مرغ طوفان
هنوز خستگى راه را درنکرده و يک فنجان چاى نخورده بود که ديد در قهوهخانه، همهمه و غوغائى بلند شد. هر کس تو قهوهخانه بود سراسيمه بيرون دويد. يوسف ثروتمند هم دنبال آنها بيرون آمد و ديد حيوانات، ديوانهوار از بيابان رو به مردم مىدويدند. گردباد عظيمى به جلو مىآمد و هر چه در سر راهش بود نابود مىکرد. يوسف شنيد که مردم مىگويند: |
- 'مرغ طوفان، مرغ طوفان!' يوسف از پيرمردى که نزديکش بود پرسيد: 'چه شده؟' |
پيرمرد گفت: 'مرغ طوفان است، به هيچکس رحم نمىکند' . مرغ طوفان هر لحظه به آبادى نزديکتر مىشد تا بالأخره به قهوهخانه رسيد. |
يوسف که تازه مىخواست بفهمد لذت خوشى چيست و نمىخواست دست از جانش بشويد، در مقابل مرغ طوفان به خاک افتاد و دستهايش را بهطرف او بلند کرد و التماس کرد که: |
- رحم کن، رحم کن! هر چه بخواهى به تو مىدهم، حاضرم تمام ثروتم را به تو تقديم کنم؟ فقط جان مرا نگير! |
مرغ طوفان جواب داد: 'خوب! تو بهقدرى به زندگى علاقه دارى که من حاضرم به التماس تو گوش بدهم. اما تو بايد با من يک شرط بکني!' |
يوسف که بهخاطر جانش به هر کارى حاضر بود گفت: |
- هر چه بگوئى اطاعت مىکنم. |
مرغ طوفان گفت: 'اگر من به تو رحم کنم، بايد نسل تو را از روى زمين بردارم. تو هرگز نبايد پسرت را داماد کني. اگر تو اين شرط را بشکني، من روز دامادى او حاضر مىشوم و عوض جان تو، جان پسرت را خواهم گرفت!' |
بهنظر يوسف اين شرط بهقدرى در آن وقت سهل و ساده آمد که فوراً قبول کرد. |
سالها گذشت. |
يوسف مدتها بود که از سفر گذشته بود و به خوشى مىگذارند و از عجايبى که در سفر ديده بود، براى دوستانش نقل مىکرد. |
يوسف فقط از مرغ طوفان چيزى به کسى نمىگفت. معلوم هم نبود که آن شرطى که با او بسته بود به ياد داشت يا فراموش کرده بود. |
اين را نمىدانيم ولى وقتى که پسرش بزرگ شد، خيلى زيبا شد و يک روز بهاري، گلجهان، دختر يکى از خانهاى ثروتمند را براى محسن پسر يوسف خواستگارى کردند. |
گلجهان هم خيلى قشنگ و زيبا بود، عروسى برپا شد، سى شب و سى روز جشن گرفتند، شب سى و يکم ـ يعنى شب عروسى ـ سررسيد، در همان دقيقهاى که ملا مىخواست عروس را عقد کند، ساز و آواز و رقص ساکت شده بود، فقط صداى بلبل خوشآواز شنيده مىشد که يک دفعه صداى ترسآورى بلند شد، يوسف از دور صداى مرغ طوفان را شنيد و بر خود لرزيد. در همين بين مرغ طوفان وارد حياط شد. |
طوفان به چشم مهمانان که از ترس و وحشت خشکشان زده بود بهصورت حيوانى درآمده بود که نصف بدنش مثل الاغ و نصف ديگرش مانند پرنده عظيمى بود، نوک درازى داشت و بهجاى دست، بالهاى بسيار بزرگى داشت. پرنده، با صداى بلند فرياد زد: |
- يوسف! تو قرارداد ما را فراموش کردي، من آمدهام جان پسرت را بگيرم. |
همه مهمانها خيلى دلشان سوخت و با گريه و زارى دستهاى خود را بهسوى او دراز کردند. |
مرغ طوفان به ناله و زارى مردم توجه کرد و گفت: |
- خوب من حاضرم جان يکى از نزديکان محسن را بگيرم. اول کسى که داوطلب شد، خود يوسف پدر محسن بود. رفت جلو گفت: |
- پسر من نبايد بميرد، جان مرا بگير زود باش. |
مرغ طوفان با پرهاى مخوف خود او را گرفت و در آغوش کشيد و سخت فشارش داد و دوبار به قلب او نوک زد. يوسف طاقت نياورد و شروع کرد به التماس نمودن که او را رها کن. |
دومين نفر، مادر بزرگ محسن بود که حاضر شد بهجاى محسن هلاک شود ولى او هم به محض اينکه در آغوش پرنده عجيب فشرده شد و نوکى به قلبش خورد، به التماس افتاد و بعد تمام اطرافيان يکىيکى حاضر شدند و هيچکدام طاقت نياورده و ديگر هيچکس حاضر نبود که بهجاى محسن بميرد. حتى گلجهان هم که خيلى محسن را دوست مىداشت نتوانست طاقت بياورد. |
مرغ طوفان هم به زيبائى او رحم نکرد. داماد جوان با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و نمىخواست بميرد، اما با غرور سر خود را بلند کرد و نزديک مرغ طوفان رفت. |
مرغ طوفان قهقهٔ ترسآورى زد، چشمهاى خونخوارش درخشيدن گرفت. هنوز او بالهايش را بلند نکرده بود که ناگهان دخترى دواندوان رسيد و فرياد زد: |
'صبر کن!' و خودش را بهطرف مرغ طوفان انداخت، گيسوان بلند او تا زمين مىرسيد و چشمهايش از گريه ورم کرده بود. چادر کهنه او از پشت سرش آويزان بود ولى با همان لباس کهنه و بىرنگ بهقدرى زيبا بود، که بىاختيار همهٔ مهمانها آه حسرت کشيدند. |
پرنده وحشتآور پرسيد: 'تو کيستي؟' |
- من ظريفه دختر نوکر يوسف هستم. |
من و محسن با هم بزرگ شدهايم، وقتى که ما بچه بوديم، خيلى همديگر را دوست داشتيم، ما را از هم جدا کردند و حالا اگر تو او را بکشى من هم خواهم مرد. |
مرغ طوفان او را در ميان بالهاى بزرگ خود از نظرها پنهان کرد و به قلب او نوک زد. ظريفه تکانى خورد ولى زارى و التماس نکرد. |
مرغ طوفان بالهاى خود را بيشتر و سختتر فشرد و دفعه دوم به قلب او نوک زد. ظريفه ناله کرد ولى باز هم التماس نکرد، آن وقت پرنده غولپيکر با تمام نيرو دختر را فشار داد و دفعه سوم به قلب او نوک زد، ظريفه فريادى کشيد ولى اين بار هم التماس نکرد. در اين وقت بالهاى سياه مرغ طوفان آويزان شد. و نفس در سينهاش گرفت، نيروى محبت دختر قدرت مرغ طوفان را شکست. مرغ طوفان مغلوب شد و با صداى خفه گفت: |
- هيچکس در دنيا بعد از ضربت سوم منقار من زنده نمانده است، دختر در قلب تو نيروى عظيمى نهفته است! که آن نيرو مرا شکست داد، آن نيرو نيروى محبت است! در برابر آن مرگ هم چيزى نيست. |
اين حرفها را زد و غيب شد و ديگر هيچوقت در آن نواحى ديده نشد. محسن آن وقت فهميد که خوشبختى او در ثروت و کبر و نازِگل جهان نيست، بلکه در فداکارى و محبت ظريفه است. با او عروسى کرد و با کمال سعادت و مهربانى تا آخر عمر با هم زندگى کردند. |
هر سال در روز و ساعت عقد آن دو نفر بلبل خوشآواز به باغ يوسف مىآمد و آهنگهاى بىنظير خود را براى محبتى که مرگ را هم شکست داده است مىخواند. |
- مرغ طوفان |
- عمو نوروز ـ ص ۸۹ |
- گردآورنده: فضلالله مهتدى (صبحي) |
- انتشارات اميرکبير، چاپ سوم ۱۳۴۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
مطالب مشابه :
دانلود صدای حرف زدن کاسکو و مرغ مینا
شاه طوطی ، عروس هلندی ، برزیلی دانلود صدای یک مرغ مینای وراج دانلود صداي
مقایسه کاسکو و مرغ مینا کدام بهتر است ؟
کاکادو ، شاه طوطی ، عروس هلندی ، برزیلی ، قناری کاسکو و مرغ مینا دانلود صداي
مرغ طوفان
اوسنه و دا ستان ها - مرغ طوفان - مجموعه اي از داستان هاي بومي و ادبيات دانلود عکس; آپلود
نگه داری و پرورش عروس هلندی
نگه داری و پرورش عروس از آنجايي كه جثه عروسها بزرگتر از جثه مرغ عشق و (بخصوص صداي
برچسب :
دانلود صداي مرغ عروس