وحشی امادلبر22
**
روی مبل های قهوه ای رنگ سالن نشیمن
نشسته بودیم..همونطور که به شینا نگاه میکردم فنجان قهوه رو روی میز گذاشتم...درست
رو به روی من نشسته بود ولی حواسش جای دیگه ای بود...صورتش رو آرایش ملایمی پوشانده
بود و لباس نسبتا پوشیده ای به همراه شلوار جین به تن داشت...صدای کوروش که قسمت
دیگه ای از مبل ها نشسته بود سکوت رو شکست:
--اوضاع تجارت توی
ترکیه چطوره؟
کمی به طرف جایی که نشسته بود متمایل شدم و با
لبخند مخصوص به خودم گفتم:
--چطور؟نکنه میخوای تجارت توی ایران
رو بسپری به بابات و خودت بیای اینجا؟!
خنده ی ملایمی کرد
و گفت:
--نه..اصلا همچین قصدی ندارم..کارم اونجا دیگه
گرفته..اگه بخوام بیام اینجا کلی وقت میبره تا بخوام خودم رو مطرح کنم...حاضر نیستم
همچین ریسک بزرگی بکنم...
پاهام رو روی هم انداختم و شینا رو
زیر نظر گرفتم و گفتم:
--باید واسه داشتن بعضی چیزا ریسک
کرد...
سرم رو به طرف کوروش برگروندم و ادامه
دادم:
--اگه ریسک نکنی همیشه درجا
میزنی!
--من هم اهل ریسکم ولی نه به این خطرناکی...اگه
بیام و همه ی داشته هام رو ببازم دیگه توان دوباره ساختنش رو توی خودم
نمیبینم...راستش واسه کار دیگه ای ازت سوال
کردم..
--چه کاری؟
نفس عمیقی
کشید...یکم تعلل کرد و گفت:
--من یه رفیقی توی ایران دارم...تازه
کارش رو شروع کرده ومیخواد با یه حرکت خودش رو بالا بکشه...تصمیم داره توی صادرات
نمد و پارچه های بافته نشده به ترکیه فعالیت کنه...چند وقت پیش این رو بهم
گفت...خیلی داره دنبال راهی برای اینکار میگرده...حالا که تو رو دیدم میخواستم
بدونم میتونی کمکش کنی؟
کمی فکر کردم و
گفتم:
--ایران توی کیفیت و مرغوبیت نمد واقعا عالی عمل
کرده...ولی متاسفانه من نمیتونم کاری بکنم..چون اینجور موارد جزء ریزه کاری های
واردات ترکیه حساب میشن و من با موارد خاص تر کار میکنم...نفت...سوخت های معدنی و
یا حتی مس...البته موارد جزئی تر هم توی حوزه ی فعالیت های من هستند ولی تا به حال
نمد وارد نکردم و فکر نمیکنم سود زیادی برای من داشته
باشه....
کوروش که تا الان روی زانوهاش خم شده بود کمرش رو
صاف کرد و به مبل تکیه داد و گفت:
--اوه..اصلا یادم
نبود...راست میگی...فکر کنم بهتره خودش یه راه حلی پیدا
کنه...
خندیدم و
گفتم:
--درسته من فعالیتی توی این قسمت ندارم ولی امشب
میگم یکی از خدمتکارها شماره ی وارد کننده ی این محصول رو برات بیاره...اون میتونه
به دوستت کمک کنه..
لبخند محجوبانه ای زد و
گفت:
--واقعا
ممنونم..
--خواهش
میکنم.
نگاهی به شینا انداختم و
گفتم:
--برو ببین منیر کجا مونده؟وقتی خدیجه خانم نباشه
یادشون میره چطور باید سرویس بدن.
شینا خواست بلند
بشه که کوروش با خونسردی گفت:
--فکر میکنم همین
یه فنجان قهوه بس باشه...امشب خواستم دور هم باشیم تا در مورد چیز دیگه ای صحبت
کنیم...
شینا منتظر من رو نگاه کرد..سرم رو به معنای تایید
پایین آوردم...دوباره سرجاش نشست..کوروش باقی مونده ی قهوه اش رو به لبهاش نزدیک
کرد و بعد از نوشیدنش به آرومی به سرجای قبلش بازگردوند... به طرف شینا چرخید و
گفت:
--نظرت راجع به ترکیه
چیه؟
شینا پوزخندی زد و به من نگاه کرد و
گفت:
--با اینکه نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدی باید
بگم آدمای خودخواه و بی منطق توی این کشور تا الان زیاد
دیدم...
منظور شینا رو درک کردم...ولی فقط جدی نگاهش
کردم...نمیدونستم تو سر کوروش چی میگذره...کوروش خندید و نیم نگاهی به من انداخت و
گفت:
--این رو خودمم میدونم..ولی منظور من چیز دیگه ای
بود..توی این چند روزی که اینجا بودم خیلی باهم حرف زدیم...میدونم چه اتفاقایی برات
افتاده و چه مشکلاتی رو داشتی...و این رو هم میدونم که کیان بهت بزرگترین کمک رو
کرده...من فردا میخوام برگردم ایران...خوشحال میشم تو رو هم
برگردونم.
اخمام رو توی هم کشیدم..حواس هیچکدومشون به من
نبود...با لحنی جدی گفتم:
--شینا هیچ جا
نمیره.
کوروش متوجهم شد ... بهم نگاه کرد و
گفت:
--چرا؟مگه این دختر رو نمیخوای به کشورش
برگردونی؟خوت بهتر میدونی جای شینا اینجا نیست.جای اون بین مردمشه...چون خودش این
رو میخواد..
بدون اینکه تکونی به خودم بدم یکی از ابروهام رو
بالا انداختم و گفتم:
--اون هیچوقت همچین چیزی رو نخواسته
و نمیتونه که بخواد...
کوروش به سمت
جلو خم شد و گفت:
--داری بی منطق حرف میزنی
کیان...بزار خودش تصمیم بگیره...من فردا باید برگردم ایران..بابا دست
تنهاست...خوشحال میشم من جای تو این کار رو بکنم...بهم اعتماد کن....نمیزارم هیچ
اتفاقی برای شینا بیفته...
نگاهم رو از کوروش گرفتم و به شینا
دوختم..اون هم منو نگاه میکرد...با نگاه کردن بهش بی قرار میشدم...بی قرار و
خوخواه...من هم خم شدم روی زانوهام و چشمم رو به طرف کوروش برگردوندم و
گفتم:
--یه بار گفتم...شینا ترکیه
میمونه.
--اما کیان
من...
--تمومش کن..
--کیان...
--گفتم تمومش
کن...
از جام بلند شدم...و با اخم خیره شدم به شینا و
گفتم:
--نمیدونم شینا بهت چی گفته...یا چه حرف هایی
بینتون رد و بدل شده...ولی اینو بدون که من از حرفم برنمیگردم...و دیگه نمیخوام
چیزی در مورد این موضوع بشنوم..
هم من اخم کرده
بودم هم شینا...نگاهم رو گرفتم..میز رو با آرامش دور زدم...به طرف پنجره ی رو به
حیاط رفتم و به آرومی ادامه دادم:
--شب نشینی خوبی
بود...در مورد موضوع رفیقت هم رسیدگی میکنم...حالا میتونین برین استراحت
کنین..
سکوت سنگینی سالن رو گرفته بود...کسی نه از جاش
تکون خورد و نه حرفی زد...نیاز به آرامش داشتم...صدای بلند شدن یک نفر از روی مبل
اومد...ولی به جای اینکه به طرف در بره داشت به من نزدیک میشد...لحظاتی بعد صدای
کوروش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
--کیان میخوام
منطقی باهات حرف بزنم..من هنوز تمام حرفام رو به تو
نگفتم...
چشمام رو آروم بستم...نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار
میکنه..چرا اومده بود و دست گذاشته بود روی نقطه ای که من حساسم...چرا از بین این
همه آدم همه برای شینا میشن دایه ی مهربان تر از مادر...چرا اونو میخوان؟چرا میخوان
به اون کمک کنن...دختر کمه؟بدون اینکه چشمام رو باز کنم با صدای نسبتا عصبی ای
گفتم:
--شینا برو بسته ی سیگارم رو با فندک از توی اتاقم
بیار...
لحظاتی بعد صدای باز و بسته شدن در اومد...کوروش
که همچنان پشت سرم ایستاده بود با لحن آروم و سوالی ای
گفت:
--مگه شینا یه خدمتکار نیست؟!پس چطور بهش انقدر
اعتماد داری؟اون حتی میتونه وارد اتاق تو بشه...آدمایی مثل من و تو که تاجریم
میدونیم نباید به کسی اعتماد کرد و فرصت
داد...پس....
برگشتم طرفش...باعث شد مکثی بکنه....ابروهام رو
توی هم کشیدم و با نگاهی ریز شده اومدم وسط حرفش و
گفتم:
--تو چرا بهش اعتماد میکنی؟من مدت زیادی باهاش
بودم...ولی تو چرا میخوای برگردونیش ایران؟
--این فقط یه
پیشنهاده..
خنده ی کوتاه و عصبی ای کردم و
گفتم:
--چطور میتونی روی یه پیشنهاد انقدر پافشاری
کنی؟آره ...من و تو یه تاجریم...تاجرا هم خیلی تیزن...با یه نگاه میفهمن آدم رو به
روشون از حرفاش قصد داره یا نه...پس منو ساده فرض
نکن...
نفس عمیقی کشید..توی چشمام زل زد و بعد از کمی
سکوت با بیخیالی گفت:
--میخوام بیشتر باهاش آشنا
بشم...
ثابت نگاهش کردم...فکر کردم اشتباه شنیدم...لبخندی
روی لبهام اومد و کم کم به خنده ای صدا دار تبدیل شد...ناگهان خندم رو قطع کردم
دوباره جدی شدم...کمی بهش نزدیک تر شدم و
گفتم:
--شوخی کردن با من عاقبت خوبی نداره کوروش...حتی
برای یه آشنا...
کوروش هم جدی نگاهم کرد و
گفت:
--ولی من اصلا شوخی نکردم...بدم نمیاد از اینکه
بیشتر باهاش آشنا بشم...توی زندگیم فرصتای زیادی رو از دست دادم..بابا اصرار زیادی
به ازدواج من داره...مدتیه دنبال یه دختر خوب میگردم..نمیخوام دوباره اشتباه نامزدی
قبلم رو بکنم...شینا از همه نظر عالیه...اخلاقش به خودم شبیهه...میبرمش ایران..کمی
رفت و آمد میکنیم..اگه تونستیم با هم کنار بیایم نامزد میکنیم...گذشته ی شینا هم
برای همیشه دفن میشه...انقدر تجربه دارم که دیگه احساسی رفتار نکنم ...من دیگه عشق
و عاشقی رو نمیخوام..فقط یه زندگیه آروم و بدون دغدغه هدف منه...شینا به من گفته تو
میخوای برگردونیش ایران...پس دیگه مشکلی نمیمونه...اگه شرایطمون هم به هم نخورد
خودم تمام وسایل آرامشش رو توی ایران فراهم میکنم...اگر
هم...
اون حرف میزد و من لحظه به لحظه عصبی تر
میشدم...یه حس بد...شک...بدبینی به وجودم افتاده بود...دستام رو جلوی بینیم اوردم و
گفتم:
--هیش...
کوروش متعجب نگاهم
کرد...برای لحظه ای چشمام رو بستم تا بتونم جلوی داد زدنم رو بگیرم...کمی بعد چشمام
رو باز کردم...مشکوک و با خشونت کوروش رو زیر نظرم گرفتم و
گفتم:
--شینا چیکار کرده؟چیکار کرده که تو همچین فکرایی
به ذهنت رسید؟در عرض سه روز چطور میتونی از همراه کردن یه دختر با خودت حرف
بزنی؟!!مگر اینکه اون بهت پا داده باشه..
--منظورت رو
نمیفهمم.
دلم میخواست گردنش رو خورد کنم..فکر تماس بدن شینا
با کوروش داشت مثل خوره وجودم رو میخورد...شینا طناز بود...لوند بود...هر مردی با
دیدنش ه*وس بودن باهاش رو میکرد...و این کوروش رو هم شامل میشد...اون لحظه هیچ دلیل
دیگه ای به ذهنم نمیرسید. یقه ی کوروش رو چسبیدم و به صدایی آروم ولی عصبی
گفتم:
-- بهش نزدیک
شدی؟
در سالن باز شد و شینا داخل اومد...ولی با دیدن
وضعیت ما سرجاش ایستاد و دیگه جلوتر نیومد...کوروش در حالیکه از رفتار من شوکه شده
بود..بهم نگاه کرد و گفت:
--من فقط میخوام باهاش معاشرت
کنم...اون دختر آزاده..این سوال ها برای چیه؟
یقه اش رو محکم تر
توی دستام گرفتم و با عصبانیت و اخم گفتم:
--کی گفته اون دختر
آزاده؟شینا آزاده ولی نه برای رابطه داشتن با یه مرد...اون دوست دختر منه...فقط
میتونه با من باشه و با من رابطه داشته
باشه...میفهمی؟
چشمام رو ریز کردم و
گفتم:
--بهت نگفته یه روز سوگلیه من
بوده؟
کوروش ناباور
نگاهم میکرد...خودمم نمیدونستم چرا این حرفا رو زدم..ولی الان راضی بودم..حرفایی
بود که باید زده میشد... چرا باید با کوروش معاشرت کنه؟میتونه اون زمان رو با من
باشه...ساده و بی فرهنگ نبود که لیاقت بودن با من رو نداشته باشه...ولی الان چیز
دیگه ای داشت عذابم میداد...به شینا نگاه نمیکردم...حساب اون رو بعد از کوروش
میرسیدم...دندونام رو روی هم فشار دادم و
غریدم:
--نگفته؟
کوروش به خودش اومد
و گفت:
--در مورد اتفاقات توی اون خونه بهم گفته...ولی
اینکه دوست دخترت بوده باشه!!...تا به حال حرفش پیش نیومده..باور کن من نمیدونسم
کیان...ولی شینا اصلا با برگشت به ایران مشکلی نداشت...من برای همین فکر
کردم...
خیالم کمی آسوده شده بود...ولی هنوزم عصبانی
بودم..اومدم وسط حرفش و گقتم:
--واسه اون مورد
خودم آدمش میکنم...هرمشکلی که بین من و اون پیش بیاد خودمون حلش میکنیم.بهش اجازه
نمیدم حرف برگشت به ایران رو بزنه...
چند ثانیه ای توی
چشمای کوروش زل زدم تا حساب کار بیاد دستش...بعد از اون یقه اش رو ول کردم و به
شینا خیره شدم که تمام حواسش به اینجا و حرفای من و کوروش بود...کمی اخم داشت...از
کنار کوروش گذشتم و به سمت شینا رفتم...کوروش که ترسیده بود من حرفاشو باور نکنم و
بلایی سر شینا بیارم برگشت و گفت:
--کیان صبر کن..من
خودم برات همه چی رو توضیح میدم...
به حرفش توجهی
نکردم...رسیدم کنار شینا...با اخم و خشونت عمیقی زیر نظر گرفتمش...اون هم بدون
اینکه چشماش رو بدزده نگاهم کرد...
--دنبالم
بیا
نگاهم رو ازش گرفتم و از کنارش عبور کردم...در
سالن رو باز کردم و خارج شدم..سعی کردم ظاهر خونسردم رو تا اتاق حفظ کنم...قلبم با
حس عجیبی میزد...مالکیتم با حرفایی که به کوروش زدم روی شینا دو چندان شده بود...به
کجا رسیده بودم؟به دوستی با شینا؟دلم میخواست مدتی رو با شینا بگذرونم...باهاش
باشم...برای اولین بار میخواستم با داشتن شینا بدونم چه حسی نسبت بهش دارم...از این
به بعد اون همراه من میشد...همراه تک تک لحظه های من ....تا این ذهن و قلب لامصب
برای یه مدت هم که شده آروم بگیره ...میخواستم این بار با یه دختر ایرانی رابطه
باشم...رابطه ای که تمام هدفش برطرف کردن ن*یاز ها و سودکردن نباشه...من هم باید یک
روزی ازدواج میکردم...میتونستم شینا رو امتحان کنم..اون دختر زرنگ و محکمی
بود...
در اتاقم رو باز کردم و بدون اینکه ببندمش وارد
اتاق شدم..رو به تخت و پشت به در ایستادم...لحظاتی بعد شینا هم وارد شد...بدون
اینکه برگردم گفتم:
--در رو
ببند...
در با صدای آرومی بسته
شد...
--بیا
نزدیک....
صدای کفش هاش رو
شنیدم...
--نزدیک
تر...
بازهم حرکت کرد..اینبار دقیقا کنارم ایستاده
بود...به سمتش برگشتم. و نگاهش کردم...دستم رو بردم جلو...منظورم رو فهمید..پاکت
سیگار به همراه فندک رو توی دستام گذاشت...یه نخ سیگار بیرون کشیدم و آتیشش
زدم....پک اول رو محکم زدم و دودش رو بیرون فرستادم..از بین دود خیره به شینا نگاه
کردم..خودم رو بهش نزدیک تر کردم...دست آزادم رو زیر چونش گذاشتم...سرم رو طرفش
بردم و در حالیکه هنوز باهاش چشم تو چشم بودم
گفتم:
--حرفامو پایین
شنیدی؟
چون چونش رو آروم گرفته بودم با حرکت نرمی خودش رو
آزاد کرد و نگاهش رو دزدید و گفت:
--آره.
--خب؟
--نمیخوام باور
کنم.
کمی تعجب کردم ولی ظاهر خودم رو حفظ کردم...هرگز
نمیتونستم بزارم شینا از دستام در بره...لحظه ای بدون بودنش واقعا کلافم
میکرد...حتی اگه خودش نمیخواست اجبارش میکردم...به آرومی
گفتم:
--چرا؟دلیلی هم داری؟درک نگاهات به من سخت
نیست...نگاهی که اون شب انداختی...یا نگاهی که توی حیاط جلوی کوروش بهم کردی...پس
چرا نمیخوای باورش کنی؟
سرش رو بلند کرد..توی چشمام زل
زد..مردمک قهوه ای رنگش چشماش میلرزید...احساس زیادی توی نگاهش بود...دلم برای
داشتن چشماش ضعف رفت...تمام صورتش زیر سلطه ی نگاه های من بود...لبهاش رو از هم باز
کرد و گفت:
--چون
نمیتونم..
سرش رو کج کرد و به یه طرف دیگه چشم دوخت...اینبار
سرش رو با خشونت بین دستام گرفتم و گفتم:
--نگفتم دوباره
حرفت رو تکرار کن...دلیلت رو بگو تا بشنوم...
دستام رو محکم پس
زد...با شدت ازم فاصله گرفت و گفت:
-- چون نمیتونم
باور کنم که بهم حسی داری...تو فقط خودخواهی...تو منو نگه داشتی تا برنگردم
ایران...به من فکر نمیکنی...به احساس من فکر نمیکنی لعنتی...میخوای اینجا باشم و
حرص بخورم...ولی من نمیخوام بمونم و بیشتر از این بهت وابسته بشم و بعد از یه مدت
مثل طناز و دخترای دیگه دور انداخته بشم... چرا؟چون لیاقت بودن باهات رو
ندارم...چون به عنوان یه دختر بدکاره وارد اینجا
شدم...
با تک تک حرفاش قلبم کوبشش بیشتر میشد...به طرفش
رفتم...با دستام دو طرف بازوهاش رو نگه داشتم..با چشمهای وحشی و بیرحمش نگاهم
کرد....سرم رو به گوشش نزدیک کردم وگفتم:
--تو چه بخوای چه
نخوای از این به بعد با منی...
سرم رو فاصله
دادم...با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
--تو نمیتونی به من
زور بگی...
خندیدم..لج کردنش رو دوست داشتم..جای من با اون
عوض شده بود..اون عصبانی بود و من خونسرد...دیگه خودم نبودم...شده بودم همون کیانی
که قلبم اداره اش میکرد...با لذت نگاهش کردم و
گفتم:
--میتونم
پوزخند زد و
گفت:
--نمیتونی..چون من مثل بقیه ی دخترایی نیستم که
بهشون زور میگفتی...من باهمشون فرق دارم...
بهش نگاه
کردم..چشماش حس عجیبی رو بهم میداد...پکی به سیگار زدم...هرچی خشن تر و بیرحم تر
میشد احساسم هم بیشتر میشد...با یه حرکت به طرف خودم کشیدمش...نتونست واکنشی نشون
بده...لبهام رو روی گونه های داغش گذاشتم...عمیق و طولانی..اون شوکه شد ولی من خمار
عطر تنش...دود سیگار رو کنار گونه اش بیرون دادم.... و به آرومی
گفتم:
--آره...با همشون فرق
داری...
حس کردم آروم شده...چون نفس هاش بی صدا شده بودن و
فقط بالا و پایین رفتن سینه اش نشان از نفس کشیدنش داشت...همون طور که من آروم تر
از همیشه شده بودم...میدونستم تمام حرفاش کذبه...چون میخواست که باهام باشه و فقط
میترسید...ولی من ای ترسو ذره ذره ازش دور میکردم...باید همون طور که من باورش کردم
اون هم باورم میکرد...سرم رو کنار لاله ی گوشش بردم و در ادامه ی حرفای قبلم
گفتم:
--با همشون فرق داری چون تو
...
مکثی کردم سیگار رو به لبهام نزدیک کردم..پک دیگه
ای بهش زدم و گفتم:
--یه دختر وحشی
ای...
و لاله ی گوشش رو هم بوسیدم..خیالم راحت بود از
اینکه فقط متعلق به منه...دیگه بوسیدنش رو اشتباه نمیدونستم..نزدیک شدن بهش حق من
بود...حقی که حتی خودش هم نمیتونست ازم بگیره...ازش فاصله گرفتم...نگاهی بهش
انداختم..چشماش بسته بود...چقدر این حالت زیبا بود...باز هم سیگار رو به لبهام
نزدیک کردم و با نگاهی خیره به چهره ی دلنشین شینا پک زدم..آروم چشمهاش رو باز
کرد...برعکس انتظاری که داشتم نگاهش هنوز رگه هایی از خشم و بیرحمی داشت...با همون
نگاه زل زد بهم و گفت:
--تو از من هم وحشی
تری...
با حرفش خندم گرفت...دود سیگار رو با خونسردی
بیرون فرستادم...از حالت من حرص توی چشماش بیشتر شد...روش رو برگردوند و به طرف در
رفت..جلوش رو نگرفتم...فرصت برای داشتنش زیاد بود..امشب تازه اولین شب بود...اولین
شبی که رسما اعلام کردم شینا دوست دختر منه...یعنی حتی بالاتر از یک سوگلی...از
اتاق خارج شد...با فکر اینکه امکان داره برگرده سالن پایین و کوروش رو ببینه من هم
حرکت کردم که صدای در اتاقش اومد...با خیالی آسوده سرجام ایستادم...آسوده تر از
هرشبی...آروم تر از هر وقتی و خمار تر از هر
زمانی....
مطالب مشابه :
وحشی امادلبر5
رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق
رمان وحشی امادلبر1
رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق
وحشی امادلبر20
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر20 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)
وحشی امادلبر22
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر22 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)
دانلودروزای بارونی
تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید - دانلودروزای بارونی رمان وحشی امادلبر
دانلودرمان افسونگر برای موبایل
تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)
برچسب :
رمان وحشی امادلبر