نامزد من 14

ایتان درحالی که لقمشو قورت میداد گوشیمو گرفت سمتمو گفت : داره زنگ میخورهگوشی رو گرفتمو جواب دادم-جانم ؟-سلام اروین خان خوبی؟ خانومتون خوبه ؟-سلام ارش ممنون چه عجب تو یه بار ادم شدینفس عمیقی کشید که باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم-اره دیگه از فرشته بودن خسته شدم .باخنده گفتم :آهــان، کارای شرکت روبه راهه ؟مشکلی نیست ؟-نه مشکلی نیست خیالت راحت ،زنگ زدم که بهت بگم که حامد گفته همون کافه همیشگی منتظرمونهبه قیافه ی رنگ پریده آیتان خیره شدم ؛ ترجیح میدادم استراحت کنه-شرمنده روی گلتون ما نمیتونیم بیاییمایتان بهم نگاه کردو با سر پرسید کیه ؟-اروین بهونه بی بهونه .بیایید میخوام پوز حامدو به خاک بمالم به ایتان نگاه کردمو گفتم : حوصله ی بیرون رفتن داری ؟لقمه کبابشو قورت دادوبا ذوق گفت : آره -بیا زن داداشمونم راضیه !-اوکی آرش همون کافه همیشگی .-قربون داداش میبینمتون .***آیتان پاهاشو از رو تخت انداخته بود پایین و مثل بچه ها تکونشون میداد .و زیر لب غر میزد -چقدر بدم میاد از این روپوش مسخره !چایمو مزه مزه کردمو گفتم : داری چی میگی ؟؟سرشو بلند کردو گفت : هیچی .ابروهامو بالا انداختمو گفتم : وقتی آدمو کنجکاو میکنی سعی کن کنجکاوی رو هم رفع و رجوع کنی وگرنه طرف مقابلت کلافه میشه نفسشو داد بیرونو گفت : از این چادر بدم میاد ، چرا به خاطر اینکه شما به گناه نیفتید من باید این کیسه ی سیاهو تحمل کنم .با اخم گفتم : حرمت اون چادرو نگه دار آتی .پوزخندی زدو گفت :چرا ؟چون شما نباید به گناه بیفتیدمن بایدحرمت این چادرو نگه دارم ؟ پس چرا شما حرمت یه زنو نگه نمیدارید ؟سعی کردم با ملایمت باهاش برخورد کنم .رفتم نزدیکشو دستشو گرفتمو گفتم : به خاطر من نه به خاطر خودت . مگه تو نمیگی باید حرمت زنو نگه داریم ؟ مگه تو نمیخوایی به زنا بها بدیم ؟انسان اولین گامو خودش برای خودش برمیداره .این حجاب تو اولین گامت برای با ارزش بودنته .تو دیشب شرعا متعلق به من شدی من دوست ندارم بقیه مردا از اندام زنم لذت ببرن این چادر مثل یه محافظ میمونه برات .پوزخندش پر رنگ تر شدو گفت : مشکلم اینه که من باید به خاطر بقیه ی مردا خودمو تو این چادر مخفی کنم میخواستم جوابشو بدم که صدای از پشت سرم بلند شد .-به به دو کفتر عاشق زودتر از من رسیدید که . برگشتمو به ارش نگاه کردم .بللبخند بلند شدمو بهش دست دادم . آیتان هم بلند شدو چادرشو کشید جلوترو اروم گفت :سلام !با دیدن این کارش لبخندم رنگ گرفت ، آیتان حجابو دوست داشت ولی فایده هاشو نمیدونست چون بهش تحمیل شده بود اگه با دلیل و منطق این چادرو بهش میدادن مطمئنا الان از این که چادر میپوشید به خودش افتخار میکرد .روبه آرش کردمو با اشاره به آیتان گفتم : ایشونم خانوم بنده آیتان آرش سرشو تند تند تکون دادو گفت : بله بله بزار خودم خودمو به زنت معرفی کنم . یکمم از ذات خبیثتم بگم .صداشو صاف کردو ادامه داد : اهم اهم بنده هم آرش خان ،دوست ،همکار ،داداش ،نوچه آروینم . سرشو انداخت پایینو ادای گریه کردنو درآورد-گاهی اوقات باباشم بودم .ولی قدر منو نمیدونه آیتان باتعجب یه نگاه به آرش و یه نگاه به من انداخت . دستمو به حالت دوران کنار سرم تکون دادمو آروم گفتم :عقل نداره !آرش با شدت سرشو بلند کردو گفت : بابات عقل نداره .چپ چپ نگاش کردم که حرفشو جمع و جور کرد-منظورم مواقعی بود که من باباتم .آیتان هنوزم داشت با تعجب به ما نگاه میکرد .شونه هامو انداختم بالا و دوباره نشستم سرجام .آرش هم نشست کنارمو گفت :حامد ووزغش هنوز نیومدن .زدم زیر خنده و گفتم :زهرمار ،نه نیومدن آیتان اروم گفت : قورباغه داره ؟؟اروین من از قورباغه میترسم من و آرش بهم نگاه کردیمو زدیم زیر خنده !آیتان با اخم و حرص گفت : ببخشید چیز خنده داری گفتم ؟؟با عشق بهش نگاه کردم خل و چل بازی هاشم دوست داشتنی بود.آرش بریده بریده گفت : نه ..... زن ..داداش ....وزغ خانوم میاد میبینیش!همزمان با این حرفش حامدو نامزد جلفش وارد کافه شدند زیر لبی گفتم : حلال زاده است .آرش با صدای بلندی گفت : نه بابا از حروممم حرومتره بی شرف !با تعجب به آرش نگاه کردم وگفتم : خفه شو اومدند !به نامزد آرش نگاه کردم که یه مانتوی تنگ و چسبان کوتاه پوشیده بود و موهای لختشم یه وری ریخته بود تو صورتش . مانتوش اونقدر تنگ بود که تمام برجستگی های بدنش مشخص میشد .به زور نگامو ازش گرفتم . واسه یه مرد خیلی سخته جلوی اینجور زنا خودشو کنترل کنه ! نگامو دوختم به صورت دوست داشتنی آیتان که یه اخم غلیظ بهش زینت داده بود .اومد کنارمو با لحن اروم وعصبانی گفت : وزغ خانوم همینه ؟لبخندی زدمو گفتم : اهوم!دستاشو برد زیر بغلشو گفت : اونوقت شما چرا بهش خیره شدید؟چیز جالبی داره بگو ماهم نگاش کنیم.لبخندم پررنگتر شد . از حساسیت آیتان خوشم اومد صدامو آروم کردمو گفتم : مانتوش زیادی تنگه اندامش چشم گیره خوبصداشو بلند کردو گفت : به توچه ربطی داره ؟آرش با تعجب برگشت طرفمون . با سر بهش فهموندم چیزی نیست . به حامد نگاه کردم که دست نامزدشو گرفته بودو اهسته اهسته داشتند میومدند طرف ما .از این فس فس کردنا بیزار بودم .آیتان استینمو کشیدو گفت : باتوام جواب منو بده مانتوی تنگ بقیه به تو چه ربطی داره ؟دستمو انداختم دورکمرشو به خودم نزدیکش کردمو گفتم : آهان الان برات میگم . تو که بدنت پوشیده ،چادر یا به قول خودت کیسه سیاه داری توجه هیچ مردی رو به خودت جلب نمیکنی چون بدنت پوشیده مثل این وزغ تمام زوایایی بدنت بیرون نزده .ببخشید هیچ مردی رو تحریک نمیکنی اما این وزغ با این پوشش توجه زن هارو به خودش جلب میکنه چه برسه به منِ مرد!چشم یکی از عوامل تحریک کننده است مردو زن هم نمیشناسه .توکه دوست نداری مثل اون باشی ؟ از من جداشدو با ناراحتی گفت :واسم فلسفه نباف .درضمن منو با اون یکی نکن .آروم گفتم : آتی من مثل هیچ کسی نیست!حامدرسید به من و با صدای بلندی گفت :سلام آروین جان !دستمو دراز کردم طرفشو گفتم : سلام .دستمو دوستانه فشرد.نامزدش هم دستشو دراز کرد با حواس پرتی باهاش دست دادم که چهره ی درهم آیتان جلوم ظاهرشد.از این حواس پرتیم لجم گرفت .حامدبرگشت طرف آیتان و کمی خم شد . دستشو دراز کردو گفت :سلام خانوم من حامدمبا اخم به دست دراز شده ی حامد خیره شدم .مطمئن بودم آیتان بهش دست نمیده .آرش اومد میون آیتان وحامد ایستادو دست حامدو فشردبا تشکر بهش نگاه کردم .صدای ایششششش کش دار وزغ خانومو شنیدم ولی بهش توجه نکردم .دوباره هممون نشستیم رو تخت . آیتان با فاصله از من نشسته بود خودمو کشیدم کنارشو گفتم : خانومی ؟جوابمو نداد دوباره گفتم : آتی ببخشید حواسم نبود.مرگ آروین نگام کن !نگام نکرد .عقب کشیدمو زیر لب گفتم :باشه بابا فهمیدیم مرگمونم واست ارزش نداره .بهم برخورده بود ،تاحالا ناز دختریو به خاطر یه چیز جزئی نخریده بودم . نفسمو با حرص دادم بیرون و به حامدو نامزدش که درحال پچ پچ و خنده بودند نگاه کردم . به آرش اشاره کردمو گفتم : برو قلیون بیار .خیلی وقت بود که قلیون نکشیده بودم تصمیم گرفته بودم سیگارو به خاطر آیتان بزارم کنار . بعد از چند دقیقه آرش با دوتا قلیون اومد و گفت : اینا عجب قلیونی چاق میکنن به به .یکی از قلیونارو کشیدم سمت خودمو یه نگاه به آیتان که بی تفاوت داشت با ناخوناش ور میرفت انداختم . سرمو تکون دادمو سر قلیونو به دهنم نزدیک کردم که آیتان سرشو بلند کردو خیره نگام کرد منم خیره نگاش کردمودودهارو از دهنو دماغم فرستادم بیرون .حامد با سرفه گفت : اوووووووه آروین خفه نشی یه وقت !بهش نگاه کردم که از سرفه قرمز شده بود .احساس سر گیجه میکردم نی قلیونو انداختم رو تختو چشمامو بستم .صدای نگران آیتان کنار گوشم بلند شد _خوبی؟چشماموباز کردمو با لبخند گفتم : آره .با ناراحتی گفت :مشخصه ،مگه مجبوری پشت سرهم بکشی . -آتی من خوبم خانومی . دستمو بردم سمت صورتش که با دیدن کسی که کنار تخت ایستاده بود کپ کردم ،پـــانا!
بادیدن پانا به سرفه افتادم آیتان با ناراحتی گفت :-چقد بگم خوشم نمیاد خودتو با دودخفه کنی ؟ببین چیکار کردی باخودت !به حرفای آیتان اصلا توجه نمیکردم تمام حواسم به پانا بود رد نگاهشو گرفتم . به حامدو نامزدش خیره شده بود.با سلام بلندی که داد حواس همه رو به خودش جلب کرد . قیافه ی مضطرب حامدو نگاه متعجب آرش دلهره شد به جونم ، دلهره ی از دست دادن آتی!پانا به همه دست داد وقتی به من رسید لبخندی زدو رفت طرف آیتانو دستشو به طرفش دراز کرد-سلام مشتاق دیدارتون بودم !آیتان هم متقابلا لبخندی زد ، لبخندی که روحموسوزوند اون چه میدونست که من چیکار کردم . بین من و آیتان نشست و روبه من گفت : شما چطورید آقا آروین ؟نفسمو فرستادم بیرون . -خوبم ممنونلبخندی زد ،لبخنداش حس خوبی بهم نمیداد .-بازم یادتون رفت حال منو بپرسید .منم خوبم -خداروشکر روشو برگردوند طرف آیتان .-اممم خانوم -اسمم آیتانه !حرفاشونو باتمام وجود میبلعیدم .-چه اسم قشنگی داری-ممنون میتونم اسم شماروبدونم .-منم پانا هستم.-اسم شماهم قشنگه ،خوشبختم!اگه آیتان میفهمید که یه زمانی من توعشق بازیم با پانا اسمشو کنارگوشش زمزمه میکردم بازم بهش میگفت خوشبختم ؟این فکرا وجودمو مثل خوره میخورد .بلند شدم با بلند شدن من سرهمه هم بلند شد . با خونسردی گفتم -میرم دستشویی!نباید آیتان وپانارو تنها میذاشتم . اما بدجور به هوای ازاد نیاز داشتم.از اون کافه یی لعنتی ، از اون دودهای مسخره ی قلیون رها شدم . رفتم تو حیاط و چندتا نفس عمیق کشیدم ،انگار تازه وجدانم بیدار شده بود و داشت درد میکشید ،درد خیانت من داشتم تو این اتیش هم خودمو هم آیتانو میسوزوندم .-خوبی؟؟از دست من ناراحتی .برگشتم طرف آیتان و با لبخند به قیافه ی دمغش نگاه کردم -نه .دستشو گرفتمونشستم رو نیمکت چوبی که روبه رومون بود. با دستش ور رفتمو به این فکر کردم که من چقدر میتونم بد باشم از اول تا آخرشیه سه چهار دقیقس گوش بده هرچند سخته باورشهرچند سخته باورشاین چیزارو کسی نشنیده از پدر یا مادرشمن میگم حالم خوبهتو باور نکنجز خدا کسی رو داور نکنواسه من به هر حالفرقی ندارهلی منو ببخش اگه تلخه حرفاموسهم منو تو از خورشید لحظه ی غروبهاین زندگی حق نیست کلش یه دروغهمیگن حرفای منباریکو سیاههپر از نا امیدیمث شعرای فروغهمنو ببخشاگه اینو نمیدونمکه کنار حقیقت امثال شما زنده نمیمونناگه روزی بفهمم کسی بیشتر از من راست میگه دیگه نمیخونمبین منو همه یه دنیا فاصلستبین منو تو یه دنیا خاطرستمنو ببخش واسه ی خاطره هاماین بین منو زندگیم یه جور معاملستشاید سودنداره واسموشاید زودنرسی بهمولی میرسی به حرفم یه روزولی تا اون روز…منو ببخشمیرسی به حرفم یه روزمنو ببخش…ءمنو ببخش اگه موهام امروزی نیستاگه حرفم از روی دلسوزی نیستاگه مثل تو شاد نیستمواگه اهل ترانه های پاپ نیستمومنو ببخش اگه با اقلیتیاگه واسم ندارن هیچ اهمیتیمنو ببخش اگه تورو نمیبخشمواگه همش بهت میگم بگیر دستمومنو ببخش اگه تو حرفامهرگز نبودم اون چیزی که تو میخوایمنو ببخش اگه تو فردامهرگز نمیشم اون چیزی که تو میخوایمنو ببخش…منو ببخشبه خاطر همه ی دروغایی که نگفتمبه خاطر زندگی ای که نکردمبه خاطر لحظه هایی که نمردممنو ببخش مثل برگ تو مسیر بادهر طرفی بوزه راه میریممنو ببخش اگه فریاد میزنم که مسیرت غلطه داری اشتباه میریشاید سودنداره واسموشاید زود نرسی بهمولی میرسی به حرفم یه روزولی تا اون روز…منو ببخشکاش منو میبخشید . یه زن میتونه نفر دومی تو زندگیش قبول کنه ؟ ولی پانا هیچ وقت نفر دوم نمیشه نمیزارم که بشه !سرشو گذاشت روسینمو با دست چپش خطوط مبهمی رو سینم کشید . -از این جمع دوستات خوشم نمیاد . آرش و پانا خوبن ولی اون دوستت حامد نه !پانا خوبه ؟ کی گفته پانا خوبه ؟میخواستم سرش داد بکشمو بگم پانا مارموز ترین زنیه که تو عمرم دیدم .باعصبانیت گفتم : پانا دوست من نیست!-باشه دوستت نیست همکارته !دستمو گذاشتم رو دست چپشو گفتم : کی گفته همکارم ؟؟-خودش ، یعنی دروغ گفته ؟پانا میکشمت ، لبخند مصنوعی زدمو گفتم : نه خانومم .-آروین دیگه سراغ این دودا نرو باشه ؟دستشو به لبم نزدیک کردمو بوسیدمش .-چشم .-آقا آروین میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم البته میدونم اینجا جای بحث راجع به کار نیست اما فوریه !با عصبانیت به پانا که با ژست خاصی جلومون ایستاده بود نگاه کردم .آیتان آستین لباسمو کشیدو گفت : برو زودی برگرد من همینجا میشینم .نفسمو دادم بیرون ......نفسی که این روزا خیلی سنگین شده بود ......بلند شدمو بازم طبق عادت امشبم تظاهر به لبخند زدن کردم.چند قدم از آیتان دور شدیم .-یکم تند تر بیا نزار از زدن حرفام پشیمون بشم !باتعجب بهش نگاه کردم. تو دلم روزنه ای امیدی روشن شد دوست داشتم حرفاش به نفعم باشه .برگشتمو به قیافه ی زنم خیره شدم . قیافش داد میزد که بسه دیگه ازم دور نشو !ایستادمو گفتم : خیلی خوب بنال ببینم چی میگی .پانا با بغض گفت : زنت خیلی کوچیکه و بامزه است !-اومدی این حرفارو بزنی .-دوست ندارم با زندگیش بازی کنم ،دوست ندارم آیتان هم یکی بشه مثل من ، حق تو اون خوشبختیه !پوزخندی زدمو گفتم : خوشبختی ؟روزامو زهر کردی . یه زهری که بدجور گلومو میسوزونه ،این زهر برمیگرده به اشتباه من که خام تو شدم . -نمیخوام آدم بده باشم ، میخوام یه بار تو زندگیم آدم خوبه باشم .سکوت من همیشه اشتباه ترجمه شده ....باصدای جیغ آیتان برگشتمو بهش نگاه کردم فورا خودمو بهش رسوندم . به قیافه ی زارش که رونیمکت ولو شده بود خیره شدموبا نگرانی گفتم _آتی چت شده ؟با بی حالی بهم نگاه کردو سرشو به نشونه ی هیچیم نیست تکون داد. آرش باخنده به ملخ تو دستش اشاره کرد-بابا ازاین ترسیدباعصبانیت یقشو گرفتمو گفتم : چیکارش کردی آشغال؟دوباره زد زیر خنده و گفت : من که کاری نکردم دیوانه !یقشو تکون دادم-توباز از این شوخی های مسخره کردی ؟حامد تکونی خوردو اومد طرفم .-بابا ولش کن آروین این بیچاره که کاری نکرده.به پانا که دست آیتانو تو دستش گرفته بود نگاه کردم .آرش یقشو از دستم آزاد کرد-این ملخ بیشعور نمیدونم ازکجا پرید روچادر آیتان خانوم .سرمو تکون دادمو رفتم کنار آیتان نشستمو گفتم :خوبی؟؟-خوبم .پانا با عجله گفت : فکر کنم فشارش پایینه، یه آب قندبخوره حالش خوب میشه .آرش پیش دستی کردو گفت : من میارم !دستشو از دست پانا بیرون کشیدمو گرفتم تو دست خودم . پانا لبخندی زدو از کنارمون بلند شدسرمو بردم کنار گوششو گفتم : چی شد؟آرش اذیتت کرد ؟بهم نگاه کردو چیزی نگفت .به دستش فشاری وارد کردمو گفتم : بگو!شروع کرد به جوییدن لب پایینش و گفت : نه ملخ پرید رو چادرم ترسیدم .آقا آرش لطف کرد ملخو از رو چادرم برداشت من از بچگی از ملخ میترسیدم .لبامو روهم فشار دادم .ترجیح میدادم سکوت کنم !آرش لیوان آب قندو گرفت طرفموگفت : بفرمایید.با ناراحتی به چهره ی دمغش نگاه کردم و لیوانو گرفتم -ممنون!لیوان آب قندو به دهن آیتان نزدیک کردم که لیوانو ازم گرفتو با عصبانیت گفت : مگه من چلاقم .آروم زیر لبم گفتم : خدانکنه !به حامدو نامزدش نگاه کردم ، کلافگی از سرو صورتشون میبارید.حامد وقتی نگاه منو دید گفت : آروین بدجور هوس قورمه سبزی های ایرانو کردم .لبخند محوی زدمو نیم نگاهی به چهره ی رنگ گرفته ی آیتان انداختم.میدونستم حواسش هسته...قورمه سبزی یادآور خیلی چیزا بود تعهد دوست داشتن منو آیتان که حالا ما شده بودیم-اتفاقامنم بدجور هوس قورمه سبزی کردم ، قورمه سبزی رو با غلظت گفتم و به قیافه ی خجل آیتان نگاه کردم .پانا حرفای نیمه تمومشو تموم نکرد .......حامد تو گوشم میخوند که باهاش از ایران برم ......قیافه ی کلافه ی نیوشا.....وملخی که هنوزم کنارمون جست و خیز میکرد×××××××یه شب مبهم دیگه رو هم پشت سر گذاشتم ......شب و روزهام همشون مبهم بودن !پانا .....حامد.....من........لعنتی!آیتان با خستگی خمیازه ای کشیدوچادرشو از سرش در آورد-من رفتم بخوابم !روکاناپه نشستمو گفتم : کجا؟ هنوز بحث بین من و تو تموم نشده .آیتان با تعجب گفت : بحث؟ کدوم بحث؟میخواستم آیتان خودشو قبول داشته باشه ، اگه خودشو زن بودنشو قبول نداشته باشه حضور منم تو زندگیش بی معنی میشد!دستمو چندبار زدم کنارمو گفتم : بیا بشین دختر چادرششو درآوردو کنارم نشست .-امشب میخوام حرف بزنم ،حرف بشنوم . امشب میخوام قانع بشی ،قانعم کنی !آیتان با گیجی نگام کرد -آروین چی میگی ؟خوبی ؟بی مقدمه پرسیدم :آیتان چرا زن بودنتو قبول نمیکنی؟چرا خودتو عذاب میدی؟ تو مشکلت چلادرو حجاب نیست اینجوری که من از رفتارات فهمیدم مشکلت زن بودنته !به هیچ عنوان نمیخوام فکر کنی چون یه مردم نمیتونم حرفاتو بشنوم به این فکر کن قبل از مرد بودنم آدمم ، آدم آدمه من باید بفهمم دردتو، میخوام مثل یه آدم به حرفات گوش بدم.نگاهش ثابت موند رو من نگاهی که کم کم رنگ عوض کردو کنار لبش یه پوزخند جاخوش کرد -راست میگی من زن بودنمو قبول ندارم ،متنفرم از اینکه با دیدن یه ملخ جیغ بزنم ،متنفرم از اینکه منبع رفع نیاز یه مرد باشم ،متنفرم از اینکه ازخودم بگذرم مادر بشم ،متنفرم ازاینکه خواهر بشم اماشما مردها منو به چشم یه چیز پوشالی ببینیدو با خودتون بگید این نشد یکی دیگه .جواب اون همه از خودگذشتگی من یکی دیگه نیست!لبخند تلخی زدمو گفتم :خوب ،ادامه بده !با عصبانیت گفت : واسه ادامه دادن خسته شدم ،این افکار تو خلوت مثل یه زخم منو میخوره از بچگی تو گوشم خوندن نَفـس بودنم گناهه ،از بچگی تحقیرم کردن....چشمامو بستمو پریدم میون حرفش -کی گفته نفس بودنت گناهه؟ اگه گناه هم باشه یه گناهه که برکت داره .چشمامو باز کردمو ادامه دادم : آتی آدما مریضن تو وجودت سلامت داره . اینودرک کن ...قبولکن......زن یه مرواریده اما نه واسه زینت ،واسه ظریف بودنش گرون بودنش زیبا بودنش !بهت تو نگاشو میخوندم .....بهتی که میتونستم درکش کنم . توزندگیش همچ مردی مثل من نبوده تا واسش صغری کبری بچینه که زن مجرم نیست. زن بد نیست!-واقعا تعریفت از زن همینه ؟؟لبخندی زدمو گفتم :آره تعریفم ازیه زن مثل تو همینه ! نمیذارم کسی شخصیتو له کنه ، نمیذارم تحقر بشی اما از تو میخوام همیشه ...هرجا همون آیتانیباشی که جلوی باباش ایستادو درسشو خوند ....همون آیتان قوی بمون . با مشکلات بجنگ نزار اوناتورو از پا دربیارن تو از پا درشون بیارسرشو کج کردو گفت :یعنی تو منو واسه رفع نیازت نمیخوایی؟ تو منو تو قوری و قابلمه نمیبینی؟ تو منو واسه ادمه نسل نمیخوای که برات پسر بیارم ؟؟؟پشت دستمو کشیدم رو گونش - نه ، تو وجود تو دنبال این نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو دنبال آرامشم ، واسه رفع نیازم زن های دیگه هم هستن . توزن بودنتو قبول کن تا منبتونم از زنم آرامش بگیرم !نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم : درباره ی ادامه نسل هم ، منو با مردای که دیدی یکی نکن .من از تو نه پسر میخوام نهدختر وقتش که برسه یه بچه ی سالم میخوام .اومد نزدیکترو سرشو گذاشت رو سینم ، با لبخند دستامو دور کمرش حلقه کردم - آروین تو با همه فرق داری .باشه زن بودنمو قبول دارم به شرطی که مردم تو باشی .سرشو بوسیدمو گفتم : آفرین ،درباره ی پوششتم من بهت نمیگم چی بپوش چی نپوش ،میدونم هرچی بهت تحمیل بشه واست زننده است . از این به بعد خواستی چادر نپوش !سرشو بلند کردو گفت : من عروسک نیستم که شخصیتمو بفروشم . چادرو دوست دارم .به خاطر لجبازی میگفتم ازش خوشم نمیاد وگرنه من هروقت بدون چادررفتم بیرون انگار یه چیزی کم داشتم .به قول خودت چون بهم تحمیل شده بود زننده به نظرم میومد . نمیخوام طعمه ی چشمای این جماعت مریض بشم .نوک دماغموزدم به دماغشو گفتم : دیونتم کوچولوی عاقل خودم .سرشو دوباره گذاشت رو سینمو گفت : توخیلی خوبی آروین .لبخند تلخی زدم -نه آتی من خوب نیستم ، هیچ آدمی خوب نیست. توزندگیت سعی کن از همه انتظار بدی رو داشته باشی .-خوب حالا نوبت توئه !با استفهام گفتم : نوبت من ؟؟بلند شدو رفت طرف اتاق و درهمون حالت گفت : یه لحظه !بعد از چند ثانیه با یه پتو اومد با خنده گفتم : این چیه ؟روسریشو از سرش در آورد و گیره ی موهاشم از موهاش جدا کرد .-هیچی سردم شده .کنارم نشست و پتورو انداخت رو پاهاش . نصف پتورو کشیدم رو خودم . چپ چپ نگام کرد.-آروین یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟-امشب قراره تموم ناگفته ها گفته بشه ، ناراحتی معنایی نداره دماغشو بالا کشیدو گفت : توخیلی منطقی هستی برعکس من .منطقت نرماله ... قابل قبوله....این خودش یه امتیاز مثبته برات هیچ وقت فکر نمیکردم همچین مردی هم وجود داشته باشه از این نظرهم به خودم افتخار میکنم اما ...با تردید ادامه داد : خانوادت همیشه واسم مرموز بودن بهنوش ..... حاج رضا .....قبر مامانت .....آریا !میخوام همه چی رو بدونم ،بهنوش کیه ؟ مامانت چرا فوت کرد ؟اخمامو کشیدم تو هم .سیگاری نبود که عصبانیتمو واسه مظلومیت مامان رو پک های عمیقی که ازش میگرفتم خالی کنم سرشو گذاشت رو بازومو گفت : ناراحت شدی ؟ آروم شروع کردم به گفتن چیزایی که شنیده بودم ،از نگاه های ترحم آمیز همسایه ها -مامان وبابام طبق سنت و منفعت ازدواج کردند . خانواده هاشون از زمان بچگیشون قرار گذاشته بودند وقتی این دوتا بزرگ شدند برای منفعت دو خانواده باهم ازدواج کنندبلاخره هم بزرگ میشنو وقت ازدواجشون میرسه . بابا عاشق و شیدای دخترعموش بوده وقتی اینو به پدرش میگه با مخالفت شدیدش روبه رو میشه ، بلاخره هممجبورش میکنن با مامانم ازدواج کنه ....بدون علاقه ای ....ازدواج کرد ولی اون توجه ای رو که باید به زنش میداشتو به زن داداشش که از قضا همون معشوقش بوده داشته ، این وسط یه اتفاقی میفته که از نظر بابا نباید میفتاد .معشوقش حامله شد ، جور حاملگیشو مامانم کشید ....کتک خورد ....فحش شنید....آرامشروحیش خدشه دار شد .....ولی دم نزد ...چون شوهرشو دوست داشت....زندگیه جهنمیشو دوست داشت.".شد جغد شومی که تو بوم خودش میخوند"آیتان هینی کردو گفت : همین حاج رضا این همه بلا سر مامانت در آورده ؟صدامو بلند کردمو گفتم : وقتی دارم حرف میزنم نپر وسط حرفم .بهم چسبیدو گفت : چشمیه تیکه از موهاشو دور انگشتم پیچوندموادامه دادم : 3سال بعد مامان منم حامله میشه ، رفتار بابا رفته رفته بهتر میشه ، به زنش میرسه ، به زندگیش میرسه اما با فوت ناگهانی عموم دوبارههمه چی بهم میریزه . لعنت به این شوک های که دم به دقیقه زندگی مامانمو میلرزوندونمیذاشت یه روز خوش داشته باشه.ماه های آخربارداری مامان و کم توجهی بابا، ماه های آخرو فیل بابا یاد هندوستون .مامانم منو به دنیا آورد تاخودش از این دنیا بره چون دل خوشی ازاین دنیاو آدماش نداشت.بابا بعد از فوت مامان با بی رحمی رو بچه ی کوچیکش نامادری آورد و با معشوقش ازدواج کرد .از وقتی خودمو شناختم بهنوش بالاسرم بود اما واسم مادر نبود .آریا واسم برادر نبود. همیشه گوشام پر بود از نیش و کنایه ی بی مادری !نفس عمیقی کشیدمو گفتم : حالا همه چیو فهمیدی؟-نه یه چیزی رو نفهمیدم .با تعجب گفتم : چیو ؟؟سرشو از رو بازوم برداشت و توچشمام خیره شد.-چرا از حاج رضا متنفر نیستی باوجود اینکه این همه به تو و مادرت بد کرده بازم احترامشو داری .لبخندی زدم -چون بابامه ،هرچقدر بدباشه ،هرچقدر درحق من بدی کرده باشه بابامه اسمش که رو منه حرمت داره . تواین 26سال من از بهنوش و آریا چیزی ندیدم ولی بابام همیشه هوامو داشت من وظیمو انجام میدم گرچه بابام وظیفشودرحق مامانم انجام نداد.-پس آریا پسرعموته ؟بازوهاشو گرفتمو بااخم گفتم : دیگه اسمشو رو زبونت نشنوم.باترس گفت :باشه !بازوهاشو ول کردمو گفتم :آفرین .بعدازچندثانیه دوباره گفت:آروین یه سوال دیگه بپرسم بهم نخندیا !باکمی مکث گفتم :توبپرس من قول میدم نخندم .-یه زن مثل مامانت وقتی حاملست ،نه ماه یه بچه رو تو وجودش تحمل میکنه ؛بعد موقع وضع حمل باید درد بکشه حتی ممکنه جونشم به خطر بیفته. ولی یه مرد اونموقع یا داره واسه بچه اسم انتخاب میکنه ،یا دنبال هوسشه این ظلمه ....سوال خنده داری بود ولی سعی کردم نخندم. دستشو گرفتمو پشت دستشو بوسیدم.-یه زن نسبت به یه مرد برتری های زیادی داره یکیش هم همین مورد . یه زن میتونهیه موجودرو زنده کنه ، تو وجودش پرورشش بده. اشتباه نکن تو مادر نشدی تا بفهمی، اون نه ماه بچه رو تحمل نمیکنه باهاش زندگی میکنه مثل مامان من که فقط 9ماه باهام بود.تا حالا از این بعد به این موضوع نگاه کردی یا بازم از رو لجبازی یه چی گفتی .خودشو بیشتر بهمو چسبوندو گفت :راستشو بگم نه ،کاشکی حاج حسین هم مثل تو واسه ی بی عقلی هاو سرکشی هام یه دلیل قانع کننده می آورد تا من این همه عذاب نکشم .دستمو انداختم دور کمرش و گفتم : اگه سوالات تموم شده بزار من یکم از زنم آرامش بگیرمدست مشت شده اشو کوبید رو بازومو گفت : نه خیر یه سوال دیگه دارم.با خستگی گفتم : آیتان بزار برای فردا .تند تند گفت : نه ، تو چرا مثل بابات و پسرعموت نیستی ،مثل اونا مذهبی نیستی . مگه تو پسر حاجی نیستی ؟باخنده گفتم : پسر حاجیم که از شکم سیری میگم . اینو یاد بگیر ملاک ایمان تسبیح و ریش نیست.پتورو کشیدم رو صورتامون که صداش در اومد_آروووووین چیکار میکنی دیونه ؟بوسه های زورکی زیر پتو و خنده های ریز هردومون خاطره شد تو دفتر خاطرات ذهنم ! باجست وخیزگوشی را برداشت و رو صندلی جلوی آینه نشست. شماره ی خانه رو گرفت ، تصمیم گرفته بود هرکسی گوشی را برداشت حرف بزند ...فقط حرف .. بعد از چند بوق متوالی صدای غمگین مادرش در گوشش پیچید...مادرش مقصر نبود اوهم قربانی شرایط بود-الو.با ذوق گفت : سلام مامانی مادرش با شنیدن صدای دخترش خوشحال شد....دراین مدت غمگین بود ...غمگین دخترگمشده اش -سلام دختر قشنگم خوبی؟نفسش رابیرون فرستادوبه چهره اش در اینه خیره شد -خوبم مامان توخوبی؟ با پوزخندی ادامه داد : بابا خوبه ؟اشکش را با گوشه ی روسریش پاک کرد-خوبیم مادر .دلم برات تنگ شده چرا سراغ مادرتو نمیگیری؟چه میگفت ؟ میگفت تا به امروز چشم مجرم به آن ها نگاه میکرده است و یکدفعه با حرفهای آروین به خودش آمده بود -ببخشید مامان ، سرم شلوغ بود گذشت از بی حواسی دخترش ......زن بود ........میبخشید......مادر بود.......گذشت میکرد .-اشکال نداره ، از زندگیت راضی هستی؟بابات گفت یه ماه دیگه عروسی میکنید .باشنیدن واژه ی عروسی حس شیرینی در وجودش نشست .-آره مامانی آروین گفت یه ماه دیگه عروسی میکنیم شایدم زودتر .-خوشبخت بشی عزیزم.باصدای زنگ در از جا پرید-مامان دارن زنگ میزنن کاری نداری.؟- مواظب خودت باش.گوشی را گذاشت روی میز و باخودش گفت :یعنی کی میتونه باشه ؟ آروین؟رفت طرف در خونه وباکمی مکث گفت : کیه ؟آریا باشنیدن صدای آیتان لبخندی زد ،از صبح اینجارا میپایید تا آروین از خانه خارج شد-باز کن .به گوشهایش اعتماد نداشت ....صدای خودش بود .....ذهنش فلج شد.....او اینجا چکار میکرد ....اگرآروین اورا میدید...به سکسکه افتاد.....از درفاصله گرفت و چشمهایش رابست!-بریم آقا باز نمیکنه.......آریا باغیض به اونگاه کردو گفت : خفه شو مردک به تو مربوط نیست تقه ای دیگر به در وارد کرد-آیتان میدونم اونجایی باز کن کارت دارم .به خودش آمدو با صدای بلندی گفت : از جلوی درخونم گمشوآریا پوزخندی زدو گفت : خونه ؟ این خونه ی تو نیست آیتان.خونه ای که شاهد خیلی چیزا بوده ، شاهد عشق بازی های آروین با دوست دختراش، خونه تو نیست . به اینجا نگو خونه کفره اینجا ف.....شه خونه است . جای تو، تواین خونه ها نیست.تهدید کنان گفت :چرت و پرت نگو ،برو وگرنه زنگ میزنم آروین بیاد.آریا دست مشت شده اش را کوبیدبه درو گفت : بازکن لعنتی ، نمیخوام اذیتت کنم ؛ فقط میخوام چشماتو باز کنم ، آروین این نیست که میبینی باطنش گرگه !آیتان باخودش فکر کرد این روزها از بزها بیشتر هراس دارد تا گرگها.آریا وقتی سکوت آیتان را دید، با کلافگی دستی در موهایش کشید. چاره نداشت چه پشت در چه رودر رو باید به او میگفت.-باشه بازنکن .فردا که دوست دختر آروین با بچه اش اومد میفهمی من چی میگم ، میفهمی من چی بودم ، مفهمی من به خاطر توی لامصب چیکار کردم . آیتان پوزخندی زد،این هم یک حیله ی دیگر بود تا اورا از آروین دور کند-حنات دیگه پیش من رنگی نداره استاد ، من به شوهرم اعتماد دارم آریا عصبانی بود ....خودش را به آب و آتش میزد تا آن روی سکه را به آیتان نشان دهد ....اورا میخواست ....برای به دست آوردنش درحال گرفتن اتو از آروین بود......آروینی که جای برادرش بود.....آروین پسر حاج رضا..شمرده شمرده گفت : شوهرتون چند هفته پیش با یکی از دوست دختراش رابطه داشته و الان اون دختر حامله است ، آیتان چشماتو باز کن من منفعت تورو میخوام.نگاه شکسته اش را به در دوخت ، حرفهای آریا تبر شد به درخت روحش . از نظرش امکان نداشت آروین به او خیانت کند.آرام آرام به طرف تلفن رفت ، باید به آروین زنگ میزد وگرنه شیشه ی اعتمادش ترک شک وتردید برمیداشت ، دست خودش نبود او زن بود.......... آریا اشاره ای به مرد کناریش کرد .کنار لب بریده اش به طرفی کشیده شد ، تا به دست آوردن پول چیزی نمانده بود .-خانوم این اقا راست میگه ، جوجه مهندستون آبجی منو حامله کرده . من از حق آبجیم نمیگذرم ، از حق بچه اش نمیگذرم اینو به جوجه مهندستونم حالی کنید .عقبگرد کردو نا آخوداگاه سمت در رفت و آرام بازش کرد .آریا خوشحال به دختر مورد علاقه اش نگاه کرد و نفس آرامی کشیدآیتان با چشمای اشکی گفت : بسه ؛ چقدر میخوایی منو زجر بدی ؟ چرا نمیذاری یه زندگی آروم داشته باشم ، من آروین رو دوست دارم ، بهش مدیونم میفهمی ؟ آریا با ناراحتی به قطره اشک هایی که از چشم آیتان فرومیریخت خیره شد . چقد دوست داشت آن اشک هارا با دستانش پاک کند اما فعلا نباید وارد حریم آروین میشد -آیتان جان گریه نکن من خوشبختیتو میخوام .میان هق هق گریه اش گفت : من با آروین ، با شوهرم خوشبختم . دست از سرم بردار.با دیدن اشکهایش کلافه شده بود - تو با آروین خوشبخت نمیشی ؛ به مرد چهارشانه ی کنارش اشاره کردو ادامه داد :حرفاشو شنیدی؟ دیدی آروین چطوری با آبروی خواهرش بازی کرده ؟ تو باهمچین آدمی خوشبختی؟آیتان دماغشو بالا کشید -تو دروغ گفتن و صحنه سازی تبحر داری استاد !دیگر بریده بود ...دختر روبه رویش اورا از همه جا بریده بودو به خودش بند زده بود . برایش مهم نبود او زن برادرش است ، او برای رسیدن به هدفش هر کاری میکرد .- آیتان دیگه چیکار کنم تا باور کنی؟ دختره رو بیارم ؟ خستم کردی پوزخند لجبازی زد ، آریا فقط قصد بهم زدن رابطه ی او وآروین را داشت .- اگه نمایشت تموم شده میتونی بری !آریا با عصبانیت داد زد -دِ بفهم لامصب ، تو و آروین وصله ی هم نیستید . اونلیاقت تورو نداره . لیاقتش همون دخترای خیابونین .زیر چشمی به مرد چهارشانه ی کنارآریا نگاه کرد ، اخمهایش حسابی درهم بود .-زندگی خودم به خودم مربوطه خودمم میدونم کی لیاقتمو داره کی نداره آریا با عصبانیت دور خودش چرخید و باهمان لحن عصبیش به مرد کناریش غرید - تویه حرفی بزن مرد خطاب شده تکانی خورد - من که حرفامو زدم از حق پانا و بچه اش نمیگذرم با آمدن اسم پانا ذهن آیتان پر کشید به دیشب و آن دختر مرموز ، واسه اولین بار در یک مکان عمومی جیغ زده بود.ملخ بهانه بود ...... ترس بهانه بود تا آروین برگردد پیش خودش .بابهت گفت : پانا ؟-آره پانا اسم ابجیمه . لبخند زورکی زد ..... مطمئن بود یک تشابه اسمی است ما ...شک کرد به مردش ....شک کرد به اظطراب دیشب اروین .....شک کرد به نگاه های گاه وبیگاه یک زن غریبه بر روی شوهرش ... احساساتش را بروز نداد .-از اینجا برید لطفاآریا با موشکافی اورا در نظر گرفت ، با دیدن دودلی و تردید در صورتش لبخندی از روی پیروزی زد . آیتان را خوب میشناخت ....حتی بهتراز خودش ، وقتی نسبت به یک چیز شک داشت شروع میکرد به جویید لب هایش مثل الان ، مثل سر امتحان ها ....سرش را با رضایت تکان داد -باشه ولی درباره ی حرفام فکر کن، اینم بدون همیشه میتونی رو کمک من حساب باز کنی چون منم که دوست دارم .باخودش فکر کرد اگر این موضوع حقیقت دیگر روی هیچ مردی حساب باز نخواهد کرد .با بسته شدن در خم شد و روی زمین نشست . سرش را روی زانوهایش گذاشت و اسم آروین را با اضطراب زیر لب لق لقه کرد.-نظرت چیه آروین ؟دستمو گذاشتم رومیز و با شک به حامد خیره شدم- اونور وضع کار چطوره ؟-عالیه پسر یکی با پشتکار تو بیاد اونور نونش تو روغنه !چشمامو بستمو سعی کردم به افکارم سروسامون بدم ، آیتان حاضره با من از اینجا بره ؟ یعنی میتونه ؟من نمیتونم به جاش تصمیم بگیرم این اجازه رو به خودم نمیدم تکلیف زمین های بابا چی میشه ؟ هر تصمیمی که بابا بگیره برام قابل احترامه جز........با صدای حامد این فکرهای بچگانه رو پس زدم ، حاج رضا هنوز زنده است اونوقت من دارم برای زمیناش تصمیم میگیرم - چی شد ؟ چیکار میکنی ؟کلافه گفتم : فرصت نشده با آیتان حرف بزنم باید نظر اونم بدونم .پوزخند حامد از چشمای تیز بینم دور نموند - من میدونم نظر اون دختر مثبته . سهمت از اینجارو بعلاوه ی یکی دوتا از زمینای باباتو که بفروشی کارمون ردیفهبه اتاق کارم نگاه کردم ، من واسه ی این شرکت جون کندم اونوقت حامد راحت از خرید و فروش اینجا حرف میزد....زحمت نکشیده بود ......عرق نریخته بود .......شب بیداری نکشیده بود تا بفهمه تصمیم گیری در این مورد چقدر سخت و عذاب آوره .بین یه دوراهی بزرگ مونده بودم .هم دوست داشتم از این جهنم دره خلاص بشم هم ......حامد بلند شدو نگاهی به گوشیش انداخت ..... عصبی بود با گفتن : بعدا میبینمت از اتاق خارج شد . دوتا دستمو فرو کردم تو موهام ... گوشی رو برداشتمو زنگ زدم خونه ، شاید با صدای آیتاناروم میشدم بوق اول ......... بوق دوم.........بوق سوم.........بوق چهارم .......داشتم نگران میشدم اما به بوق پنجم نکشیده بودکه صدای گریون آیتان تو گوشم پیچید .با تعجب گفتم :_آتی ؟چی شده ؟با سکسکه گفت : بیا .درحالی که با عجله بلند میشدم گفتم : چی شده خانومم با گریه گفت : فقط بیا !نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم خونه ولی بلاخره رسیدم ..... کلیدو انداختمو درو باز کردم .سکوت خونه رو هق هق ایتان شکسته بود . کنار در نشسته بود و داشت گریه میکرد جلوش زانو زدمو دستمو بردم زیر چونش ، سرشو که رو زانوهاش بود بلند کردم و توچشمای خیسش خیره شدم .با نگرانی گفتم : آیتان ؟؟؟بلند شدو از من فاصله گرفت و با عصبانیت گفت : آریا چی میگیه ؟؟منم بلند شدمو اخمامو کشیدم توهم ..... بازم آریا .....بازم اون کثافت........رفتم جلوش ایستادمو گفتم : آریا؟؟ چی میگه ؟؟؟ اصلا تو از کجا با آریا حرف زدی؟؟سرشو انداخت پایین و گفت : مهم نیست از کجا باهاش حرف زدم تو بگو حرفاش راسته ؟بازوهاشو گرفتمو تکون دادمو با عصبانیت گفتم : آریا اومده بود اینجا ؟؟ زنگ زده بود ؟؟؟بازوهاشو ازدستام جدا کردو دستشو به سرش گرفت .- اول تو جواب منو بده ، تو ......... تو با کسی رابطه داشتی ؟شوک زده نگاش کردم .... لبخند اجباری زدم و گفتم : چی میگی ؟؟سرشو کج کردو گفت : تو با دختری به اسم پانا رابطه داشتی؟؟ الانم حاملست درسته ؟؟زبون خیسمو کشیدم رو لبای خشکم ... تو چشماش خیره شدم و چیزی نگفتم ، اون باید میفهمید . اون باید از گذشته ی من میفهمید .اونم حق داشت ..... حق انتخاب ........ حق زندگی ...... اونم آدم بود ... نباید این موضوع رو مخفی کنم ..سرمو انداختم پایین و بی تفاوت نسبت به این موضوع گفتم : اون بچه مال من نیست !میخواستم از این مسئولیت شونه خالی کنم .... اشتباهامو نادیده بگیرم .... من اونموقع نفهم بودم ولی با ایتان به تکامل رسیدم .آیتان صداشو بلند کردو گفت : چی؟؟؟؟؟؟؟ یعنی تو ...... تو با اون دختره ........ وای خدا !بابهت بهم نگاه میکرد ،اشکاش پشت سرهم ازچشماش رو گونش غلت میخوردند . باکلافگی رفتم جلوش و دستمو دراز کردم تا اشکاشو پاک کنم . خودشو عقب کشید و بالحن سردی گفت : به من دست نزن...صداش شکست . سرش و بلند کرد و با چشمهای خیس بهم نگاه کرد و با بغض گفت: با دستای که به زنای دیگه دست زدی به من دست نزن .... چطور تونستی همچین کاری کنی ؟ چرا؟؟؟ دیدن اشکاش عذابم میداد دهن باز کردم و گفتم : آتی بزار برات توضیح بدم عزیزم .یه قدم دیگه عقب رفت. دستشو به علامت سکوت بلند کرد سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت : هیچی نگو ... نمیخوام بشنوم ....شنیدنی هارو شنیدم . همه چیو ... هر چیزی که نمی خوایستم بدونم و شنیدم ... الان .. فقط میخوام تنها باشمبا چشمهای خیس خیره به چشمهام چند قدم عقب گرد کرد. چشمهاش و بست روشو برگردوند.رفت تواتاقو درو محکم بست ....نگرانش بودم .. لحظه آخر دیدن قطره اشکی که اط چشمهاش چکید داغونم کرد.... تا نزدیکی اتاق پیش رفتم اما نرسیده به اتاق منصرف شدم .. ترجیح میدادم تنها باشه تا بتونه با این مسئله کنار بیاد ... راه رفته رو برگشتم.. خودمو رو اولین مبل ولو کردم و سرمو بین دستام گرفتم ....چشمامو بستم ... همه چی بهم ریخته بود ...صدای هق هقش از پشت در بسته اتاق مثل سوهان به روحم کشیده میشد ....کلافه دستی به صورتم کشیدم. اخمهام بههم گره خوردهب ود. چرا همه چیز خراب شد؟بی اراده بلندشدم و رفتم پشت در اتاقش، نفس عمیقی کشیدمو گفتم : آیتان ... آیتان جان بیا باهم حرف بزنیم .باید توضیح بدم ...باصدای که بر اثر گریه خش دار شده بود گفت : من و تو باهم هیچ حرفی نداریم . این همه وقت داشتی که بهم بگی .. که توضیح بدی ... که من مجبور نشم از کس دیگه ای در مورد کارهای شوهرم بشنوم ... تنهام بزار نمیخوام حرمت هامون از بین بره ، بزار حداقل حرمت هامون سرجاش بمونه !پیشونیمو چسبوندم به درو آروم گفتم : باشه .تحمل موندن نداشتم. در و دیوار خونه بهم فشار می آورد.. صدای گریه آیتان نفسمو می گرفت ... نیم تونستم تو خونه بمونم.از خونه اومدم بیرون ، قاطی آدمای اطرافم شدم مثل قدیما که بی هیچ دغدغه ای روی سنگ فرش های پیاده رو ها قدم میزدم . اما الان تمام دغدغه ام شده بود آیتان ....زندگی که هر لحظه یه زلزله ی چند ریشتری میلرزوندش ...آیتان...یعنی منو میبخشید؟...من نباید آیتان رو از دست بدم اون مال منه !حامد روبه روی پانا نشست وبالبخند نگاهش کرد ،هنوز هم مثل قدیم برایش جذاب بود . اورا دوست داشت اما پول های نیوشا بیشتر به دلش مینشست . دستش را دراز کرد تا دست ظریف پانا را بگیرد اما نگاه تیز پانا اورا منصرف کرد.-خوشحالم که اینجاییم ، مثل قبلنا.پانا پاهایش راروی هم انداخت-خوشحال نباش چون من خبرای خوبی برات ندارم .جاخوردن رو به وضوح میتونست تو چهره ی حامد ببینه .-چی میگی پانا؟پانا لبخندی از روی پیروزی زد و گفت : از آخرین باری که باهم رابطه داشتیم چقدر میگذره ؟حامد که خیالش راحت شده بود لبخند مرموزی زدو گفت : فکر کنم یه سه یا چهارماهی میشه.پانا با جدیت به او نگاه کردو گفت : سه ماه و بیست و پنج روز .حامد قهقه ای زد-خوشم اومد حسابت خیلی دقیقه !پانا خودش را جلو کشید،صورتش دقیقا روبه روی صورت حامد قرار گرفت -بایدم دقیق باشه چون من حاملم .حامد به پانا خیره شدو با صدای آرامی گفت : چی؟پاناهم درحالی که به چشم های حامد خیره شده بود دوباره تکرار کرد -من حاملم .حامد با عصبانیت دندان هایش را روی هم سائید و با دست راستش چانه ی پانا راگرفت -این اراجیف چیه ؟؟ بازی جدیدته ؟؟پوزخند پررنگ پانا از چشم حامد دورنماند.-این بازی رو تو شروع کردی وقتی که من یه دختر بچه ی 19ساله بودم . با چندتا دوست دارم دروغی خامم کردی ، اول عفتمو ازم گرفتی ...از خانوادم جدام کردی بعدش تمام ارزوهامو به باد دادی .تو نامرد بودن خیلی ماهری خیلی.... آروم باخودش زمزمه کردو ادامه داد : با بی عقلی خودم میخواستم زندگی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم ...انقدر پستم کردی حامد ..استرس تمام وجود حامد را در برگرفته بود ..مطمئن بود که بچه مال خودش است ...پانا با هیچ کسی رابطه نداشت ...ممکن بود این بچه تمام ارزوهایش را بر باد دهد ..از در صلح وارد شد.دستش را آرام روی گونه ی پانا کشید ..ازبالا به پایین ....از پایین به بالا....پانا چشمهایش را بست و سرش را به دستهای حامد تکیه داد ...چقدر دلش برای این نوازش ها تنگ شده بود ..به خودش اعتراف کرد هنوز هم حامد را دوست داشت .. هنوز هم به خاطرش خیلی کارها میکرد ..حامد ارام گفت : پانا نمیخوایی بیایی پیش من .چشمهایش را باز کردو ارام سرش را تکان داد و از جایش بلند شد . کنار حامد جا گرفت و سرش را روی سینه اش گذاشت . حامد هم به خودش اعتراف کرد دلش برای پانا تنگ شده اما طمع، چشمان عشقی که به پانا داشت را گرفته بود .. ارام سرش را بوسید ..پانا سرش را بلند کردو صورتش را به صورت حامد نزدیک کردو لب بر لبانش گذاشت ..حامد صورت پانا را میان دستانش گرفت و اوراهمراهی کرد ..هردو بی تاب هم بودند ..بی تاب عشقی که روزگار له اش کرده بود .نگاه هردویشان درد داشت...عجیب دردی....دردکه فقط خودشان مصبب آن بودند .*پانا دقیق به صورت حامد خیره شدو موهای لجوجش را که روی بازوهای و جلوی صورتش افتاده بودند را کنار زد ، بازم برروی شکم خوابیده بود ..لبخندی زد ودستش را میان موهایش فرو کرد.حامد کمر باریک ولخت پانا را گرفت وبه خودش چسباندش و گفت : نکن ، میخورمت ها !پانا خنده ی عمیقی کردو گفت : به فکر هضمم باش.حامد بازوی سفید پانا را بوسید -دوست دارم پانا با تعجب به او نگاه کرد..نگاهش رنگ گرفت ...-اگه دوستم داشتی تنهام نمیزاشتی ..نمیرفتی با نیوشا ..حامد سرش را بلند کردو لبخند تلخی زد-مجبورم .پاناهم متقابلا لبخند تلخی زد -چون پول داره ؟حامد لبهای پانا را بوسید و به این بحث خاتمه داد -یه خواهش ازت دارم .پانا نگاه پرسشگرانه ی خودرا به حامد دوخت و منتظر شد .حامد چندبار حرفش را مزه مزه کردو گفت : بیا این بچه رو بنداز.پانا با جیغ گفت :چی ؟؟خودش را لعنت کرد ...اونباید همچین درخواستی میکرد .حامد دستی به موهای پانا کشید "واسه اینکه خیلی چیزا سرجاش بمونه اون بچه نباید باشه ، این دنیا یه خرابه است چطور دلت میاد یه بچه ی بی گناه رو وارد این خرابه کنی....بچه ای که آینده اش معلوم نیست...اشکی از گوشه ی چشم پانا چکید درحالی که به سقف خیره شده بود گفت : من این بچه رو دوست دارم ..منو تو میتونیم آیندشو مشخص کنیم ...حامد من و تو میتونیم چشماشو رو خرابه های این دنیا ببندیم.حامد با تلخی به او خیره شد ..چگونه میتوانست احساساتش را نسبت به آن بچه کمرنگ کند ...اومادرش بود....آن بچه زنده بود .....-شعار نده پانا خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار ممکن نیست .پانا با خشونت مسیر نگاهش را از سقف به صورت حامد دتغییر داد -چرا ممکن نیست ؟؟ چون تو نیوشارو داری و من بابای پولدار ندارم .چرا نمیخوایی بفهمی پول همیشه واسه آدم خوشبختی نمیاره .حامد :"اگه پولو نداشته باشی هم بدبختی میاره "،من اون بچه رو نمیخوام ..اون بچه تمام رویاهامو خراب میکنه ..پانا از خر شیطو بیا پایین اون بچه تو این دنیا هیچ شانسی نداره همونطور که من و تواز شانس تو این دنیا بی نصیب موندیم .پانا با هق هق گفت : میخوایی بچمو توفراموشی سقط کنم...توبویی از انسانیت نبردی حامد ..حامد اشک های پانا را پاک کرد ...اما دستی نبود تا اشکهای خودش را پاک کند .سرش را نزدیک گوش پانا برد و آرام زمزمه کرد : اون بچه نباید بیاد ."پانا هم احساس میکرد او و بچه اش بیماری برو به جهنم گرفته اند "-آیتان سرش را از روی زانوهایش برداشت ..چشمانش از گریه میسوخت ...وقتی فکر میکرد سقف اعتمادش آوار شده است ..اشک دور چشمانش حلقه میزد ..آروین به او بد کرده بود..اورا از چاله به درون چاه پرت کرده بود ...از در و دیوار این خانه نفرت داشت ..بلند شدو سلانه سلانه به طرف کمد لباسهایش رفت ....همه را جمع کرد ،چشمش به عروسک خونی کنار کمد افتاد آن را برداشت و روی تخت انداخت ...از او هم متنفربود..احساسش ته کشیده بود ..احساس بی پناهی میکرد ..احساس پوچ بودنبه تخت دونفره ی روبه رویش خیره شد.. یاد آن کابوس رویایی یک لحظه هم آرامش نمیگذاشت ..رویایی که خودش باعث آن شده بود ..باخودش فکر کرد یعنی تمام بوسه ها و زمزمه های عاشقانه ی آروین دروغ بوده ..تمام" آتی دوست دارم" هاش فقط برای سوء استفاده بوده ..چیزی درونش فریاد میزد باختی دختر ..وسایلاشو با گریه برداشت و..باید از اینجا میرفت ..یه زمانی میرسه که دوست داری دست خودتو بگیری و از موقعیتت فرار کنی..ساک کوچیکش را برداشت و بی تفاوت به فتل از اتاق خارج شد ...اوبزرگ شده بود ، آروین بزرگش کرده بود دیگر نیازی به آن عروسک خونی نداشت ..گوشیش را درآوردو دنبال اسم مریم گشت ...یک لحظه از ذهنش گذشت که مریم باعث تمام این بدبختی هاست و از زنگ زدن به او منصرف شد ..مریم اورا وسوسه کرده بود تا آروین راشب تولدش تحریک کند و نقش یک زن را برای شوهرش بازی کند ..چشمانش را بست ..پولی نداشت تا از این خانه فرار کند ..نزدیک دو


مطالب مشابه :


روزای بارونی45

دانلودرمان روزای به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این دنیا فقط




رمان نامزدمن-10-

58-دانلودرمان تنگ بقیه به تو چه ربطی داره نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو دنبال




88روزای بارونی

به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این - جون خودمه آقا به تو چه 58-دانلودرمان




اوایی بین عشق و نفرت

دانلودرمان که یه روز وقتی به یه همدل و همدم نیازم بود بابام بگو به تو چه




رمان نامزدمن-4-

خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو تو تمام مدتی که پانا داشت




دانلودرمان انتقام گر

رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی) رمان دانلودرمان انتقام




گل عشق من و تو قسمت7

دانلودرمان روزای اما نیازم و تو باید بر طرف وای خدا روشکر تو به هوش اومدی و با گریه بغلم




نامزد من 14

دانلودرمان نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو این همه به تو و مادرت بد




رمان الهه نازجلددوم-قسمت8

دانلودرمان روزای کی به تو این چرت و پرتها رو الحمدالـله بی نیازم .




برچسب :