رمان یسنا(14)
آراد سریع جلو نشست و الینا اول سوار شد بعد یسنا و آخر از همه من... درست چسبیده به یسنا... گرمای تنش بدنم رو میسوزوند... گرمایی که از سردی زیاد یخ زده بود... دلم میخواست بهش بچسبم تا گرم بشه ولی نمیشد...
آراد به راننده اسم جایی رو گفت که از سنتری که آخرش گفت متوجه شدم میخوایم بریم فروشگاهی جایی...
دستم رو روی پاهام گذاشته بودم تا به یسنا برخورد نکنه و عصبانی بشه... تصمیم گرفتم تو این سفر بهترین باشم... حتی اگر خواست مثل همیشه پس بزنتم میخواستم بهترین صفرش رو تجربه کرده باشه...حداقل میخواستم همه سعیم رو برای بدست آوردنش کرده باشم تا بعد ها حسرت نخورم...
جلوی یه فروشگاه بزرگ پیاده شدیم... نگاه به سردرش نکردم چون برام اهمیتی نداشت مهم خرید کردنش بود اسم مرکز خرید به چه دردم میخورد...
الینا و آراد دوباره جیک تو جیک شدن و راه افتادن سمت پاساژ من و یسنا هم بدون هیچ حرفی کنار هم راه میرفتیم... دیدم اگر من حرف نزنم یسنا هیچی نمیگه که با تک سرفه ای که کردم نشون دادم منم هستم اونم با تکون سر به اینور و اونور اعلام کرد که میدونه...با خودم تصوراتی داشتم اون لحظه ها...
-یسنا؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و آروم صدای هومی شنیدم...
-منو میبخشی؟
یسنا:برای چی؟
-تو بگو میبخشی؟
یسنا:دلیلی داره که بخوام ببخشم؟چرا انقدر اصرار داری که ببخشمت؟
-یسنا برام خیلی مهمه... خیلی حتی بیشتر ا اون چیزی ه بتونی تصور کنی...
با دیدن نمایندگی ادیداس دست یسنا رو گرفتم و به سمت مغازه کشوندم... بیرون مغازه وایستاده بودیم که با جدیت تمام دوباره گفتم:
-بگو دیگه؟خواهش میکنم ازت... میبخشی منو؟
انگار مسخ شده بود... اصلا تو حال خودش نبود... کامل درک میکردم چه وضعیتی داره...
یسنا: اگر جای من بودی چی کار میکردی؟
-تو خیلی مهربون تر از این حرفایی... من حتی نمیتونم خودم رو جای تو بذارم... میدونم خیلی بهت بد کردم...
یسنا:بهبد
از شنیدن اسمم از زبونش داشتم بال در میاوردم... بهم نگاه نمیکرد ولی صداش تا عمق وجودم رو لرزوند... دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم...
-جان دل بهبد...
یسنا:بهت نمیاد رمانتیک باشی...
ابرویی بالا انداختم و لبخند گوشه لبم نشست:
-بده؟رمانتیک نباشم؟
یسنا:نه بد نیست...
-چی میخواستی بگی؟
یسنا:تو منو جلو همه خورد کردی... دوستام به جهنم... دوستای تو به درک... من... من... تو منو جلوی تیرداد له کردی... مطمئنم همه چیز رو میدونه...
- عزیزم جبران میکنم بخدا... بهت قول میدم... همه چیز رو درست میکنم... منو ببخش...
لبخند کوتاهی که رو لبش نشست خوشحالم کرد...حداقل فهمیدم که بهم بی میل نیست... ولی بهم نمیگفت بخشیدتم... کشیدمش داخل مغازه... عاشق آدیداس بودم... میخواستم براش بهترین لحظه ها رقم بخوره...
چشمم به تاپ و شلوارک استرچی که روی چوب لباسی آویزون بود خورد...تصورش تو بدن خوش فرمش خون رو تو رگ هام بی جریان میکرد...
- این چطوره؟
یسنا: خوشگله....
مشکی بود با طرح های صورتی که از خط های درهم و مورب تشکیل میشد... بدون اینکه معطل کنم برداشتمش و به سمت کفش ها رفتم...وووو خوب شد من اومدم اینجاها...اگر به حال خودم رها میشدم همه مغازه رو با خودم بار میکردم...
همینطور لباس و کفش بود که برمیداشتم... حیف بود آدم کتونی آدیداس اصل نپوشه و باد تهران با سه برابر قیمت بخره همونارو... دلم میخواست هرچی یسنا دست میذاره رو براش بخرم ولی مطمئن بودم ناراحت میشه... نمیخواستم فکر کنه با داشتن پول میتونم اونو هم داشته باشم...
هردومون تا تونستیم لباس برداشتیم مثل اینکه اون از من هم تو خرید کردن بدتر بود و هر چی پول دستش بود رو هاپولی میکرد...
-من حساب میکنم بعد بهم بده...
الان حتما این با خودش میگه عجب رویی داره این پسره ها... خنده ام رو قورت دادم که گفت:
- نه زحمت نکش حساب میکنم...
یه لحظه خیره نگاش کردم... با ادبانه حرف زدنش هم قشنگ بود... تا حالا اینطوری مظلوم بودنش رو ندیده بودم...
- نه خانمی حساب میکنم بذار یهو حساب کنیم معطل نشیم...
مخالفتی نکرد... ساک های خرید رو برداشتیم و به بیرون مغازه رفتیم...
یسنا: پس این الینا کجاس؟
-چیکارشون داری بیچاره ها رو بذار دو دقیقه تنها باشن...
یسنا: کم تنها بودن؟ اینا که همش دوتایی با همن...
-عزیز من خب دوره نامزد بازیه دیگه... دیگه الینا زن آراده و اخطیارش دستشه هرجا بخوان با هم میرن...
یسنا: نه که قبلا هرجا میخواستن نمیرفتن!!!اینطوری بخوایم بگیم اینا سه ساله که نامزدن تنها چیزی که بینشون فرق کرده رسمی شدن این نامزدیه و یه صیغه رسمی بینشون...
آهی کشیدم و آروم گفتم:خوش بحالشون...
یسنا:چیزی گفتی؟
- هیچی گفتم خوشبحالشون... ایشاا... خوشبخت بشن.
خوشحال بودم که یسنا مثل اول برخوردمون بدون حرف کنارم راه نمیاد و راحت تر باهام صحبت میکنه... از شوک خارج شده بود...
- خیلی بده آدم یه چیزی رو تو مشتاش داشته باشه ولی نتونه نگهش داره... تا حالا ودت چیزی که مال خودت بوده و خیلی دوست داشتی از دست دادی؟
بی اختیار این حرفا اومد تو دهنم... حرف دلم بود ولی تو لفافه...
یسنا: شاید... نمیدونم...
ساکت شدم... حس کدم اگر بیشتر حرف بزنم گند میزنم به همه چیز... نیز به یه فکر اساسی بود برای به اجرا در آوردن...فکری که یسنا رو آروم کنه... چیزی که منو مثل یه
دیو دوسر تصور نکنه...
چند ساعتی که در حال خرید بودیم بدون اینکه بخوایم سپری شد و چند ساعت به اندازه چند دقیقه طول کشید... هردومون سعی داشتیم بهمون بد نگذره و حتی یسنا باهام طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده... ولی گرم نبود... خیلی معمولی... خیلی خیلی معمولی...
آراد و الینا بعد از دو سه ساعت جلومون سبز شدن... اراد با بدجنسی نگام کرد و گفت:
- به به سلام... احوال شما... تنها تنها خوش میگذرونید دیگه!!!
-آراد تا نزدمت ساکت شو...
بلند بلند خندید و گفت:
-چم چشم تسلیم اقای فوتبالیست...
هر چهارتامون با هم راه افتایم تا بریم بیرون...
آراد:نظرتون چیه بریم هتل وسایل رو بذاریم بعد بریم بیرون بعد هم شام؟ فقط اول بریم هتل...
همه موافقت کردیم و را افتادیم سمت هتل...
آراد: بهبد این نصیحت رو از من داشته باش پسر زن نگیریا...
با این حرف آراد الینا به سمتمون برگشت و گفت:
- ا که چی مثلا؟
آراد: هیچی عزیزم میخوام بد بخت نشه...
الینا اخم کرد و گفت:
- آهان الان تو بدبختی؟
آراد: نه خانمم بدبخت نیستم فقط دو سه روز دیگه ورشکست میشم...
من و یسنا به بحث هاشون میخندیدیم و اون ها هم با شوخی و خنده بحث رو ادامه میدادن....
- خیلی هم دلت بخواد...
الینا اینو گف و با قهر روشو برگردوند... آراد رفت سمتش و دستش رو دور گردنش انداخت...
آراد:معلومه که دلم میخواد عزیز دلم... شوخی کردم
آراد تحمل اخم الینا رو نداشت نمیدونم برای چی سر به سرش میذاشت که خودش به غلط کردن بیوفته... کلا زوج جالبی بودن...
ساک های خریدمون رو تو اتاق هامون گذاشتیم و سر ساعتی که قرار بود همه پایین باشیم با هم پایین حاضر شدیم...
آراد: بچه ها اتاق من و الینا 231 کاری داشتید بیاید دم در...
- من 242 ام...
یسنا: منم 244
ا اتاق هامون دوتا فاصله داشت و متوجه نشده بودم... چون موقع بالا اومدن یسنا از بقیه زودتر اومد بالا و ندیدم کدم اتاق میره ولی آراد بم گفته بود اتاقش اونطرف راهروس...
آراد: بچه ها با کی اف سی موافقید؟
همه اکی دادیم و راه افتادیم سمت رستوران... قرار شد بعد از رستوران بریم کلابی که همون نزدیکیا بود... کنسرت پس فردا بود و تا روز کنسرت برنامه ای نداشتم... البته فکر کنم آراد دقیق برنامه ریزی کرده بود که کجاها بریم
تو راه کلاب آراد دستم رو گرفت و یکی دو قدم از خام ها دور شدیم...
آراد: بهبد حواست باشه زیاده روی نکیا...
- نه من اصا نمیخوام بخورم... خودت چی؟
آراد: منم نمیخورم میخوام بریم عین ندید پدیدا عقده کلاب نداشته باشیم... از شوخی گذشته بیشتر بخاطر رقصش و دور هم بودن پیشنهاد اینجا رو دادم چون بریم تل هرکی میره اتاق خودش...
سر تکون دادم و قدم هامون رو تند تر کردیم تا به یسنا و الینا برسیم... همینطوری یسنا از دست من ناراحت بود دیگه اگر مست میکردم نگاهم هم نمیکرد... دوست الینا بود و
مطمئن بودم اینطور عقایدشون مثل همه... از آراد شنیده بودم...
کلاب بزرگی بود... تاریک تاریک که رقص نور های رنگاوارنگ جذابیت خاصی بهش داده بودن... منم که ندید بدید... کلاب ندیده بودم تو عمرم که... سعی میکردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم تا معلوم نشه تا حالا ازین جاها نیومدم... خب زشت بود جلو یسنا...
میز های کوتاه دور تا دور چیده شده بود و بار هم سمت راست سالن قرار داشت... یه جای بالکن مانند هم بود که دی جی با دم و دستگاهش وایساده بود اونجا... خیلی سخت بود بخوام جلو خودم رو بگیرم تو این وضعیت هیچی نخورم... خدا خدا میکردم اراد پشیمون بشه و بخواد بخوره تا منم بخورم...
یکی از میز های چهار نفره رو انتخاب کردیم و نشستیم... آراد و الینا مثل همیشه پچ پچ میکرن تو گوش هم ولی انگار الینا ناراحت بود...
آراد: خب بچه ها چی میخواید شما...
- آراد..
آراد: اونطوری نگام نکن... خام من اجازه داده بهم... من آبجو میخوام شما چی...
یسنا سریع گفت: منم میخوام...
دوتا چشم داشتم ده بیست تا هم قرض کردم و خیره شدم به یسنا...
یسنا: چرا عین میر غضب زل زدی به من؟ مگه من دل ندارم...
داشتم شاخ در میاوردم...
- یکی هم برای من بگیر...
یسنا: الینا تو چی پس؟
الینا: من که نمیخورم...
یسنا: ای پاستوریزه... الحق که مامانت عین خودش بار آوردتت...
آراد: خیلی هم خوبه یسنا عجب ادمی هستیا چیکار به زن من داری؟
اینا رو با قیافه خنده داری که به خودش گرفته بود میگفت و دستش رو به نشونه تهدید تکون میداد..
آراد: این داره منم ترک میده اونوقت تو خودش رو اغفال میکنی؟
انگار خدا دعام رو شنیده بود که نه تنها آراد میخواست آبجو بخوره یسنا هم میخواست بخوره...آراد رفت تا برامون آبجو بیاره... تا وقتی برگرده ساکت و دست به سینه مثل بچه های اول دبستانی نشسته بودیم که با یه سینی که توش سه تا ماگ آبجو بود و یه شیشه ماشعیر برگشت...
اراد:خب خب بسه دیگه زیادی ساکت بودید... بهبد چرت و پرت بگو بخندیم بهت...
- مگه من دلقکم که بگم تو بخندی؟
آراد: نه په... پس من دلقکم؟ خودت رو تو آینه ببینی میفهمی...
لیوان رو بالا گرفتم بکوبم تو سرش که گفت:
-هوی... الاغیا... پول دادم پای اون لیوانا...
هم زدیم زیر خنده... این اراد آدم بشو نیست... این همه پول داشت باز حرص پول میزد.. البته میدونستم برای پولش این حرف رو نزد...
بعد از چند دقیقه که دور هم بودیم آراد دست الینا رو گرفت و به سمت جایگاه رقص کشوند:
-بریم خانمم که قر تو کمرم داره واسه خودش بندری میزنه...
بعد از رفتنشون یسنا گفت:
- عین دخترا چه عشق رقصه این...
-آره بابا پایه همه رقصاس همیشه... افتخار رقص به این بنده حقیر رو میدی؟
یسنا: نه دیگه من به تو افتخار رقص دادم بذار نصیب بقیه بشه این افتخار ها...
یه اخم کردم از این حرفش که خندید و گفت:
- حالا چون دلت نشکنه یه بار دیگه افتخار میدم بهت...
لبخند زدم و دستش رو تو دستم گرفتم و به سمت محل رقص رفتیم... اهنگ ملایمی پخش میشد که باید تریپ تانگو میرفتیم... مثل اینکه خدا منو خیلی دوست داشت که باید با یسنا تانگو میرقصیدم... یاد نامزدی اراد و الینا افتادم... اونجا هم با هم تانگو رقصیده بودیم...
یه دستش تو دستم و یه دستش هم دور کمرم پیچیده بود... دست منم روی شونه اش بود... دیگه مثل اون روز غضبناک نبود... رقص ناخواسته نبود... بیشتر از رقص قبلی رضایت داشتم...
- یسنا...
یسنا: بله؟
آخر هم آرزو به دل میمونم و ازش کلمه جانم رو نمیشنوم...
-منو بخشیدی؟
نگاه شخصی که پشت سر یسنا داشت میرقصید رو رومون حس کردم... از کنار شونه یسنا نگاهش کردم... از بالا تا پایین داشت یسنا رو دید میزد... به پایین تنه اش که رسید نگاهش ثابت موند... از چهره اش متوجه شدم ایرانیه... علاوه بر قیافش گردن بند فروهرش نشونه ایرانی بودنش بود... همونطور خیره به پایین تنه یسنا از پشت زل زده بود... خون خونم رو میخورد... سوالی که از یسنا کرده بودم رو یادم رفت و سریع از یسنا جدا شدم و به سمت مرد رفتم...
- آقا نگاه داره؟
مرد: به شما چه ربطی داره؟
عصبی شدم... هر چی خون تو بدنم بود جمع شد تو چشام... دستم رو مشت کردم و کوبیدم زیر چونه مرد... انگار تازه بدهکار هم شده بودم که اونم بدتر از من افتاد به جونم... حالا نزن کی بزن... آراد و چند نفر دیگه اومده بودن جدامون کنن...با صدای وحشت زده یسنا دست از زدن مرد کشیدم...
یسنا: بهبد تورو خدا بس کن...
مرد رو به بیرون کلاب بردن و یسنا سریع به سمتم اومد... حس بلند شدن نداشتم که کنارم نشست و دستم رو گرفت تو دستش... اشک تو چشم هاش حلقه زده بود... با بغض نگام کرد...
یسنا: چرا اینکارو کردی بهبد؟
- کثافت زل زده بود برانداز میکرد...
کمکم کرد تا از جام بلند بشم و روی یکی از صندلی ها نشستم و لم دادم... گوشه لبم درد میکرد سرم هم گیج مرفت و چشم هام دوکشیدن اصلا به دو میزد... چشم هام بسته بود و چیزی رو نمیدیم که با حس اینکه چیزی رو لبم کشیده شد چشم هام رو باز کردم و چشم هام تو نگاه نگران یسنا گره خورد... درد رو از یادم بردم و نگاهش کردم... همونطور که با دستمال کنار لبم رو پاک میکرد به آراد گفت به لیوان آب قند بگیره...
اومدم چیزی بگم و ازش تشکر کنم که گفت:
- حرف نزن دستم خط میوفته بذار کار خودم رو کنم یه دیقه...
بی صدا منتظر شدم تا کارش تموم بشه. نگاهم نمیکرد ولی دقیق حواسش به کارش بود... در جا خدا رو شکر کردم و چشم هام رو بستم... صداش رو شنیدم ولی نفهمیدم زیر لب چی گفت بخاطر همین چشم باز نکردم... با حس دردی که تو سرم پیچید آخی گفتم و چشم باز کردم که گفت:
- چند لحظه صبر کن الان تمومم میشه ...
داشت پیشونیم رو پاک میکرد... از لیوان آب قندی که آراد جلوم گرفته بود چند جرعه خوردم...
آراد: میتونی راه بری؟
- آره بابا منو دست کم گرفتیا...
آراد: ا یادم نبود تو رستمی هستی برای خودت...
یسنا: آراد میشه جلو در تاکسی بگیریم؟ میترسم نتونه راه بره...
چشم های گرد شده ام رو روی یسنا ثابت کردم... این یسنا بود که این حرفو میزد؟ خدایا... یعنی ممکنه؟ بازوم رو گرفت و بلندم کرد. آراد و الینا از من متعجب تر نگاهش میکردن ولی اهمیت نمیداد و به راهش ادامهمیداد... جلو در آراد تاکسی گرفت و تا هتل با تاکسی رفتیم... قرار شد همه بریم اتاق آراد و الینا تا دور هم باشیم. هیچکدوم هم خوابمون نمیومد...
اتاقشون بزرگتر از مال من بود و قسمت تخت خوابش جدا از پذیرایی بود درکل جای شیک و عالی ای رو انتخاب کرده بودن... روی یکی از مبلها لم دادم و با گفتن آخییییییش کش داری مستقر شدم...
آراد: فردا میخوایم بریم یه جای حسابی... خانما لباسای مناسب برای شنا بردارن...
الینا با حرص گفت: آراااااااااد... شنا؟ اینجا زن و مرد قاطیه آقا...
آراد: میدونم خانمم منم منظورم یه لباسی بود که پوشیده باشه و تو آب بد دیده نشه... یه جا میبرمتون حال کنید...
یسنا: بهبد با این وضع نمیتونه بیاد که.
لبخن پر مهری به روش پاشیدم و گفتم:
-مگه تریلی بهم زده؟ من که چیزیم نیست... فقط گوشه لبم پاره شده.
یسنا: خودت رو تو آینه ببینی دیگه این حرف رو نمیزنی... انگاراز جنگ برگشتی.
- من خوبم نگران نباش برنامه رو بهم نریزید. منم خیلی هوس آب تنی کردم...
آراد چشمکی بهم زد و گفت:
- میگما من یه برنامه بهتر دارم... خانما بمونن هتل یه کم استراحت کنن من و تو بریم ماساژ... چطوره؟
یه نگاه به اخم الینا و کتابی که تو دستش بود و میخواست سمت آراد پرت بشه کرد و گفت:
- نه نه من غلط کنم برم ماساژ...
همه زدیم زیر خنده...
- جرات نداری چرا حرف میزنی پس؟
آراد: نه اصلا اگر من بخوام برم تو میای؟
- آره چرا نیام... مگه بده بخوابی یکی ماساژت بده... هوووووووووووم چه حالی میده پسر...
آراد اومد کنارم و در گوشم زمزمه کرد:
- یه نگاه به لیلی بنداز بعد هرچی دم دهنت میاد بگو...
سریع نگاهم رو به یسنا دوختم که با اخم داشت پفک میخورد...
- من غلبط کنم بخوام برم ماساژ...
آراد: حاک بر سرت به ن میگی زن ذلیل؟ تو که هنوز زن نگرفتی عین سگ از خانم آینده میترسی...
یسنا سرخ شد و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت... یسنا و خجالت... وای خدا چه چیزایی داشت کشف میشد... خجالت کشیدن اصلا بهش نمیومد..
وقتی اسمم رو گفتم،متصدی بهم کلید اتاقم رو رزرو کرده بودم بهم داد..
به اتاقم رفتم..چون قبلا خوابیده بودم،خسته نبودم برای همین وقتی کامل مستقر شدم،راه حموم رو درپیش گرفتم...
واقعا اب سرد حموم خیلی بهم کمک کرد،بدنم رو کمی کشیدم..نگاهی به کل اتاق انداختم..خیلی قشنگ بود..تخت دونفره باروتختی مسی رنگ..تختش چوب بود،به رنگ کرم.پرده های پنجره هم به رنگ مسی بود..ست چهار نفره مبل هم مثل سرویس خوابش بود که روبه روی تختم سینما خانگی بزرگ و قشنگی قرار داشت...
پرده رو کنار زدم،منظره عالی ای داشت..میتونستم تمام برج های دبی رو ببینم..
روبه روی کنسول نسشتم..حوله حمام رو دراوردم و مشغول پوشیدن لباسم شدم..شلوار جین بوت کات،با بلیز مشکی رنگی که بلندیش به روی باسنم میرسید و کمی چین داشت..
موهای خیسم رو کمی سشوار کشیدم..رنگش کمی روشن تر شده بود..صاف ولشون کردم روی شونه ام..مشغول ارایش شدم..کارم یه ربع هم طول نکشید..
دیدم زیادی زود اماده شدم برای همین روی مبلام نشستم و یکی ازکتابام رو دراوردم..مشغول خوندن شدم..
انقدر برام جالب بود که تماما نشستم خوندمش،به ساعت اصلا دقت نکردم..کتاب رو کامل بستم و به سمت یخچال کوچکی که تو سوئیت قرار داشت رفتم..یه لیوان اب برداشتم و مشغول سرکشیدنش شدم..وقتی چشمام به ساعت افتاد آب تو گلوم پرید و به سرفه افتادم..
سریع کیف دستیم رو برداشتم و کفشم رو پوشیدم..
به سمت اسنسور دویدم و دکمه اش رو زدم..وقتی به داخلش رفتم دکمه لابی رو فشردم و منتظر نشستم که چه بهونه ایی بیارم برای الینا ورپریده تا منو بخاطره تاخیرم نکشه..وارد لابی شدم،چشم گردوندم تا بتونم آراد اینا رو پیدا کنم..سرم رو کمی به سمت راست چرخوندم تونستم الینا و آراد رو پیدا کنم..یه مرد هم روبه روشون نشسته بود..اهمیتی ندادم که اون کیه،برای الینا لبخند زدم و دست تکون دادم تا بتونه ببینتم..به روم لبخند زد و به آراد هم اشاره زد تا منو ببینه..
داشتم بهشون نزدیک میشدم..سراون مردی که روبه روشون بود به سمتم برگشت.. وای خدا چرا من هرجا قدم میزارم یکی جلو چشمم میاد که شبیه اونه؟ کمی دقت کردم تا مطمئن شدم اون یه توهم نیست..خیال نیست..خودشه!لبخند روی لباش من رو عصبی کرد..بی اختیار یه قدم به سمت عقب برداشتم.. الینا بهم اشاره زد و گفت:یسنا چرا وایستادی پس؟بیا دیگه..
مطالب مشابه :
تور مالزی:
آژانس مسافرتی آزادگشت آراد - تور مالزی: - تور های مسافرتی داخلی و خارجی شامل هتل های ۴و۵*
نام و شماره تلفن و ستاره هتل های ایران
شهر تلفن ستاره نام هتل آبادان 34002-0631 4 مشهد 8550450-0511 2 هتل آراد مشهد 8548222-8545333-0511 2
تور کیش:
آژانس مسافرتی آزادگشت آراد - تور کیش: *کیش* هتل های ۵،۴،۳،۲ ستاره *کیش*
رشته های دانشگاه آزاد اسلامی واحد بین الملل کیش
جزیره کیش - رشته های دانشگاه آزاد اسلامی واحد بین الملل کیش - وب نوشت کیش
رمان یسنا(14)
آراد:نظرتون چیه بریم هتل وسایل رو بذاریم بعد بریم بیرون بعد هم شام؟ فقط اول بریم هتل
رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (17)
با خدمتکار هتل دست به منم اخرین نگاه سرشار از نفرت رو به آراد انداختم و از هتل
برچسب :
هتل آراد