رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

چشمامو می بندم ، نور رنگی خیلی بدی تو سالن میچرخه ، سر درد گرفتم ، از اینهمه شلوغی ، سر و صدا .

داشتم با حسام یکی از دوستام که تو مهمونی دیده بودمش حرف میزدم ولی تقریبا هیچی نمی فهمیدم این همهمه اجازه نمیداد چیزی بشنوم فقط سرمو تکون میدادم ، با حسام یکم دورتر میریم و یه گوشه می ایستیم .

بهتر شد ، حداقل صدای همدیگرو میشنویم.

- کی اومدی حالا...؟

- یه هفته ای میشه.

- خوبه ، اون موقع که اومده بودی همش سرگرم بودی ولی این دفعه باید کلی باهم وقت بگذرونیم

نگاهش میکنم ، پنج سال پیش که برگشته بود خیلی وقت ها با هم بیرون میرفتیم حالا الان میگه سرگرم بودی . 

میخنده

- خوب بابا من سرگرم بودم .

- دیوانه 

یکم با هم حرف میزنیم ، از بچه ها میگه ، از اینکه چی کارا کردن تو این چند سال .

- میمونی دیگه ؟

- اگه بشه 

- چرا نشه ، میشه خوبشم میشه

به لیندا نگاه میکنم... این لیندا هم که انگار نه انگار از صبح منو هزار جا برده حالام بی خیال نمیشه . رد نگاهمو دنبال میکنه

- خیلی خانم زیبایه

زبیا بود ، شاید اگه اینقدر آرایش نمی کرد زیباتر میشد ، شاید اگه اونطوری تیپ نمی زد بهتر میشد .. هزار دفعه گفتم اینجوری نگردد ولی کو گوش شنوا ، جواب کوتاهی میدم

- آره 

- همین ، بابا این بیچاره از اون موقع که اومدی آویزونت بود تا من نجاتت دادم . اینقدر محبت میکنه من یه جوری میشم تو فقط میگی آره ...؟

- چی بگم ، بگم نه 

- بی احساسی دیگه ، ببین چطوری نگات میکنه

- بی خیال حسام

- ببین تو رو خدا ، خدا شانس بده ما که از این شانسا نداریم

- خجالت بکش 

- راست میگم دیگه ، پیر شدم رفت ، 33 سالمه هنوز تنهای تنهای تنهام

- تو که راست میگی 

- باور کن به جون اون دختره..

به سمتی که اشاره کرده نگاه میکنم... دختر زیبایی بود یا نبودشو نمیدونم چون واقعا اینقدر آرایش داشت که اصلا مشخص نبود ، هیکل بدی نداشت ولی از اون تیپ هایی بود که من اصلا نمی پسندیدم .

سرمو با خنده تکون میدم 

- مشخصه کاملا

یکم با حسام حرف میزنم و بعد میرم سراغ لیندا . خواهش میکنم بردیا

- لیندا خستم ، 

- یه کم دیگه بمونیم میریم دیگه عزیزم

با بی حوصلگی دستمو از تو دستش درمیارم بیرون

- فقط نیم ساعت ، بعدش میرم با تو یا بی تو .

- مرسی عزیزم

دیگه کم کم دارم از خستگی بیهوش میشم ، این مهمونی هم که امروز واقع بد موقع بود .

یکی از دوستای لیندا می یاد کنارمون و میشینه ، از نگاه خیره ای که میکنه خوشم نمی یاد ، بیخیال میشم ولی اون بیخیال نمیشه لیندام که کلا تعطیل ، با یه ببخشید بلند میشم و میرم یه نوشیدنی برمیدارم ، از شلوغی کلافه شدم ،میرم سمت آلاچیق های تو حیاط .

باید یه فکری بکنم نمیشه ، الان یه هفته ای هست اومدم و فقط مهمونی و بیرون رفتن با دوستا و البته لیندا .

دوست دارم دوباره برگردم تو کار سابقم تو بیمارستان ، کاری که میکنم برام خیلی ارزش داره ، نجات دادن جون آدماها برام خیلی پر اهمییته . 

حتما امشب با بابا صحبت میکنم . میخوام واسه مردم کشور کار کنم ، کار کردن تو بیمارستان و بیشتر از مطب شخصی دوست دارم ، اینجوری خیلی بهتره ، کار کردن تو بیمارستان مثل چند سال پیش ، مثل اون روزا .....اون روزا .

بالاخره از مهمونی در می یام بیرون بعد از رسوندن لیندا یه راست میرم سمت خونه تا با بابا صحبت کنم ، بعد از پیاده شدن لیندا یه نفس عمیق میکشم ، واقعا نمی دونم با لیندا باید چی کار کنم .

ماشین و پارک میکنم و میرم سمت ساختمون .

میخواستم در و باز کنم که از تو آشپزخونه صدای گریه می شنوم ، وایمسیتم ، شاید اشتباه شنیدم ، ولی نه ، میرم سمت در آشپزخونه ، از پنجره می بینم عزیز و زهرا خانم نشستن ، عزیز داره گریه میکنه مثل همیشه...مثل هر روز ،قلبم میگیره ، عزیز خیلی برام مهم بود از همون بچگی ، ولی نمی تونستم مرهمی باشم واسه درداش حتی شاید خودم هم یه دردی بودم براش ، دردی که بارانشو ازش گرفت .

- دلم براش شور میزنه ، دیگه طاقت ندارم .

- بسه تو رو خدا ، ایشالله هر جا هست سالم و سلامت باشه

- چی کار کنم ، چهار ساله ندیدمش ، چهار ساله تو حسرت دیدنش دارم می سوزم

- چی کار میشه کر د ، علی که دنبالش کرد پیداش نکرد ، اینهمه دنبالش گشتیم ، حتی پلیسم نتونست پیداش کنه، ایشالله خودش برمی گرده . 

- اشتباه کردم ، اشتباه کردم اون روز، خیلی دیر رفتم دنبالش ، روسیاهم ، جلوی بچم

- تقصیر تو چی بود ، تو فوری رفتی دنبالش ولی نبود ، بسه اینقدر تو این مدت خودتو عذاب دادی

- اصلا نباید میزاشتم بره ، نباید تنهاش میزاشتم ، باید باهاش میرفتم ، باران من پاک بود مثل برگ گل می موند، الان کجاست ؟ خدایا تا کی باید روزمو به یادش شب کنم ، تو کمک کن . 

صدای گریه عزیز دوباره بلند میشه ، دیگه نمی تونم اونجا بمونم ، برمیگردم عقب ، دیگه حال رفتن خونه رو هم ندارم ، میرم سمت باغ تا یکم قدم بزنم..

باران... باز باران... همیشه باران

چرا فراموش نمیشه، چرا فراموش نمیکنن ، چرا فراموش نمیکنم.

رسیدم ته باغ میرم و رو تاب می شینم ، اینجا بهشت باران بود ، بهشت باران..

باران کجایی الان ، پیش کی هستی ؟ خوشبختی ؟

همه دیدند عزیز تو این چهار سال چی کشید ولی هیچ کس ندید من چی کشیدم.. ندیدن من داغون شدم ، بدون باران ، بدون وجودش ، بدون بودنش ، فقط با یادش ، فقط با خاطرات خوبشچرا اینطوری شد ، چی کم گذاشتم تو اون چند ماه که باران با من ، با عزیز ، با زندگیش ، با آیندش اینطوری کرد...

همین جا بود که واسه اولین بار دیدمش ، همین جا بود که عاشقش شدم ... همین جا بود که دلم لرزید

چه روزایی بود ، اولین بار روزی مهمونی بود اون روز از بودن تو مهمونی خسته شده بودم که اومدم تو باغ و دیدمش ...... یه فرشته رو تاب نشسته بود .... شالش رفته بود عقب و موهاش تو باد حرکت میکرد .. همون روز بود که دلم لرزید .... لرزشش زندگیمو کاملا عوض کرد ....

اون موقع ها بود که واقعا شیرین بود واسم .... خودمو قانع میکردم پسر 20 ساله نیستم که عاشق بشم اونم کی ...؟

عاشق یه دختری که خیلی با من تفاوت سنی داشت ... ولی برام شیرین بود خواستنش

کم میدیدمش ولی همونقدر هم آتیش این عشق و زیاد میکرد.... خیلی زیاد... اونقدر که سست میشدم... بی اراده میشدم تو خواستنش...

باران تک بود .. الان 32 سالمه ولی تا الان به غیر باران کسی نتونسته دلمو بلرزونه .... رابطه با دخترا عادی بود ولی باران .. باران چیزی بود که میخواستم با همه وجودم .... حاضر بودم واسه داشتنش بجنگم ولی خیلی زود کنار کشیدم خیلی زود...چرا نجنگیدم....

چهار ساله دارم تو عذاب می سوزم ... چهار ساله دارم تو درستی و نادرستی دست و پا میزنم .... چهار ساله که دارم به خاطر اشتباهی که تو عصبانیت کردم میسوزم.... کاش هیچ وقت اون عکس ها رو تو شومینه نمی نداختم.... کاش هیچ وقت نمی نداختم ..

کاش نمی سوختن ... تا برم دنبالش ... شاید باران راست میگفت .. شاید دروغ بود.. شاید تهمت بود...

چرا همون موقع حرف هاشو گوش نکردم. باران پاک بود..؟ صادق بود.....؟

چهار ساله دارم تو این حس که شاید راست میگفت یا نه دست وپا میزنم اونقدر که احساس میکنم هر روز بیشتر دارم فرو میرم تو این باتلاق عذاب وجدان

اون عکس ها ... عکس هایی که زندگیم و نابود کرد.... یه نابودی مطلق .... کاش اون عکس و داشتم تا همون موقع می بردم کارشناسی ... کاش .. ولی حیف ، حیف که سوختن و یا سوختنشون زندگی منم به آتیش کشیدنند

برمیگردم به اون روز... به اون روزایی که هیچ وقت پاک نمی شن از ذهنم ...

بعد از ظهر عمل داشتم .... داشتم آماده می شدم برم بیمارستان ...

در زدند

- بفرمایید

نداست... می یاد تو 

- آقا این پاکت واسه شماست... لیندا خانوم هم پایین نشستند ، گفتند به شما بگم

- مرسی ندا خانم

- با اجازه

به پاکت تو دستم نگاه میکنم هیچ چی به غیر از اسمم رو روش ننوشتند ، باز میکنم

............................ نفس کشیدن یادم میره.... یادم میره به هوا احتیاج دارم واسه زندگی ... یادم میره همه چی.... 

اینا چی بودن..... دکمه پیراهنمو باز میکنم شاید بتونم نفس بکشم ... همه برگه ها رو از تو پاکت درمی یارم و میزارم رو میز...

قلبم انگار نمی زنه .... نبض ندارم انگار

اینا چی بود..... برگه ها رو برمیدارم .. شاید شوخی....؟

آدم با ناموسی کسی شوخی نمیکنه..... نه شوخی نیست

یه ساعتی هست نشستم و دارم به عکسا نگاه میکنم.... چی بودن.. هنوز باور نمیکنم... هنوز نمیخوام باور کنم... باران

داخل برگه ها یه ورقه بود که فقط نوشته بود

- میدونی باران خانم الان کجاست....................؟؟؟؟؟؟؟؟عصبانیم.... خون جلویی چشمامو گرفته...... باران تو چی کار کردی...؟

عکس ها رو برمیدارم و میرم پایین ... لیندا تو سالن نشسته بدون توجه به اون از در خونه در می یام بیرون و میرم سمت ساختمون عزیز

لیندا صدام میکنه ولی توجهی نمی کنم ... 

در و باز میکنم و میرم تو ... 

- باران

نیست.....باش باران ، خواهش میکنم 

میرم طبقه بالا در اتاقشو باز میکنم... خالیه ، نیست ، باران نیست

عصبانیم اوج میگیره ... باران الان کجا بود ، این وقت صبح باران کجا بود ، فکرای بد می یاد تو ذهنم 

شاید دیشب از خونه رفته باشه بیرون... شاید

از ساختون در می یام بیرون ، عزیز

- عزیز

- عزیز

عزیز هراسون از در آشپزخونه می یاد بیرون

- چی شده پسرم ؟

- باران کجاست

نمی دونم چی تو صورتم دید که ترسید ، چرا ترسید

- خونه است ... تو چرا اینطوری شدی بردیا جان.. چی شده ؟ 

- نیســــــت ، اون عوضی نیست ، کجا رفته این موقع صبح

- چی میگی بردیا خان ، عوضی کیه ؟

- باران کجاست عزیز

- خونه است. من صبح اومدم خونه بود شاید رفته دوش بگیره ... بزار برم بیبنم.... نمیگی چی شدی ، چی کارش داری ؟

- عزیز فقط الان بارانو برام پیداش کن


حرفی نمیزنه ، عصبانیم ، صدام بالاست ، لیندا و زهرا خان و ندا اومدن بیرون ، اینا اینجا چه غلطی میکنن . 

میرم تو سالن و منتظر عزیز می مونم ... تو دلم دعا دعا میکنم که با باران بیاد .. دعا میکنم که باران خونه باشه ... باران بیا .. الان بیا..

لیندا می یاد و کنار میشینه ، حوصلشو ندارم ، انگار می فهمه و هیچ حرفی نمی زنه 

طول میکشه اومدن عزیز

- زهرا خانم 

فوری میاد

- بله آقا

- برید ببینید عزیز کجا مونده

همین که میخواست از در بره بیرون عزیز می یاد تو 

نیست .... نیومد.... همه ی امیدم نا امید میشه 

انگار باری رو شونمه که دیگه نمی تونم تحملش کنم ، نمی تونم 

به عزیز نگاه میکنم

- خونه نبود، الان زنگ میزنم ببینم کجاست

- لازم نکرده ، می یاد خودش می یاد

هنوز عکس ها توو دستمه ، هنوز دستمه خیانت باران....

خیانت باران ، حتی تو ذهنمم نمی گنجه باران این کار و کرده باشه ، چرا.... من عاشقش بودم.. حاضر بودم جونمو واسش بدم.... میگفت عاشقمه... پس چرا

کاش می شد چشمامو ببندم و ببینم یه خواب بد بود ، یه کابوس بد


ولی نمیشه ، الان من اینجام ، ولی نمیدونم باران کجاست ، شاید با کسی قرار داشته

شاید میخواسته......

- بردیا جان ، چی شده که تو مثل مرغ سرکنده شدی ؟

به عزیز نگاه میکنم، بخون عزیز این دردی که تو چشمامه بخون.. بخون درد مردی رو که الان تا مرز سقوط پیش رفته... بخون درد مردی رو که از زنش ، عشقش ، زندگیش نارو خورده .

نه هنوز مطمعن نیستم باران باید بیاد و بگه کجا بود.. اون میگه .. باید بگه که کجا بوده... باید توضیح بده 

- ......

- با باران چی کار داری ، کاری کرده ؟

آره خیلی کارا کرده ، خیلی کارا باهاش دارم

- عزیز یادته چند ماه پیش که رفتی مکه

- آره پسرم یادمه

- یادته من و باران یه صیغه شش ماه خوندیم واسه اینکه نره تبریز و بمونه کنکور بده

با تردید سرشو تکون میدهباید می گفتم ، باید خیلی زودتر از اینا میگفتم ، ولی باران نذاشت ، شاید ، شاید منو نمی خواست ، شاید میخواست اینقدر طولش بده تا من از تب و تاب بیوفتم ، شاید نمی خواست با من باشه... ولی نه ، خودش میگفت عاشقمه ، پس دلیل نداشت ...

- من ، یعنی ما با هم رابطه داشتیم

سرمو بلند میکنم تا نگاهش کنم... پلک نمیزنه ، هنوز حرف من و هضم نکرده 

- چی ، چی کار کردید؟

- عزیز الان بحث من این نیست . درسته ما با هم رابطه داشتیم ولی باران زنم بود ، شاید خلاف عرف بود ولی خلاف شرع نبود

از رو صندلی بلند میشه. عصبانیه ، اونم مثل من عصبانیه ، هردومون به خاطر بی اعتمادی...عزیز به من اعتماد کرد ، من به باران اعتماد کردم 

- من به شما اعتماد کردم آقا .

- منم از اعتماد شما نمی خواستم سوء استفاده کنم ، قرار بود زنم باشه ، نه معشوقم

عزیز اسمم و بلند صدا میکنه..... از کلمه معشوقه ، باران فقط معشوقه من بود.. یا معشوقه خیلی ها.. دستمو مشت میکنم... باران معشوقم نبود ، زنـم بود .

- دوسش داشتم ، خیلی زیاد ، قرار بود ازش خواستگاری کنم ، میخواستم زنم بشه میخواستم مال من بشه ، ولی...

- یعنی چی این حرف ها ، باران الان کجاست ، تو میدونی؟

- اون آشغال هر جا باشه پیداش میکنم و حسابشو میرسم

- کی .... خدایا گرفتار شدم ، من که نمی فهمم چی میگه ، میگی با باران رابطه داشتی ؟ چی کار کردی با باران ؟

منم بلند میشم می ایستم .. تعجب میکنم از حرف عزیز

- من ، من با باران چی کار کردم ، عزیز بیا و ببین باران با من چی کار کرد . 

دستمو دراز میکنم سمت عزیز تا عکس ها رو بگیره... با تردید می یاد جلو و عکس ها رو از دستم میگیره

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دیدم افتاد .

- عزیز ، عزیز

بلندش میکنم ، میزارم رو مبل

- زهرا خانم ، یکی بیاد کمک

همه بالای سر عزیز جمع شدن ولی کن یه گوشه نشستم و دارم سیگار میکشم .

سخت بود ببینی ، سخت بود درک کنی .

- دروغ ، به خدا دروغه ، باور نکنید

زیر لب زمزمه میکنم دروغ ، کاش که دروغ باشه ، کاش که 

- اگه دروغه پس باران الان کجاست ، کی شده بی خبر از خونه رفته بیرون که حالا بی خبر رفته ، عزیز باران کجاست ، من یه مردم ، مرد ، عزیز این عکس ها نشونه ی خیانت باران به منه عزیز ، می بینی زنه من بغل مردای دیگه است ، زن من ...

- الان می یاد ، من می دونم دروغه ، می یاد و میگه کجا بوده حتما دلیل قانع کننده ای داره .

زیر لب زمزمه میکنم امیدوارم ، امیدوارم .- سلام

سرمو برمیگردونم و نگاهش میکنم.... دلم میلرزه... چه خواستنی شده... آرایش کرده... کم ، ولی آرایش کرده .. باران زیاد آرایش نمیکرد.... بوی عطرش آدم و مست میکنم.... باران به ندرت از عطر استفاده می کرد.... همیشه از بوی تنش مست میشدم ولی الان عطر زده بود .

سرمو برمیگردونم ، چشمامو می بندم . انگار باران با اومدنش خط بطلانی کشید به افکارم ، باران عطر زده بود ، آرایش کرده بود ، حتما دلیل خاصی داشته ، یه دلیل خاص .

نگفت ، نگفت کجا بوده فقط نگاه کرد ، نمی دونم چرا حرف نزد ، نمی دونم چرا از خودش دفاع نکرد ، شاید راست بوده ، چرا وقتی بهش گفتم برو ، رفت....

عزیز هنوز داره گریه میکنه ، زهرا خانم داره به زور آب قند میده بخوره ، لیندا هنوز نشسته ، نمی دونم چرا اینجاست ، نمی دونم چرا نمی ره ، حوصله فکر کردنم ندارم که ببینم چرا اینجاست ، بی قرارم ، یاد ندارم تو زندگیم اینقدر احساس بیچارگی کرده باشم....

باران من و نابود کرد..... من و عشق و اعتماد من و نابود کرد... ارزششو داشت .... نمی تونم باور کنم اون چشمایی که از فرط تعجب نمی دونست چی کار کنه به من خیانت کرده..... تو چشمای باران همه چی دیدم الا دروغ و خیانت .... پس چرا نگفت کجا بوده.. چرا نگفت ؟

میرم تو اتاقم ، نیم ساعتی می مونم ، داغونم ، داغون تر ازهر زمان دیگه ، زنم ، زندگیم ، خدایا نمی دونم چی کار کنم

دیونه شدم از اتاق می یام بیرون و یه راست میرم سمت در ... باید برم پیش باران.. بـــاید..

در اتاق و باز میکنم ، رو تخت دراز کشیده همین که منو میبینه بلند میشه .

می رم تو اتاق و در اتاق قفل میکنم

به چهره اش نگاه میکنم ، ناراحته ، ولی چرا ؟

نمی دونم چرا اون کارا و کردم ، نمی دونم چرا ؟

بازم بی اراده بودم پیش باران ، داشتم خودمو قول میزدم ، میدونستم باران نمی تونه خیانت کنه ، ولی چرا حرف نمی زد ، پس چرا 

میخوام برم ، ولی میشنم رو تختش ، نگاهش میکنم ، من عاشقش بودم.... ولی اون چی کار کرده بود با من .

میرم نزدیکتر ، چشماشو می بنده ، لبام که به لباش میرسه ، انگاری که فراموش میشه.. فراموش میکنم ، چی داشت تو وجودش که منو مشتاق تر میکرد ، بی قرار تر میکرد ، نمی دونم ولی هر چی احساس داشتم ریختم تو وجودش..

چشمام باز میکنم هنوز بسته اش ، دوباره یادم می افته ، عکس ها ، حرف ها و در نهایت سکوت باران

میرم عقب تر چشماشو باز میکنم ... 

- میخواستم ببینم می تونی در عین حال با چند نفر باشی ، صبح با یکی ، الان با من ، شبم با یکی

گفتم ، گفتم تا بسوزه همونطوری که من داشتم می سوختم ، دیدم و خوشحال شدم از غمش .... دیدم چشماش و که بارونی شد ، ولی دلم آروم نشد ، دلم آروم نمیشه... 

از رو تخت بلند شدم ، کیفه پولمو آورده بود برمیدارم ، چند تا تراول از توش درمی یارم و پرت می کنم رو تخت

- خیلی خوش گذشت و البته لذت بخش بود

می یام بیرون از اتاق ، در می بیندم ولی پایی واسه رفتن ندارم ، میخوام بمیرم... میخوام بمیرم ، چی کار کردم با باران ، باران با من چی کار کرد....باران رفت ، موقع رفتن بازم گفت ، باز گفت که دروغه ، گفت که میفهمید که اشتباه کردید.. ولی بازم باور نکردم ... 

چهار سال گذشته ولی حرف آخر باران هنوز هم یادمه

- عزیز مواظبم بردیام باش

مواظب بردیام باش ، مواظب من...... ما چی کار کردیم با زندگیمون 

روزای بعد از رفتن باران سخت بود ، خیلی سخت هنوز چند دقیقه از رفتن باران نمی گذشت که عزیز رفت دنبالش ، پیداش نکرد ، گریه کرد، زار زد ، ولی پیداش نکرد ... سخت بود ولی کاری که باران با من کرد سخت تر بود..

میرم تو اتاقم عکس ها از رو میز برمیدارم و میزارم تو پاکت ، میشینم رو صندلی نمی دونم چی کار کنم ، شب شده ، هوا تاریک شده ولی من هنوز رو صندلی نشستم .... باران کجایی الان؟

همه فهمید اون شب از رابطه من و باران ، همه فهمیدند ولی کاش یه جوری دیگه ای می فهمیدند ، با شادی ، نه با غم .

من باران و میخواستم ولی چرا اینطوری شد ؟

آخرای شب بود که لیندا اومد تو اتاقم ، اینقدر چرت و پرت گفت، حرف زد ، با حرفاش تحریکم کرد .

دوباره عکس ها رو از تو پاکت درآورد بیرون و به رخم کشید انتخابم رو ، به رخم کشید خیانت باران .

عصبانی شدم ، که ای کاش نمی شدم ، که ای کاش خودمو کنترل میکردم و عکس ها نمی داختم تو شومینه تا پاک کنم هر چیزی رو که نشونه ی خیانت باران بود ، تا نبینم چی به سره زندگیم اومده بود .

امان از اون روزا ، علی نصفه های شب رسیدغوغا به پا کرد .

ماجرای صیغه ، رابطه ی من با باران ، کار باران ، بیرون انداختن باران همه و همه شد علی که داشت از فرط عصبانیت سکته میکرد .

دنبالش گشت خیلی زیاد ، روزها ، هفته ها ، ماه ها.... 

به هم جا سر زد کلانتری ، بیمارستان ها ، پزشکی قانونی

آب شدن عزیز و همه میدیدند ، اما کسی نمی دید که من چطوری دارم از درون داغون میشم .

باران الان کجا بود ، اون که کسی رو نداشت....پس... 

سخت بودن اون روزا ، نمیدونستم کارم درست بود یا نه

سوختم ، سوختم و دم نزدم... بعد یه مدت همه ناامید شدن از پیدا کردنش..... علی برگشت سر درس و دانشگاهش ولی با کمر خمیده هنوز که هنوز هنوز دل من و علی با هم صاف نشده... منو مقصر گم شدن باران می دونست ، شاید واقعا همینطور بود و شاید نه ، داشتم تو شک و عذاب وجدان دست و پا میزنم ، تو شک باران ، تو قضاوت کردنم ، شاید باران واقع به من خیانت میکرد و شاید ناعادلانه قضاوت کردم.....

چهار سال .... چهار سال تمام تو تنهایی سوختم ، سوختم بدون اینکه کسی بفهمه ، زندگی کردم تو تنهایی ، بعد از باران اینجا دیگه حکم زندان و داشت برام ، رفتم... رفتم تا فراموش کنم...فراموش کردم ، عادت کردم ، نمی دونم ولی حالا بعد چهار سال دوباره همه چی منو یاد باران میاندازه.... این خونه ... این تاب ... این باغ ...

یاد اون روزایی می یوفتم که ازم فرار میکرد ، یاد اون روزایی می یوفتم که تو خواستنش دست و پا میزدم ، یاد اون روزایی که از خجالت سرشو پایین می نداخت..... یاد روزای با هم بودن ، یاد روزایی که میخندید ، باختم ، دلمو به خنده هاش باختم....

کاش هیچ وقت اون عکس ها نبود ، کاش هیچ وقت سوخته نمیشد ، کــــــــــــــاش

دیگه خسته شدم از اینهمه دودلی ، خسته شدم از شایدها ، خسته..

سالها گذشته ... سالهایی می تونستن بهترین سالهای زندگیم باشن ، سالهایی که می تونستم کنار باران باشم ..

باران ، چه کردی بامن.....چشمامو میبندم و یه لبخند می یاد رو لبم ، چه روزایی بود بعد رفتن عزیز ،فکر میکردم علی و باران تو یه خونه تنها می مونن ، عصبانی بود... خیلی زیاد ...

بارانم با حرف هاش آتیش عصبانیتم بیشتر میکرد ولی بعد اینکه فهمیدم اشتباه میکردم ، دنیام شد بهشت... دنیام شد باران... دنیام شد عطش خواستن باران

سخت بود درک خواستن من براش .. حق داشت .. باران من همش 17 سالش بود.... باران من... اون هنوز باران من ... باران من...

اولین باری که بوسیدمش وو خوب یادمه.... اون شب ، که خسته از فشار عمل و از دست دادن مریض اومدم خونه ، باران بود... کنار من....

چشمای زیباش نگران بود .. به خاطر من .. به خاطر حال من

از خود بی خود شدم ... چشماش از خود بی خودم کرد .. ارادمو سست کرد ... خواستن باران شیرین بود....

اون قدر شیرین که به خاطرش از همه چیم میگذشتم....

روزای بعد خواستن باران ، فرار باران از من ، ابزار عشق من... .و درنهایت با هم بودن و که هیچ وقت و با هیچ کس دیگه تجربه نکرده بودم.... همه خیلی زود اتفاق افتاد...

بودن با باران متفاوت بود.... خیلی متفاوت تر از اون چیزی که فکر میکردم ... ظریف بود ، زیبا بود ، شیرین بود .. اون قدر که احساس میکردم خیلی زود میشکنه... .....باران تک بود 

همه اون روزا رو یادمه ... به یاد اون روزا زندگی کردم.. اون روزایی که الان بعد از این همه مدت که به یادشون می یوفتم نفسم میگیره ....

خوب یادمه بعد از اون شب باران ناراحت بود .. اذیت شده بود ... حرف هام .. کارام همه رو خوب یادمه .... 

آروم کردنش بهترین کاری بود تو دنیا که دوست داشتم انجام بدم ... بغلش بگیرم ، نوازشش کنم.... بوش کنم..... از بوی تنش مست میشدم...... اونقدر مست که دیگه نمی تونستم جلوی خودو بگیرم تو خواستنش

روزای شیرینی که دیگه تجربه نکردم ..... هیچ وقت

بودن با باران مثل رویا بود ولی الان بعد از سالها درست وایستادم سر نقطه اول..... سر نقطه ای که عاشق شدم..... سر نقطه ای که متنفر شدم

فارغم از تمام حس ها..... فارغ ... خالی ... 

این روزا خالی تر از همیشم ... خالی تر از وقتی که رفت... خالی تر از وقتی که با سکوتش تنهام گذاشت .....

می ترسم .. وقی یاد سکوتش می یوفتم می ترسم... وقتی یاد چشم های بارونیش می یوفتم می ترسم

کاش همون موقع ترسیده بود... کاش تو اوج عصبانیت خودمو کنترل میکردم... کاش اینقدر تند برخورد نمی کردم که چهار سال تو درست یا غلط بودن تصمیم دست و پا بزنم.... 


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :