گفتگو با امیر ناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی
وقتی فیلم از كرخه تا راین ابراهیم حاتمیكیا را اوایل دهه هفتاد در نوجوانی میدیدم، همهاش چهره امیر "آراسته" پیش چشمم میآمد كه همان روزها برای درمان جراحت چشمانش به آلمان میرفت.
وجود جراحتهای متعدد در بدن و آثار آن، آن روزها هم خیلیها را از سرنوشت امثال او نگران میكرد، اما تقدیر این بود كه از میان یادگاران دفاع هنوز كسانی بمانند و حماسه و عرفان جنگ را خودشان حكایت كنند.
با آنكه وقت بازنشستگی رسمی ناصر آراسته شده اما از افسران جوان و تحولگرای ارتش، خیلیها او را مرشد و راهنمای خود میدانند؛ بهخصوص حالا كه دیگر صیاد نیست. همان صفا و مایههای معنوی با روح نظامیگری در رفتار امیر دیده میشود.
با وجود هفتاد درصد جانبازی و جراحتهای یادگار از دفاع -به خصوص مشكل دید به خاطر مصنوعی بودن یكی از چشمها و كمبینا بودن دیگری- كوهنوردی ورزش مورد علاقه اوست و تا حالا چندبار قله دماوند را فتح كرده است. جانشین اسبق فرمانده كل ارتش و مشاور نظامی فعلی فرمانده كل قوا، شاگرد، همكار و ناظر بر وصیت شهید صیاد شیرازی بوده است.
» شما از دوستان و همرزمان شهید صیاد بودید؛ مدت زیادی در موقعیتهای مختلف، با ایشان همكاری داشتید؛ شاید تا آخرین ساعات پیش از ترور ایشان. نوع روابط ایشان را با فرمانده كل قوا چگونه دیدید؟
صیاد نگاهش به فرمانده با نگاهی كه در ارتشهای دنیا هست، فرق داشت. در نظام اسلامی، شهید صیاد فرمانده را- چه رهبر معظم انقلاب بود و چه حضرت امام رضوان الله تعالی علیه- نایب امام زمان(عج) و امر آنها را با واسطه، امر حضرت حق میدانست. این نكتهی حساسی است. او بر این اساس در مقابل فرماندهاش باب اجتهاد باز نمیكرد. در عین حال و با همهی اطاعت و تقیدی كه نسبت به فرماندهاش داشت، برای حفظ حریم ولایت و حفظ منافع نظام، خودش را مقید میدانست كه نظرات كارشناسیاش را به فرمانده بدهد. نه اطاعت از فرماندهاش باعث میشد كه نظراتش را ابراز نكند، نه داشتن نظرات كارشناسی باعث میشد كه باب اجتهاد در مقابل فرماندهاش باز كند. جمع این دو كار سختی است اما شهید صیاد به راحتی انجامش میداد.
روزی ما مسؤولان نیروهای مسلح رفتیم خدمت آقا. همهی فرماندهان نیروهای مسلح نبودیم، شاید جمعمان میشد چهل نفر، پنجاه نفر. طبقات بالای نیروهای مسلح بودند؛ فرماندهان سپاه، فرماندهان ارتش و ستاد كل؛ جمع محدودی بودیم. قبل از اینكه آقا بیایند و شروع به صحبت كنند، دست من روی زانوی شهید صیاد بود. دست او هم روی دست من. خیلی با هم مأنوس بودیم. تا كلام آقا شروع شد، ایشان دستش را از زیر دست من كشید، دفتر یادداشت و قلمش را از جیبش درآورد و رفت سراغ نوشتن. این عقده شده بود برای من. ناراحت بودم كه چرا این كار را كرد؟ چهار پنج روز بعد از همین ماجرا بود كه شهید شد.
جلسه تمام شد، وقتی از حسینیه به سمت راهرو آمدیم تا برویم بیرون، یقه شهید صیاد را گرفتم! -آن موقع دیگر با هم صمیمی بودیم. روزهای اول آشناییمان بحث شاگرد و فرمانده بود؛ ولی دیگر رفیق شده بودیم- گفتم كه حاج علی! من یك سؤال دارم. گفت: بفرما! گفتم: آقا كه داشتند صحبت میكردند، شما همهی اینها را یادداشت میكردید. اولاً قبلش دستتان روی دست من بود، ما را بینصیب گذاشتید! خندید؛ گفت حالا میتوانیم توی ماشین با هم باشیم. در صورتی كه ماشینمان سوا بود؛ میخواست از من دلجویی كند.
گفتم: حالا من سؤالم این است كه این صحبتهای آقا را اخبار ساعت دو پخش میكند- ما صبح خدمتشان رسیدیم، ساعت حدود ده بود؛ چون فرمایشات كلانی بود راجع به مدیریت نظامی نیروهای مسلح، آنجا فیلمبرداری رسمی میشد؛ نه فیلمبرداریای كه خصوصی است- ساعت 9 شب هم اخبار تلویزیون كامل این را پخش میكند. یعنی این برنامه در دو نوبت كاملاً پخش میشود. بعد هم كه ضبط شدهاش را آقای شیرازی* به شما خواهد داد. دلیل این نوشتن چه بود؟ ما كه اخبار را میشنویم؛ دفتر آقا هم كه این را برای شما میفرستد، این نوشتن برای چی بود؟ هم ناراحت بودم از این حركتی كه كرده بود و هم اینكه یقین داشتم- چون با صیاد از سال پنجاه و چهار ما بودیم- كه همهی كارش با دلیل است.
میدانستم شهید صیاد توی نیروهای مسلح از آن آدمهایی است كه لحظهای را بیدلیل كاری نمیكند. همه-ی كارهایش روی دلیل و حكمت است. گفتم حالا این را هم ازش سؤال كنم، پاسخ به من میدهد و یك چیزی ازش یاد میگیرم.
با من رفیق بود. برگشت گفت: آراسته؛ تو حقوقدانی! گفتم: نه من حقوق بگیرم! حقوقدان نیستم. گفت: نه حقوقدانی دیگر. گفتم: خب منظورتان چی هست؟ گفت: تأخیر در اجرای دستور فرمانده از نظر قانون جزا یا قانون كیفری نیروهای مسلح جرم است یا نه؟ گفتم: بله؛ ولی ربطی به سؤال من ندارد. گفت: عدم اجرای دستور فرمانده كه جرم هست؟ گفتم: بله جرم محرز است؛ تأخیر در اجرای دستور یا سهلانگاری هم جرم است. گفت: بسیار خب. گفتم: ولی حاجی اینها جواب سؤال من نبود. گفت: من فكر كردم تو آنقدر باهوشی كه گرفتی پاسخت را. گفتم: نه نگرفتم؛ شما بگو. گفت: آقا اینجا فرمایشاتی داشتند. مردم عادی یا شاید برخی از نیروهای مسلح- آنهایی كه عمیق نگاه نمیكنند- این را سخنرانی تلقی میكنند. میخواست به من بگوید تو هم سخنرانی تلقی كردی!
بعد صیاد ادامه داد: خب هشتِ شب یا نه شب یا دوی بعد از ظهر هم میتوانند این سخنرانی را از اول تا آخرش تماشا كنند. منِ نظامی، این را سخنرانی تلقی نكردم. فرماندهم بیاناتی برای من دارد؛ من آن را اوامر فرماندهی تلقی كردم. همهی اینها را نوشتم. نمیتوانم صبر كنم تا دفتر آقا متن فرمایشات را به من بدهد. تا آن موقع میشود فردا یا پس فردا. نمیتوانم تا دوی بعد از ظهر هم بنشینم، اخبار ساعت دو را ببینم، بعد یادداشت كنم. اگر از اینجا رفتم تا ستاد كُل، عمرم كفاف نكرد، حضرت حق جان من را ستاند، در آن دنیا نمیتوانم به خداوند بگویم: من منتظر بودم بروم ستاد كل اخبار را بشنوم یا بخشنامه را از دفتر آقا بگیرم؛ بعد ببینم كدام یك از اینها را چگونه اجرا كنم! من پاسخی برای خدا در تأخیر اجرای دستور فرماندهام ندارم. همهی فرمایشات ایشان را نوشتم تا وقتی از اینجا سوار ماشین میشوم بروم ستاد كل، چهل دقیقه یا چهل و پنج دقیقه كه در راه هستم، دستورات آقا و تدابیر ایشان را تبدیل به دستور میكنم.
ما نظامیها میگوییم تدبیر فرمانده، یعنی دیدگاه كلی او. ما دیدگاه كلی و راهنمایی فرمانده را میگیریم و باید آن را به دستور تبدیل كنیم. بعد دستورها را در قالب دستورالعمل درمیآوریم؛ آن را ابلاغ میكنیم. نفری كه این را میگیرد، باید اجرا كند. بعد باید بر فرآیند اجرا نظارت شود. كار ستادی اینطوری است.
صیاد میگفت من وقتی سوار ماشین میشوم تا برسم به ستاد كل، تدابیر و راهنمای فرمانده كل قوا را به دستور تبدیل میكنم. به ستاد كل كه رسیدم نامهاش را آماده میكنم و میدهم برای تایپ. بعد تصحیح و امضاء میكنم، آقای دكتر فیروزآبادی هم امضاء میكنند تا به نیروهای مسلح ابلاغ شود و به عنوان "تدابیر" فرمانده تبدیل به "امر" شود. بعد هم در ستاد كل نظارت میكنم بر اجرایش. آقا به من دستور ابلاغ كردند؛ من دستورهای ایشان را باید بلافاصله اجرا كنم تا اگر جانم گرفته شد، پاسخی داشته باشم برای حضرت حق كه من لحظهای در اجرای امر فرماندهام تأخیر نكردم.
» راجع به ارائهی مشاوره یا نحوهی برخورد با یك فرمانده ارشد؛ آیا میشود با ادبیات غیرنظامی، نام این را «نقد» گذاشت؟
ما میگوییم ارائهی نظر كارشناسی؛ یعنی یك فرمانده به عنوان كارشناس، باید نظر كارشناسی به فرمانده بالاترش ارائه كند.
» درباره این هم خاطرهای دارید؟
در عملیات بدر، حضرت امام كه فرمانده كل قوا بودند، فرماندهی را تفویض كردند به آقای هاشمی رفسنجانی. در قرارگاه مركزی كربلا، یا قرارگاه سرفرماندهی خاتمالانبیاء طرح این عملیات مطرح شد. طرح را هم برادران بزرگوار سپاه داده بودند. خب هركسی برای عملیات طرحی میداد و نظرات مختلفی ابراز میشد. صیاد با نظریات كارشناسی خودش، مخالف اجرای عملیات بدر بود. كارشناسان طراح و عملیاتی اطلاعاتی ارتش دیدگاههایی را به ایشان منتقل كردند. او هم این دیدگاهها را تجزیه و تحلیل كرده بود و دقیقاً مخالف بود با اجرای این عملیات. اتفاقاً عملیات بدر نافرجام شد و اهدافش تأمین نشد اما بزرگترین حسنش این بود كه نشان داد نیروهای مسلح در هر شرایطی میجنگند و در هر شرایطی حالت هجومی دارند. صیاد دیدگاهها و نظرش را داد و صریحاً گفت كه من مخالف اجرای این عملیاتم.
قرارگاه ردهی بالاتر كه قرارگاه كربلا یا خاتم الانبیاء بود، با فرماندهی آقای رفسنجانی باید نظرات جمع را میگرفت. نظر صیاد، فقط یك نظر بود. قرارگاه فرماندهی باید نظرات سپاه پاسداران، جهاد سازندگی، سازمان تبلیغات جنگ، مسؤولین كشور و... را هم میگرفت. اینها را میآورد به حضرت امام ارائه میداد. همه دخیل بودند در اجرای عملیاتی كه باید با پشتوانهی ملی انجام میشد. دیدگاهها دربارهی این عملیات هم رفت تا به مرحلهی تصویب فرماندهی كل برسد. در قرارگاه كربلا با همهی مخالفتها، طرح این عملیات تصویب شد. به نظر حضرت امام هم رسید و ابلاغ شد. نظریهی كارشناسی صیاد مخالف دیدگاه قرارگاه و سرفرماندهی بود اما رأی او در اقلیت قرار گرفت.
وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد نیروهایش را جمع كرد؛ گفت: تا این لحظه من با اجرای عملیاتی با این عنوان، در این مقطع و با این مشخصات مخالف بودم. اما از این لحظه كه دستور بر اجرای این عملیات صادر شده به بعد، من عامل این عملیاتم، از دیگرانی كه این طرح را دادند، محكمتر خواهم ایستاد و هیچ تخطیای را هم نخواهم بخشید. و به گونهای عمل كرد كه حقیقتاً آخرین نفری كه صحنهی عملیات بدر را ترك كرد، خودش بود. گفت میخواهم خدای من و امام من گواه باشند بر اینكه من فقط نظر كارشناسیام را دادم اما در اجرا محكمتر از دیگران بودم.
عزیزانی شاهد این ادعا هستند. برادر عزیزم آقای رحیم صفوی خودش شاهد است. ایشان میگفت- شاید هم برادر رشید بود- كه لولهی تانكهای عراقی دیده میشد. تانكهای عراقی خیلی نزدیك آمده بودند و گلوله-هایشان جلوی پاهایمان میخورد. دیگر كسی از پلی كه زده بودند و نیروهای میخواستند از طریق آن عقبنشینی كنند، عبور نمیكرد. در چنین موقعیتی بچههای سپاه دو تا قایق تندرو آوردند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی كه آنجا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانكها میرسند. باید فرمانده ارتش و فرمانده سپاه پاسداران را سوار میكرد، میبُرد وگرنه اسیر میشدند. صیاد گفت من نمیآیم؛ من به امامم قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم.
فانوسقهی صیاد را دو سه نفری گرفتند- جثهاش هم كوچك بود؛ ورزیده بود ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش كردند، انداختندش توی قایق تندرو. آقا رحیم را هم انداختند توی قایق؛ او هم میخواست بایستد. اما وقتی دستشان از فانوسقهی صیاد جدا شد و قایق پانزده بیست متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ من هر وقت مطمئن شدم كه دیگر سربازی، بسیجی، سپاهی آن طرف نمانده، میآیم؛ نگران من نباشید. دو سه تا از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمیشد تنهایش بگذارند.
وقتی به خشكی رسیدند، دیدند یك نفری از دور دارد با چهرهی دود گرفته و سیاه میآید. یك افسر از لشكر 21 بود. دود باروت صورتش را گرفته بود. صیاد بغلش كرد و گفت كسی هم پشت سرتان مانده؟ گفت: هیچكس نمانده؛ آن كسی كه مانده نمیتواند بیاید؛ یا مجروحی است كه بر زمین مانده یا جنازهی شهید است. پشت سر من عراقیها هستند. اگر پنج دقیقه دیگر بایستید، نیروهای پیادهی عراق و تانكهایشان بهتان خواهند رسید. من آخرین نفر هستم. صیاد وقتی مطمئن شد، همراه با آنها با قایقی كه آنجا نگه داشته بودند، سوار شد و منطقه عملیاتی را ترك كرد.
در عملیاتهای دیگر هم چنین چیزهایی میشد؛ مثل عملیات قادر، عملیات والفجر نُه و... كه صیاد نظر كارشناسی یا تدبیر و راهنماییاش را عرضه میكرد؛ بعضی وقتها تصویب میشد و بعضی وقتها هم آنطور كه دلخواهش بود، عمل نمیشد. هر كاری در نظام همینطوری است؛ در جنگ بهخصوص. گاهی دلایل طرفهای دیگر برنده میشود و در رأیگیری، چیز دیگری تصویب میشود.
صیاد در مقابل فرماندهاش با صراحت بود، با صداقت بود و با امانت. با فرمانده رده بالایش اولاً صریح بود. نمیگفت قربان همهچیز به وفق مراد است! مثل زمان طاغوت نبود كه میگفتند همه چیز درست است. او با صراحت میگفت و در صراحتش صداقت بود. یعنی كم و كاستی نمیگذاشت و امانتدار بود. اگر هم دستور داده میشد، فرمانبردار بود و اجرا میكرد.
» از نوع برخوردهای رهبر انقلاب با شهید صیاد خاطرهای به یاد دارید؟ نوع پیوند و رابطهشان چطور بود؟ فقط فرمانده و فرمانبردار بود؟
برداشت من این است كه فرمانده كل قوا صیاد را آدم بسیار صادق و خالصی میدانستند. در برخوردهای ایشان با صیاد، كاملاً مشخص بود كه كلام صیاد برایشان كلامی همراه با صداقت است و عمل صیاد را هم عملی با خلوص میبینند. این نگاه، دو طرفه بود. یعنی همینگونه برداشت را- خارج از بُعد ولایی- شهید صیاد نسبت به آقا داشت؛ در كلام آقا نسبت به زیر دست نظامیاش صداقت همراه با صراحت میدید و اصلاً شبههدار نبود.
یادم هست یك جلسهای دور هم جمع بودیم. صیاد آن موقع رئیس بازرسی ستاد كل نیروهای مسلح بود. رفته بودند مناطق را بازرسی كرده بودند و قرار بود گزارش بدهند حضور فرمانده كل قوا. مسؤولین رده بالای نیروهای مسلح همه جمع بودند. عزیزی آمد و از منطقهی خودش گزارش داد. دیگری آمد، گزارش داد تا نوبت به گزارش شهید صیاد رسید. صیاد بلند شد گزارش محكمی در آن جلسه داد؛ خیلی مجمل ولی عمیق.
در یك فرصت كوتاه، باید گزارش كلانی میداد. معلوم بود مدتها كار كرده تا این گزارش را نوشته. روی گزارشش كار كرده بود تا در آن زمان كوتاه، لوث نشود. وقتی این گزارش را داد، شخص دیگری بلند شد از گزارش صیاد نقد كرد كه نه اینطور نیست؛ از یگانی كه صیاد ایراد گرفته بود، دفاع كرد. آقا آن دفاع را هم گوش كردند؛ بعد فرمودند: «به تمام صحبتهای آقای صیاد، عمل شود!» این نشان دهندهی صداقت صیاد و اعتمادی فرمانده كل قوا به او بود. با اینكه طرف دیگر آمده بود و دفاع كرده بود، آقا یقین داشت به كلام صیاد. آن نفر هم نفر شخص كمی نبود؛ صاحبنظر و انسان ولایی بود؛ واقعاً هم مطیع فرمانده كل قوا بود؛ ولی آقا صیاد را مثل چشم خودشان گذاشته بودند به كار بازرسی و به این چشم اطمینان داشتند. شاید به همین دلیل بود كه در میان اینهمه شهید كه ما دادیم، آقا فقط به تابوت صیاد بوسه زدند. ما خیلی شهید دادیم، بعد از صیاد هم شهید دادیم، قبلش هم شهدای بزرگی دادیم، هركدام از آنها ستارههای یك منظومهاند برای خودشان.
» از آن روزها هم خاطرهای به یاد دارید؟
پیكر شهید صیاد كه دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانوادهاش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یكسری محافظ كه نمیشناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظها معلوم شد كه آقا آنجا هستند. گفتند ما خانوادهی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد كه آقا نماز صبح را آنجا بودهاند. خانوادهی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یك روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچهی صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود كه من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یك شهید، سر مزارش باشند.
بعد از تشییع حضرت امام، ندیدم مثل تشییع شهید صیاد را كه غیر از مسؤولین، حضور مردم آنگونه باشد. در رحلت حضرت امام، ایران یكپارچه دریایی از عزاداران بود. همهی ملت یك همچین حالی را داشتند. در تاریخ صد سالهی اخیر كه من مطالعه كردهام، سابقه ندارد. من زندگی بزرگان صد سال اخیر كشور خودمان و دنیا را بسیار مطالعه كردهام. گاندی هم تشییع جنازه داشت و شخصیت بزرگی بود اما اجتماع مردم هنگام مرگش اینگونه نبود. تشییع جنازهی حضرت امام، مثل ورود ایشان به ایران در 12 بهمن، در دنیا بیسابقه بود.
بعد از رحلت امام حداقل میتوانم بگویم من در تهران مثل تشییع جنازهی شهید صیاد دیگر ندیدم. تا چهلم صیاد، من هر روز گرفتار بودم. روز بیستم یك هیئت از تبریز میآمد و جلو خونهاش عزاداری میكرد و میرفت؛ بدون اینكه ما ناهارش بدهیم، بدون اینكه شامش بدهیم. یك وقت میدیدیم چهار تا اتوبوس مثلاً از مشهد بلند شدند، آمدند پرسان پرسان نشانه خانهی صیاد را گرفتند، خانواده صیاد هم مجبور شده در حیاط را باز كند اما نمیتواند از اینهمه جمعیت پذیرایی كند.
چون خانهام نزدیك بود، راه میافتادم میرفتم كه به این گروههای عزادار بگویم دست شما درد نكند؛ خسته نباشید. تا پنج شش روز بعد از چلهی شهید صیاد هم منزلش مركز عزاداری بود. مردم از شهرهای مختلف میآمدند؛ خیلیهاشان شاید اصلاً صیاد را ندیده بودند. میآمدند عزاداریشان را میكردند و گاهی یك شربتی مینوشیدند. گاهی هم فقط سر شیرِ حوض را در حیاط باز میكردند و آبی به سر و صورت میزدند و تمام؛ میرفتند. بعضیها یك سفر سه چهار روزه میآمدند تهران، ده بیست دقیقه عزاداری میكردند و میرفتند.
من فكر میكنم اینها نتیجهی خلوص، تواضع، تقوی و اطاعت صیاد از ولی امر بود. شهادت صیاد هم برای نیروهای مسلح آبرو بود.
» در حد آشنایی و دانستههای ما، یكی از یادگارهای شهید صیاد برای نیروهای مسلح و برای ارتش، «دورهی معارف جنگ» بوده كه ایشان چند سال قبل از شهادتشان راهاندازی كرده بودند. فعالیتشان هم مورد توجه و مفید بود. به خاطر همین فعالیتها مورد تشویق رهبر انقلاب هم بودند. جنابعالی بعد از شهادت صیاد مسؤولیت این دوره را به عهده گرفتید؛ راجع به این یادگار شهید توضیح بفرمایید كه چه دورهای است، چگونه برگزار میشود؟
صیاد بعد از جنگ به این نتیجه رسید كه یافتههای جنگ خواه ناخواه فراموش خواهد شد. یافتههای جنگ، نه تاریخ جنگ. تاریخ جنگ ثبت شده است ولی یك چیزهایی در جنگ یافت شده- بیش از دیدن یا شنیدن- كه فراموش خواهد شد. از مسجدها شروع كرد. خودش تنهایی رفت به مساجد بزرگی مثل مسجد اعظم قلهك و شروع كرد خاطرات جنگ و چیزهایی را كه در جنگ یافته بود، بیان كردن.
یافتههای جنگ، بُعد حماسی دارد، بعد عملیاتی دارد، بعد عرفانی و اخلاقی هم دارد. در هر زمینهای كه فكرش را بكنید، جنگ برای ما دستاوردهایی داشته است. صیاد گفت من این یافتهها را برای نسل جوان میگویم؛ شاید روزی جنگی شد و ما نبودیم. جوانها و بچههای بسیجی كه در مساجد هستند باید بتوانند از اینها استفاده كنند. بعد از مدتی به دلایلی موانعی برایش ایجاد شد. هم موانعی تراشیدند، هم موانعی طبیعی ایجاد شد و راه برایش بسته شد.
گفت در ارتش كه راه برایم بسته نیست؛ اگر آقا اجازه بدهند و مسؤولان ارتش هم بپذیرند، میتوانم این كار را در ارتش ادامه بدهم. طرحی تهیه كرد با عنوان «هیئت معارف جنگ»؛ اسمش همین بود. گروه و اینها نبود؛ هیئت بود. رفت و به عرض آقا رساند، ایشان هم فرمودند: «معارف جنگ، كاری است مفید و به سود ارتش». با این امر آقا هیئت معارف جنگ شكل گرفت. روزهای تعطیل مثل پنجشنبه و جمعه، صیاد پیشكسوتهایی كه در تهران بودند- از ارتش و سپاه و جهاد- را دعوت میكرد و برنامهریزی میكرد كه چگونه برویم این یافتهها را در دانشگاه افسری امام علی(ع) آموزش بدهیم؟ كار از آنجا شروع شد. آن موقع فرمانده فعلی ارتش سرلشكر صالحی فرمانده دانشگاه افسری بود.
» اینكه میفرمایید، مربوط به چه سالی است؟
فكر میكنم سال هفتاد و سه، كار شروع شد. روزهای اول اینطور بود كه ایشان میرفت میایستاد، برادر سپاهی و جهادی هم كنارش بودند، مثلاً فرمانده عملیات لشكر هفتاد و هفت پیروز خراسان هم بود. اینها میآمدند خاطراتشان را به صورت فنی میگفتند برای دانشجوها. چون مخاطبانشان، دانشجویان نظامی بودند، دیدگاههای نظامی كه در خاطرات بود و نكات عرفانی و اخلاقی و... را هم مطرح میكردند.
خود صیاد مَنِش فرماندهی درس میداد. همانگونه كه در جنگ خودش آزموده و تجربه كرده بود. همه خاطرات جنگیشان را میگفتند، بعد صیاد اصلاح میكرد؛ چون او از ردهی قرارگاه كربلا نگاه میكرد به بحث اما نگاه دیگران شاید خُردتر بود. كمكم به این رسید كه باید دانشجویان را به منطقهی جنگی ببرد و همین حرفها را توی منطقه بازسازی كند. برداشت میدانی را شروع كرد. باز هم روزهای تعطیل. وقتی ایام عید چندتا تعطیلی به هم میخورد، آدمهایی را كه آشنای كار بودند، دعوت میكرد. با خون دل خوردنها؛ بدون اعتبار، بدون بودجه، بدون پشتیبانی. ارتش هم درگیر كارهای خودش بود، نمیتواست برای این كارها سرمایهگذاری كند. سپاه هم طور دیگری درگیر بود و هركدام مشغلهی خودشان را داشتند.
صیاد هواپیما را جور میكرد و فرمانده منطقهی عملیاتی فتحالمبین را میبرد آنجا. فیلمبردار و عكاس و خبرنگار را هم میآورد. طرف میرفت آنجا میگفت من از اینجا حمله كردم؛ برای فیلمبردار تعریف میكرد، دانشجو نبود. صیاد هم دنبالش بود، همهی عناصر میرفتند و فرمانده تیپ میگفت اینجا قرارگاه تیپ من بود، آن شب اینطوری شد، آنطوری شد...
الآن چیزی نزدیك به دو هزار ساعت فیلم ویدیویی از بازسازی عملیاتهای مختلف داریم كه صیاد با عناصر سپاهی و ارتشی آنها را گرفته است. باید اینها را استخراج كنیم و بیاوریم روی كاغذ. هنوز خیلیهایش را نتوانستهایم استفاده كنیم. بعد كه این كار انجام شد و درس دانشكدهاش را هم راه انداخت، گفت خب حالا برداشت میدانیمان انجام شده، استادانمان هم تجربه دیدهاند، اردوگاهی درست كرد و دانشجویان را برد به منطقه. اول هم از غرب كشور شروع كرد. دانشجویان دانشگاه افسری را میبرد اردوگاه، همین آدمها میآمدند آنجا چیزهایی كه یكبار برای فیلمبردار گفته بودند، برای دانشجو میگفتند؛ مورد سؤال دانشجو هم قرار میگرفتند كه اینجا چرا این كار را كردید؟ چی شد؟ چرا شكست خوردید؟ چطور پیروز شدید؟
این كار همینطور ادامه داشت. ما هرچه به صیاد میگفتیم اینها را كتاب كنید، میگفت برای آیندگان وقت هست كه اینها را بنویسند. معلوم نیست ما تا كی وقت داریم كه اینها را بگوییم. فعلاً میگوییم تا یكجا جمع شود. حالا من فكر میكنم كه صیاد چقدر الهی اندیشیده بود. چون اگر این كار را نمیكرد، الان ماها دیگر صیاد در دسترسمان نبود، خیلی از بزرگان دیگر نیستند تا متن واقع را بتوانیم بازخوانی كنیم.
بعد از شهادت صیاد هم قرار شد این كار ادامه پیدا كند. همان روز تشییع جنازهی صیاد، آقای شیرازی دوان دوان آمد، سرلشگر صالحی را بین جمعیت تشییع كننده پیدا كرد. آقا هنوز در میدان ستاد كل بودند یعنی جنازه هنوز راه نیافتاده بود. آقای شیرازی زد پشت شانهی آقای صالحی و گفت آقا میفرمایند كه «معارف جنگ تعطیل نشود!»
هنوز جنازه دفع نشده بود؛ معلوم بود كه آقا چه عنایتی به كار مخلصانهی صیاد دارند. این عنایت و آن خلوص شهید صیاد باعث شد كه بعدش هم آقا فرمودند معارف جنگ باشد و من به عنوان سرپرست باشم. تا حالا دو سه مرتبه هم خدمت آقا گزارش كار ارائه شده و مورد تقدیر قرار گرفته است.
خوشبختانه میراثی كه شهید صیاد گذاشت، الآن دیگر مختص دانشگاه امام علی(ع) نیست. الان هم در دانشگاه دریایی نوشهر، هم در دانشگاه هوایی شهید ستاری و هم دانشگاه امام علی(ع) آموزش داریم و هر سه دانشگاه را به صورت ادغامی میبریم اردو. همین امسال هزار و دویست دانشجو را بردیم منطقهی عملیاتی، چند صد كیلومتر- از دوكوهه تا بندر امام- را از نزدیك كار كردیم. دانشجویان با عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیتالمقدس، محرم و... آشنا شدند. عزیزانی هم از سپاه دعوت كردیم، مثل سردار فضلی و سردار اسدی كه با ما همراه شدند. عزیزانی هم از جهاد آمدند.
كاری را كه بنیانگذاریش را شهید صیاد انجام داد، الان با نام «هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی» انجام میشود. من هم رئیسش نیستم. رئیسش هنوز صیاد شیرازی است؛ من فقط سرپرستی میكنم. معتقدیم هنوز جیرهخوار شهید صیاد هستیم.
» كمی به عقب برمیگردیم. آشنایی شما با شهید صیاد به قبل از انقلاب برمیگردد. راجع به این آشنایی بفرمایید. چه تحولاتی بین ارتشیها در فضای انفسیشان اتفاق افتاد كه بعد از انقلاب توانستند به ارتشی تبدیل شوند كه در خدمت اهداف اسلام باشد؟
من سال پنجاه و سه افسر شدم؛ یعنی چهار سال قبل از انقلاب. بعد از فارغالتحصیلی، برای دورهی مقدماتی توپخانه رفتیم اصفهان. صیاد آن موقع سروان بود و آنجا این درسها را میداد: نقشهخوانی، نقشهبرداری و هواسنجی. چون زبان انگلیسیاش خوب بود- آمریكارفته بود- انگلیسی هم درس میداد و چون ورزشكار و چترباز و رنجر، بود گاهی هم معلم ورزش میشد. آشنایی ما از آنجا شروع شد.
من پیش از انقلاب در دانشگاه، یك رشتهی مهندسی میخواندم. بعد از انقلاب هم در دانشگاه شهید بهشتی حقوق قضایی خواندم. قبل از انقلاب در آن دانشگاه كه درس میخواندم، هیچ استادی درسش را با بسمالله الرحمنالرحیم شروع نمیكرد. درس مكانیك، سیالات، انتگرال و... هیچكدام با بسمالله شروع نمیشد. بعد از انقلاب هم در همین دانشگاه شهید بهشتی فقط اساتید روحانی و تعدادی از اساتید مثل دكتر گرجی و دكتر افتخار جهرمی كه خودشان مجتهد بودند، بسم الله میگفتند. بیشتر استادان با اینكه معتقد هم بودند، تقیدی به این كار نداشتند.
سال پنجاه و چهار در دانشكدهی توپخانهی ارتش طاغوت، صیاد بسمالله میگفت و درس هواسنجی یا نقشهبرداریاش را شروع میكرد. پای تخته هم با خط خوش بسمالله الرحمن الرحیم را مینوشت. كاری نبود كه صیاد بعد از انقلاب فرا گرفته باشد. شاید نماز اول وقت برای امثال من بنا به توصیهی حضرت امام باب شده باشد اما صیاد اینگونه نبود. من در میدان تیر اصفهان دیدم كه صیاد به آسمان نگاه كرد، تقویمش را هم درآورد و نگاهی كرد؛ وقت ظهر را تشخیص داد. همانجا سجادهاش را پهن كرد و نماز اول وقتش را خواند. اینها را ساده نگیرید؛ ماجرا مربوط به یك افسر زمان طاغوت است؛ یك سروان زمان شاه در مركز آموزشی زمان شاه!
صیاد را ما آنگونه شناختهایم. بعد هم آشناییمان به هستههای مبارز انقلابی كشید تا روزی كه انقلاب تحقق پیدا كرد و عناصر انقلابی ارتش جمع شدند در زیرزمین سازمان عقیدتی سیاسی فعلی كه آن موقع انجمن اسلامی بود. من آنجا كنار صیاد نشستم. از پنجاه و چهار ندیده بودمش. فقط توسط عناصر انقلابی واسطه، رابطه داشتیم. دیدم قرآن انگلیسی درآورده، دارد قرآن انگلیسی میخواند. همینجوری گفتم جناب سروان؛ استاد عزیز! چرا قرآن انگلیسی میخوانید؟ میخواهید انگلیسی یادتان نرود!؟ گفت: میخواهم اگر روزی قرار شد با دشمنان اسلام بجنگم، بتوانم برای آنها تبلیغ دین هم بكنم!
» بعد از انقلاب این رابطه چگونه ادامه پیدا كرد؟
صیاد شد فرمانده قرارگاه عملیاتی غرب ارتش و سپاه در كردستان. من هم داوطلب شدم و رفتم كردستان. دیگر زیر چتر صیاد بودیم تا اینكه من مجروح شدم و بعد از آن مدتی از هم جدا شدیم. من رفتم لشكر 21 و ایشان شد فرمانده نیروی زمینی. ما را از لشكر خواست و ما هم رفتیم بازرسی نیرو زمینی تا زمان شهادتش كه با هم بودیم.
راجع به قسمت دوم پرسش قبلی شما؛ فرصت فراوانی میخواهد تا بشود حق ماجرا را ادا كرد. سعی میكنم خیلی كوتاه توضیح بدهم. آنهایی كه زمان شاه میرفتند ارتش، نیتهای مختلفی داشتند. یك سری صرفاً تحت این عنوان میرفتند كه به میهنشان خدمت كنند؛ شناختی از شاه و طاغوت نداشتند.
برخی به دلیل اینكه راه دیگری برای ارتزاق پیدا نمیكردند، میرفتند. یكیشان من بودم! چند وقت پیش در دانشگاه شهید ستاری صحبت می كردم، دانشجویی آمد و گفت شما كه آدم بزرگی هستید! آن موقع هدفتان چه بود كه رفتید به ارتش؟ گفتم: «گشنهام بود؛ رفتم شكمم را سیر كنم!» گفت نه آقا خواهش میكنم! گفتم: من دارم راستش را میگویم. انگار ما عادت كردهایم كه شعار بدهیم. حضرت عباسی من شكمم سیر نمیشد. پدرم فقیر بود. یك روز من و برادرم را صدا كرد. من با برادرم یك سال فاصله سنی داشتیم. پدر هم آدم بسیار با محبتی بود ولی بسیار عملگرا بود؛ ایدهآلگرا نبود. من و برادرم را نشاند گفت ببینید من حقوقم اینقدر است؛ حساب دستتان باشد. خرج شما دو تا را برای درس خواندن نمیتوانم با هم بدهم تا شما هم بروید بازیگوشی كنید برای خودتان. خرج یكی را میدهم، یكی كه میخواهد درس بخواند، بماند خانه. كسی كه نمیخواهد درس بخواند، برود كار كند. آن موقع حقوقش 93 تومان بود؛ زندگی سختی داشتیم.
ما با كمال پُررویی گفتیم: خب تا فردا بهتان جواب میدهیم. یك روز از پدر وقت گرفتیم. نشستیم به حرف زدن. داداشم گفت من میخواهم درس بخوانم؛ گفتم من هم میخواهم درس بخوانم. او كنار نمیآمد، من هم كنار نمیآمدم. آخر به این نتیجه رسیدیم كه من بروم دبیرستان نظام، هم درس بخوانم، هم كار كنم. در این صورت 33 تومان به من حقوق میدادند؛ یعنی یك سوم حقوق پدرم را میگرفتم. نمیدانستم شاه كی هست؟ گفتم می-روم دبیرستان نظام، هم سی و سه تومان را میگیرم، هم دیپلمم را؛ هر وقت هم نخواستم، میآیم بیرون! نمی-دانستم اگر بخواهم بروم بیرون، میگویند باید دادگاه بروی و فلان قدر غرامت بدهی.
فردایش به بابا گفتم كه امیرحسین بماند درس بخواند، من میروم دبیرستان نظام. گفت دبیرستان نظام این مرارتها را دارد؛ گفتم میدانم ولی میروم. در كنكور دبیرستان نظام، چهار هزار نفر شركت میكردند، هفتاد نفر دانشآموز میپذیرفتند؛ من هم جزو نفرات ممتاز بودم و قبول شدم. درسم خوب بود. امثال من در ارتش یك قشر بودند.
بعضیها میرفتند به ارتش كه دیگران نتوانند بهشان زور بگویند، یعنی حس میكردند تنها سازمانی كه نمیشود در این مملكت به آن زور گفت، ارتش است. ارتش به همهجا زور میگوید ولی زور نمیشود به آن گفت! یك سری هم میرفتند به مرزشان، سرزمینشان خدمت كنند. بسیار نادر بودند، كسانی كه برای خدمت به شاه بروند. چنین كسانی بیشتر فرزندان سپهبدها و ارتشبدهای رژیم بودند. آنها كه با ماهیت رژیم آشنایی داشتند، میگفتند برویم همینجا كه پدرمان سپهبد است، ما هم سپهبد بشویم، برویم ژنرال یا اصلاً شاه بشویم. ولی بقیه در این وادیها نبودند.
آن قشر فقیری كه برای خدمت میرفتند، خانوادههایشان مذهبی بودند. من یادم هست كه مثلاً از هفت هشت سالگی نماز میخواندیم. پدر نماز میخواند، ما هم عین كار او را تقلید میكردیم. پدر میرفت پای منبر آقای فلسفی در مسجد حاج ابوالفتح در خیابان آریانا؛ دست ما را هم میگرفت با خودش میبرد. آن موقع آقای فلسفی جوان و خیلی پرشور بود.
این قشر چون اهل تقلید بودند، اهل خمس و زكات و اینها بودند، در طول انقلاب آمدند سراغ حضرت امام اما نه از سال پنجاه و هفت، از خیلی قبلتر. برخیها مثل صیاد، مثل كلاهدوز، مثل نامجو زودتر روشن شدند و با هستههای مقاومت علیه رژیم شاه همراه بودند. آنها تغییر وضعیت ندادند. انسانهای مسلمان مقید به عبادات و تقلید بودند كه فرصتی برای ارائه خودشان پیدا نمیكردند؛ در جریان انقلاب و بعد از آن، این فرصت را پیدا كردند. با رفتن شاه و با آمدن در دل انقلاب این فرصت برایشان پیدا شد و توانستند ماهیت خودشان را نشان دهند
مطالب مشابه :
خاطرات یک زوج جوان از اردوی راهیان نور
پایگاه مقاومت بسیج شهید بهشتی برای اسکان، به پادگان میشداغ در تصاویر رزمندگان
*خلاصه زندگی نامه شهید بهشتی*
سفر به مشهد و سخنرانی در پادگان ارتش ؛ 2 /10 *آثار شهید بهشتی * آرشیو تصاویر مراسمات
کد های پادگانهای آموزشی
شهید بهشتی پادگان شهید مدرس نیروی تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به **عکس
گفتگو با امیر ناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی
«پادگان شهید شفیع تصاویر کمتر دیده بعد از انقلاب هم در دانشگاه شهید بهشتی حقوق قضایی
گردانی که 10 مداح شهید دارد+تصاویر
آخرین زمزمه دعای ندبه به یاد شهید بهشتی و شهید دارد+تصاویر. از فضای پادگان و یا
شهید ایوب نقی لو + تصاویر 2
شهید ایوب نقی لو + تصاویر 2 شهید سمیه کردستانی دختری 16ساله ای که زنده به گورشد ولی به
شهدای متکازین// شهید فلاحی
این شهید بزرگوار از بدو تشکیل پایگاه مقاومت شهید مظلوم بهشتی در به پادگان تصاویر: از
برچسب :
تصاویر پادگان شهید بهشتی