خاطرات ازدواج» خواستگار بارون
جشن تولد يك سالگي پسرم بود، از آنجا كه خانه كوچك بود، تصميم گرفتيم
اين جشن را در خانه پدر و مادرم بگيريم، البته بگويم يك جشن خودماني، من
و شوهرم و چند تن از اقوام نزديك به همراه داداش و زنداداش و سه
خواهرم... از آنجا كه اولين سالگرد تولد بچهام بود، شور و ذوق خاصي
داشتم، بعدازظهر يكي از روزهاي بهاري بود و ما مشغول تزيين اتاقها بوديم
كه ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. ما در آن ساعت روز منتظر كسي نبوديم،
مادرم چادر سر كرد و به طرف در حياط رفت، وقتي كه در را باز كرد، يك زن و
مرد را جلوي در ديد. مادرم آنها را به داخل راهنمايي كرد. خيلي عجيب بود،
خواستگار خواهر بزرگم بودند كه در بانك كار ميكرد و بدون هماهنگي به
منزل ما آمده بودند. در يك زمان نامناسب، پيش خودم گفتم حالا چه وقت
خواستگار آمدن است. نميدانم اين اتفاق را باور ميكنيد يا نه...
پس از يك ربعي تا چايي دم بيايد، باز صداي زنگ در به صدا در آمد، اين دفعه
شوهرم رفت و در حياط را باز كرد. اين بار مقابل در دو مرد بودند و يك زن نه
اين ديگر امكان نداشت، باز هم بدون هماهنگي و براي خواستگاري از همان
خواهرم آمده بودند. از ناراحتي گوشهاي نشستم و در حكمت خداوند متعجب
بودم، دو خانواده خواستگار به همديگر چپ چپ نگاه ميكردند تا اين كه
خواستگاراني كه تازه به خانهمان آمده بودند، تصميم گرفتند كه بروند و روز
ديگري بيايند. خواهرم براي هر دو خواستگار چاي برد. خواستگار اولي با
خواهرش آمده بود و خواستگار دومي هم با پدر و مادرش بايد بوديد و
ميديديد كه چه جوي در اتاق حاكم بود، هيچ كس حرفي نميزد تا اينكه
خانواده خواستگار دومي گفتند، ميرويم و وقت ديگري ميآييم و همين را
خواستگاران اول هم گفتند و پس از دقايقي از خانه بيرون رفتند. پس از رفتن
آنها، ما هم شروع كرديم به تزيين اتاق با بادكنك و كاغذكشي. اما لحظاتي
بعد، دوباره صداي زنگ در خانه به گوش رسيد. اين بار ديگر كفرم بالا آمده
بود. جلوي در باز همان خواستگاران دوم بودند. ميگفتند يك كوچه آن طرفتر
ايستاده بودند تا خواستگاران قبلي بروند و آنها به داخل بيايند. خواستگار
دومي با خواهر و شوهرخواهرش آمده بود، از قضا شوهرخواهر خواستگار،
شوهرم را شناخته بود و آشنايي دست داد كه چند سال پيش در فلان اداره
با هم همكار بوديم و شوهرم به ياد آورد. به همين خاطر او را به اتاقي برد
كه آنجا را تزيين كرده بوديم. او تا چشمش به كيك تولد افتاد، به شوهرم
گفت: من تا از اين كيك تولد نخورم از اين جا نميروم، من ديگر خيلي
عصباني شده بودم و با اشاره چشم و ابرو به شوهرم فهماندم كه مبادا
دست به كيك بزند چرا كه قرار بود از اين كيك عكس بگيريم. در دل خداخدا
ميكردم تا آنها هر چه زودتر بروند، پدرم به آنها گفت: اجازه بدهيد در اين باره
فكر كنيم و بيشتر با هم آشنا شويم، چون در حال حاضر موقعيت مناسبي
براي اين كار نيست. به هر حال آنها رفتند تا روز ديگري بيايند. تحقيقات ما در
روزهاي آينده در مورد اين خواستگاران كه بدون هماهنگي آمده بودند آغاز
شد، ايراد هر دويشان اين بود كه هيچ كدامشان با هماهنگي براي
خواستگاري نيامده بودند و اين به هيچ عنوان معنا نداشت.
به هر حال تحقيقات نشان داد كه اولين خواستگار قبلا زن داشته و او را طلاق داده، خواهرم دوست نداشت، همسر مردي شود كه پيش از اين ازدواج كرده بود. در رابطه با خواستگار دوم هم بگويم كه او با اتومبيل پسرخالهاش آمده بود در حالي كه گفته بود اتومبيل خودش است، از مال و منالش گفته بود كه فهميديم هيچ چيز ندارد و... اين شد كه پاسخمان به آنها منفي بود. خواهرم مدتي بعد با مرد دلخواهش ازدواج كرد، از آن زمان 25 سال ميگذرد، پسر من حالا 26 سال سن و يك پسر يك ساله دارد. ثمره ازدواج خواهرم، هم دو پسر ميباشد.
آنچه خوانديد خاطرهاي بود كه توسط پ.ن برايمان ارسال شده بود.
گذشت شوهر من
همهچيز از سال 1372 آغاز شد. من آن زمان دختري 22 ساله بودم با سري پرشور و دلي عاشق. آن زمان در رشته داروسازي (سال دوم) تحصيل ميكردم و حدود يك سالي بود كه با همسرم آشنا شده بودم. او مهندس عمران بود. علاقه ما نسبت به هم روز به روز افزونتر ميشد. يكروز صبح كه از خواب برخواستم با احساس گزگز در دست و پايم كه با حالت خوابرفتگي همراه بود كمي ترس برم داشت. عصر همان روز مرا نزد يك متخصص مغز و اعصاب حاذق در آن زمان بردند و در كمال تعجب مشخص شد كه من دچار بيماري «MS» هستم. از آن روز، روزگار بر من تيره و تار شد. انگيزه و علاقهام نسبت به همهچيز از بين رفت. احساس محبت به همسرم كه ممكن بود با ترحم همراه شود مرا آزار ميداد. دوستانم را به منزل راه نميدادم تا مرا ببينند. از اين به بعد كارم به پزشكان اعصاب و روان كشيده ميشد و داروهاي آنان هم باعث ميشد تا من يا خواب باشم و يا افسرده...
روز به روز روحيهام خرابتر و من افسردهتر ميشدم. همسرم هر روز با دستهگلي بسيار زيبا به ديدنم ميآمد و اصرار داشت با آموختن سهتار، نقاشي و... مرا سرگرم كند. اما افسوس كه به كلي خود را در اوج افسردگي و مواجهه با مرگ ميديدم. خوب به خاطر دارم كه يك روز روي رختخواب از هوش رفتم و من را به بيمارستان رساندند و حدود 15 روزي آن جا بستري بودم. در آن زمان چند سري آمپول كه به تازگي كشف شده بود و از سوئيس برايم فرستاده بودند به من تزريق ميشد تا اينكه يك روز متخصص مغز و اعصابي كه به تازگي از آمريكا برگشته بود مرا ويزيت نمود، او فرشته نجات من بود و تمام داروهاي اضافي مرا قطع نموده و فقط داروي ضدافسردگي را برايم تجويز كرد. با اين روش درمان به سرعت حالم رو به بهبودي رفت. با فيزيوتراپي مداوم، لحظه به لحظه عضلات پايم به مانند سابق ميشد... مهمتر از همه، ياريهاي بيشائبه همسرم (در تمام طول بيماريام) روز به روز بيشتر شد. همسرم در آن 6 ماه، به خوبي خودش را به ما شناساند. او كه پرورش يافته در خانوادهاي محترم و سالم و دوست داشتني بود تمام نشانههاي يك انسان والا را براي من و خانوادهام به نمايش گذاشت. دو ماه پس از اين اتفاق همسرم پافشاري كرد كه زودتر ازدواج كنيم، ازدواج او با يك دختر نيمه بيمار كه معلوم نبود چند صباح آينده بيمارياش برميگردد يا نه. مردانگي خود را در حرفهايش به اثبات رساند و خانوادهاش هم فداكاري بزرگي در حق من كردند. خدا را شكر بعد از ازدواج ما و گذراندن شرايط سختي كه در زندگي داشتيم پس از دو سال خدا دختر نازنيني به ما داد و نام او را ليلي گذاشتيم. اين دختر حالا ده ساله و مايه افتخار من و پدرش است. پس از گذشت 14 سال بيماريام ديگر عود نكرد و حتي دكترها هم مشكوك شدند. چيزي شبيه MS بوده است. من هماكنون در دو داروخانه مشغول به كار هستم و سعي ميكنم تا جايي كه بتوانم يار بيماران باشم. خداوندا بابت همهچيز سپاسگزارم.
ش - ع از تهران
مطالب مشابه :
كيك تولد آرشا جان
۱۸ ارديبهشت تولد يك سالگي پسرم بود و به چيديم .سالن را با بادكنك و كاغذهاي رنگي تزيين
تزیین تولد
کیک تولد 5 سفارش بافتنی دست بافت با قیمت خیلی قرار دادن عروسكها داخل بادكنك:
خاطرات ازدواج» خواستگار بارون
آنها، ما هم شروع كرديم به تزيين اتاق با بادكنك و من تا از اين كيك تولد نخورم از اين جا
تزئین تخم مرغ با نخ ,گل رز , صدف , رنگ , برگ
* تعدادي بادكنك تزيين تخم مرغ با يك گل رز ساده مي تواند جلوه خاصي به سفره تزئین جشن تولد
تـزيـيـن سالاد
تـزيـيـن سالاد لباس هاي جالب به وسيله و طرح بادكنك. نظر سنجي امتياز با شماست
دلنوشته هاي زيبا همراه با عكس
دلنوشته هاي زيبا همراه با عكس عكس تزيين درخت هاي لباس هاي جالب به وسيله و طرح بادكنك.
رمان لجبازی با عشق (فصل دوم)
بهت زده بود و گفت سعيد دوباره افراد كلاس هويي كشيدند و دكتر تاريخ تولد بادكنك باد كرده
برچسب :
تزيين تولد با بادكنك