رمان نت موسیقی عشق 3

يكم كه گذشت حوصلمون سر رفت.به پيشنهاد عاطفه رفتيم كافى شاپ يكى از دوستاى محمدعلى.من،مجيد،سارا و عاطفه نشستيم توى ماشين مجيد.بقيه هم با يه تاكسى دنبالمون اومدن.توى ماشين سارا به شوخى گفت:مجيد يكى ندونه فك ميكنه ما هفت سر عايله ى توايم.فكر كن...مجيد چهار تا زن داشته باشه...هاهاهاهاهاهاها...مجيد بايد به هر كدوممون نوبت بدى.مثلا صبحانه رو با رها بخور،ناهار رو با فرناز بخور،شام رو هم با عاطفه باش.بعدشم...

عاطفه با صداى بلندى گفت:اهاى اهاى،تند نرو خانومى...شام و نهارشو با ما بخوره اون وقت نصف شب و اتاق تاريك و يه كمر باريك و جاهاى خوب خوبش بمونه واسه تو؟صداى قه قه ى دخترا بلند شد.نميدونستم به اين حرفاشون چه عكس العملى نشون بدم.اونا دوستام بودن و ميدونستم كه دارن شوخى ميكنن.ولى با اين حال حرفاشون اذيتم ميكرد.

فرناز رو به مجيد كرد و با اشوه ى خاصى گفت:دعوا نكنيد بچه ها...اصلا از خودش ميپرسم...مجيد تو كيو ميخواى؟

مجيد تا اون موقع ساكت بود و از حرفاى بچه ها فقط يه لبخند خيلى معمولى ميزد يا از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد.عاشق اين حالت هاى مردونش بودم...

ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم...از حرفاى مزخرف اونا حالم داشت بد ميشد.برگشتم و با صداى بلند و عصبى گفتم:بچه ها خفه ميشيد يا خفتون كنم؟؟؟

يه لحظه موندن...خيلى بد سرشون داد زدم.دست خودم نبود.لبخند رو لبشون خشك شد و داشتن منو نگاه ميكردن.بعد براى اين كه فضا رو عوض كنم با خنده گفتم،بيشوعورا نميگيد اين حرفا زشته جلوى من ميزنيد؟خجالت نميكشيد؟

از اون حالت شوك در اومدن و با پر رويى گفتن:نُچ...و بعد دوباره صداى خندشون بلند شد.

دم در كافى شاپ همه پياده شديم و داشتيم ميرفتيم تو كه مجيد با دست زد سر شونم.به طرفش برگشتم و گفتم:جانم؟

_يه لحظه بيا كارت دارم

_مجيد همه رفتن...

_بيا بابا كارت دارم...


دنبالش رفتم.بردم جلوى در كافى شاپ.گفتم:چى شده؟چرا نمياى؟

اروم دوتا دستشو گذاشت روى شونه هام.بعد توى چشمام زل زد و گفت:من يه فرشته بيشتر ندارم،اونم تويى.خيالت راحت باشه...ديگه نبينم از حرفاى مزخرف اينا ناراحت بشيا...باشه؟

عجيب بود...اون همه ى حساى منو درك ميكرد.حتى اگه به زبون نمى اوردم.

عين يه بچه تو چشماش نگاه ميكردم.بعد به نشانه ى تاييد سرم رو كج كردم و باهم رفتيم تو.دلم ميخواست توى اون لحظه بپرم بغلش...

وقتى ما رسيديم،بچه ها همه سفارش داده بودن.من و مجيد هم يه كيك بستنى سفارش داديم و باهم خورديم.

خوردنمون كه تموم شد همون جا اتراق كرديم.سر صحبت رو محسن باز كرد.با يه سوال ساده كه هيچ كدوم از ما تا اون لحظه بهش فكر نكرده بوديم.يه سوالى كه جوابش ذهن هممونو درگير كرد.محسن فقط پرسيد:اسم گروه ما چيه؟و بعد همه با قيافه ى جا خورده از اين سوال به هم ديگه نگاه كردن.

سارا با دست به مجيد اشاره كرد و گفت:از اين بپرس...اين مدير گروهه...

مجيد:خانومِ سارا خانوم...اولا مگه دارى با پشمك حرف ميزنى ميگى اين؟اين اسم داره...دوما ما يه گروه دانشجويى هستيم.اسم ميخوايم چيكار؟

گفتم:نه،محسن راست ميگه.بايد يه اسم انتخاب كنيم.بدون اسم كه نميشه...مثلا ميريم اون بالا ميگيم گروه موسيقى بووووووووق تقديم ميكند؟نميشه كه...

بعد ادامه دادم:بچه ها اسم پيشنهاد بدين.

سينا گفت:گروه موسيقى گوسفندان كوه الپ چطوره؟

پوزخندى زدم و گفتم:مزخرفه.يه خورده ملوس باشه...ناسلامتى گروه موسيقيه.

فرناز گفت:ازادى.

گفتم مگه دارى تاكسى ميگيرى كه ميگى ازادى؟

عاطفه كه هنوز داشت ته بستنيشو پاك ميكرد گفت:كله خرها...

_اون روح لطيفت منو كشته عاطى...اخه اين اسم ملوسه؟

محمدعلى گفت:چى توز خوبه؟مجيد رو هم مثه اون ميمونه گريم ميكنيم ميفرستيم رو صحنه يكم دل مردم وا شه.

همه خنديديم.گفتم:بچه ها جدى باشيد.

سارا گفت:چكامه چطوره؟

_نه...ادم ياد چكمه ميوفته.

فرناز:بزاريم عاشقانه...

_اون ديگه زيادى ملوسه...

سارا دوباره گفت:بزاريم كبوتر

مجيد بلند خنديد.خندش را به زور جمع كرد گفت:بيا...حالا يكى اينو جمش كنه...اخه چه ربطى داره؟

سارا:هه هه هه...اقاى بى مزه،خودت يه پيشنهاد بده ببينم...

مجيد كمى دور و برش رو نگاه كرد و با مِن مِن جواب داد:هر چى رها بگه...

محسن از اون طرف ميز بلند گفت:خاااااك تو سر زن زليلت كنن.

چند نفر كه سر ميز كناريمون نشسته بودن برگشتن نگامون كردن.مجيد بهشون گفت خانوما،اقايون من ازتون معذرت ميخوام.اين دوسته ما يكم...(دستش رو نزديك سرش تكون داد) مشكل داره.

محسن با حرص همراه با خنده مجيد رو نگاه ميكرد.ما هم ريز ريز ميخنديديم.

اون روز سر اسم به توافق نرسيديم و قرار شد با امير و زهره هم مشورت كنيم و بعد اسم انتخاب كنيم.

با هر هر و كركر از كافى شاپ اومديم بيرون و از هم خداحافظى كرديم.

تا دو سه روز به علت نبود زهره تمرين كنسل شد.ماهم تو اون دو سه روز تا تونستيم تلافى اون روزايى كه هفت،هشت ساعت پشت سر هم تمرين ميكرديم را در اورديم.

بالاخره روز چهارم،بابا كه از دانشگاه اومد خونه،شماره ى باباى زهره رو دادم بهش و پاپيچش شدم كه بهش زنگ بزنه.

بابا شماره رو گرفت و رفت توى اتاق.ميخواستم دنبالش برم تو كه بابا گفت:شما بيرون باش لطفا،من خودم صحبت ميكنم.

كلى جلوى در رژه رفتم.هزار تا فكر تو سرم ميچرخيد كه نميتونستم حتى حدس بزنم كه كدومش درسته.سعى كردم از پشت در يه چيزايى بشنوم ولى نشد.

بابا كه در رو باز كرد،با قيافه ى نگران پرسيدم چى شد؟؟؟درست مثل دكترايى كه از اتاق عمل ميان بيرون و همراه مريض ازشون ميپرسه،اقاى دكتر چى شد؟

بابا گفت:هيچى...زهره ديگه نميتونه بياد تمرين.پايان نامه بى پايان نامه...

تموم بدنم يخ كرد.مو هاى تنم سيخ شد.پرسيدم:يعنى چى اخه؟...

_باباش اجازه نميده بياد تمرين...

گفتم:يعنى اين همه تمرينمون كشك؟اين همه زحمت...اين همه بد بختى...تكليف ما چى ميشه؟

_حالا اشكال نداره...

_بابا يعنى شما اصلا واستون مهم نيست؟

در حالى كه تلفن توى دستش رو هِى تكون ميداد گفت:فداى سرت باباجون... بعد رفت توى اشپزخونه.

وااااااااى...

غم زده و ناراحت رفتم روى مبل نشستم و دستم را گذاشتم روى سرم.ميخواستم همون جا زار بزنم...حالا اين خبر رو چجورى به بچه ها بگم؟


بابا رو ديدم كه در كمال خونسردي يه خيار گرفته دستش،گاز ميزنه و راه ميره.دوباره رفتم توي فكر كه يهو بابا زد سر شونم و گفت:ناراحت نشو بابا...شوخي كردم.باباش قبول كرد از فردا بياد سر تمرين.

من كه انگار برق سه فاز بم وصل كردن از جام پريم و گفتم:بابااااااا...الان وقت شوخي كردن بود؟؟؟؟داشتم سكته ميكردم.

_حالا كه نكردي...صحيح و سلامت جلوي من نشستي.هم خندم گرفته بود هم از دست بابا عصباني بودم.با اين وجود پريم بغلش و ازش تشكر كردم.بعد دويدم سمت اتاقم و به مجيد زنگ زدم.

گوشي رو برداشت و با صداي خواب الودي جواب داد:بله؟

_سلام!

صداي خش داري كه معلوم بود تازه از خواب بيدار شده گفت:سلام رها چطوري؟

_خوبم عشقم،خوابي؟

_خواب بودم،ولي الان به لطف زنگ تو بيدارم.

_بلند شو كه يه خبر خوب دارم!

_چي شده؟

_دِ ن دِ...اول مژدگونيشو بده...

_بگو ببينم چي شده بي مزه...

_..بابام با باباي زهره صحبت كرد.

_خب؟؟؟؟!!!!؟!

_قبول كرد كه دوباره از فردا بياد سر تمرين!

_جدي؟؟؟؟؟؟؟

_به خدا !

حالا صداش ديگه خواب الود نبود و غرق در شادي به من گفت:ايول بابا!دم استاد جيز!به بچه ها گفتي؟

_نه هنوز.

_خب من خودم الان بهشون زنگ ميزنم.

_باشه!

_عاشقتم عشقم!

_منننننننننم!!!

بعد از خداحافظي از مجيد رفتم پيش بابا و عين پروانه دورش گشتم.واسه ي شام غذايي رو كه دوست داشت درست كردم.بابا بهم ميگفت: افتاب از كدوم طرف در اومده؟و بعد من ميزدم زير خنده...

سفره رو جمع كردم و مانتوي سرمه ايم رو كه براي سِتِ فردا لازم داشتم،اتو كردم.بعد كوك هاي سنتور بيچارم رو كه توي اين روزا بايگاني شده بود،تنظيم كردم.و بعد به رويايي عميق فرو رفتم...

فرداي اون روز مجيد اومد دنبالم و باهم رفتيم سر تمرين.بعد از چند روز بود كه بچه هارو ميديم.توي همين چند روز دلم حسابي واسشون تنگ شده بود.

در سالن رو كه باز كردم ديدم همه اونجان به جز ما.مجيد زير لب گفت:رها درست ميبينم؟اينا همشون به موقع رسيدن؟يدونه بزن تو گوش من ببينم خوابم يا بيدار؟

هنوز وارد سالن نشده بودم كه همه ي دخترا پريدن به سر و كلم.سارا پريد بغلم و دستاش رو انداخت دور گردنم و گفت:سلام رها جوووووونم،چطوري ؟دلم واست تنگيده بود...

_سارا...دارم خفه....ميشم....ولم كن...

فرناز و عاطفه بوسم كردن.جاي رژ لبشون روي صورتم موند.و زهره هم از خوشحالي صفت بغلم كرد.

عوضش مجيد خيلي شيك و تر تميز و رسمي رفت با همه ي پسرا دست داد.منم وقتي از اون اغوش وحشيانه ي دخترا رها شدم،رفتم باهاشون دست دادم.يدونه زدم به شونه ي امير و گفتم: ديدي همه چيز درست شد؟

خنديد و گفت:اره...

تمرين رو شروع كرديم.١دور...٢دور...٣دور...٤دو ر...٥....٦...٧...٨...٩...و اين داستان ادامه داشت.اونقدر به سيم هاي سنتورم نگاه كرده بودم كه احساس ميكردم استيگمات گرفتم.

صداي داد مجيد بلند شد:اين چه وضعيه؟درست بزنيد...محسن صداي تار اصلا نمياد...سينا تو هم نت رو رعايت كن...فرناز خارج از نوبت نزن...

محسن گفت:مجيد جون هر كي دوس داري بسه ديگه...يه وقت استراحت بده...داريم ميميريم...

_نميشه،بايد تلافي اين چند روزي كه نبوديم رو در بياريم.

_اَى بابا...تواَم...اَه...

فرناز از سر جاش بلند شد و به صندليه مجيد نزديك شد.گفت:ببين شازده،الان ده دور پشته سر هم داريم داريم تمرين ميكنيم.اون سارا رو ميبيني اون جا؟نفسش در نمياد،امير رو ببين...دستاش درد گرفته،بقيه ي بچه هارو ببين...اما تو چي؟خيلي ريلكس نشستي روي صندلي و تنها زحمتي كه به خودت ميدي اينه كه دستت رو بالا و پايين ميبري و سرت رو تكون ميدي.پس انتظار نداشته باش بعد از ده دور تمرين مثل اركستر سنفنيك بنهتون واست بزنيم.خسته شديم،ميفهمي؟خسته شديم...نه تو نميفهمي...نبايدم بفهمي...اخر ترم يه نمره ي قلمبه گرفتي استاد كردت مدير گروه.بعد از اجرا هم بدون زحمت و دردسر نمرت رو ميگيري...اما اين وسط زحمت هاي ما چي ميشه؟شبانه روز كي داره تمرين ميكنه؟ما.بد بختي هارو كي ميكشه؟ما.پس از اين به بعد سعي كن كمتر دستور بدي و داد بزني...گرفتي؟

فرناز اين چيزارو با داد و بيداد به مجيد گفت.طوري كه انعكاس صداش توي اون سالن به اون بزرگي پيچيده ميشد.همه تعجب كرده بوديم...

فرناز براي چند ثانيه توي چشماي مجيد خيره موند.بعد برگشت سر جاش و تنبورش رو جمع كرد و اماده ي رفتن شد كه مجيد شروع كرد:اصلا ميدوني چيه؟تقصير منه كه دارم خودمو به خاطر شماها جر ميدم.شما ها هر كاري ميكنيد و هر زحمتي ميكشيد به خاطرپايان نامه ي خودتونه.اگه من ميگم زياد تمرين كنيم به خاطر خودتونه كه روز اجرا گوه نزنيد تو كار...ببينم تو فكر كردي من دلم نميخواد برم خونه،لم بدم روي مبل و تلويزيون ببينم و اب هشت ميوه بخورم؟اتفاقا خيلي دوس دارم،ولي منه احمق به خاطر شماها موندم اين جا.به خاطر خودمم هست،ولي اگر مدير گروه نباشه،شماها،خود تو،ميتونيد تمرين كنيد؟نه كه نميتونيد...

فرناز:اينقدر مدير مدير نكن...

مجيد ادامه داد:شنبه ها كه تو خوابي من بايد ساعت ٨ صبح برم گزارش كار بدم به استاد مشايخي.يه روز تعطيل ندارم من.

هر روز بايد هزار تا قطعه تك نوازي گوش بدم،درساي دانشگاه رو مرور كنم و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه كه تو ازش خبر نداري.تو چي؟مياي اين جا چار تا ديريم ديريم ميكني با سازت و ميري خونتون...اَه...

مجيد صورتش سرخ شده بود.پشتش رو كرد به ماها كه هنوز از شدت بهت زدگي روي صندلي هامون نشسته بوديم...


=+=+=+=+

يك دستش رو گذاشت به كمرش و با دست ديگش مدام موهاش رو چنگ ميزد.

امير اروم بلند شد و رفت پيشش.يه چيزايي در گوشش گفت.

مجيد دوباره بلند داد زد:اخه داره ضر مفت ميزنه...عين خر دارم واسه اين پايان نامه ي كوفتي جون ميكنم،بعد به من ميگه تو هيچ كاري نميكني.

امير دوباره سعي كرد ارومش كنه.گفت:خيلي خب برادر من،يه دقه تو اروم باش به من گوش كن...ببين من چي ميگم...

مجيد دوباره داد زد:اخه چجوري اروم باشم؟تو چشاي من زل زده ميگه تو نمره ي قلمبه گرفتي...اِ،اِ،اِ،اِ،يكي نيست بهش بگه اون وقتايي كه تو با دوستات ميرفتي دَدر من نشسته بودم تو خونه درس ميخوندم...

امير دوباره گفت:ميدونم داداش تو راست ميگي.ولي خب اون بنده خدا هم حق داره.

بعد دوباره صداشو اروم كرد.از حركات امير ميتونستم حدس بزنم كه چي داره ميگه...اما يهو ياد فرناز افتادم...نميدونستم بين مجيد و فرناز كدوم رو انتخاب كنم.اون وسط گير افتادم.تو كدوم جبهه باشم؟جبهه ي دوستم يا جبهه ي شوهر ايندم.تصميم گرفتم سنگ،كاغذ قيچي كنم...اگر دست راستم برد،ميرم پيش مجيد و اگر دست چپم برد ميرم پيش فرناز.بعد با خودم گفتم:خب خنگه دوتا دستاي تو از يه مغز دستور ميگيرن.اين جوري تقلب ميشه...

به مجيد نگاه كردم.صورتش ديگه سرخ نبود و امير داشت ارومش ميكرد.پس رفتم پيش فرناز.

به ديوار تكيه داده بود و نشسته بود رو زمين.پاهاشم دراز كرده بود و قيافه ي يه ادم بي تفاوت رو به خودش گرفته بود.

اروم گفتم:فرناز باور كن مجيد تقصيري نداره.وظيفه ايه كه به عهدش گذاشتن،پس بايد به بهترين شكل انجامش بده.اگه ميگه باد زياد تمرين كنيم به خاطر خودمونه...وگرنه فقط تو نيستي كه خسته ميشي...به خدا منم خسته ميشم...مجيدم خسته ميشه...ولي به روي خودمون نمياريم تا به اون چيزي كه ميخوايم برسيم.روز اجرا هممون به خاطر اين سخت گيري ها از مجيد ممنون ميشيم.

هنوز همون قيافه ي بي تفاوت روي چهرش بود.انگار داشتم با ديوار حرف ميزدم.رفتم پيش مجيد.

سمت راستش نشستم و با اشاره ي دست به امير فهموندم كه مارو تنها بزاره.

گفتم:خوبي؟

با حرص و عصبانيت جواب داد:اره...

نميدونستم چي بايد بگم...حق رو بدم به مجيد يا به فرناز.براي همين گفتم:اِم...خب بابا حالا اون يه حرفي ميزنه تو نبايد به دل بگيري كه...

_رها تواَم داري طرف اونو ميگيري؟

_نه...من اصلا طرف هيچ كدومتون نيستم...ببين الان همه ي ما داريم زحمت ميكشيم...هم تو،هم فرناز،هم همه ي بچه ها.نميشه گفت كي اين وسط بيشتر از همه داره تلاش ميكنه.اون داره يه جور ديگه كار ميكنه،تو يه جور ديگه...بعدشم،مجيد جان دلبندم،وقتي تو قبول كردي مدير گروه باشي يعني قبول كردي با همه ي مشكلات كنار بياي.نه اين كه سر يه مشكل جزيي اين قدر عصبي شي.

_رها هيچ كدوم از شماها نميفهميد من چقدر بد بختي ميكشم...

_عزيز من،هر كس ندونه من يكي كه ميدونم،تو خيلي واسه اين گروه زحمت كشيدي،ولي خب زحمتاي تو مثه زحمتاي عوامل پشت صحنه هست.از همه بيشتر زحمت ميكشن ولي هيچ كس نميشناستشون...حالا پاشو بيا بقيه ي تمرينمون رو بكنيم...

زهره و امير از اون طرف سالن تمرين فرناز رو اوردن،من هم مجيد رو اوردم.مجبورشون كرديم با هم ديگه اشتي كنن و دست بدن.بعد بقيه ي تمرين رو شروع كرديم...ولي مجيد تا اخر تمرين خاطرش از حرفاي فرناز تلخ بود.اين رو ميتونستم از چشماش بخونم.همون چشماي گيرا...همونايي ادمو مجزوب خودش ميكرد...

توي راه برگشت به خونه حتي يك كلمه هم حرفي نزد.ميدونستم وقتي ناراحت و عصبيه دوست نداره كسي باهاش حرف بزنه.درست مثل خودم.منو دم خونه پياده كرد.خداحافظي كردم،اما اون جوابمو نداد و اون سكوت سنگينش رو نشكست.از اين كه جوابمو نداد ناراحت نشدم.مجيد مردي نبود كه ناراحتي هاشو بروز بده...همه چيزو ميريخت تو خودش و من از همين ميترسيدم...

بابا زود تر از من رسيده بود.

_سلام باباجون

_به به،باد امد و بوي انبر اورد،سلام

_خوبيد؟

_خوووب،تو چطوري؟

نميخواستم كسي از ماجراي امروز بويي ببره.لبخندي زدم و گفتم:منم خوبم.

_با مجيد اومدي؟

_بابا من كي با مجيد نميام؟

_خب دختر يه دفه بش بگو بياد تو.

در حالي كه به سمت اتاقم مي رفتم گفتم:كار داره...

طرفاي عصر،به مجيد زنگ زدم.گوشيش خاموش بود.به خونشون زنگ زدم،مامانش برداشت.

صدامو صاف كردم و گفتم:الو؟سلام محبوبه جون.

-سلام عزيزم،خوبي؟

_مرسي،شما خوبيد؟

_منم خوبم،چه خبرا؟

و مشغول شديم به حال و احوال پرسي هاي روز مره.از اين حرف هاي روز مره متنفر بودم،از اين روزمرگي ها بدم ميومد.از حرف ها و كار هاي تكراري حالم بهم ميخورد.زندگيه من هم يه جورايي دچار روز مرگي شده بود.تكرار و تكرار و تكرار...نت،پشت نت...تمرين پشت تمرين،حركات دست مجيد،سيم هاي سنتور،بچه هاي تمرين...همه و همه برام روز مره شده بود.نميدونم چرا ولي يه جورايي خسته شده بودم از اين كه كار هر روزم شده بود تمرين.صداي تار سارا و تنبك هاي امير،كه هر روز بار ها و بار بهشون گوش ميدادم...

نميدونم چجوري در حالي كه اين همه فكر توي سرم بود به سوالات متعدد مامان مجيد جواب دادم.ابراز دلتنگي،مشتاق براي اين كه من رو دوباره ببينه و... بارها و بارها اين كلمات رو شنيده بودم.ولي امروز برام حال بهم زن شده بود.

از خيالات اومدم بيرون و گفتم:ببخشيد محبوبه جون مجيد هست؟

_اره عزيزم،الان گوشيو ميدم بهش.

و بعد اين صداي كلفت مجيد بود كه تو گوشم پيچيد:سلام

_سلام مجيد...خوبي؟

_قربونت،تو خوبي؟

_اِي،بد نيستم...

_چرا خانومي؟

_مجيد خسته شدم...

_از چي؟

_از اين كه برنامه ي هر روزمون شده اين كه مثل خر،ساز بزنيم و تمرين كنيم.

_تو هم كه داري حرفاي فرنازو ميزني...

_نميدونم،نميدونم مجيد،فقط ميدونم كه خسته شدم.

_به روز اجرا فكر كن كه با چه غروري ميريم رو صحنه...

هميشه دلمون رو به همين خوش ميكرديم،روز اجرا...

ازش خداحافظي كردم.

دلم خيلي واسه مامان تنگ شده بود...خيلي زياد...

فرداي اون روز با مجيد دم دانشكده قرار گذاشتم.براي تحويل گزارش كار به استاد مشايخي.

مجيد چند دقيقه بعد از من رسيد،

مجيد:سلام خانوم،شماره بدم؟

_خودتو لوس نكن،دو ساعته اين جا منو علاف كردي...

_جدي؟كلي زور زدم زود تر از تو برسما...حيف نشد...

رفتيم تو.مجيد به موبايله استاد زنگ زد.

_سلام استاد،شما كجاييد؟

مدتي مكث كرد و بعد گفت:اهان،اومديم.

_كجا بود؟

_كتابخونه.بزن بريم.

رفتيم توي كتابخونه ي كوچيك و مختصر دانشكده.استاد رو پيدا كرديم.اون مغنعه ي مزخرفي كه فقط به خاطر دانشكده سرم كرده بودم رو صاف و صوف كردم و مجيد با صداي سرفه،استاد رو متوجه خودش كرد.

استاد برگشت:به به...سلام،اقا مجيد...چطوري؟بعد رو به من گفت:شما چطوري رها خانوم؟

هر دو تشكر كرديم و چند تا كاغذ رو تحويل استاد داديم.كارمون خيلي زود تموم شد.داشتيم ميرفتيم كه استاد گفت:بچه ها،من فردا ميام سالن تمرين براي ديدن كارتون.

قيافه ي مجيد در هم رفت.انگار زياد خوشش نيومد.نميدونم چرا ولي احساس ميكردم دلش ميخواد به استاد بگه نه،فردا نيا...

خداحافظي كرديم و اومديم بيرون.داشتيم از پله ها ميومديم پايين كه گفتم:حالا چرا اخمات رفت تو هم؟

فقط دستش رو تكون داد.يعني من خوبم و جلوتر از من،و تند تند از پله ها پايين رفت.استرس روزاي تمرين و از همه مهم تر استرس روز اجرا داشت مجيد رو ميكشت.استرس اين كه جلوي استاد سربلد باشه.دلشوره ي اين كه مبادا روز اجرا گند بزنيم...

دم در،سويچ رو از تو جيبش در اورد و سريع توي ماشين نشست.روي صندليه كناري نشستم.هيچي نميگفت و فقط مستقيم رو نگاه ميكرد.

گفتم:حالا چرا ناراحت شدي؟كاري نميخواد بكنه كه...

_اَي بابا،اون از ديروز،اينم از امروزمون... و بعد پوف بلندي كرد...

سكوتي حاكم شد.سكوتي كه من دليلشو نميدونستم.

مجيد اروم اروم شروع كرد به حرف زدن:احساسه يه بچه ي خنگ و احمقو دارم كه معلمش ميخواد فردا دفتر مشقشو ببينه.

با اخم گفتم:مجيد تو هيچ مسئوليتي نسبت به استاد نداري.اين پايان نامه ي تواِ.ميتوني گند بزني،ميتوني خيلي خوب اجراش كني.به استاد چه ربطي داره؟

_ربط داره...ربط داره عزيزه من...ربط داره...اگه ربط نداشت كه استاد نميومد واسه ما سالن اجاره كنه،نميومد نصف وقتشو بزاره واسه ما،هر روز تعطيل مارو نميكشوند اين جا...اين يعني اين كه اين پايان نامه به جون استاد بنده...

_حالا كه چي؟

_حالا كه چي؟؟؟رها تو از من ميپرسي حالا كه چي؟چهار ماه از شروع تمرين گذشته هنوز نتونستيم يه بار درست و كامل بزنيم.هر چي بيشتر ميگذره،داريم بد تر ميشيم...بچه ها هم كاري نميكنن...واي خدا من نميدونم چي ميخواد بشه...

_بيخيال دنيا...اتيش كن بريم ببينيم چه خاكي به سرمون بكنيم.

صبح روز بعد با به مجيد توي راه سالن تمرين بوديم كه استاد زنگ زد.

مجيد گوشيشو جواب داد:سلام.

فقط حرف هاي مجيد رو ميشنيدم كه چيزايي در باره ي ادرس بود.

انگارداشتم ميرفتم سر جلسه ي امتحان.احساس خستگي مبهمي داشتم.پنجره را كشيدم پايين و به بيرون نگاه كردم.باد موهامو بهم ريخت.دلم نميخواست برم سالن تمرين.به بيرون نگاه ميكردم و گوشم پر بود از صداى تك نوازي...

انگار من،هموني نبودم كه چند روز پيش براي اين كه زهره دوباره بياد سر تمرين و دوباره تمرين رو شروع كنيم،داشتم دست و پا ميزدم.

دلم ميخواست برم يه جايي.اب زرشك بخورم....

خندم گرفت.اب زرشك خيلي ناگهاني به ذهنم رسيد.از فكر كردن به مزش دهنم اب افتاد....

صحبت مجيد تموم شد.

پرسيدم:كي بود؟

_استاد،ادرس سالن رو يادش رفته بود،زنگ زد پرسيد.

دوباره مثله ادماي بيخيال از پنجره بيرون رو نگاه كردم تا برسيم.


+=+=+=+=+=+=+=

رسيديم سالن.بي رمق از ماشين پياده شدم و درو محكم بستم.

رفتيم تو،تقريبا همه اومده بودن،فقط سارا و محسن نرسيده بودن،كه اونا هم همراه با رسيدن استاد،رسيدن.باهم از در وارد شدن.همه از ديدن استاد تعجب كردن.توقع ديدن استاد رو نداشتن.خيلي غير منتظره بود.محمدعلي زير لب به مجيد گفت:اين،اين جا چيكار ميكنه؟

_اومده كارمونو ببينه

_پس چرا به ما نگفتي؟

_ميگفتم كه چي بشه؟

زهره كه نزديك مجيد نشسته بود،يدونه زد پشتش و گفت:ميمردي به ما بگي استاد امروز داره مياد؟

مجيد با صداي ارومي،طوري كه هيچ كس نشنوه گفت:گيريم من ميگفتم،به حال شما چه فرقي ميكرد؟

امير گفت:حداقلش اين بود كه يه شكري ميخورديم...

طي چند ثانيه اين مكالمات رد و بدل شد و استاد با كيف دستيش به جايگاه ما رسيد.

دونه دونه از جامون بلند ميشديم و به استاد سلام ميكرديم.دقيقا مثل نوكرايي كه اربابشون اومده.

يكم حال و احوال كرد و از روند تمرين پرسيد.كه راضي هستيم يا نه...از مديريت مجيد پرسيد.ازمون خواست بگيم خوبه يا بده.حالا مگه كسي جرئت داشت بگه بَده؟...

از اين كه ديروز بين مجيد و فرناز چي كذشته هم هيچي نگفتيم...

بعد از تقريبا بيست دقيقه استاد گفت:خب،حالا بلند شيد يه دور بزنيد،ببينم چيكار ميكنيد...همه بلند شديم و به سمت جايگاهمون رفتيم.

حوصله زدن اون ريتم تكراري،جلوي استاد رو نداشتم.يه چيزي تو وجودم بم ميگفت تمرين امروز رو خراب كنم.يه حس خبيص...

ولي بعد دلم به حال مجيد سوخت.خيلي واسه تمرين امروز استرس داشت.دوست داشت خوب از اب در بياد.

اين شد كه بين دو تا فرشته ي سر شونم جنگ شد.يكيشون ميگفت به خاطر خنده ي خودتم كه شده تمرينو بهم بريز.الان كه اجراي اصليتون نيست...استاد فقط اومده نگاه كنه...

ولي بعد اون يكي از اون طرف ميگفت نه...مجيد گناه داره.با این كار اون سرزنش ميشه،نه تو...اگه اين كارو بكني كل گروه بد نام ميشن...

دوباره اون يكي ميگفت:خيلي حال ميده...يه خورده مجيدو اذيت كني كه چيزي نميشه...

به سيم هاي سنتورم نگاه كردم.مضراب هارو تو دستم گرفتم و لبخند مليحي زدم.

اين فكر ها توي سرم داشت ميچرخيد.و بالااخره تصميممو گرفتم.

با حركت دست مجيد شروع كرديم به زدن.

اون حس خبيص داشت تشويقم ميكرد حس انسان دوستانم داشت منعم ميكرد.

به مجيد نگاه كردم،امروز استثناً روي صندليه حاكم بزرگ نشسته بود،وايساده بود و با حركات كوچيك دستش مارو راهنمايي ميكرد.سرش رو تكون ميداد و با التماس به بچه ها نگاه ميكرد.استاد دست به سينه،روي صندليه مجيد نشسته بود و با دقت به ما نگاه ميكرد.

٦،٥ دقيقه از شروع زدنمون گذشته بود كه من تصميم گرفتم نقشمو عملي كنم.

نوبت به من رسيد كه بزنم.يكم مكث كردم،طوري كه قطعه ي تك نوازي سه تارِ محسن خيلي طولاني شد.من بايد چند ثانيه بعد از شروع كردن محسن،شروع ميكردم.

شروع كردم به زدن،وقتي امير شروع به تنبك زدن كرد،نت هارو يكي در ميون ميزدم،يا اشتباه ميزدم كه ريتم اهنگ بهم بخوره.

قيافه ي مجيد عوض شد.چهرش درهم رفت.اشكال كارو حس كرد،ولي نميدونست كجاست.ريتم كار مشكل پيدا كرده بود و همه ي اونا زير سر من بود.با دقت بيشتري نگاه كرد.همه در حال زدن بودن.نميتونست خرابكارو پيدا كنه و اين بيشتر عصبيش ميكرد.اخمي كرد و با دقت بيشتري نگاه كرد.فكر نميكرد خرابكار من باشم.به خاطر همين زياد به من نگاه نميكرد.

چند تا نت رواشتباه ميزدم و چند تارو درست كه نفهمه خرابكار منم.

به عاقبت كارم فكر نميكردم.فقط دلم ميخواست در اون لحظه يكم بخندم....

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+

بالاخره تموم شد.با شيطنت نگاهي به مجيد كردم كه خون،خونشو ميخورد.نميدونم چرا ولي يه احساس خوبي داشتم.احساس رضايت از گندي كه زده بودم.درست مثله يه بچه اي روي ديوارا با ماژيك نقاشي كرده باشه و خيلي هم نقاشيشو دوست داشته باشه...

استاد كيفش رو از كنار صندلي برداشت و بلند شد.گفت:خب بچه ها...خسته نباشيد،خوب تمرين كنيد كه واسه اجرا بهتر بزنيد.فعلا خداحافظ.

همگي بلند خداحافظي كرديم و مجيد استاد رو تا دم در بدرقه كرد.بعد در رو بهم كوبيد و با عصبانيت به طرف ما اومد.چهره ي سفيدش،از شدت عصبانيت سرخ شده بود.مثله يه اژدها...

بلند گفت:كي بود؟؟؟

ما گفتيم:كي كي بود؟

_هموني كه گند زد به تمرين...

همه هم ديگه رو نگاه ميكرديم و هيچ كس هيچي نميگفت.همه ساكت بوديم و فقط به صورت برافروخته و عصبانيه مجيد نگاه ميكرديم.

_گفتم كي بود؟؟؟

سارا:چي داري ميگي مجيد؟

_يكي خرابكاري كرده...

محمد علي:داداش خرابكاريو تو مستراح ميكنن نه اين جا...

همه خنديديم.اما ناگهان مجيد فرياد زد:دارم جدي ميگم ممد.خرابكار كودومتون بود؟؟؟

فرناز:يعني چي؟من كه چيزي متوجه نشدم...

_ولي من شدم...يكي تو ريتم موسيقي مشكل ايجاد كرد.شما ها نميتونستين تشخيص بدين ولي من فهميدم...

من گفتم:مجيد ديوونه شدي؟بابا همه چي درست بود...

_بابا جون،چرا شما ها نميفهميد؟يكي داشت اشتباه ميزد...اونم از قصد...

سينا:مجيد بيخيال جون من...

هيچ كدوم از بچه ها نفهميدن كه خرابكار منم.چون گوششون از صداي سازي كه خودشون ميزدن پر بود و تمام حواسشون به اين بود كه نوبت خودشون يادشون نره...

مجيدِ بيچاره روي صندلي نشست و وافعا فكر كرد خيالاتي شده...رفتم پيشش،كنارش ايستادم و دستم رو جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:اهااااي...كجا سير ميكني؟

خيلي مظلومانه بهم نگاه كرد و گفت:دارم ديوونه ميشم رها...

يكم خودمو لوس كردم كه هم شك نكنه و هم يكم از اون فضاي پر استرس تمرين بيرون بياد.اروم روي پاش نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش.گردن داغ و ليطيفش رو ميتونستم حس كنم.

بغلم كرد و دستش رو روي كمرم بالا و پايين برد.دوباره به حالت اولم برگشتم.دستي توي موهاش كشيدم،توي چشماش زل زدم،همون چشماي گيرا، و گفتم:عشقم...نگران نباش،همه چي درست ميشه...

در اون لحظه از خودم بدم اومد.همه خرابكاري هارو من كردم،حالا خيلي مظلومانه اومده بودم و بهش دلداري ميدادم...اما توي دلم خنديدم و از گندي كه زده بودم لذت بردم!

يهو صداي زهره اومد كه گفت:اَه اَه اَه...اين جارو با يه جا ديگه اشتباه گرفتين...بلند شو ببينم رها...بلند شو حالمونو بهم زديد...انگا فيلم هنديه...

با خنده از روي پاي مجيد بلند شدم و برگشتم سر جام.دوباره شروع كرديم به تمرين كردن.

چند دوري تمرين كرديم كه امير گفت:اقا اجازه؟يه وقت استراحت ميشه بدي؟

مجيد لبخندي زد و گفت:خسته شديد؟

_اگه خسته نشده بوديم كه وقت استراحت نميخواستيم پرفسور بالتازار...

_استراحت نميخوايد،جمع كنيد بريم خونه،خسته نباشيد...

همه باهم گفتيم:اووووووووووو...

فرناز:مجيد اينقدر ولخرجي نكن...

محمدعلي:مجيد جون،داداش،ميخواي بمونيم تمرين كنيم؟تارف نكنيا...

عاطفه يدونه زد تو شيكمش و اروم گفت:اَه محمد ساكت باش،حالا كه اين ازاد باش داده تو ول نميكني...

مجيد:نظرم عوض شد...ميمونيم،ادامه ي تمرينمون رو ميكنيم.

داد و بيداد بچه ها بلند شد،همه داشتيم التماس مجيد ميكرديم كه بزاره بريم.مجيد شيطنت اميز خنديد و گفت:شوخي كردم،بريد به سلامت...

همه يه نفس راحت كشيديم و بچه ها دونه دونه از سالن خارج شدن.فقط من مونده بودم و مجيد.توي اون سالن بزرگ،كه خالي هم بود،وقتي حرف ميزديم صدامون ميپيچيد.من مشغول جمع كردن وسايلم شدم ولي مجيد هنوز روي صندليش نشسته بود.رفتم كنارش،دستاش رو گرفتم و گفتم:امروز مياي خونمون؟

با لبخند گفت:اره،چرا كه نه؟!

بعد دستش رو دور كمرم حلقه كرد و چند ثانيه همون طوري سپري شد.

از سالن زديم بيرون،سوار ماشين شديم و به سمت خونه حركت كرديم.

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=

دم در خونه از ماشين پياده شديم.مجيد دزدگير ماشين رو زد و من كليدم رو در اوردم تا درو باز كنم.هنوز كليد توي در نچرخيده بود كه يه چيزي يادم افتاد.گفتم:واااي...

_چي شده؟

_تازه يادم افتاد هيچي تو خونه نداريم...

_اِي بابا...دختر تو كه غذات حاضر نيست و هيچي تو خونه ندارين چرا الكي مهمون دعوت ميكني؟

_حواسم نبود خب...

_بشين بريم...

_كجا؟

_خريد ديگه...

به نزديك ترين مركز خريدي كه بود رفتيم و خريد كرديم.كيسه هاي سبزي و ميوه رو گذاشتيم توي صندوق عقب ماشين و دوباره برگشتيم طرف خونه.

دم در،كه رسيديم،مجيد در صندوق رو زد و تندي پياده شد.منم پياده شدم و رفتم سر صندوق عقب.ميخواستم چند تا كيسه رو بردارم كه كه مجيد گفت:نه تو نميخواد دست بزني

_وا...واسه چي؟

_برو درو باز كن خودم ميارم

_خب من كه دستم خاليه...چند تاشو بده ببرم...

_نه،نميخواد...ميترسم بچه ى نداشتت بيوفته.

خنديدم و گفتم:اهاااان...پس ميترسي لذت بابا شدن رو ازت بگيرم؟

نيشخند زد و گفت:اره...

بعد كيسه ي اخري رو برداشت و من در صندوق رو بستم.

به زور دو تا از كيسه هارو از دستش گرفتم و گفتم:تو كه از الان اين قدر وسواس به خرج ميدي،واي به حال وقتي كه واقعا بابا بشي...

نگاه شيطنت اميزي به من كرد و گفت:چه حالي بكنم من اون موقه...

اروم يدونه زدم تو گوشش و با خنده گفتم:بي حيا...نگاه هيزونه ميكني به دختر مردم؟

_اين دختر مردم قراره زنم بشه ها...

_هنوز كه نشده...فعلا دختر بابامم...

حياط رو رد كرديم و به در اصلي خونه رسيديم.داشتيم از ميومديم تو كه مجيد در حالي كه به يه نقطه خيره بود،خيلي متفكرانه گفت:رها...

_جانم؟

_حالا اگه بچه دار شديم دوست داري اسمش رو چي بزاري؟فكر كن...من...تو...بچه...واي خدا...بچه ي من و تو چه شود...مامان خوشگل،بابا ي خوشگل...بچمون ميشه فرشته.

دستم رو جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:اهاي،خوشگل...از توهم بيا بيرون،ميدوني اين جا كجاست يا واست توضيح بدم؟

_اَه...حسمو بهم زدي...داشتم حس هاي خوب خوب ميكردم...

ميوه هارو از دستش گرفتم و بردم تو اشپزخونه.از اون جا بلند گفتم:از اين حسا نكن ديگه شما...

_خب دست خودم نيست كه...

_از اشپزخونه اومدم بيرون و ديدم مجيد دم در نشسته و كفشاش رو هم در نياورده.گفتم:مجيد جان،دلبندم،دم در بده،بفرما تو،چرا اون جا نشستي؟

با گيجي گفت:هان؟چي...؟

_ميگم چرا اون جا نشستي؟

_الان پا ميشم...

پوفي كردم و با خودم گفتم توروخدا نگا كن من به كي دل بستم.بعد رو به مجيد گفتم : من ميرم لباسمو عوض كنم.توهم كفشاتو در بيار،بيا تو.

_باشه...

رفتم تو اتاقم.يه دامن سفيد كه تا بالاي زانوم بود با يه تاپ سفيد پوشيدم.ارايش مختصري كردم و از اتاق زدم بيرون.

مجيد روي كاناپه لم داده بود.رفتم توي اشپزخونه و بلند گفتم:مجيد،بيا كمك.

از روي كاناپه بلند شد و به سمت اشپزخونه اومد.سرش رو انداخته بود پايين و غر غر ميكرد : بابا يه روز نشد منو راحت بزارن،مجيد اين جا،مجيد ان جا،مجيد همه جا،توي خونه ي خودمون بايد كار كنم،توي خونه ي...

هنوز حرفش تموم نشده بود كه پاش رسيد دم در و سرش رو بالا اورد و من رو ديد كه داشتم ميوه هارو ميريختم توي سينك ظرف شويي.حرفي كه ميخواست بزنه رو خورد و گفت : بَه...رها خانوم...چه خوشگل شدي جيگرم...

كمي به


مطالب مشابه :


تزئینات سفره هفت سین ندا جون

دکوراسیون - تزئینات و خانه داری - تزئینات سفره هفت سین ندا جون - دکوراسیون و تزئینات،سایت




حرم مطهر امام رضا(ع)- نگاهي برحرم مطهر امام هشتم

ابتداي گلدسته از سطح بام ايوان آجرچيني شده و بالاي آن با كاشي تزيين يافته و از بالاي اپن




رمان نت موسیقی عشق 3

رفتم تو اتاقم.يه دامن سفيد كه تا بالاي زانوم بود و اُپن مايندي كه مشغول تزيين سالاد شديم




رمان حصار تنهایی من 8

نوشابه زرد گذاشت رو اپن مشکيه يه خالم بالاي چشم راستش تزيين اتاق جوري بود




نُت موسیقی عشق 3

رفتم تو اتاقم.يه دامن سفيد كه تا بالاي زانوم بود و اُپن مايندي كه مشغول تزيين سالاد شديم




واژه های معادل (3)

طبقه بالاي بخشي از تالار سينما يا هنر تزيين مكان يا آشپزخانه اپن




برچسب :