رمان وقتي او آمد11
بالاخره كارامون كه تموم شد با ظرفهاي غذا به خونه برگشتيم . ناهار و كنار آقا صابر و كيوان خورديم و دوباره مشغول كار شديم . دلم ميخواست دكوراسيون اتاقم و عوض كنم ولي وسايل انقدر سنگين بود كه 1 سانت هم نميتونستم جا به جاشون كنم شادمهر داخل اتاقم شد و گفت :
- دستور تغيير رنگ اتاق و خودت دادي خودتم بايد بياي بچينيش .
- كلي كار دارم تو اتاقم . كاراي اينجا كه تموم شد ميام كمكت ميكنم .
- چقدر كارات اينجا مونده ؟
- راستش همه جارو تميز كردم . فقط دلم ميخواست يكم تغيير دكوراسيون بدم كه ديدم زورم نميرسه پشيمون شدم .
- نگاهي به وسايل كرد و از اتاق بيرون رفت . پيش خودم گفتم " تورو خدا انقدر بهم كمك نكن يه وقت خسته ميشي ! يه تعارفم نزد كه حداقل كمكت كنم و اينا ! عجب ! " دقيقه اي بعد با كيوان اومد توي اتاقم و گفت :
- خوب حالا ميخواي كجا بذاري وسايل و ؟
" خدايا منو ببخش كه انقدر عجولم و زود قضاوت ميكنم در مورد همه " تشكر كردم از جفتشون و جايي كه دوست داشتم وسايل و بذارم بهشون گفتم . اون دو تا با كمك هم وسايل و جا به جا ميكردن . بعد از اينكه كار اتاق من تموم شد كيوان رفت و شادمهر دستاش و به كمرش زد و گفت :
- الوعده وفا ! قول دادي حالا نوبت اتاق منه .
- خيلي خوب بريم سراغ اتاق تو
اول از همه به شادمهر گفتم تموم كتاباش و از تو كتاب خونه در بياره و با دستمال گرد و خاكاش و بگيره . خودمم مشغول تعويض ملحفه هاي تختش شدم . رنگ سبز رو تختي حس خوبي بهم ميداد حس اينكه همه چي توي اون اتاق در جريانه . رو تختي رو كه مرتب كردم آروم روي تخت دراز كشيدم و چشام و بستم . خيلي خسته شده بودم دلم ميخواست ساعت ها بخوابم اونجا با صداي شادمهر به خودم اومدم :
- خسته شدي ؟
چشمام و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . سرش پايين بود و داشت كتابي رو تميز ميكرد آروم گفتم :
- يكم .
- بقيش و بذار واسه فردا نميخواد انقدر خودت و اذيت كني .
- نه ديگه فردا دير ميشه . امروز تمومش كنيم .
نگاهي به سمت من انداخت و از جاش بلند شد به طرفم اومد . نيم خيز شدم و روي تخت نشستم . پايين تخت نشست نگاهي به اطراف اتاق انداخت و گفت :
- روز اولي كه اينجا گير من افتادي يادته ؟
خنديد . از خندش منم خندم گرفت . اون زمان فكر ميكردم عجب غول بي شاخ و دميه ولي بعدش نظرم كلا عوض شد . سري تكون دادم . دوباره گفت :
- اعتراف ميكنم كه اون موقع يكم بهت شك داشتم و زياد ازت خوشم نميومد .
اخمام تو هم رفت . انتظار نداشتم انقدر رك در مورد اينكه از من چقدر بدش ميومده حرف بزنه . اخمام و كه ديد خنديد و گفت :
- ولي الان خيلي همه چي فرق كرده .
- چي فرق كرده ؟
- من عوض شدم . توام عوض شدي . ميدوني اين مدت اگه تو خونه ي من بهت بد گذشت يا اتفاقي افتاد كه ناراحتت كرد بايد ازت عذر خواهي كنم .
شادمهر مغرور داشت از من عذر خواهي ميكرد ؟! جالب بود ! دستش و به طرفم گرفت و گفت :
- با هم دوستيم نه ؟
دستش و فشردم :
- هنوزم با هم دوستيم .
لبخندي زد . داشتم توي چشاش دوباره غرق ميشدم " پاشو شميم . همين الان پاشو و برو " انگار پاهام چسبيده بود به زمين و از خودم هيچ اختياري نداشتم
بالاخره به خودم اومدم نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- خوب حالا بايد چيكار كنيم ؟
انگار اونم به خودش اومد سريع از جاش بلند شد و بقيه ي كاراي اتاقش و انجام داديم و بقيه ي قسمتاي خونه رو هم برق انداختيم . خونه بوي تميزي ميداد . ساعت 12 بود آقا صابر و كيوان رفته بودن بخوابن و فقط من و شادمهر بوديم كه داشتيم كاراي خورده ريز آخر و انجام ميداديم .
شادمهر همونجوري كه روي مبل لم داده بود و به كار كردن من نگاه ميكرد گفت :
- امشب بريم خونه يا همين جا بخوابيم ؟
- نميدونم برام فرقي نداره .
يهو اخماش تو هم رفت و گفت :
- يعني واقعا براي تو اينجا و خونه ي من فرق نداره ؟
نميدونم چرا اين سوال و ميپرسيد و انتظار چه جوابي رو ازم داشت با شك نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- نه چه فرقي بايد بكنه ؟
عصباني شد از جاش بلند شد و گفت :
- هيچي فرقي نداره . من خوابم مياد ميرم تو اتاقم بخوابم .
- شب بخير .
بدون اينكه جوابي بهم بده رفت امشب يه چيزيش بود . يعني انتظار داشت واقعا من چي بهش بگم ؟ شونم و بالا انداختم بقيه ي كارا رو هم انجام دادم و به اتاقم رفتم . انقدر خسته بودم تا چشمام و بستم خوابم برد .
صبح ساعت 10 بود كه از خواب بيدار شدم . از پنجره ي اتاقم نگاهي به بيرون انداختم ماشين شادمهر نبود ! سريع لباسام و عوض كردم و به حياط رفتم آقا صابر مشغول آب دادن به درختا و گلها بود گفتم :
- سلام آقا صابر صبحتون بخير .
- سلام دخترم صبح توام بخير .
- آقا شادمهر نيستن ؟
- نه دخترم صبح زود از خونه رفتن بيرون .
- نفهميدين كجا رفتن ؟
- نه دخترم به من كه چيزي نگفتن .
- باشه ممنون .
داخل خونه برگشتم و بهش زنگ زدم . با بوق سوم جواب داد :
- الو سلام شادمهر كجايي تو ؟
با لحن سردي گفت :
- بيرونم .
دلم از لحن سردش گرفت دوباره گفتم :
- قرار بود امروز بريم وسايلم و از خونه بياريم . كي مياي ؟
دوباره با همون لحن گفت :
- نميرسم بيام . خودت آژانس بگير برو خونه وسايلت و جمع كن .
بغض كرده بودم . باز چي شده بود كه از دستم ناراحت بود ؟
- باشه .
حتي نذاشت خداحافظي كنم . سريع گوشي رو قطع كرد . دوباره همون شادمهر ترسناك شده بود . به جاي زانوي غم بغل گرفتن تصميم گرفتم برم به بقيه ي كارام برسم . حاضر شدم و به آژانس زنگ زدم . " من بدون اونم ميتونم كارام و انجام بدم . فكر كرده كيه ؟ واقعا فكر كرده من بهش محتاجم ؟ " با آژانس به خونه ي شادمهر رفتم . همه ي وسايلم و از قبل جمع كرده بودم . وسايلم و توي ماشين گذاشتم . خداحافظي با خونه ي شادمهر سخت تر از خداحافظي با خونه ي خانوم بزرگ بود . اينجا جايي بود كه احساسات من شكل گرفته بود . اينجا جايي بود كه عاشق شده بودم . واقعا نميتونستم خداحافظي كنم . نگاه كوتاهي به همه جا كردم و كليدام و روي ميز وسط پذيرايي گذاشتم و از خونه اومدم بيرون .
دوباره به خونه ي خانوم بزرگ برگشتم . هنوز از شادمهر خبري نبود . نزديك ظهر بود كه كيوان با ظرفهاي غذا اومد خونه :
- سلام اينا چيه ؟
خنديد و گفت :
- غذاست ديگه .
- نه ميدونم غذاست مگه آقا شادمهر نميان واسه ناهار ؟
- نه به من زنگ زدن گفتن ناهار بگيرم خودشونم كار دارن نميان واسه ناهار .
سرخورده و ناراحت راه اتاقم و در پيش گرفتم كه صداي كيوان دوباره اومد :
- شميم خانوم شما ناهار نميخورين ؟
همونطور كه از پله ها بالا ميرفتم گفتم :
- نه ممنون سيرم شماها بخورين .
اين بچه بازيا چه معني داشت ؟باز داشت از دستم فرار ميكرد ؟
ديگه كاري نبود كه انجام بدم . توي اتاقم نشسته بودم و درس ميخوندم . چند دقيقه يه بار لب پنجره ميرفتم تا ببينم خبري از شادمهر ميشه يا نه ولي انگار نه انگار . ساعت حدود 9 بود كه معدم به صدا افتاده بود از گرسنگي . از صبح تا حالا هيچي نخورده بودم . حتي وقتي كيوان واسه شام صدام كرده بود بازم از غذا خوردن سر باز زده بودم . رفتم طبقه ي پايين غذاي ظهر و از توي يخچال در آوردم و مشغول خوردن شدم . وقتي غذام تموم شد احساس ميكردم هر لحظه امكان داره منفجر بشم . به زور خودم و به طبقه ي بالا رسوندم و روي تختم دراز كشيدم . كم كم معدم داشت درد ميگرفت . نميدونم از پرخوري يا از اينكه يهو غذا خوردم بود ولي از درد داشتم به خودم ميپيچيدم . حتي حس اينكه پايين برم و واسه خودم يه مسكن بيارمم نداشتم . سعي كردم بخوابم ولي مگه با اين درد ميشد ؟
صداي ماشين شادمهر و شنيدم و بعد صداي خودش و كه داشت با آقا صابر حرف ميزد :
- سلام
- سلام پسرم . امروز نبودي . شميم خانوم 20 بار سراغت و گرفت .
عجب اين آقا صابرم دهن لق بودا ! يادم باشه ديگه هيچي ازش نپرسم :
- امروز يكم كار داشتم نشد بيام سر بزنم . كجا هست ؟
- كي شميم خانوم ؟ تو اتاقشونن فكر كنم .
- باشه ممنون . شبتون بخير .
يهو هول شدم اگه شادمهر ميومد تو اتاقم چي ؟ حالا من و بايد با اين حال نزار در حال مرگ ميديد . شالم و به زور از روي صندلي برداشتم و روي سرم انداختم سعي كردم حالت طبيعي به خودم بگيرم ولي همش از درد به خودم ميپيچيدم . تقه اي به در خورد و صداي شادمهر اومد :
- شميم . بيداري ؟
نميدونستم چي جوابش و بدم . اگه مسكن نميخوردم تا صبح از درد هلاك ميشدم .
- بله بيدارم .
در به آرومي باز شد و شادمهر اومد تو با ديدن قيافه ي من نگران گفت :
- چي شده ؟ حالت خوب نيست ؟ چرا رنگت پريده ؟
- يهو غذا خوردم معدم درد گرفته . ميشه ازت خواهش كنم از پايين برام مسكن بياري ؟
سري تكون داد و از اتاق بيرون رفت . بعد از 5 دقيقه برگشت قرص و با ليوان آبي كه برام آورده بود خوردم گفت :
- دراز بكش بهتر ميشي . نميخواي دكتر بري ؟
همونجور كه دراز ميكشيدم گفتم :
- نه خوبم .
چشمام و بستم تا از اتاق بيرون بره ولي گفت :
- تو بخواب من ميمونم تو اتاقت خوابت برد ميرم . ميترسم حالت بد شه .
صندلي رو كنار پنجره گذاشت و به بيرون خيره شد . تو فكر بود . ناراحت به نظر ميرسيد . چشمام و بستم ولي حضورش نميذاشت راحت بخوابم . تصميم گرفتم ترديدارو كنار بذارم و باهاش حرف بزنم :
- تو ديشب از دست من ناراحت شدي ؟ يعني من چيزي گفتم كه دلخور شده باشي ؟
بدون اينكه سرش و برگردونه گفت :
- نه
- پس چرا ناراحت به نظر مياي ؟
- ناراحت نيستم .
- كاملا از مدل حرف زدنت باهام معلومه .
سكوت كرد و هيچي نگفت . نشستم روي تختم و گفتم :
- اگه ناراحت نيستي پس چرا نگام نميكني ؟
بدون اينكه برگرده گفت :
- بگير بخواب انقدر سوال نپرس
- خوابم نميبره .
از روي صندلي بلند شد و گفت :
- منم بلد نيستم واست لالايي بخونم . من ميرم تو اتاقم . اگه حالت بد شد صدام كن .
داشت به سمت در ميرفت . از اين سردي و بي تفاوتيش دلم ميگرفت آروم با خودم زمزمه كردم :
- چرا دوباره باهام بد شدي ؟
انگار شنيد نگاهي بهم كرد و گفت :
- تو از من چه انتظاري داري ؟
از اين سوالش تعجب كردم با دستپاچگي گفتم :
- هيچي .
- پس چرا انقدر واست مهمه كه باهات سرد نباشم ؟ كه دوستت باشم ؟ كه باهات بي تفاوت رفتار نكنم ؟ ببينم نكنه توقع داري عاشقت باشم ؟ يا اينكه نكنه تو دوستم داري ؟
اشك توي چشمام حلقه زد . اون نبايد انقدر احساسات من و مسخره ميكرد . دوباره همون ضعف هميشگي . حتي نتونستم جوابش و بدم . انگار منتظر جواب بود . حرفش كوبنده و تلخ بود ولي انگار چشماش داشت يه چيز ديگه ميگفت . يه غمي توي چشماش بود . دوباره گفت :
- بگير بخواب انقدرم خيال بافياي الكي نكن . شب بخير .
اينو گفت و رفت . نميدونستم چرا انقدر من و به خودش اميدوار ميكرد و يهو پسم ميزد و انگار با خودش جنگ داشت . اشكام همينطور سرازير ميشد . خدارو شكر كردم كه فردا خانوم بزرگ مياد و من ديگه كمتر با شادمهر برخورد پيدا ميكردم .
از صبح كه بيدار شده بودم شادمهر و نديدم . با حرفايي كه بهم زده بود ديگه دوست نداشتم زياد سر راهش قرار بگيرم . حتي ديگه نميخواستم براش يه دوست خوب باشم . با كيوان به گل فروشي رفتيم و دسته گل قشنگي رو سفارش دادم براي استقبال از خانوم بزرگ . زنگي به سوسن زدم . گفت فردا بليط داره براي برگشت . وقتي خيالم از تميزي خونه راحت شد به اتاقم رفتم تا يكم به خودم برسم . نميخواستم بعد از اين همه مدت خانوم بزرگ من و با قيافه ي به هم ريخته و ناراحت ببينه
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد11
رمــــان ♥ - رمان وقتي او آمد11 بيداري ؟ نميدونستم - منم بلد نيستم واست لالايي بخونم .
رمان به رنگ شب 25
دنیای رمان -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم.
رمان به رنگ شب 25
ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان به رنگ شب 25 -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم.
رمان بانوی سرخ11
♥ دوسـ ـتـداران رمـان - تو چرا بيداري ؟ گرماي بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند
رمان به رنگ شب 26
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي
رمان یاس(2)
عاشقان رمان صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي -بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري!
محکومه شب پرگناه 5
عاشقان رمان شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش خواب و بيدارى، نمى گيرى
برچسب :
رمان لالايي بيداري