همسایه من قسمت21

 
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...برای یه لحظه همه جا سفید سفید بود کم کم یه هاله ای از آدمای دور و برم دیدم ...اصوات نامفهومی شنیدم ....
- مورد خاصی نیست یه ضرب دیدگی .. منتها شدت ضربه زیاد بوده باعث بیهوشی شده ... پیشونیش که شکسته بود رو هم بخیه زدیم جواب سی تی شونم الحمدا.. مورد مشکوکی رو نشون نمیداد... بهوش اومد میتونید ببرینشون ...تازه یادم افتاد چی شده بود ... شروین .. سرعت ... عصبانیت و اون ترمز لعنتی ....توی همین حین صدای شروین اومد که گفت :- آقای دکتر مثل اینکه بهوش اومد ...نگاهی انداختم به اونسمت که هاله ای از یه مرد سفید پوش بود ...با صدای خش داری گفتم:- خیلی تار میبینم ...دکتر رو کرد بهم و گفت :- میدونم خانوم شما یه ضربه ی محکم به سرتون خورده ....در چه حد تار ....از بین 1 تا 10 یه عدد بگین ...- 8 فقط یه هاله ای میبینم ...صدای عصبی شروین اومد :- کیانا دروغ نگو تار میبینم ... سی تی اسکنت هیچ مشکلی نداشته ...عصبی جیغ زدم :- به قرآن تار میبینم!!!!!!!!!!!!!!!!!! این آشغال رو بفرستید بیرون نمیخوام صدای نحسشو بشنوم ..دکتر به آرومی به یه نفر دیگه که اونم سفید پوش بود گفت :- بهتر این آقا رو از اتاق ببرید بیرون و یه لیوان آب بهشون بدید ... شروین بی هیچ حرفی رفت بغض کردم و گفتم :- من خوب میشم؟؟؟!!- معلومه خوب میشی... این طبیعیه بعد از ضربات محکم و بی هوشیه دو ساعته ممکنه تا یه ساعت تار ببینی حالا بهتره استراحت کنی .. یک ساعت دیگه بر میگردم ...خواست بره که ناخودآگاه گوشه ی ی لباسش رو گرفتم و گفتم :- نذار شوهرم بیاد تو!!!آروم دستم رو توی دستش گرفت و با گفتن خیالت راحت باشه ... رفت ...!!!از جام با سر گیجه بلند شدم ... هی اطرافو گاه میکردم چشمامو باانگشتم باز میکردم .. یبستم باز دوباره بازشون میکردم ولی همه چی .. بازم تار بود ... اونقدر گریه کردم تا رفته رفته دوباره خواب رفتم ...نمیدونم ساعت چند بود که هوشیار شدم ... سرم سنگین بود و برای یه لحظه همه چی اومد تو ذهنم ... میترسیدم چشمام رو باز کنم ... ولی باید میفهمیدم چه بلایی سرم اومده ... آروم دوباره لای چشمام رو باز کردم ... هنوزم همه جا تار بود ولی نه به اندازه ی اول ... دلم ریخت .. شاید داشتم رفته رفته خوب میشدم .. ولی بازم انگار به همه جی رو از پشت یه مه نگاه میکردم شروین کنارم روی یه صندلی خواب رفته بود ... با نفرت صورتمو کردم اونور و زنگ مخصوص پرستار رو فشار دادم .. چند ثانیه ای نگذشته بود که خانومی وارد شد و من رو که دید رو کرد و گفت :- چطوری عزیزم؟؟؟!!- هنوز تار میبینم!! نه در حد اول ولی ... بغض کردم ..مگه نگفتم شوهرم ...- آروم باش!!!! الان میگم دکتر کشیک بیاد ..شوهرتم .. ما از پسش بر نیومدیم .. حق داره نگرانته ...پیش خودم گفتم ... آره خودش کرده.. نگرانم هست .. ...با رفتنش شروین که از خواب پاشده بود دستم رو گرفت و گفت :- بهتری ...؟؟؟!!دستم رو محکم کشیدم از توی دستش بیرون و پشت بهش دوباره دراز کشیدم ...دلم گرفته بود ... اگه تا آخر عمر همه چی اینجوری تار میموند چی؟؟؟!! خدایا ... خوب شم!!!!! نمیدونم چرا ولی همون لحظه دلم مشهد و حرم امام رضا خواست .. .. دوباره بغض کردم ... فکر نمیکردن اینقدر ضعیف شده باشم .... چند ساعتی به همین نحو گذشت .. کلافه بودم .. با اینکه دیشب شام نخورده بودم ولی میلی به صبحناه ای که برام آوردن نداشتم حتی لقمه ای که شروین برام گرفته بود رو با عصبانیت پرت کردم رو زمین و سرش داد زدم :- ازت متنفرم!!!!!!! محبتت ارزونیه خودت ... گمشو از اینجا بیرون ...اونم بی حرف رفته بود ...استرس داشتم .. خیلی زیاد دکتر کشیک گفته بود صبح متخصص مغز و اعصاب میاد و الان نمیتونن نظری بدن ...نردیکای یازده بود که یه مرد نسبتا جوون و بسیار خوش پوش که فکر کنم به زور سنش به 40 میرسید وارد شد و با لبخند و لهجه ی یکم نا ملموس فارسی و خنده ی روی لب گفت :- خانوم کیانا ... من دکتر قهرمانی متخصص مغز اعصاب هستم ..- سلام ..جواب سلامم رو با یه لبخند داد و بعدش با یه چراغ قوه چشمم رو معاینه کردو درباره ی میزان تاریه دیدم و نوعش سوال کرد و بعدم چیزی نوشت و داد دست پرستار ... و قرار شد یک ساعت دیگه چشمم رو با دستگاه توی اتاقش معاینه کنه ...موقعی که داشت میرفت رو کردم سمتش و با صدای نالونی گفتم :- فکر مکنید خوب بشم ...برگشت سمتم و بی رو در بایستی از شروین دستم رو توی دستش گرفت و با لبخند گفت :- کیانای عزیز ... من نمیذارم دختر خانومی با چشمای به زیبایی چشم شما که نماد کشورم و شرقه اتفاقی براش بیفته .. به احتمال زیاد به اعصاب چشمت صدمه وارد شده برخی موارد این صدمه در کوتاه مدت ترمیم میشه و گاهیم ... مادام العمر باقی میمونه که اونوقت باید یا کانتکت لنز بذاری .. یا اینکه ..عینک بزنی ... ولی من احتما میدم مال شما با گذشت زمان بهتر میشه ...هر چند نظر قطعیم رو بعد از معاینه با دستگاه بهتون میگم .. بعدم نیم نگاهی به شروین کرد و انگار از پرستارا چیزی شنیده باشه گفت :- شاخه گلی مثل شمارو باید باغبون خوب ازش نگه داری کنه... نه اینکه باعث پژمردگیش بشه !!موقعی که دکتر از اتاق رفت بیرون شروین .. با عصبانیت روکرد به من و گفت - مرتیکه اسم دکتر رو یدک میکشه اومده دست تورو گرفته و لبخنده دختر کش میزنه !!! بر خلاف تصور شروین به نظرم دکتر قهرمانی با اون لهجه ای که داشت بزرگ شده ی خارج از کشور بود و توی فرهنگی که بزرگ شده بود دلداریه دکتر به بیمارش ازین طریق امر عادی بود و چه بسا تاثیر گذار .. چون واقعا یه آرامش نسبی ای پیدا کردم .. البته اگه شروین میذاست ... واسه ی همین رو کردم بهش و گفتم :- شمام اسم دکتر رو یدک میکشیدی با 500 نفر .. بله!!!!- کیانا اینقدر گذشته ای رو که مو به مو برات تعریف کردم رو نزن تو سرم ... از صداقتم پشیمونم ....عصبی گفتم :- من از همه چی پشیمونم ... حالام برو زنگ بزن به مامانم بگو بیان تهران ... نمیخوام ریخت تورو تحمل کنم .. مگه نشنیدی اعصاب چشممه ... بیشتر ازین عصبیم نکن ...حرفی نزد ولی موقع بیرون رفتن از اتاف در رو محکم کوبید ...احمق ... فکر نمیکنه اینجا بیمارستانه ... با گفتن این حرف دوباره رو خت ولو شدم و با کلافگی چشما رو بستم و منتظر شدم برای معاینه ببرنم اتاق دکتر قهرمانی .. تقریبا یکم بعد از نهار که از گرسنگی زیاد و دل ضعفه چند لقمه به زور فرو دادم یه پرستار با ویلچیر اومد دنبالم و من رو با خودش برد سمت اتاق دکتر البته شروینم بعین عجل معلق همون موقع سر رسید ولی با گفتن تنها میخوام برم ... پشت در نشست و کلافه دستی تو موهاش کرد و منم بی توجه به پرستار اشاره کردم و و ارد شدیم ...دکتر لبخندی زد و معاین رو شروع کرد با بیشتر از چهارتا دستگاه چشمم رو معاینه کرد و بعدش لبخندی زد و گفت :- خوشبختانه اعصاب چشمت صدمه ای انچنانی ندیدن و به مرور ظرف 3-5 روز چشمت به حالت اول ب میگرده ... ولی به خاطر این ضربه ای که به سرت خورده و باعث شده اعصاب چشمتم صدمه ببینن فشار قرنیه داری ... البته نه در اون حد که مشکلی پیش بیاد ولی بد نیست یه متخصص چشمم نگاهی به چشمت بندازه ... به هر حال من تخصصم اعصابه و تا اونجا که مربوط به من بود خیالت رو راحت کردم ...ازش تشکری کردم که باعث شد سری به نشانه ی تواضع خم کنه .. اومدم که از در برم بیرون ناخودآگاه برگشتم سمتش و گفتم :- دکتر یه خواهش به شوهرم نکین من خوب میشم ... میخوام یکم ادب بشه !!!خنده ای کرد و با مهربونی گفت :- خیالت راحت خانوم کیانا ...لبخندی زدم و خداحافی کردم و به محض خروج از اتاق لبخندم رو با اخم ناراحتی عوض کردم و به پرستار گفتم :- کی باید چشم پزشک رو ببینیم ... ویلچیر رو حرکت داد و گفت :- اگه میخوای الان توی اتاقشونن ...- پس من رو ببرید ...شروینم دوباره پشتمون راه افتاد و موقعی که داشتم میرفتم تو دم در نشست ...دکتر چشم پزشکم که دکتر محتشم نام داشت تمام حرفای دکتر قهرمانی رو تایید کرد و گفت :- ضربه باعث فشار قرنیه شده باید سعی کنید عصبانی نشید و داد نزنید چون این دو عاملیه که سبب میشه به قرنیه بیش از پیش فشار بید .. از نظر من هم تاری دیدتون تا نهایت یک هفته کامل از بین میره و لزومی نداره هیچ دارویی مصرف کنید و میتونید مرخص بشید ...بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون رو کردم به شروین و گفتم : - برو دنبال کارای ترخیصم میخوام برم خونه .. با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :- یعنی مشکلی نداری؟؟!!- چرا لی دکترا کاری ازشون بر نمیاد من رو ببر خونه !!! فهمیدی؟؟!!- کیانا لج بازی نکن!!- لج بازی نیست اگه تو نبری خودم میرم و با این حرف از جام پاشدم که باعث شد سرم گیج بره و ناخودآگاه بیفتم تو بغل شروین !!!با اکراه سریع خودم رو از تو بغل کشیدم هرچند تازه متوجه شده بودم چقدر به گرمای بدنش نیاز دارم ... خلاصه دوباره نشستم روی صندلی و به پرستار گفتم :   - لطف میکنی بری؟؟؟!!لبخندی زد و هولم داد وسط راه سرش رو نزدیک گوش کرد و گفت :- ای ناقلا خوب گربرو دم حجله کشتیا!!عصبی نگاش کردم و گفتم - کسی که باعث شده پام اینجا باز شه خودش بوده!! میفهمید!؟؟؟؟!! لااقل کم کمش این بود که بیاد معذرت بخواد دلداریم بده ولی ... عصبی رومو برگردوندم و پرستارم دیگه چیزی نگفت .. احساس میکردم رفته رفته از غلظت مه دیدم داره کاسته میشه و موقعی که به اتاق رسیدیم آروم خودم لباسام رو تنم کردم و حاضر روی صندلی نشستم تا شروین بیاد ... تقریبا نیم ساعت بعد اومد تو و گفت :- بریم؟؟!!- آره!!اومد و زیر بازومو گرفت حرفی نزدم و گذاشتم یکم آرامش پیدا کنم لااقل به اسم کمک مام از حضور شوهرمون یه فیضی ببریم ...موقعی که رسیدم دم ماشین با دیدن ترک روی شیشه ی سمت من یاد دیشب افتادم و دلم گرفت .... چجوری شروین تونسته بود اونجوری ترمز کنه ؟؟!!!سرمو تکون دادم و ترجیح دادم عقب بشینم ... شروین که نشست رو کرد سمتم و گفت :- چرا عقب؟؟؟!!- راحت ترم!!!سری تکون داد و دیگه پشت حرفش رو نگرفت .. توی راه, دید دورم هم کم کم واضح میشد و ازین بابت خیلی خوشحال بودم ... احساس کردم به امام رضا مدیونم .. چون دیشب توی اوج نا امیدی و ترس یادش کرده بودم چه بسا اون کمکم کرده بود واسه ی همین تصمیم گرفتم حتما در اولین فرصت یه مشهد برم .. با این افکار ته دلم یه نسیمی رد شد و زیر لب خدارو شکر کردم!!فصل سی و چهارم :خیلی جالبه که سه روزه نه من با شروین حرف زدم نه اون توی این سه روز که داشتم خاطرات این چند وقت رو با خودم مرور میکردم ... خیلی نقاط تاریک ذهنم روشن شده ...دوماه از ازدواجم میگذره و توی فرجه ی امتحان های دانشگاهیمم .. چشمام خوب شده و الحمدا.. دیگه چیزی رو تار نمیبینم... نمیدونم شروین این رو فهمیده یا نه ... ولی منم سعی نکردم بهش بگم ... خوب اونم حالم رو نمیپرسه شاید اگه میپرسید میگفتم !!!! نمره های میان ترمم با شروین اومده بهم شانزده داده ... موقعی که نمرم رو دیدم خندم گرفته بود ... مرده ی اون وجدان کاریش شدم .. یه چیز دیگه به شرکت ارفع زنگ زدم و بعد از فرستادن نقشه هایی که دستم بود و شروین زحمت تکمیلش رو کشیده بهشون گفتم که دیگه نمیتوم بیام و مشکل دارم ... اونم بدون حرف اضافی و سوال جواب قبول کرد .. خوشحال بودم طرف حسابم مرده چون اگه زن بود تا اون دلیل اصلی رو کالبد شکافی نمیکرد دست از سرم بر نمیداشت ...کش و قوسی به بدنم میدم و از تخت میام بیرون از ساعت 8 بیدارم و الان یازده ولی دوست نداشتم از جام پاشم .. .. مگه چیه ؟؟! همیشه که نباید سحر خیز بود ...نگاهی توی آینه به خودم میکنم ... ابروهام در اومده و ریشه ی موهامم دوسه سانتی زده بیرون ... دلم برای موی مشکیم تنگ شده ... بلوز و شلوار کوتاه تامو جری تنمه .. لباس خواب دوران دبیرستانمه .. خندم میگیره .. رو تام دست میکشم ... :- مجد کوشولو !!!ریز ریز میخندم و میرم سمت آشپزخونه ..چایی رو دم میکنم و توی همین حین به مامان زنگ میزنم ... نیستن ... پیغام میذارم ... توی دلم به این فکر میکنم خدارو شکر شروین خیلی حرف گوش کن نیست و اونروز توی بیمارستان به مامان اینا زنگ نزد .. وگرنه خدا میدونه چقدر باید توضح میدادم ..ساعت 12 لباس پوشیدم .. باید اول برم بیمارستان و بخیه هام رو بکشم و بعدم میخوام یه سر به آرایشگاه بزنم ...توی تاکسی نشستم و دارم میرم به آرایشگاهی که آدرسش رو از فاطمه گرفته بودم ... بخیه کشیدن درد نداشت .. اینو نمیدونستم و خوشحالم ازین بایت ... آفتاب تابستونی توی چشممه و یه حس خوبی دارم حس تولد دوباره .. شاید یه تلنگر همیشه لازم باشه تا آدما قدر سلامتیشون رو بدونن ... نزدیکای آدرسم با دیدن تابلو به راننده میگم نگه داره و بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده میشم ...وارد آرایشگاه که میشم توضیح میدم که میخوام رنگ موهام شبیه رنگ طبیعیش بشه و ابروهامم بردام وبدنم رو اپیلاسیون کنم ...بهم پیشنهاد میده آخر از همه موهام رو رنگ کنم قبول میکنم ...نزدیکای 6 بعد از ظهره از در خونه میام تو و بعد از تعویض لباس نگاهی به موهای بلند مشکی سشوار شدم میکنم ... ابروهامم کمونی شدن .. دوست دارم ... از اینکه شروین نیست خوشحالم .. یه جین خیلی کوتاه سرمه ای برمیدارم و پام میکنم ... یه بلوز مدل مردونه ی بی آستین سفیدم میپوشم و میکنم توی شلوار و یه کمربند قهوه ای هم میبندم ... موهام رو میریزم دورم ... و یه آرایش نسبتا غلیط میکنم و میرم پایین ... جالبه ... هنوز نمیدونم شروین چه غذایی دوست داره ... ولی خوب خودم خورشت بادمجون هوس کردم ... یه اهنگ میذارم ....و همینجور که باهاش میخونم .. دارم کارمم میکنم ... نمیدونم چقدر گذشته که ظرف سالاد تویه دستمه و میخوام بذارم تو ی یخچال .. برمیگردم ...وایییییییییییییییییی !!!!شروین تکیه داده به در و داره نگام میکنه ... این کی اومد ؟؟.. هردو همزمان به ظرف سالاد متلاشی شده ی جلو پام نگاه میکنیم ...بی صدا میاد جلو .. منم بی صدا جارو خاک انداز رو میگیرم طرفش ...بی حرف !!!!اگه بگم دلم براش تنگ نیست دروغه ... اگه بگم از دستش ناراحت نیستم اونم دروغه ... شونه هام رو میندازم بالا و دوباره مشغول میشم خورشت رو میچشم و بعد زیرش رو کم میکنم .. دیگه کاری توی آشپزخونه ندارم .. میام برم از بیرون سینه به سینه ی شروین میشم که شیشه خورده ها رو جمع کرده و میخواد بریزه توی سطل .. برای یه لحظه سر بلند میکنم .. اون سر میندازه پایین و میره کنار .. منم بی صدا و با درونی آشفته میرم توی هال .. آهنگ رو قطع میکنم ... لم میدم رو کاناپه پاهام که میدونم خوش ترکیبه حتی با وجود قد کوتام میندازم رو هم و جزوه ی درس شروین رو میذارم جلوم و شروع میکنم خوندن ...نیم ساعتی میگذره یه نگام به در آشپزخونست و یه نگام به جزوه .. پس چرا نمیاد ... لجم میگیره .. حتما از من خوشش نیومد .. توی دلم میگم به درک .. میخواست بره یکی ازون خوشگل شاسی بلندای دورش رو بگیره ... خودم حال خودم رو میگیرم .. کلافه جزورو پرت میکنم رو میز و میرم سمت آشپزخونه که باز باهاش سینه به سینه میشم ... مردونه میره کنار و با دست اشاره میکنه بفرمایید ... نگاش نمیکنم و بی تفاوت سینه سپر میکنم و میرم تو .. با دیدن یه ظرف سالاد روی میز برای یه لحظه نگام میره سمت در .. تکیه داده بهش و لبخند موذیانه ای رو لبشه ... اخمی میکنم ... شونه هاش رو میندازه بالا و باز سرد نگام میکنه ... منم!!میز غذارو با سر و صدای بیش از حد معمول میچینم تا خودش بفهمه و بیاد ... تموم که میشه یکم منتظرش میشم خبری ازش نیست .. میرم توی هال که.... داره از پله ها میاد پایین یه شلوار کوتاه سفید با یه تی شرت آبی تنش کرده ... دوست دارم قربون قد و بالاش برم ... ولی به جاش اخمی میکنم میرم توی آشپزخونه ... میاد دنبالم ... شام توی سکوت خورده میشه ... نمیدونم آخرین لقنه چی میشه که غذا میپره تو گلوم ... بی تفاوت یه لیوان آب میریزه میذاره جلوم .. لجم میگیره حتی نگران نمیشه نگام کنه .. منم آب رو بی تشکر میخورم و پاکیشم تا ظرفارو بشورم ... میاد کنارم .. یواش بعد از سه روز میگه ... :- برو درست رو بخون امتحان پس فردات سخته!! میان ترمت که خوب نشدی ...لجم میگیره .. برای یه لحظه نگاش میکنم .. چشماش ثانیه ای بهم خیره میشه و مهربون ولی سریع باز جدی میشن .. منم .. سرمو میندازم پایین و دستکشایی که دستم کرد رو در میارم و از آشپزخونه میرم بیرون ... !!! کلافم ... همیش دو خط میخونم دو خط یاد نگلهش میفتم آخرم بعد از یه ربع میرم بالا و یواشکی ادکلنش رو بو میکنم!!!روی تخت دراز کشیدم ساعت طرفای 12 شبه .....خیلی بد شد ... یه جورایی ضایع شدم ... داشتم ادکلنش رو بو میکردم یهو اومد توی اتاق ... ترسیدم هم جیغ زدم هم ادکلن از دستم افتاد و شکست .. همم کلی نگاه با تمسخر بهم کرد.... امشب این دومین چیزیه که میشکنم .. باید یه صدقه بذارم کنار... غلطی میزنم و به جای خالیش کنارم نگاه میکنم... کاش میومد بالا ... دلتنگم ... حتی با اینکه ...دستی رو جای زخمم میکشم ....نفسم رو با صدا میدم بیرون و آروم زیر لب میگم ...- اینم به بادگاری از تو شروین مجد ... توی این عوالمم که تخت تکون میخوره بر میگردم شروینه ... میخزه زیر لحاف ... سرد نگام میکنه و میگه :- اگه ناراحتی برو توی اون اتاق من جز این اتاق جایی خوابم نمیبره ...فکم منقبض میشه ... یعنی واقعا میمردی این حرف رو نمیزدی ... میام برم توی اون اتاق که دستم رو میگیره .. نگاش میکنم ... هنوز بی تفاوته ... ولی نه !! انگار یه کوچولو چشماش داره میخنده .... عینه خودش یه دونه ازون نگاههای یخ بندون بهش میکنم و پشت بهش دراز میکشم ... اونم بر میگرده و پشت به من میخوابه ...خندم میگیره ... حداقل فایده ی اون ادکلن شکسته اینه بود که الان کل اتاق بوشو میده و من راحت میخوابم ....*********************************آفتاب زده توی چشمم ... چشمام رو باز میکنم و خمیازه میکشم .. اولین چیزی که از ذهنم میگذره شروینه .. سریع رومو میکنم سمتش ... جاش خالیه .. دلم میگیره ... به ساعت نگاه میکنم 10 صبحه ... پیش خودم میگم کاش اونم تعطیل بود و شرکت نمیرفت از تخت میام پایین .. شونه ای به موهام میزنم ... چقدر موی تیره بیشتر بهم میاد ...میخندم ... چشمم به عکسش میفته ... آروم بر میدارم .. برای چند ثانیه خیره میشم بهش .. - بمیرم ..بی صبحانه رفتی خره؟؟؟!! با خودم میخندم و میرم پایین !! میز چیده شدست ...- باریکلا!!! به این میگن مرد زندگی !!!!الکی غصه خوردیما !!!چایی میریزم و مشغول میشم .. صبحونه بهم میچسبه خیلی !!! آخه شروین میز رو چیده !!!! بعد از صبحانه ظرفارو میشورم و به مامان زنگ میزنم .. مثل همیشه یه مشت دروغ بهش تحویل میدم همه چی آرومه ... زندگی بر وفق مراده شروین عالیه و ....گوشی رو که قطع میکنم با خیال راحت بابت ناهار که از دیشب مونده میرم سر درس ... این تنها درس تئوریمه بخصوص که استادش ... عشقمه ... با گفتن این کلمه با خودم ...به فکر فرو یرم !!! یکم مزه مزش میکنم!!!عشق !!!یعنی من عاشقم؟!!!اصلا عشق چیه ؟؟؟!!!بی خیال سرمو تکون میدم!!! سرمو فرو میکنم توی جزوه !!!ساعت 3 شده ...ناهارم رو میخورم ... و دوباره میام سر درس .... فردا 8 صبح امتحانمه و هنوز 70 صفحه از جزوم مونده ... به شدت خوابم میاد سعی میکنم نخوابم .. بزور چشمامو باز نگه داشتم .. ولی ...صدای شروین میاد ... ولی نمیبینمش .. از خواب میپرم .. بالای سرم وایساده و داره صدام میکنه ...اونقدر منگم فقط تکون خوردن لبهاش رو میبینم ...بالاخره هوشیار میشم و با صدای دورگه میگم :- چیه بابا ؟؟!!اخم داره ... - چرا اینجا خوابیدی رو به کولر سرما میخوری هیچیم روت ننداختی !! سه ساعتم دارم صدات میکنم!!!راست میگه استخوونام خشک شدن کش و قوسی به بدنم میدم و با دیدن ساعت 6 یهو از جام میپرم ...- وای ساعت شیشه؟؟؟!!- آره!!! مگه از کی خوابی ..- نمیدونم یهو بیهوش شدم!!!سری تکون میده و یه تای ابروشو میده بالا و با لحن عصبی ای میگه :- پس از شامم خبری نیست دیگه!!- از غذای دیشب داریم ... زیاد درست کردم ...بی حرف میره بالا منم که از باد کولر سردم شده خاموشش میکنم .... بعد از خوردن یکم آب یه ظرف میوم برای خودم میارم و مشغول میشم به درس و خوردن ...از پله ها میاد پایین یه ژاکت میگیره سمتم و میگه :- اینو بپوش من از بیرون اومدم گرممه ...میخوام کولر رو روشن کنم!!از ژاکت های خودشه ... خوشم میاد .. اول یواشکی بوش میکنم و بعد با ذوق میپوشمش ... یه ساعتی میگذره که از توی آشپزخونه صدام میکنه ...- کیانا!! شام!!ای ول ... به این میگن مرد!!! جزورو تقریبا شوت میکنم کناری با سعی در بی تفاوت نشون دادن صورتم وارد آشپزخونه میشم ..گذرا نگام میکنه ... سرمو به غذا کشیدن گرم میکنم ... شام توی سکوت خورده میشه و تا تموم میشه عین فشنگ میره دم ظرفشویی ...لبخندی میزنم و نگاش میکنم ... بدون اینکه نگام کنه با صدای جدی ای میگه :- برو سر درست هر جا اشکال داشتی بپرس...موذیانه میخندم و میگم :- جاهای مهمش رو علامت نمیزنی؟؟!شیطون عین قدیم نگام میکنه و میگه :- روش فکر مینم و دوباره جدی میشه ...ته دلم غوغاست ... دلتنگشم ... کاش آغوشش رو از اول تجربه نمیکردم .. وگرنه اینقدر دلتنگ نمیشدم .. با این فکر دوباره میرم سر درس... یه ساعتی میگذره تقریبا بیست صفحه مونده از بالای سرم سرک میکشه ..نگاش میکنم ... آروم جزورو از توی دستم میکشه بیرون و بعد جوری که دستش دستم رو لمس کنه خودکارم رو میگیره و بعد از چند دقیقه ورق زدن برام یه سری چیز توی چزوم مینویسه و بهم برش میگردونه.. و بی حرف از پله ها میره بالا ساعت نزدیکای دوازدست و میدون میره که بخوابه ... لبخندی میزنم و به جزورو زیر و رو میکنم!! و اونجاهایی که علامت زدرو میخونم خیلی طول نمیکشه چون از اون قسمت هایی که مونده سوال نداده .... به ساعت نگاه میکنم!! یه ربع به یکه و شاید خواب نباشه ... واسه ی همین بدو میرم بالا ... چراغ اتاق روشنه واسه ی همین خیالم راحت میشه و آروم میرم تو .... درزا کشیده و به سقف حیره شده با دیدن من .. بی تفاوت روشو بر میگردونه و بی حرف میره زیره لحاف و پشت به جای من به پهلو کیشه ... مسواکمو میزنم و میخزم زیر لحاف و پشت به اون به پهلو میخوابم ... ساعت رو کوک میکنم روی 7 امتحان 8.5 شروع میشه و با این فکر زود بخواب میرم ....=========نصفه شبه ...حس میکنم یکی دستاشو دورم حلقه کرده و گرمای نفساش به گردنم میخوره ... آروم اسمم رو زیر گوشم میگه نه یه بار چند بار ... به خودش فشارم میده ... صدا آشناس .. عطر تنش آشناست ....ولی من خوابالوتر ازین حرفام ... و دوباره ...بخواب میرم ...==========صبح با صدای زنک از خواب بلند میشم یاد امتحان میفتم سریع از جام بلند میشم .. شروین کنارم نیست ... تعجب میکنم .. هوا از روشن موندن کولر تا صبح سرده واسه ی همین بازم پیورش رو میپوشم و از پله ها میرم پایین ... به آشپزخونه سرک میکشم ... نمیبینمش ... میام برم بیرون که سینه به سینش میشم ...- بیداری؟!- آره!بی هیچ حرفی میره سمت گاز و زیر کتری رو روشن میکنه .. منم عقب گرد میکنم میرم توی آشپزخونه و میز رو میچینم ...جزوم رو میارم سر میز و همینطور که دارم صبحانه میخورم میخونمش ...یهو از دستم میگیرتش و میگه :- با دقت بنویسی بیست میشی...میخندم .. ولی اون جدی روشو ازم میگیره ...لبامومیدم جلو ... کنف میشم!!!!! ولی سرمو تکون میدم و افکار منفی رو سعی مینم بریزم دور ولی ناخودآگاه یه اخم مهمون ابروهام میشه ...بعد از صبحانه از جاش بلند میشه و میره منم بعد از یه مرتب کردم فوری فوتی یه نگاه دیگه به چزوه میندازم بعد از 10 دقیقه میذارمش کنار و میرم بالا تا حاضر بشم ...یه مانتو یخنک سرمه ای و یه مقنعه ی سرمه ای در کمال سادگی ... از اتاق که میرم بیرون یه لبخند میزنه با غیض میگم :- خنده داره؟؟؟1پوزخند میزنه و میگه :- با این لباس سرمه ای عین دختر بجه های دبیرستانی شدی و بعدم از پله ها سرازیر میشه ..نمیدونم این حرفش رو بذارم به پای تعریف یا تحقیر ولی اینبار .. برای اینکه ذوقم کور نشه میذارم پای تعریف و بدو از پله ها میرم پایین ...توی ماشین منتظرمه .. سوار میشم ... در حالیکه جلو رو نگاه میکنه میگه :- جزوت کو؟؟!- بلدم!!مرموز میخنده!!!یه حس بدی پیدا میکنم حسی که سر جلسه با دیدن سوالای متفاوت با اونچه که بهم گفته به یقین تبدیل میشه ....هرچی فحش بلدم از ذهنم رد میشه و نثار شروین میکنم .. دوست دارم تمام نفرتم رو توی نگاهم بریزم ... سرمو میارم بالا نگام باهاش گره میخوره ... تو چشماش پلیدی موج میزنه و دندونام رو روهم فشار میدم نمیخوام بیش از این از نگاه پر از حرصم لذت ببره واسه ی همین سرمو میندازم پایین و شروع میکنم به نوشتن اون قسمت هایی که بلدم ... اونقدر توی ذهنم افکار متعدده که به سختی جواب هر سوال رو از توی پستو های حافظم میکشم بیرون و رو برگه مینویسم!!!یه ربع به پایان امتحان مونده تقریبا همه رفتن ... صدای پاش رو میشنوم داره میاد سمتم ...سرمو فرو میکنم تو برگه در حدی که احساس میکنم دماغم داره میخوره به برگه یکم بالای سرم وایمیسه و بعد از چند دقیقه احساس میکنم نفساش میخوره پشت گوشم و آروم میگه... ناراحت شدی!!!!خودکار رو توی دستم فشار میدم ... کاش میتونستم سرش داد بزنم!!! بر میگردم و برای یه لحظه باهاش چشم تو چشم میشم ...زمان متوقف شده و به هم خیره شدیم ... بعد از چند ثانیه لبخند مردونه ای میزنه و ازاونجا دور میشه ... مغزم از کار افتاره ... تنم داغ شده .. دیگه نمیتونم بنویسیم و خودکار رو میذارم رو میز!!!!قلبم بد جور به سینم میکوبه .... وقت امتحان تموم شده با صدای ممتهن به خودم میام ... نگاهی به سالن میکنم همه جا خالیه و فقط من موندم ... ممتهن میاد سمتم ....- خانوم خوابی؟؟؟!! برگتو بیار بده دیگه ..حتما من باید بیام؟!بی صدا معذرت میخوام .. داره از در میره بیرون که میگم :- ببخشید خانوم استاد مجد....- رفتن توی دفتر .. بابا ول کنید اساتید رو ...و با دهن کجی از سالن خارج شد ...کیفمو میندازم روی دوشم .... سلانه سلانه از پله ها میام پایین ..ناراحتم ولی هر بار که یاد خندش میفتم .. دلم یه جوری میشه ... توی تاکسی نشستم خیرم به خیابونا .... همه جا صورتش رو میبینم ناخوداگاه خاطرات عشق بازیمون رو دوره میکنم و برای یه لحظه با توهم اینکه نکنه راننده ذهنم رو بخونه بهش نگاه میکنم ... غرق رانندگیه ... منم از خودم خجالت میکشم سعی میکنم افکارم رو منحرف کنم به یه سمت دیگه ... ولی ... نمیشه!!!!کلید میندازم میام تو خونه ... خسته مقنعمو از سرم در میارم و میرم سمت حموم ... با باز شدن آب ولرم روی تنم احساس آرامش بیشتری میکنم ... بازم بیادشم ...خیلی از خانوم ها با شوهراشون میرن حموم .... برای یه لحظه کنارم تصورش میکنم .. بغضم میگیره ... میذارم اشکام با قطره های آب یکی بشن ... با هر قطره آروم تر میشم ...همین چند قطره اشک مثل مسکن آرومم میکنم ....ظهر رو با خوردن حاضری سپری میکنم و منتظر عصرم .. ترجیح میدم بخوابم تا زمان زودتر بگذره ... دقایقی که توش شروین نیست ... ساعت 5 بعد از ظهره روبروی آینه وایسادم ... یه پیرهن صورتیه حریر جلومه ... میخوام بپوشمش .. با خودم کلنجار میرم ... - خیلی کوتاهه!!!- خر!!! شروین شوهرته ...- آخه!!- بپوششبالاخره پیروزمندانه تنش میکنم ... موهام رو دم اسبی بالای سرم میبندم ... با آرایش ملایم همه چی تکمیل میشه ...از پله ها میام پایین ... تصمیم دارم شام ماکارونی درست کنم ... همش که نمیشه پلوچلو ...!!میخندم .. و مشغول میشم ...نزدیکای 8 شبه و غذام حاضره ... زیرش رو شعله پخش کن میذارم تا بیش از حد ته دیگ نشه ... از انتظار بدم میاد .. کم کم عصبی میشم .... تلفن رو برمیدارم ... دو به شکم ...زنگ بزنم؟؟؟!! یا نه.. بالاخره دکمه رو فشار میدم و شماررو میگیرم ...- بله؟؟!!- کجایی ؟!- شرکت .. کار دارم!!!- .....- چی کار داشتی؟؟؟!- هیچی!!- مطمئنی؟؟؟!!- .....- تا 10 میام ...با صدای بوق ممتد توی گوشی .. با عصبانیت پرتش میکنم اونور ... با حرص زیر غذا رو خاموش میکنم و بعد از شستن دست و صوزتم گرسنه میخزم زیر لحاف ....اشکام میریزه رو گونم ... خدا چم شده ؟؟؟!!!! با بغض از خدا گله میکنم!! از زمین از زمان از همه گله میکنم!! .... حالم از خودم بهم میخوره از اینکه اون همه به خودم رسیده بودم ... بهانه میگیرم و با مشت میکوبم رو بالشت و اونفدر گریه میکنم که کم کمک بیهوش میشم ....هوا هنوز تاریکه که از خواب میپرم ... اولین چیزی که یادم میاد شروینه ... سرمو میکنم سمت دیگه ی تخت .. با دیدن جای خالیش تپش قلبم میره بالا ... و دهنم خشک میشه ... چراغ خواب بغل تخت رو سریع رو شن میکنم و با دیدن ساعت 3 صبح نفسم بالا نمیاد ...یعنی کجاست ؟؟؟!!!از جام پا میشم و میرم از پله ها پایین ... به همه جا سرک میکشم .. غذا دست نخوردست .. قلبم میریزه .. یعنی نیومده ؟؟؟!1بغضم میگیره .. ناخودآگاه مشینم وسط هال و آروم آروم هق هق میکنم ... هزار تا فکر و خیال میاد توسرم ...لغت خیانت جلو چشمم رژه میره فکرای دیگم هست ولی نمیدونم چرا از بین همشون این بارزتره ... و همه رو تحت الشعاع قرار میده .. قلبم میگیره ... از بین دندونام اسمش رو صدا میکنم... سریع میرم سمت تلفن ... شمارش رو میگیرم ... " دستگاه مشرترک مورد نظر خاموش میباشد ...."گوشی رو قطع میکنم و میندازم رو میز ....تنم یخ کرده ... شروع میکنم لرزیدن ... دوباره با حالت عصبی ای گوشی رو بر میدارم و شمارو میگیرم ..." دستگاه مشترک............."دوباره ..." دستگاه ...."با گفتن :- لعنت بهت اینبار گوشی رو پرت میکنم ... میخوره به دیوار و از هم میپاشه ... از بالا صدا میاد صدای گروپ گروپ اونقدر غرق خودمم که اول توجهی نمیکنم ولی بعد ناخودآگاه میترسم .. کز میکنم گوشه ی مبل ... صدا نزدیک و نزدیک تر میشه و سایه یه نفر میفته روی پله ها برای یه لحظه از ترس اینکه جیغ بزنم لبم و به دندون میگیرم و فشار میدم ... قلبم داره از جا کنده میشه و توی یه ثانیه با دیدن شروین ... نفس نفس میزنم .. بغضم میترکه .. نمیدونم از چیه از خوشحالی اینکه دزد نبوده یا از خوشحالیه اینکه شروین خونست ... یا اون ته تهش از دلتنگی ................بلند تر گریه میکنم که بدو از پله ها میاد پایین و میشینه کنارم .. تو یه شکه ... میقهمم از چیه واسه ی همین با گریه میرم سمتش .. اونم بی هیچ مقاومتی من رو میکشه تو بغلش ... با بغض میگم :- لعنتی کجا بودی ... کجا بودی ... فکر کردم نیستی .. فکر کردم رفتی ... گوشیت خاموش بود ... به هق هق می افتم و بریده بریده ادامه میدم :- داشتم سکته میکردم ... فکر کردم بلایی سرت اومده فکر کردم ... رفتی با کس دیگه ... با این حرف گریم شدید تر میشه به سینش مشت میزنم .. مقاومت نمیکنه .. اونقدر با گریه به سینش مشت میزنم تا دستم خسته میشه و تمام این مدت آروم نگام میکنه و بعدش یهو میکشدم تو بغلش و با گفتن آروم... من اینجام ... سرم رو نوازش میکنه ...بعد از چند دقیقه گریه کردن و گرمیه وجودش رو با ذره ی ذره ی وجودم حس کردن سرمو بلند میکنم ... نگام میکنه با انگشتش اشکام رو پاک میکنه و دوباره تو بغلش فشارم میده ...- ده اومدم دیدم خوابی ... شام میل نداشتم ...یعنی میدونی .. من ماکارونی دوست ندارم!!!!سرمو بلند میکنم و با تعجب نگاش میکنم ... میخنده و شونه هاش رو میندازه بالا!!!منم میخندم ... دو به شکم که دوبار ه خودش سرمو میگیره به سینش و میگه :- حلاصه ... کلی کار داشتم رفتم توی اتاق کار . واسه ی اینکه سر و صدا بیدارت نکنه .. در رو بستم ... نمیدونستم نصفه شب خواب نما میشی و با خودت و چشمات اینجوری میکنی...جوابی نمیدم ... دوست ندارم از آغوشش در بیام .. انگار میفهمه چون یواش همینطور که به سینش چسبیدم یه دستشم میندازه زیر پاهام و از رو راحتی بلندم میکنه و میبرتم بالا ... تقلا نمیکنم!! برام لذت بخشه ... میذارتم رو تخت ... موهام رو از صورتم میزنه کنار و با لبخند لحافم رو میکشه روم ...میاد که بره ... بی هوا دستش رو میگیرم ...نگام میکنه ...هردو مغرور ... حرفی نمیزنه ... چشاش منتظره ...یکمم پر استرس ... نمیدونم اینجور به نظر میاد ... میدونم دارم کم میارم .. پس .. بی تاب میگم ...:- بمون!!!چشماش آروم میشه ...میخنده و یواشی از سمت من میخزه زیر لحاف و منو میکشه تو بغلش ... آروم میگه :- میمونم تا بخوابی ... بعد میرم کارامو میکنم!!لبخند میزنم ... سرم رو نوازش میکنه ... اونقدر که تنم کم کم گرم میشه و پلکام میفته روهم ....هوا گرگ و میشه که از خواب پا میشم .. اول از همه به جای شروین که خالیه نگاه میکنم!!! - بمیره کیانا واست ... هنوز نیومده بخوابه ...از جام بلند میشم .. نزدیکای ساعت شش صبحه ...میرم سمت اتاق کارش ..با دیدن سرش که رومیزه و خواب رفته انگار یکی قلبم رو چنگ میندازه ... یواشی طرح نیمه کارش رو از زیر دستش بر میدارم و بی صدای میبرمش پایین و بعد از دم کردن چایی ... شروع میکنم کشیدن ... ساعت 7:15 شده کشو قوسی به گردنم میدم و سرم رو از رو میز بر میدارم .. نقشه کامل شده و خوشحالم شروین رو کمک کردم .. میدونم دیرش ممکنه بشه .. واسه ی همین پله هارو دوتا یکی میرم بالا و بعد از اینکه نقشه رو میذارم کنارش آروم سرش رو نوازش میکنم و با پشت دستم مهربون گونش رو ناز میکنم ...- آقا شروین ؟! بلند میشی؟؟! دیرت نشه ..یهو هوشیار میشه و سرش رو از رو میز بلند میکنه :- ساعت چنده؟- 7 و بیت دقیقه ...با گفتن کاش زود تر بیدارم میکردی از جاش بلند میشه و میره سمت دستشویی منم میرم پایین تا هر چه زودتر صبحانش رو آماده کنم ...میز رو که میچینم .. میرم بالا تا صداش کنم ... با صدای شر شر آب میفهمم حمامه .. برای اولین بار با سلیقه ی خودم براش لباس میذارم رو تخت .. یه بلوز مردونه ی زرشکی با یه شلوار مردونه ی مشکی ..لبخندی میزنم و از بین ادکلانشم اونی رو که از همه بیشتر دوست دارم میذارم کنار لباسا ...توی آشپزخونه منتظر نشستم تا بیاد ... با صدای پاهاش انگار اولین باره که میخوام باهاش روبرو شم قلبم تند تند میزنه و لبم رو با زبونم تر میکنم ..موقعی که میاد برای یه لحظه محوش میشم ... لباسایی که گذاشتم رو پوشیده .. و عطرش ..یوونم میکنه ..میخندم ... اونم ...- سلام !!جز معدود دفعاتیعه که بهم سلام میکنه با ذوق جوابش رو میدم که میگه :- بهتری؟! دیشب ..خوب خوابیدی؟!- عالی .. ممنون!! شما چی .. اصلا خوابیدی؟!با لفظ شما ابروش میره بالا و سر تکون میده و با یه لبخند نه چندان محسوس مشغول صبحانه خوردن میشه ...منم دیگه چیزی نمیپرسم ...چند دقیقه ای توی سکوت میگذره که یهو یه لقمه میگیره سمتم و میگه :- چرا درست نمیخوری؟؟!! بیا ! سفارشیه ...میخندم ... شیطنتنم گل کرده ... دهنم رو باز میکنم و چشمام رو میبندم همزمان با لقمه ای که گذاشته میشه توی دهنم .. گونمم داغ میشه ... دوست نداشتم چشمام رو باز کنم ... نفسم کش دار شده ... و قلبم ...بالاخره جرئت میکنم و آروم لای چشمم رو باز میکنم!!نیستش!!!خندم میگیره ... عین شبح ...لقمم رو تا اونجا که ممکنه آروم میخورم تا مزش رو با همه ی وجود حس کنم.. خوشحال دارم .. میز رو جمع میکنم که یهو میاد تو با خوشحالی بر میگردم سمتش که با دیدن چشمای به خون نشستش ناخودآگاه یه قدم به عقب بر میدارم ...- واسه ی چی به نقشه ی من دست زدی؟؟؟!!!گیچ نگاش میکنم ... میام حرف بزنم که اینبار بلند تر از قبل داد میزنه :- میدونستم همه ی این کارات دروغه !! میخواستی دیروز رو تلافی کنی؟؟!؟! آررره ...؟؟؟!من خر رو باش که میخواستم بهت بیست بدم .. من خرو با ش فکر کردم توی الاغ آدم شدی ...رفتارای مزخرف و بچه گونت رو گذاشتی کنار ....به خودت اومدی ....یک ماهه دارم روی اون نقشه ی لعنتی که امروز موعد تحویلشه کار میکنم اونوقت تو ... چجوری اینقدر پلیدی کیانا ؟؟؟!! هان؟؟؟!! چطوری میتونی؟؟؟!!!بغضم گرفته .. بزور دارم حرفاش رو حلاجی میکنم ... خدایا چی میگه ... کم کم دوزاریم میفه...میاد که از دربره میرم جلو دستش رو میگیرم و با بغض میگم :- بخدا شروین جان من ...- خفه شو .... فقط خفه شو!!!!بغضم میترکه ... من که فقط میخواستم کمکش کنم ... من که ...با صدای مهیب بهم خوردن در به هق هق میفتم ...چقدر فاصله ی خوشبختی و بد بختی کمه ....   نمیدونم چقدر گذشته ...همون جا روی صندلی تشستم و دارم به خورده نون ها نگاه میکنم ... هزار یه جور فکر از ذهنم رد میشه ... درست .. نباید به نقشه شاید دست میزدم ولی ... من که قصدم ... نفسم رو با شدت میدم بیرون .. اشکام رو پاک میکنم ... و میرم سمت تلفن ...شماره ی شروین رو میگیرم ....یه بوق ...دو بوق...ریجکتم میکنه ...دوباره شماررو میگیرم ...این بار بوق اول بر میداره :- کارت رو کردی چی میخوای؟؟!سکوت میکنم...- چرا ساکتی پس؟!صداش عصبیه .....- شروین من ..- تو چی؟؟؟!!- بخدا قصدی نداشتم ...زهر خند میزنه و میگه :- آره ... باورم شد که نمیخواستی امتحان رو تلافی کنی ...- باور کن .. دیدم خوابی ... دلم ... شروین به خدا ... به گریه افتادم از خودم بدم اومد ولی یاد نوازشاش که افتادم ... نمیتونستم انکار کنم دلم هر لحظه براش تنگ بود لحظه هایی که لااقل واسه ی من اسمشون همیشه بود!!! همیشه ی همیشه !!!- گریه نکن کیانا!! حوصله ی آبغوره ندارم!!! شب میام حرف میزنیم ...فین فین میکنم و گوشی بی حرف گوشی رو میذارم ....نزدیکای نه شبه .. چشمم به در خشک شده ... بنظرم دیر کرده .... ولی خوب بیش از این نمیخوام غرورم رو بشکنم و پس صبر میکنم تا بیاد .....امروز تمام مدت با کار روی تحویلای پایانیم سرمو گرم کردم و عصر بع بعدم با درست کردن غذا و کار خونه ... شدم مثل همه ی زنای دیگه ...نگاهی به کاغذام میندازم ... دنبال اون کیانای جاه طلب میگردم .. همونی که دوست داشت یه زمانی جز نقشه کشای برجسته باشه ... پوزخندی میزنم .. کی گفته بود که شروین با بقیه فرق داره ... شروینم عینه مردای دیگه ... دوست داره زنش توی خونه باشه ... یاد حرفش میفتم که میگفت من بدم میاد زن توی خونه باشه و زنم عین مرد میتونه کار کنه ولی الان عملا شدم همسر خانه دار آقا ...با این فکرا دلم بیش از پیش میگیره ... نگاهی به ساعت میکنم نزدیکه ساعت ده شده ... ناخوداگاه تلفن رو از کنارم بر میدارم و شماره میگیرم ...بوق پنجم گوشی برداشته میشه ...صدای همهمه میپیچه توی گوشم و بعدش از بین این همه صدا صدای ظریف زنونه ای که میگه :- بله ؟؟!!اول فکر میکنم اشتباه گرفتم ... در حالیکه ضربان قلبم شدت گرفته قطع میکنم و دوباره میگیرم...- بله ؟؟!!دوباره همون صداست و اینبار آهنگ تند و شادی پس زمینشه ...دلم رو میزنم به دریا و با صدایی که سعی میکنم نلرزه میگم :- میتونم با شروین صحبت کنم ؟؟؟!!- شما ؟؟!!- من همسرشم...قهقه ی جلفی سر میده و میگه :- عزیزم شروین دستش بنده ... بعدا میگم تماس بگیره ..تا میام حرف بزنم صدای بوق اشغال میپیچه تو سرم ... شوکم ... نفس عمیقی میکشم و سرمو تکون میدم ... صدا به نظر خیلی آشنا بود ....به مغزم قشار میارم ولی انگار خالیه خالیه و جز صدای شلوغی و صدای خنده ی زن هیچی رو پردازش نمیکنه ...منگ به پشتی مبل تکیه میدم ... باید منتظر باشم ... هرچند همیشه از انتظار متنفر بودم!!!!!!نمیدونم چقدر گذشته ... فقط میدونم چشمام از زور خیره شدن به صفحه ی سیاه تلویزیون نمناک شدن و میسوزن ... شایدم سوزش دلمه ... نمیدونم ... با صدای چرخیدن کلید تو قفل در ناخودآگاه چشم از سیاهی تلویزیون بر میدارم و به ساعت نگاه میکنم ...1 نصف شب!!!شروین میاد تو هال ....نگاش مینم ... از دو کیلومتری بو گند مشروب میده ... پوز خندی میزنم ... با لحن نه چندان جالبی میگه :- چیه آدم ندیدی؟؟!!- آدم؟؟؟!!چشماش ترسناک نگام میکنن ..یاد تجربه ی دفعه ی قبلم میفتم که باهاش موقعی که مست بود داشتم .. واسه ی همین پشیمون میشم از زدن حرف اضافه و از جام بلند میشم ...اونم همزمان با من میره سمت پله ها ناخودآگاه سرعتم تند میشه ولی اون با دو تا قدم بزرگ راهم رو صد میکنه ..- کجا؟؟؟!!ازش میترشم ... لبم و تر میکنم و میگم :- 1 شده میخوام برم بخوابم ...سرش رو خم میکنه و با نگاه خمارش زل میزنه تو چشمام :- موقعی میری که من بگم!!!نمیخوام بحث کنم ... پس عقب گرد میکنم تا برم بشینم ...که مچ دستم رو میگره و میکشوندتم سمت خودش و برم میگردونه ...توی چشمام خیره میشه و میگه :- کجا؟؟؟!سرمو میندازم پایین تا نبینمش که آروم دست میبره زیر چونم و چشمامو میگیره روبروی چشماش ...- میگن عدو شبب سبب خیر ...منتظر بقیه ی حرفشم ...که تک خنده ای آرومی میکنه و میگه :- نقشت قبول شد مهندس کوچولو ...میخوام بی حرف از حصارش در بیام که دوباره محکمتر میگیرتم ...- ولم کن شروین ... نمیدونم توی نگام چی میبینه که یهو ولم میکنه ..نمیدونم چمه عصبیم .. چند قدم میرم عقب و میگم ...- نقشه ای که صبح به خاطرش اون کارارو کردی پذیرفته شده .. میخوام چی کار؟؟! هان؟؟؟!! میخوامش چی کار؟؟؟!! به چه قیمتی ... به قیمت اینکه شب مست پاتیل بیای خونه ؟؟؟!!!! که زنگ بزنم بهت ... یه زن گوشیت رو برداره و بگه شروین دستش بنده ... من میخوام تورو آزار بدم ؟؟؟!!! آره ؟؟؟!1 تو خیلی وقته داری آزارم میدی ... از وقتی زنت شدم .... توکه هفت خطی تو که کلاغ و رنگ میکنی جای قتاری میفروشی ... نمیفهمی .. هرکاری میکنم دلت رو به دست بیارم ؟؟؟!! نفهمیدی؟؟؟!!! ....تنم میلرزه ... بی صدا رو پله نشسته و با یه آرامش خاصی داره نگام میکنه ... لجم میگیره ... دلم میخواد ...- دلت میخواد کلمو بکنی؟؟!!یه لحظه با تعجب نگاش میکنم.. میخنده ...با عصبانیت رومو بر میگردونم که میگه :- برای تحویل نقشه اونا نیومدن ... بجاش از من و حسام دعوت کردن بریم مام نمیدونستیم طرف حسابمون مهمونی داده و مارو دعوت کرده یعنی حرفی نزد ه بود ... پوزخندی میزنم ...- راستش من نمیدونم کی گوشی من رو برداشته و به تو جواب داده ....بیشتر دلم میگیره ...سرد شدم ... عین یه تیکه سنگم ... ته دلم میدونم کاری نکرده .... ولی یه حسی بهم اخطار یه شیطنت کوچیک رو میده ... نمیدونم ساعت چنده ولی میدونم ساعت هاست توی جام بیدارم و انگار به قلبم یه وزنه ی سنگین آویزونه ... شروین کنارم بیهوش شده و داره خرناس میکشه ... این وسط خوشحالم که بهم دست نزد ... وگرنه... بیش از این خورد میشدم ...پیش خودم میگم کاش دیشب برای همیشه متوقف میشد و شروین تا ابد اونجوری نوازشم میکرد ...بی خیال خواب از جام پامیشم و میرم سمت دستشویی ... بعد از وضو آروم از اتاق میخزم بیرون و میرم توی اتاق مهمان و در رو میبندم ... توی این چند سالی که نماز میخونم یاد ندارم نماز شب خونده باشم .. نمیدونم چرا ولی به محض اینکه بسم ا... میگم بغضم میترکه ... با هق هقای فروخورده ای که نمیخوام صداش بیرون بره نمازم رو میخونم و بعدش توی سجده ی شکرم اونقدر گریه میکنم که دیگه نایی واسم نمیمونه ... و بعد از نماز همون جا رو سجادم دراز میکشم و آروم پاهامو توی شکمم جمع میکنم ... نمیدونم چقدر گذشته که دستی دور تنم حلقه میشه ... چشمام که از زور گریه ورم کردرو به سختی باز میکنم که با دیدن چشمای خیس شروین دوباره بغضم میترکه ... سرمو فرو میدم تو سینش .. اونم شونه هاش میلرزه ...هیچکدوم حرفی نمیزنیم ... نمیدونم چشه .... نمیدونم چمه ... فقط میدونم ... الان دیگه آرومم ... خیلی آروم ...شاید خوابه ... شاید رویاست ...ولی خیلی شیرینه ...نور خورشید افتاده روی صورتم ... آروم لای چشمامو باز میکنم ... رو تختم ...یادم نمیاد دیشب کی خواب رفتم کی اومدم رو تخت ... ولی هنوز گرمای تن شوهرم رو دورم حس میکنم ... دست شروین دور کمرم حلقست و سرش روی شکمم و خوابیده ... آروم با یه دستم موهاش رو نوازش میکنم .. ضربان قلبم تند میشه ... نفس عمیقی میکشم ... و لبخند محوی میزنم ... دستش دورم سفت میشه و صدای دورگش میاد :- جوجو پاشدی؟؟؟!!میخندم!!!- جوجوی شیطون ...بازم میخندم ...همزمان با اینکه سرشو رو بلند میکنه و نگام میکنه میگه :- جوجوی من !!!اینبار عین بچه ها دستام رو دور گردنش حلقه میکنم و اونم محکم میگیرتم تو بغلش ...- امروز بر میگردی سر کارت؟؟؟!!نگاش میکنم که میگه :- چجوری دلم بیاد یه مهندس با استعدادی که مال خودمرو ول کنم ... برم مهندس غریبه بیارم؟؟!!- یعنی من مال توام ؟؟؟! مگه مسواکتم؟؟!!میخنده و آروم موهامو رومیزنه پشت گوشم و میگه :- نخیر ... جونمی!!!! عمرمی..!!! خانوممی..وروجکمی...بازم بگم؟؟!!ناخودآگاه میگم :- اون زنه کی بود؟؟!!میخنده ... ازون خنده مردونه ها که دلم ضعف میره ...- حمیرا!!!! واقعا صداشو نشناختی؟؟!!اخم میکنم .. راست میگه صدای خودش بود ...- نه !!! اونموقع مامانمم بر میداشت اونقدر ...- اونقدر چی؟؟!!- هیچی!!!!سرمو میگیره تو بغلش و موهامو بهم میریزه ...- شیطوووون!!!- نکن یه لحظه .. حمیرا اونجا چی کار میکرد؟؟!!- اومده بود پیش حسام شرکت ... حریفش نشدیم نبریمش .. اومد!!میشتاسیش که !! میخوای بهش زنگ بزنی الان بپرسی؟؟؟!!رومو میکنم اونور ... ته دلم خوشحالم ... ولی هنوز اون حس شیطنت کردن شروین .. - ولی تو یه کاری دیشب کردی ...ابروشو میده بالا و کلافه دستی تو موهاش میکشه ...- آره!!!قلبم میریزه ....میفهمه و میگه :- نبینم رنگ از گونت بپره ... بعدم لبش و تر میکنه و ادامه میده :- با نوه ی طرف قرارداد توی رو دربایستی رقصیدم ... دلم نمیاد چیزی بگم .. ناراحت شدم ... ولی چشماش ... فقط سرمو میذارم رو سینش ... سینه ای که صدای کوبش قلبش بلند تر از همیشست ....اولش با شک ولی بعدش مطمئن تو بغلش فشارم میده و روی موهام بوسه میزنه ...  فصل سی و شش :اواسط تابستون بود و یک ماهی ازون شبی که بالاخره با همه ی وجودم به سمت شروین کشیده شدم میگذشت ...تقریبا دوروز بعد از اونشب توی شرکت مجدد مشغول به کار شدم این باعث شد اون حس تنهایی و بی کسی ای که قبلش داشتم از بین بره با اینکه زندگی ماهم مثل خیلی از زوج های جوون دیگه بدور از روزمرگی نبود ولی من این آ رامش و ثبات رو دوست داشتم و حتی گاهی که یه زن باردار میدیدم برای آینده ی این زندگی و نجات ازین سکون...ایده های جالبی به ذهنم میرسید .... هرچند از به زبون آوردن این ایده ها جلوی شروین هنوز خجالت میکشیدم


مطالب مشابه :


همسایه من قسمت11

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان چه جوری بیام که کسی متوجه نشه من همسایه ی




همسایه من قسمت21

رمان ♥ - همسایه من تصاویرشخصیت های رمان تنگ بود لحظه هایی که لااقل واسه ی من اسمشون




همسایه من قسمت9

رمان ♥ - همسایه من قسمت9 تصاویرشخصیت های رمان تو باعث شدی اینا به فکر شوهر بیفتن واسه ی




برچسب :