شبهای گراند هتل

به ما افتاد که زیر باران با عجله می رفتیم اتومبیل را نگه داشت و به ما اشاره کرد سوار شویم. من در شک و تردید بودم که سوار شوم یا نه که پری سیما مهلت نداد و پیش از آنکه من تصمیم بگیرم سرخود سوار شد. به طبع او من هم در میان دلواپسی سوار شدم. همه اش تشویش این را داشتم که مبادا پدرم سر برسد و ما را ببیند. طفلک پری سیما که هیچ وقت در عمرش سوار اتومبیل نشده بود از اینکه صدقه سری به جای نوه شازده نشسته بود کلی ذوق می کرد و از مرد جوانی که ما را سوار کرده بود سوالهایی می کرد. او هم حسابی سر شوق آمده بود و بر ایش راجع به اتومبیل و نحوه راندن آن با آب و تاب توضیح می داد. آن روز از پاسخهایی که به پری سیما می داد و از میان حرفهایش فهمیدم نامش فرخ است و یا سمت شوفر درکلوپ صاحب منصبان قشون به جناب سالار خان والامقام ، پدر شعله خدمت می کند و فقط تا مدتی که علی خان، نوکر شازده از دهشان برگردد شعله را می برد و می آورد. 
از بس که دلشوره پدرم را داشتم پیش از آنکه به کوچه خودمان بپیچیم از آقا فرخ خواستم ما را پیاده کند. بعد از آنکه خداحافظی کردیم و او رفت، پیش از وارد شدن به خانه به پری سیما کلی سفارش کردم که راجع به این قضیه برای کسی چیزی تعریف نکند. آن طفلک هم طبق قولی که به من داد به کسی حرفی نزد اما برخلاف آنچه خیال می کردم غائله به همین جا ختم نشد. از فردای آن روز دیگر آقا فرخ دست بردار نبود. اول با عجله نوه شازده والامقام را می رساند خانه و با عجله برمی گشت عقب ما. 
‏آقا فرخ می دانست پری سیما از شنیدن چه چیز خوشش می آید و بیشتر از نوه شازده والامقام برایش تعریف می کرد. از عروسکهای زیبا و فرنگی که پدرش و عمه هایش به او هدیه می دادند، از سه چرخه قشنگی که داشت و با رکاب زدن راه می رفت و خپلی چیزهای دیگر که پری سیما مشتاق شنیدن آنها بود. جالب آنکه همیشه نصفی از تعریفهای آقا فرخ می ماند برای فردا. 
‏آن روزها وقتی آقا فرخ ما را پیاده می کرد و به خانه می آمدیم تا مدتی آهنگ صدای مهربان و طنین مؤدبانه کلام او درگوشم صدا می کرد. هربار که در تنهایی آدب و متانت و طرز صحبت کردن او را با پدرم مقایسه می کردم از سبک سری و لات مآبی پدرم احساس اشمئزاز می کردم.گاهی از تصور اینکه آقا فرخ ممکن است بداند پدرم کیست از خجالت خیس عرق می شدم. 
‏دو هفته ای از این جریان گذشت. یک روز جمعه ای بود. پری سیما در ایوان جلوی عمارت اندرونی نشسته بود و با عروسک پارچه ای که خودم بر ایش دوخته بودم و اسم گلی خانم را روی آن گذاشته بود بازی می کرد. همان طور که لب درگاه پشت به حیاط نشسته بودم و برای گلی خانم لباس تازه ای می دوختم گه گاه برمی گشتم و پری سیما را نگاه می کردم که در عالم خودش بود و با گلی خانم حرف می زد. ناگهان از دور سر وکله پدرم پیدا شد. با سرفه و اهن و تلپ به حیاط اندرونی آمد. در آن چند روز فقط یک بار او را دیدم که از عمارت بیرونی آمد و به خمخانه رفت، آن روز هم همین طور. پشت زیرزمین دخمه درازی بود که پدرم خمره های شرابی را که آقا موسی جهود برایش می آورد در آنجا نگهداری می کرد و به آنجا خمخانه می گفتیم. 
آ‏ن روز همین که پدرم با خمره بزرگی که در بغلش بود از پله های خمخانه بالا آمد با توپ و تشر پری سیما را صدا زد و از او خواست تا سر خمره ای را که دستش بود با او بگبرد. طفلک پری سیما هم از ترس گلی خانم را گذاشت لب ایوان و با تمام توان سر خمره را گرفت و با کمک پدرم از میان حیاط اندرونی گذشتند تا اینکه رسیدند سر پله هایی که حیاط اندرونی را از حیاط بزرگ بیرونی مجزا می کرد. آنجا بود که پری سیما نتوانست وزن سنگین آن را تحمل کند و خمره ازدستش رها شد و به سنگ سر پله خورد و شکست . پدرم درحالی که با چشمهای از حدقه درآمده به او زل زده بود ناگهان مانند یک حیوان زخمی شلاق را کشید و حمله کرد طرف پری سیما تا او را بزند. طفلک پری سیما همبن قدر فرصت یافت که فرار کند. پدرم همان طور که شلاق به دست دنبالش می دوید نمی توانست به او برسد. پری سیما درحالی که مثل یک آهوی کوچک که شیری درنده در پی شکار او باشد هراسان می دوید خودش را به ایوان رساند. همان طور که هراسان این منظره را نگاه می کردم نفهمیدم چطور خود را برسانم به ایوان. تاجماه خانم که قبل از من به ایوان رسیده بود سعی کرد خودش را سپر بلای پری سیما کند، اما از بخت بد پیش از آنکه بین او و پدرم قرار بگیرد پدرم زود تر رسید و راه را بر پری سیما بست. خواهر کوچولوی بیچاره ام که خودش را در معرض تهدید شلاق و لگدهای پدرم می دید چون نمی خواست به چنگ او بیفتد و راه به جایی نداشت همان طور که از وحشت عقب عقب می رفت از طارمی شکسته ایوان پرت شد توی باغ و از دریچه چهار گوش دهلیز انباری سقوط کرد پایین. لحظه ای صدای فریادش را شنیدیم که زود خاموش شد. 
تاجماه خانم که مثل من تا آن لحظه تلاش می کرد کاری بکند با شنیدن این صدا دودستی توی سرش زد و دوید طرف انباری. من هم که این صحنه را دیدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با عجله خودم را رساندم آنجا. همین که چشممم به پری سیما افتاد تکان خوردم. خواهر نازنینم بر اثر سقووط به ته انباری از هوش رفته بود. تاجماه خانم که کنار او نشسته بود همان طور که جیغ می کشید و خودش را می زد صورتش را می خراشید. وحشتزده این صحنه را تماشا می کردم.آهسته کنارش نشستم و سرش را درآغوش گرفتم. مردمک چشمانش هیچ حرکتی نداشت. هرجه صدایش زدم جواب نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم از کنار سرش خون جاری شده .با دیدن این صحنه وحشت غیرقابل وصفی به قلبم چنگ انداخت. درحالی که با دست خون از روی پیشانیش پاک می کردم با گریه صدایش زدم، ولی باز هم صدایی نشنیدم. صدای تاجماه خانم را می شنیدم که ضجه می زد و مرتب می گفت : گلم پرپر شد. با آنکه به چشم خود می دیدم ، اما هنوز نمی توانستم باور کنم. برای همین باز هم درحالی که به شدت می گریستم به او التماس کردم که چشمهایش را باز کند. بی فایده بود. صدای عمو کرامت از دور به گوشم خورد. پدرم تا آن لحظه از بالای دهلیز مثل برج زهر مار بی اهمیت و بی اعتنا به ما نگاه می کرد. با آمدن عمو راهش را کشید و رفت. هنوز هم یادآوری این خاطره پس از سالها که آن را می نویسم مثل یک زخم قدیمی به دلم نیش می زند. لحظه ای تاب نمی آورم و قلم را زمین می گذارم. نجوایی مثل گردبادی آشفته در گوشم زمزمه می کند که پدرم چقدر بی رحم بود. همان طور که اشک به پهنای صورتم می غلتید باز آن صحنه ها را در ذهنم مجسم می کنم. صحنه هایی که تداعی آن همان قدر زجرآور است که آن روز بود. 
‏عمو درحالی که مثل ما از دیدن این صحنه توی سر و کله اش می زد پری سیما را روی دست از پله های انباری به باغ برد و کنار عروسکش گلی خانم خواباند. نازآفرین بی خبراز همه جا تازه ازعمارت بیرونی برگشته بود و سینی بساط پدرم دستش بود. با دیدن این صحنه سینی را انداخت زمین و توی سرزنان خودش را رساند. تاجماه خانم همین که چشمش به او افتاد به گریه و شیون بیشتر افتاد. بعضی از صحنه ها هست که قلم هرچه توانا و نویسنده هرچه صاحب تجربه و استاد باشد و بتواند نکات دقیق و سایه و روشنهای آن را به رشته تحریر درآورد بازهم توصیف کامل آن امکان پذیر نیست. مثل همین صحنه.آیا احساسی را که در آن لحظه ها از قلب من می گذشت قابل توصیف است. آیا آن طوفانی را که در آن لحظه ها قلب یک مادر داغدیده را درمی نوردید می توان روی صفحه کاغذ آورد. خیر... نه این صحنه و نه صحنه های بعدی آن روز هرگز قابل تعریف و توصیف نیست. برای همین هم فقط به توصیف آخرین صحنه کفایت می کنم. صحنه ای که تا عمر دارم هرگز از لوح ذهنم پاک نمی شود. خوب یادم است هنگامی که داشتند جنازه پری سیما را ازباغ خارج می کردند پدرم بی اعتنا به چند نفری که من و تاجماه خانم و عموکرامت را در تشییع همراهی می کردند مثل یک تماشگربی خیال ایستاده بود و تماشا می کرد. همان طور که از کنار او می گذشتم در یک آن دیگر نتوانستم آن همه سنگدلی را تاب بیاورم و بی اختیار و بدون واهمه شروع کردم فریاد زدن. درحالی که از اعماق جانم فریاد می کشیدم فقط یک جمله را مدام تکرار می کردم 
تو انسان نیستی ، او انسان نیستی
‏پدرم که این جسارت را از من باور نداشت برای لحظه ای یکه خورد و بر و بر مرا نگاه کرد. بعد ناگهان چنگ زد و شانه ام را گرفت و با تمام توان چنان مرا عقب کشید که به زمین پرت شدم. آنگاه باران مشت و لگدی بود که بر سرم فرود آمد. تا آن روز به آن همه شقاوت پدرم پی نبرده بودم. پدرم طوری با خشم و عقده مرا زیر مشت و لگد گرفت که تا دو روز بی هوش بودم. دیگر چه کسی جلوی پدرم را گرفت و مرا از دست او خلاص کرد نفهمیدم. پس از دو روز وقتی به زحمت لای چشمانم را گشودم خودم را در رختخواب دیدم. بیچاره تاجماه خانم که در اثر این ضربه به حال خودش نبود بالای سرم نشسته بود و اشکریزان نگاهم می کرد. همین که چشمم به او افتاد حواسم سر جا آمد و شروع کردم به گریه. در آن لحظه مثل آنکه همه استخوانهایم شکسته باشد از درد نمی توانستم حرکت کنم، اما درد اصلی در قلبم بود. جای خالی پری سیما را نمی توانستم ببینم. انگار که خانه به آن بزرگی از قفس کوچکی برایم تنگ تر شده بود. عمو کرامت هربار که برای انجام کاری به عمارت اندرونی می آمد به من سر می زد و دلداریم می داد. تا چند روز از فرط غصه حتی آب هم ازگلویم پایین نمی رفت. مدام اشکم جاری بود. هربار که به یاد پری سیما می افتادم دلم برای پاکی و بی گناهیش به آتشی کشیده می شد. 

روزی سرد و برفی بود. از سر خاک پری سیما برمی گشتم. بدون توجه به آمد و شد درشکه ها و کالسکه ها و و رهگذرانی که از کنارم می گذشتند سرم را انداخته بودم پایین و توی گل و شل آزاردهنده ای که سنگفرش خیابان را پوشانده بود به خانه برمی گشتم. همان طور که درگیر افکارم بودم و دانه های برف به صورتم می خورد احساس کردم کسی مرا تعقیب می کند. برای آنکه مطمئن شوم بدون آنکه نگاه کنم قدمهایم را کند کردم. همان طور که می رفتم صدای کسی را شنیدم که با لحنی مردانه و خوش آهنگ مرا به نام کوچک صدا زد. 
‏رو برگرداندم و در یک آن از دیدن فرخ که در چند قدمی من ایستاده بود جا خوردم. با آنکه حال خوشی نداشتم، اما سعی کردم با لبخندی محزون خوشحالیم را از دیدن او نشان بدهم. گفتم:« شما هستید!؟«
کمی دستپاچه جلو آمد و سلام کرد. بعد بی دلیل از من عذر خواهی کرد و گفت:«می بخشید که بی خداحافظی سرم را پایین انداختم و رفتم. جناب شازده والامقام که پیششان کار می کنم از این محل اسباب کشی کردند به عین الدوله. راستی از خواهر کوچولو چه خبر؟« 
احوالپرسی او را که شنیدم باز دلم آتش گرفت. نگاحی به آقا فرخ 

انداختم که مثل همیشه پالتو وکلاه لبه دار بر سر داشت و زیر برف منتظر پاسخ ایستاده بود و نگاهم می کرد. وقتی دید پای چشمانم اشک نشسته و حرف نمی زنم پرسید: «پری خانم، چرا این قدررنگت پریده؟ خپلی ساکتی. برای پری سیما جان اتفاقی افتاده؟« 
‏پس از مکثی کوتاه با صدایی که آهنگ گریه داشت پاسخ دادم: «الان از سر خاکش برمی گردم.« 
‏درحالی که از آنچه می شنید حیرت کرده بود و درحالی که با چشمهای مبهوت به من خیره شده بود ناباورا ه گفت: «چی؟«
‏بغضی که تا آن لحظه گلویم را می فشرد دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم و یک مرتبه زدم زیر گریه. آقا فرخ با چشمانی که حالا پراز اشک شده بود همان طور که بهت زده به من می نگریست گفت:«انمی توانم باور کنم... هرگز!« 
‏با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و آهی از ته دل کشیدم.گفتم: «خودم هم هنوز باور نکرده ام.« 
‏فرخ هم دست بردار نبود. از من پرسید: « آخر چطور شد؟« 
‏باز اشکم سرازیر شده بود. بی توجه به آنکه شاید پدرم را بشناسد هرآنچه را بر سر پری سیمای نازنین آمده بود برای او تعریف کردم. 
‏چشمانش سرخ شدند و برای آنکه مرا دلداری بدهد گفت: «هرکس مقدر و سرنوشت خودش را دارد پری خانم. شاید باور نکنید، اما انگار به دلم افتاده بود که برای شما یک اتفاقی افتاده. امروز هم که به اینجا آمدم فقط به خاطر دیدن شما بود. آخر دلم برایتان تنگ شده بود. دلم می خواست بیشتر با هم صحت کنیم، ولی انگار شما عجله دارید. من هم اینجا غریبم در طهران کسی را ندارم. اگر بشود هرهفته مقابل سقاخانه سرگذر شما را ببینم خوشحال می شوم... هر چهارشنبه سر این ساعت خوب است؟«

اگر هر زمان دیگری جز آن ایام بود و او چنین درخواستی از من می کرد بی برو برگرد دست رد به سینه اش می زدم؛ اما پس از پری سیما به قدری احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد او را بینم. فرخ هنوز هم برای من عطر پری سیما را داشت. عطر روزهایی که او و من و پری سیما با هم بودیم. من هم مثل پری سیما دوستش داشتم. پیشنهاد او را بذیرفتم و بعد خداحافظی با او یکراست به خانه آمدم. 
‏تا چهارشنبه بعد در شک و تردید بودم که بروم یا نه. اگر می رفتم باید به عاقبتش هم فکر می کردم. به طور حتم اگر پدرم بو می برد تکه تکه ام می کرد. با این حال مهربانیهای فرخ در دلم جایی باز کرده بود که خودم هم بی میل نبودم گاه گداری او را ببینم. روز چهارشنبه از راه رسید. چهارشنبه ای که آغاز بزرگ ترین دگرگونی در زندگی ام بود. آن روز بهانه ای جور کردم و از خانه خارج شدم. انگار همین دیروز بود. تا به سقا خانه برسم صد بار مردم و زنده شدم. فرخ که پیش از من رسیده بود از اتومبیل پیاده شده بود و انتظار مرا می کشید. همین که از دور چشمش به من افتاد که دزدانه به سویش می رفتم مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد. 
‏« سلام پری جان ، اگر دیرتر می رسیدی چیزی از قلبم نمی ماند.«
در حالی که از لحن صمیمانه کلامش که برای اولین بار مرا پری جان خطاب می کرد هیجانزده شده بودم با هراس به دور و برم نگاهی انداختم و چون متوجه شدم کسی متوجه ما نیست من هم به رویش لبخند زدم.
«سلام آقا فرخ« 
از من خواست سوار اتومبیل شوم. از ترس آنکه کسی مرا کنار او ببیند با عجله در صندلی عقب نشستم و مثل دختربچه ای که مرتکب عمل بدی شده در گوشه ای نزدیک به درکز کردم. هنوز راهی نرفته بودیم که اتومبیل را مقابل یک کافه قنادی پارک کرد. از آنجا برای من و خودش فالوده وبستنی گرفت. به شدت معذب و شرمنده بودم و میلی به خوردن نداشتم. اما برای آنکه او تصور نکند دستش را رد کرده ام هرطور بود آن را خوردم .
‏همان طور که پشت فرمان نشسته بود جعبه کوچکی بیرون آورد و پیش رویم گرفت. درحالی که با تعجب آن را از دستش می گرفتم برسیدم :« مناسبتی دارد؟« 
‏با لبخندی شیرین و دلنشین گفت: «دیدار تو بهترین مناسبت است.«
اگر بگریم از جسارت کلامش لذت نبردم دروغ گفته ام. خیلی راحت حرف دلش را می زد. همان طور که نگاهش می کردم در جعبه را گشودم یک انگشتری ظریف طلا میان آن بود که سنگ فیروزه داشت. مهربانانه نگاهم می کرد.گفت: «به دستت کن ببین خوشت می آید؟« 
‏برای آنکه خوشحال بشود لحظه ای انگشتر را به انگشتم کردم وگفتم:« دست شما درد نکند.« 
‏با نگاه تحسین گری به دستم خیره شده بود. پرسید: « موافقی با هم گشتی در لاله زار بزنیم.« 
‏از پیشنهاد او دست و پاپم را گم کردم. نمی دانستم چه بگریم یا چه بهانه ای بتراشم تا بتوانم خود را از گردش با او معاف گردانم. 
‏پیش از آنکه حرفی بزنم او مجال مخالفت نداد. با لحن خواهش گونه ای به چشمانم خیره شد و گفت: « خپلی طول نمی کشد. قول می دهم زود برگردیم.« 
‏متل آن بود که زبانم بند آمده، فقط نگاه کردم و لبخند زدم 
‏فرخ پیش از آنکه حرکت کند در آینه به وارسی سر و صورتش پرداخت و دستی به موهای روغن خورده اش که رو به عقب شانه شده بود کشید .سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو دستش را عمود به فرمان گرفت و راه افتاد. گردش کردن با او در لاله زار با آنکه همراه با دلهره بود، اما خالی از لطف هم نبود. گردش آن روز چندان طول نکشید. آن روز بدون آنکه از اتومبیل پیاده شویم گشتی زدیم و با هم صحبت کردیم. بیشتر او حرف می زد تا من. فرخ بیشتر از خودش برای من گفت، از اینکه اهل شیراز است. نه در آنجا و نه در طهران کس و کاری ندارد و خیلی چیزهای دیگر که حالا درست در خاطرم نیست.
آن روز پیش از آنکه از فرخ جدا شوم برای چهارشنبه بعد با من قرار گذاشت.

چند هفته ای از این جریان گذشت. حالا دیگر هر چهارشنبه یکدیگر را می دیدیم. با آنکه می دانستم وارد بازی خطرناکی شده ام که هر آن ممکن است به قیمت جان یکی از ما دو نفر تمام شود، اما می رفتم. آن روزها فرخ برای من از آینده ای شیرین حرف می زد. از عشقی که تا پیش از دیدن من هرگز طعم آن را نچشیده بود و خیلی حرفهای عاشقانه و دلگرم کننده دیگر که ناخودآگاه در قلبم نفوذ می کرد. حرفهایی که باعث می شد باز به زندگی و آینده ام امیدوار شوم وکمتر به غم وغصه های گذشته فکرکنم. با این همه هربار که از قرار برمی گشتم به نوعی احساس گناه می کردم تا آن چهارشنبه ای که فرخ سر قرار نیامد. در تمام مدتی که در انتظارش ایستاده بودم و آمد و شد درشکه ها و رهگذران را نظاره می کردم مدام دلم شور می زد و نگران بودم. هرچه چشم گرداندم تا بلکه او را ببینم، ندیدم. عاقبت از آمدن او مایوس شدم و به خانه برگشتم. آن روز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری بود. آن قدر دمق بودم که حتی ریزش نرم دانه های درشت باران را که به صورتم می خورد احساس نمی کردم. وقتی پا به خانه گذاشتم پدرم با دوست قدیمی اش یاری خان دم در عمارت بیرونی مشغول صحبت بود. این مرد همان کسی بودکه راجع به او و اینکه صدای خوشی داشت 
‏برای شما نوشتم. او هم مثل پدرم قد دیلاقی داشت و همیشه برای پدرم تریاک می آورد. از وقتی بچه بودم از قیافه یاری خان که قیافه ای مثل قصابها داشت و همین طور از سبیلهای کلفت و آویزان او بدم می آمد. آن روزهمان طور که از دور او و پدرم را می پاییدم خیلی بی سرو صدا خودم را رساندم پشت تنه درخت تنومند چناری که بین عمارت اندرونی و بیرونی بود. آن قدرکمین کشیدم تا اینکه پدرم برای کاری به عمارت برگشت. من که مترصد چنین فرصتی بودم تا سر پدرم را دور دیدم تر و فِرز راه افتادم داشتم از مقابل عمارت بیرونی می گذشتم که یک آن چشمم به چشمهای تنگ و ریز یاری خان افتاد که از دور سر تا پای مرا با نگاه خریدارانه ای برانداز می کرد. تا چشمش به چشمم افتاد تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد که من به عمد جواب او را ندادم. با اشمئزاز رویم را برگرد اندم و به دو خودم را رساندم به عمارت اندرونی. 
‏آن روزگذشت. فردای آن روز روشنایی بر روی شاخه های لخت سرشاخه های درختان باغ آهسته آهسته رنگ می باخت که باز یاری خان آمد. یک ساعتی را نزد پدرم در عمارت بیرونی بود. پس از رفتن او پدرم عمو کرامت را فرستاد دنبال من. عمو کرامت به من گفت بروم عمارت بیرونی وگفت آقات با شما کار دارد، ولی توضیح نداد چه کاری. با این همه از آنجایی که خودم تا حدی با اخلاق و منش پدرم آشنا بودم با همه بچگی و سادگیم بوی پیشامد بدی را حس می کردم که سخت نگرانم می کرد. چاره ای جز رفتن نداشتم. در همه عمرم بیش از چند بار به عمارت بیرونی نرفته بودم. در و دیوار عمارت بوی تریاک می داد. پدرم لباده زرشکی رنگی به تن داشت که در ناحیه کمر شال سیاه رنگی آن را روی شکم ورم کرده اش نگه می داشت. مثل همیشه به چند متکا یله داده بود حلقه وافور توی دستش بود. جلوی پدرم یک منقل ورشویی مزین به نقش و نگار گل و بته بود. روی منقل هم دو تا قوری با نقش ناصرالدین شاهی به چشم می خورد. به جز پدرم نازآفرین هم با بزک غلیظی که توی ذوق می زد کنارش نشته بود و انبر در دستش بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پایش نشستم. صدای موچ موچ پک زدن پدرم به سوراخ حقه وافور تنها صدای عمارت بود. او سرش را به عقب داده بود و نفس حبس شده در سینه اش را با فوت طولانی بیرون می داد. با حرکت ابرو به ناز آفرین اشاره کرد. نازآفرین فوری روی زانو نیم خیز شد و بند و بساطی را که جلوی پدرم بود جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پدرم با نگاهش او را دنبال کرد، بعد قدری تامل کرد، آن گاه با صدای نشئه ای که همراه با اخم و سردی بود گفت: « یاری خان دم غروب آمده بود اینجا.« 
‏وقتی دید گیج و منگ نگاهش می کنم برای آنکه خودش را خلاص کند بی مقدمه گفت: « تو را از من خواسته. دوشنبه هین هفته با کس و کارش می آیند خواستگاری.گفتم آماده باشی.« 
‏از آنچه شنیدم انگار آسمان را بر سرم کوبیدند و بی اختیار صدایم بلند شد.
‏« ولی یاری خان تا به حال چندین بار زن گرفته...« 
‏پدرم مهلت نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت گفت: «خب گرفته گرفته باشد چه اشکالی دارد؟ا« و با افتخار به خودش اشاره کرد وگفت: « مگر من نگرفته ام. تازه یاری خان از دو عیال قبلی اولادش نشده.« 
‏در حالی که چشمهایم پر از اشک شده بود گفتم: « ولی...« 
‏این بار پدرم مهلت نداد شروع کنم و باز رفت توی شکمم. درحالی که به یکباره لحن گفتارش را تغییر داده بود پرید وسط حرفم و گفت: « ولی چه؟ خفه خون می گیری یا نه؟ من باهاس بفهمم که می فهمم.« و با اشاره دست مرخصم کرد.
‏دهان به دهان گذاستن با پدرم بی فایده بود. می دانستم از همین حالا تکلیفم روشن است. وقتی داشتم ازعمارت بیرونی خارج می شدم برای لحظه ای نگاهم به چهره نازآفرین افتاد که دم در ایستاده بود و با حالتی محزون و با تاسف به صورت خیس از اشک من نگاه می کرد. بی آنکه حرفی بزنم سرم را اندا تم پایین و یکراست رفتم به مطبخ. همان جا در خلوت با خودم آن قدر اشک ریختم که تا شب دیگر لای چشمهایم باز نمی شد. 
‏کم کم روز دوشنبه نزدیک می شد. به دستور پدرم عمو کرامت پنجدری را آماده کرده بود وکلی قالی و قالیچهه از عمارت بیرونی آورده بود و اینجا و آنجا پهن کرده بود. تاجماه خانم که خودش کمی از خیاطی سررشته داشت با پارچه هایی که از مادر خدا بیامرزم ته صندوق برای من به یادگار مانده بود یک پیراهن زری بلند با دامن دور چین و یک چادر وال سفید دوخت که گلهای ریز صورتی رنگی داشت. بعدازظهر دوشنبه یک ساعت مانده به غروب یاری خان با چندنفر ینگه آمدند. عمو کرامت مدام در رفت و آمد بود و میوه و شیرینی و قلیان را از مطبخ می آورد و دور می گرداند و گاهی با اشاره پدرم آتش قلیانها را تازه می کرد. آن روز وقتی با سینی چای پا به پنجدری گذاشتم در اولین نگاه چشمم به تاج طلا خانم، مادر یاری خان افتاد که خال سیاه درشتی گوشه بینی اش بود و ابروهای سیاه عین ماهوت پاک کن داشت. برای یذیرایی ازاو شروع کردم. همان طور که از سینی وَرشابی که پیش رویش گرفته بودم انگاره چای را برمی داشت و با لحن نرم وگرمی که نشانه پسندیدن بود رو کرد به پدرم که آن طرف اتاق روی یک زانو نشسته بود و پرسید: «عروس خانم ایشون باشند؟« 
‏پدرم تکانی به سر وگردنش داد و با لحن جاهل مآبانه و خودمانی گفت: «کنیز شوماست.« 
‏این را که شنیدم دندانهایم را از فرط خشم برهم سابیدم. بعد ازتاج طلا خانم نوبت خانمی بود که بعدها فهمیدم زن اوستای حمامی است. خود تاج طلا خانم هم سالها سردلاک آن حمام بود. او نیز بادی در غبغب انداخت و مرا براندازکرد و چای برداشت. بعد از او نوبت خاله یاری خان بود. او هم چای را برداشت و دست چاق و سفیدش را کرد توی قندان . قندها را کنار زد و یک آب نبات درشت برداشت و گذاشت دهانش و به علامت پسندیدن من لبخند زد. آخر نوبت یاری خان بود. برای آنکه زیبایی مرا که به صد ناز جلوه می فروخت از نزدیک وبه دل سیر تماشا کند عجله ای برای برداشتن انگاره چای نداشت. درحالی که معطل بودم انگاره را ودارد دیدم که از دور با حرکت ابرو به تاج طلا خانم اشاره کرد. او خیلی خوب متوجه منظور او شد وناگهان خم شد و پای دامن چادر مراگرفت و در یک چشم برهم زدن آن را از سرم کشید. تا به خود بیاپم چادر از سرم رفت و موهای شبقم که تا کمرم می رسید و روی شانه هایم ریخته بود نمایان شد. برای لحظه ای آن چنان غافگیر شده بودم که برجا میخکوب شدم.گیج و حیران به دور و برم نگاه کردم. از فرط هیجان آن قدر دستپاچه شده بودم ، گویی در نظرم همه چهره ها پاک شده بود. فقط چهره یاری خان را می دیدم که مشتاقانه محو وجاهت من شده بود. با اشمئزاز از او رو برگرداندم و دیگر نفهمیدم چه می کنم. با غیظ سینی چای راگذاشتم و چون کبوتری که در دام افتاده باشد خودم را به در زدم و از پنجدری گریختم. صدای فریاد پدرم از پشت سرم بلند شد.«کجا؟«

تمام تنم می لرزید. به حالت دو خودم را به صندوقخانه رساندم و از ترس پدرم چفت در را از داخل انداختم. نشستم و به بدبختی تازه ای که دامنگیرم شده بود فکر کردم. هنوز هم چهره کسانی که در پنجدری نشسته بودند، جلوی چشمانم رژه می رفت. یاری خان با آن چشمهای سرخ و ‏سبیل چخماقی ولبخند وقیحانه اش. تاج طلاخانم با آن ابروهاای پرپشت و خال گوشتی که گوشه بینی اش بود و بقیه. همان طور که ساکت و بی حرکت نشسته بودم در دل خدا خدا می کردم که آن روز هرچه زود تر تمام شود و من از این بدبختی خلاص شوم. 
‏هنوز پای یاری خان و بقیه به کوچه نرسیده بود که چفت در صندوقخانه بر اثر ضربه لگد محکمی از جا کنده شد و در چهارتاق باز شد و محکم به دیوار خورد. دیدن پدرم که غضبناک و برافروخته وارد شد، قبضه روحم کرد آن روز پدرم طوری با قلاب کمربندش مرا زد که فقط کار خدا بود که کور نشدم. طوری با شلاق به بدنم می کوبید که پیراهن به تنم پاره پاره شد و از محل ضربه ها خون بیرون زد. 
‏عمو کرامت بیچاره تا آمد مثل همیشه پا در میانی کند پدرم با یک دست چنان توی سینه اش کوبید که از پشت نقش بر زمین شد. پدرم با تمام قدرت چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که همه جا در برابر چشمانم تیره و تارشد. بعد دست و پای مرا گرفت وکشان کشان برد به انباری و همان جایی که مدتی قبل جنازه خواهرم بر زمین افتاده بود چنان رهایم کرد که پشتم محکم به زمین کوبیده شد و آه از نهادم بلند شد. این سقوط آخرین رمق مرا گرفت وکم و بیش از حال رفتم، اما هنوز صدای پدرم را می شنیدم. پیش از آنکه پا از انباری بیرون بگذارد به عنوان اتمام حجت برایم خط و نشان کشید. هنوز هم پس از این همه سال صدایش درگوشم است. صدایی رعب آورکه بند بند بدنم را به لرزه می اند اخت. از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «اگر باز بخواهی جفتک بینداری گردنت را خورد می کنم.« 
‏پس از این خط و نشان در انباری را محکم به چهارچوب کوبید وکلون آن را ازپشت اند خت و قفل زد. نمی دانم چند ساعت گذشت، اما وقتی ‏به هوش آمدم تازه دردهایم شروع شد. صورتم، دستم وهمه جای بدنم در اثر شلاق و ضربه های لگدی که خورده بودم درد می کرد و می سوخت. کورسوی نوری که ازبالای انباری به درون می تابید مرا به خود آورد. چراغ موشی دود زده ای بود که عمو کرامت برایم روشن کرده و در چهارچوب دهلیز انباری گذاشته بود تا از تاریکی وحشت نکنم. مثل آنکه از خواب ترسناکی پریده باشم به دور و برم نگاه کردم. چهار طرف انباری تا تاق پر بود از خمره های گلی شراب که در طبقه بندیهای آجری چیده شده شده بود. همان طور که به خمره ها نگاه می کردم صدای پدرم در گوشم زنگ ‏می زد. در آن لحظه ها تاریکی و تنهایی انباری مثل گور تنگی مرا در برگرفته بود و روی قلبم فشار می آورد. اینجا قتلگاه خواهرم پری سیما بود. حالا اوکجا بود؟ می دیدمش که کنارم نشسته و باز از وحشت پدرم به من پناه آورده است. دوباره از درد وکوفتگی از هوش رفتم. 
‏وقتی دوباره چشمانم را گشودم در رختخواب خودم بودم. یک نفر مرا آورده بود به اتاق تاجماه خانم، اما خودش نبود. آفتابی که از پشت دریهای توری به درون می تابید اتاق را گرم و روشن کرده بود، اما من سردم بود ومی لرزیدم.کمی بعد در اتاق روی پاشنه چرخید و تاجماه خانم با سینی گرد مسی که در دستش بود از در وارد شد. 
‏تا چشمم به او افتاد با ضعف پرسیدم: «چه کسی مرا به اینجا آورده؟«
کرامت خان. به حال مرگ بودی که آوردت اینجا. خدایی بود که زنده ماندی«
‏بی آنکه بغض کرده باشم باز اشکم سرازیر شد. باگریه گفتم: «اما خودم ترجیح می دادم بمیرم.« 
تاجماه خانم درحالی که با تأسف نگاهم می کرد آهسته درکنارم نشست و سینی مسی را که در دستش بود زمین گذاشت وکمکم کرد تا بنشینم. 
‏دو روزی بود که چیزی نخورده بودم ودلم ازگرسنگی مالش می رفت تازه خوردن غذا را شروع کرده بودم که متوجه چهره تاجماه خانم شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. صورت او نیزگله به گله زخمی وکبود بود. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم روی از من برگرداند و به هوای کنار زدن پشت دریهای توراز جا برخاست وکنار پنجره رفت. درحالی که با نگاهم او را دنبال می کردم پرسیدم: « آقام باز هم روی شما دست بلند کرده؟« 
‏کنار پنجره بلند اُرسی ایستاده بود و منظره باغ را تماشا می کرد. با لبخندی غمگین برگشت و نگاهم کرد. آرام گفت: «عیبی ندارد، من به این چیزها عادت دارم.« 
‏نگاهش می کردم که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. تاجماه خانم که دید دست از خوردن کشیده ام دوباره صدایش بلند شد.گفت: «نمی خواهد خودت را سرزنش کنی.کتک خوردن من دخلی به تو ندارد، مقصر این نازآفرین آتش پاره است.«
‏وقتی دید با استفههام نگاهشش می کنم خودش با ناراحتی توضیح داد که :«خانم خانمها ازدیروز تا حالا غیبش زده.کجا رفته خدا عالم است. آقا گمان می کند من درگوشش خوانده ام که فرارکند« 
‏همان طور که می شنیدم رفتم توی فکر. 
‏پس از رفتن نازآفرین دیگر صدا از صدا در نمی آمد.کم کم حالم داشت جا می آمد که باز سر وکله این مردک، یاری خان پیدا شد. پدرم آن شب او را ‏برای شام نگه داشت. می دانستم بازدارند برای من نقشه می کشند. ساعتی از رفتن یاری خان نگذشته بود که پدرم به عمارت اندرونی آمد.بازهم حالت طبیعی نداشت. همین که چشمش به من افتاد، درحالی که روی ‏پای خودش بند نبود و تلوتلو می خورد خطاب به من با لحنی محکم واخم و تخم گفت: «فردا قراراست یاری خان و کس و کارش بییند اینجا. مثل آدم رفتار می کنی. وای به روزگارت اگر دوباره بازی دربیاوری.«
بی آنکه حرفی بزنم فقط با غصه نگاهش کردم. هرچه فکرکردم چه کنم عقلم به جایی نرسید. در دل آرزو می کردم ای کاش می تو انستم به نحوی فرخ را ببینم و ازاوکمک بخواهم، اما بدبختانه نه از او نشانی داشتم و نه اینکه می توانستم پا از خانه بیرون بگذارم. بعد از فرار نازآفرین به دستور پدرم نه من و نه تاجماه خانم حق نداشتیم از خانه بیرون برویم. پدرم قفل در خانه را عوض کر‏ده بود و روزها هم کلون در را با قفل و زنجیر می بست. 
‏فردای آن روز باز سروکله یاری خان و همراهانش پیدا شد. این بار تاج طلا خانم برخلاف دفعه قبل که برای من زبان می ریخت حسابی خودش را گرفته بود. نه او، بقیه هم صد درجه بدتر از او برای من قیافه گرفته بودند. خاله یاری خان که عینهو بخت النصر به من نگاه می کرد. موقع حرف زدن به عمد به سرودست وگردنش قرمی داد تا النگو وگوشواره های بلندی را که به خودش آویزان کرده بود به رخ من بکشد. 
‏آن روز به دستور تاج طلا خانم همگی دورو برم جمع شدند و امتحانم کردند. صحنه نمایش مسخره ای بود که بازی در آن برایم اجباری بود.تاج طلا خانم برای امتحان اول از موهایم شروع کرد. انگشتان حنا بسته وخشنش را درخرمن موهایم فرو برد وگیره ای را که به آن بسته بودم ازسرم باز کرد. بعد موهای انبوه و بلندم را که یادآور ظلمت شبهای یلدا بود باز کرد و دسته دسته امتحان کرد که مبادا عاریه باشد. بعد از موهایم نوبت انگشتان پاهایم بود. برای آنکه مبادا شش انگشتی باشم به امر تاج طلا خانم جورابهایم را کندم تا او انگشتان پاهایم را وارسی کند. همه نمایش، داستان محکومیت من بود. درمانده و مستاصل زیر دست او نشسته بودم. صورتم بستر اشکهایی بود که ناامیدانه و بی پروا از چشمان درشت و آسمانی رنگم فرو می غلتید و از گونه های سرازیر می شد. درست مثل کنیزکی زیبا که پیش از خریداری اندام او را بررسی می کنند، آنان هم با من چنین معامله کردند. پس از مطمئن شدن از همه چیز قرار عقدکنان را برای روز جمعه گذاشتند.
خوب یادم است که آن شب از فکر و خیال این بدبختی که به سرم می آمد تا خود صبح نخوابیدم. آن شب بی آنکه چراغی روشن کنم ، کلافه و مضطرب در تاریکی نشستم و به بازی جدید که سرنوشت با من آغاز نموده بود اندیشیدم. هرچه فکر کردم پدرم مرا به چه کمال این مردم جاهل و لااُبالی می خواهد بفروشید سر در نمی آوردم.
فردای آن روز توی مطبخ بود. برای آنکه سر خودم را گرم کنم بیهوده وقت گذرانی می کردم که ناگهان صدای سرفه و بعد صدای گیرا و خوش آهنگ فرخ به گوشم خورد. صدا از دهلیز بالای سقف می آمد. زیر سقف دهلیز قاب پنجره ماننده بود که در زمستانها آن را با چیزی مثل دم کنی می بستند تا سرما به داخل نیاید و تابستانها آن را باز می کردند. همیشه نور شیری رنگ ملایمی از این قاب درون مطبخ می تابید و روزها آنجا را روشن می کرد. اول که صدای او را شنیدم مردد بودم. بعد وقتی بلندتر صدایم زد دیگر مطمئن شدم. از آنجا پرسید:« پری خودت هستی؟«
با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم:«آره ، خودم هستم«
با عجله گفت:« می توانی یک دقیقه بیایی دم در.«
با دلواپسی گفتم:« نه ، ممکن نیست . تو هم از اینجا برو« 
با نارحتی گفت:« بروم؟ پس مهر و محبتت کو؟ من این همه راه آمده ام که تو را ببینم.«

با ناراحتی پرسیدم: «آن هفته که آمدم چرا نیامدی؟«
‏«جلسه صاحب منصبان قشون طول کشید. وقتی رسیدم تورفته بودی، از دستم ناراحت شدی؟« 
بغضی که در گلو داشتم دیگر اجازه نداد چیزی بگویم و هق هق زدم 
‏زیرگریه. آن قدر بلند که فرخ هم شنید و هم دلواپس شد. بیچاره هراسان شده بود که بداند چه خبر شده. وقتی آهسته و با گریه کل ماجرا را براش تعریف کردم به قدری جا خورد که مدتی رفت توی فکر و سکوت کرد. بعد با صدای بلندتری گفت:«می خواهی بیایم خواستگاری؟ خودم با پدرت حرف می زنم. اورا متقاعد می کنم که تورا بدهند به من. راضی هستی؟« 
‏همان طور که اشک می ریختم گفتم:«نه،فایده ندارد. آن وقت پدرم هردوی ما را می کشد.«
‏لحظه ای ساکت ماند. مثل آنکه داشت فکر می کرد. دوباره گفت: «پس می خواهی چه بکنی؟«
‏درمانده گفتم:«خودم هم نمی دانم.« 
‏صدای کش کش چرخهای یک کالسکه که از آنجا گذشت باعث شد مدتی سکوت برقرارشود که باز فرخ آن را شکست. 
‏« مگر من مرده باشم که بگذارم. حالا که این طور است کار را یکسره می کنم.می برمت یک جایی که دست هیچ احدی به تونرسد.می آیی یا نه؟«
از شنیدن این پیشنهاد گریه ام بند. آمد. وحشتزده گفتم: «یعنی می گویی از خانه ‏فرارکنم؟ نه می ترسم.«
‏« مثل آنکه این پاسخ سخت به اوگران آمده باشد با دلخوری و تندی گفت:«پس ابد می خواص زن این مردک که لیاقت نوکری تو را هم ندارد بشوی.می توانی مرا فراموشی کنی پری؟ من که نمی گذارم. این را بدان اگراین اتفاق بیفتد من هم خودم و هم هرکسی را که در این ماجرا دخیل بوده می کشم. نمی گذارم دست کثیف این مردک به تو برسد. به مولا قسم... حالا می بینی.«
همان طور که می شنیدم وحشتزده گفتم:« هیچ می فهمی چه می گویی؟!«
مثل آنکه بخواهد برای آخرین بار با من اتمام حجت کند قرص و محکم جواب داد:« همان که گفتم. تا امروز غروب خوب فکرهایت را بکن. اگر تصمیم گرفتی با من بیایی، امشب بعد از غروب سرکوچه درختی منتظرت هستم. اگر نیایی دیگر نه من و نه تو«
فرخ این را گفت و رفت. پس از رفتن او تا ساعتی همان طور در کلاف سردرگمی خود بودم با آنکه از فرار می ترسیدم ، اما در آن موقعیت تنها روزنه امیدی که پیش رو می دیدم پیشنهاد فرخ بود.
آن روز پس از کلی فکر کردن و کلنجار با خودم تصمیمم را گرفتم و تا غروب دور از چشم تاجماه خانم چند تکه لباس و چادری را که تازگی برایم دوخته بود و انگشتری که هدیه فرخ بود و گلی خانم ، یادگار پری سیما را پنهانی در بقچه پیچیدم و گوشه ای آماده گذاشتم. در تمام عمرم این نخستین بار بود که برای سرنوشت خود به تنهایی تصمیم می گرفتم.
سرخی غروب داشت روی شیروانیهای عمارت بیرونی فرو می مرد که آماده حرکت شدم. پیش از آنکه پا به حیاط اندرونی بگذارم از کنار پرده ای که در هشتی را می پوشاند آنجا را از نظر گذراندم. خوشبختنه کسی آن دور و بر نبود. مثل آهو بچه ای که از حمله گرگ درنده ای در هراس است، ترسان و لرزان طول حیاط بیرونی را یک نفس دویم تا اینکه رسیدم به دالانی که به در حیاط بیرونی منتهی می شد و سقف ضربی آجری داشت. از آنچه دیدم یخ کردم. همان طور که فکر می کردم در بیرونی از داخل کلون شده بود وقفل بزرگی به آن بسته بودند.گیج و مستاصل به زنجیر و قفل که به کلون بسته شده بود می نگریستم که از صدای در قلبم از جا کنده شد. 
‏اتاق عمو کرامت سمت چپ دالان بود و هر آن ممکن بود سر برسد. همان طور که حیران و مستأصل مانده بودم چه کنم ناگهان چشمم به در چوبی زهوار دررفته و قدیمی آب انبار افتاد که نیمه باز بود و درست کنار دالان و رو به روی عمارت بیرونی واقع شده بود. پیش از آنکه عمو کرامت سربرسد وحشتزده خودم را پشت در رساندم و از ترس سرم را به دیوار گذاشتم و چشمانم را بستم. مثل هرروز که هوا تاریک می شد با چماق کلفتی که برای حراست از باغ در دست داشت برای بازکردن در از اتاقش بیرون آمد. همان طور که پشت در آب انبار گوش به زنگ ایستاده بودم از شنیدن صدای یاری خان برجا میخکوب شدم. یا الله گفت و همراه عمو کرامت وارد شد. از لای درز در نگاهش کردم و پدرم را دیدم که با آن هیکل تنومندش با جُبه لاجوردی رنگ بلند جلوی عمارت بیرونی ظاهر شد و با سرفه و اهن و تلپ از پله های عمارت پایین آمد. 
‏من کشیک می کشیدم. یاری خان را دیدم که دست به سینه جلو رفت و عرض سلام بندگانه ای کرد. بعد کیسه سیاه و بزرگی را که زیر پوستین عثمانی خود پنهان کرده بود به پدرم نشان داد وگفت:« ده تا مخصوص. شیش تام شاهانی ناب. همان که خودتان فرمودین.« 
‏پدرم با خرسندی کیسه را از دست اوگر فت و رو کرد به عمو کرامت تا در خمخانه بگذارد. سپس یاری خان راکشید کنار دیوار و مدتی به پچ پچ با او حرف زد.گاهی میان حرف خنده هایی تحویل هم می دادند که بندبندبدنم می لرزید. پس از آن یاری خان دست کرد و چند دسته اسکناس در آورد و توی مشت پدرم گذاشت و خانه را ترک کرد. با رفتن او پدرم خرسند به عمارت خود رفت و در را محکم بست. حالا حیاط بیرونی خالی
بود. اگر ترو فرز نمی جنبیدم باز عمو کرامت کلون دررا قفل و زنجیر می کرد و
دیگر خروج از آنجا غیرممکن بود. با این حال پیش از آنکه راه بیفتم برای چند لحظه از فکر اینکه پدرم یا عمو کرامت سر برسند و مچ مرا بگیرند خون در بدنم سرد شد. برای همین هم برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. به دو خودم را رساندم به در. هنوز دستم به کلون در نرسیده بود که صدای غرش رعد آسای فریاد پدرم خون در بدنم منجمد کرد. «کجا؟« 
‏وحشتزده برگشتم و او را دیدم که چماق به دست مثل برج زهر مار پشت سرم ایستاده است. درحالی که چماقی را که در دست راستش داشت با تانی کف دستش می کوبیأ قدم به قدم به من نزدیک می شد. صدای تپش قلبم را ازگوشم می شنیدم که با هرقدم او بلندتر می شد. مثل کبوتری که در دام افتاده باشد دیگر هیچ راه فراری نداشتم. مثل آنکه مغزم ازکار افتاده بود. مانده بودم چه کنم. پدرم جلو آمد و چماقی را که در دست داشت زیر گلویم گذاشت. با خوف و اشمئزازی که از دیدنش به من دست داده بود سعی کردم نگاهم را از او بدزدم. تمام بدنم می لرزید. صدایش را شنیدم که غرید: «گمان کرده ای خَعلی زرنگی و می توانی از دست من فرارکنی. کاری می کنم که دیگر هوس فرار به کله ات نزند.« 
‏پدرم این را گفت با چماقی که در دستش بود چنان با قدرت به قلم پایم کوبید که خون با سوزش از آن فواره زد و صدای ضجه ام از ته دل بلند شد پس از آن ضربات مشت و لگدی بود که به سرم باریدن گرفت. میان مرز هوش وبی هوشی زیر ضربه های دردناکی که بدنم را درهم می کوبید ضجه می زدم. در یک آن صدای تاجماه خانم به گوشم خورد که فریاد کنان سعی داشت مانع پدرم شود. پدرم هم چنان که بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود برای لحظه ای با چشمان خون گرفته برگشت و به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. در آن لحظه های شوم که احساس می کردم پایان عمرم فرا رسیده زیر ضربه های مشت و لگدی که می خوردم بی اراده پایم لغزید و با سر به زمین افتادم. گرمی خونی را که از گوشه پیشانیم بیرون می جهید بر روی پیشانی و لابه لای موهای احساس کردم . برای لحظه ای از دور سایه عمو کرامت را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد. این آخرین صحنه ای بود که دیدم.

طوفانی از باد و ‏ناگهان دستنوشته های پریوش را ورق زد و باعث شد تا برای چند دقیقه سر از روی خطوط نقش بسته بر روی کاغذ بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. از خواننده جوانی که تا چند دقیقه پیش بر روی جایگاه مشغول اجرای برنامه بود، دیگرخبری نبود ؛ اما گروه نوازندگان هم چنان نشسته بودند و خود را برای اجرای برنامه ای تازه آماده می کردند. دو نفر از پیشخدمتهای کافه روی جایگاه مشغول تغییر دکور بودند. چند نفری هم به سرپرستی آنیک میزهای اضافی را که همیشه برای مواقع شلوغی در انبار کافه نگه می داشتند به باغ آوردند تا برای مشتریهایی که آن راه می رسیدند آماده کنند. باغ کافه از دود و همهمه و گاهی قهقهه آکنده بود. هرکس از در می آمد جویای کسی بود. 
‏پریوش درحالی که با نگاهش از روی صورتها می گذشت، گه گاه به سیگار همای اتویی که لای انگشتش دود می کرد پک می زد. گه گاه از ‏دردی که قلبش را می فشرد آخمهایش درهم می رفت. قلبش از روزپیش گه گاه آن چنان تیر می کشید که نفسش در سینه حبس می شد. همین که درد کم کم فرو نشست و سیگارش را کشید، دوباره شروع کرد به خواندن. 
‏با زحمت لای چشمان خون گرفته ام را باز کردم و دیدم در یکی از اتاقهای عمارت بیرونی هستم. اتاقی بود که در و دیوارش بوی تریاک می داد. پدرم دراتاق روبه رویی مثل همیشه پای منقل چماتمه زده بود و حقه وافور در دستش بود. جز او هیچ کس را نمی دیدم. نه هیچ کس بود ونه هیچ صدایی. تنها صدایی که سکوت حاکم بر عمارت را می شکست صدای نفرت انگیز موچ موچ پک زدن او به حقه وافور بود. درحالی که از درد اشکم جاری شده بود دلم می خواست از جا بلند شوم و حقه وافور را از دستش بگیرم و با تمام قدرت توی سرش خرد کنم، اما بدنم رمقی نداشت. فقط بدنم یک پارچه درد بود. سرم، صورتم، دستها و به خصوص مچ پایم یک پارچه درد بود. کمی بعد سعی کردم ته مانده رمقی که در بدن داشتم را جمع کنم و از جا بلند شوم و مچ پای چپم را که حس می کردم شکسته است وارسی کنم. ناگهان متوجه شدم هر دو پایم در زنجیر است. پدرم برای آنکه دیگر هرگز فکر فرار به سرم نزند هر دو پایم را با زنجیر بسته بود. حالا باید چه کار می کردم. تمام دردها و بدبختیهای دنیا مثل کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی یادم آمد فرخ در آن ساعت سر کوچه درختی به انتظارم است و من در این دام گرفتارم آ تش از قلبم زبانه کشید. 
‏آن شب تا پاسی از شب به بدبختی خود اشک ریختم و با خدایی که گمان می کردم مرا رها کرده حرف زدم. در آن لحظه ها تنها اشک و درد وصدای خرناس پدرم مونس تنهایی ام بود. 
‏آن شب به قدری اشک ریختم تا ازکوفتگی و ضعف باز ازهوش رفتم. وقتی دوباره چشمانم را گشودم عمو کرامت را دیدم که بالای سرم نشسته است. درحالی که با چشمان پراندوه و خیره به من می نگریست با صدای بسیار آهسته ای که پدرم نشنود گفت: « بلند شو عمو، بلندشو یک چیزی بخور.« 
‏ازمهربانی که درصورت پف کرده وچشمهای خسته او نهفته بود دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. لحاف را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که گفت: «آخر عمو چرا خودت را به دردسر و بلا انداختی. تو که بهتر می دانی... نمی توانی از پس آقات برآیی « 
‏صدای کوبه در و هم زمان با آن صدای گرفته و تازه از خواب بیدارشده ‏پدرم که از اتاقی دیگر عمو کرامت را صدا می زد باعث شد ساکت شود. مدتی در سکوت گذشت. عمو کرامت درحالی که گردن کشیده بود و از پنجره بلند هلالی أرسی دار توی کوچه را نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد و گفت: « بازکه این نَسناس نالوطی سروکله اش پیدا شد.« وبعد از این حرف برای بازکردن در از جا بلنه شد. 
‏به قدری از خود بی خود بودم که درست متوجه منظور عمو از نسناس نالوطی نشدم. اما چند دقیقه بعد با شنیدن صدای نخراشیده یاری خان فهمیدم منظور عمو کیست. در آن حال نزار دیدن چهره کریه او مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. همان طور که به دنبال عمو به آن سو می آمد پیش از آنکه وارد اتاق ‏پدرم شود، مثل کابوس دهشتناکی که ناگهان مبدل به واقعیت شده باشد برای لحظه ای در‏چهارچوب در اتاقی که من آنجا خوابیده بودم ایستاد و به داخل اتاق سرک کشید وبه دورو بر


مطالب مشابه :


عكس حنا - ظرف براي حنابندون (سري اول)

پيغام مدير : روز عروسی هر دختری میتواند باشـــــــــــکوهــــــــــترین روز او باشد اگر در




ایده برای مدل حنا , نمونه تزئین سینی حنا برای حنابندان

تزیین کنید و باز با حنای و دوست عزیز در اخر شما از هر سبد دانستنی های زیبای عقد و عروسی.




آموزش تزئینات و دکوراسیون خانه

تزئینات و دکوراسیون عروسی سبد حنابندان تزئین حنا حنابندان تزئین حنای شب




یه شعر خوشگل در مورد روستا

گل سر سبد روستا های بخش مانه در عروسی بارها دیدم که شبها می درخشد دست داماد از حنای




بهبهان شهر من تهيه كننده :افشين فرحمند(وستا)

هفت درخت در ان باشد، نان و پنیر و سبزی، یک ظرف شیرینی، یک بشقاب حنای عروسی در خانه سبد




خواستگاری در روستای بم (یوسف آباد)

جزئیات سبد نویس وشوبازی یا بهتر بگویم کارهای سیاه بازی وروحوضی را درشب عروسی حنای اصل




گیاه دارویی حنا

پايگاه خبري سبد




شبهای گراند هتل

رمان یک سبد « این حنای مراده یارمبارکش طلا خانم در مجالس عروسی و پإتختی برای زدن و




آفریقای جنوبی:قسمت دوم

جنوب می باشد که زیبای بخش لباس بندری هستند .مراسم حنا بندان در عروسی ها و حنای دست




برچسب :