اصلان شبیه نیستن این یکی چشاش طوسیه چشاش عادی بود نه مهربون نه سرد هیچی .. معمولی ..

یک سلام داد منم سلام دادم عمه رفت چایی بیاره میخواستم باهاش برام که پونه گفت: برو بشین عزیزم من میارم خواستم حرفی بزنم که عمه گفت : راست میگه عزیزم برو بشین 

به زور رفتم نشستم خسته بودم خیلی به پویا و پویان نگاه کردم نمیدونستم کدوم به کدومه انگار اونا هم متوجه شدن که گیج شدم پسر چشم سبز بهم نگاه کرد و گفت : پویا هستم 


پسر چشم طوسی هم گفت : منم پویان 


سرمو تکون دادم ...خدایش ۲تاشون خیلی خوشگل بودن نمیتونستی بگی کدوم خوشگل تره ..اصن به تو چه هان ؟


وااای خیلی خوابم میاد مامان ..با کلمه مامان باز بغضم گرفت ...دیگه نمیتونم این کلمه هارو بگم ..مامان ...بابا 


انگار پویا فهمید حالم خوب نیس که گفت : اگه خسته ید برید بخوابید 


وای قربونه آدم چیز فهم عمه و پونه که تازه از آشپزخونه اومده بودن به من که وایساده بودم نگاه کردن که پویا گفت : مثله اینکه حالشون خوب نیست گفتم برن استراحت کنن 


عمه - باشه عزیزم برو 

سرمو تکون دادم و به سمته اتاقم رفتم ....تا درو باز کردم رو تخت ولو شدم ..به پویا و پویان فکر کردم ۲۸ سالشون بود ولی اصلان هم شبیه نبودن اصلان ...پونه هم خیلی خوشگل بود ..همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد


با صدای پونه سرمو از روی عکسی که تو بغلم بود بلند کردم . 

پونه : بیام تو گلی ؟

آروم گفتم : آره عزیزم .

در رو با کرد و وارد شد با لبخند اومد سمتم و عکس رو ازم گرفت و نگاهش کرد . نفس عمیقی کشید و گفت :

آیلار جون ؟ چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟ 

بهش نگاه کردم و گفتم :

چون برام سخته . من اینطوری آروم میشم . 

پونه : اما تو داری خودتو زجر میدی آیلار .

دراز کشیدم و حرفی نزدم . چشمامو بستم تا قیافه مامان و بابام بیاد جلوی روم . با فرض کردن چهره شون آرامش گرفتم . دوباره صدای پونه رو شنیدم :

بیا بریم شام بخوریم . 

دوباره صاف نشستم تو جام و گفتم : میل ندارم .

پونه : یعنی چی میل ندارم ؟

-: یعنی نمیتونم غذا بخورم .

پونه : نگو اینو آیلار . همه منتظر توئن . پاشو بریم پایین .

-: نمیام .

پونه : من میبرمت .

-: ساعت چنده ؟

پونه : یازده 

-: یازده ؟ چرا غذا نخوردید ؟

پونه : منتظر بودیم تا تو بیدار شی . حالا میای پایین یا میخوای همه سوء تغذیه بگیریم ؟

خندیدم ... آره بعد از دو ماه بالاخره خندیدم . دستمو گرفت و شالمو بهم داد تا بندازم رو سرم . سریع از اتاق آوردم بیرون و بردم تو آشپزخونه . همه نشسته بودن . پونه نشست . منم نشستم جفتش . سرمو که بلند کردم چشمام توی چشمای طوسی پویان قفل شد . چرا این چشما هیچ حسی توشون نیست ؟؟ شایدم باشه و من نمیتونم بفهمم . با صدای عمه چشم از پویان برداشتم :

بخور عزیزم . شدی پوست استخون .

آروم مشغول خوردن شدم 

ادامه دارد ...

هی احساس سنگینی نگاهی رو رو خودم حس میکردم ولی نمیدونم چرا وقتی سرمو بالا میاوردم کسی حواسش ا ون قدر به من نبود ..وللش بابا توهم زدی ..غذا زرشک پلو بود ....غذای مورد علاقه پدرم ....بغض باز گلومو گرفت 

دیگه به هیچی میل نداشتم ..بوشقابمو کنار زدم ..عمه گفت : چی شد عزیزم ؟ بد بود؟ 

با صدایی که بغض قشنگ توش معلوم بود گفتم : نه عمه جونم خوب بود ..با صدای اروم تر ادامه دادم : این غذای مورده علاقه بابامه ..سرمو پایین انداختم ..ولی زود بالا اوردم ..عمه و پونه داشتن گریه میکردم ..پویا چشاش غمگین بود و پویان ...پویان همینجوری به من زل زده بود ..چشاش مهربون تر شده بودن ولی خیلی کم ..زود به خودم امدم و نگاهمو ازش گرفتم ..یه عذر خواهی کردم و به سمته اتاقم رفتم ..تا به اتاقم رسیدم بغضم ترکید ...حتی دیگه دست پخت مامانمو نمیتونستم بخورم ...حتی صدای بابا ی بیاد بگه : به به خانومم چه کرده .......خداا ا ا ا خدا من چیکار کنم ؟ 

چه قد تنهام ...من فقط ۱۷ سلامه ..فقط ۱۷ ....آرزو داشتم مامان بابام پیشرفتمو ببینن ...عروسیمو .....نو هاشونو ..

از مامانم کمک بگیرم ..چرا قدر ندونستم ؟ چرا ؟ 

خوش بحال پونه حداقل مامانشو داره ...من چی؟

هیچی ..هیچ کس ...یتیم .....بچه یتیم ......بی چاره ...خورد شده ...


عکسه مامان اینارو از زیر بالشت در آوردم ...عکساشونو رو قلبم گذشتم و از ته دل گریه کردم 


مامانم ...الهی فدات شم کجایی که ببینی دخترت نابود شد ...بابا بابا بابا جونم مگه نمیگفتی نبینم دخترم 


گریه کنه حالا چی شد ؟ قولتو فراموش کردی؟ 


چه قد زود .....دلت اومد ؟ زود نبود ؟ چرا منو نبردن ؟


رو تخت ولو شدم ...چه قد دلم پره ...خدا میبینیو هیچی نمیگی ؟


واقعا مهم نیس برات ؟ خدا من مهم نیستم ؟ بخدا دارم نابود میشم .......


mp3 دراوردم و آهنگی که میخواستمو گذاشتم :



همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی

همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…

چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی

با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه …

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم

بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره

ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…

همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی

همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…

چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی

با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه …

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم

بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره

ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…

همه میگن که تو نیستی همه میگن که تو مردی

همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی…دروغه…



انقدر گریه کردم که خوابم برد

دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم فکر کنم پون و عمه تا حالا بیشتر از صدبار دارن دورمیچرخن ... و هر کدوم یه حرف میزنن . اونا سعی دارن حال منو بهتر کنن . میخوان منو از فکر مامان و بابام بیارن بیرون . ولی اینکار سخته . اونا تو قلب منن . چجوری میتونم اونا رو از قلبم خارج کنم .؟ تا کی باید همین روال ادامه داشته باشه ؟

با صدای در دست از نوشتن برداشتم . 

صدای مردونه ای از پشت دراومد. حتما یا پویان یا پویا . من که نمیتونم از پشت در صداشونو تشخیص بدم . 

گفتم :

بفرمایید .

درو باز کرد و اومد تو . بله . پویا بود . با همون چشمای سبز مهربون . دوبار یاد پویان افتادم . چرا اینقدر فرق بینشون هست ؟ مگه دوقلو نیستن ؟؟؟ پس چرا اصلا شبیه هم نیستن ؟؟؟ باید حتما از پویا بپرسم . 

پویا یه صندلی آورد و جفتم نشست و لپ تاپشو گذاشت رو میز روبرومون و گفت :

میخوام یه چیزی نشونت بدم .

سرمو تکون دادم و نگاه کردم به مانیتورش . بعد از باز کردن چند تا پوشه رسید به عکسهاش . اولیشو باز کرد . عکسای بچگیش بودن . عکسای بچگیاش .. عکسای پونه . از منم چند تا عکس داشت . روی عکسی ثابت موند . خوب به عکس خیر شدم ... عکس عروسی مامان و بابا بود . دیگه گریه نکردم . عوضش یه لبخند زدم به چهره هاشون .

نگاه به پویا کردم اونم تو عمق عکس بود .


نگام کرد و گفت :

دوسش داشتی ؟

-: از کجا گیرش آوردی ؟

پویا : از آلبوم توی خونمون .

نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم . مونطور که از اتاق میرفتم بیرون گفتم :

مرسی پویا

از اتاق اومدم بیرون ...چه مامانم خوشگل شده بود ..بابام هم خوشتیپ ...ولی دیگه نباید گریه کرد..این کارا فایده نداره 

همینطوری که داشتم حرف میزدم پویا رو دیدم که اومد بیرون ..یاده سوالم افتادم و زودی گفتم : راستی ..خجالت میکشیدم بگم پویا ولی دلو به آب زدم و ادامه دادم : پویا

لبخندی زد و گفت : بله؟

- چرا تو و پویان اصن شبیه هم نیستید ؟


لبخند زد و گفت :دنبالم بیا 


به سمته اتاقش رفت و منم دنبالش 


اتاقه باحالی داشت ...همه چیزش سبز بود و پر از گل و گلدون 


از بغله تختش ی قاب عکس اورد و گفت: این بابامه 


به عکس نگاه کردم ...ی مردی رو دیدم که فوق العاده شبیه پویان بود با همون چشای طوسی


پویا گفت : اگه دقت کنی میبینی منو پونه شبیه مامان هستیم و پویان شبیه بابا 


- اره چه جالب 


- اوهوم


لبخندی زدم و گفتم :عکسه عروسیشونو داری ؟


- اره الان میارم 


- مرسی 


رفت و با ی آلبوم نسبتا بزرگ اومد 


- بیا اینا عکساشونه


- مرسی 


- خواهش میکنم 


و از اتاق بیرون رفت و من مشغوله دیدن عکسا شدم



مطالب مشابه :


رمان رقابت عشق9(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق9(قسمت آخر) رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان رقابت عشق1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق1 رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان عشق یوسف3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




عشق غرورغیرت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق غرورغیرت3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق به چه قیمت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق به چه قیمت3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




عشق ممنوعه14

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق ممنوعه14 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف22

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف22 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف21

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف21 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




برچسب :