رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دستش رو با محبت دور شونه هام حلقه کرد وبا اون حس مادرانه ای که نمی تونست پنهونش کنه منو تو بغلش گرفت.ازم فقط پنج سالی بزرگتر بود اما من این روزا به اون وحرفاش بیشتر از مارال که مادرم بود،احساس نیاز پیدا می کردم.
ـ وقتی یه سالم بود بابام ناغافل مریض شد و فوت کرد.مادرم که زن جوونی بود، من وساوان داداشمو که اونموقع پنج سال داشت به عموم سپرد ودنبال زندگی خودش رفت.بعضی از اطرافیانم می گن خونواده اش مجبورش کردن اما زن عمو که تا هشت سالگیم فکر می کردم مادرمه، می گفت سر وگوشش از همون اولم می جنبید.اینارو خودتم تا حدودی می دونی.قصدم از گفتنش فقط اینه که تورو بیشتر با سختی هایی که پشت سر گذاشتم آشنا کنم.
لاوین پسرعموم بود ویازده سالی ازم بزرگتر.بهش عمو می گفتم وبراش احترام زیادی قائل بودم.تو اون خونه بعد ساوان به اون اعتماد داشتم.عمو که معمولا تو مسائل خونه سرک نمی کشید ودخالتی نمی کرد،زن عمو هم گاهی اذیتم می کرد وسر به سرم میذاشت اما درکل آدم بدی نبود.فقط گاهی بهم حسادت می کرد.باورت می شه؟اون خودشو با یه دختر بچه مقایسه می کرد ودربرابر هرمحبتی که به من تو اون خونه می شد فوری موضع می گرفت وانتظار داشت نسبت به اونم این مسئله رعایت شه.
واسه همین اخلاقش،کم کم ازش دور شدم و اون برام از مادر به زن عمو وبعد هم یه غریبه تبدیل شد.با این فاصله گرفتن من به ساوان ولاوین نزدیک تر شدم.هر حرفی یا احتیاجی که داشتم رو با اونا در میون میذاشتم.ساوان همزمان با رفتن به دبیرستان دنبال کار رفت وحسابی مشغول شد.نمی خواست زیاد زیر دین عمو بمونیم.راستش اون روزا اوضاع اقتصادی خونواده ی عمو چندان رو به راه نبود.یه از خدا بی خبر تو معامله ای سرش کلاه گذاشته بود وچک های عمو مرتب برگشت می خورد.طوری که بنده خدا سکته کرد وزمین گیر شد.از اون به بعد حاکم مطلق وبلامنازع خونه،زن عمو شد ونیش وکنایه هاش هر روز به جان من وساوان بیشتر.واسه همین برادرم تصمیم گرفت هرطور شده جایی پیدا کنه تا از اون خونه بریم.لاوین که اون روزا تازه مشغول به کار شده بود وبه اصطلاح دستش تو جیب خودش می رفت وزیر بار حرف زن عمو نبود،با التماس و خواهش مانع از رفتنمون شد.می گفت خودش کم کم اوضاع رو مرتب می کنه.
پسرهای بزرگ عمو که هرسه شون ازدواج کرده ومستقل شده بودن به کمک لاوین بدهی پدرشون رو دادن و همه چیز به روال قبل برگشت.البته فقط از لحاظ اقتصادی وگرنه زن عمو هنوزم تنها کسی بود که تو خونه تصمیم می گرفت واظهار نظر می کرد.نه اینکه لاوین بترسه ونتونه جلوش دربیاد.بیشتر به خاطر احترام به مادرش چیزی نمی گفت.
با حرص گفتم:درست مث محمد.اونم فقط با این بهونه سکوتش در برابر پوران رو توجیه می کرد وسرم شیره می مالید.ولی خب منم کوتاه نمی اومدم.
با تاسف سر تکان داد.
- من نمی گم اون کارش درست بوده اما می شد اینقدر صریح وبدون فکر جلوی رفتارش موضع نگرفت.شما مدت زیادی نمی شد که با هم ازدواج کرده بودین.هنوز اون اعتماد وباور لازم رو نسبت به طرف مقابلتون نداشتین.خب مسلمه اینجوری هرکی به سمت خونواده ی خودش گرایش داره وحق رو هم به خودش می ده.تو این شرایط انتقاد وزیر سوال بردن کسایی که برای همسرت عزیز و مهم هستن بدترین راهکاره.چون اینطوری اونو متوجه اشتباهش نمی کنی و به جاش خودت ازش دورتر می شی.
حرفاشو قبول داشتم اما حالا که دیگه همه چیز بین من ومحمد تموم شده بود،گفتنش مثل آب تو هاون کوبیدن بود.
ـ بگذریم،داشتم چی می گفتم؟
ـ از گذشته ی خودت ولاوین می گفتی.
متفکرانه به صحبتش ادامه داد.
ـ من ازهمون اولشم استخون بندی درشتی داشتم.واسه همین از ده،یازده سالگی برام خواستگار می اومد.زن عموم هم هربار به یه دلیل نا مشخصی جواب رد می داد.این برام جای سوال بود که چرا مخالفه حالا نه اینکه دوست داشتم ازدواج کنم،فقط دلم می خواست لااقل دلیلش رو بدونم.
دلیلی که دونستنش با یه ماجرای خنده دار و تکان دهنده همراه شد.این رو هیچ وقت روم نشد برات بگم.دوازده سالم بود که ساوان واسه آوردن جنس قاچاق با یه عده رفته بود اون ور مرز.از کارش اصلا راضی نبودم،ولی چاره چی بود... واسه یه پسر هفده ساله کار بهتری که در آمدش هم مث این خوب باشه،پیدا نمی شد.اذیت وآزار های زن عمو تو نبود ساوان بیشتر وبیشتر شده بود وسر یه برخورد تند که حتی به کتک خوردنم کشیده شد،باهاش قهر کردم.
چند روزی بود زیر دلم درد می کرد و واسه اولین بار دچار اون سیکل ماهیانه شده بودم.بدبختانه در مورد این موضوع کسی باهام حرفی نزده بود و توجیه نشده بودم.خیال می کردم دارم می میرم.
با این حرف لبخند تلخی رو لبش نشست.
ـ ساوان هم نبود ومن از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.هرشب تو رختخواب گریه می کردم وتصورم این بود که داداشم رو ندیده می میرم.عقلمم نمی رسید به یکی بگم لااقل منو ببره دکتر.خلاصه سرت رو به درد نیارم رفتم پیش لاوین وبا گریه وزاری ازش خواستم بره دنبال ساوان.بنده خدا از این حال پریشونی که من داشتم حسابی ترسیده ودست وپاشو گم کرده بود.وقتی علتشو پرسید، گفتم(عمو دارم می میرم).اون بیچاره از رو بی خبری صادقانه دلیلش رو خواست ومنِ دیوونه همه چیز رو راست کف دستش گذاشتم.یهو دیدم لاوین از خجالت وشرم سرخ شد وسرشو پایین انداخت.نمی دونست باید چطور بابت این موضوع دلداریم بده.فقط گفت نگران نباشم و اون هرطور شده این مشکل رو حل می کنه.
بلافاصله از خونه بیرون رفت وحدود یه ساعت بعد با دختر عموی بزرگم تریفه که چهارسالی می شد ازدواج کرده بود، برگشت.برام یه چیزهایی هم خریده بودن.بادیدنشون سلام کردم ولاوین واسه اولین بار سرشو پایین انداخت ومحجوبانه جوابم رو داد.
اونروز بعد از اینکه لاوین از خونه بیرون رفت،تریفه همه چیز رو برام توضیح داد ومن از خجالت آب شدم.مخصوصا وقتی گفت نباید این مسئله رو با پسرها ومردهای دور وبرم در میون بذارم واین یه موضوع زنونه است.بعدشم با مادرش سر پنهون کردن این موضوع از من،بحث و دعوا کرد.اون روز به محض رفتنش زن عمو بازم کتکم زد واز اینکه به جای اون،قضیه رو به لاوین گفته بودم حسابم رو رسید.



20



تازه بعد این ماجرا بود که فهمیدم چرا اون راضی به شوهر دادنم نبود.چون بعدش هر خواستگاری که می اومد کلی به جون عمو و ساوان ولاوین غر می زد که دیگه نمی شه این دختر رو تو خونه نگهداشت وباید امانتی که دستمونه به یه نفر دیگه بسپریم.می بینی شرایط من واسه ازدواج از مال تو هم مسخره تر بود.حالا که فکر می کنم می بینم زن عمو چشمش از حضور من ولاوین تو خونه اش اونم اونطور جوون ومجرد،ترسیده بود اما این ترس،احمقانه به نظرمی رسید.چون لاوین هنوزم به چشم من یه عمو بود ومن براش یه دختر عموی کوچولو.
سیزده سالم بود که یکی از عمه هام منو واسه پسرش خواستگاری کرد.زن عمو بهم فشار می آورد که حتما بهش جواب مثبت بدم.سَرکو پسرعمه ام فقط هیجده سال داشت.حتی سربازی هم نرفته بود ویکم که چه عرض کنم حسابی سر به هوا بود.عمه میخواست مثلا با این کاراونو پابند خونه وخونواده کنه تا مث برادرش لاابالی وسرکش بارنیاد که بخواد سرخود واسه ازدواج اقدام کنه.می دونستم اینبار دیگه هیچ راه فراری ندارم.عمه با ساوان هم حرف زده بود وخیالش رو از بابت من با وعده و وعید هایی که داد،راحت کرده بود.همه ی چشم امیدم به لاوین بود.
از عمو انتظاری نداشتم چون می دونستم کاری ازش بر نمی یاد.تو مجلس خواستگاری هرچی منتظر لاوین شدم که بیاد ومخالفت کنه،خبری نشد.اون یه سالی می شد همراه دوستش تو سنندج یه مغازه ی فروش دستگاههای صوتی وتصویری باز کرده بود وهمیشه آخر هفته ها مسافت یک ساعته ای که با شهرمون داشت طی می کرد وبه خونه بر می گشت.زن عمو هم که این قضیه رو می دونست خواستگاری رو واسه وسط هفته گذاشته بود وبله برون رو هم پنج شنبه.عمه اون روز یه انگشتر نشون بهم هدیه داد ودر ظاهر همه چیز بدون پرسیدن نظرمن ختم به خیر شد... محمد موقعی پا تو زندگی تو گذاشت که همه جوره شرایط ازدواج رو داشتی.حالا درسته که اصرار وتمایل اطرافیانت برای سرگیری این ازدواج توتصمیمت بی تاثیر نبوده اما لااقل آخرش این توبودی که به محمد بله رو گفتی.اما من چی...
سنی نداشتم اما اونقدری می فهمیدم که عاقبت خوشی از زندگی با سرکو ندارم.اونم یکی لنگه ی برادرش بودوعمه می دونست دست رو هر دختر دیگه ای بذاره،جواب نه می گیره.واسه همین منو برای پسرش نشون کرد.یه دختر سیزده ساله رو که هنوز درک درستی از ازدواج نداشت.
مراسم بله برونم با اومدن لاوین همزمان شد و اون وقتی اشکای من وخوشحالی مادرش رو به خاطر این موضوع دید،زد به سیم آخر ومجلس رو بهم ریخت.گفت به هیچ وجه نمیذاره سرکو با من ازدواج کنه.زن عمو از ترس راه افتادن خون وخونریزی بهش التماس کرد کوتاه بیاد اما لاوین به هیچ وجه راضی نشد.جلو همه شون واسه من سینه سپر کرد وگفت اختیارم دست اونه.این حرفش واسه بقیه هزارتا معنی داشت.دیگه با این ادعاش همه سکوت کردن وعمه که دید لاوین سر این قضیه نرم نمیشه،عقب نشست ونشون رو پس گرفت.ظاهرا همه چیز تموم شده بود اما فردای اون روز دوباره همه خونه ی عمو جمع شدن و ادعا کردن حالا که لاوین اختیار دارمن شده،یعنی دست روم گذاشته ونشونم کرده.پس باید بهش محرم شم.همه مون از این موضوع شوکه بودیم.زن عمو رو کارد می زدی خونش در نمی اومد.من ولاوین هم که جای خود داشتیم.نمی خواستیم زیر بار این مسئله بریم اما...
با لبخند گفتم:نشد که نشد...بیچاره لاوین اومد ابرو رودرست کنه زد چشم رو کورکرد.
ـ آره یادش بخیر.نمی دونی اون اوایل چه اوضاع خنده داری داشتیم.یه بار خونه ی یکی از اقوام دعوت بودیم ومن چون هنوز به شرایط جدید عادت نداشتم مث همیشه تو جمع اونو عمو صدا زدم وباعث خنده ی اطرافیانم شدم.اونا بابت این قضیه کلی سربه سرمون گذاشتن.اونروز که برگشتیم خونه،لاوین واسه تنبیهم حسابی گوشمو پیچوند و وادارم کرد از اون به بعد به اسم کوچیک صداش بزنم.
خب دست خودم نبود تامی اومدم به حضورش به عنوان شوهر عادت کنم اون پا می شد می رفت سنندج و منو با زن عمویی که چشم دیدنمو نداشت و ازتحصیل منعم کرده بود،تنها میذاشت.چه روزایی داشتیم.یادمه واسه اولین بار وقتی لاوین منو بوسید،زدم زیر گریه وکلی سرزنشش کردم.خیال می کردم داریم کار زشتی می کنیم اما اون کلی خندید وسربه سرم گذاشت.بعدشم منو سپرد دست تریفه تا تو این موردم روشنم کنه.
باور کن این نوع زندگی اصلا راحت نبود.من از مسائل زناشویی وانتظاراتی که یه شوهر می تونه از همسرش داشته باشه اطلاعی نداشتم واونم نمی دونست بایه دختر بچه که تازه به بلوغ رسیده،چطور باید برخورد کنه.تازه از همون اولشم منو به عنوان یه همسر قبول نداشت. قهر وآشتی هامون احمقانه بود ودخالت های زن عمو ومشکلات مالی که داشتیم حسابی بهمون فشار می آورد.
پونزده سال داشتم که آوات رو به دنیا آوردم.بعدشم که دکترم گفت نمی تونم دیگه بچه دار بشم،زن عمو پاشو کرد تو یه کفش که هرطور شده باید لاوین دوباره زن بگیره تا بتونه پسردار شه.چیزی که من نمی تونستم هرگز به شوهرم بدم.اما اون زیر بار نرفت.خیلی هم که مادرش اصرار کرد، دست من وآوات رو گرفت وبرد سنندج.نمی دونی اون اوایل چقدر سختی کشیدیم.ماحتی مجبور شدیم واسه جور شدن کرایه ی خونه و خرج خورد وخوراک،حلقه هامونم بفروشیم.اما با این حال هیچ وقت از حمایت همدیگه دست برنداشتیم.اون منو تشویق کرد درس بخونم وتا الآن که دارم ترم آخر گرافیک رو دور از اون ودخترم تو تهران میگذرونم،هنوزم بزرگترین حامی ومشوقمه.
ابرویی بالا انداختم وطلبکارنه نگاش کردم.
ـ به قول شقایق شما عاشق همدیگه بودین.تو می دونستی هرچقدرم که بینتون فاصله بیفته باز اون بهت علاقه داره ،اما من چی...بعد هربار بحث ودعوا مطمئن بودم حتی اگه دوباره آشتی کنیم خیلی چیزارو از دست دادیم.
سوت کتری حواس جفتمون رو پرت کرد.
‑ می رم یه چایی دم کنم،الان برمیگردم.
احساس میکردم تو چشماش یه علامت سوال بزرگ وجود داره.چون نامطمئن نگاهشو ازم گرفت وبلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.کیفمو کشیدم جلوی پام وپوشه ی تحقیقاتمو از توش در آوردم ورو میز گذاشتم.




21

هانا با یه ظرف میوه ی خشک مثل برگه ی زردآلو وانجیر وآلو برگشت.سربلند کردم وبالبخند تشکرکردم.ظرف رو پیش کشید.
ـ بخور نوش جونت، می دونم دوست داری.چایی هم الآن دم می یاد.
بی اختیار بغلش کردم واونو به سمت خودم کشیدم.
ـ چرا اینقدر مامان بودن بهت می یاد دختر؟
ـ نمیدونم شاید چون با این حس بزرگ شدم.
یه برگه زردآلو برداشتم وبامزه مزه کردن طعم ترش وشیرینش،گفتم:آدم باورش نمی شه تو با بیست وهفت سال سن یه دختر دوازده ساله داشته باشی.خیلی دلم میخواست اونموقع که تازه آوات رو به دنیا آورده بودی،می دیدمت.به نظرم باید مامان کوچولوی بامزه ای بوده باشی.
ریزوبا نمک خندید.
ـ بی خیال آیلین.این چیزا به حرف خنده داره.وقتی آدم خودش درگیر چنین مسائلی باشه اصلا جالب به نظر نمی رسه...گاهی فکر میکنم واقعا لاوین صبر ایوب داشته که تونسته من وآوات رو باهم بزرگ کنه.
باحسرت زمزمه کردم.
ـ عشق ودوست داشتن خیلی از مسائل رو حل می کنه.به نظرت یه زن چه چیز با ارزش تر وبزرگتری جز دوست داشته شدن وعشق از همسرش می خواد؟
ـ عشق وعلاقه ی صرف می تونه پایداری یه زندگی رو تضمین کنه؟نه آیلین جان...من ولاوین هم حتی گاهی با این علاقه ی زیاد به ته خط می رسیدیم.اما خب صبوری به خرج می دادیم.گاهی کوتاه می اومدیم واز خودمون وخواسته هامون میگذشتیم تا این زندگی حفظ شه.
ـ حرفاتو قبول دارم ولی مطمئن باش اگه علاقه ای نبود این فداکاری ها وکوتاه اومدن هام نبود.یعنی یه چیزی مث زندگی من ومحمد.اون هیچوقت کاری نکرد که باورش کنم.من تو زندگی باهاش احساس خلاء می کردم.همش ترس اینو داشتم که یه روزی همه ی احساس وعلاقه مو پای این رابطه بذارم واز این علاقه ضربه بخورم.می دونی چرا؟
بغض بدی رو گلوم سنگینی می کرد.اشک تو چشمام جمع شده بود وهانا با ناراحتی تو نی نی چشمام خیره بود.این اولین باری بود که داشتم به حقیقت ِ رسیدن زندگی مون به چنین نقطه ای اشاره می کردم. تو این لحظه اصلا دلم نمی خواست گریه کنم وبه غم بزرگ روی دلم بها بدم.
- هیچ وقت درست وحسابی نگفت دوستم داره...هرگز بهم احساس امنیت نداد...خوب حس می کردم که اون میخواد با دور موندن از این جو احساسی،شرایط رو کنترل می کنه اما این فاصله گرفتن همه چیز رو بیشتر بهم می ریخت ووضع رو بدتر می کرد.
بغلم کرد وزیر گوشم آهسته گفت:آروم باش آیلین جان.می دونم چی می گی.
هق هق گریه مو تو سینه ی مهربونش خفه کردم.
- من...من فقط می خواستم که دوستم داشته باشه،بهم اینو بگه وازم بخواد که باورش کنم...اما اون هیچوقت کاری نکردکه بتونم بهش اعتماد کنم.هربار گفت دوستم داره،به فاصله ی کمی رفتاری کرد که همه ی دوست داشتنش رو زیر سوال برد.موقعی که مجبور شدم با تهدید های دده پا به خونه اش بذارم سعی کردم گذشته ها رو فراموش کنم.من آدم کینه ای نیستم هانا.اما اون باهام کاری کرد که تموم اون گذشته عین آینه ی دق مدام جلو چشام باشه.نمی گم تو این اوضاع مقصر نبودم.نه اتفاقاً اشتباهات زیادی داشتم اما اون با من بد کرد...با من بد کرد.
اشکایی که تند تند می اومدن پایین رو با خشونت پس زدم وسعی کردم یه نفس عمیق بکشم.من نباید گریه می کردم.مگه چی ازدست داده بودم؟چرا باید عزادار گذشته ای می شدم که حالا با پشت سر گذاشتنش شاد بودم؟...من شاد بودم؟از زندگی ای که الآن داشتم احساس رضایت می کردم؟
صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام ودست از اشک ریختن بردارم.هانا هم که پابه پای من گریه می کرد به سختی از جاش بلند شد وبه سمت آیفون رفت.
ـ شقایقه.ازش خواسته بودم بیاد تا ناهار رو دور هم باشیم.بهتره خودت رو جمع وجور کنی.فکر نمی کنم بخوای واسه اونم شرح ماوقع داشته باشی.
لبخند نامطمئنی رو لبم نشست وسر تکان دادم.این درک بالاش همیشه تحت تاثیرم قرار می داد.با اینکه سابقه ی دوستی من وشقایق به واسطه ی هم رشته ای بودن طولانی بود، اما من با هانا احساس صمیمیت بیشتری می کردم.آشنایی ما با وجود رشته های متفاوت تحصیلی مون به هم خوابگاهی بودن تو ترم های اول بر می گشت.اون روزایی که من تازه وارد دانشگاه شده بودم و هنوز محمد واتفاقات مربوط به ازدواجمون رو زندگیم سایه نینداخته بود.
شقایق با دیدن چشمای سرخ جفتمون،مردد پرسید.
ـ اتفاقی افتاده؟!
دختر ساده ومهربونی بود.حتم داشتم اگه براش از این درد ناگفته بگم حتی بیشتر از من وهانا منقلب می شه. اما من نمی خواستم اونو که درک درست وتجربه ای تو اینجور قضایا نداشت با حرفام دچار بدبینی ودلسردی نسبت به ازدواج ومسائل غیرقابل اجتنابش کنم.واسه همین نگاهمو به پوشه ی تحقیقاتم دوختم.
ـ نه چیزی نیست.
دکمه های پالتوی شتری رنگش رو باز کرد وشالشو برداشت...نگاه پر از تردیدش بین من وهانا واون پوشه می چرخید.
ـ بازم قضیه مربوط به سمیه است؟
سکوت کردم وترجیح دادم اون همین برداشت رو داشته باشه.
ـ کار مستند به کجا کشید؟پیش نویس فیلم نامه رو تموم کردی؟
ـ فعلا یکم سردرگمم.نمی دونم اصلا باید از کجا شروع کنم.
ـ ای بابا پیش نویس که این حرفارو نداره.یه طرح کلی بزن که بتونی باهاش از انجمن سینمای جوان یا حوزه هنری مجوزبگیری.بقیه اش رو خدا بزرگه.
با این پیشنهادش از اون حال وهوای ناراحت کننده بیرون اومدم وخیلی جدی گفتم:کلی اطلاعات وتحقیق رودستم مونده.باید اینا یه جوری به خورد فیلم بره یانه؟به هرحال من باید هرطور شده اول فضا وجایگاه وزندگی فیلمیک این اطلاعات رو پیدا کنم تا بعد برسم به نوشتن پیش نویس. چارچوب که مشخص شد دیگه ارائه ی طرح وکاغذ بازی های اداری بعدش کاری نداره.
هانا با یه سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد.
ـ چرا اینقدر پیچیده اش می کنی؟مگه همه چیز به مسئله ی سمیه بر نمی گرده؟
ـ چرا اما خب باید یکم دیدمون کلی نگر باشه.تو که بهتر از من می دونی این یه موضوع خیلی حساسه.مطمئنم با دست گذاشتن فقط رو اون مسئله نمی تونم مجوز واسه ساختش بگیرم.خیلی احتمالش زیاده یه مستند ترکیبی ارائه بدم.
ـ حالا این یعنی چی؟
ـ خب همه چیزمحدود به اون مسئله نمی شه.زندگی مردم اون منطقه وفرهنگ جامعه وباورهاشونم در برمیگیره.اینطوری هم می تونم مجوز بگیرم وهم از حساسیت موضوع کم کنم.




22

هانا متفکرانه سر تکان داد ودیگه چیزی نگفت.صحبت از مشکل سمیه کارساده ای نبود.اولین باری که خودش وماجرای زندگیش توجهمو جلب کرد،سه سال پیش بود.من وهانا واون تو خوابگاه هم اتاقی بودیم.اون یه دختر جنوبی واز اهالی بندرکنگ بود.زیاد در مورد خودش وخونواده اش حرف نمی زد اما اونطوری که از لابلای صحبتاش فهمیده بودم ظاهرا پدر پیری داشت که فوق العاده از اون وهدفش حمایت می کرد وامکان تحصیلش اونم تو این شهر رو مدیون پدرش بود.چون مادرش وبرادرهاش اصلا راضی به ادامه تحصیل سمیه نبودن.
آشنایی زیادی از فرهنگ وخصوصیات مردم اون منطقه از ایران نداشتم.اما خوب درک می کردم که اونام مثل مردم منطقه ی من پایبند سنت ها وفرهنگی بودن که گاهی غیرمنطقی،مردسالارانه وعذاب آور می شد.وتازه دردش اونجایی برای یه زن مثل سمیه یا حتی من بیشتربود که این سنت های غلط رو به دین گره می زدن وبه اسم دستورات دینی واحکام الهی بهمون تحمیل می کردن.
موقع امتحانات میان ترم بود ومن مبانی تدوین داشتم.استادمون آقای فخرایی سختگیر بود ومی دونستم امتحان مشکلی رو درپیش دارم.تو خوابگاه بودم ومثل بقیه ی بچه ها رو تختم نشسته وسرم تو کتاب وجزواتم بود.با صدای هانا حواسم پرت شد ونگاهمو به چهره ی وحشت زده اش دوختم.با رنگی پریده به پشت سرم وتخت سمیه چشم دوخته بود.سریع به عقب برگشتم وازدیدن چهره ی سبزه ی سمیه که حالا به کبودی میزد وازدرد به خودش می پیچید،جاخوردم.عرق های درشتی رو پیشونیش نشسته ولبهای برجسته اش رو به دندون گرفته بود.با این کار سعی داشت درد زیادی رو که داره، یه جورایی تحمل کنه.
خیز برداشتن من وهانا به سمتش همزمان شد با بسته شدن چشم ها وافتادنش روی تخت.سمیه اون روز از شدت درد بیهوش شد.مسئول خوابگاه سریع با اورژانس تماس گرفت وبا اومدن آمبولانس من وهانا هم لباس پوشیده وآماده از خوابگاه بیرون زدیم. نمی خواستیم تواین وضعیت تنهاش بذاریم.تو بیمارستان همراه خانوم علیپور مسئولمون،چشم به راه اومدن دکتری که سمیه رو معاینه می کرد،نگران به در اتاقش خیره بودیم.
اینطور که فهمیدیم علت بیهوشی سمیه درد غیرقابل تحمل ناحیه ی شکمی بود.
با اومدن دکتر هرسه به طرفش قدم تند کردیم واون برای آروم کردنمون سرتکان داد.
ـ نگران نباشین مشکل خاصی نیست.ما مشکوک به آپاندیس بودیم اما ظاهرا با توضیحات بیمارتون بعد به هوش اومدنش شک ما هم کمتر شده.با این حال براش سونو نوشتم.
خانوم علیپور با نگرانی پرسید.
ـ پس مشکل چی بوده ؟
دکتر که زن میانسال خوش چهره ای بود،عینکشو رو بینی جابه جا کرد ومتفکرانه واز سر تاسف سر تکان داد.
ـ چی می تونم بگم جز اینکه واسه اولین بار با نمونه ی واقعی چیزی که قبلا فقط شنیده بودم،ازنزدیک روبرو شدم.متاسفانه این خانوم رو تو کودکی شون ختنه کردن و...
گوشام از چیزی که شنیده بود،سوت کشید.این اولین باری بود که با همچین مسئله ای روبرو می شدم.اصلا باورم نمی شد چنین چیزی هم وجود داره.دیگه متوجه حرفای دکتر نبودم وبا ناباوری به چهره ی متاثر خانوم علیپور وزیادی خونسرد هانا خیره شدم.انگار اون میدونست این قضیه دقیقا از چه قراره.
با سوالی که خیلی جدی پرسید حواسم جمع صحبت هاشون شد.
ـ شما فکرمی کنین این درد وناراحتی به خاطر اون مسئله باشه؟!
ـ نمی شه به این موضوع بی ربط هم دونست.به هرحال خودش که میگه هربار موقع عادت ماهیانه اش دچار چنین درد وشوک هایی می شه.امیدوارم که فقط همین باشه چون با وجود تاخیری که تو عادتش هست احتمال جمع شدن خون قاعدگی تو شکم زیاده.درهرصورت باید سونوگرافی بشه تا نظر دقیق بدم.
با دور شدنش بهت زده به سمت هانا چرخیدم و اون اونروز برام از حقیقت تلخی حرف زد که من فکر می کردم اگرم یه روزی این سنت بوده باشه باید به عصر جاهلیت بر می گشت نه الآن و توقرن بیست ویکم وحتی تو ایران خودمون.تازه بعدش وقتی فهمیدم تبعات این رسم وٱیین ضد بشری چقدر گسترده است احساس کردم دربرابر چنین زن هایی من هرگز نمیتونم ادعا کنم قربانی خشونت واستبداد عشیره وطایفه بودم.
فهمیدن مشکل سمیه مارو بهم نزدیک تر کرد. وبرای هم دوستای خوبی شدیم.بهش قول داده بودم اگه حتی یه روز به زندگیم مونده باشه اون روز با ساختن فیلمی از زندگیش وجنایاتی که درحق واون زنای دیگه میشه، حق دوستی رو در موردش به جا می یارم.ظاهرا اون از این سکوت جنون آور و خفه خون گرفتن در برابر اجبار ها خسته بود.
سمیه سال بعد فارغ التحصیل شد ودرست همزمان با گرفتن مدرکش،پدرشو از دست داد.انگاراون پیرمرد مهربون اونقدری این زندگی رو تاب آورد که بتونه موفقیت دختر کوچیکش رو ببینه.
بعد برگشتنش به کنگ،برادراش دیگه بهش اجازه ی ادامه تحصیل ندادن ومجبورش کردن پای سفره ی عقد یه مرد پنجاه ودوساله وبه عنوان همسرسومش بشینه.حتی فکرکردن بهش دیوونه کننده بود.این خبرهارو هم من دور از چشم برادراش و شوهرش گاهی با تماس های مخفیانه ی تلفنی خودش یا کوچیک ترین عروسشون عایشه بدست آورده بودم.می دونستم سمیه تو خونه ی اون مرد داره با شکنجه زندگی میکنه.چون نه تنها از بابت شرایط وامکانات مادی تامین نیست که از لحاظ روحی وفکری هم تو عذابه.شوهرش تمام کتابهاشو دور ریخته بود وبهش اجازه ی استفاده از مدرکش وشاغل شدن حتی با عنوان معلمی رو هم نمی داد.واین برای کسی که تویه محیط بزرگ ذهنش روشن وباورهاش بارور شده بودن کار آسونی نبود.
بعضی اتفاق ها تو زندگی مون مستقیما مارو درگیر خودش می کنه وآینده مون رو تحت تاثیر قرار می ده مثلا درمورد خودم یه چیزی مثل ازدواجم با محمد،بعضی شونم به طور مستقیم باهامون کاری ندارن ولی رو زندگی ما تاثیر میذارن مثل همین مشکلات اقتصادی،بعضی اتفاق هام نه تو زندگی ما جایی دارن ونه مارو درگیر خودش میکنن فقط از دونستنش متاثر می شیم.مث حقیقت زندگی سمیه ودرد بزرگی که از خاطره ای وحشتناک تو کودکیش ریشه گرفته وسالها آزارش داده.اما این بار من می خواستم هر طور شده از این درد بگم حتی اگه به جرم زن بودن، زبان سمیه برای بیان این درد کوتاه بود.



23

ماشینم رو سپردم دست شقایق،بهش نیاز داشت واز طرفی می تونست دنبال معاینه فنیش هم بره.من که حسابی با دونستن قضیه ی خونه ی خاله و سوالاتی که تو ذهنم جولان می دادن فکرم مشغول بود و وقت این کار رو نداشتم.
اون شب خونه ی هانا موندم.باید به خودم فرصتی برای درست تصمیم گرفتن می دادم.
فردای اون روز موقعی که رسیدم خونه،طرلان حموم بود.رفتم تو اتاقم ولباسمو عوض کردم.جلوی آینه ایستادم ودستی به زیر چشمای خسته ام کشیدم.سردرگمی وتردید این روزا بیشتر از همیشه تونگام موج می زد وعقیق درخشان جفت چشام بی فروغ تر از همیشه بود.لبخند غمگینی رو لبم نشست وبه یادم آورد که محمد همیشه مدعی بود رنگ چشمهام هم طیف عقیقه.سعی کردم افکار ناامید کننده رو پس بزنم ودوباره تو جلد آیلین شاد وپرانرژی روزهای گذشته فرو برم.
یه سر به آشپزخونه زدم وچایی دم کردم.نگام به ظرف سوهانی افتاد که رو میز غذا خوری بود وبه نظر سوغاتی می اومد.بی اختیارپوزخند زدم.خاله ورفتن به شهرهای زیارتی؟
ـ چایی دم کردی؟
دستمو رو قلبم گذاشتم وهین بلندی کشیدم...به سمتش برگشتم.
ـ وای ترسوندیم.
بی خیال خندید.
ـ سلام کی اومدی؟
نگاهموازش گرفتم ودوباره به ظرف سوهان دوختم.
ـ یه نیم ساعتی می شه.
مسیر نگاهمودنبال کرد وبی مقدمه گفت:سوغاتی پریسا خانوم همسر مهندسه.از قم آورده...بنده خدا مریض احواله ودیگه این اواخر متوسل شده به اون بالایی ها...تند تند می ره زیارت بلکه حاجتشو بگیره.
با این حرف خنده ی چندش آوری کرد وچون همراهی منو ندید ازم رو برگردوند وبه سمت اتاقش رفت.
ـ می رم لباس بپوشم.لطف کن با دوتا چایی بیارش بخوریم.
دستام بی اختیار مشت شد وبا تنفر نگاهمو به ظرف سوهان دوختم.نمی دونم چرا از توضیحی که داد حس بدی پیدا کرده بودم.
به ناچار چایی ریختم وبا ظرف سوهان رو میز گذاشتم.درحالیکه داشت به موهای مجعد وپرپشتش ماسک مو می زد به طرفم اومد.نشست کنارم ودست دراز کرد یه فنجون برداره.عادت داشت چاییش رو داغ داغ بخوره.
ـ ظرف سوهان رو باز کن.
بی حرف چیزی که خواسته بود، انجام دادم.خم شد ویه تیکه برداشت.
- چه خبر؟من نبودم تنهایی بهت بد نگذشت؟
سرمو پایین انداختم وبا ناخن هام ور رفتم.
ـ من به تنهایی عادت دارم.
حرفم با طعنه بود اما اون با دونستن گذشته ی من، اینو به خودش نگرفت.چون تو زندگی با محمد زیاد این تنها بودن رو تجربه کرده بودم.هرچند منظور من از تنهایی چیز دیگه ای بود...اینکه تواین خونه با وجودش به عنوان یه همخون،یکی که مثلا خواهر مادرم وخاله ام بود باز احساس بی کسی می کردم.
توسکوت مشغول نوشیدن چاییش بود که پرسیدم.
ـ اصفهان خوش گذشت؟
ـ بد نبود.
به طرفم برگشت ولبخند زد ودر همون حال تکه ای از موهاشو از جلوی چشماش کنار زد وبه پشت گوشش برد.نگام بی اختیار به گردن کشیده وسفیدِمثل بلورش افتاد واز دیدن یه کبودی کوچیک روش،حال بدی بهم دست داد.سریع سر تکان دادم وسعی کردم فکر های بد رو پس بزنم.
ـ چرا چاییتو نمی خوری؟
با سوالش به خودم اومدم وفنجونم رو برداشتم وکمی از محتویاتش رو مزه مزه کردم.
ـ با سوهان بخور.
ـ تلخ بیشتر دوست دارم.
ـ چیزی شده آیلین؟!احساس می کنم از موضوعی ناراحتی.
موشکافانه بهش چشم دوختم وسعی کردم نگام رنگ سرزنش نگیره.من باید می فهمیدم تو زندگی این زن چی میگذره.اینو به خودم وتموم باورها وذهنیتی که ازش داشتم،مدیون بودم.
ـ آره ناراحتم.ازدست تو...
جاخورد وسریع واکنش نشون داد.
ـ از من؟! آخه واسه چی؟!
ـ سرقضیه ی دعوتت به اون ناهار دوستانه وآشنا کردنم با کیوان کامرانی.نگو اینطور نبوده که باورم نمی شه.خودکیوانم بهش اعتراف کرد.
عصبی خندید.
ـ دستش درد نکنه.منو بگو که میخواستم یه لطفی درحقش بکنم.
رنجیده جواب دادم.
ـ چه لطفی خاله؟میخواستی منو بهش پیش کش کنی؟!
سعی کرد دستمو بگیره.
ـ این حرفونزن آیلین جان...من فقط می خواستم به هردوتاتون شانس این آشنایی رو بدم. چون اطمینان دارم بهم می یاین.
نفسمو با حرص فوت کردم ودستشو پس زدم.
ـ تورو خدا بس کن خاله.تو با این کارت نه تنها منو کوچیک کردی که خودتم پیش اون زیر سوال بردی.کیوان اون روز در موردت اونقدر با طعنه حرف می زد که منو هم به شک انداخت.
چشماشو با بدبینی ریز کرد.
ـ منظورت چیه؟!یعنی اون از من پیش تو بدگویی کرده؟
ـ نه اما هدفش هم جز این نبود.
لباشو با حرص جمع کرد وتند وباخشم نفس کشید.
ـ می دونم باهاش چیکار کنم.حالا دیگه واسه من دور بر می داره.خودم می نشونمش سر جاش.
بهت زده نگاش کردم.
ـ حالت خوبه؟! اون مگه پسر مهندس کامرانی رئیست نیست؟اونوقت تو جرات همچین کاری رو داری؟!
از سوالاتی که به زبون آوردم،علناً جا خورد وکمی عقب نشینی کرد.
ـ خب نه...نه من نمی تونم همچین کاری کنم...یعنی می دونی؟...اصلا ولش کن.منو بگو که میخواستم برای آشنایی بیشتر مهمونی آخر هفته تو ویلای مهندس وبا دعوت خانومش روقبول کنم هرچند...
به حالت تدافعی دربرابرش موضع گرفتم وسریع از جام بلند شدم.
ـ اصلا حرفشم نزن.من دیگه قاطی این برنامه ها نمی شم.مث اینکه فراموش کردی همش شش روز بیشتر نیست که از محمد جدا شدم.الان تو عده ی اونم و تو بهتر از هرکسی می دونی عده یعنی چی.دوست ندارم به خاطرش با محمد درگیر شم.پس این بازی رو تموم کن.
ـ باشه حرفاتو قبول دارم.دیگه هم اصرار نمی کنم به اون پسر نزدیک شی ولی حالا که فکر می کنم می بینم باید این مهمونی رو بریم وبا بی اعتنایی مون به اون پسره ی احمق نشون بدیم هیچی نیست.باشه؟
ـ هرگز...من زیر بارش نمی رم.
ـ به خاطر من!
نگاهش رنگ التماس گرفت.نگاهی که دیگه به چشمم بی گناه وپاک نبود.شاید داشتم مثل بقیه چشم بسته وبی دلیل قضاوت می کردم اما اینبار از این قضاوت،احساس عذاب وجدان نداشتم.
ـ نمی یام واگه بازم اصرار کنی از اینجا می رم.هرچند این تصمیم رو از خیلی وقت پیش گرفتم وهمین روزا شرّمو کم میکنم.
ـ یه لحظه صبرکن آیلین.بذار برات توضیح بدم.
به طرف اتاقم رفتم وبی توجه به اصرارش درو به روش بستم وبا اعصابی متشنج تو اتاق قدم زدم.صدای زنگ گوشیم حواسمو پرت کرد.با تردید به سمتش رفتم وبادیدن شماره ی خاله جیران بی اختیار دستم رو گوشی لغزید وتماس برقرار شد.


مطالب مشابه :


رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …




رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و




برچسب :