مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم
در شعر ذیل مولانا داستان اشخاصی را نقل میکند که به یک خصلتی خو میگیرند و عادت میکنند و شب و روز فکر و ذهنشان آن خصلت میشود .چنین اشخاصی در راه کاری که عاشق و دلباختۀ ان هستند مشتاقانه گام بر میدارند و هیچ ترس و هراسی از احدی در این راه به خود راه نمیدهند .در این شعر ابتدا مثل کودکی را بیان میکند که نگهبان کشتزاری بود و طبلی بدست داشت تا با آن مرغان را بترساند و از قضا لشکر سلطان محمود از آنجا گذر میکرد و شترانی که طبلهای سلطان را با خود حمل میکردند نزدیک کشتزار رسیدند و کودک خواست با زدن طبل انها را بترساند که عاقلی به او گفت :طبل مزن که این شتران با طبل خو گرفته و با آن بزرگ شده اند.پس اگر انسان با طبل بلا خو گرفته باشد از رنج و مصیبت و گرفتاری باکی نخواهد داشت.
و همچنین داستان جوانی را بیان میکند که از زندگی سیر شده بود و شنید که در جایی مسجدی وجود دارد که هر کسی شب داخل آن مسجد بخوابد ،مردنش حتمی خواهد بود و گفت چه بهتر که بروم و در این مسجد بخوابم شاید از این زندگی رهایی یابم و چون شب در مسجد خوابید،صداهای عجیبی به گوشش رسید و او که دل به مرگ داده بود از هیچ چیز و هیچ کس هراسی نداشت به خاطر همین بلند شد و فریاد زد که هر که هستی بیا و مرا از این زندگی راحت کن و ناگهان طلسم مسجد شکست و زر و طلای بسیاری نصیب او گشت.پس تمام مصیبتها از ترس انسان نشأت میگیرد و اگر نترسیم طلسم دیو خواهد شکست و این موضوع در مورد هر کاری صدق میکند.
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم
با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر
چون ببیند کالهای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وانک کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
بخش ۲۰۱ - باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم
آن غریب شهر سربالا طلب
گفت میخسپم درین مسجد بشب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسنبازی کنم منصوروار
گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
مینخواهد غوث در آتش خلیل
جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئیلا گر چه یاری میکنی
چون برادر پاس داری میکنی
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی
باد سوزانت این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین
لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب
سوی معدن باز میگردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سایهات کوته دمی یکدم دراز
زانک در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات
هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد
مطالب مشابه :
مقاله :مثنوی معنوی زادگاه و جایگاه امثال و حکم
در مثنوی این سه دویست و هشتاد و پنج مورد آن در دفتر اوّل و حدود دویست و پنجاه و نه مورد در
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲ تا ۴۰۸
الفاظِ مثنوی نسخه قونیه مورد رجوع استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف نیز «نجستندی» است.
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
الفاظِ مثنوی متن، بر روی شماره پانویس مورد نظر دارد و در مثنوی عموماً به معنی
مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان ) - منتخبی از
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
برای دسترسی ساده به پانویس و برگشت به متن، بر روی شماره پانویس مورد شاهدی دیگر در مثنوی و
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
الفاظِ مثنوی روی شماره پانویس مورد نظر کلیک کنید. ابیات پیشین را در «عناوین مطالب وبلاگ
برچسب :
در مورد مثنوی