رمان دو نیمه ی سیب2

*

تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشینو كه باز كردم گرمای ماشین و گرمای نگاه نیما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست دادیم و سوار شدیم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار یك ماهه ندیدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نیما توی راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت همیشه ایراد سیستمشو بش می گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم می خندیدم كه حسودیم می شه كه نیما داره اینجوری به یلدا كمك می كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟
بچه گوونه گفتم ملسی .. خووفم .. با خنده گفتم ولی نیما سرده ا  .. نمی اومدی بدبخت می شدیم ..
همونطور که جلو رو نگاه می کرد گفت آخی .. مگه نیما مرده .. دستمو گرفت تو دستاشو گفت بازم بخاری بشم ؟
زدم زیر خنده و دستشو گذاشتم رو فرمون و گفتم حواست به رانندگیت باشه .. نزنی مارو بکشی ..
با خنده گفت چچچچچشم و راهشو ادامه داد
رسیدیم خوونه ساعت طرفای 6 شده بود .. هوا تاریک بود دیگه .. ماشینو که آورد تو پریدم تو خوونه ..موونده بودم چیزی بش بگم یا نه ؟
با مامان و بابا سلام علیک سریعی کردم و رفتم تو اتاقم ..
لباسامو که در آوردم مثل همیشه رفتم زیر پتو و سریع تر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد
...صدای نیما می اومد ..
یعنی ساعت چنده ؟ آخه نیما منو که پیاده کرد رفت مغازه .. اصولا هم تا 9 می مووند .. چشمامو باز کردم .. زل زدم به ساعت دیواری اتاقم .. نمی فهمیدم ساعت چنده ؟ 8:30 ؟ 9:30 ؟ چنده ؟
عین کورا دستمو کشیدم رو تختم تا گوشیمو پیدا کنم .. برش داشتم و نگاش کردم 21:35 .. اوووووووه چقدر خوابیدم ..
پا شدم با بی حوصلگی .. نشستم لبه تخت یه دفعه در باز شد .. مامانم بود .. گفت چه عجججججب پا شدی .. چرا جواب نمیدی هر چی صدات می کنیم ؟
حوصله جواب دادن نداشتم .. گفتم هوووم ..هوووووم .. یعنی آره آره همونی که تو میگی ..
گفت بیا شام سرد شداااااا ما خوردیم..
سریع پا شدم رفتم دستشویی . سر و صورتمو که شستم باز به قیافه خودم که نگاه کردم غمای عالم ریخت تو دلم .. اصلا کلا آدم ناله ای شده بودم این چند وقته .. یاد حرفا و تهدیدای شهروز افتادم .. سرمو زدم به آیینه و نگامو انداختم به قطره های آبی که داشت چکه چکه میرفت توی راه آب .. کاش منم می رفتم این توو .. راحت می شدم !!!
اومدم بیرون و رفتم سر میز شام .. به آرومی گفتم سلام ..
نیما سرشو آورد بالا .. برق چشماش بهم آرامش داد ..
گفت سلااامم . ساعت خواااب بچه چقدر میخوابی تو ؟با خنده گفت نکنه معتاد شدی حالیت نیست ؟
نیشم باز شد .. نشستم پیش بابا .. روبروی نیما .. توی دلم از این که یه خانواده دارم که شب بتونیم دوره هم جمع بشیم خوشحال شدم .. بدون هیچ حرفی شاممو خوردم و کمک مامان ظرفاشو شستم و نشستم پای تی وی .. فیلم سینمایی داشت ... زل زده بودم به فیلم ولی هیچی نمی فهمیدم .. نیما متوجه رفتارم شده بود .. هی راه می رفت باهام حرف می زد ... ولی جوابای من در حد یه کلمه بود .. نشت پیشم آروم جوری که بابام که کنارم بود چیزی نفهمه گفت ندااا ... چیزی شده ؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم گفتم نه ؟ چی شده باشه مثلا ؟
زد رو پام گفت بیا تو اتاقم کارت دارم
خودش رفت زودتر ...منم چاییمو برداشتم و رفتم دنبالش ...دیدم لبه تختش نشسته .. تا اومدم زد رو تخت و گفت بیا بشین ..چایی رو گذاشتم زمین و اومدم جلوش خیلی عادی نشستم . تصمیم گرفته بودم فعلا چیزی نگم بش ..
دستامو گرفت . تو چشمام عین کارآگاها نگاه کرد گفت به من نمیگی چی شده ؟
خندیدم گفتم عجب چشایی داره .. عینه پلیسا داری حرف از من میکشی ؟ ادم می ترسه ازت
خندید دستامو ول کرد گفت باشه .. باشه .. خودت هرجوور راحتی بگو پس . من چیزی نمی پرسم ..
سرمو انداختم پایین گفتم چیز خاصی نشده
با عجله گفت می دونم می دونم . تو همون عامشو بگو ...
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا گفتم آخه چی بگم؟ با یلدا بحثم شده ..
ابروهاشو داد بالا گفت ندااااااااا .. این دروغو از کجات در اوردی مثلا ؟
راست میگفت حرف چرتی زدم
می ترسیدم چیزی بش بگم .. اگه عصبانی می شد چی ؟ اگه کاری می کرد چی ؟
سرمو آورد بالا گفت نداا با تو دارم حرف میزنم به خدا .. به منم توجه کن ..
با ناراحتی گفتم به خدا حواسم هست .. این چه حرفیه ...
نیما : پس بم بگوو .. بگوو چی شده که فینگیلیه من از عصر که اومدم دنبالش یه جووری بود ..
وقتی می گفت فینگیلی احساس بچه بودن بهم دست می داد .. الانم همینطور ... احساس یه بچه ایی رو داشتم که هیچ کس مراقبش نیست جز نیما .. احساس کردم پشت و پناهم اومده پیشم داره کمکم می کنه .. بغضم گرفت .. نخواستم دیگه گریه کنم ولی تا تو چشای پر از غصه اش نگاه کردم اشکام تند تند تند ریختن پایین ... چه عجله ای داشتن برای بیرون اومدن ! ... مگه چه خبر بود تو این دنیا ؟ مگه چقدر عمر میکردن که انقدر عجله داشتن ؟ نهایت نهایتش یه ذره تو چشمام میموندن و بعد روی لپام خشک می شدن و فقط ردی ازشون باقی می موند که اونم با اولین مشت آبی که به صورتم می زدم پاک می شد .
مات و مبهووت نگام می کرد ... بغض اصلیم وقتی ترکید ، صدای گریه من هم در اومد ... با صدا اشکامو تمام غصه هامو هل می دادم بیرون ... دستشو کرد تو موهاشو رفت عقب رو تختش تکیه داد به دیوار .... سرشو تو دستاش گرفته بود و منو نگاه می كرد
یه کم که ارووم شدم گفتم نیما .... اشکام می ریخت رو صورتم ... وضع بدی بود ..
اومد جلو دستامو گرفت با ناراحتی گفت جان نیما ؟ نکن تروخدا با خودت این کارارو
همونطوری که دستاشو فشار می دادم و اشکام می ریخت ، بی صدا تمام ماجرای امروزو براش تعریف کردم .. خشمو توی صورتش به وضوح می دیدم .. بی خیال همه اتفاقایی که ممكنه بیافته شدم و تند تند با اشک براش تعریف کردم .. از ترسم .. از احتیاجی که تو اون لحظات بهش داشتم .. از تهدیداش .. از اشکای سر کلاسم از همه چیز براش گفتم و گفتم تا خسته شدم ..
نیما فقط آروومم کرد .. برام عجیب بود که هیچی نگفت ... فقط بلندم کرد و گفت برو راحت بگیر بخواب ..به چیزی فکر نکن .. تا توی اتاقم باهام اومد .. دم تختم بغلم کرد .. توی آغوشش احساس بچه ای رو داشتم که تا الان همه اذیتش می کردن هیچ کسو نداشته ، حالا حامیشو دیده .. حالا اومده کمکش ... کسی که تمام وجودشو پر از آرامش می کنه .. هق هق گریه ام دل هر آدمیو می سوزوند . چه برسه به نیما .. فشارش میدادم به خودم و زااار می زدم ... نیما هیچی نمی گفت .. نمی دونستم چی تو سرشه .. سرمو آورد عقب روی پیشونیمو بوس کرد و گفت بخواب عزیزم.. بخواب .. خودم پیشتم .. تو فقط آرووم باش .. همه چیزو خودم درست می کنم .. منتظر روزای خووبت باش فینگیلیه من ..
قبل از این که حرفی بزنم از اتاقم رفت بیرووون
اون شب نماز خووندم و با تمام وجودم از خدا خواستم خودش کمکم کنه
رفتم زیر پتو . تو نور ضعیف چراغ خواب زل زده بودم به سقف اتاقم و خط تیرآهنهای سقف كه سایه اشون از زیر گچ سقف مشخص بود ... چه بدبختی پیدا كرده بودم . چرا اینجوری شد ؟ خدایا چرا اینجوری شد ؟ اشتباه من كجا بود ؟... اصلا اشتباه من بود ؟ مگه من چیكار كرده بودم ؟ اشتباه من بود كه با یه پسر دوست شده بودم ؟ مگه این جرمه ؟ مگه میلیونها دختر تو كل دنیا این كار رو نمی كنن ؟ ... شاید این تاوان دروغ گفتن به پدر و مادرم بود . ولی آخه چی می گفتم ؟ می رفتم به بابام می گفتم باباجون حقیقتش اینه كه چند وقتیه كه یه پسر اومده توی زندگی من ؟؟!! .... اونم با آغوش باز قبول می كرد و می گفت فردا بیار ببینمش چه جور پسریه . بشناسیمش . بگو بیاد بره تا هم ما با اون آشنا شیم و هم اون خانواده ما رو بشناسه .... فقط دخترم مواظب باش . البته می دونم كه خودت همه چیز رو می دونی .... ولی مواظب باش .... اصلا هر وقت خواستی ببینیش بیارش خونه خودمون . شامی نهاری . دور همیم .
با حسرت آه عمیقی كشیدم ... واقعا چی می شد اگه اینجوری می شد ؟ هرچند كه تصور كردنش هم سخت بود . ولی چقدر خوب بود اگه بابا مامانم اینجوری با قضایا برخورد می كردن ... ولی الان... مگه من جرات داشتم از یه هنر پیشه مرد جلوی بابام تعریف كنم و بگم خوشگله یا مثلا خوش هیكله . چه برسه كه بخوام راجع به دوست پسرم حرف بزنم . یاد حرف نیما افتادم . آدمها خودشون می خوان كه دروغ بشنون . بابا مامانم خودشون منو مجبور می كردن بهشون دروغ بگم . دروغ بگم كه كلاس دارم و با شهروز برم بیرون . دروغ بگم كه كلاس دارم و برم سینما . یاد اولین روزی افتادم كه رفتم خونه شهروز . با كلی اصرار مخ منو زد كه بیرون امن نیست و نمی تونیم راحت حرف بزنیم و می گیرنمون ... بیا بریم خونه ما ... بدبختی ما دخترها ... توی جامعه ای زندگی می كنیم كه محیط امنش خونه خالی و فضای دو نفره با دوست پسرمونه و لولو سر خرمنش پلیسها ... دو سه روز قبلش هم بهمون گیر داده بودن و می خواستن ببرنمون چه می دونم وزرا ... یا هر كوفت و زهر مار دیگه .... حتما ازمون تعهد بگیرن .... تعهد بگیرن كه چی ؟ تعهد بدیم كه دیگه تو خیابون قرار نذاریم . بریم خونه خالی .... بفهمیم كه محیط اجتماعمون چقدر نا امنه .... منم همینجوری مجبور شدم دروغ بگم .... وقتی رفتم خونشون بدترین احساس ممكن رو نسبت به خودم داشتم .
اون موقع هنوز شهروز خوب بود و من هم خیلی دوستش داشتم .... سعی می كردم این حسم رو نفهمه ... یه كم نشستیم و از این ور و اون ور حرف زدیم ... اطاقش كوچیك و ساده بود ... جای كمی داشت و مجبور بودم روی تخت بشینم و اون هم روی صندلی مقابل من نشسته بود ... یه كم كه گذشت بلند شد و اومد نشست كنار من روی تخت ... می دونستم می خواد شروع كنه ... یاد بابام افتادم . با چه شوق و ذوقی منو تا نیمه راه رسوند و گفت برو دخترم . موفق باشی . فكر می كرد من دارم می رم دانشگاه ... ذوقمو می كرد . اون وقت من ... از اعتمادش سو استفاده كردم . تنها چیزی كه بابام نمی تونست تصور كنه این بود كه الان دخترش با یه پسره ... چقدر پست بودم من ... از خودم بدم اومد ... بغضم تركید و بی اختیار زدم زیر گریه .. هق هق میکردم .. شهروز مات و مبهوت داشت نگام میکرد ..
ش : ئه ئه چی شد ندا ؟ ببینمت
سرمو آورد بالا ..
پریدم بغلش .. بقیه اشکامو روی شونه اون خالی کردم .. دوباره منو کشید عقب .. گفت بگو ببینم چی شد آخه ؟ کاری کردم ؟ اذیت شدی ؟
اشکامو پاک کردم گفتم نه نه عزیزم .. هیچ کاری نکردی خودم به خاطر یه جریانی گریه ام گرفت
با تعجب نگام کرد گفت چه جریانی ؟؟؟؟؟؟؟؟
4 زانو نشستم روبروش رو تخت عینه بچه کوچولوها .. گفتم صبحی که بابام داشت منو می رسوند خیلی دلم براش سوخت .. اصلا روم نمی شد نگاش کنم .. تو اون باروون ... با اون همه سفارشی که به من می کرد تا مراقب خودم باشم سرما نخورم .. دلم براش خیلی سووخت که دارم اینطوری می پیچونمش ..
با لبخند نگام کرد ... سرمو کشید تو بغلش گفت ندا ... این حرفا چیه ؟ تو مجبور بودی این دروغو بشون بگی .. میتونستی راستشو بگی ؟ نمیتونستی به خدا .. اوضاع احوال شما دخترا و خانوادتون باعث این همه دروغ و عذاب وجدان می شه ... وگرنه تو خودت مقصر نیستی .. الان هم نباید خودتو سرزنش كنی ... تو مجبور بودی دروغ بگی .
فقط می خواستم آروم بشم .. با حرفاش .. نوازش هاش .. بوسیدنای پی در پی اش کاره خودمو تا حدی که قابل قبول باشه توجیه کردم ..
چقدر راحت !
با دو سه تا کلمه حرف من خودمو سپردم دست این دیوونه .. آه غمگینی به خاطر ندونم کاری های خودم کشیدم .
.
.
یه کم جا به جا شدم روی تخت و دستمو زدم به پیشونیم .. چشمامو بستمو تو دلم گفتم بی خیال اون روزا ... ولش کن .. چی برات داره که داری مو به مو برای خودت دوباره زنده اشون میکنی ؟ .. یه لحظه دلم تنگ شد براش .. البته برای اون زمانی که خووب و مهربوون بود .. دیگه چشمام واقعا خسته بود .. از اشک .. از دیدن صحنه های نابی که امروز برام پیش اومد .. از همه چیز خسته بودن .. دیگه اشکی نبود که بیاد بیرون .. خود به خود بسته شدن و خوابم برد.
صبح خیلی حالم بهتر شده بود . طبق معمول با نیما رفتیم به سمت دانشگاه ... كنار نیما همون آرامش همیشگی رو حس می كردم . تو راه به شوخی گفتم
- نیمایی خبر داری فردا چه روزیه ؟ امشب چه شبیه ؟
با تعجب نگام کرد گفت نه ه ه ه .. چه روزیه ؟
قیافه دلخورانه گرفتم به خودم و گفتم ای روزگاااااار .. غریب و بی کس شدم ..
خندید و گفت چیه ؟ چه روزیه ؟
یه دفعه گفت .. اوه اووووووووووه .. فهمیدم فهمیدم .. فردا تولدته .. آره ؟
سرمو از روی تاسف تکون دادم گفتم بعله .. تو حیا نمیکنی یادت رفته ؟
با خنده زد تو سر خودش گفت غلط کردم غلط کردم .. به به پس امشب بخور بخوره ..
گفتم اگه آدم حسابمون بکنین آره ..
دستشو کشید روی سرمو گفت تو فرشته ای .. آدم چیه ؟
گفتم بی خود بی خود ... خرم نکن .. من کادو میخواماااااااااااا .. همین امشب .. گفته باشم
سرشو با خنده تکون داد و گفت باشه بابا . باشه .. عجب آدمی هستیااااااانگفتم نمی گیرم که ؟
جلو رو نگاه کردم تکیه دادم به صندلی و تو دلم گفتم به به کادو بازی .. حالا که شهروز نیست بقیه که نمردن .. آخه من عااااااااشق کادوئم
طبق معمول رسیدیم دانشگاه .. طبق عادت همیشگیش پرسید کی بیام دنبالت ؟
گفتم امروز تا 4 هستم توبرو مغازه با یلدا برمیگردم ..
- نه نه . همون دیروزو نیومدم واسه هفت پشتم بس بود
- نترس مواظبم . یلدا باهامه . دیروز تنها بودم
- نه نه . اگه بمیرمم ...
- نیمایی !! اینقدر لوسم نكن
- لوس چیه دختر . می گم شرط عقل اینه كه بیام دنبالت
- شرط عقل اینه كه شما به كار و زندگیتون برسین . منم با دوستم بیام
- ندا ...
- نیما پسر خوبی باش حرف گوش كن خوب ؟ قول می دم خبری شد سریع بهت بگم
- مثل دیروز دیگه ؟
- نه به جون نیما می گم
یه کم فکر کرد و گفت خیلی خوب .. تو رو خدا مواظب خودت باش !
- هستم عزیزم . تو هم مواظب خودت باش
از ماشین اومدم بیرون و از بیرون باهاش بای بای کردم و رفتم دانشگاه . با چشماش بدرقه ام كرد . انگار نمی خواست ازم جدا شه
اونروز دو تا کلاس گنده داشتم .. نمی شد دودرشم کرد ..
اولیش 9 شروع می شد .. رفتم تو حیاط . اصلا کسی نبود . تک و توک یکی دو نفر نشسته بودن .. انقدر سرد بود هوا که هیچ کس تو حیاط نمی نشست .. مستقیم از پله ها رفتم بالا رفتم توی راهروی بزرگ دانشگاه .. هر چی نگاه کردم خبری از یلدا نبود .. حال نداشتم تمام دانشگاهو بگردم .. یه زنگ بهش زدم گفت تو نماز خونه خوابیده !!
والا تو این نماز خونه تنها کاری که نمی کردن نماز خوندن بود .. یکی می خوند بقیه ب*** می زدن.. یکی با دوست پسرش تلفنی حرف می زد... یکی می خوابید ...یکی آرایش می کرد .. خلاصه که معلوم نبود اون جا دقیقا کجاست !
رفتم تو . نمی دونم چهره ام چطوری بود که یلدا تا دیدم گفت بههههه چقدر شارژی امروز ؟
خنددیم گفتم من ؟؟؟؟ چرا ؟ چطور ؟
همونطوری که صورتش جلو آیینه اش بود و داشت به خودش می رسید گفت کلا کر کر خنده ای .. نیشت باز بود اومدی تو ..چیه نکنه فکر کردی خبریه امروز ؟
میدونستم برام کادوی تولد گرفته ..
شونه هامو با خنده بالا انداختم گفتم نهههههه ! چه خبری باید باشه ؟
یه کم نشستیم کنارهم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم .. نسبت به دیروز و دیشب خیلی بهتر بودم و اینو مدیون نیما بودم ..
.
.
.
.
بعد از ظهر پویا قرار بود بیاد دنبالمون .. ساعت 4:30 بود ولی هنوز نیومده بود .. یلدا نگرانش شده بود .. همینطوری وایساده بودیم دم در تو اون هوای سرد .. خبری ازش نبود .. هر چی هم یلدا موبایلشو می گرفت نمی تونست باهاش صحبت کنه .. منم از ترسم پشت در قایم شده بودم . می ترسیدم یهو شهروز سر برسه ... بالاخره پویا پیداش شد .. دستشو از شیشه ماشین در آورد بیرون و بای بای کرد . ما هم رفتیم سمت ماشینش .. یلدا خیلی ناراحت بود .. تا سوار ماشین شدیم گفت پوووووووووووویا !! معلوم هست کجایی ؟ یه لحظه یاد شهروز افتادم .. (سوال همیشگی شهروز : ندا معلوم هست کجایییییییی ؟ )
بهتر دیدم که اصلا دخالتی نکنم .. فقط سلام کردم و سوار ماشین شدم .. پویا بیچاره کلی عذر خواهی کرد و ناز یلدارو کشید تا خانوم راضی بشه . بعد هم گفت چون كارهاش یه كم طول كشیده از محل کارش دیر راه افتاده و واسه همین دیر رسیده .. من باور کردم حرفشو ولی یلدا فکر نکنم .. ممکن بود دچار همون سوء تفاهمی بشه که شهروز تو این همه وقت می شد .. توی راه هیچی نمی گفتیم ... یلدا که حرفی نمی زد ، منم خب واسه همین هیچی نمی گفتم .. پویا هم از اون شوخی هاش هیچ خبری نبود .. دلم نمی خواست این دو تا مثل من و شهروز بشن .. باید کاری می کردم .. دلم براشون می سوخت ..
اومدم بین دو تا صندلی و با خنده گفتم حالا چرا جفتتون ساکتین ؟ می خواین اگه ناراحتین من پیاده شمااااا
یلدا برگشت عقب با اخم نگام کرد پویا هم از تو آیینه نگام کرد . جفتشون گفتن نه ه ه ه !! چه ربطی داره ..
دستمو گذاشتم رو شونه یلدا گفتم پس بخندین دیگه .. حیف نیست .. قراره با هم خوش بگذرونین .. سر نیم ساعت تاخیر نباید انقدر اوقات تلخی بکنین به خدا ..با خنده گفتم منو ببینین درس عبرت می شه براتون ..
هیچی نمی گفتن .. ضایع شدم
زدم به شونه یلدا گفتم آی با توئمااااا کی بود امروز می گفت نمیدونی چقدر دوووووسش دارم ؟ .. ها ؟
یلدا با تعجب برگشت نگام کرد .. گفت کووفت من کی همچین حرفی زدم ؟؟؟؟؟؟؟
پویا نگاش کرد زرت زد زیر خنده .. لپ یلدا رو کشید و گفت آخی گلم ... منو خیلی دوست دارییییییی ؟
وای خدا من ولو شده بودم از خنده .. یلدا هم حرصش گرفته بود ، هم خنده اش نمی ذاشت نقششو خوب بازی کنه ..
تا خندید من شروع کردم دست زدن .. آی خندید خندید خندید ...
حالا پویا ول کن نبود افتاده بود رو دنده مسخره بازی
آره خانومی ؟ منو دووست داری ؟ میدونم خب من خیلی دووست داشتنیم .. منم دوستت دارم ، ولی خب فکر کنم تو بیشتر دوسم داری ..
یلدا هم به چرت و پرتای پویا فقط می خندید .. یه دفعه زااااااااارپ جلو من پرید به صورت پویا و ماچش کرد .. منم چشام 4 تا شده بود .. آروم رفتم عقب گفتم حالا کوتا بیاین .. بذارین من پیاده بشم بعد آشتی کنین .. اصلا همونطوری خوب بود حرف نمی زدینااااااااا
همونطوری که عقب نشسته بودم دیدیم پویا سرشو آورد سمت یلدا یه چیزی یواشکی بش گفت .. یه دفعه یلدا پرید هوا گفت وایییییییی خاک بر سرم داشت یادم میرفت
برگشت سمت من از تو کیفش یه بسته کادو شده در آورد .. فهمیدم برا من گرفته .. اصلا یادم رفته بود .. بی اختیار خنده ام گرفت .. گفتم دستت درد نکنه عزیزززززززم .. رسیده بودیم جایی که باید پیاده بشم .. پویا ماشینو خاموش کرد جفتشون برگشتن سمت من .. صورت یلدا رو بوسیدم .. جفتشون تولدمو تبریک گفتن ..
خندیدم گفتم باز کنم الان ؟
اون دو تا یه نگاهی به هم کردن خندیدن گفتن آره بازش کن ..
بازش کردم . از زرق و برقش خیلی خوشم اومد . یه تاپ مجلسی مشکی که روش کار شده بود .. خیلیییییییی خوشگل بود .. خیلی خوشحال شده بودم .. گرفتمش جلوی صورتم گفتم وای خدا چه نازه ه ه ه ه ..
پویا زیر لبی گفت به به یلدا جوون یکی هم واسه خودت می خریدی ...
بعد از ترس یلدا سرشو برد اون سمت دستشو گرفت جلو صورتش
یلدا هم خیلی جدی گفت عزیزم دارم .. میپوشششم برات ..
منم خندیدم گفتم بعله همون بهتر که من زودتر برم .. داره کار به جاهای باریک می کشه ..
پویا که حسابی خر کیف شده بود خندید و گفت بعله بعله .. برید ببینیم ما به کجا می رسیم
یلدا تلافی حرف قبلیشم سرش در آورد جووری زد تو سر این بدبخت که من دردشو حس کردم چه برسه اون ..
با خنده ازشون خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ...

ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
.
با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اینقدر مهربونه ...
...
ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
گفتم مراقب خودت باش
خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
فهمیدم مشتری داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
...
اون نیم ساعت برای من مثه نیم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
تمام صورتم داغ شد یه دفعه
خدایا چی شد ؟
چرا من داغ شدم ؟
قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
گفت باشه زود بیا ..
مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
تعجب کردم ..
خندید گفت بازش کن
زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!!‌‌ همه رو زده برام ..
با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
گفت چی کااااااار میکنی؟
با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
با حالتی كه انگار داره با خودش حرف می زنه گفت : نگران نباش . به همین زودیها از شرش خلاص می شی .
برگشتم نگاش كردم
- هان ؟؟!!
- هیچی عزیزم . منظوری نداشتم . بشین آهنگاتو پیدا كن . صداشم كم كن مامان اینا می خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بریز تو كامپیوتر . زیاد هم بیدار نمون .
اینقدر دستور داد كه دیگه زیاد گیر به حرفش ندادم و گفتم چشم
بهم شب به خیر گفت و رفت خوابید . من تا یكی دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش می دادم و با هر آهنگی كه گوش می دادم كلی ذوق مرگ می شدم . آخرش هم عكسها رو توی كامپیوتر ریختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفری خودمون خیلی خوشم اومد . چقدر من و نیما به هم می اومدیم . چی می شد نیما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابیدم .

چقدر حالم از دیشب بهتر بود ...
صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه دیشب اصلا نخوابیدی ؟
خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقریبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سی دی هایی كه رو میز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعریفش رو از بچه ها شنیده بودم . فیلم قدیمی بود . ولی خوب من ندیده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیریم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..

صدای نیما منو به خودم آورد ..
نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
خندیدم گفتم واا چتونه ؟
مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
ندا : جانم ؟؟؟
با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و رفتم تو
..
..
ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد ....
چشمامو باز كردم ... یه صبح دیگه ... ساعت رو نگاه كردم ، هفت و نیم بود . هرچند كه نمی خواستم برم دانشگاه ولی طبق عادت زود بیدار شده بودم . یكم قلت زدم . دلم می خواست باز بخوابم ... آفتاب تازه از پنجره ای كه زیرش می خوابیدم به داخل افتاده بود . هوا هنوز نیمه روشن بود ... ادامه اشعه آفتاب رو تا روی میزم دنبال كردم و یهو حواسم كامل سر جاش اومد و یاد تمام وقایع دیشب و خواب عجیب غریبم افتادم ... واقعا هم برام عجیب بود كه چرا یه همچین خوابی دیدم . معمولا آدم وقتی به یه موضوعی فكر می كنه خوابشو می بینه ... به نیما زیاد فكر می كردم . خیلی دوستش داشتم . خوب این علاقه از بچگی بود ... ولی وقتی بزرگتر شدم ، نیما رو شناختم ، خودمو ، احساسمو شناختم و تازه فهمیدم دوست داشتن چیه و وابستگی به یه نفر یعنی چی ... رنگ و بوی دیگه ای گرفت ... به نیما وابسته بودم ... نیما الگوی من و به عنوان یه مرد تكیه گاهم بود . وقتی بهش فكر می كردم احساس می كردم قلبم گرم می شه .نمی دونم . نیما بچه خوشتیپ بود . خیلی از همكلاسیهای من سر و دست می شكستن باهاش دوست بشن . قد بلند و چهار شونه بود . یه مدت بدنسازی می رفت و هیكلش خیلی توپ شده بود ... قیافه اش هم به عنوان یه مرد خیلی جذاب بود . یه كم سبزه بود . موهاشو فرق وسط باز می كرد و وقتی موهاش می ریخت روی پیشونیش دل همه رو می برد . اكثرا هم اسپورت می پوشید .
نیما كلا به بابام و خانواده بابام رفته بود و من به مامانم . من چشمام قهوه ای بود . پوستم سفید بود و صورتم گرد بود . مثل مامانم . بابام می گفت تو سایز كوچیك مامانتی . حتی چاقیت هم به اون رفته . البته من واقعا چاق نبودم . یه كم تپل بودم . مامانم وقتی موهاشو رنگ نمی كرد مثل موهای من مشكی بود . ولی الان معمولا هر ماه یه رنگ و یه مدل بود ... ولی نیما خیلی فرق داشت . چشماش مشكی بود و موهاش قهوه ای سیر . مثل بابام . البته بیچاره بابام الان تقریبا كچل بود و از ته مونده های موهاش می شد یه چیزایی رو فهمید . همونطور كه گفتم نیما كلا شبیه فامیل پدریم بود . مخصوصا یكی از عموهام كه وقتی جوون بود تو تصادف كشته شده بود و عكسش همیشه رو میز بابام بود . عكسش با نیما مو نمی زد . فقط اون موهاشو به سبك اون موقع رو به بالا شونه كرده بود و ژل زده بود . ولی نیما با اون زلف پریشونش دلبری می كرد ... یه كم دیگه تو جام چرت زدم . ساعت هشت و نیم شده بود . دیگه حوصله رختخواب نداشتم ... از جام بلند شدم . تا از اتاق بیرون اومدم نیما رو دیدم که در حالی که لقمه صبحونش تو دهنشه داره کفششو می پوشه و میره .. نیما امروز كه جمعه است ! كجا می ری صبح به این زودی ؟
خیلی سریع جواب داد جایی قرار دارم عزیزم . و بلند گفت خدافظ خدافظ ...
واااااا !!!؟؟؟ این نیما اصلا چند وقتیه مشكوك می زنه . نكنه عاشق شده ؟ وااااای یعنی من می تونم تحمل كنم ؟ رفتم تو دستشوئی و به خودم نگاه كردم .
... دختر خجالت بكش . مگه نیما دوست پسرته ؟ مگه عاشقش شدی كه از فكر عاشق شدن نیما اینقدر بیچاره می شی ؟ حالا فرضا عاشق یه دختر دیگه شه ... اصلا جنس اون علاقه با جنس علاقه تو زمین تا آسمون فرق داره . نشنیدی یكی می گه مثل برادرمی ؟ تو رو مثل خواهر دوست دارم ؟ اون برادرته و همیشه باهاته . تا آخرش . حتی اگه خودش هم نخواد تا ابد برادرته . هیچكس نمی تونه جداتون كنه . قشنگیش هم به همینه . رابطه شما از روابط بقیه یه قدم جلوتره . چون توش جدائی معنی نداره
سر و صورتمو شستم و باز دیدم که با مامانم تنهام ... بابام جمعه ها صبح زود با دوستاش می رفت كوه . اصولا خونه خیلی سوت و کور می شد وقتی مرداش نبودن .. ما خانواده آرومی بودیم . ولی خب بابام و نیما یه زمانایی شلوغش می کردن .. وقتی اونا هم نبودن دیگه هیچی .. انگار هیچ کس خونه نیست ..
صبحونمو خوردم و یه کم با مامان به گل و گلدونای توی بالکن ور رفتیم .. البته من فقط نگاه می کردم و اون با عشقای خودش که گلاش باشن مشغول بود .. رفتم تو اتاقم . اولین کاری که کردم فیلمو گذاشتم تو پاکتشو گذاشتم ته کیفم . راستی چرا نیما صبح رفت ؟ زیادم تحویل نگرفتاااا .. با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا تو دلم گفتم تو هم بی جنبه ایاااااااا .. تا یکی بت محبت می کنه آویزوونش میشی .. !
تا ظهر خونه رو جمع و جور كردیم . اصولا جمعه ها روز بد بختی من بود . مامانم یادش می افتاد كه باید نظافت كنه . یعنی نظافت كنم . عین كوزت از من بدبخت كار می كشید ... نظافت و دستمال كشی و جارو و پارو و بشور و بساب كه تموم شد رفتم تو اطاقم و باز سی دی های نیما رو زیر و روو کردم و یه کم نانای گوش دادم .. وقت ناهار كه شد انگار مامانم دلش به حالم سوخته بود . چون خودش میزو چید و واسه ناهار صدام كرد . پرسیدم نیما كجا رفت ؟ ناهار نمیاد ؟
- نمی دونم . فكر كنم نیاد . من كه به موبایلش زنگ زدم جواب نمی داد ... براش نگه داشتم .
نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود . خیلی سابقه داشت كه نیما می رفت بیرون و بی خبر دیر می كرد . واسه همین هم مامانم ریلكس نشسته بود . ولی من دلم شور می زد . پا شدم زنگ زدم به موبایلش ... جواب نمی داد . براش اس ام اس زدم نیما كجائی ؟ ... دلیور شد ولی جوابی نیومد . رفتم نشستم سر میز جلوی مامانم ... یه کم راجع به مامان جوون و این که قراره بره مکه باهم حرف زدیم .. قرار بود خالم همراهش بره .. مامانم خیلی نگرانش بود ... نمی خواست این پیرزن از جاش تکون بخوره که یه وقت خدای نکرده چیزیش بشه ..
ناهار كه خوردیم مامانم رفت خوابید . منم ظرفها رو شستم و باز رفتم تو اتاقم .. نمی دونم چم شده بود .. همش فکر و خیال تو سرم می اومد
هر چی خواستم بشینم یه كم درس بخونم نشد .. یه حسی داشتم .. نمی دونم دلشوره بود؟.. ناراحتی بود ؟ .. حوصله ام سر رفته بود ؟ تنهایی اذیتم میکرد ؟ چی بود ؟ هر چی بود داشت کلافه ام می کرد ...
پا شدم تل و برداشتم زنگ زدم به نیما . اونقدر گوشی رو نگه داشتم كه قطع شد . ولی جواب نداد ... اس ام اس دادم نیما تو رو خدا به من زنگ بزن . نگرانتم ...
نكنه گوشیشو دزدیدن . نكنه تصادف كرده ... سعی كردم بیخیال این فكرها شم و زنگ زدم به یلدا .. نیم ساعتی با اون حرف زدم .. از همه چیز گفتیم با هم .. ولی از نیما نگفتم . نمی خواستم به زبون بیارم كه شرایط غیر عادیه . اینجوری دلشوره ام بیشتر می شد . بعد از قطع کردن تل بازم دلشوره اومد سراغم ..
کسی هم نبود که باهاش حرف بزنم .. پاشدم آهنگ شاد گذاشتم بلندش کردم تا حواسم پرت بشه .. صدای مامانم در اومد .. تو دلم گفتم این آماده بود من آهنگ بذارم غر بزنه ؟ می ذاشتی یه دقیقه می خووند .. شدید کلافه شده بودم .. بازم به نیما زنگ زدم و باز هم جواب نداد . رفتم تو اتاقم .. بدبختی خوابمم نمی برد که بگیرم کپه مرگمو بذارم .. به زور باز رفتم سر درسم . یه دو ساعتی الکی خودمو با کتابام و جزوه هام مشغول کردم تا زمان بگذره ... حداقل بابا می اومد یه کم اوضاع فرق می کرد .. نمی دونم چرا امروز انقدر من حس بدی داشتم که اینطوری شده بودم ؟
...
ساعت طرفای 5 بود مامانمم دیگه بیدار شده بود و تو اشپزخونه مشغول شام درست کردن بود .همزمان هم با تل داشت حرف می زد .. از نیما هنوز خبری نبود . اس ام اسمو هم جواب نداده بود ... می ترسیدم یه جا كار داشته باشه منم زنگ بزنم شاكی شه ... یهو به ذهنم رسید كه الان اگه یلدا بود می گفت احتمالا رو كاره ... از مجسم كردن نیما با یه دختر دیگه حسودیم شد . مجبورم صادقانه اعتراف كنم .
ولی اون لحظه دعا كردم خدا جوون داداشیم سالم باشه . با هركی و هر كجا كه می خواد باشه . رفتم پیش مامانم . یه کم وول زدم کنارش و دو تا چایی ریختم برا خودمون .. دیگه واقعا از دلشوره داشتم می مردم .. فقط تند تند صلوات می فرستادم . خواستم به مامانم بگم مامان نیما دیر نكرده كه صدای زنگ موبایلم از تو اطاقم منصرفم كرد . دویدم طرفش و شمارشو نگاه کردم . نمی شناختم !! .. با تعجب گوشیو جواب دادم ..
یه صدای نا آشنا از اون طرف گفت : خانم ندا حكیمی ؟
با تعجب گفتم بله ؟
- شما آقایی به اسم نیما حكیمی می شناسید ؟
پاهام شل شد و نشستم روی تخت . اشكام راه افتاد . خدایا نیما ...
با بغض گفتم آقا داداشمه . تو رو خدا چی شده ؟
- گوشی
یكی دو ثانیه بعد صدای دیگه ای گفت الو ؟ ندا ؟ 2.3 ثانیه اول نشناختمش .. بعد با تعجب گفتم نیماااااا تویی ؟
نیما : آره .. هیچی نگو .. اسم منو نبر
تمام بدنم یخ شد .. فهمیدم یه چیزی شده .. خدایا فقط نیمای من سالم باشه ..
نمی دونستم باید چی بگم ؟
مامان که متوجه نشده بود داشت هنوز حرف می زد
گفتم مامان حواسش نیست . من تو اطاقمم ... نیما چی شده ؟ کجایی ؟ این شماره کجاست ؟
با یه حالتی که هم می خواست من هول نکنم هم خودش هول بود گفت ندا شلوغش نکنیااااا .. فقط پاشو بی


مطالب مشابه :


رمان دو نیمه ی سیب2

رمان ♥ - رمان دو نیمه ی سیب2 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمانرمان رمان




رمان دو نیمه ی سیب7

رمان ♥ - رمان دو نیمه ی سیب7 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود *رمان دو نیمه ی سیب*




دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم برای کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم, دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم pdf,




دانلود رمان روزای بارونی pdf

دانلود رمان روزای بارونی pdf رمان دو نیمه سیب جلد دانلود رمان روزای بارونی pdf.




دانلود رمان آنشرلی

رمــــان ♥ - دانلود رمان آنشرلی http://s3.picofile.com/file/7505663545/Anne_Of_Avonlea_1.pdf.html. رمان دو نیمه سیب




دانلود رمان بغض خاموش

دانلود رمان بغض خاموش رمان دو نیمه سیب جلد ،pdf ،ایپد،تبلت




برچسب :