مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۲۴۴۵ تا ۲۵۳۰
یا رب این بخشش نه حدّ کار ماست لطفِ تو لطف خفی را خود سزاست [1]
دست گیر، از دستِ ما ما را بخر پرده را بردار و پردهی ما مَدَر
بازخر ما را ازین نفس پلید کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت کی گشاید؟ ای شه بی تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای وَدود کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سَر چون توی از ما به ما نزدیکتر 2/2450
این دعا هم بخشش و تعلیم تُست گرنه در گلخن گلستان از چه رُست؟ [2]
در میان خون و روده، فهم و عقل جز ز اِکرام تو نتوان کرد نَقل
از دو پاره پیه این نورِ روان موج نورش میزند بر آسمان [3]
گوشتپاره که زبان آمد ازو میرود سیلابِ حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوشهاست تا به باغ جان که میوهش هوشهاست
شاهراهِ باغِ جانها شرعِ اوست باغ و بستانهای عالم فرع اوست [4]
اصل و سرچشمهی خوشی آن است آن زود تجری تَحتها الانهار خوان
تتمهی نصیحت رسول علیه السّلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دُعایی کردهای از جهالت زهربایی خوردهای [5]
یاد آور چه دعا میگفتهای چون ز مکر نفس میآشفتهای
گفت یادم نیست الّا همّتی دار با من یادم آید ساعتی
از حضورِ نوربخش مصطفی پیش خاطر آمد او را آن دُعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است روشنی که فرقِ حقّ و باطل است [6]
گفت اینک یادم آمد ای رسول آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گُنه میآمدم غرقه دست اندر حشایش میزدم [7]
از تو تهدید و وعیدی میرسید مجرمان را از عذابِ بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود بند محکم بود و قفلِ ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز نی امید توبه نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن آه میکردم که ای خلّاقِ من،
از خطر هاروت و ماروت آشکار چاهِ بابِل را بکردند اختیار [8]
تا عذاب آخرت اینجا کشند گُربُزند و عاقل و ساحروَشند [9]
نیک کردند و بجای خویش بود سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حَد ندارد وصف رنج آن جهان سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند بر بدن زجری و دادی میکند [10]
تا ز رنج آن جهانی وا رهد بر خود این رنج عبادت مینهد
من همیگفتم که یا رب آن عذاب هم درین عالم بِران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجوریی پیدام شد جان من از رنج بیآرام شد
ماندهام از ذکر و از اورادِ خود بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بَد
گر نمیدیدم کنون من روی تو ای خجسته، وی مبارک بوی تو،
میشدم از بَند من یکبارگی کردیَم شاهانه این غمخوارگی [11]
گفت هی هی این دعا دیگر مکُن بر مکَن تو خویش را از بیخ و بُن
تو چه طاقت داری ای مور نژند که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من از سر جَلدی نلافم هیچ فن [12]
این جهان تیه است و تو موسی و ما از گُنه در تیه مانده مبتلا [13]
قوم موسی راه میپیمودهاند آخر اندر گام اوّل بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر همچنان در منزل اوّل اسیر
گر دل موسی ز ما راضی بدی تیه را راه و کَران پیدا شدی
ور به کُل بیزار بودی او ز ما کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی؟ در بیابانمان امانِ جان شدی
بل به جای خوان خود آتش آمدی اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دو دل شد موسی اندر کار ما گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رَخت ما حلم او رَد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز نیست این نادِر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این نام موسی میبَرم قاصد چنین [14]
ورنه موسی کی روا دارد که من پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار عهد تو چون کوه ثابت برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون عهدِ تو کوه و ز صد کُه هم فزون
حق آن قوّت که بر تَلوین ما رحمتی کن ای امیر لونها [15]
خویش را دیدیم و رسواییّ خویش امتحان ما مُکن ای شاه، بیش 2/2500
تا فضیحتهای دیگر را نهان کرده باشی ای کریم مُستعان
بیحَدی تو در جمال و در کمال در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بیحدیّ خویش بگمار ای کریم بر کژیِّ بیحَدِ مُشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند مِصر بودیم و یکی دیوار ماند [16]
البَقیّه البَقیّه ای خدیو تا نگردد شاد کُلّی جان دیو [17]
بهرِ ما نی، بهر آن لطف نخست که تو کردی گمرهان را بازجُست
چون نمودی قدرتت بنمای رحم ای نهاده رحمها در لحم و شَحم [18]
این دعا گر خشم افزاید ترا تو دعا تعلیم فرما مِهترا
آن چنان کآدم بیفتاد از بهشت رجعتش دادی که رَست از دیوِ زشت
دیو کی بود کو ز آدم بگذرد بر چنین نَطعی ازو بازی بَرد [19]
در حقیقت نفع آدم شد همه لعنت حاسد شده آن دمدمه [20]
بازیی دید و دو صد بازی ندید پس ستون خانهی خود را بُرید
آتشی زد شب به کِشت دیگران باد آتش را به کشت او بَران [21]
چشمبندی بود لعنت دیو را تا زیانِ خصم دید آن ریو را [22]
خود زیان جان او شد ریو او گویی آدم بود دیوِ دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند حاسد و خودبین و پُر کینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بَد عاقبت بازآید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند به عکس مات بر وی گردد و نقصان و وَکس [23]
زآن که گر او هیچ بیند خویش را مُهلک و ناسور بیند ریش را
دَرد خیزد زین چنین دیدن درون درد او را از حجاب آرد بُرون
تا نگیرد مادران را دَردِ زَه طفل در زادن نیابد هیچ ره [24]
این امانت در دل و دل حامله است این نصیحتها مثال قابله است
قابله گوید که زن را دَرد نیست درد باید، درد کودک را رهیست [25]
آن که او بیدرد باشد رهزن است زآن که بیدردی انا الحق گفتن است
آن أنا بیوقت گفتن لعنت است آن أنا در وقت گفتن رحمت است [26]
آن أنا منصورْ رحمت شد یقین آن أنا فرعون لعنت شد ببین [27]
لاجرم هر مرغِ بیهنگام را سر بُریدن واجب است اِعلام را [28]
سَر بُریدن چیست؟ کُشتن نفس را در جهاد و ترک گفتن تفس را [29]
آنچنآن که نیش کزدم برکَنی تا که یابد او ز کُشتن ایمنی
برکَنی دندانِ پُرزهری ز مار تا رهد مار از بلای سنگسار
[1]- لطف خفی: دکتر شهیدی
آورده «آنچه حق تعالی بی هیچ سبب به بنده افاضت فرماید». این معنی البته مناسب است
با مصرع اول و اینکه «اندر اکرام و سخای خود نگر» اما چندان با ظاهر کلام نمیخواند.
لطف خفی را مولانا دو جای دیگر هم آورده به معنی آنچه ظاهرش لطف نمینماید و در
باطن رحمت و لطف است:
سِحر عین است این عجب لطفِ خفیست؟ بر تو نقش گرگ و بَر من یوسفیست د یکم
آن بود لطف خفی کاو را صمد نار
بنماید خود آن نوری بود د
ششم
اما این معنی هم در این جا مناسب نیست. نیکلسون آن را لطف اسرار آمیز معنی کرده و
آن را با «داد حق را قابلیت شرط نیست» در ترجمه خود ترکیب کرده است:
verily,
(the gift of) Thy grace is (not according to our work, but) according to Thy
mysterious grace.
این معنی وجهی دارد و میتوان بخشش و اکرامات اسرارآمیزی که بعد مولانا بیان میکند
(همچون کیفیت بیچونِ چشم و گوش و هوش...) را مصداق آن گرفت.
[2]- سروش این نکته را تذکر میدهد که دعا و اثرگذاری موجود دانی بر عالی، یا به زبان فلسفی، معلول بر علت، یک آموزه خاص دینی است و از آن روست که گوید این دعا هم بخشش و تعلیم تست [40:60] وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکمْ...
[3]- پیشتر هم، اما در اشاره
به امرِ بی کیف و چون، همین مضمون را آورده بود:
تاب نور چشم با پیه است جُفت نور
دل در قطرهی خونی نهفت د
دوم
[4]- شرع به معنی همان راه
(و نه ضرورتاً دین و مذهب). نیکلسون هم همین معنی را برگرفته:
Its main course is the highway of the
orchard of souls
[5]- زهربا: زهرآش، آش
زهرآلود
کاندرون دام دانهی زهرباست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست د پنجم
[6]- مق و رک:
گوییش پنهان زنم آتشزنه نی
به قلب از قلب باشد روزنه؟ د
دوم
و همچنین:
در دل من آن سخن ز آن میمنه است ز
انکه از دل جانب دل روزنهست د
ششم
[7]- مق و رک:
مرد غرقه گشته جانی میکَند دست
را در هر گیاهی میزند د
اول
[8]- آشکار: هم میتوان آن را صفت خطر و هم قید اختیار کردن گرفت. (شرح شهیدی)
درباره هاروت و ماروت،
رک به دفتر اول و حکایت:
«اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن»..
[9]- گُربُز: زیرک، مکار و
محیل، کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ و بز بوده، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه
دهد. (آنندراج، به نقل از لغتنامه) معرب آن جربز
یک برادر داشت آن دباغ زفت گربز
و دانا بیامد زود تفت د
چهارم
ساحروش: هاروت و ماروت به مردم سحر میآموختند اما ترادف ساحروش بودن آنان با عقل و زیرکی آنها که موجب شد تا عذاب دنیا را به جای عذاب آخرت برگزینند چندان روشن نیست.
[10]- زجر منع و داد بخشش
است. (شرح شهیدی). به این معنی مق کنید:
در شریعت هم عطا هم زجر هست شاه
را صدر و فرس را درگه است د ششم
داد، در این موضع به معنی عدل و رفتار سنجیده و به اندازه هم مناسب مینماید.
[11]- گویا به این معنی که من از این بندی که بر جان من افتاده از دست میرفتم، میمُردم. بعید است به معنی رها شدن از دست بند باشد و بعد شادی از آن که این رخ نداده است.
[12]- جَلدی: تیزی، تندروی و
شتابزدگی (که در زبان مولانا گویا بیشتر از سر اعتماد به نفس یا زیرکی برمیخیزد).
قوم گفتندش مکن جَلدی، برو تا
نگردد جامه و جانت گرو د
سوم
[13]- تیه: رک:
در مروّت ابر موسیی به تیه کآمد
از وی خوان و نان بیشبیه د
اول
[14]- بیت مستعدّ برداشتهای متفاوت هست. یکی آن که همچنان از زبان بیمار خطاب به پیامبر است و میگوید که مدح کسی را در حضور او گفتن، نادرست است، از این رو نام موسی را میبرم، با احتمالی کمتر، شاید هم بتوان آن مخاطب را حسام الدین دانست چون «وحشت» معنی سرراستتری خواهد داشت که «از چشم بد زهراب دم، زخمهای روحفرسا خوردهام». از این جا سخن شکل دعا میگیرد و شاید باید مخاطب را خدا دانست، یعنی من از مدح تو، در حضور تو، وحشت میکنم و از این رو نام موسی میبرم گرچه این قیاس چندان متناسب نیست. شاید هم ابتدا پیامبر بوده و بعد زبان مولانا کم کم شکل دعا گرفته چنان که نظایر دیگر هم دارد.
[15]- تلوین: رنگ رنگ کردن،
همچنین رنگ رنگ شدن. از حالی به حالی گشتن و اینجا به معنی تزلزل و ناپایدار بودن.
در مثنوی و دیوان به معانی دیگر هم آمده است، چون فریب، شیادی، تغییر نقش یا
صورت...
جمله تلوینها ز ساعت خاسته است رست از تلوین که از ساعت برست د سوم
در مقابل تلوین، که صفت
صوفی ابن الحال باشد، تمکین است برای صاحب مقامان. مق:
آنچنان کس را که کوتهبین بود در
تَلوُّن غرق و بیتمکین بود د
دوم
[16]- تقطیع: در لغت عرب به
معنی اندازه شدن جامه است و در نظم و نثر فارسی به معنی بریدن جامه و نیز جامه به
کار رفته است. (شرح شهیدی) گویا در این بیت خاقانی به این معنی آمده باشد:
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار تسبیح
او و عقد ثریا ز یک نظام
[17]- البَقیَّه: باقی را نگه دار. استغاثتگونهای است مانند الغیاث.
خدیو: پادشاه. خطاب عماد الملک به خوارزمشاه:
پس عماد الملک گفتش ای خدیو چون فرشته گردد از میل تو دیو د ششم
[18]- لحم و شحم: گوشت و پیه.
شحم چربی و آن قسمت سفید و سبک از گوشت حیوان است مانند آنچه شکم و رودههای
آن را پوشاند.
کاین شدهست از خوی حیوان پاکِ پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک د پنجم
[19]- نطع: صفحه شطرنج مق:
چون که بر نطعش جز این بازی نبود گفت
بازی کن چه دانم درفزود د
دوم
[20]- دمدمه: فریب، مکر
زین سپس من نشنوم آن دمدمه بانگ دیوان است و غولان آن همه د
یکم
[21]- بَران: بَرَنده. باد آتش را به کشت خودش میبَرد / برمیگرداند..
[22]- ق [38:78] وَ إِنَّ عَلَيْک
لَعْنَتِي إِلی يَوْمِ الدِّينِ [38:79] قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلی يَوْمِ يُبْعَثُونَ.
در جای دیگر هم، و در اشاره به مضمون آیه مذکور، از این لعنت سخن گفته است:
آن هم از تاثیر لعنت بود کاو در چنان حضرت همیشد عمر جو د پنجم
[23]- فرزینبند: رک:
زآن که فرزینبندها داند بسی که بگیرد در گلویت چون خَسی د دوم
وکس: منزل ماه که در آن کسوف پذیرد و گرفته شود، نقصان و زیان. شاهدی دیگر بافت نشد.
[24]- زه: زهیدن، زاییدن.
درد زه را مولانا چند بار آورده است:
درد زه گر رنج آبستان بود بر
جنین اشکستن زندان بود د
سوم
[25]- یادآور بیت حافظ است:
طبیب
عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد
در تو نبیند که را دوا بکند؟
[26]- «فرعون علیه اللعنه انا ربّکم گفت لعنة الله شد، منصور انا الحق گفت رحمة الله شد». معارف محقّق ترمذی، به نقل از فروانفر، رساله در تحقیق احوال مولانا.
[27]- یعنی انا (الحقِ گفتن) منصور و انا (ربکم الاعلی گفتن) فرعون...
[28]- سر بریدن مرغ بیهنگام:
مق و رک:
جبر و خفتن درمیان رهزنان؟ مرغ بیهنگام کی یابد امان؟ د
یکم
اعلام را: برای اعلام به
دیگران، برای دانستن همگان
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام ر
مطالب مشابه :
شترمرغ
و مزایای آن، ضمن تامین نیاز داخلی، توانایی صادرات پوست و گوشت شتر مرغ بریدن سر روش ها
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۲۴۴۵ تا ۲۵۳۰
درباره محتوا و روشِ لاجرم هر مرغِ بیهنگام را سر بُریدن واجب است اِعلام را
مرغها موجودات اجتماعی باهوش و خوشحافظه
بالاتر بر سر مرغ های بندی تخم مرغ روش روش سنّتی بریدن گلو
فرايندهاي پس از كشتار و بازاريابي محصولات بلدرچين (2)
بازاریابی با زندگی روزانه همه ما سر و سر بریدن مطابق روش كشتار صنعتي مرغ ها
خوردنی و آشامیدنی
در روش های جدید برای ذبح مرغ ابتدا بوسیله در هنگام سر بریدن حیوان اگر قبل از
بیسکویت چرخی 1
ابتدا شکر و تخم مرغ را با هم زن هم دستی که به سر اون قالب چرخی روش عمل می
برچسب :
روش سر بریدن مرغ