رمان تب داغ گناه - 7
روسریمو با اکراه برداشتم و مانتو مو در آوردم و گفتم :
-نگران نگینم ، میخوام ببینمش
-گفتم که تو نگران خودت باش ، حال نگین بهتر از تو اِ
کامیار هم نگینو صیغه میکنه ؟
آرمین – از اینجا به بعد کامیار میدونه و نگین ، دیگه زندگی من و کامیار به همدیگه ربطی ندآرهآرمین جرعه اخر رو هم خورد و گیلاسشو گذاشت کنار و رو به من گفت :
-میدونستی مادرم از پدرت حامله بوده ؟؟؟؟
چشمامو رو هم گذاشتمو و با حرص به بابا فکر کردم .تو وجود بابای من چیه ؟ اهریمن ؟ با ترس چشمام رو باز کردم و گفتم : آرمین .
آرمین نزدیکم شد و گفتم : پای منو از این قضیه بکش بیرون .
آرمین – باباتم حتما میدونسته ، چون مامانم سه ماهش بوده
آرمین و آهسته به عقب هول دادم و با حرص و عصبانیت گفتم : آرمین !
آرمین موهامو از روی شونم کنار زد و گفت :
همه فکر میکردن که او بچه مال پدرمه ،ولی من خوب میدونستم که مادرم و پدرم تو خونه متارکه کرده بودن
به چشمای آبیه آرمین نگاه کردمو آرمین موهامو به پیشونیش نزدیک کرد و به من نگاه کرد با تردید و ترس نگاش کردم و گفتم :
آرمین اگه میخواهی عذاب وجدان یه عمر گردنتو نگیره و جای کابوسهای قبلیت کابوس منو نبینی و بعد مرگم سرگردون نشم و عذابت ندم دست از سرم بردار .
آرمین موهامو پشت گوشم داد و گفت :
با بغض گقتم :
-آخه آرمین از بلایی که سرم آوردی بدتر چی میخوای ؟
آرمین گردنمو بوسید،حالم ازش بهم میخورد، به عقب هولش دادم
آرمین عصبی نگام کرد و منو کشید به طرف خودش و گفت :
-دیگه چه مرگته ؟دیگه گناه ندآره که ، از این اداها برام در آوردی ، در نیآوردی ها ،نمازتم که خوندی ،پس مثل بچه آدم رفتار کن .
-من آدم نیستم ولم کن .
آرمین –آدمت میکنم غصه نخور
ناامید نگاش کردم هرگز تصور نمیکردم زندگیم اینطوری شروع بشه ،سخت و دردناک ، انگار برای آرمین مهم نبود که من دختر کی هستم ، یا برای چی این بازیه شومو با من شروع کرده برای اون مهم اون لحظه ای بود که دلش میخواست ایجاد کنه و احساسات و نظر و فکر و اعتقاد و.... طرف مقابلش ابداً اهمیتی نداشت دلم میخواست فرار کنم ولی در چنگالهای ببر زخمی ((آرمین )) اسیر شده بودم درست عین یه حیوون بی دفاع که وقتی طعمه یه حیوون وحشی قرار میگیره فقط نفسهارو با ترس بیرون میده و دعا میکنه که دریده نشه و در نهایت وعده ی ببر قرار میگیره .
آرمین به راحتی خوابیده بود ولی من همچنان گریه میکردم مامان حتماً فکر میکرد من و نگین راحت و در محیط امن خانه هستیم ،سرجامون خوابیدیم بدون کوچکترین تهدیدی ، اگر فکر میکرد که الان دستای آرمین شوکت به دورم پیچیده شده و نفسهاش به پشت گردنم میخوره و با اون روی یک تخت هستم چه حالی میشد و از اون بدتر که من زن آرمین هستم ؟
-بسه .
-تو بدجنسی ، منو اذیت کردی چطور راحت میخوابی ؟
آرمین پشت گردنمو بوسید و گفت :
-اونقدر راحت که تا حالا اینطور نخوابیده بودم . دارم به اینکه چه خوب شد که تو رو به عقد موقت خودم درآوردم فکر میکنم ، اینطوری ته مونده عذاب وجدانم هم از بین رفت .
-تو مستی
آرمین – مست نبودم ، منو برگردوند به سمت خودش و گفت : ولی انگار تو ماده مست کننده ای
اصلاً به آرمین نگاه میکردم گریه ام میگرفت ، سرمو به قفسه سینش چسبوند و گفت : دیگه گریه فایده ای نداره از این لحظه ها مثل من لذت ببر و خوشحال باش
آرمین به آرومی گفت : هر چی دلت میخواد بگو ،چون میخوام آروم بشی ،من از گریه های تو متنفرم ، چون میره رو مغزم .... نفسِ حسین پناهی ... نفسِ آرمین ...
-بسه آرمین ...
آرمین – من به اینجای داستان یه جوره دیگه نگاه میکردم ولی وجود تو داستانو متفاوت کرد آره اینطوری خیلی بهتر شد که تو مال من شدی .... با همون حال زار گفتم : میخوای عذابم بدی ؟ سرمو بوسید و گفت : نه عزیزم من که دارم طوافت میدم ، کدوم عذابی اینقدر رمانتیکه ؟
به سختی خوابم برد . صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که به ذهنم رسید بوی آرمین بود ، بوی ادکلن خوش بوش که از همیشه بیشتر و نزدیکتر به مشامم میرسید ،دستمو که از روی بدنش برداشتم جای انگشتام روی تنش جا انداخته بود مگه چند وقت بود که تو آغوشش بودم ؟ سرمو از زیر نبض گردنش بلند کردم و نگاهش کردم هنوز خواب بود ، شریک بابام بود ،همون که حتی میترسیدم باهاش حرف بزنم و حالا اون تمام وجود منو در اختیار گرفته ، کاش دل و جرات داشتم تا حرکتی بکنم که خودمو رها کنم ولی حتی از یه قدم کوچیک برداشتن هم بر ضد آرمین میترسیدم ، ای کاش هیچوقت با من انتقام نمیگرفت اون موقع میتونستم دوستش داشته باشم ،میتونستم اونقدر بهش اهمیت بدم که عاشقش بشم ؛ گردنبندی رو که بهش داده بودم هنوز تو گردنش بود درست عین حلقه ای که بهم داده بود و تو دستم بود . دلم میخواست یه جور دیگه ای تو این شرایط بودم ، کاش میشد روزهای گذشته رو پاک کرد و از نو با قلمی بهتر نوشت ، حس بازنده ای رو داشتم که منو ترکه میزنند ، از میون دستاش خارج شدم و نشستم وای پام هنوز درد میکرد ، جراحتهایی که آرمین طی روزهای گذشته بهم زده بود خیلی دردناکتر از این زخم بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت ده صبح بود مامان اینا درست دوازده ساعت دیگه میرسیدن تهران و من نمیدونستم باید چطوری با این وضعیت جدید با خونوادم روبرو بشم با این حس جدیدی که به بابام دارم چطوری باید با بابا رفتار کنم ؟
پای راستمو تو بغلم گرفتمو پیشونیم و به زانوهام چسبوندم و نفسی کشید راهمو گم کردم کاش میرفتم تو کما دو سال دیگه با شرایط جدید بیدار میشدم.آرمین بیدار شد قبل از اینکه خودشو بهم برسونه از رو تخت بلند شدم نسبت به تمام مردا متنفر شده بودم ، بابام ، آرمین و ... انگار هر مردی که کنار من بود بهم ثابت کرده بود که زن بازیچه افکار و خواسته هاشونه حالا هر نسبی که با اون زنها داشته باشن ، حس بی ارزشی و بی قدرتی تموم جونمو عین سرطان احاطه کرده بود به خود باختگی شدیدی رسیده بودم . دلم میخواست منم از آرمین سوء استفاده کنم ولی هیچ راهی جز قربانی بودن بلد نبودم ، صورتمو شستم و تو آینه به رنگ و روی پریدم نگاه کردم انگار چشمام ، چشمای من نبود توی حدقه اش جا نگرفته بود ، ورم کرده و قرمز، موهامو بستم و گفتم : اگه میدونستم کی کلاف زندگیه منو بافته میگفتم همه رو بشکافه آرمین در دستشویی رد باز کرد و اومد پشت سرم دست انداخت دور کمرو و صورتم و بوسید برگشتم نگاش کردم گفتم : من دختر قاتل خونوادتم .آرمین تو چشمام به آروم ی نگام کرد و گفت : میدونم .
-چطور میتونی ببوسیم یا کنارم باشی ؟
آرمین ابروهامو مرتب کرد و گفت :
-اون حسابش جداست
با حرص نگاش کردم . دلم میخواست بکشمش وقتی منو به چشم یه وسیله میدید با حس تنفر و بیزاری دستش رو از دور کمرم جدا کردم با حرص منو کشید به طرف خودشو گفت :
-یادت نره که تمام زندگیت و ابروت و حتی خونوادت تو دستای منه پس باهام راه بیا
با حرص گفتم : ازت متنفرم
آرمین خیلی خونسرد نگام کرد و گفت : جوجه کوچولوی من سعی نکن وقتی میون چنگالهای تیز یه ببری زبون درازی کنی
صدای زنگ اومد و سپس پارس جکوب و آرمین تو چشمام نگاه عمیقی کرد و گفت : فقط یه لقمه ی منی ... برو در و باز کن
-جکوب اونجاست
آرمین از در دستشویی که قدر یه اتاق خواب بود رفت بیرون و من دنبالش اومدم اومد یه تیشرت آبی از تو کشو برداشت پوشید و از اتاق رفت بیرون راه افتادم دنبالش و گفتم : بگو جکوب بره سر جاش
آرمین – کامیاره برو یه چیزی بپوش .... جکوب
رفتم بلوزم رو روی تاپم پوشیدم و شالم رو سرم کردم
صدای نگین اومد که عصبی گفت : نفس کو ؟
از اتاق اومدم بیرون تا نگین رو دیدم با هم زدیم زیر گریه و همدیگه رو بغل کردیم نگین منو بوسید و نگران به من نگاه کرد و گفت : طوریت نشده ؟
آرمین چشماش رو دیمونی کرد و گفت :
آه بسه تو رو خدا مگه پیش کی بود ؟
اونقدر که اون منو زده من یه اشآره هم بهش نکردم
نگین با حرص و عصبانیت گفت : پیش یه حیوون پست فطرت
آرمین اومد بیاد جلو ، به طرف نگین که کامیار گرفتشو آرمین عصبی گفت :
ببین نگین من کامیار نیستم ها ، حرف گنده تر از دهن کسی بشنوم زبونش رو از حلقومش میکشم بیرون
کامیار – نگین
-نگین جونم تو رو خدا بس کن
نگین – مرد بودی میرفتی جلوی کسی که با مادرت بوده رو میگرفتی نه اینکه پای دختراشو بکشی وسط ، تو این (اشآره به کامیار) یه مرد ه*ر*ز*ه اید که به خاطر خودتون نقشه رو اینطوری چیدید وگر نه ....
آرمین یه جست زد و که بیاد به طرف نگین در حالی که میگفت :
-نه تو، تو دهنی میخوای«کامیار آرمین و محکم گرفته بود از اون قیافه ی عصبی آرمین و چهره بر افروخته ی نگین هول کرده بودمو با ترس گفتم:»
-آرمین ،نگین بسه
کامیار-نگین گفتم: بسه
نگین-خوب میدونم با شما دوتا «....»،دوتا عوضی چیکار کنم
آرمین ، کامیار رو به عقب هدایت کردوآروم رو به کامیار گفت:
-ولم کن کاریش ندارم ...ولم کن...« کامیار ،بازوی آرمین و ول کردو ویهو آرمین دویید طرف نگین ،سریع اومدم جلوی روی نگینو نگینو فرستادم پشت سرم وآرمین که رسیده بود بهمون ومن دقیقاً حالا بین آرمین و نگین بودم دستمو رو سینه ی آرمین گذاشتمو به عقب فشار دادمو با وحشت گفتم:
-آرمین ،آرمین ولش کن
آرمین آرنجمو گرفت و من می کشوند کنار و عصبی میگفت:
-برو کنار برو ببینم این چی میگه چه غلطی میخوای بکنی؟هان ؟
کامیار بازوی آرمین و گرفته بودو میکشیدش و نگین هم با تخسی گفت:
-پدرتونو در میارم ...
کامیار داد زدو گفت:
-نگین زبون به دهن بگیر
نگین منمو کنار زدو جیغ زد:
-زبون به دهن بگیرم؟زبون؟خواهر من دوشب زیر دست این آقا بوده به خواهر من دست درازی کرده، ت*ج*ا*و*ز کرده این جنایته ،گناهه،شما دونفر رو باید کشت «با حرص گفت:»از تخم و ترکه ی همون مادرید ...
کامیار عصبی به نگین نگاه کردو تا اومد یه حرفی بزنه آرمین با یه حرکت کامیاررو کنار زدو و چنان جست زد به طرف نگین که گفتم «الان نگینو میکشه »دوییدمو نگینو عقب کشیدمو پشت سرم بردمش و از هول اینکه آرمین به خواهرم صدمه نزنه آرمین و تو بغلم گرفتم و ملتمسانه گفتم:
-آرمین ،آرمین «صورت بر افروخته اشو به احاطه دستم در آوردمو وتو چشمای آبیش که خون ازش میبارید نگاه کردمو با التماس گفتم :
آرمین عزیزم منو نگاه کن ... آرمین آروم باش
آرمین به من نگاه کرد و غضبناک نفس کشید و گفتم : ببخشید ، من از جفتتون معذرت میخوام کامیار ... دستمو به طرف کامیار گرفتمو گفتم : آروم باش
نگین با عصبانیت گفت :
نه بزار ببینم میخوان چکار کنن بدتر از بلای این دو شب لعنتی نیست که
کامیار عصبی گفت : نگین چشممو میبندمو رو سگمو بلند میکنما
نگین –بلند کن ببینم تو دوشبه که هاری از این بدتر هم میشه ؟
کامیار تا اومد بره طرف نگین با التماس گفتم :
کامیار ، کامیار نگین عصبانیه، در کمون کنید ، تو رو خدا بس کنید ...
دستم تو دست آرمین بود ، کامیار روی یکی از مبلها نشست و به آرمین نگاه کردم که با اخم به من نگاه میکرد ولی آروم بود ، گفتم بشین ...
خواستم دستشو ول کنم ولی آرمین دستمو کشید به طرف مبلی که نشست و منو کنار خودش نشوند و نگین عصبانی گفت :
ولش کن .
آرمین دستمو ول کرد ولی دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش نزدیک کرد تا اومدم یه حرفی بزنم نگین بلند شد اومد دستمو گرفت و آرمین هم بزور نگهم داشت و نگین گفت :
ولش کن آرمین
آرمین – من اختیارشو دارم
نگین – تو غلط کردی که اختیارشو داری دیگه تموم شد خیال ...
آرمین – من اینو له میکنما ....
نگین – نگین صبر کن ، دیشب ، دیشب من و آرمین ....
نگین –آره میدونم چه غلطی کردند ولی من نمیذارم ...
نگین ما محرمیم
نگین با شوک و یکه خوردگی گفت : چی ؟
صیغه محرمیت ...
نگین جیغ زد که تو دیوونه ای ؟ آره دیوونه ام ! کی بهت چنین اجازه ای داد ؟ کی گفت که حق داری با این آشغال عوضی ازدواج کنی ؟....
آرمین عصبی داد زد : تو کتک میخوای آره ؟ انگار دهنت گشاده و کسی تا حالا تو دهنی بهت نزده ؟ ....
ولم کن ببینم ، دختره سلیطه هر چی از دهنش در میاد به آدم میگه .
نگین – آدم ؟آدم ؟ من اینجا آدم نمیبینم ، دو تا حیوون درنده و یه گوسفند (به من اشآره کرد) آخه احمق چرا این کار رو کردی ؟
آرمین – از خونه من برو بیرون چون الان که از کوره در برم ... کامیار اینو بلند کن از اینجا ببر
نگین – من بدون خواهرم هیجا نمیرم ، نفس پاشو .....
آرمین – نفس پاشو ؟! نفس با اجازه من از این خونه میره انگار متوجه نشدی ما دیشب عقد کردیم !!!
نگین – از نظر من این عقد فسخه
آرمین به منو کامیار نگاه کرد و گفت : کی نظر تو رو خواست ؟
نگین ،نگین تورو خدا آروم بگیر ...
نگین – تو میفهمی چیکار کردی ؟
نگین – صیغه رو فسخ می کنید .
آرمین – تو سر پیازی یا ته پیاز ؟
نگین – اگه این کار رو نکنی ....
آرمین – چیکار میکنی هان ؟ نه میخوام بدونم چیکار میکنی ؟ ...
به خونوادت میگی ؟
بگو منم همینو میخوام که مادرت سکته کنه باباتم هی شاید یه تکونی به خودش بده عروسی برادرت هم که بهم میخوره هر چی باشه دو تا خواهرش مورد آزار و اذیت قرار گرفتن
بعد به کی میگی پلیس ؟
آره راه خوبیه ولی میدونستی اول وقت فیلم جفتتونو توی اینترنت و موبایل و CD پخش شده ؟ هان
نگین شوکه به آرمین و بعد به کامیار نگاه کرد و به طرف کامیار رفت و با حرص و غضب زیادی جیغ زد : توی کثافت از من فیلم گرفتی ، آره ؟
کامیار رو شروع به زدن کرد و من بلند شدم به طرف نگین برم ولی به خودم گفتم : چرا ؟ حقشه باید کتک بخوره
کامیارعصبانی شد و پس از چند دقیقه یه داد مثل آرمین زد و جفت دستای نگین و گرفت توییه دستشو،نگین با لگد افتاد به جون کامیار
آرمین – این دیگه چقدر وحشیه ؟
آرمین بلند شد و نگین و گرفت و کامیار داد زد : آره فیلم گرفتم چون اگه به نفس اعتباری باشه به تو نیست ، هیچی سرت نمیشه ، وقتی روت برمیگرده خودتم نمیشناسی ...
نگین با صدای دو رگه جیغ زد و همراه صدای نگین صدای پارس سگ هم می اومد ....
آخه میخواستی چه اعتمادی یه تو داشته باشم به تو ... که از من از اعتمادی که بهت داشتم از عشقی که بهت داشتم سوءاستفاده کردی ، به خاطر نقشه های شومتون (عصبی جیغ زد طرف آرمین ) ولم کن بیشرف .وسط اتاق نشست و گریه کرد منم همونطور بالا سرش ایستاده گریه میکردم
آرمین و کامیار مدتی منو نگین رو نگاه کردند و آرمین گفت :
اَه بسه بابا حوصله امو سر بردین فقط بلدند آبغوره بگیرند
آرمین به طرف آشپزخانه رفت و کامیار گفت :
نگین بسه ....
نگین – خفه شو ، حقمه ، حق کسی که حد و حدود رو رعایت نمیکنه اینه ، حقه کسی که پا به سمت غیر شرع میذآره همینه ، باید الان مثل سگ زوزه بکشم ، منِ خاک بر سر هیچی نمیفهمم ....
کامیار – اگه تو دست از پا خطا نکنی او فیلم همیشه پیش من میمونه
نگین با خشم نگاش کرد و گفت :
-کامیار دلم میخواد بکشمت
کامیار – من بهت دروغ نگفتم
نگین با حرص جیغ زد : تو پستی ،رذلی ،نامردی ازت متنفرم .
نگینو تو آغوشم گرفتمو آهستهبهش گفتم : آروم باش حداقلش اینه که تو مثل من نیستی مثل من آبروتو از دست ندادی
نگین با شنیدن حرف من انگار کمی آروم گرفت ، انگار به خودش تسلی داد تا منو آروم نگه دآره .
بالاخره شب قبل از اومدن مامان اینا آرمین و کامیار منو نگین رو برگردوندند ، کامیار برعکس آرمین آروم حرف میزد و سعی میکرد اعتماد نگینو جلب کنه تا نگین همچنان با اون باشه ولی نگین تمام مدت جیغ میزد و فحشش میداد و این درست عکس قضیه ما بود .
آرمین – گوشیتو خاموش نمیکنی، بدون اطلاع من هم حرف اضافه به کسی نمیزنی ،حرف خواهر وحشیت رو هم گوش نمیکنی ، دستمو از دست آرمین کشیدم بیرون و نگین با حرص و صدای بلند گفت :
دهنتو ببند نمیخوام دیگه ریختتو ببینم عوضی آشغال .
نگین آرنجشو به زور از دست کامیار کشید بیرون و به طرف در رفت و گفت : نفس بیا
آرمین – میاد تو برو (آرمین رو کرد به کامیار و گفت )
خاک بر سر بی عرضت کنن وایسا بِروبِر نگاهش کن
کامیار به آرمین نگاه کرد و رفت تو ماشین نشست و گفتم :
باید برم ... آرمین منو به طرف خودش کشوند وبا تردید نگاهش کردم کمرمو لمس کردو تو چشمام با جدیت و جذبه نگاه کردو گفت : دوست دارم که تو کاری کنی که به مزاج من سازگار نباشه بعد اونوقت منم چشمم رو میبندم و روزگارتو سیاه میکنم
آرمین و با وحشت نگاه کردمو موهامو از کنار شالم مرتب کردو گفت:
-آفرین جوجه ی حرف گوش کن من، تو به صلاحته که مثل خواهرت سلیطه ات نباشی
اومدم ازش جدا بشم منو محکم تر گرفتو منو به جلو کشیدوبا پشت انگشتای دست راستش گونه امو نوازش کردو خواستم صورتمو عقب بکشم که چونه اموبه آرومی میون انگشتاش گرفتو صورتمو به جلو کشید تا لبشو به یه سانتیه لبم رسوند تند تند گفتم:
-تو کوچه ایم ...تو کوچه ایم ...«بهم از همون فاصله نگاه کرد و بدون اینکه اول صورتشو بکشه کنار دستشو از دورم رها کرد و بعد نگاهشو از لبم با یه پلک محکم به چشمم دوخت و جدی و محکم گفت:»
-برو
سریع عقب کشیدمو به طرف خونه رفتم ...
در رو که بستم گفتم:
-کاش قلم پام میشکست ولی پامواز این خونه بیرون نمیذاشتم وبرم تو این مهمونی
اون شب مامان اینا ساعت یازده رسیدن خونه و تا اومدن مامان اینا منو نگین چشمامونو با آب گرم کمپرس کردیم تا ورم چشمامون بخوابه نگین که صداش کاملا دو رگه شده بود انقدر که جیغ کشیده بود
یادمه اون شب اول مامان اینا پر از شادی و سر زندگی بودن و منو نگین پژمرده و افسرده ولی مامان تا ما رو دید گفت:
-چیه؟چتونه؟مریض شدید ؟نگین تو مگه خوب نشدی؟نکنه نفس تو هم از نگین واگیر کردی چرا صداتون گرفته ؟ مگه مسموم نشده بودی؟ چرا حالا صدات گرفته ؟ چشماتون قرمزه ؟
نگین – واسه آلرژیه
مامان– آخه شما که خوب بودین !!!!!!!!!!
بابا – آلرژی که معلوم نمیکنه کی میاد ناهید (رو کرد به نگین و گفت ): تو خوب شدی بابا جون ؟
نگین بابا رو عصبی نگاه کرد و گفت : آره
بابا با تعجب پرسید : چرا اینطوری حرف میزنی ؟
نگین – سرم درد میکنه شب بخیر
مامان – شب بخیر ، نفس تلفنها وصل شد ؟
-آره اومدن وصل کردن
مامان – چیه مامان جان مریضی ؟ پات درد میکنه ؟ چرا میلنگی ؟ کمرته ؟ شما دو تا چرا اینطوری شدین ؟
بابا با خنده گفت : نکنه از دوری ما اینطوری شدین ؟ خوبه همش دو روز نبودیم به بابا نگاه کردم بغض داشت خفم میکرد قربانی تب داغ هوس بابا ،من و نگین بودیم
اشکم ناخواسته از چشمام ریخت و بابا یهو از جا پرید و اومد طرف منو با ترس گفت : چیه بابایی ؟
مامان – نفس ! نفس چیه مامان ! زدم زیر گریه ، اصلاً گریه ام بند نمیامد
نعیم با وحشت از اتاق اومد و گفت : چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟
مامان هول شده پرسید : حالا چرا گریه میکنی نفس ؟
جلوی دهنم و گرفتم و بابا تا اومد بهم دست بزنه با وحشت دستم و به معنی توقف نگه داشتم و بغضمو قورت دادمو نعیم رفت یه لیوان اب آورد و گفت : بیا بخور چرا اینطوری میکنی ؟
از اونجایی که دستم مدام رو دلم بود همه فکر میکردند دلم درد میکنه برای همین بابا پرسید : جاییت درد میکنه نفس جان ؟
به بابا نگاه کردم و صدای آرمین تو گوشم پیچید
«به خاطر انتقام از پدرت این نقشه رو کشیدم تا ببینه داغ عزیز ته داغهاست » بابا- نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی ؟
نگین عصبی با چشمای خیس از اتاق اومد بیرون و گفت :
-می خوای بدونی ، میخوای بدونی ....
«اگه نگین حرف میزد عروسی نعیم بهم میخورد ، مامانم ، مامانم اون اگر میفهمید اون چی ....حتماً سکته میکرد باید جلوی حرف زدن نگین رو میگرفتم بی اختیار یه جیغ زدم :»
-نگین ،نگین بسه
مامان – چی رو باید بابات بدونه ؟ چی شده ؟
-منو نگین دعوامون شد تقصیر من بود
مامان- سر همین داری گریه میکنی ؟ حالا سر چی بود ؟
نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه میکرد و گفتم : آره ازم نپرسید فقط نگین رو راضی کنید منو ببخشه
نعیم-آشتی با این«اشآره به نگین»هم آبغوره گرفتن دآره؟برو بابا
مامان-آخه سر چی؟....
نگین رفت تو اتاقو در رو بست و گفتم:
-ای کاش نمی رفتید «از جا بلند شدمو رفتم تو اتاق و دیدم نگین با همون حال دآره تو اتاق رژه میره تا منو دید گفت:»
-باید میگفتم
-عروسیه نعیم بهم میخوره اون به درک ،مامان، نگین من فقط نگران مامانم ما کسی رو جز اون نداریم تموم من شده مامان که مثل منو تو قربانیه خیانت باباست نباید بذاریم اون بفهمه اگر از ماجرا خبردار بشه نگین مامانو میفرستیم بیمارستان
نگین سری تکون داد و گفت:
-از بابا متنفرم اون ما رو بدبخت کرد...
* * *
مامان سینی چای رو داد دستمو گفت:
-خدا کنه این مهندسه قبول کنه وگرنه آبروی بچه ام میره
به مامان نگاه کردم و نگین وارد آشپزخونه شد تا مامانو دید راه اومده رو برگشتو دنبالش راه افتادمو زیر لب با حرص گفت:
-مگه نگفتم به آرمین بگو اگر خود پرروش میاد این داداش نامردش و نیآره ؟
-آرمین ؟اون جز به حرفو فکر خراب خودش به کسی گوش نمیده
مامان-نگین ،نگین...بیا شیرینی رو ببر
نگین-الان نفس میاد می بره
مامان با حرص گفت:
-نگین !با توأم
نگین به طرف آشپزخونه رفتو و سینی چای رو جلوی آقای شمس گرفتم و آقای شمس گفت:
-من که تالار معرفی کردم...
نعیم-آقای شمس من رفتم تالار رو دیدم ولی وسع من به پول تالار نمی رسه
اگر این همه پول تالار بدم باید از ماه عسل بگذرم
ملیکا – وای نه اصلاً روی پول ماه عسل حساب باز نکن
سینی چای را جلوی خانم شمس گرفتم و خانم شمس با قر و قمزه گفت : باید فکر خرج تالار رو میکردی آدم که با جیب خالی که زن نمیگیره
نعیم – من فکر تالار رو کرده بودم ولی ملیکا یهو فکر اون سفر شش نفره رو کرد و کلی برای من خرج تراشیده شد
خانم شمس چشم و ابرویی نازک کرد و گفت :
خوب نداشتی قبول نمیکردی
نگین که تازه از آشپزخونه اومده بود پوزخندی زد و گفت : جل الخالق ، نفرمایید قرآن خدا غلط میشه
نعیم – نگین !
چای رو جلوی کامیار گرفتمو کامیارآهسته گفت : نفس با نگین حرف بزن
به کامیار نگاه کردم و گفتم : جای حرفی نذاشتی
چای را مقابل شروین گرفتم و شروین گفت : برات پیام گذاشته بودم که بیایی برای مصاحبه شرکت مگه قبلاً نگفته بودی که اگه دانشگاه قبول نشدی میایی شرکت ما ؟
بخاطر تو صد تا داوطلب مناسب رو رد کردم
-ببخشید میدونم تو لطف داری ولی اصلاً شرلیط فکر کردن به کار رو نداشتم بهتره که کس دیگه ای رو برای کار انتخاب کنی
شروین – موقعیت مناسبیه ، بیا اگر مشکل وقت یا حقوقه من همه رو متناسب با خواسته تو تعیین میکنم
خلاصه فامیلی به چه دردی میخوره لبخند کمرنگی زدمو گفتم : ممنون ولی ....
«آرمین سرفه کرد و به طرف آرمین نگاه کردم شاکی نگام کرد و رو به نگین گفتم : فکر میکنم جواب نهایی رو بهت میگم
چایی رو جلوی آرمین گرفتم و بهم شاکی نگاه کرد و گفت : نمیخورم
بابا – نگین ، نگین جان ، به آقای مهندس و آقای دکتر فراموش کردی شیرینی تعارف کنی
نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه کرد سینی چایی رو از من گرفت و ظرف شیرینی رو تو بغلم گذاشت و با حرص و آروم گفت :
-تو به آقای مهندس و آقای دکتر تعارف کن نا سلامتی فک و فامیل تو اند
خدایا من چه گیری افتادم
شیرینی رو به طرف کامیار تعارف کردم با حرص به طرف نگین نگاه کرد و گفت : نمی خورم
به طرف آرمین گرفتم و اونم همین جواب رو داد و گفت : بیا بشین پسره دآره با چشمش میخوردت ، تا چشمشو در نیاوردم بیا بشین
-تو به من تعصب داری
آرمین -اونکه بی غیرت باباته
به آرمین با حرص نگاه کردم و دیدم کامیار موبایل به دست بلند شد و به طرف حیاط رفت به اتاق که رسیدم دیدیم نگین پشت تلفن با کامیار دعوا میکنه ، مامان در اتاق رو باز کرد و با عصبانیت گفت :
-نگین سلیطه صداتو بیار پایین با کی داری دعوا میکنی ؟ صدات تا هفتا خونه اونورتر رفت ، آبروریزی نکن مامان به من نگاه کرد و گفت : تو چرا اینجایی پاشو بیا سالاد درست کن ، اون قیافتم درست کن که مادر فولاد زره (خانم شمس) نگه «با قر و قمزه خانم شمس گفت : »
ناهید جون فکر کنم نفس افسردگی گرفته ، نگینم خیلی عصبیه ببرشون پیش روان پزشک من
فکر کرده خودش دیوانه هست شما هم دیوونه اید «با حرص بیشتر گفت :»
زنیکه مادیگرای ، پول پرستِ بی حیا «پول نداشتی زن نمیگرفتی »
به مامان نگاه کردم و مامان با حرص گفت :
کوفت یه حرفی بزن مثل دیوونه ها فقط آدم رو نگاه میکنی لال مونی گرفتی
-مگه پیت حلبی هم حرف میزنه ، فقط لگد میخوره ، منم شدم پیت حلبی که هر کی از دست دیگری حرصی ،دعوایی چیزی دآره سر من خالی میکنه مامان یه کم منو دلسوزانه نگاه کرد و نگین شال سر کرد و رفت بیرون و مامان گفت : کجا رفت ؟
شونه بالا دادم و منم به طرف آشپزخونه حرکت کردم و مشغول سالاد درست کردن شدم تمام فکرم درگیر این بود که آرمین مهره بازیشو تا کی میخواد به نفع خودش حرکت بده اینقدر فکر میکردم که نای حرف زدن برام نمیموند سرم شده بود ترازو هی موقعیتها رو سبک و سنگین میکردم دلم هم شده بود غم سرا که هی غم دنیام رو توش بریزم و ناله سر بدم
-نفس ؟ «سر بلند کردم شروین بود امروز چه گیری به من داده؟»
شروین-به نظر مریض میای !
-نه خوبم
شروین-شنیدم تو هم به کیش نرفتی
سری تکون دادمو گفت:
-این دکتره کیه مهندسه؟
-چطور؟
-خیلی شبیه همند اون خالکوبیه هم پشت دست هر دوشونه
یکی از فامیلای نزدیکشه
-هر دوشون هم که مشکل دارن
-چه مشکلی؟!!
شروین-این مهندسه که با خودشم قهره این دکتره هم که انگار از سر دعوا اومده انگار مجبور بودن بیان مهمونی ،اصلاً چرا این مهندسه همیشه این جاست توی مهمونی خونوادگی اینا چرا اومدن؟
-بابا و مامان دعوت کردن
شروین – من به این مامانم و ملیکا میگم جای این همه خرج کردن که بدیم مردم بخورن که آخر هم....وای باز شروین افتاده بود رو دنده ی حرف زدن منم که اعصابم بهم ریخته بود ...اصلاً حواسم به حرفاش نبود ...دیدم نگین عصبی از حیاط اومد و به طرف اتاق رفت نگران شدم یعنی چی شد؟دعوا کردن باز؟کامیار چرا نمیاد ؟یعنی رفته خونه ؟
اگر آرمین همه چیزو رو کنه و مامان از بابا جدا بشه مامان کجا بره؟ ما تکلیفمو چی میشه؟مامانم توی این سن و سال بیاد بشه وبال گردن خاله و دائی؟اونم چه خاله و دائی نداشتنشون سنگین تره
بابا هنوز با شهلاست یا شاید رفته سراغ یکی دیگه...
اگر مامانو بابا جدا بشن منونگین که عنراً پیش بابا بمونیم
یعنی بعدش آرمین دست از سم بر میدآره؟
فردا باید برم بخیه ام بکشم
وای قرصمو یادم رفت بخورم دارو خونه ای گفت :
باید روزی یه دونه سر ساعت بخورم تاخطا نده آخ آخ ...
کامیار اومد اومد ...اوه اوه ریختشو به قول شروین از سر دعوا اومده معلوم نیست دوبآره چی شده
شروین-گوش میدی به حرفم ؟
کامیار اومدو گفت:
-نفس ،یه لحظه بیا
کامیار با اخم به شروین نگاه کرد چرا این دوبرادر با این بنده خدا لجند
رفتم جلوی ورودیه آشپز خونه و کامیار گفت:
بیا بیرون «آرنجمو گرفتو یه کم از آشپز خونه دورم کردو گفت:»
-حواست به نگین هست؟حالش زیاد خوب نیست
-اگر حرصش ندی خوبه
کامیار –من حرصش میدم خوبه نگینو می شناسی با نگین باید ...
-نفس!
سر برگردوندم دیدم آرمین ِکه دآره میاد ، وای نفس قیافه ی آرمین و «به آشپز خونه نگاهی کردو صورتش قرمز تر شد با صدای جدی گفت:
-میخوام سیگار بکشم
یعنی بیا تو اتاق پدر تو در بیارم
اومدیم از جلوی آشپز خونه رد بشیم که آرمین ایستادو رو به شروین که همچنان منتظر بود تا من برگردمو ادامه ی حرفاشو بزنه گفت:
-بهتر نیست شما برید تو جمع تا مادرتونو کنترل کنید تا عروسیه خواهرتو بهم نزنه؟
بعد اون نگاه شاکیشو از شروین گرفتو به طرف اتاقم رفتمو شروین گفت:
-این هر دفعه که میخواد سیگار بکشه باید تو همراهیش کنی
لبخندی تلخ و تصنعی و مسخره زدمو به اتاقم رفتم نگین تازه از دستشویی اتاق اومده بود بیرون صورتش خیس بودو رنگش پریده بود با حرص آرمین و نگاه کردو شالشو از رو تخت برداشتو زیر لب غر ی زدو آرمین بلند گفت:
-جرات داری بلند بگو جوابتو بدم
نگین-برو بابا
از اتاق رفت بیرون وآرمین نگاهشو به طرفم برگردوندو در رو بست ....
-مگه نمیگم از این یارو خوشم نمیاد ؟
-من داشتم فقط سالاد درست میکردم ،اصلاًگوش نمیدادم چی داره میگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهنی دارم که حتی از کارهای روزمره خودمم ساقط شدم .
آرمین – برای چی دیروز منو کاشتی ؟ مگه من با تو شوخی دارم میگم بیا خونه ؟
-نگین حالش بد شد ...
آرمین – دیگه نمیخواد به من دروغهایی که به مامانت تحویل میدی و تحویلم بدی
-به خدا نگین یهو حالت تهوع گرفت و هی بالا آورد بعد هم بیحال شد ،مامانم هم که رفته بود خیاطی نبود ترسیدم نگینو تنها بذارم . آرمین با اخم نگام کرد و گفت :
-چرا زنگ نزدی ؟ چرا موبایلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالی که می اومد جلو و من به عقب میرفتم با هر قدمی که او به جلومی اومد من به عقب گفت : »
-هر کار و بهونه ای جور میکنی که از دست من قِصِر در بری؟ بعد هم فکر میکنی من خرم و نمفهمم چی تو سرت میگذره ، نگین مریض بود ، مامانم نذاشت بیام ، رفته بودم دکتر بخیه هامو بکشم .... ولی باید بهت بگم که کور خوندی من با این حرفا و بهونه های تو خر نمیشم من خودم تو رو استاد کردم می خواهی منو بپیچونی ؟
-ارمین برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه یهو میاد تو اتاق ، تو رو اینطوری ببینه قشقرق به پا میکنه ها آرمین ....
آرمین دستموپس زد و گفت :
-فکر کردی اون خواهر سلیطه ات هر کاری که با اون کامیار بدبخت میکنه تو هم میتونی با من بکنی؟ نه عزیزم من فقط منافع خودم برام مهمه روی سگمو که بلند کنی تو یه چشم بهم زدن زندگیتونو میترکونم .... «منو کشید تو بغلش ،شالمو باز کرد،نمیدونم چرا این کار رو میکرد سرشو به گردنم فرو می بردو بو میکشید و با هر دم کمرمو بیشتر می فشرد و به خودش نزدیک ترم میکرد تا اومدم یه چیزی بگم گفت:
-سیس،سیس...«لبشو زیر چونم گذاشت ونرم بوسید و کمی سرشو عقب کشیدو بدون اینکه سرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشید پایین تا لبم به لبش نزدیک بشه
هول شده بودم میترسیدم مامانم بیاد ،میترسیدم یکی متوجه بشه که جفتمون تو جمع نیستیم ، از همه بدتر اینکه نمیتونستم جلوی آرمینو بگیرم ، صورتمو کنار کشیدمو عصبی چشماشو رو هم گذاشتو گفت »: نفس ! صد بار گفتم این کار رو نکن بیزارم ازش.
با استرس و التماس گفتم : آرمین اینجا نه ، یکی میبنتمون الان شک میکنن میام خونت به خدا میام
آرمین به من نگاه کرد و گوشه لبشو جویید و گفت :
-تو منو اذیت میکنی نفس ، نفس گیرم میکنی و من از این کارت متنفرم ، یک هفته هست که عین موش خودتو غایم کردی ، زنگ هم که نمیزنی ، زنگ هم که میزنم میگی یکی اومد و قطع میکنی ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داریه خیال تو ،یکی رو راحت کنم
-چرا شرایطمو درک نمیکنی ؟ کسی نمیدونه که من با توام
آرمین با هیجانی ناخوشایند نگاهم کرد و ادامه ی حرفشو گفت : وقتی هم که میکشونمت تو اتاق از دستم در میری که یکی الان در اتاقو باز میکنه تو رو با من میبینه
دستشو دور کمرم پیچوند وبا اون یکی دستش سرمو نزدیک صورتش کردو آهسته در حالی که خودشو آماده هدفش میکرد گفت :
-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصونی ،چون همینطور داره به چوب خطهات اضافه میشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد دلم داشت از دهنم در میومد تمام جونم گوش بود که صدای پای مامان یا دیگرونو بشنوم ...بسه دیگه لعنتی جونمو گرفتی هر وقت میومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم مجدداً
مطالب مشابه :
رمان تب داغ گناه 9
رمان تب داغ گناه 9. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:19 | نويسنده :
تب داغ گناه
رمــــــان زیبــا - تب داغ گناه - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و
تب داغ گناه
لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا
رمان تب داغ گناه
رماااااااااااان - رمان تب داغ گناه - بهترین رمان ها در این جا - رماااااااااااان
تب داغ گناه (17)
رمان خانه - تب داغ گناه (17) - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه
رمان تب داغ گناه 6
رمان تب داغ گناه 6. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:9 | نويسنده :
رمان تب داغ گناه - 7
- رمان تب داغ گناه - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
برچسب :
رمان تب داغ گناه